رمان آنلاین فنجانی چای با خدا بر اساس داستان واقعی قسمت ۵۱تا۵۵

فهرست مطالب

داستانهای واقعی فنجان چای با خدا زهرا اسعد بلند دوست

رمان آنلاین فنجانی چای با خدا بر اساس داستان واقعی قسمت ۵۱تا۵۵

داستان فنجانی چای با خدا

نویسنده :زهرا اسعد بلند دوست

قسمت پنجاه و یک:
جیغ زدم..بلند…دوست نداشتم خودم را ببینم..پس آینه محکوم شد شکستن.. پروین هراسان به اتاقم آمد.با فریاد این زنِ تپل و مهربان را به بیرون هُل دادم. تا جاییکه از دستم برمیآمد شکستم و پاره کردم و در این بین در زدنهای گریان پروین پشت در اتاق قصد قطع شدن نداشت. صدایش را میشنیدم:( آقا حسام، مادر.. تو رو خدا خودتو زود برسون.. این دختره دیوونه شده…در اتاقم بسته..میترسم یه بلایی سر خودش بیاره.. من که زبون این بچه رو نمیفهم..)
مدتی گذشت…تتمه ی توانم را صرفِ‌ خانه خرابیم کرده بودم و حالی برایِ‌ ادامه نبود.. روی زمین، تکیه زده به کمد نشستم.. دیگر چه چیزی از همه ی نداشته هایم، داشتم تا برایش زندگی کنم..؟؟با ضعیفی عجیب تکه ی خورد شده از آیینه را برداشتم…
تمام لحظه های نفس کشیدنم را مرور کردم…معدود خنده هایم با دانیال… شوخی هایش..جوک های بی مزه اش.. سر به سر گذاشتن های بچه گانه اش.کل عمرم خلاصه میشد در دانیال. تکه ی تیزِ آیینه را روی مچ دستم قرار دادم.. مردن هم جرات میخواست و من یکبار نخواسته تجربه اش کرده بودم. چشمانم را بستم.که ناگهان ضربه ایی آرام به در خورد:( سارا خانووم.. لطفا درو باز کنید.. ) خودش بود…قاتل خوش صدای تنها برادرم… صدایش را شنیدم.درست مانند وقتی که قرآن میخواند نرم و خوش آهنگ.. اما من متنفر بودم، نه از صدا، که از صاحبش..
دوباره ضربه ایی به در زد:( سارا خانووم..خواهش میکنم درو باز کنید..)
زیادی آلمانی را خوب حرف میزد. به همان خوبی که ته مانده ی انگیزه ی زندگیم را گرفت. دیگر چه داشتم که دل وصل کنم به بودن و نفس گرفتن؟ زیبایی، آخرین چیزی بود که از دست دادم و حالا به امید مرگ باید لحظه های آغشته به سرطانم را میشمردم.. صدایش در گوشم موج زد:( سه ثانیه صبر میکنم.. در باز نشد، میشکنمش..)
پس سه ثانیه برای گذشت از زندگی و نجات از دستِ این مسلمان داعش مسلک وقت داشتم.. باید داغِ این رستگاریِ نکاحین را به دلش میگذاشتم.تکه ی آیینه را با وجودی لرزان شده از ترس روی مچ دستم فشار دادم.. مُردن کارِ ساده ایی نبود، دستم سوخت،چند ضربه ی محکم به در خورد، من با تمام وجود وحشت کردم، و در شکست…
با موهایی پریشان.. صورتی خوابیده در ریش و لباسی که عدم هماهنگی در رنگهایش، عجله برای رسیدن به این خانه را نشان میداد. با رنگی پریده، سری پایین و چشمانی چسبیده به دستم…
و چشمانی چسبیده به دستم، حیرت زده روبه رویم ایستاد:
(صبر کن.. داری چیکار میکنی..) زخم دستم سطحی بود..پروین با دیدنم جیغ زد.عصبی فریاد زدم:( دهنتو ببند!)
حسام با آرامشی هیستیریک از پروین خواست تا اتاق را ترک کند. دو قدم به سمتم برداشت. خودم را عقب کشیدم… آرزوی این تَن را به دل میگذاشتم. (نزدیک نیا عوضی..) ایستاد. دستانش را تسلیم وار بالا برد.حسِ جوجه اردکی را داشتم که در حصاری از گربه های گرسنه دست و پا میزند. (باشه.. فقط اون شیشه رو بنداز کنار.. از دستت داره خون میاد..)
روزی میخواستم زندگی را به کامش زهر کنم. اما حالا داشتم جانم را برای اخلاصی از دستش معامله میکردم. ترس و خشم صدایم را میخراشید: (بندازم کنار که بفرستیم واسه جهاد نکاح؟؟ مگه تو خواب ببینی..وقتی دانیالو ازگرفتی..وقتی با اون خدا و اسلامت تنها خوشیمو آتیش زدی و کَردیش یه قصاب عین خودتو اون دوستای لعنتیت، عهد کردم که پیدات کنمو خِرخِرتو بجوئم.. اما تو پیدام کردی اونم به لطف اون عثمان و یانِ عوضی..و درست وقتی که حتی انرژی واسه نفس کشیدن ندارم.. نمیدونمم دنبال چی هستی.. چی از جوونم میخوای.. اما آرزوی اینکه منو به رفقای داعشیت بدی رو به دلت میذارم.)گوشیم به صدا درآمد و حسام به سمتم دوید..غافلگیر شدم..به شیشه ی مشت شده در دستم چنگ زد و من با تمام نیرویی که ترس، چند برابرش کرده بود در عین مقاومت، حمله کردم.

نمیدانم چند ثانیه گذشت.. اما شیشه در دستش بود و از پاره گیِ به جا مانده رویِ سینه اش خون بیرون میزد.. هارمونی عجیبی داشت قرمزیِ رنگ خون و پیراهن اسپرت و دودی رنگش.. روی دو زانو نشسته بود و جای زخم را فشار میداد. کاش میمیرد.. چرا قلبش را نشکافتم؟؟ مبهوت و بی انرژی مانده بودم..
شیشه را به درون سطل پرتاب کرد.. چهره اش از فرط درد جمع شده بود اما حرفی نمیزد. شالِ آویزان شده از میزم را برداشت و روی سرم انداخت. گوشی مدام زنگ میخورد..مطمئن بودم یان است. گوشی را برداشت با صدایی گرفته از سلامتیم گفت.. این آرامش از جنسِ خاطراتِ صوفی نبود.. مشتی دستمال کاغذی برداشت و روی زخم گذاشت که در برقی از ثانیه، تمامش خونی شد!
.
قسمت پنجاه و دو:

چشم به زمین دوخته؛به سمتم خم شد:(برین روی تختتون استراحت کنید..خودم اینارو جمع میکنم)این دیوانه چه میگفت؟؟انگار هیچ اتفاقی رخ نداده..سرش رابالا آورد..تعجب، حیرت،ترس ودنیایی سوال رادر چشمانم دید:(واقعیت چیزه دیگه اییه..همه چیز روبراتون تعریف میکنم..)
یک دستش رابالا آورد،باچهره ایی مچاله ازدرد:( قول میدم وبه شرفم قسم میخورم که هیچ خطری تهدیدتون نکنه..نه ازطرف من..نه ازطرف داعش..)مگرمسلمانان هم شرف داشتند؟چشمانش صادق بودو من ناتوان شده ازسیل دردو شیمی درمانی،به سمت تخت رفتم. من تمام زندگیم راباخته بودم،یک تنِ نحیف دیگرارزشِ مبارزه نداشت!
پروین به اتاق آمد بادیدن حسام هینی بلند کشید:(هیییس حاج خانوم..چیزی نیست..یه بریدگی سطحیه..بی زحمت یه دستمال تمیز وجارو خاک انداز بیارین..بعدیه سوپ خوشمزه واسه سارا خانووم درست کنید)وبا لحنی مهربان،او را ازسلامتش مطمئن کرد. پروین چادر به سروبی حرف دستم را پانسمان کرد وازاتاق خارج شد.
حسام دستمالِ تمیز راروی زخمش فشار دادو بادستانی شسته شده،پاشیدگیِ اتاقم را سامان میداد..با دقت نگاهش میکردم..بی رنگی لبهایش نوعی خنک شدنِ دل محسوب میشد..اوهم مانند پدرم هفت جان داشت..
درد وتهوع به تار تارِ وجودم هجوم آورد.درخود جمع شدم.حسام باصورتی رنگ پریده ازاتاق بیرون رفت.صدای پچ پچ های پراضطراب پروین رامیشنیدم:(آقا حسام..مادر تورو خدا برو درمونگاه..شدی گچ دیوار..) وصدای پر اطمینان حسام مبنی برخوب بودن حالش…
قرآن به دست برگشت!
درست درچهار چوبِ باز مانده یِ در نشست.دیگر درتیررس نگاهم نبود ومن ازحال رفتنش را تضمین میکردم.اما برایم مهم نبود.او حتی لیاقت مردن هم نداشت.چند ثانیه سکوت و سپس صدایِ آوازه قرآنش..پس هنوز سرپا بود وخوب دستم راخواند بود این سربازه استاد شده در مکتب خدا پرستی…
صدایش درسلول سلولم رخنه میکرد وآیاتش رشته میکردند پنبه هایِ روحم را..دلم گریه میخواست و اوهرچه بیشتر میخواند،بغضم نفسگیرتر میشد..اما من اشک ریختن بلد نبودم..
نمیدانم چقدر گذشت که آرام شدم و به خواب رفتم،که سکوت ناگهانیش،هوشیارم کرد.. این حس درچنگالم نبود..خواه،نا خواه صدایِ آوازه قرآنش آرامم میکرد و منِ گرسنه یِ یک جرعه آسایش،چاره ایی جز این نداشتم.گفته بود واقعیت چیز دیگریست..اما کدام واقعیت؟ مگردیگر واقعیتی جز دانیال ورفتنش مانده بود ؟؟گفته بود همه چیز را میگوید..اما کی؟؟ گفته بود که هیچ خطری تهدیدم نمیکند.
مگر میشد؟اون خودِ خطر بود.

.
قسمت پنجاه و سه:
مرد که صدایِ کم توان شده از فرط دردش، گوشهایِ اتاقم را پر میکرد، همان دوستِ مسلمان در عکسهایِ مهربانِ دانیال بود…همان که دانیالم را مسلمان کرد.. همان که سلفی هایِ بامزه اش با برادرم را دیده بودم و مدام از خودم میپرسیدم که مگر مذهبی ها هم شیطنت بلدند؟؟ همان که وقتی دانیالم وحشی شده از اسلامو خدایش ترکم کرد، روزی صدبار تصویرش را در ذهنم غرغره کردم تا خرخره ایی برایش نگذارم.. که نشد… که باز هم بازیش را خوردم و راهی ایران شدم.. درست وقتی که فرصت تیغ زدن بود، نیش خوردم از دردی که سرطان شد و جز زیبایی، تمام هستی ام را گرفت. راستی کجایِ زندگیش بود؟ من که هیزم فروشی نمیکردم… پس هیزمِ تَرِ چه کسی آتش شد به یک کفِ دست مانده از نفسهایِ عمرم.. کاش میدانستم جرمم چیست؟!
موجِ صدایش بی حال اما پر از آرامش به گوشم میرسید و من قانعتر از همیشه ،پیچیده از بی رمقی در خود، خواب را زیر پلکهایِ چشمم مزه مزه میکردم. که سکوتِ ناگهانی اش، هوشیارم کرد. چرا دیگر نمیخواند… تنم کوفته و پر درد بود.کمی نیم خیز شدم. با چشمانی بسته، سرش را به چهارچوب در تکیه داده بود. به صورتِ کاملا رنگ پریده اش نگاه کردم.

اصلا شبیه رفقای داعشی اش نبود.. ریش داشت اما کم..سرش کچل نبود و موهایِ مشکی و عرق کرده اش در سرمای پاییز، چسبیده به پیشانی اش خود نمایی میکرد. این چهره حسِ اطمینان داشت، درست ماننده روزهایِ اولِ اسلام آوردنِ دانیال.. چرا نمیتوانستم خباثتی در آن صورت بیایم..؟
دستمال و دستِ چسبیده به سینه اش کاملا خونی بودند. یعنی مرده بود؟؟ خواستم به طرفش برم که پروینِ چادر به سر، در چهارچوب در ظاهر شد:( یا حضرت زهرا.. آقا حسام؟؟) حسام چشمانش را باز کرد و لبخندی بی رمق زد:(خوبم حاج خانووم..فقط سرم گیج رفت، چشمامو بستم.. همین.. الانم میرم پیش علیرضا،درستش میکنه.. چیزی نیست.. یه بریدگی کوچیکه..) این مرد هم مانند پدرم هفت جان داشت.. مسلمانان را باید از ریشه کَند!

به سختی رویِ دو پایش ایستاد. قرآن را بوسید و به سمت پروین گرفت:(بی زحمت بذارینش تو کتابخونه..خیالتون راحت با دست خونیم بهش دست نزدم.. پاکه.. پاکه)

سر به زیر، با اجازه ایی گفت و تلوتلو خوران از دیدم خارج شد. صدای نگرانِ پروین را میشنیدم:(مادرجون، تو درست نمیتونی راه بری..
(مادرجون، تو درست نمیتونی راه بری.. مدام میخوری به درو دیوار.. صلاح نیست بشینی پشت فرمون.. یه کم به اون مادرِ جگر سوختت فکر کن.. آخه شما جوونا چرا حرف گوش نمیدید.. اون از اون دختره ی خیر ندید که این بلا..)
صدای حسام پر از خنده بود:( عه.. عه.عه..حاج خانووم غیبت..؟؟ ماشالله همینطورم دارین تخته گاز میزین..)
پیرزن پر حرص ادامه داد:( غیبت کجا بود.. صدام انقدر بلند هست که بشنوه.حالا اون زبون منو حالیش نمیشه، من مقصرم؟؟ بیا بشین اینجا الان میوفتی، رنگ به رخ نداری.. حرف گوش کن با آژانس برو)

حسام باز هم خندید اما کم توان:( اولا که چشم.. اما نیازی به آژانس نیست، زنگ میزنم حسین بیاد دنبالم. سرم گیج میره، نمیتونم بشینم پشت فرمون.. دوما،حاج خانوم.. اون دختر فقط بلد نیست فارسی رو خوب حرف بزنه، و الا خیلی خوب متوجه حرفاتون میشه..)
هینی بلند از پروین به گوشم رسیدم و خنده هایِ بی جانِ حسام.
این جوان دیوانه بود..درد و خنده؟؟ هیچ تناسبی میانشان نمیافتم..
با دوستش تماس گرفت و من مدتی بعد، رفتنش را از پشت پنجره دیدم.. رفت.. بدونِ فریاد، بدونِ عصبانیت، بدون انتقام بابت زخمی که زدم.. برایم قرآن خواند و رفت..
اگر باز نمیگشت؟؟ اگر تمام حرفهایش دروغ باشد چه؟؟ باز هم برزخ.. باز هم زمین و آسمان.. چند روزی از آن ماجرا گذشت و من در موجی ملتهب از درد و پسمانده هایِ درمان دست و پا زدم. به امیدِ آوای اذان و فقیر از آواز قرآن.. بی خبر از حسام و در مواجهه با تماسهایِ بی جوابم به گوشی های عثمان و یان!
.
قسمت پنجاه و چهار:

سنگینی ابهام،ترس، و سوال شانه
هایِ نحیفم را به شدت می آزرد و من محکوم به صبر بودم.
بالاخره حسام آمد. با دستانی پر از خرید.. با مهربانی هایِ بی دریغ به پروین.. یعنی زخمش خوب شده بود؟؟
یاالله گویان و سر به زیر در چهارچوب اتاقم ایستاد و حالم را جویا شد.
بی جواب،نگاهش کردم:( گفتی همه چیزو بهم میگی.. بگو.. میخوام بدونم دقیقا کجای مبارزتونم؟؟)
مکث کرد:(میگم.. اما الان نه.. فعلا نمیتونم چیزی بگم..)خواست از اتاق خارج شود که جلویش را گرفتم:( شک ندارم تو همون دوستِ ایرانیِ یان هستی..اما نمیتونم بفهمم چه ارتباطی میتونی با عثمان و یان داشته باشی..؟؟
احتمالا با دانیال هم در ارتباطی نه..؟ درست میگم؟حتما اون خواسته تا منو با خودت به سوریه و عراق ببری و اِلا هیچ دیوونه ایی این همه وقت واسه هدیه کردنِ یه دخترِ دمِ مرگ به رفقایِ داعشیش نمیذاره..منو ببین.. هوووووی.. روی زمین دنبال چی میگردی که چشم از گلای قالی برنمیداری..)
میتوانستم خشم را در سرخی صوتش ببینم:(من عاشق دانیالم.. دانیااااال.. برادر خودم.. نه شوهر صوفی.. نه رفیق وحشی تو..برادرم مرده.. یعنی کشتنش..یه مسلمونِ خفاش صفت، خونشو مکید..) انگشت اشاره ام را روی سینه اش فشار دادم. به سرعت خودش را عقب کشید:( توئه عوضی.. اون مسلمونی.. تو کشتیش.. من، با تو هیچ جا نمیام..من جهنم رو به بهشتِ پر از مسلمون ترجیح میدم.. اینجا واسه رفقای کثیفت، هرزه پیدا نمیشه.. پس گورتو گم کن..) دو دست مشت شده اش نظرم را جلب کرد. او که خویِ وحشی گری در بافت وجودی اش خانه کرده بود، پس چرا حمله نمیکرد:( من بهتون قول دادم که اتفاقی براتون نیوفته، تا پای جوونمم رو حرفم هستم..)
وبه سرعت اتاق را ترک کرد.. چقدر دلم هوایِ چند بیت از کتاب خدا را با صدایِ این جوان کرده بود. کاش میماند و میخواند…
بعد از آن هروز با مقداری خرید به خانه مان میآمد و با توجه خاصی داروهایم را تهیه میکرد. بدون آنکه جمله ایی بین مان رد و بدل شود، حتی وقتیکه برای معاینه مرا نزد پزشک میبرد و با وسواسی عجیب جویایِ شرایط جسمی ام از دکتر میشد.
و فقط وقتی درد و تهوع امانم را میبرد با آرامشی خاص، برایم قرآن میخواند.. این جوان نمیتوانست بد باشد.. او زیادی خوب بود!
در این مدت مدام با یان و عثمان تماس میگرفتم اما با خاموشیِ گوشیشان هیچ پاسخی از آنها دریافت نمیکردم. نمیدانستم دقیقا چه اتفاقی در حالِ وقوع است. و این نگرانی و کلافه گیم را بیشتر و بیشتر میکرد.
آنروز خسته و درمانده با تنی رنجور تصمیم به قدم زدن گرفتم.. لباسهایِ به زور اسلامی ام را به تن کردم و به سمت در رفتم. به محض باز شدنِ در با حسام رو به رو شدم. با جدیت پرسید که به کجا میروم و من با عصبانت پاسخ دادم که ربطی به او ندارد…
اما جریان همینجا پایان نیافت. اون با اخمی در هم کشیده گفت که بدون هماهنگی با او از خانه بیرون نروم و من که دلیل این حرفش را نمیفهمیدم با لجبازی تمام رو به رویش ایستادم. و از خانه خارج شدم!
.
قسمت پنجاه و پنج:
آسمان ابری بود و چکیدنِ نم نمِ باران رویِ صورتم.
از فرطِ درد و تهوع، تک تک سلولهایِ بدنم خستگی را فریاد میزد و پاهایم هوسِ قدم زدن ، داشت. اینجا ایران بود. بدون رودخانه، میله های سرد، عطر قهوه و محبتهایِ عثمانِ همیشه نگران.اینجا فقط عطر چای بودو نان گرم، و حسامی که نگرانی اش خلاصه میشد در برقِ چشمان به زمین دوخته اش و محبتی که در آوازه قرآنش، گوشواره میشد به گوشهایم.دیگر از او نمیترسیدم اما احساس امنیتی هم نبود.. فقط میدانستم که حسام نمیتواند بد باشد!
به قصد بیرون رفتن، در را باز کردم که حسام مقابلم ظاهر شد. با همان صورت آرام و مهربان:(جایی تشریف میبرین سارا خانوم؟؟)
ابرو گره زدم:(فکر نکنم به شما مربوط باشه..اینجا خونه ی منه..و اینکه چرا مدام انجا پلاسید، سر درنمیارم..)
زبانی به لبهایش کشید:(هر جا خواستید تشریف ببرید من در خدمتتونم.به صلاح نیست تنها برید..چون مسیرها رو بلد نیستید و حالِ جسمی خوبی هم ندارید..)
برزخ شدم:(صلاحمو ، خودم بهتر از تو میدونم.. از جلوی راهم برو کنار..) از جایش تکان نخورد. عصبی شدم. با دست یک ضربه به سینه اش زدم که ماننده برق کنار رفت و از حماقتِ مسلمانان در ارتباط با زنانِ به قول خودشان نامحرم خنده ام گرفت.
قدمی به خروج نزدیک شده بودم که به سرعت مانتوام را کشید. چنان قوی و پر قدرت که نتواستم مقاومت کنم و تا نزدیکِ حوضِ وسط حیات به دنبالش کشیده شدم. به محض ایستادن به سمتش برگشتم و سیلیِ محکم به صورتش زدم. صدای ساییده شدنِ دندانهایش را میشنیدم، اما چیزی نگفت و من هر چه بدو بیراه در چنته داشتم حواله اش کردم و او در سکوت فقط گوش داد.

بعد از چند ثانیه سرش را بالا آورد:(حالا آروم شدین؟ میتونیم حرف بزنیم؟)
شک نداشتم که دیوانگی اش حتمی ست:(اگه عصبانی نمیشین باید بگم تا مدتی بدون من نباید برید بیرون از منزل.. بیرون از این خونه براتون امن نیست.. )
معده ام درد میکرد:(چرا امن نیست؟؟ هان؟؟ تا کی باید صبر کنم ؟ اصلا من میخوام برگردم آلمان)
دستی به جایِ سیلی روی صورتش کشید:(فعلا امکان برگشتن هم وجود نداره..فقط باید کمی تحمل کنید.. به زودی همه چی روشن میشه.. سلامت شما خیلی واسم مهمه.. )
سری از روی عصبانیت تکان دادم و بی توجه به حسام و حرفهایش به سمت در رفتم که کیفم را محکم در مشتش گرفت و با صدایی نرم جمله ایی را زمزمه کرد:( دانیال نگرانتونه..)
ایستادم:( چرا درست حرف نمیزنی؟ داری دیوونم میکنی؟ اون قصابی که صوفی ازش تعریف میکرد چطور میتونه نگران خواهرش باشه..)
به معده ام چنگ زدم و او پروین را برای کمک به من صدا زد.

هیچ کدام از پازلها کنار هم قرار نمیگرفت. اینجا چه خبر بود..؟؟
هروز حالم بدتر از روز قبل میشد و حسام نگرانتر از همیشه سلامتیم را کنترل میکرد. و هر وقت درد امانم را میبرید؛ میانِ چهارچوبِ درِ اتاقم مینشست و برایم قرآن میخواند. خدایِ مسلمان، خودش هیچ اما کلامش مسکنی بی رقیب بود و حسام مردی که در عین تنفر حسِ خوبی به او داشتم.

و بالاخره بدیِ حالم باعث شد که به تشخیص پزشک چند روزی در بیمارستان بستری شوم.
آن چند روز به مراقبتِ لحظه به لحظه ی حسام از من گذشت. تمام وقتش را پشت در اتاق میگذراند و وقتی درد مچاله ام میکرد با صدایِ قرآنش، آرامش رابه من هدیه میداد. گاهی نگرانیش انقدر زیاد میشد که نمازش را در گوشه ایی از اتاقم میخواند و من تماشایش میکردم، با حسی پر از خنکی…خدای مسلمانان نمازش هم تله بود برایِ عادت کردن به خدایی اش ..
دیگر نه امیدی به زندگی داشتم، نه زنده ماندن…
نیمه های شب یک پرستار وارد اتاق شد.حسام بیرون از اتاقِ رویِ صندلی کنارِ در خوابش برده بود. پرستار بعد از تزریق چند دارو در سِرُم، با احتیاط جعبه ایی کوچک را به طرف من گرفت و با صدایی آرام گفت که مالِ من است،سپس با عجله اتاق را ترک کرد. جعبه را باز کردم یک گوشی کوچک در آن بود.ترسیدم. این راچه کسی فرستاده بود؟ خواستم از تخت پایین بیایم و جریان را به حسام بگویم که چراغِ گوشی،روشن شد. جواب دادم. صدایی آشنایی سلام گفت:( سارا.. منم، صوفی!سعی کن حرف نزنی.. ممکنه اون سگ نگهبانت بیدار شه..) حسام را میگفت؟؟ او مگر ما را میدید: (من ایرانم.. پیداش کردم.. دانیالو پیدا کردم.. اون ایرانه.. ) درباره ی برادر من حرف میزد؟ مجالِ فکر کردن نداد: (سارا.. همه چی با اون چیزی که من دیدم وتو شنیدی فرق داره.. جریانش مفصله ..الان فرصت واسه توضیح دادن نیست!) ادامه دارد…

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
4 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
4
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx