رمان آنلاین نسل سوخته براساس داستان واقعی ( مهران ) قسمت ۳۶تا۴۰
سرگذشت واقعی
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی
?قسمت سی و ششم?
با من سخن بگو
اوایل به حس ها و چیزهایی که به دلم می افتاد بی اعتنا بودم. اما کم کم حواسم بهشون جمع شد. دقیق تر از چیزی بودن که بشه روشون چشم بست و بهشون توجه نکرد. گیج می خوردم و نمی فهمیدم یعنی چی؟ با هر کسی هم که صحبت می کردم بی نتیجه بود. اگر مسخره ام نمی کرد، جواب درستی هم به دستم نمی رسید.
و در نهایت، جوابم رو از میان صحبت های یه هادی دیگه پیدا کردم. بدون این که سوال من رو بدونه.
داشت #سخنرانی می کرد:
– اینطور نیست که خدا فقط با پیامبرش صحبت کنه، #نزول_وحی و هم کلامی با #فرشته_وحی، فقط مختص پیامبران و #حضرت_زهرا و #حضرت_مریم بوده. اما قلب انسان جایگاه خداست، جایی که شیطان اجازه نزدیک شدن بهش رو نداره. مگه اینکه خود انسان، بهش اجازه ورود بده. قلب، جایگاه خداست و اگر شخصی سعی کنه وجودش رو برای خدا خالص کنه، این جاده دو طرفه است. خدا رو که در قلبت راه بدی، این رابطه شروع بشه و به پیش بره، قلبت که لایق بشه، اون وقت دیگه امر عجیبی نیست. خدا به قلبت الهام می کنه و هدایتت می کنه و شیطان مثل قبل با خطواتش حمله می کنه.
خیابان خلوت؟ داشتم رد می شدم وسط گل کاری، همین که اومدم پام رو بزارم طرف دیگه و از گل کاری خارج شم، به قوی ترین شکل ممکن گفت: بایست.
از شوک و ناگهانی بودن این حالت، ناخودآگاه پاهام خشک شد و ماشین با سرعت عجیبی مثل برق از کنارم رد شد. به حدی نزدیک، که آینه بغلش محکم خورد توی دست چپم و چند هفته رفت توی گچ.
این آخرین باری بود که شک کردم بین توهم و واقعیت، بین الهام و خطوات. اما ترس این که روزی به جای الهام، درگیر خطوات بشم هنوز هم با منه.
مرزهای باریک اون ها و گاهی درک تفاوتش به باریکی یک موست.
اما اون روز،رسیدیم مشهد.
مادبزرگم با همون لبخند همیشه اومد دم در. بقیه جلوتر از من، بهش که رسیدم، تمام ذوق و لبخندم کور شد.
اون حس، تلخ ترین کلام عمرم رو به زبان آورد.
? .
.
?قسمت سی و هفتم?
تلخ ترین عید
توی در خشک شدم و مادربزرگم مبهوت که چرا یهو حالتم، صد و هشتاد درجه تغییر کرد. چشم هایی که از شادی می درخشید، منتظر تکانی بود تا کنترل اشک از اختیارم خارج بشه و سرازیر بشه.
– چی شدی مادر؟
خودم رو پرت کردم توی بغلش.
– هیچی، دلم برات خیلی تنگ شده بود
بی بی
بی حس و حال بود. تا تکان می خورد دنبالش می دویدم. تلخ ترین #عید عمرم، به سخت ترین شکل ممکن می گذشت. بقیه غرق شادی و #عید_دیدنی و خوشگذرانی. من، چشم ها و پاهام، همه جا دنبال بی بی
اون حس، چیزهایی بهم می گفت که دلم نمی خواست باور کنم.
عید به آخر می رسید و عین همیشه، یازده فروردین، وقت برگشت بود.
پدر؟ دو سه بار سرم تشر زد:
– وسایل رو ببر توی ماشین، مگه با تو نیستم؟
اما پای من به رفتن نبود. توی راه، تمام مدت، بی اختیار از چشم هام اشک می بارید و پدرم، باز هم مسخره ام می کرد.
– چته عین زن های بچه مرده، یه ریز داری گریه می کنی؟
دل توی دلم نبود، #خرداد و امتحاناتش تموم بشه و دوباره برگردیم #مشهد.
هفته ای چند بار زنگ می زدم و احوال بی بی رو می پرسیدم. تا اینکه بالاخره #کارنامه ها رو دادن.
? .
.
?قسمت سی و هشتم?
می مانم
دیگه همه بی حس و حالی بی بی رو فهمیده بودن دایی،مادرم رو کشید کنار – بردیمش دکتر آزمایش داد جواب آزمایش ها اصلا خوب نیست نمونه برداری هم کردن منتظر جوابیم
من، توی اتاق بودم اونها پشت در نمی دونستن کسی توی اتاقه
همون جا موندم حالم خیلی گرفته و خراب بود توی تاریکی یه گوشه نشسته بودم و گریه می کردم
#نتیجه نمونه برداری هم اومد دکتر گفته بود بهتره بهش دست نزنن سرعت رشدش زیاده و بدخیم در واقع کار زیادی نمی شد انجام داد فقط به درد و ناراحتی هاش اضافه می شد
مادرم توی حال خودش نبود همه بچه ها رو بردن خونه خاله تا اونجا ساکت باشه و بزرگ ترها دور هم جمع بشن تصمیم گیری کنن
برای اولین بار محکم ایستادم و گفتم نمیرم همیشه مسئولیت نگهداری و مراقب از بچه ها با من بود – تو دقیقی مسئولیت پذیری حواست پی بازیگوشی و نیست
اما این بار هیچ کدوم از این حرف ها من رو به رفتن راضی نمی کرد تیرماه تموم شده بود و بحث خونه مادربزرگ خیلی داغ تر از هوا بود?
خاله معصومه پرستار بود با چند تا بچه دایی محسن هم یه جور دیگه درگیر بود و همسرش هفت ماهه باردار و بقیه هم عین ما هر کدوم یه شهر دیگه بودن و مادربزرگ به مراقبت ویژه نیاز داشت
دکتر نهایتا ۶ ماه رو پیش بینی کرده بود هم می خواستن کنار مادربزرگ بمونن و ازش مراقبت کنن هم شرایط به هیچ کدوم اجازه نمی داد
حرف هاشون که تموم شد هر کدوم با ناراحتی و غصه رفت یه طرف زودتر از همه دایی محسن که همسرش توی خونه تنها بود و خدا بعد از ۹ سال داشت بهشون#بچه می داد
#مادرم رو کشیدم کنار – مامان من می مونم من این ۶ ماه رو کنار بی بی می مونم .
.
?قسمت سی و نهم?
حرف های عاقلانه
مادرم با اون چشم های گرفته و غمگین بهم نگاه کرد.
– مهران، می فهمی چی میگی؟ تو ۱۴ سالته،یکی هنوز باید مراقب خودت باشه،
بی بی هم به #مراقبت دائم نیاز داره، دو ماه دیگه #مدارس شروع میشه، یه چی بگو عاقلانه باشه.
خسته تر از این بود که بتونم باهاش صحبت کنم. اما حرف من کاملا جدی بود و دلم قرص و محکم.
مطمئن بودم #تصمیمم درسته.
پدرم، اون چند روز، مدام از بیرون غذا گرفته بود. این جزء #خصلت های خوبش بود. توی این جور شرایط، پشت اطرافیانش رو خالی نمی کرد و دست از غر زدن هم برمی داشت.
بهم پول داد برم از بیرون غذا بخرم. الهام و سعید و بچه های دایی ابراهیم و دایی مجید، هر کدوم یه نظر دادن. اما توی خیابون، اون حس ، الهام یا خدا با هر اسمی که خطابش کنی چیز دیگه ای گفت. وقتی برگشتم خونه، همه جا خوردن، و پدرم کلی دعوام کرد و خودش رفت بیرون غذا بخره.
بی توجه به همه رفتم توی آشپزخونه و ایستادم به غذا درست کردن. دایی ابراهیم دنبالم اومد.
– اون قدیم بود که دخترها ۱۴ سالگی از هر انگشت شون شصت تا هنر می ریخت، #آشپزی و #خونه_داری هم بلد بودن، تو که دیگه پسر هم هستی، تا یه بلایی سر خودت نیاوردی بیا بیرون.
– بچه که نیستم خودم رو آتیش بزنم. می تونید از مامان بپرسید من یه پای کمک خونه ام، حتی توی آشپزی.
– کمک، نه آشپز، فرقش از زمین تا آسمونه.
ولی من #مصمم تر از این حرف ها بودم که عقب نشینی کنم. بالاخره دایی رفت، اما رفت دنبال مادرم.
? .
.
?قسمت چهلم?
غذای مهران
مامان با ناراحتی اومد سراغم،
– نکن مهران، اینقدر ادای بزرگ ترها رو در نیار. آخر یه بلایی سر خودت میاری.
– مامان، من ادا در نمیارم. ۱۴ سالمه، دیگه #بچه نیستم. فوقش اینها می سوزه یا داغون میشه قابل خوردن نیست.
هر چند از اینکه جمله بابا رو بهم گفت دلم سوخت، اما می دونستم توی حال خودش نیست.
یهو حالتش عوض شد، بدجور بهم ریخت.
– آره، تو هم یه کاری کن داغت بمونه رو دلم.
و از آشپزخونه رفت بیرون. چند لحظه موندم چی کار کنم. شک به دلم افتاد، نکنه #خطا رفتم و چیزی که به دل و ذهنم افتاد و بهش عمل کردم، الهام نبوده باشه ؟ #تردید و دو دلی تمام وجودم رو پر کرد.?
– اینطوری مشخص نمیشه، باید تا تهش برم. خدایا، اگر الهام بود و این کارم حرف و #هدایت تو، تا آخرش خودت حواست بهم باشه و مثل قبل، چیزی رو که نمی دونم بهم یاد بده و غلطم رو بگیر. اگرم خطوات بود، نجاتم بده.
قبلا توی #مسیر_اصلاح و اخلاقم، توی مسیر #شناخت_خدا و حرکت به سمتش، کمک گرفته بودم و ایستادم بود اما این بار…
پدر، یه ساعت و نیم بعد برگشت. از در نیومده محکم زد توی گوشم.
– گوساله، اگر همون موقع و سر وقتش رفته بودی، این همه معطل خریدن چند تا غذا نمی شدم.?
اما حکمت معطلی پدرم چیز دیگه ای بود. خدا برای من زمان خریده بود. #سفره رو انداختیم کنار تخت بی بی، غذای من حاضر شده بود.
مادرم عین همیشه، دست برد سمت غذا تا اول از همه برای بی بی بکشه. مادربزرگ زیرچشمی به من و بقیه نگاه کرد.
– من از غذای مهران می خورم .
☺️ .
.
ادامه_دارد