رمان آنلاین نسل سوخته براساس داستان واقعی ( مهران ) قسمت۱تا۵
سرگذشت واقعی
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی
قسمت اول
#دهه_شصت#نسل_سوخته .
هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته
ما نسلی بودیم که هر چند کوچیک اما تو هوایی نفس کشیدیم که#شهدا هنوز توش نفس میکشیدن
ما نسل جنگ بودیم
آتش جنگ شاید شهر ها رو سوزوند
دل خانواده ها رو سوزوند
جان عزیزان مون رو سوزوند
اما انسان هایی توش نفس کشیدن
که وجودشون بیش از تمام آسمان و زمین ارزش داشت
بی ریا…مخلص…#بااخلاق …متواضع…جسور …شجاع…پاک… انسان هایی که برای توصیف عظمت وجودشون..تمام لغات زیبا و عمیق این زبان…کوچیکه و کم میاره
و من یک دهه شصتی هستم
یکی که توی اون هوا به دنیا اومد
توی کوچه هایی که هنوز شهدا توشون راه می رفتن و نفس میکشیدن
کسی که زندگیش پای یه تصویر ساده شهید رقم خورد…!
من از نسل سوختم…اما سوختن من….از آتش جنگ نبود!
داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد
غرق خون
با چهره ای آرام
زیرش نوشته بودن
“بعد از شهدا چه کردیم؟شهدا شرمنده ایم…”
چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟
نمی دونم
اما زمان برای من ایستاد
محو تصویر شهیدی شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم
مادرم فرزند شهیده
همیشه می گفت:
روز های بارداری من
از خدا یه بچه می خواسته مثل شهدا
دست روی سرم می کشید و اینهارو کنار گوشم می گفت:
اون روز ها کی میدونست….نقش #مادر چقدر روی جنین تاثیرگذاره حسش،فکرش،آرزوهاشو جنین همه رو احساس میکنه
ایستاده بودم و به این تصویر نگاه می کردم مثل شهدا
اون روز فقط ۹سالم بود…
.
?قسمت دوم?
غرور یا عزت نفس
.
اون روز پای اون تصویر احساس عجیبی داشتم که بعد از گذشت ۱۹سال هنوز برام زنده ست
مدام به اون جمله فکر می کردم
منم دلم می خواست مثل اون#شهید باشم…
اما بیشتر از هر چیزی قسمت دوم جمله اذیتم می کرد بعضی ها می گفتن مهران خیلی مغروره
مادرم می گفت :عزت نفس داره…
#غرور با #عزت_نفس
کاری نمی کردم که مجبور بشم سرم رو جلوی کسی خم کنم و بگم
-ببخشید…عذر میخوام…شرمنده ام
هر بچه ای شیطنت های خودش رو داره
منم همینطور!
اما هر کسی با دوتا برخورد ، می تونست این خصلت رو توی وجود من ببینه
خصلتی که اون شب خواب رو از چشمم گرفت
صبح، تصمیمم رو گرفته بودم
-من هرگز کاری نمی کنم که#شرمنده_شهدا بشم…
دفتر برداشتم و شروع کردم به لیست کردن
به هر کی میرسیدم ازش میپرسیدم
_دوست شهید داشتید؟
_شهیدی رو میشناختید؟
_شهدا چطور بودن؟
یه دفتر شد پر از خصلت های اخلاقی شهدا
خاطرات کوچک یا بزرگ…
رفتار ها و منش شون
بیشتر از همه مادرم کمکم کرد
می نشستم و ازش میخواستم از پدر بزرگم برام بگه
اخلاقش…خصوصیاتش…رفتارش…برخوردش با بقیه…
و مادرم ساعت ها برام تعریف میکرد
خیلی ها بهم می خندیدن
مسخره ام می کردن ولی برام مهم نبود
گاهی بد جور دلم می سوخت اما من برای خودم #هدف داشتم
هدفی که بهم یاد داد توی رفتار ها دقت
کنم…شهدا…خودم…اطرافیانم…بچه های مدرسه…و….پدرم .
?قسمت سوم?
مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت میکردم
خوب و بد می کردم
و با اون عقل ۹ساله سعی می کردم همه چیز رو با رفتار #شهدا بسنجم
اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم
که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگتر ها
شدم آقا مهران?
این تحسین واقعا برام ارزشمند بود
اما آغاز و شروع بزرگترین امواج #زندگی من می شد
از مهمونی بر می گشتیم،مهمونی مردونه
چهره پدرم به شدت گرفته بود
به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو نداشتم
خیلی عصبانی بود
تمام مدت داشتم به این فکر میکردم که
_ چی شده؟یعنی من کار اشتباهی کردم؟مهمونی که خوب بود!! ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود
از در که رفتیم تو…مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون
اما با دیدن چهره پدرم خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد
از در که رفتیم تو مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون اما با دیدن چهره پدرم خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد
– سلام اتفاقی افتاده؟
پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من
– مهران برو توی اتاقت ?
نفهمیدم چطوری با عجله دویدم توی اتاق #قلبم تند تند می زد هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد
چرا؟ نمی دونم
لای در رو باز کردم آروم و چهار دست و پا اومدم سمت حال
پدرم با عصبانیت میگفت:
– مرتیکه عوضی!! دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که من رو با این سن و هیکل به خاطر یه الف بچه دعوت کردن که قدش تازه به کمر من رسیده اون وقت به خاطر آقا ، باباش رو دعوت می کنن?
وسط حرف ها یهو چشمش افتاد بهم با عصبانیت نیم خیزحمله کرد سمت قندون و با ضرب پرت کرد سمتم
– گوساله مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟ .
?قسمت چهارم?
#حسادت .
دویدم داخل اتاق و در رو بستم
تپش قلبم شدید تر شده بود ، دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم
الهام و سعید زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه
این، اولین بار بود …
دست بزن داشت ، زود عصبی می شدو از کوره در می رفت ولی دستش روی من بلند نشده بود مادرم همیشه می گفت :
– خیالم از تو راحته?
و همیشه دل نگران دنبال سعید و الهام بود منم کمکش می کردم مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن ، حوصله شون رو نداشت
مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه
سخت بود هم خودم درس بخونم هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم ?
سخت بود … اما کاری که می کردم برام مهمتر بود هر چند هیچ وقت، کسی نمی دید …
این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم از اون شب باید با وجهه و تصویر جدیدی از #زندگی آشنا بشم ، حسادت پدرم نسبت به خودم
حسادتی که نقطه آغازش بود و کم کم شعله هاش زبانه می کشید…
.
فردا صبح هنوز چهره اش گرفته بود عبوس و غضب کرده
الهام، ۵ سالش بود و شیرین زبون سعید هم عین همیشه بیخیال و توی عالم بچگی و من دل نگران!
زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم می ترسیدم بچه ها کاری بکنن بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه و مثل آتشفشان یهو فوران کنه از طرفی هم نگران مادرم بودم بالاخره هر طور بود اون لحظات تمام شد …
?
من و سعید راهی مدرسه شدیم دوید سمت در و سوار ماشین شد منم پشت سرش به در ماشین که نزدیک شدم ، پدرم در رو بست!!
– تو دیگه بچه نیستی که برسونمت خودت برو مدرسه…! سوار ماشین شد و رفت و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم
من و سعید هر دو به یک مدرسه می رفتیم مسیر هر دومون یکی بود ?
. .
?قسمت پنجم?
اولین پله های#تنهایی
.
مات و مبهوت پشت در خشکم زده بود نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود و من حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم کجا پیاده بشم یا اگر بخوام سوار تاکسی بشم باید…!
همون طور چند لحظه ایستادم برگشتم سمت در که زنگ بزنم اما دستم بین زمین و آسمون خشک شد
– حالا چی می خوای به مامان بگی؟ اگر بهش بگی چی شده ?!
مامان همین طوری هم کلی غصه توی دلش داره این یکی هم بهش اضافه میشه?
دستم رو آوردم پایین رفتم سمت خیابون اصلی پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم
مردم با عجله در رفت و آمد بودن جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی گذاشت
ندید گرفته می شدم
من
با اون غرورم!
یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم رفتم توی یه مغازه دو سه دقیقه ای طول کشید اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم …
با عجله رفتم سمت ایستگاه #دل توی دلم نبود ، یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در رو می بستن …
اتوبوس رسید اما توی هجمه جمعیت رسما بین در گیر کردم و له شدم ?
به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل
دستم گز گز می کرد با هر تکان اتوبوس یا یکی روی من می افتاد یا زانوم کنار پله له می شد
توی هر ایستگاه هم با باز شدن در پرت می شدم بیرون
چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم با اون قدهای بلند و هیکل های بزرگ و من?
بالاخره یکی به دادم رسید خودش رو حائل من کرد دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار
توی تکان ها ، فشار جمعیت می افتاد روی اون …
دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود … سرم رو آوردم بالا
– متشکرم … خدا خیرتون بده
اون لبخند زد? اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم? .
ادامه دارد…