رمان آنلاین قبله ی  من قسمت ۱۰۱تا آخر

فهرست مطالب

رمان آنلاین قبله ی  من قسمت ۱۰۱ تا آخر

رمان :قبله ی من 

نویسنده:میم سادات هاشمی 

 

#قبله_ی_من
#قسمت۱۰۱

آذر ازونی که فکر می کردم خوشگل ترشدی!
نگاهش می کنم. او یک زن عموی معمولی و مادرشوهری فوق العاده است! لبخند
میزنم و
تشکر می کنم. یلدا بخش کوتاه تور را روی صورتم میندازد و ارام دم گوشم نجوا می
کند.: حالا وقت ش*ه*ی*د شدن یحیی ست!
لبم راگاز میگیرم که تشر میزند: نکن رژت پاک شد!
میخندم و پشت سرش به سمت راه پله میروم. ازآرایشگاه یک راست به خانه امده
بودیم
و یحیی مرا با چادر و شنل راهی اتاق طبقه ی بالا کرده بود. تصور اولین نگاه و
هزار جور حدس و گمان راجع به عکس العملش قلبم رابه جنون میکشید.
یلدا به پله ی اول از بالا که میرسد به پایین پله ها نگاه می کند و باشیطنت
میگوید: اقا دوماد! عروس خانوم تشریف اوردن.
قبل از نزدیک شدن من یلدا اشاره می کند تا بایستم و بعدادامه میدهد: قبل دیدن
فرشته کوچولوت باید رونما بدی بهم.
صدای لرزان یحیی بند قلبم را پاره می کند
به شما باید رونما بدم؟ یا به خانومم؟
زیرلب تکرار می کنم خانومم.. خانوم او! برای او…
یلدا- خانوم و خواهر شوهر خانوم
و بعد با یک چشمک دعوتم می کند تا دم پله بروم. اب دهانم را قورت میدهم و به
سمتش میروم. چهره ی رنگ پریده ی یحیی کم کم دیده میشود. کنار یلدا که میرسم
یحیی
با دهان نیمه باز و نگاه ماتش واقعا دیدنی میشود. یک قدم عقب میرود و سرش را
پایین میندازد. دوباره نگاهم می کند و یک دفعه پشتش را می کند. بعداز چندثانیه
برمیگردد و یکبار دیگر به صورتم زل میزند. خنده ام میگیرد. طفلک سربه زیرم چقدر
هول کرده! ازپله ها با شمارش و مکث های منظم پایین میروم. یحیی تند و پشت هم
اب
دهانش را قورت میدهد و دستش راکه به وضوح میلرزد روی قلبش میگذارد. به پله
ی
اخر که میرسم، دستم را سمتش دراز می کنم. اواما بی حرکت به چشمانم خیره میماند
لبش را گاز میگیرد و تا چندبار به ارامی پلک میزند قطرات. عرق روی پیشانی بلند و
سفیدش برق میزنند. آهسته و با لحنی خاص می گویم: اقا؟ دست خانومتو نمیگیری؟
متوجه دستم میشود. چرایی محکم میگوید و بااحتیاط دستش را سمت دستم می
اورد. دلم
برایش پرمیگیرد. چقدر دوست داشتنی است. چقدر خجالتی. چهارانگشتم را میگیرد و
چشمانش را یک دفعه میبندد. تبسمی گرم لبانش را می پوشاند. ل*م*س انگشتانش
خونم
را به جوش می اورد. چشمانش را باز می کند. پله ی اخر را پایین می ایم و درست
مقابلش می ایستم. س*ی*ن*ه به س*ی*ن*ه و صورت به صورت! دستش را کمی
بالا می اورد و
تمام دستم را محکم میگیرد و نرم فشار میدهد. سرش را خم می کند و کنار گوشم
بالحنی بم و لرزان میگوید: تموم شد. محیای یحیات!
چه قشنگ. یک طور خاصی میشوم از انهمه نزدیکی. سرم را عقب میکشم و با
شیطنت
می پرانم: پس مبارکت باشم اقا!
یلدا یکدفعه میگوید: خان داداش نمیخوای صورت عروستو خوب ببینی؟!
چشمانت برق عجیبی میزنند. دستهایت را بالا می اوری و تور را ارام ازروی صورتم
کنار میبری. دیگر هیچ چیز بین ما نیست، هیچ چیز. حتی به قدر یک نفس بینمان
فاصله
نمی افتد. مگر نه؟! خیره و مجذوب بااسترس دلنشینی میخندی. یلدا و اذر و مادرم
کل
میکشند و دست میزند. عمو روی سرم شاباش میریزد. یحیی همان لحظه از جیب
پنهان
کتش دوتراول بیرون می اورد و به یلدا میدهد
این پیش غذاس. واسه این هدیه یه دنیا رونما کمه.
دلم ضعف میرود؛ تو چقدر خوبی.
نه نه. هرچه خوبی دردنیاست تویـی. به گمانم این بهتراست
خانه ی نقلی و کوچکمان اجاره ای است. خب فدای سرت. مهم قلب وسیع توست.
مهم دل
بیقرار من است. قراراست برای هم بتپند مگر نه؟ همه رفته اند؛ ازاولش هم انگار
نبودند. ماییم و خانه ی اصفهانیمان که قراراست شاهد عاشقانه هایمان باشد. شنل را
از روی دوشم برمیدارد و باچشمان جادویی و عسلی اش خیره خیره نوازشم می کند.
دستم
را می گیرد و بالا می اورد. زیر لب میگوید: بچرخ!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۵٫۱۸ ۲۲:۲۵]
#قبله_ی_من
#قسمت۱۰۲

خجالت زده لبم رابه دندان میگیرم و میچرخم.
خیلی تند نه! اروم تر.
یکبار دیگر و یکباردیگر، تو انگار سیر نمیشوی.
یه باردیگه عزیزم.
نیم چرخی که میزنم یکدفعه میگوید: وایسا!
شوکه می ایستم. سمتم میاید. صدای نفسش را دریک قدمی می شنوم. همان دم تور
بلندم
کنار میرود و حرکت دستش راروی موهایم احساس می کنم.
خدا چقدر وقت گذاشته خانوم. چقدر حوصله!
شانه ام را میگیرد و مرا سمت خودش میگرداند.
میدونستی؟
-چیو؟
اینکه موی بلند دوست دارم.
میخندم. جوابی برای سوال لطیفت پیدا نمی کنم
میدونی؟!
-چیو؟
خیلی شبیه منه؟
-کی؟
خدا!
گیج نگاهت می کنم
چرا؟
حتما عاشقت شده که اینقد واسه نقاشی کردن چشمات دل گذاشته.
باناباوری به لبهایت خیره میشوم. این حرفها را تو بزنی؟ یحیی؟!
دست دراز می کند و دسته ای از موهایم را روی شانه ام میریزد
یه قول بده!
-دوتا میدم!
مراقبش باشی.
-مراقب چی؟!
-مراقب محیای من.
گلویم میسوزد. الان چه وقت بغض است.
-چش
یحیی بمیره برای چشم گفتنت.
-ا! خدانکنه.
منم یه قول میدم! مراقب اینا می مونم.
دستهایم رامیگیری و روی چشمانت میگذاری!
اشک پلکم را خیس می کند. کاش میدانستم تو به پاس کدام کارنیکو برای خدایی.
لبخندت برای من بس بود!
تمام تو از سرزندگیم زیادی است. چه کسی فکرش را می کرد روزی تو بشوی نفس و
زندگی
بندشود به بودنت. ای همه ی بود و نبود من. بودنت راسپاس!
لیموترش ها درون پیش دستی مدام غلت میخورندو تا لب ظرف می ایند. ارام قدم
برمیدارم تا روی زمین نیفتند. به میز کوچک تلفن که میرسم هوفی می کنم و روی
صندلی تک نفره چوبی کنارش می نشینم. زیرچشمی ساعت را دید میزنم. کمی از ظهر
گذشته. نتوانسته بودم نهاربخورم. دل اشوبه کالفه ام کرده. حتم دارم از استرس و
نگرانی است. یک هفته است که برای یک تماس یک دقیقه ای ازیحیی دل دل می
کنم! حالم
بداست. بدترازچیزی که قابل وصف باشد. همانطور که یک چشم به تلفن دارم و یک
چشم
به چندلیموی خوش رنگ، چاقو را برمیدارم و قاچ می کنمشان. اب دهان زیر زبانم
جمع
میشود. هرکدامشان را به چهار قسمت تقسیم می کنم. یک قسمت رابرمیدارم و بین
دندانم میگیرم. بی اراده یکی از چشمانم را می بندم و ازطعم ترش و تیزش به خود
میلرزم. سعی دارم دل اشوبه ام را با اینها خوب کنم…مادرم همیشه می گفت: حالت
تهوع که داری یک تکه لواشک یا چندقاشق اب لیمو بخور. خوب یادم است که هربار
به
نسخه اش عمل کردم تا دوساعت دردستشویی عق میزدم! امیدوارم این بار انطور
نشوم! باسرزبان لبم را پاک می کنم و دست چپم را روی تلفن میگذارم. گویی زیر
دستم نبض میگیرد و دلم راارام می کند. سرم رابه پشتی صندلی تکیه میدهم و برشی
دیگر از لیمو رادردهانم میمکم. دلم ضعف میرود و گلویم ترش میشود. پیش دستی را
روی میز میگذارم و بادست راست جلوی دهانم را میگیرم. چیزی از شمیم تا دم گلویم
بالا می اید. اینبار باهردودست دهانم را میگیرم و تندتند اب دهانم را قورت میدهم.
کاررا به تلقین میسپارم و پشت هم درذهنم تکرار می کنم: من خوبم! خوبم! خوبم!.
اما یک دفعه ان چیز به دهانم میجهد. به سمت دستشویی میدوم و سرم را در
روشویی
اش خم می کنم…یک بار دوبار…سه بار…ده بار.. پشت هم عق میزنم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۵٫۱۸ ۲۲:۲۷]
#قبله_ی_من
#قسمت۱۰۳

امیدوارم این بار انطور
نشوم! باسرزبان لبم را پاک می کنم و دست چپم را روی تلفن میگذارم. گویی زیر
دستم نبض میگیرد و دلم راارام می کند. سرم رابه پشتی صندلی تکیه میدهم و برشی
دیگر از لیمو رادردهانم میمکم. دلم ضعف میرود و گلویم ترش میشود. پیش دستی را
روی میز میگذارم و بادست راست جلوی دهانم را میگیرم. چیزی از شئمم تا دم گلویم
باال می اید. اینبار باهردودست دهانم را میگیرم و تندتند اب دهانم را قورت میدهم.
کاررا به تلقین میسپارم و پشت هم درذهنم تکرار می کنم: من خوبم! خوبم! خوبم!.
اما یک دفعه ان چیز به دهانم میجهد. به سمت دستشویی میدوم و سرم را در
روشویی
اش خم می کنم…یک بار دوبار…سه بار…ده بار.. پشت هم عق میزنم…انقدر که
چشمانم ازاشک پرمیشود. دستهایم میلرزند…حس می کنم هرلحظه ممکن است
هرچه
دردرونم است بیرون بریزد. هربارکه عق میزنم…ازتجسمش بعدی هم می اید…ازدهانم
چیزی جز اب سفید بیرون نمی اید…چم شده؟! شیراب را باز می کنم.
دستم رازیر اب میگیرم و دهانم را پرمی کنم از خنکی اش! دهانم راخالی می کنم و
صاف می ایستم.. دراینه به خودم نگاه می کنم… زیرچشمانم کبود ورگه های خون
از زیر پوست نازک و سفیدم پدیدار شده… دستم را روی شکمم میگذارم… ازحالتم
چندشم میشود… صدای عق زدنم درگوشم زنگ میزند. موهایم را بالای سرم جمع کرده
ام
و تنها دسته ای راروی شانه ریخته ام. یحیی که بیاید باید رهایشان کنم.. میگوید:
حیف نیست اینهارا بین گیره و هزارمدل بافت خفه کنی؟!. باید باز باشن تاهروقت
دلت اب شد با دست به جانشان بیفتی … و پشت بندش مردانه میخندد. دلم ضعف
میرود. زن بودن شیرین است اگر یک مرد در س*ی*ن*ه ات نفس بکشد! باسراستینم
خیسی
لبم را میگیرم و با بی حالی ازدستشویی بیرون می ایم. معده ام میسوزد. خالی
است! شاید هم زخم شده… سعی می کنم کل شکمم را درمشت بگیرم. لبهایم میلرزد.
سردم شده! ازذهنم میگذرد: زنگ بزن تا نمرده ام اقا! فنجان چای و عسل رانزدیک لبم
می اورم و درمانده به حال خرابم فکر می کنم. نفسم را حبس می کنم و چای را سر
میکشم. باید زنده بمانم! خنده ام میگیرد… یک دامن و تی شرت عروسکی تنم کردم.
کمی که گذشت پوست تنم ازسرما کبودشد! نمیدانم تب و لرز کرده ام یا چیز دیگر…
امامجبور شدم کاپشن یحیی را تنم کنم که درونش گم میشوم! استین هایش برایم
بلند است و وقتی مینشینم سرم در یقه اش فرو
میرود…باوجود قدبلندم نسبت به جثه ی یحیی ریز ترم. درمبل راحتی فرو رفته ام و
با دهان باز نفس میکشم. موهای ژولیده و پریشانم چهره ام را مضحک کرده.. اماچاره
چیست.. دستم توان بالا امدن و شانه کشیدن را ندارد! سرم رابیشتر دریقه اش فرو
میبرم و تلویزیون را خاموش می کنم. چشمانم گرم میشوند. خوابم می اید! اما دلم
شور دلتنگی میزند!
نگاه تب دارم را به ساعتم میدوزم تیک تاک… تیک تاک.. روی اعصاب است! مخم
راتیلیت کرده! پشت هم وراجی می کند: زنگ…نزد. زنگ…نزد.. زنگ.
مثل بچه ها همانطور که روی مبل نشسته ام پایم رادرون شکمم جمع و دستانم
رادورش
حلقه می کنم…چشمانم را می بندم…دلم عطرش را میطلبد!
چیزی روی موهایم حرکت می کند…ارام و یکنواخت…چشم راستم رانیمه باز می کنم و
دوباره می بندم. پوست صورتم میسوزد…به سختی این بار هر دو چشمم راباز می
کنم. مقابلم تاراست و فضای تاریک دیدم را ضعیف تر می کند. سرم تیر می کشد و
درونم میسوزد…تب دارم! اب دهانم رااز گلوی خشکم پایین میدهم و یکباردیگر برای
دیدن اطراف تقلا می کنم…دوتیله ی عسلی مقابلم برق میزنند. گرم.. مثل همان
فنجان
چای و عسلی…گرچه طعمش را نفهمیدم! صدایی درسرم می پیچد: محیام؟ محیا…
لبمهایم بهم میخورند: چ…ی.
گیج و منگ چشمانم را می بندم. پوست صورتم از هرم نفسهایش گر میگیرد. یحیی
است! کی امده؟! سرم را کمی تکان میدهم. بدنم گرم شده. چندباری پلک میزنم.
هاله ی لبخند لبهایش را پوشانده. گردن کشیده اش در یقه ی بسته ی لباس نظامی
تنها
چیزی است که بعداز چهره اش درتاریک قابل تشخیص است. حرکت انگشتانش روی
صورتم
سوزن میشود و درون تنم فرو میرود…موهای تنم سیخ میشوند. به زور لبخند میزنم.
دوست دارم ازخوشحالی جیغ بکشم و بعدساعتها بابت زنگ نزدن هایش گریه کنم
ولی تنها به یک سوال افاقه می کنم: سلام… کی اومدی؟
باپشت دست موهایم رااز جلوی چشمانم عقب میزند
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۵٫۱۸ ۲۲:۲۸]
#قبله_ی_من
#قسمت۱۰۴

تقریبادوساعت پیش…
به خودم که می ایم می بینم روی تخت دراز کشیده ام…دستم راروی پیشانی ام
میگذارم
-اینجا چیکار…می کنم؟
خواب بودی رسیدم. اوردمت تواتاق!
-خسته بودی…ببخشید!
فداسرت! کاپشنم بهت میادا!
و دستی به یقه ی کاپشن میکشد. لبخند میزنم و لبم را جمع می کنم
-یوخ زنگ نزنی ها! عیبه!
میخندد..
شرمنده. دست خودم نیس، بگیر نگیر داره!
-کال گفتم یاداوری کنم.
چیو یاداوری کنی؟! اینکه پاک ازدس رفتم؟!
کمی قهر به شرط اشتی بعدش می چسبد. اما دلم تاب نمی اورد. سرجایم مینشینم و
سرم
رادریقه فرو میبرم. مظلومانه پلک میزنم و زل میزنم به چشمانش…
-اونجوری نگاه نکن.
دستهایش راباز می کند و ارام میگوید: بدو که یعالم این س*ی*ن*ه برات تنگه.
اخ که چقدر میچسبد؛ فراق بال در آ*غ*و*شش! خیز برمیدارم که یکدفعه دلم خالی
دهانم تلخ میشود. ازتخت پایین می ایم و به سمت دست شویـی میدوم. صدای
یحیـی رااز
پشت سرم میشنوم: یاحسین! چی شد؟!
دست مادرم را پس میزنم
-مامان نمیخورم.
بیخود! یحیی چه گناهی کرده باید تورو تحمل کنه؟! قیافتو دیدی؟!
-نترس! اقاسربه زیره به خانوم نگاه نمیکنه.
جواب ندی میمیری؟
-اوره!
درد!
میخندم. بابی حالی سرم را عقب میکشم
-مامان جان، عقم میاد نکن!
بذارشوهرت بیاد!
-خواستگاری؟!
مرض نگیری دختر!
-بگو امین.
همان لحظه یحیی وارد پذیرایی میشود. یک جعبه درون دستش کادو پیچ شده.
لبخند
بزرگش نگاهمان راخشک می کند. کلید زاپاس را بابا به او داده. زیر پلیورش درست
روی س*ی*ن*ه اش چیزی برجسته شده.
سالمی می کند و برای ب*و*س*یدن دست مادرم خم میشوم که طبق معمول ناکام
میماند.
مقابلم روی زمین زانو میزند. ملافه ام را درمشت میگیرم و به برق چشمانش زل میزنم
-سلام.
وعلیکم خانوم.
-اون چیه؟
و به س*ی*ن*ه اش اشاره می کنم. مادرم هم باتعجب به همانجا خیره شده…
وایسا..
کادوی جعبه راباز می کند. روی در جعبه نوشته شده شیرینی سرای بهار
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۵٫۱۸ ۲۲:۲۹]
#قبله_ی_من
#قسمت۱۰۵

کیکه؟
لبخندمیزند
-کیکو کادو کردی؟!
دیوونه ها یه فرقی باید بکنن بابقیه.
درجعبه راباکنجکاوی باز می کنم. کیک به شکل یک جفت کفش نوزاد است که شمع
شماره
صفر رویش گذاشته شده. با سس شکلات رویش نوشته شده: مامانی اومدنم مبارک.
باچشمهای
ازحدقه درامده سریع دست میندازم و چیزی که زیرلباس یحیی است رابیرون می اورم.
یک
پستونک را بابند ابی به گردنش اویزان کرده! خدایا او مجنون است! یعنی. یعنی
که…من… دهان نیمه بازم توان جیغ زدن پیدا نمی کند. دوست دارم درآ*غ*و*شش
بپرم. مادرم چشمان پرازاشکش را به سقف میدوزد
خدایا شکرت.
بعد جلو می اید و پیشانی ام را میب*و*س*د. من ولی شوکه به چشمان یحیی خیره
میشوم. همه چیز دور سرم میچرخد. حالت تهوع…درد…نی نی کوچولو!
وقتی بردمت درمانگاه. ازمایش گرفتن. جوابشو صبح بهم دادن!. داشتم پس
میفتادم! باورت میشه؟
زمزمه می کنم: بابایی؟
یکدفعه بلند میگوید: ای جووووون بابایـی.
جلو می اید و من را محکم در آ*غ*و*ش میچالند.
خجالت زده از حضور مادرم، بازویش رانیشگون میگیرم و ارام می گویم: دیوونه، زشته!
سرم رااز روی س*ی*ن*ه اس برمیدارد و پر مهر نگاهم می کند. انگشت سبابه اش
رادر
کیک فرو میبرد و سمت دهانم می اورد
مبارکت باشه محیام.
دهانم را باز می کنم، انگشتش رادردهانم میگذارد. چشمانم را می بندم و شیرینی
شکالت را به جان میخرم. طعم زندگی میدهد. طعم ماه ها منتظر ماندن، طعمی ازیک
شروع. طعم توت فرنگی لبخند یحیی یا توصیفی جدید از محیای یحیی! دیگر حالم
بدنیست.
دلم اشوب نیست؛ توهستی و من و ثمره ی عشقمان.
عطریاس درفضای اتاق پیچیده. مقابل اینه ی میز توالتم میایستم و پیرهن سرهمی
ای
برایش خریده ام را روی شکمم میچسبانم. دورنگ ابی و گلبهی راانتخاب کرده
ام.نمیدانم خدا قراراست رحمتش را نصیبم کند یا پسری که دراینده ای نه چندان دور
پناه دومم بعداز پدرش باشد! هرچه است. دلم برایش ضعف میرود. اندازه ی لباس به
قدر یک وجب و نیم است که تاسرحد جنون انسان را به ذوق میکشاند! کاش یحیی
بود و
میدید چه کرده ام.میدید که دل بی طاقتم تا سه ماهه شدن صبر نکرد! خم میشوم و
یک
جفت جورابی که بقدر دوبند انگشتم است را برمیدارم و دوباره روی شکمم میچسبانم..
نمیداستم دیوانه ها هم میتوانند مادر بشوند! روی زمین مینشینم و دامنم را اطرافم
باز می کنم” کاش زودتر برگردی یحیی! اولین لباس فسقلی ات را خریدم!”البته ببخش
بدون تو و نظرت این کار را کردم. باشوق به پیش بند، یک دست لباس خانگی و یک
جفت
کفش که جلویم چیده شده نگاه می کنم. دستم را روی شکمم میکشم و چشمانم را می
بندم. دکترمی گفت الان به قدر نصف نخود است! ارام میخندم، زیرلب زمزمه می کنم:
آخه زشت مامان دست و پاام نداره قربون اونا برم که!
به ساعت دیواری نگاه می کنم: ده روز و هفت ساعت و پنج دقیقه است که نیستی.
زودتر بیا.
کفش و لباسهارا ازروی زمین برمیدارم و مرتب در کشوی اول میز توالتم روی تی شرت
کرم یحیی میگذارم. درکشو می بندم و دوباره در اینه به خودم نگاه می کنم. رنگ به
صورت ندارم! اما حالم خوب است.. خوب تراز هر عصر دیگر. چرخی میزنم و لی لی
کنان
از اتاق بیرون می ایم و. زیرلب ارام میشمارم: یک…
دو…
سه…
ده
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۰۵٫۱۸ ۲۱:۳۵]
#قبله_ی_من
#قسمت۱۰۶

هفده…
بیست و پنج..
سی و شش
چهل و دو
چهل و سه
می ایستم و بلند می گویم: چهل و سه روزگیت مبارک همه ی هستی مامان!
لبخند بزرگی تحویل سقف خانه میدهم: مرسی خدا! خیلی خوبی!
همان دم تلفن زنگ میخورد. باهمان لبخند تقریبا به سمتش میدوم…حتم دارم یحیی
است! قبل از سلام حتما می گویم که برای میوه ی دلمان لباس خریدم! دستهایم را که
ازخوشحالی مشت شده باز می کنم، گوشی تلفن رابرمیدارم و کنارگوشم میگیرم
باهیجان یک دفعه شروع می کنم: چه حلال زاده ای اقا!
باصدای پدرم لبخند روی لبهایم میماسد.
بامنی دختر؟
-س.. سلام بابا جون! بله بله! خوبید؟
عجب! خوبم! توخوبی؟.. نوه ام خوبه؟!
نوه که میگوید یاد نصف نخود می افتم و خنده ام میگیرد
-بلی! خوب خوب…رفته بود. یم…
بین حرفم میگوید: خداروشکر! بابا جایی که نمیخوای بری؟ خونه هستی دیگه؟
چرا نگذاشت حرفم را تمام کنم…
-بله!
مهمون نمیخوای؟
چه عجیب!
-چراکه نه! قدمتون سرچشم!
پس تا چاییت دم بکشه من اومدم.
و بدون خداحافظی قطع می کند. متعجب چندبار پلک میزنم و به گوشی درون دستم
نگاه
می کنم. مثل همیشه نبود! شاید کسی کنارش بود شاید…عجله داشت! شاید…
لبخند میزنم و دستم را روی شکمم میگذارم: چیزی نیس. نگران نشو عزیزم…بابابزرگ
داره میاد
ازجا بلند میشوم و به سمت اشپزخانه میروم. نگاهم به کتاب درسی که روی سنگ اپن
گذاشته ام می افتد.. هوفی می کنم به سمت گاز میروم. کتاب را سه روز پیش انجا
گذاشتم تا بخوانم. از دانشگاه دوترم مرخصی باامتحان گرفتم…البته بعید میدانم
چیزی هم بخوانم! قوری شیشه ای را روی شعله ی کوچک و ظرف چای لاهیجان را
اماده
روی میز ناهار خوری میگذارم. برای عوض کردن دامن کوتاهم به اتاق خواب میروم.
دوست ندارم اینطور جلوی پدرم بگردم. لباسم را عوض می کنم و قبل از برگشتن به
پذیرایی یاد خریدبچه می افتم! با هیجان و شوری خاص برمیگردم و لباسهارا ازکشو
بیرون می اورم. حتم دارم مانند میشود! شاید هم پس بیفتد! از بزرگ نمایی اتفاق
احتمالی ل*ذ*ت میبرم! زنگ در به صدا در می اید باعجله بافشار دادن دکمه ی اف
اف در را باز و صدایم را برای سلام احوال پرسی گرم صاف می کنم…پدرم دراستانه در
بالبخندی کج ظاهر میشود. دستش را میگیرم و برای ب*و*س*یدن صورتش روی
پنجه ی پا
می ایستم. هم قدوقواره ی یحیی است! اوهم دودستش رادورم حلقه می کند و من را
محکم
به س*ی*ن*ه میچسباند. احساس ارامش می کنم اما بعداز چندثانیه معذب میشوم
و خودم
را عقب میکشم. لبخند میزند اما تلخ!
از در به راهروی ساختمان سرک میکشم و میپرسم: تنها اومدید؟! مامان کوش پس؟!
اومدم یه بار پدر دختری کنارهم باشیم.
شانه بالا میندازم و دررا می بندم. او که ازاین کارها نمی کرد!
میخوای برگردم؟
-چی؟! نه بابا.. خیلیم خوش اومدید!
مزاحمت شدم دختر.
-نه اتفاقا خوب موقع اومدید!
و به لباس و کفش روی مبل اشاره می کنم. سر می گرداند و بانگاهی غریب به خریدی
که
کرده ام چشم میدوزد.
امروز رفتم خرید. بااجازه خودم!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۰۵٫۱۸ ۲۱:۳۶]
#قبله_ی_من
#قسمت۱۰۷

استینش را میگیرم و پشت سرخود میکشم. اشاره می کنم روی مبل بنشیند. اوهم بی
هیچ
حرفی کنار لباس یک وجبی فندقم می نشیند.
-حالتون خوبه
اره عزیزم!
خداروشکر! کلی ذوق داشتم اینارو به یکی نشون بدم. کفش را برمیدارم و به طرفش
میگیرم
بابا! ببین ببین…چقد کوچولوعه!
لبهایش می لرزند. دردلم می گویم: نگران نباش…داره سعی میکنه لبخند بزنه! پدرم
همیشه جدی بود. این میتوانست توجیه خوبی برای رفتارش باشد. پیرهن سرهمی را
برمیدارم و روی پایش میگذارم
-قشنگه؟
-صورتی؟
-یدونه ابی هم گرفتم!
هاله ی غم هرلحظه بیشتر چشمان کشیده اش را میپوشاند
صبر می کردی بچه! حتما اسم هم انتخاب کردید!
-بله!
درحالیکه ازخجالت صورتم داغ شده ادامه میدهم
-اگر دخترباشه. حسنا خانوم. اگر پسر باشه اقاحسین…
لبخند میزند…اینبار محزون ترازقبل!
ان شاءالله صلاح و سلام باشه.
یک فعه یاد چای می افتم به سمت اشپزخانه میروم و می گویم: ببخشید…حواسم
پرت
شد! الان چای رو میذارم دم بکشه…
صدایش میلرزد
نمیخورم بابا! زیرشو خاموش کن. بیا اومدم خودتو ببینم…
پاهایم شل میشوند…دیگر نمیتوانم خودم راامیدوار کنم. اب دهانم را به سختی فرو
میبرم. شعله گاز را خاموش می کنم و درحالیکه سرزانوهایم از نگرانی میلرزند به
پذیرایی برمیگردم و مقابلش می نشینم.
چیزی شده؟
نه! دلم برات تنگ شده بود!
-همین؟
دیگه…دیدم تنهایی. گقتم یه سر بزنم حس نکنی توخونه ات مرد نیست!
تبسمی شیرین لا به لای موهای خاکستری محاسنش میشیند.
-ممنون! لطف کردید..
سرش را پایین میندازد…
یحیی زنگ نزده این چندوقت؟
-نه! آخرین بار شیش روز پیش حرف زدیم…
اها! خوب بود حالش؟
دل اشوبه میگیرم
-بله! چیزی شده مگه؟
نه نه! خواستم بگم فکرای بیخود یهو نکنی… حالش الانم خوبه! بسپار به خدا!
یوقتم اگر یه اتفاق کوچیک بیفته که نباید ادم خودشو ببازه! مگه نه؟
سردر نمی اورم.. جمالتش یک طور عجیبی است
-بابا؟! خواهش می کنم! نمیفهمم چی میگید…
قلبم تا دم گلویم بالا می اید
اونجور نگاه نکن! چی گفتم مگه؟
دستانم را روی زانوهایش میگذارم
-مشکل اینکه چیزی نمیگید! تروخدا بابا! بگو دیوونه شدم!
هاله ی اشک که پشت چشمم میدود…یک دفعه میگوید: گریه نکن بابا! چیزی
نشده…الان
میگم. برو صورتتو اب بزن. طوری نیست.
پس یک چیز هست! یک طور هست که اینجور دارد اماده ام می کند. قطرات درشت
اشک
از چشمانم روی گونه هایم میلغزند…
-یحیام…یحیام.. چی شده…چی شده بابا؟!
دستانم را میگیرد: محیا اروم باش!
یک دفعه بلند می گویم: نکنه ش*ه*ی*د شده نمیگی؟ اره؟
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۰۵٫۱۸ ۲۱:۳۸]
#قبله_ی_من
#قسمت۱۰۸

تمام بدنم میلرزد…شکمم منقبض میشود و پشتم تیر میکشد…به هق هق می افتم
پدرم شانه هایم را میگیرد: نه نه! بیمارستانه… برش گردوندن.
دیگر گریه نمی کنم. سرم تیر میکشد.. زنده اس…شکمم ولی هنوز منقبض مانده…
-کدوم بیمارستان! چی شد؟..
اروم باش…سه روز پیش اوردنش. الان بستریه…مجروح شده.. همین!
دستانم را از درون دستش بیرون میکشم. ازجا بلند میشوم و همانطور که به سمت
اتاق
خواب میدوم می گویم: همین؟! همین؟! یحیام…مجروح شده؟ ینـی تیر خورده؟
بدنش…
یحیای من؟!
دیوانه وار اولین مانتویـی که درکمدمی بینم را برمیدارم و تنم می کنم. بدوم انکه
دکمه هایش را ببندم یک روسری مشکی برمیدارم، سرم می کنم و زیرگلویم گره میزنم.
چادرم راهم برمیدارم و ازاتاق بیرون می ایم
-بابا منو ببر پیشش.. ببر!
پدرم از جابلند میشود سمتم می اید، سعی می کند من را به آ*غ*و*ش بکشد که
عقب
میروم و می گویم: منو.. ببر…پیشش!
از شدت گریه نفسم به شماره می افتد و س*ی*ن*ه ام تنگ میشود.
الان؟ بااین وضعت؟! محیا بابا داری میترسونی منو…
دستهایم رادرحالیکه میلرزند روی سرم میگذارم و دور خودم میچرخم
-یحیام…یحیام… نمیگی چی شده…خودم باید ببینم! باید با چشمام ببینم حالش
خوبه…باید…
دو دستش را کمی بالا می اورد
باشه.. باشه.. میبرمت…میبرمت…
کودک وار ارام میشوم و باپشت دست اشکم را پاک می کنم.
بغضش را قورت میدهد.
بانفسهای بریده بریده و گاها صداهای ” هین ” مانند کشیده که از گلویم خارج میشود
پشت سرش راه می افتم. سرم را پایین میندازم. همه چیز تارشده، او که خوب نباشد
دیگر محال است دنیای من خوب باشد..
نوار قلب بر روی صفحه ی مانیتور بالا و پایین میرود. ازکمر تا زیر شکمم تیر
میکشد.
ابروهایم از درد درهم میرود و لبم را به دندان میگیرم. لغزیدن قطرات عرق را روی
پوست یخ زده ام احساس می کنم. ماسک روی صورتش بخار می کند و بعداز
چندثانیه به
حالت اول برمیگردد. شاید دردقیقه ده یا بیست بار این حالت تکرار میشود.
س*ی*ن*ه
ی برجسته و مردانه اش باریتم منظم ازنفس گرمش پر و خالی میشود. نگاهم رااز
سوزن
سرمی که در گوشت دستش فرو رفته تا صورتش میکشم. ابروی چپش شکسته، کمی
پایین تر
گونه اش کبود شده و لبهایش زخم شده. اشک از گوشه ی چشمم بی انکه روی صورتم
بنشیند پایین می افتد. به گمانم خیلی سنگین بوده. تاب لغزیدن نداشت!
سمت چپ گردنش خون مرده شده و کتف چپش هم شکسته. نمیدانم چرا اینهارا زیر
لب
مرور می کنم. شاید سی امین بار است که زخم هایش را میشمارم. اما…هربار به
اخرش میرسم نفسم بند می اید…اخری رابه زبان نمی اورم. چشمانم را می بندم و
لرزش شانه هایم را کنترل می کنم. توضیحات پدرم را درست نفهمیدم…تنها چندجمله
اش را از برکردم.. ریه هایش سوخته… تنفسش مشکل دارد… سرفه های خونی می
کند.
درد دارد! دکترگفت سخت است! انگار در س*ی*ن*ه اش اتش روشن کرده اند…
وجودش
میسوزود. پاهایم میلرزند. روی صندلی می افتم… خیلی وقت ندارم! اجازه نمیدهند
بمانم! میگویند بارداری! خطرناک است… اراجیف میگویند نه؟! دست لرزانم را
دراز می کنم و سرانگشتانم راروی سوزن سرم میکشم. زیرناخنهایش هرلحظه تیره تر
میشوند. یاشاید من اینطور حس می کنم! دستم را ارام روی س*ی*ن*ه اش میگذارم.
درست روی قلبش… میخواهم مطمئن شوم! دیوانه شده ام نه؟! میزند. اما ارام…اما
کند. چقدر ضعیف! به مانیتور نگاه می کنم…تمام هستی من به ان خطوط بسته است!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۰۵٫۱۸ ۲۱:۴۰]
#قبله_ی_من
#قسمت۱۰۹

سرمیگردانم و به پشت سرنگاه می کنم. میخواهم مطمئن شوم کسی مارا نمی بیند.
دستم
را به سختی بالا میکشم و سمت موهایش میبرم. موهای جلوی سرش سوخته! زمخت
شده! دیگر
نرم نیست. کوتاه شده.. بلند نیست که روی پیشانی اش بریزد!. با ناخنهایم موهایش
را مرتب می کنم. حجمش کم شده… ریش قسمت چپ صورتش هم سوخته. زبر
شده. دیگر
لطافت مسخ کننده ندارد! لب برمیچینم، باپشت دست زبری اش را ل*م*س می
کنم…
-یحیی…وقت سونوگرافی دارم! باید قول بدی چشماتو باز کنی تا منم خبرای خوب
بیارم…
یک قطره اشک دیگر..
-گریه؟! نه! گریه نمی کنم…خوشحالم که برگشتی. همین!
صدای نفسهایش درون فضای خالی ماسک میپیچد…
-راسی براش لباس خریدم…خیلی خوشگلن! اوردمشون…توکیفمن. منتظرم بیدارشی…
سرانگشتانم راروی ابروهایش میکشم…
-اقایی من! اگر خدا بهمون حسین اقاداد…زودی حسنا خانومو میاریم که تنها
نباشه! مگه نه؟
انگشتانم را نرم روی چشمانش حرکت میدهم. بااحتیاط…یک وقت جای زخم اذیتش
نکند!
-دکترا زیادی شلوغش کردن!. منکه می دونم! این همه خواب.. بخاطر خستگیه!
دردلم تکرار می کنم. میدانم؟! واقعا؟
خم میشوم و لبم را نزدیک گوشش میبرم. بغضم را قورت میدهم.. انقدر سخت که به
جان
کندن میرسم
-زودی خوب شو.
تکانی میخورم و چشمهایم را باز می کنم. روی مبل خوابم برده. خواب؟! من که.
سرجا صاف می نشینم و گیج به پتوی روی پاهایم نگاه می کنم…از بیمارستان برگشتم.
و به اتاق رفتم…پس اینجا…روی مبل؟! این پتو و… شکمم سبک شده! دستم را رویش
میکشم… متوجه موهای باز روی شانه هایم میشوم.. اما من خوب یادم است که
بالای سر بی حوصله و کلافه جمعش کردم…فضای خانه گرم شده. بوی عطراشنایی دلم
را
میلرزاند..
حرکت چیزی روی گردنم باعث میشود باترس به پشت سر نگاه کنم…چیزی نیست!
اب دهانم را قورت میدهم…اینجا چه خبر است! به روبرو نگاه می کنم. سرجا خشک
میشوم. ذهن و دهانم قفل میشوند…یحیی!
روبرویم ایستاده.. پشتش به من است…باهمان لباس نظامی که دلبرش می کند! دلم
برای قد کشیده اش چقدر تنگ بود! اما مگر. بیمارستان…
باترس و دودلی صدا میزنم:
-یحیی!
برمیگردد…باتبسمی که تابحال نظیرش را ندیده ام. موها و ریشش روشن ترشده و
چشمانش برق میزنند. پوست سفیدش میدرخشد! چیزی میان ملافه ی سفید در بغل
کشیده! گردن دراز می کنم
-اون چیه! چقد خوشگل شدی اقا!
میخندد. صدای خنده اش درفضا میپیچید…دلم با تپش می افتد!
شدم؟! نبودم!
-بودی! خوشگل ترشدی! ماه شدی!
یک قدم جلو می اید…
محیام؟
-جانم!
ببین چقدر شبیه توعه!
گنگ به چشمانش نگاه می کنم. خم میشود و مالفه ی سفید را جلوی صورتم میگیرد..
بایک دست گوشه اش را کنار میزندیک نوزادبا صورتی سفید و دوچشم درشت ابی
رنگ که
متعجب نگاهم می کند. چیزی تنش نیست. لبهای صورتی اش به لبخند باز میشوند.
چقدر خواستنی است. موهای بور و روشنش روی پیشانی ریخته.
می بینی؟! خیلی شبیهته! حسناست.
مور مور میشوم؛ پوستم سوزن سوزن میشود؛ قلبم می ایستد! حسناست؟
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۰۵٫۱۸ ۲۱:۴۷]
#قبله_ی_من
#قسمت۱۱۰

یکدفعه اشک پشت پرده ی چشمان شفاف یحیـی میدود. جلوتر می اید و لبش را
روی
پیشانی ام میگذارد. خون گرم درون رگهایم میدود. سرش را. عقب میکشد…
خانوم! حلال کن
نمیفهمم. دوست دارم فریاد بزنم، گیج شده ام! یعنی این بچه دخترمن است؟! کی به
دنیا امد..؟ نمیفهمم، نمیفهمم…سرم را به چپ و راست تکان میدهم…
-یحیی…چی میگی؟ این کیه؟ من هنوز سه ماهمه…تو توی بیمارستان بودی! خودم
اومدم پیشت…من…
دستهایم راروی هوا تکان میدهم و دیوانه وار کلمات را پشت هم میچینم…
نوزاد را ارام روی مبل کناری میگذارد. مقابلم می ایستد و شانه هایم را میگیرد..
محیا! اروم!
-یحیی دیوونه شدم.. اره؟! از غصه ات! ازدوریت؟!. دیوونه شدم؟!
اشک دیدم را ضعیف می کند. یکدفعه من را به س*ی*ن*ه میچسباند و بازوهایش را
دورشانه هایم حلقه می کند. دستش رادرون موهایم فرو میبرد و سرم را درست روی
قلبش
میگذارد. خاموش میشوم. چشمانم را می بندم.
محیا! خانوم…چقد زود میشکنی! صبور باش.. دیگه اشکاتو نبینم. بی قراری
نکن. دلم اتیش میگیره دختر! بغض نکن…حداقل جلوی من! دیوونم می کنی وقتی
مثل
بچه ها مظلوم نگاه می کنی…نکن!
صورتم درس*ی*ن*ه اش فرو میرود، بغضم میترکند و وجودم میلرزد
هیس. اروم…خانوم…اذیت شدی. چقد من بدم!
-نه! بدنیسی.. ولی دیگه نرو…پیشم باش…تنهام نزار…
دیگه نمیرم! همیشه هستم…
باناباوری سرم را بالا می گیرم و به چشمانش نگاه می کنم…گریه کرده.
-قول؟!
قول مردونه …
خم میشود و گونه ام را میب*و*س*د؛ وجودم درون آ*غ*و*شش جمع میشود. مثل
یک نفس
درس*ی*ن*ه اش فرو میروم…
انگشتان استخوانی اش در موهایم فرو میرود و تا پایین کشیده میشود. نوازش که نه،
رام می کند این وجود وحشی را! قلب درون س*ی*ن*ه ام قرار میگیرد و نفسهایم از
حضورش گرم میشوند. دستش رااز درون موهایم بیرون میکشد و چانه ام را
باحرکتیارام
و نرم میگیرد. چشمان مهربان اما جدی اش را به نگاه پرازتمنایم میدوزد…
یادت نره همیشه دوست دارم محیای یحیات!
چانه ام را رها می کند و پیشانی ام را دوباره میب*و*س*د. اما…یک طور دیگرگویی
قراراست وجودش را از چیزی بکند. نوزاد رااز روی مبل برمیدارد و به س*ی*ن*ه اش
میچسباند. چشمان کشیده اش از حسی غریب پر میشوند. ارام پلک میزند و یک
قطره اشک
از مژه های بلندش خداحافظی می کند. یک قدم به عقب برمیدارد و درحالیکه سرش
را به
چپ و راست تکان میدهد قدمی دیگر را به ان اضافه می کند. دلهره به جانم می افتد
یک قدم به سمتش میروم. نگاه نگرانم به سمت پاهایش کشیده میشوند. همینطور
عقب
میرود و دور میشود. پشتش را می کند و به راهش ادامه میدهد. اتاق نشیمن به یک
چشم
برهم زدن تا بینهایت کشیده میشود؛ تا نقطه ای دور؛ نقطه ای دردل نور. به دنبالش
میدوم و التماس می کنم. هرقدم که برمیدارد زیر پوتین های خاکی اش سبز میشود.
بغض
تبدیل میشود به اشک…به فریاد…به هق هق بلند! دست دراز می کنم اما دیگر دستم
به او نمیرسد. خودم را روی زمین میندازم و زجه میزنم. یکدفعه رویش راسمتم
میگرداند. چشمانش قرمز شده و از اشک میدرخشند.
محیام؟ حالم کن …
نمیفهمم! گیج دودستم راروی سرم میگذارم و داد میزنم: بسه…بسه.. کجا میری؟
نترس عزیزدل..
همانطور که به سمت نور میرود صدایش درگوشم میپیچد
نترس…من همینجام…کنارت.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۰۵٫۱۸ ۲۱:۱۰]
#قبله_ی_من
#قسمت۱۱۱

گوشهایم را میگیرم…
منتظرتم محیا..
چشمهایم را باز می کنم. به نفس زدن افتاده ام.باترس به اطراف نگاه می
کنم…سقف…میز…پنجره.. اتاقمون!. همه جا تاریک است. همان دم صدای الله اکبر در
فضا می پیچد. سرکوچه مسجد کوچکی داریم که…یکدفعه سرجایم می نشینم.
بندبند وجودم میلرزد. دهانم خشک شده. لباسهایم ازشدت عرق به تنم چسبیده. قلبم
خود را به دیواره س*ی*ن*ه ام میکوبد. میخواهد راهی به گلویم پیدا کند. بادست
راست گردنم را میگیرم و بادست چپ زیر بالشت دنبال تلفن همراهم میگردم. خواب
دیدم. اره.. چیزی نیست…چیزی نیست! تلفن همراهم را بیرون میکشم و شماره ی
بیمارستان را میگیرم… جنون به عقلم زده. صدای بوق های کوتاه و ممتد…
-بردار، بردار.
دویدن بغض تا دم پلکهایم را احساس می کنم. لبهایم را روی هم فشار میدهم تا از
سرازیر شدن عشق خفه شده در کابوسم جلوگیری کنم! صدای تودماغی یک زن در
تلفن می
پیچد
ِ. بفرمایین؟
بیمارستان
-سلام خانوم! میبخشید برای اطلاع از حال مریضم تماس گرفتم.
یک مکث چندثانیه ای..
الان؟
-بله! اگر امکان داره؟
نام بیمار؟
یحیی…یحیی ایران منش
-بله! همون اقایـی که ازسوریه اوردنش.
-بله بله
چنددقیقه دیگه تماس بگیرید و قطع می کند
از سر سجاده بلند میشوم و همان طور که زیرلب ذکر یا ودود گرفته ام شماره را
دوباره میگیرم.
ِ – …بفرمایید؟!
بیمارستان
سلام! من همین چند دقیقه پیش…
بله! حالشون تغییری نکرده خانوم!
-ینی نفس میکشن؟
سکوت!
نکندبه سلامت روانم شک کند
بله! قراربود نکشن؟!
-نه! ممنون
بدون خداحافظی دوباره قطع می کند. بغضی که سدراهش شده بودم را ازاد می کنم تا
خودش را سبک کند.
نفس میکشد. همین کافی است.
به ساعت مچـیام نگاه می کنم. کمی از ده گذشته…از کلینیک مامایـی بیرون می ایم
و به سمت خیابان میروم. درست است بایاد اوری خوابی که دیده ام روحم منجمد
میشود
اما… مرور خبری نو و دلچسب هرم دلپذیری را به دلم می بخشد. دختراست! دختر!
با قدمهایـی موزون و شمرده مسیر پیاده رو را پیش میگیرم و زیر زیرکی ارام
میخندم. حسنا! حتما بابایـی خیلی خوشحال میشه از اینکه خدا رحمتش رو نصیبمون
کرده. چادرم را در دستم میگیرم و دستم را روی شکمم میکشم. صبرندارم به خانه برسم
تا نوازشت کنم. قنددردلم اب میشود. به خیابان اصلیکه میرسم کمی مکث می کنم؛
چرا
خانه؟! مستقیم به بیمارستان میروم… درست است بیهوش است اماصدایم را
میشنود..
خبری خوبی برایش دارم! شیرینی اش را بعدا میگیرم. چشمهایش را که بازکند قندترین
نبات را به من هدیه کرده. دست دراز می کنم و با ایستادن اولین تاکسی زرد رنگ
سوار میشوم.
دربست!
رنگ دیوارهای بیمارستان حالم را بد می کند. چادرم را مقابل بینی ام میگیرم و با
لبخندی که پشت پارچه ی تیره پنهان شده از پله ها بالا میروم. برای زنی که دربخش
پذیرش مشغول صحبت باتلفن است سرتکان میدهم. اوهم لبخند گرمی را جای سلام
تحویلم
میدهد. به طرف انتهای راهرو سمت چپ میروم. ازشدت ذوق دستهایم را مشت کرده
ام.به
اتاقش که میرسم پشت پنحره ی بزرگ اش می ایستم و بادیدن چهره ی ارامش بی
اراده
میخندم. دلخوشم به همین خواب اسوده اش! پیشانی ام را به شیشه میچسبانم و
زمزمه
می کنم: سلام…خوبی اقا؟
خوبم..
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۰۵٫۱۸ ۲۱:۱۱]
#قبله_ی_من
#قسمت۱۱۲

کف دودستم را دوطرف صورتم روی شیشه میگذارم
-نی نی هم خوبه! بیام تو خبروبهت بدم یا ازهمین جا؟
نوک بینی ام را هم به شیشه میچسبانم.
-اصنشم خنده نداره! به قیافه خودت بخند! میخوام بزور بیام تو! نمیزارن که!
نیشم را تابناگوش باز می کنم
-قول دادی زودی خوب شی تامن بهت بگم فندقمون قراره حسنا خانوم باشه یا
اقاحسین!
همان دم صدای دکتر واعظی رااز پشت سرم میشنوم..
-سلام خانوم ایران منش.
دستپاچه برمیگردم و درحالیکه سعی می کنم رو بگیرم جواب میدهم
-س.. سلام اقای دکتر! ببخشید که. من…
این چه حرفیه؟! خوب هستید الحمدالله؟! چرا داخل نمیرید؟!
-خداروشکر! داخل؟! آخه گفته بودن که…
شما حسابتون جداست! میتونید برای چنددقیقه داخل برید. قبلش ماسک و لباس
فراموش
نشه.
هیجان زده تشکر می کنم. دکتر دستی به موهای جوگندمی اش میکشد و به سمت
اتاقی
دیگر میرود.
دست راستم را زیرچانه میزنم و درحالیکه ادا و ناز را چاشنی صدایم می کنم، زیرلب می
گویم:
جونم برا جوجه ای که میخواد شکل توشه!
سرانگشتان دست چپم راروی ملافه ی سفید تخت میکشم. نگاه زیرم را روی صورتش
بلند می
کنم
-اونوقت حق بده با دیدنش دل ضعفه بگیرم
کمی صندلی ام را جلو میکشم و اینبار دودستم را زیرچانه میزنم
-یحیی؟ نمیخوای بدونی امروز چی شد؟!
سرم را کج می کنم بطوری که گونه ام به شانه ام میچسبد
-دلم لک زده برا وقتی که تایه چیز میخواستم، سریع انجامش میدادی! چندبار دیگه
بگم که چشمهاتو باز کنی. قلبم گرفت از بس صداتو نشنیدم اقا!
خم میشوم و چانه ام را ارام روی بازواش میگذارم. ازین زاویه چقدر مژه هایش بلند،
یک دست و دلفریب است!
-د آخه خسته نشدی؟! یک ماه و نیمه خوابیدی؟ انگار از دنیا دل کندی!
لبم را گاز میگیرم
-نه! دل نکنیا!.
دست دراز و ریش خشنش را نوازش می کنم. دلم ریش می شود. صاف مینشینم و
باحرکتی
تند و نرم ازروی صندلی بلند میشوم. انگشت سبابه ام را به لبه ی روسری ام میکشم و
باژستی خاص می گویم:
-کلی نگرانت بودما! همین صبحی! تادم سکته رفتم!
موهای جلوی سرش را آهسته ل*م*س و به یک طرف با ناخنهایم شانه اش می کنم!
-البته فدای یدونه ازین تارموهای سوخته!
دستم را به طرف ماسکش میبرم. کش ماسک روی گونه و کنارلبش رد انداخته.
انگشت
سبابه ام رازیر کش ماسک میبرم و چندباری پلک میزنم. شیطنت بغضم را در تارو پور
بدنم حس می کنم. هرلحظه ممکن است از حصار چشمانم فرار کند!
-جاش میسوزه؟! منم باشم کلافه میشم این همش روصورتم باشه.
خم میشوم.. انقدر که نفسم دسته ای از موهایش را حرکت میدهد
-قربونت برم!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۰۵٫۱۸ ۲۱:۱۳]
#قبله_ی_من
#قسمت۱۱۳

همانجایی که کش رد انداخته را میب*و*س*م…
-دیگه خوب میشه!
مالفه را تا زیر گلویش بالا می اورم و یک دفعه یاد چیزی می افتم.
از درون کیفم ناخن گیر را بیرون و دست چپش را بالا می اورم و درحالیکه ناخن
انگشتان کشیده اش را میچینم.. زیرلب زمزمه می کنم:
می گن:
عشق خدا
به همه یکسانه
ولی من میگم
منو بیشتر از همه
دوستــ داشته
وگرنهـ
بهـ همهـ
یکی مثل تو می داد
بغض اخر کار خودش راکرد…
سرم راخم می کنم و لبم راروی دستش میگذارم. اشک روی لبهایم، دستش را خیس
می کند.
چشمانم را می بندم…چقدر دلتنگم!
دستش را سرجای اول میگذارم و ناخنهارا دریک دستمال کاغذی میریزم و درسطل
اشغال
پایین تخت میندازم
-تروتمیز شدی! فردام قیچی میارم یکوچولو ریشتو کوتاه کنم.. اقای جنگلی جذاب من!
فکری می کنم
-البته اگر بذارن!
نگاهی به خطوط روی مانیتور می کنم
امروز رفتم سونوگرافی..
دستم را روی قلب یحیی میگذارم…زیرپوستم ضرب گرفته…جان میدهد به من!
-دوباره صدای قلب فنچمونو شنیدم…
نگاهم رااز روی مانیتور میگیرم و به ماسک بخارگرفته اش زل میزنم..
الحمدالله سالمه، خودم دیدم شکل توبود!
چشمهایم را گرد می کنم و کودکانه ادامه میدهم
-دیدم، دیدم…! باور کن!
حس می کنم که یکباره خون تیره زیرپوست صورتش دوید! توجهی نمی کنم… خیال
است!
توهم است! خم میشوم و لبم را نزدیک گوشش میبرم و زمزمه می کنم:
-آماده باش…چشماتو که باز کردی باید نذرتو ادا کنی مرد! یه جفت گوشواره طلا باید
صدقه سری رقیه س خانوم بدی! بچمون دختره! سالمه سلام…حسنا داره میاد!
هنوز موهایش بوی عطر میدهد…سرم را کمی عقب میکشم که به چشمانش نگاه
کنم.. به
ارامشش چشم بدوزم…
همانطور که تبسمی ازرضایت لبهایم را پوشانده نگاهم را به تمام صورتش میکشم که…
احساس می کنم زیر ماسک…درست کنارلبش…سرخ شده. نور مهتابی سقف روی
ماسکش
افتاده و دید را کم می کند! نزدیک تر میشوم و چشمهایم را ریز می کنم…سرخی چون
رشته ای هرلحظه بلند و پهن تر میشود.
ابروهایم درهم میروند
شوکه ریسمان سرخ را دنبال می کنم انقدر که اززیر ماسک میلغزد و لابه لای محاسن
قهوه ای یحیی گم میشود. کندشدن ضربان قلبم را به خوبی احساس می کنم.
سرانگشتانم را روی موهای بلند صورتش میکشم و بالفاصله به انگشتانم نگاه می
کنم…
سرخی گویی در منافذ پوستم فرو میرود و خشک میشود! خون! دست لرزانم را روی
شانه
اش میگذارم..
-یا زینب س…
سرمیگردانم، چشمانم روی خطوط مانیتور برای لحظه ای قفل میشوند…
انحناهای خطوط هربار فاصله شان ازهم کمتر میشود. چون موج دریایی که پیش ازین
طوفان زده رو به ارامی میروند…رو به سکون!. دهانم را برای کشیدن فریاد باز می
کنم…اما صدا درگلویم خفه میشود! دوباره به صورتش نگاه می کنم…اینبار رگه های
خون …از بینی اش تا روی لبهایش سرمیخورند. خون از وجود او دل می کند و در
رگهای من منجمد میشود… گردنش را میگیرم و برای صدا زدنش تقلا می کنم
یح…ی. یحیی! یحی…یحیی!
اشک در پی اشک از چشمانم روی س*ی*ن*ه اش می افتد! بهه دقیقه ای نکشیده
خون به
گردنش میرسد و بالشت سفیدش را رنگ میزند! پشتم تیر میکشد و درد و ترس چون
بختک
به جانم میچسبند! به پشت سرنگاه می کنم. باید یکی را صده بزنم. هستی ام مقابل
چشمانم اب که نه خون میشود! گردنش را رها می کنم و به هرجان کندنی که میشود
از
روی تخت بلند میشوم اما زانوهای چون چوب خشک میشوند و روی زمین می
افتم… لبه ی
تخت را میگیرم و به سختی بلند میشوم..
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۰۵٫۱۸ ۲۱:۱۶]
#قبله_ی_من
#قسمت۱۱۴

تپش قلبم هرآن برای ایستادن تهدیدم می
کند! دیوانه وار خودم را به سختی جلو میکشم…فریاد میزنم…اما در وجود خودم!
در دل زخم خورده ام…دوباره فریاد میزنم!. چون لال مادرزادی که برای نجات جانش
دست و پا میزند ولی.. هیچ چیز شنیده نمی شود…تنها میتوان دید …حسرتی که از
چشمانش سرازیر میشود. احساس می کنم در اتاق فرسخ ها دور شده…هرگز به ان
نخواهم
رسید…
همان دم صدای جیغ مرگ چون شلیک اخر نفسم را میگیرد.. برمیگردم و بادیدن
خطوط
هموار روی مانیتور، سرم را به چپ و راست تکان میدهم..
-نه! نه.
یکبار دیگر فریاد میکشم. انقدر بلند که وجودم را از درون میلرزاند. انقدر بلند
که طفلک معصومم درون شکم ان را میشنود و گوشه ای جمع میشود. احساسش می
کنم…
چرا خفه شده ام…؟؟.. …چون کسانی که پایی برای حرکت ندارند…خوم را روی تخت
میندازم و از پاهای یحیی میگیرم و جلو میروم…صدای هق هقم دراتاق میپیچید…
یکبار دیگر به مانیتور نگاه می کنم…نه! تمام نشد! تمام نشد… دروغ میگویند..
همه دروغ میگویند. این دستگاه هم ازانهاست. چشم نداشت تورا بامن ببیند! نه؟!
دست
میندازم و ماسک را از روی صورتش پایین میکشم…اطراف لب و محاسنش تماما
خونی
شده. حنا گذاشته دلبرم!. سرش را درآ*غ*و*ش میگیرم و موهایش را نوازش می کنم..
قول دادی.. قول دادی. الان وقتش نیس.. وقتش نیس…پاشو بگو دروغ میگن.
پاشو..
چانه ام را روی سرش میگذارم و سرش را بیش از پیش به س*ی*ن*ه فشار میدهم
-الان نباید…نباید تموم شه! توهنوز لباسای حسنارو ندیدی.
ازشدت گریه شانه هایم که هیچ، یحیـی هم درآ*غ*و*شم میلرزد…
یازینب س. یازینب س… لبم را روی سرش میگذارم…میان موهای سوخته اش.
-حق من از تو همین بود؟! نفس بکش… نزار تنها شم…نفس بکش.
باالخره صدایم ازاد میشود، با تمام جانم صدا میزنم:
یا حسیــــــــــــــــن ع.
چندثانیه نگذشته دراتاق باز میشود و چندپرستار و دکتر واعظی داخل میدوند.
چیزی به هم میگویند، شاید هم به من! نمیفهمم! دنیا دور سرم میچرخد. اصلا مگر
دیگر
دنیایـی هم هست؟! دنیای من درآ*غ*و*شم جان داد و رفت…
دستان کسی را روی بازوهایم احساس می کنم.
چیکار می کنید؟! سعـی می کنند یحیـی را از س*ی*ن*ه ام جدا کنند. من اما
سرسختانه
تمام دارایی ام را به تنم میدوزم. یک نفر میشود دو…سه…چهارنفر.
اخر سرتالششان جواب میدهد؛ منن را عقب میکشند. دکترواعظی با سراستین اشک از
چشمانش میگیرد و خودش بادستان خودش ملافه ای که تا لختـی پیش برای گرم
شدن وجو ِد
وجودم بود را کفن رویش می کند. همینکه ملافه روی صورتش میکشد…
روح من است که دست از جانم میکشد..
پتورا دور شانه هایم میکشم و با فنجان کوچک گل گاوزبان که نزدیک س*ی*ن*ه ام
نگه
داشته ام به ایوان می روم. شاید بخارش قلبم را گرم کند. سرفه های کوتاه و
گلو سوزم کلافه ام کرده. پرده ی حریر گلبهی را کنار میزنم و دراستانه ی درشیشه ای
که رو به شهری بس کوچک باز میشود، می ایستم. باشانه ی راست به در تکیه میدهم
و
لبه ی ظریف فنجان سرامیکی را روی لب پایینم میگذارم. شهر که هیچ! بعداز دل
کندش،
زمین و اسمان کوچک شد.. اصلا زندگی برایم به قدر سپری شدن روزهای تکراری تنگ
شد.
به قدر بالا نیامدن نفس دربعضی شبها… یک جرعه ازجوشانده را میبلعم. به لطف نبات
دیگر گس و تلخ نیست. با یک دست دولبه ی پتو را مقابل س*ی*ن*ه ام درمشت
میگیرم و
پادر ایوان میگذارم.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۰۵٫۱۸ ۲۱:۱۷]
#قبله_ی_من
#قسمت۱۱۵

نگاهم به لانه ی یاکریمی که کنار نرده ها چندسالیست جاخشک
کرده، خیره می ماند. روی صندلی چوبی می نشینم و جرعه ای دیگر را فرو میبرم.
یاکریم روی جوجه های تازه متولد شده اش جا به جا میشود و دوبالش را باز می کند.
او که رفت این پرنده امد! عجیب است! نه؟ سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم و به
ابرهای پنبه ای که درهم فرو رفته اند نگاه می کنم. ان روز چقدر اذر به صورتش
ناخن کشید. عمو، خوب یادم است که در چند ساعت چندین سال پیرشد. گرد سفید
بیش
از پیش روی محاسنش نشست! چقدر ازما دلگیر شدند که چرا زودتر خبرشان نکردیم
هرچه
گفتند که خودش قبل از بیهوشی خواسته بود کسی را مطلع نکنند. گوش ندادند. همه
را خوب یادم است. همه چیز او را از همه بیشتر! چهره اش… زخمهایش التیام یافته
بود…خوب بود! انقدر که جگرم را میسوزاند!. اما…خودم را فراموش کرده
ام.تنها…میدانم که…بااولین سنگ لحد…من هم تمام شدم…
اشک گوشه ی پلکم را خیس می کند. چشمانم را می بندم…کاش شب قبلش تاصبح
بیدار
میماندم…کاش ان خواب را نمیدیدم! چه تعبیر تلخی! یحیی در بی نهایت گم
شد. درحالیکه دخترچندماهه ام را درآ*غ*و*ش داشت! دستم راروی شکمم
میگذارم…هنوز جایش درد می کند! تمام رویاهایم…رویایی که برایش لباس گلبهی
خریده بودم…از وجودم پربست! تبسمی تلخ گوشه لبم می نشیند.. راست میگویند،
دخترها بابایی اند!. حسنا نیامده به او دل و جانش را داد و رفت! … اصلا چه
شد! نمیدانم! دست دراز می کنم و دفتررا از روی میز کوچک گردویی کنارصندلی ام
برمیدارم. صفحه ی اخر را باز می کنم. دستم می لرزد. تعجبی نیست! مثل همیشه!
اشک هایم روی کلمات می ریزند. دیگر چیزی برای نوشتن نمیماند. باپشت دست روی
اشکهایم میکشم تاپاک شوند. اما همراهشان کلمات کج و کوله میشوند…انها هم گریه
می کنند!
درآخرین سطح می نویسم: تو رفتی و خاک برسر خاطراتم نشست!
خودکار رنگی را از میان برگه هایش بیرون میکشم. دفتررا می بندم و سمت لبهایم می
اورم. میب*و*س*مش. میبویمش! چندبار نامش را دراین دفتر نوشته ام؟! چندبار
قربانی
نگاهش شده ام؟! چشمانم را می بندم و باز هم فرو ریختن عشق از میان مژه هایم.
صدای ملیح حسنا را می شنوم. درست پشت سرم…
ماما؟ تموم شد؟
چندباری پلک میزنم و باپشت دست اشک روی گونه ام را میگیرم
-اره ماما!
خودکار را سمتش میگیرم. پبراهن عروسکی شیری رنگی را تنش کرده. چشمان ابی
رنگش
میخندند. درست است! اسمان من همین دونگاه ارام است! خودکار را پس میزند و
دستی
که پشت سرش پنهان کرده بیرون می اورد. یک بسته ی جدید ازخودکارهای رنگی!
اینو ببین! بابابرام خرید!
بغضم را فرو میبرم
-تشکر کردی؟!
اوهوم! اوهوم!
سرش را که به بالا و پایین تکان میدهد. موج لخت موهایش روی پیشانی میریزد.
ورجه
وورجه کنان داخل ایوان میپرد و مقابلم می ایستد. یک طورخاص نگاهم می کند
باتعجب می پرسم: عزیزدل؟ چرا اینجور نگام می کنی؟
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۰٫۰۵٫۱۸ ۲۲:۲۷]
#قسمت_اخر

یک دفعه به سمت جلو خم میشود و کنار لبم را میب*و*س*د. و بعد کودکانه
درحالیکه
به سمت در برمیگردد میخندد و میگوید: بابایی گفت بجای اون ب*و*س*ت کنم!
دستم راجلوی دهانم میگیرم و به دنبالش ازجا بلند میشوم. دخترک شش ساله ام به
اتاق نشیمن میدود و درحالیکه قهقهه ی دلنشینن درفضا میپیچد مقابل چشمانم محو
میشود…روی دوزانو می افتم و فرش را چنگ میزنم…بغضم را رها می کنم و ازته دل
ضجه میزنم. شش سال است دخترم را اینچنین بزرگ کرده ام! مادرم میگوید خیال!
مردم
میگویند دیوانگی! من اما می گویم وجود! حسنا بزرگ شده. مقابل چشمانم قد
کشیده…گاها همینطور به من سرمیزند و دلم را باخود میبرد. دستم راروی قلبم
میگذارم و س*ی*ن*ه ام را چنگ میزنم. جای ب*و*س*ه ی حسنا روی صورتم
میسوزد.
درگوشی های مردم چه اهمیتی دارد.
میگه روح بچه و شوهرش میان پیشش!
بیچاره! دلم براش میسوزه
دیوونه شده!
خطرناک نباشه یوقت؟!
پیشانی ام را روی فرش میگذارم… روح؟! روح را مگر میشود ل*م*س کرد؟! بویید و
ب*و*س*ید؟ پس من چطور شش سال تمام غروب هرجمعه حسنا را درآ*غ*و*ش
میکشم. چطور
موهایش را شانه میزنم. چطور بادستهای کوچکش اشکهایم را پاک می کند؟!
اینها هیچ! از جا بلند میشوم و دیوانه وار به سمت آشپزخانه میروم. برگه های
آچهار با آهن ربا به درب یخچال چسبیده اند… هربرگه یک داستان است! یک نقاشی
رنگارنگ. از من و حسنا و یحیی… مگر روح نقاشی هم میکشد؟! پس چطور هربار که
به من سر میزند باخود یکی ازین هارا می اورد! به تازگی هم حسین را گاها در
آ*غ*و*ش من یا یحیی طرح میزند! اصال که گفته تنهایی عقلم را به تاراج برده؟!
یحیی از دنیای کوچک و دلگیرش دل کند! اما از من نه! حسنا را باخود برد
اما… هردو هنوزهم بعضی اوقات در یکی اراتاق ها پیدایشان می شود. درحالیکه
حسنا
نشسته و یحیی برایش الک میزند. انوقت بادیدن من هر دو میخندد. خنده هایی که
ار
صدبغض و اشک دلگیر تراست! پراست از دلتنگی. آخرین بار یک ماه پیش
بود…یحیی
روی تخت حسنا نشسته بود و انگشتان پای دخترمان را الک قرمز میزد. من را که دید
ازجا بلند شد و دستهایش را باز کرد. مگر میشود سر روی س*ی*ن*ه ی وهم و خیال
گذاشت؟! یحیی خیال نیست! او به من سر میزند! دستم را گرفت و ناخنهای بلندم
را بادقت الک زد. هرانگشت را که تمام می کرد یک قطره اشک هم ازچشمانش روی
دستم
میچکید. وقتی می اید. خیلی حرف نمیزند. تنها نگاهم می کند. حسین هم… پسرک
شیرین معصومم! طبق ارزوهایم به زندگی ام اضافه اش کردم به سکوت مرگبار خانه
ام که هراز چندگاهی بوی تپیدن میگیرد. اشکم را پاک می کنم و به ساعت چشم
میدوزم. راستی امروز تولد یحیی است. باید برایش کیک بپزم
#میم_سادات_هاشمی
@nazkhatoonstory

 

4 8 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
35 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
35
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx