رمان آنلاین نیمه شبی در حله قسمت ۳۱ تا آخر
نویسنده:مظفر سالاری
داستانهای نازخاتون:
…….. روز پر ماجرایی را گذراندیم. هنگام طلوع آفتاب، صدها نفر برای تشیع جنازه ابوراجح در حیاط و کوچه جمع شده بودند. پدربزرگ از کنار نرده ی ایوانِ طبقه ی بالا، برای جمعیت صحبت کرد و خبر شفا یافتن ابوراجح را به آنها داد. غریو شادی مردم به هوا برخاست. ابوراجح نیز بر روی ایوان رفت و آنچه را اتفاق افتاده بود برای حاضران تعریف کرد. مردم اشک ریختند و شادی کردند.
تا نزدیک ظهر، مردم دسته دسته می آمدند و ابوراجح را می دیدند و ماجرای تشرف و شفا یافتن او را می شنیدند و می رفتند تا خبر این معجزه عجیب را به گوش کسانی که هنوز نشنیده بودند، برسانند.
در میان یکی از این دسته ها، مسرور را درمیان جمعیت دیدم.او را کاملا” فراموش کرده بودم. به ابوراجح خبر دادم. گفت: من او را بخشیدم. به او بگو به سر کارش باز گردد و بیش از پیش به پدربزرگش احترام بگذارد.
از پشت سر به مسرور نزدیک شدم و دستش را گرفتم. با دیدن من هراسان شد. پیام ابوراجح را که به او گفتم؛ چشم هایش گرد شد. همچنان کنارش ایستاده بودم که ابوراجح به روی ایوان آمد و چند جمله ای صحبت کرد تا حاضران به شفا یافتن او اطمینان پیدا کنند.
مسرور وقتی ابوراجح را به شکل و شمایل تازه اش دید به زانو درآمد و زار زار گریست و خود را به خاطر خیانتش سرزنش کرد. قبل از آنکه از او جدا شوم، گفت: به ابوراجح بگو به خاطر بزرگواری و جوان مردی اش، تا آخر عمر به او خدمت خواهم کرد و پس از این هرگز از من خطایی نخواهد دید.
هنوز روز به نیمه نرسیده بود که جمعی از زنان دارالحکومه وارد حیاط شدند. قنواء و مادرش نیز در میان آنها بودند. آنها پس از دیدن ابوراجح و شنیدن ماجرای تشرف و شفا یافتن او از زبان خودش، به طبقه بالا رفتند تا به ریحانه و مادرش تبریک و تهنیت بگویند.
ظهر هنگام، دیگر در حلّه کسی نبود که از آن واقعه با خبر نشده باشد.
طبق خبرهایی که می رسید، صدها نفر شیعه شده بودند. ابوراجح به من گفت: از خدا می خواهم که برکت های این کرامت را بیشتر کند.
گفتم: بی گمان مرجان صغیر نیز از این معجزه غیر قابل تردید با خبر شده است. خیلی دلم می خواست قیافه اش را می دیدم.
— امیدوارم پس از این، دست از سر شیعیان بردارد.
به چهره درخشان و مهربان ابوراجح خیره شدم و گفتم: خوش به سعادتت، ابوراجح! مزد عشق و باوری را که به امام زمان(عج) داری، گرفتی.
امروز در حلّه، همه از تو حرف می زنند. نام تو نیز مانند نام اسماعیل هرقلی در تاریخ خواهد ماند. هر کس ماجرای تو را بشنود یا بخواند، به تو غبطه خواهد خورد و بر تو درود خواهد فرستاد.
— اگر مرجان صغیر، شیعیان در بند را رها کند، بر تو ثابت خواهد شد که چگونه مولایمان با اشاره ای، بسیاری از مشکلات و گرفتاریهای شیعیان خود را بر طرف می کند. اگر چنین شود شادی شیعیان حلّه کامل خواهد شد.
— در این صورت، تو محبوب ترین انسان حلّه خواهی بود.
— شاید مقصود واقعی مولایمان از این کرامت، آزادی زندانی ها و شیعه شدن جمع زیادی از مردم باشد. در این صورت، من وسیله ای بیش نیستم و نباید به خودم مغرور شوم.
بنابراین اگر امروز کسی محبوب دلهاست و بیشتر از همیشه از او یاد می شود، مولایمان امام زمان(عج) است.
مانند همیشه از ایمان و بزرگواری ابوراجح لذت بردم.
پس از خواندن نماز و خوردن ناهار، هنوز استراحت نکرده بودیم که اسب سوارانی از سوی دارالحکومه آمدند و در کوچه به صف ایستادند. بزرگ آنها به ابوراجح گفت: که مرجان صغیر او را به دارالحکومه فرا خوانده است.
پدربزرگ گفت: هر کس می خواهد ابوراجح را ببیند باید مانند دیگران به اینجا بیاید.
ابوراجح برخاست و گفت: من به دارالحکومه می روم.
— شاید حاکم قصد سوئی دارد.
— نگران نباشید مرجان صغیر کنجکاو شده مرا ببیند. همین.
— پس ما هم با شما می آییم.
— تنها هاشم را با خود خواهم برد.
از اینکه از جمع دوستانش، مرا انتخاب کرده بود، بسیار خوشحال شدم. در حالی که در پوست نمی گنجیدم، برخاستم و کنارش ایستادم.
سواران، که رشید نیز در میان آنها بود، چند اسب اضافی با خود آورده بودند. ابوراجح و من، سوار دو تا از اسب ها شدیم و با سواران به طرف دارالحکومه حرکت کردیم.
رشید را به ابوراجح معرفی کردم و توضیح دادم که در نجات او چه نقشی داشته است. ابوراجح به گرمی از رشید تشکر کرد.
در راه، هر کس ابوراجح را می شناخت، زانویش را می بوسید و یا دستش را به لباس او می کشید.
در فرصتی مناسب به ابوراجح گفتم: حالا که معلوم شده خواب ریحانه، الهامی راست و واقعی بوده، میتوانید از او بپرسید جوانی که کنار شما ایستاده بوده کیست. آن طور که شما گفتید، او را در آن خواب، شوهر آینده ی ریحانه معرفی کرده اند.
ابوراجح سری تکان داد و گفت: حق با توست. در اولین فرصت از او خواهم خواست که آن جوان را به من معرفی کند
. خودم هم کنجکاو هستم تا دام
اد آینده ام را بشناسم. معلوم است که جوان مومن و شایسته ای است که در خواب به ریحانه نشانش داده اند.
گفتم: من حدس می زنم آن جوان سعادتمند، حماد باشد.
— بعید نیست. در شایستگی حماد نمی توان شک کرد.
همگی جلوی دارالحکومه از اسب ها پیاده شدیم. دو تن از سواران، اسب ها را با خود بردند. سندی با دین ما، سه ضربه به در زد.
آن گاه پیش آمد و پس از لحظه هایی که با چشمان گرد شده اش ابوراجح را نگاه کرد، دست و صورت او را بوسید. در باز شد و من و ابوراجح، پیشاپیش دیگران وارد دارالحکومه شدیم.
سندی چند قدم با من همراه شد و آهسته بیخ گوشم گفت: ابوراجح چه بود و چه شد! حق داشتی که گفتی باید به اندرون خودمان هم مانند ظاهرمان توجه داشته باشیم.
امام شیعیان، ابوراجح را به شکل اندرون زیبایش در آورده.
رشید ما را به سوی ساختمان اداری راهنمایی کرد. از میان جمعیتی که در تالار جمع شده بودند تا ابوراجح را ببینند، گذشتیم.
ابتدا همه، در میان سکوت، ابوراجح را تماشا کردند و بعد همهمه ای به راه افتاد. در انتهای تالار، در بزرگی بود. نگهبانی در را باز کرد و به ابوراجح گفت: جناب حاکم، منتظر شما هستند………
#قسمت_سی_دوم
…….. حاکم روی سریرش نشسته بود. تنها وزیر نزد او بود. ابوراجح و من در چند قدمی حاکم ایستادیم و سلام کردیم. حاکم ایستاد و حیرت زده به ابوراجح نگاه کرد.
وزیر نیز در اطراف ابوراجح چرخید و خوب او را روانداز کرد. هر دو چنان مبهوت شده بودند که فراموش کردند جواب سلاممان را بدهند. حاکم سرانجام گفت: کاش می دانستم چه سحر و جادویی به کار زده ای!
ابوراجح گفت: در زمان پیامبر(ص) نیز کسانی بودند که چون معجزات او را می دیدند، می گفتند آن حضرت، سحر و جادو می کند.
— اگر عصای حضرت موسی(ع) را در اختیار داشتم، آن را می انداختم تا اژدها شود و اگر سحری در کار است، تو را ببلعد.
— من خود عصای آن حضرت هستم؛ نشانه ای روشن و غیر قابل تردید که همه ی پندارهای باطل را می بلعد.
حاکم پیش آمد و صورت و دندانهای ابوراجح را معاینه کرد. پس از آن به سر جایش نشست. کاملا” گیج شده بود. وزیر نیز دست کمی از او نداشت.
ابوراجح گفت؛ دست از دشمنی با شیعیان بردارید و آنها را که در سیاهچال ها به بند کشیده شده اند، رها سازید. ایمان بیاورید که مولایم هست و زنده است و وارث دانایی و توانایی پیامبر(ص) است.
پس از دقیقه ای سکوت، حاکم به وزیر گفت: تو چیزی بگو.
وزیر گفت: قدرت شما و حتی قدرت خلیفه در مقایسه با مقام و توانایی امام شیعیان، هیچ است.
من تا امروز، وجود و حقانیت او را نمی پذیرفتم. برای رضایت شما با شیعیان بی گناه بد رفتاری می کردم. برای اینکه ابوراجح کشته شود، علیه او توطئه چیدم.
حال قبل از آنکه مورد خشم و انتقام حضرت مهدی(عج) قرار گیرم، باید توبه کنم. کارهایی کرده ام که مردم این شهر از من بیزار شده اند.
باقی ماندن من در این مقام به ضرر شماست. بهتر است شیعیان دربند را آزاد کنید و به امام آنها احترام گذارید.
ابوراجح به حاکم گفت: شیعیان در این شهر فراوانند. آنها با دیگر برادران خود، در صلح و صفا زندگی می کنند. اگر بین ما اختلاف ایجاد شود، مقام شما متزلزل خواهد شد.
به توصیه وزیر گوش کنید. امیدوارم خداوند همه ما را به راه راست هدایت کند و از گناهانی که کرده ایم بگذرد.
حاکم به ابوراجح گفت: خوشحالم که هاشم باعث شد از خون تو بگذرم. من تا امروز برای تحقیر شیعیان، پشت به مقام حضرت مهدی(عج) می نشستم.
قبل از آنکه بروید دستور خواهم داد که سریرم را رو به مقام آن حضرت بگذارند.
به وزیر گفت: تو نیز برو و شیعیان دربند را آزاد کن. همگی را به حمام ببر و لباس مناسبی بپوشانید و به هر کدام که می پذیرند، پنجاه دینار بدهید.
با خوشحالی به ابوراجح نگاه کردم. حاکم به او گفت؛ تو اینک مورد توجه مردم حلّه هستی. آیا خیالم راحت باشد که قصد سرنگونی مرا نداری؟
ابوراجح گفت: من مردی حمامی هستم و آرزویی جز این ندارم که مسلمانان در کنار هم زندگی خوبی داشته باشند.
مولایم به من فرمود:《 از خانه خارج شو و برای همسر و فرزندت کار کن》.
قصد رفتن داشتیم که حاکم به ابوراجح گفت: از کجا معلوم که امام زمان (عج) شما تو را شفا داده باشد؟ من فکر می کنم که پیامبر(ص) بوده است.
ابوراجح لبخندی زد و ردیف دندان های زیبای خود را که چون مروارید می درخشیدند به نمایش گذاشت. گفت: نام و کنیه آن حضرت، نام و کنیه پیامبر( ص) است.
از حیث آفرینش و زیبایی، شبیه ترین مرد به رسول خدا(ص) است. من که موفق به زیارت مولایمان شده ام، انگار پیامبر(ص) گرامی اسلام را نیز زیارت کرده ام.
فراموش نکنید که آن حضرت، فرزند پیامبر(ص) است و تعجبی ندارد که فرزند به جدش شبیه باشد. هر کس به پیامبر(ص) علاقه دارد، نمی تواند به امام زمان(عج) ما مهر نورزد.
حاکم و وزیر، ما را تا بیرون از ساختمان اداری همراهی کردند. موقع خدا حافظی، حاکم به ابوراجح گفت: چطور است اسب مرا به عنوان هدیه بپذیری.
ابوراجح در میان حلقه کسانی که او را با علاقه و تحسین نگاه می کردند و دست به لباسش می کشیدند، گفت: شما به اسبتان علاقه دارید. من هم نه جای نگهداری اسب را دارم و نه می توانم از آن مراقبت کنم.
بنابراین هدیه شما را می پذیرم و دوباره به خودتان تقدیم می کنم.
حاکم گفت: آیا می خواهی قوهایت را پس بگیری؟
— اگر بگویم نه، دروغ گفته ام.
همه خندیدیم و خوشحال و راضی، از یکدیگر جدا شدیم.
عصر آن روز خبر رسید که زندانی ها آزاد شده اند و به همراه خانواده هایشان در راه اند تا به دیدن ابوراجح بیایند و از او تشکر کنند.
دیدار پر شوری بود. حماد و پدرش نیز در میان زندانی های آزاد شده بودند. ابوراجح از دیدن آنها اشک شوق ریخت و آنها نیز با دیدن ابوراجح، سجده شکر به جا آوردند.
هیچ کس به یاد نداشت که شیعیان حلّه، روزی به مبارکی آن روز را گذرانده و آن قدر شاد و امیدوار باشند. از جایی که ایستاده بودم، ریحانه و قنواء را دیدم که در میان زن ها بودند و با
خوشحالی به آن سو که حماد و پدرش ایستاده بودند نگاه می کردند.
آزاد شدگان پس از ساعتی رفتند و تنها صفوان و حماد ماندند. همسر صفوان که صبح به خانه رفته بود دوباره باز گشته بود و در هر فرصتی، حماد را در آغوش می گرفت و می بوسید.
او هم مانند زنان دیگر، همراه با لبخند، اشک می ریخت.
هنگامی که ام حباب ظرفی میوه به من داد تا به اتاقی که مردها در آن بودند ببرم گفت: من دارم از پای در می آیم.
میوه را در اتاق بگذار و پس از آن به مطبخ برو و کوزه آبی آنجاست به بالا بیاور.
وارد مطبخ که شدم یکه خوردم. ریحانه آنجا مشغول شستن میوه ها بود.
پیرزنی نیز آن ها را در چند ظرف می چید. به آنها《خسته نباشید》 گفتم. کوزه را برداشتم تا بروم که پیرزن گفت: زود باز گرد و این ظرف های میوه را به بالا ببر.
پس از بردن کوزه و چند ظرف میوه، منتظر ماندم تا آخرین ظرف آماده شود. به ریحانه که از ته تشت آب، دانه های انگور را جمع می کرد گفتم: قصه عجیبی است! با این کرامت، سایه ابوراجح بر سر شما و ما پایدار ماند.
من و پدربزرگم، قنواء و مادرش و صدها نفر دیگر به راه راست هدایت شدیم. شیعیانِ دربند آزاد شدند و امید می رود که مرجان صغیر از این پس، با شیعیان مدارا کند.
پدر شما در باره تشیع و امام زمان (عج) بسیار با من صحبت کرده بود. صحبت های او مرا در یک دوراهی، یا بهتر بگویم، در یک بن بست قرار داده بود.
دیشب پدربزرگم به من می گفت که مبادا به تشیع گرایش پیدا کنم. با این معجزه، نه تنها من به یقین رسیدم که امام زمان(عج) به عنوان تنها حجت خدا بر روی زمین، زنده اند و قدرتی پیامبر گونه دارند، بلکه پدربزرگم نیز شیعه شد.
ریحانه گفت: دیروز و امروزِ من، پدر و مادرم و صدها نفر دیگر نیز، زمین تا آسمان، با هم فرق دارد. چقدر از آزاد شدن زندانی خوشحال شدیم.
جز پوست و استخوان چیزی از آنها نمانده است. مدتی طول می کشد تا بهبود پیدا کنند. پدرم بارها می گفت:《 گیرم که صفوان گناهکار است، حماد که تقصیر و گناهی ندارد》 او را دیدید؟ نای راه رفتن نداشت.
دلم می خواست صحبت را به جایی بکشانم که ریحانه، جوانی را که در خواب دیده بود معرفی کند.
گفتم: خوابی هم که شما دیده اید عجیب است. آن طور که پدرتان می گفت، یک سال پیش شما آن خواب را دیده اید.در باره آن خواب، حرف بزنید. آیا واقعا” پدرتان را همان گونه که اینک هست در خواب دیده بودید؟
پیرزن به سراغ دیگی رفت که روی اجاق بود. ریحانه نیز همراه با او از من فاصله گرفت و گفت: بله او را چنان به خواب دیدم که اینک هست.
— آن موقع چه تعبیری برای آن داشتید؟
— به تعبیرهای مختلفی فکر کرده بودم، ولی هرگز حدس نمی زدم که چنین به واقعیت بپیوندند.
ریحانه به پیرزن گفت: بگذارید کمکتان کنم.
پیرزن گفت: از آن خیک،(مَشک) ظرفی دوغ برایم بریز.
از ریحانه پریسدم: چه شد که چنین خوابی دیدید؟
با لبخند گفت: جواب این سوال را تنها به جوانی می توانم بگویم که او را به خواب دیده ام.
ریحانه مشغول باز کردن بند خیک شد.
اگر می دانست که با آن جمله اش چگونه آسمان و زمین را بر سرم هوار کرده است، هرگز چنین با صراحت از آن جوان حرف نمی زد. چاره ای نداشتم جز این که به خواست خداوند، راضی باشم……….
…… زمانی که احساس کردم صدایم دیگر نخواهد لرزید، پرسیدم: راستی قضیه آن جوان چیست؟
پدرتان مدتی پیش به من گفت که در خواب شما، جوانی در کنارتان ایستاده بوده و پدرتان به شما گفته:《 این شوهر آینده توست》.
پیرزن در همان حال که دیگ را به هم می زد، نیمی از دوغ را سر کشید و با رضایت، سر تکان داد.
ریحانه گفت: حال که نیمی از خوابم به واقعیت پیوست، تردید ندارم که آنچه پدرم گفته نیز واقع خواهد شد.
پیرزن بقیه دوغ را نیز سر کشید و گفت: هر کس در این مطبخ با برکت کار کند، مانند ام حباب، چاق و چله خواهد شد.
از ریحانه پرسیدم: اکنون که دریافته اید خوابتان، رویایی صادق بوده، چرا آن جوان را معرفی نمی کنید؟ شاید من بتوانم او را ترغیب کنم که…
حرفم را قطع کرد: راضی به زحمت شما نیستم. صبر می کنم تا خودش به سراغم بیاید.
— اما او از کجا بداند که شما او را به خواب دیده اید؟
— خدا که می داند.
نمی دانستم چرا آن قدر اسرار دارم آن جوان را بشناسم. شاید می خواستم مطمئن شوم که حماد است. حماد قابل تحمل تر از یک جوان ناشناس بود.
— تقدیر چنین بود که پدرتان تا مرز مرگ پیش برود و آن گاه شفا یابد؛ اما ما هم بیکار نماندیم و این افتخار را پیدا کردیم که در مسیر عملی شدن تقدیر الهی، نقش کوچکی داشته باشیم.
آیا تلاش ما بیهوده بوده؟ آیا باید دست روی دست می گذاشتیم؟ حالا هم شاید لازم باشد قدمی بر داریم.
پیرزن به من نگاه کرد و لب ورچید. معلوم بود که از حرف های ما حوصله اش سر رفته است.
ریحانه گفت: حرف شما درست است؛ ولی فراموش نکنید که یک سال طول کشید تا نیمی از خوابم تعبیر شود.
بعید نیست برای تعبیر نیمه دوم آن نیز یک سال دیگر وقت لازم باشد. نباید میوه را قبل از رسیدن چید.
احتمال دارد تا مدتی دیگر، آن جوان با عشق و علاقه به خواستگاری ام بیاید؛ اما حالا چه؟ اگر شما به او بگویید که من او را به خواب دیده ام و در انتظار خواستگاری اش هستم، ممکن است بگوید:《حرف غریبی است! من در اندیشه همسر دیگری هستم》.
ظرف میوه را برداشتم و پرسیدم: شما چه، آیا به او علاقه دارید؟
ریحانه با اخمی دلپذیر گفت: مرا ببخشید. بهتر است بیش از این در این باره حرف نزنیم.
در همان موقع ام حباب آمد و به من گفت: تو کجایی، هاشم؟ پدربزرگت با تو کار دارد.
ریحانه به ام حباب گفت: ابونعیم مرد نازنینی است. من از همان کودکی به او علاقه داشته ام.
از مطبخ که بیرون آمدم، ام حباب آهسته گفت: متوجه منظور ریحانه شدی که گفت:《ابو نعیم پیرمرد نازنینی است و من به او علاقه دارم؟》
— نه
— منظورش این بود که تو جوان نازنینی هستی و او به تو علاقه دارد.
گفتم: ساکت باش؛ او منتظر خواستگاری حماد است.
ام حباب وا رفت و گفت: مگر چنین چیزی ممکن است؟
در حالی که از پله ها بالا می رفتیم، برای دلداری خودم به او گفتم: باید به خواست خدا راضی باشیم. ما هنوز خداوند را به خاطر هدایت شدنمان شکر نکرده ایم.
انسان زیاده خواه است. من باید گوشه خلوتی گیر بیاورم و با امام زمانم(عج) حرف بزنم. اگر ریحانه با همسر دیگری سعادتمند خواهد شد، لابد من هم با همسر دیگری خوش بختی را به دست خواهم آورد. تو این را قبول نداری؟
ام حباب لب ورچید و گفت: من قبول دارم؛ ولی تو را نمی دانم.
پس از آن، بدون اینکه منتظر پاسخ من بماند، ظرف میوه را از دستم گرفت و به اتاقی که زن ها در آن نشسته بودند رفت.
پدربزرگ کنار ابوراجح و صفوان و حماد نشسته بود و با آنها حرف می زد. با دیدن من اخم کرد و گفت؛ ببین ابوراجح چه می گوید.
— اتفاقی افتاده؟
— دلش هوای خانه اش را کرده. فکر می کند بودنش در اینجا باعث زحمت ماست.
دلم گرفت. طاقت دوری آنها را نداشتم. گفتم؛ اگر شما بروید، دلمان خواهد گرفت. باعث افتخار ماست که شما اینجا باشید و پدربزرگ و من از شما و میهمانان پذیرایی کنیم.
پدربزرگ به کمک من آمد و به ابوراجح گفت: اینجا دیگر به خودت تعلق دارد. این اتاق همیشه بوی حضور اماممان را خواهد داشت. تو و خانواده ات باید یک هفته اینجا بمانید. هاشم راست می گوید. اگر بروید اینجا سوت و کور خواهد ماند.
ابوراجح گفت: من از این به بعد زیاد به سراغتان خواهم آمد. شما امروز بیش از هر وقت دیگر برای من و مردم حلّه، عزیز هستید.
صفوان می خواهد به خانه برود. مسیرمان یکی است. من هم به خانه خواهم رفت. همگی باید استراحت کنیم.
پدربزرگ هر طور بود آنها را برای شام نگه داشت. ساعتی پس از شام؟ ابوراجح از جا برخاست و گفت: دیگر موقع رفتن است.
همه برخاستند و پس از تشکر و خدا حافظی از اتاق بیرون رفتند. زن ها نیز از اتاقشان بیرون آمدند.
قنواء و ریحانه باز کنار هم بودند. حس کردم ریحانه و حماد با دیدن یکدیگر؟ نگاهشان را پایین انداختند. از پله ها که پایین می رفتیم، حماد به من گفت: لازم ا
ست در فرصتی با تو صحبت کنم.
گفتم : هر وقت اراده کنی، من در خدمت تو هستم.
خجالت زده گفت؛ من به کسی علاقه دارم و دوست دارم شریک زندگی آینده ام باشد.
تمام بدنم گُر گرفت. پرسیدم: می خواهی من چه کار کنم؟
وارد حیاط شدیم. گفت: می خواهم با او صحبت کنی.
— او اینجاست؟
— بله.
جوشیدن دانه های سوزان عرق را روی پیشانی ام حس کردم.
— چرا می خواهی من با او صحبت کنم؟
— او به تو احترام می گذارد. می توانی نظرش را در باره من بپرسی، البته طوری که متوجه نشود من از تو خواسته ام این کار را انجام دهی.
گفتم: مطمئن باش که او هم تو را دوست دارد.
با تعجب گفت: ولی تو که نمی دانی او کیست.
همراه میهمان ها از خانه خارج شدم. به حماد گفتم: می دانم کیست. با خوشحالی مرا در آغوش گرفت و گفت: در اولین فرصت، بیشتر در این باره حرف می زنیم.
ابوراجح و صفوان نیز مرا در آغوش گرفتند و به گرمی خداحافظی کردند؛ ولی من حرف هایشان را نمی شنیدم.
تنها متوجه شدم که ابوراجح از میهمانی روز جمعه و قرار قبلی که با من گذاشته بود حرف می زند.
از نگاه کردن به ریحانه پرهیز کردم. مهتاب کوچه را روشن کرده بود. صبر کردیم تا همه در پیچ کوچه ناپدید شوند. تنها قنواء با ما مانده بود.
دیگر رغبتی نداشتم وارد خانه شوم. تنها کسی که خوشحال بود ام حباب بود. خمیازه ای کشید و گفت: در عمرم از این همه میهمان پذیرایی نکرده بودم. دو، سه روزی باید استراحت کنم تا حالم جا بیاید.
قنواء گفت: ریحانه از من دعوت کرد تا در میهمانی روز جمعه ی آنها شرکت کنم.
گفتم: امیدوارم خوش بگذرد!
وارد خانه شدیم و روی تخت چوبی نشستیم. ام حباب با خوشحالی در خانه را بست. چند دقیقه بعد چند نگهبان با کجاوه ای که امینه در آن بود، آمدند و قنواء را با خود بردند.
وقتی در حیاط تنها ماندم به قرص ماه چشم دوختم. دلم می خواست بیدار بمانم و با مولای مهربانم درد دل کنم………
#قسمت_سی_سوم
……. عصر روز پنج شنبه، ابوراجح، شاداب و سرحال به مغازه مان آمد. از دیدن او خوشحال شدیم. گفت: ساعتی پیش، دو مامور، قوهایش را آوردند.
عجب پرنده های با هوشی هستند! قیافه تازه ام باعث نشد مرا نشناسند. بلافاصله به من نزدیک شدند و از دستم غذا خوردند.
پرسیدم: مسرور به حمام آمده؟
— بله، هرچند خجالت زده است.
ابوراجح زود برخاست و گفت: حمام خیلی شلوغ است و مسرور، تنها. باید بروم. آمدم تا میهمانی فردا را یادآوری کنم.
پس از نماز صبح، حرکت کنید و بیایید. خانه من کوچک و فقیرانه است؛ اما به برکت قدم های شما امیدوارم خوش بگذرد.
ابوراجح خداحافظی کرد و رفت. تصمیم گرفته بودم به میهمانی ابوراجح نروم. دیدن حماد و ریحانه در کنار هم برایم شکنجه بود. ندیدن و غصه خوردن، راحت تر از دیدن و دق کردن بود.
تازه حماد نیز می خواست درباره او با ریحانه صحبت کنم. چگونه می توانستم با دست خودم، مسیر ازدواج آنها را هموار سازم؟ صبح به مقام حضرت مهدی(عج) رفته بودم.
در نظر داشتم صبح جمعه نیز به آنجا بروم و دعای《ندبه》 را بخوانم. شانس آورده بودم که قنواء و ام حباب، هیچ کدام در باره علاقه ام به ریحانه، حرفی به او نزده بودند.
وقتی او می خواست با دیگری ازدواج کند، دانستن اینکه من به او علاقه دارم، تنها باعث ناراحتی اش می شد.
آرزو داشتم پس از دیدن آن معجزه شگفت انگیز از امام زمانم(عج)، از چنان ایمانی برخوردار باشم که ازدواج با ریحانه یا دختری دیگر، برایم تفاوتی نکند؛ اما چنین نبود.
ریحانه لحظه ای از فکر و خیالم دور نمی شد. گویی من و او را از یک گِل سرشته بودند. بعید نبود یکی از همین روزها، ابوراجح از من بپرسد:
《مگر تو نبودی که به دختری شیعه علاقه مند شده بودی؟ حالا که خودت هم از شیعیان هستی، چرا پدربزرگت یا مرا به خواستگاری او نمی فرستی؟》
چه جوابی باید به او می دادم؟ اگر می گفتم ریحانه را دوست دارم چه اتفاقی می افتاد؟ ممکن بود این موضوع را با ریحانه در میان بگذارد و ریحانه پس از یکه خوردن و دقیقه ای مات و مبهوت ماندن، به او بگوید: هاشم آن کسی نیست که من به خواب دیده ام.
صبح، قبل از بیرون رفتن از خانه، به ام حباب گفتم: شما خودتان به خانه ابوراجح بروید و منتظر من نباشید. من به آنجا نمی آیم.
ام حباب، لب ورچید و پرسید: برای چه؟
— از این به بعد باید سعی کنم ریحانه را نبینم. شاید هم چند سالی به کوفه رفتم تا او را فراموش کنم.
— حالا می خواهی بروی؟
— شوخی نمی کنم. حالا به مقام حضرت مهدی(عج) و پس از آن به کنار پل می روم.
— غذا چه خواهی خورد؟
— نزدیک ظهر به خانه باز می گردم و هر چه گیرم آمد می خورم.
— پس من هم به میهمانی نمی روم. می مانم و برایت غذا می پزم.
— اگر تو بمانی، من عصر هم باز نخواهم گشت.
— به پدربزرگت گفته ای؟
— تو به او بگو.
— جواب ابوراجح را چه می دهی؟ این میهمانی بدون تو، لطف و صفایی ندارد.
— اگر لازم باشد، حقیقت را به ابوراجح می گویم.
مقام حضرت، شلوغ بود بسیاری از کسانی را که روز قبل در خانه مان دیده بودم، آنجا بودند. از هر طرف، راز و نیاز و زمزمه های مناجات شنیده می شد.
گوشه ای نشستم و دعای ندبه را خواندم. هنگامی که حال خوشی به من دست داد و گریه ام گرفت، خطاب به امام زمان(عج) گفتم: سرورم! شما با لطف خودتان، هم ابوراجح را نجات دادید و همان طور که من انتظار داشتم زندانی ها را آزاد ساختید و هم باعث هدایت بسیاری، از جمله من، شدید.
کاش ریحانه را هم برای من در نظر گرفته بودید. او برایم همسری کاملا” شایسته خواهد بود. شاید من شایسته او نیستم.
اگر ریحانه با حماد سعادتمند می شود، محبت او را از دلم بردارید تا اینقدر رنج نبرم و فرسوده نشوم.
دو – سه ساعتی در مقام بودم. آنگاه به ساحل رودخانه و کنار پل رفتم.
منظره های دلباز و گسترده آنجا دل گشا بود و حالم را بهتر کرد. به حفاظ چوبی پل تکیه دادم و به آب زلال و فراوانی که از زیر پایم می گذشت، چشم دوختم.
خانواده ای خوشحال و خندان که بر قایقی سوار بودند آمدند و از زیر پل گذشتند. اندیشیدم که عمر نیز چنین زود می گذرد و غم ها و شادی هایش به فراموشی سپرده می شود.
نمی دانستم چه مقدار طول خواهد کشید تا کم کم بپذیرم که ریحانه، عمری را با دیگری زندگی خواهد کرد.
در دوردست، مردی با پسرک و دخترکی که همراهش بودند، سوار قایقی شدند. سال ها پیش، روزی ابوراجح دست من و ریحانه را گرفت و به کنار رودخانه آورد تا قایق سواری کنیم.
من و ریحانه کنار هم روی دماغه قایق نشستیم و با بالا و پایین رفتن قایق، آن قدر خندیدیم که دل درد گرفتیم.
قایق از ساحل فاصله گرفت و آرام آرام به پل نزدیک شد. صدای خنده بچه ها را شنیدم و آرزو کردم کاش زمان به عقب بر می گشت و آن دو کودک، من و ریحانه بودیم. آن روزها بیمی
از آینده نداشتیم.
در همین موقع از گوشه چشم، شبح زنی را دیدم که از شیب پل بالا می آمد. بر خود لرزیدم. برای لحظه ای از ذهنم گذشت که شاید ریحانه باشد.
بلافاصله به خودم خندیدم. ریحانه آنجا چه می کرد؟ او داشت با خوشحالی از میهمان ها پذیرایی می کرد. شاید هنوز متوجه نشده بود که من در میهمانی حضور ندارم.
زن جوانی بود از دستفروش آن سوی پل، مقداری مسقطی خریده بود و با شادمانی و سبک بالی می رفت تا به شوهرش که با لبخند منتظرش بود، بپیوندد.
به آنها غبطه خوردم و به یاد ایام کودکی افتادن که ریحانه چند قطاب برایم آورد و گفت آنها را مادرش درست کرده است. پرسیدم: 《خودت خورده ای؟》 گفت:《من نمی خواهم، مادرم باز هم درست میکند》.
قطاب ها توی سبد کوچکی از برگ خرما بود. به او گفتم:《 اگر تو نخوری، من هم نمی خورم》 سرانجام قبول کرد.
نشستیم قطاب ها را با هم خوردیم. همان موقع فهمیدم که غذا خوردن با ریحانه چقدر برایم لذت بخش است.
کم کم خسته شدم. خانه ابوراجح مانند آهن ربایی مرا به سوی خود می کشید. باید خودم را سرگرم می کردم تا از این نیروی جاذبه رها شوم.
از پل پایین آمدم و به سراغ دستفروش ها، ماهی فروش، قایق داران و کسانی که با شعبده بازی، نقالی، کارهای پهلوانی و مارگیری نمایش می دادند، رفتم.
ساعتی خودم را با آنها سرگرم کردم. نمی خواستم به خانه باز گردم. تنها بودن در خانه برایم کشنده بود. اگر دوستانم بودند بهتر می توانستم وقت را بگذرانم.
ده روزی بود که به سراغشان نرفته بودم.
دوباره به سوی پل رفتم. اگر ابوراجح به دنبالم می آمد، می توانست کنار پل پیدایم کند.
از خودم پرسیدم: 《 اگر به دنبالت بیایند چه می کنی؟》 اگر فرصتی برای پنهان شدن می ماند، پنهان می شدم.
اما اگر ابوراجح مرا می دید و اصرار می کرد که با وی بروم و من ناچار می شدم حقیقت را بگویم.
صبحانه زیادی نخورده بودم. گرسنه ام شده بود.
سکه ای به زن دستفروش دادم و او قطعه ای از مسقطی اش را با چاقو برید، آن را روی برگ تازه انگور گذاشت و به من داد.
مسقطی اش عطر خوبی داشت و با مغز گردو و فندق، تزیین شده بود. آن سوی رودخانه، زیر سایه درختان نخل، کرسی هایی بود.
به آن سو رفتم. گاهی که با دوستانم به کنار رودخانه می آمدیم، آنجا می نشستیم و قبل از شنا، قهوه یا پالوده می خوردیم. روی کرسی همیشگی نشستیم.
شک نداشتم که ابوراجح تا آن موقع، دلیل غیبتم را از پدربزرگ پرسیده بود. او هم گفته بود:《حالش چندان خوش نبود》.
خانه ابوراجح آن قدر شلوغ بود که از نبودن من، کسی رنجیده خاطر نمی شد. جای دوستانم خالی بود.
پیرمردی که آنجا دکه داشت برایم طبقی آورد که ظرفی پالوده در آن بود. مسقطی را درون طبق گذاشتم. پیرمرد کرولال بود. با اشاره به یکدیگر سلام کردیم. از لبخند صمیمانه او معلوم بود که مرا به یاد دارد.
از آن آدم ها بود که زود انس می گرفت. دلم می خواست با او حرف بزنم؛ ولی حیف که نمی شنید.
اگر از حلّه می رفتم، دلم برای آن قسمت از ساحل تنگ می شد. پل و رودخانه، از آنجا، چشم انداز بی نظیری داشت.
عصر ها که دیگر کرسی خالی به زحمت پیدا می شد، مرد سیاه پوستی که شریک پیرمرد بود، می آمد و آواز می خواند.
کسانی که آواز شناس بودند می گفتند در میان عرب، هیچ کس صدای حزین او را ندارد. حیف که در آن وقت از روز، او نبود وگرنه چند سکه به جیبش می ریختم تا اشعاری را که دوست داشتم، برایم بخواند.
آسمان دلم ابری بود. گریه ام می آمد. صبح به یاد مولای مهربانم گریسته بودم. اکنون خوش داشتم کمی هم به خاطر ریحانه اشک بریزم.
مولایم را یافته بودم؛ ولی او را نمی دیدم. ریحانه را می دیدم، اما او را از دست داده بودم.
مسقطی و پالوده همچنان روی چهارپایه بود و به آن دست نزده بودم. نسیمی که می وزید شاخه های نخل را حرکت می داد و از لا به لای آنها، پولک های آفتاب را روی من و چهار پایه می ریخت.
ناگهان احساس کردم سایه ای روی من و ظرف پالوده افتاده است. فکر کردم پیرمرد است و می خواهد بپرسد که چرا پالوده ام را نمی خورم.
سایه حرکت کرد و آنکه پشت سرم بود، کنارم ایستاد. دوست داشتم هر کس هست کنارم بنشیند. اندکی چرخیدم و به بالا نگاه کردم. دلم می خواست ریحانه باشد؛ اما او پدربزرگم بود…..
#قسمت_سی_چهارم
…… ایستادم.
— سلام!
با چهره ای بر افروخته که شادی یا خشم صاحب را نشان نمی داد به من خیره شد و ناگهان سخت مرا در آغوش کشید.
— سلام فرزندم!
شانه ها و بدنش چند لحظه ای تکان خورد.
نفهمیدم می خندد یا گریه می کند. وقتی از من فاصله گرفت دیدم که می خندد.
— برای خودت قهر کرده ای و به اینجا آمده ای و از هیچ چیز خبر نداری. راه بیفت برویم.
— کجا برویم؟
— معلوم است؛ به خانه ابوراجح.
— مگر خبر تازه ای شده؟
— آنجا قرار است از دختری خواستگاری شود؛ آن وقت تو اینجا نشسته ای.
— از ریحانه ؟
— بله. من می خواهم او را برای تو از ابوراجح خواستگاری کنم.
به خوش خیالی پدربزرگم افسوس خوردم و روی کرسی نشستم.
— زحمت بیهوده نکشید. من کسی نیستم که او می خواهد.
— پس او کیست؟
— او حماد است.
— اشتباه می کنی. آن جوان سعادتمند تو هستی.
خون به قلب و شقیقه هایم فشار آورد. ایستادم.
— من؟ اشتباه می کنید.
— هیچ اشتباهی در کار نیست.
— چه کسی این حرف را زده؟
سری تکان داد و گفت: کسی که می شود روی حرفش حساب کرد.
— او کیست؟
— ریحانه.
باورم نمی شد. خودم با او حرف زده بودم.
— ممکن است توضیح بدهید.
دستم را گرفت و گفت: تا اینجا ایستاده ای، نه. خیلی گشتم تا تو را پیدا کردم.
ام حباب گفت باید تو را این اطراف گیر بیارم. خسته شده ام؛ ولی باید برویم.
سکه ای کنار ظرف پالوده گذاشتم و با پدربزرگم از پل گذشتیم. بی صبرانه می خواستم خبرها را بشنوم.
— می ترسم به آنجا برویم و در یابیم که ماجرا آن گونه که به گوش شما رسیده نیست.
— مگر تو به حرف ام حباب اطمینان نداری؟
نالیدم: نه چندان. اگر او چیزی به شما گفته، نباید حرفش را خیلی جدی بگیریم.
خندید وگفت: تو باید سپاس گزار ام حباب باشی. اگر او امروز با ریحانه صحبت نکرده بود، من و تو اینک در راه خانه ابوراجح نبودیم.
از صاحل فاصله گرفتیم و از کنار نخلستانی گذشتیم.
— پدربزرگ! چرا در چند جمله نمی گویید چه شده و مرا راحت نمی کنید؟
— آه من چگونه می توانم خدا را سپاس بگویم. خدا می داند چقدر نگران تو بودم . هیچ راهی به نظرم نمی رسید که امید گشایشی در آن باشد. کار به جایی رسیده بود که می خواستیم از این شهر برویم.
به نزدیکی خانه ابوراجح رسیده بودیم که سرانجام پدربزرگ گفت: ساعتی پیش، ام حباب، ریحانه را به گوشه ای می کشد و به او می گوید:《برای شما مهم نیست که هاشم به خانه تان نیامده؟》
ریحانه از این سوال ناگهانی ام حباب دست و پایش را گم می کند و می گوید:《شنیدم که به مادر گفتید کسالت دارد》.
ام حباب انگشت روی قلبش می گذارد و می گوید:《 کسالت او از اینجاست》. ریحانه می گوید:《منظورتان را متوجه نمی شوم》. ام حباب می گوید:《به نظرم خیلی هم خوب متوجه می شوید. او شما را دوست دارد و چون خیال می کند که شما به حماد علاقه دارید و او را در خواب دیده اید، قصد دارد از این شهر برود. اگر او بخواهد برود، ابو نعیم و من نیز همراه او خواهیم رفت》
پدربزرگم لختی ایستاد و گفت: رنگ از روی ریحانه می پرد. ام حباب به من گفت که ریحانه با شنیدن این حرف، نزدیک بود بی هوش شود. با نا باوری به ام حباب می گوید:《 هاشم که قرار است با قنواء ازدواج کند؛ پس چگونه به من علاقه دارد؟》
ام حباب به ریحانه اطمینان می دهد که تو تنها و تنها به او علاقه داری. ریحانه در این موقع، در حالی که مثل گل انار، قرمز شده بود، اعتراف می کند که به تو علاقه دارد و تو همان جوانی هستی که او را در خواب دیده است. ام حباب آمد و با چشمان اشک بار، گفت و گوی خود را با ریحانه برای من باز گفت.
تا زمانی که از زبان خود ریحانه نمی شنیدم که مرا در خواب دیده است نمی توانستم حرف های ام حباب را باور کنم.
وارد خانه ابوراجح که شدیم، ام حباب و مادر ریحانه، در حیاط، منتظرمان، بودند. بدون مقدمه آهسته از ام حباب پرسیدم: آنچه از پدربزرگم شنیده ام راست است؟
او بدون آنکه حرفی بزند به مادر ریحانه اشاره کرد تا جواب مرا بدهد. او نیز لبخندی شادمانه زد و گفت: من با ریحانه صحبت کردم. آنچه ام حباب گفته، راست است.
نفس راحتی کشیدم و در دل خدا را سپاس گفتم. ام حباب آهسته در گوشم گفت: برای حماد نیز نگران نباش. او به قنواء علاقه دارد.
احساس می کردم بارهای سنگینی به ناگاه از روی دوشم برداشته شده است.قبل از آنکه بتوانم افکارم را جمع و جور کنم و از سعادتی که به من روی آورده بود، لذت ببرم، پدربزرگ دستم را گرفت و مرا با خود به اتاقی برد که مردان در آن نشسته بودند.
ابوراجح مرا کنار خود نشاند و گفت: تو که حالت خیلی خوب است و شاد و سر حال به نظر می آیی؛ پس چطور پدربزرگت گفت که کسالت داری؟
گفتم: کسالتی بود و با لطف خدای مهربان بر طرف شد.
معلوم بود از گفت و گوی ریحانه و ام حباب خبر ندارد. گفت: فکر کردم شا
ید ناخواسته کاری کرده ام که دلگیر شده ای.
با خنده گفتم: البته از شما اندکی آزرده خاطر هستم.
همه ساکت شدند و با کنجکاوی به من نگاه کردند. ابوراجح بازویم را فشرد و گفت: می دانی که چقدر به تو علاقه دارم. بگو چه کرده ام.
— پس از آنکه خداوند به دست مولایمان شما را شفا داد، چنان به عبادت و کار و پذیرایی از میهمان ها مشغول شده اید که مرا فراموش کرده اید.
پدربزرگم گفت: چه می گویی، هاشم. ابوراجح دیروز به مغازه ما آمدند و از من و تو تشکر کردند.
گفتم: همین که ابوراجح گرفتاری بزرگی را که من دارم فراموش کرده اند، بیشتر دلم را به درد می آورد.
ابوراجح خنده ای سر داد و گفت: بله، به یاد آوردم. حق با توست. جا داشت در این باره کاری می کردم. مرا ببخش. هنوز دیر نشده است.
پدربزرگ با زیرکی به ابوراجح گفت: موضوع از چه قرار است؟ بگویید تا من هم بدانم.
ابوراجح گفت: هاشم به دختری شیعه علاقه مند شده بود. بارها در این باره با من صحبت کرد. من به او گفتم که باید او را فراموش کند.
روزی دختری با مادرش به مغازه شما می آیند تا گوشواره ای بخرند. هاشم فریفته جمال آن دختر می شود. حال که شما و هاشم از جمله بهترین شیعیان حلّه هستید، جا دارد من قدم پیش بگذارم و آن دختر سعادتمند را برای محبوب ترین جوان حلّه خواستگاری کنم.
حالا دیگر نگاه حماد، پدرش و دیگران متوجه من بود. پدربزرگم خندید و به ابوراجح گفت: خداوند به شما برکت و خیر بیشتری بدهد. فکر می کنید خانواده ی آن دختر به چنین پیوندی رضایت بدهند؟
ابوراجح سرش را بالا گرفت و گفت: افتخار خواهند کرد و سجده ی شکر به جا خواهند آورد.
پدربزرگ به من گفت: اکنون که چنین است او را معرفی کن. گمان می کنم ابوراجح و حاضران او را بشناسند.
نفس عمیقی کشیدم و با صدایی لرزان گفتم: ریحانه، دختر ابوراجح.
ابوراجح خشکش زد و حاضران نیز که متعجب شده بودند، صلوات فرستادند.
پس از دقیقه ای ابوراجح گفت: این نهایت آرزوی من است؛ ولی دخترم یک سال پیش خوابی دیده که با شفا یافتنم دریافتم رویای صادق است. در آن خواب، او مرا به شکل و شمایل کنونی ام دیده است. جوانی نیز کنار من بوده که من او را شوهر آینده ی او معرفی کرده ام و گفته ام که تا یک سال دیگر، شریک زندگی هم خواهید بود. قبل از هر چیز بهتر است…
هیجان زده و با همان صدای لرزان گفتم: آن جوان خوش بخت، من هستم.
همه باز صلوات فرستادند و تبریک گفتند. ابوراجح به سجده رفت و پس از آن، مرا در آغوش کشید. چند لحظه ی بعد صدای هلهله ی زن ها بر خاست. معلوم شد که یکی از آنها، پشت در، به صحبت های ما گوش کرده و به بقیه خبر داده است.
ابوراجح گفت: من درباره ی آینده ی دخترم نگران بودم و همیشه دعا می کردم که شوهر شایسته ای نصیبش شود. قسمت چنین بود که پس از ماجراهایی که از سر گذراندیم به آرزویم برسم.
رو به من و پدربزرگم ادامه داد: به این ترتیب، پیوند ما ناگسستنی خواهد شد.
نمی دانستم چگونه می توانم خداوند را به خاطر نعمت ها و مهربانی هایش شکر کنم. پس از ناهار، در فرصتی، آهسته از حماد پرسیدم: تو قنواء را دوست داری.. درست است؟
گفت: قصه ی من هم مانند سرگذشت توست. او را که دیدم، شیفته اش شدم. چون مذهب ما با هم فرق داشت، در زندان و بعد در سیاهچال، خودم را ملامت می کردم که دوست داشتن او چه فایده ای دارد.
— حالا که او و مادرش شیعه شده اند.
— کاش مشکل فقط همین یکی بود. کی مرجان صغیر حاضر می شود دخترش را به یک جوان رنگرز بدهد.
تازه نمی دانم خود قنواء به چنین پیوندی تمایل دارد یا نه. او که به یک زندگی اشرافی عادت دارد، چگونه می تواند از آن فاصله بگیرد؟
— به تو مژده می دهم که او نیز تو را دوست دارد.
حماد، هر چند امید چندانی به زندگی با قنواء نداشت، ولی از جا جست و با خوشحالی پرسید: این راست است؟
— مطمئن باش.
— فکر می کنی بتواند با من زندگی کند؟
— او آن قدر عاقل هست که بداند با یک رنگرز می تواند زندگی کند یا نه.
— بعید است بتواند.
— کار هر کسی نیست؛ اما او می تواند. می ماند رضایت پدرش که هرگز رضایت نخواهد داد.
حماد آرام گرفت و گفت: نمی دانم چاره ی این مشکل چیست.
چند دقیقه بعد از طریق ام حباب به قنواء اطلاع دادم که حماد به او علاقه دارد. ام حباب بازگشت و گفت: بیچاره آن قدر خوشحال شد که خودش را در آغوش ریحانه انداخت و اشک ریخت.
حماد گفت: شاید اشک ریختن او به خاطر آن است که می داند پدرش ازدواج ما را نمی پذیرد.
ابوراجح معتقد بود که در کار نیک نباید تاخیر کرد. پدربزرگم نیز موافق بود.
برای همین، عصر همان روز، من و ریحانه با مراسمی ساده به عقد یکدیگر درآمدیم. هنگامی که کنار یکدیگر درآمدیم. هنگامی که کنار یکدیگر نشسته بودیم و دست در دست هم داشتیم، به او گفتم: امروز صبح از پیوند با تو نا امید بودم و حالا تو همسرم هستی.
می ترسم همه ی اینها خواب باشد و من ناگهان بیدار شوم و بینم که تک و تنها روی یکی
از کرسی های کنار رودخانه نشسته ام.
ریحانه دهانش را به گوشم نزدیک کرد و طوری که اطرافیان نشنوند، گفت: به یاد داری که در مطبخ خانه تان با هم حرف زدیم؟ آن موقع خیال می کردم شاید یک سال طول بکشد تا تو به خواستگاری ام بیایی. حالا می بینم همان طور که پدرم در خواب به من گفت، سر یک سال، همسرم هستی.
ام حباب به ما گفت: عجله نکنید. از این به بعد به اندازه ی کافی وقت دارید که با هم درد دل کنید…….
#قسمت_آخر
…… روز بعد من و ریحانه به مقام حضرت مهدی(عج) رفتیم و ساعتی در آنجا به شکر گزاری از خداوند و زیارت اماممان مشغول بودیم.
پس از آن، به کنار رودخانه رفتیم تا از بالای پل به منظره های اطراف نگاه کنیم و از حرف زدن با یکدیگر لذت ببریم.
رودخانه آرام بود و شهر روشن و آفتاب ملایم. گفتم چقدر آرزو داشتم که روزی با تو اینجا بایستم و به رودخانه و نخلستان ها و خانه های شهر نگاه کنم.
ریحانه خندید و گفت: از دیروز تا به حال، هر وقت به یاد می آورم که تو ام حباب را به خانه ی ما فرستاده بودی خنده ام می گیرد.
— زن با هوشی است. او گفت که تو به من علاقه داری، ولی من باور نمی کردم.
— فکر می کنی امروز در تمام حلّه، کسی از من خوشحال تر و سعادتمند تر باشد؟
— بله.
— چه کسی؟
— من.
با هر حرف به بهانه ای می خندیدیم. چشم ها و چهره ی ریحانه، فروغ عجیبی یافته بود. شاید او هم چنان فروغی را در من می دید.
— می دانی آن روز که با مادرت به مغازه ی ما آمدی، چه آتشی به جانم انداختی.
از آن ساعت، دیگر آرام و قرار نداشتم. پدربزرگم می داند که با من چه کرده ای. بارها می گفت:《 کاش تو را از کارگاه به فروشگاه نیاورده بودم! کاش آن روز، ریحانه و مادرش به مغازه ی ما نیامده بودند! چه روز شومی بود آن روز!》
و حالا من می گویم چه روز فرخنده ای بود آن روز! پس از رفتن شما به سراغ پدرت رفتم و گفتم عاشق دختری شیعه شده ام.او نمی دانست که منظور من، دختر خود اوست.
پدرت گفت که بهتر است این عشق را به فراموشی بسپارم. او از آنچه در انتظار خودش و ما بود اطلاعی نداشت.
— همان بهتر که همیشه به خدا توکل کنیم و به او امید داشته باشیم.
— تو چه شد که آن خواب عجیب را دیدی؟ تعجب می کنم که می بینم به من علاقه داری. آیا تنها به خاطر آن خواب، به من علاقه داری و حالا خوشحالی که همسرت هستم؟
ریحانه آهی کشید و گفت: آن روز که به مغازه ی شما آمدیم، سالی می گذشت که من به تو عشق می ورزیدم.
باور کردن حرف او برایم مشکل بود.
— چگونه چنین چیزی ممکن است؟
— یک سال پیش، روزی با مادرم به کنار رودخانه آمدیم تا هوایی بخوریم. ناگهان تو را در جمع دوستانت دیدن که آنجا روی کرسی ها نشسته بودید. تو ماجرایی را تعریف می کردی و آنها می خندیدند. سال ها بود تو را ندیده بودم. از زیبایی و وقارت شگفت زده شدم. خیلی تغییر کرده بودی.
آنچه را تو در مغازه در من دیدی، من آن موقع در تو دیدم. به خانه که باز گشتم، بیمار شدم و یک هفته بستری بودم. در تنهایی می گریستم.
— چه می گویی، ریحانه!
— عشق بی فرجامی به نظر می رسید. باید خودم را از آن رها می کردم وگرنه مرگ در انتظارم بود. شبی که حالم بهتر شده بود، در نماز شب بسیار گریستم و از خدا خواستم که مهر تو را از دلم بر دارد.
ساعتی بعد، در سجده به خواب رفتم و آن خواب را دیدم: پدرم قیافه کنونی اش را داشت. تو کنارش ایستاده بودی. او به تو اشاره کرد و گفت:《هاشم شریک زندگی ات خواهد بود. به خدا توکل کن. تا سالی دیگر آنچه گفتم خواهد شد》.
وقتی برایم خواستگار آمد، ناچار شدم خوابم را به مادرم بگویم؛ اما به دو دلیل نگفتم که آن جوان کیست.
— دلیل اول آنکه اگر می گفتی من بوده ام، می گفتند:《 نباید به خوابت اهمیت بدهی؛ زیرا ازدواج تو با جوانی غیر شیعه معنا ندارد》.
— دلیل دومش آن بود که خجالت می کشیدم نام جوانی را به عنوان شوهر آینده ام بر زبان بیاورم.
— پس تو بیشتر از من رنج برده ای.
— تا قبل از شفا یافتن پدرم، به خوابی که دیده بودم چندان اطمینان نداشتم. هنگامی که آن نیمه شب، از خواب بیدار شدم و پدرم را به همان صورت که در خواب دیده بودم مشاهده کردم، دریافتم که خوابم رویایی صادق بوده و تو نیز شریک زندگی ام خواهی بود.
آن قدر خوشحال شدم که وقتی پدربزرگت به اتاقت آمد تا بیدارت کند، من نیز همراهش شدم.
خوابی را که در آن شب دیده بودم، برای ریحانه گفتم. ریحانه ادامه داد: پس از یک سال رنج و محنت، هفته گذشته تو را در مغازه تان دیدم و مطمئن شدم که بدون تو زندگی ام معنایی ندارد.
با شفا یافتن پدرم، امیدوار شدم که من و تو به هم خواهیم رسید؛ ولی شنیده بودم که قرار است با قنواء ازدواج کنی. مرتب تو را با او می دیدم.
آن شب که از خانه ی شما رفتیم من خیلی غمگین بودم. می دیدم که همچنان قنواء کنارت ایستاده است.حسرت آن لحظه هایی را می خوردم که در مطبخ با هم صحبت می کردیم.
پدرم در خواب به من گفته بود که هاشم، یک سال دیگر، شریک زندگی ات خواهد بود.دیروز صبح فکر می کردم که یک سال گذشته و هنوز اتفاقی نیفتاده است.
زمانی که ام حباب با من صحبت کرد و فهمیدم تو هم به من علاقه داری و به چه دلیل به خانه ی ما نیامده ای، خواستم از خوشحالی پرواز کنم. بسیار به ام حباب علاقه
مند شده ام. انسان ساده دل و شیرینی است.
— وقتی به خانه ما بیایی، او همدم تو خواهد بود.
— و باید هر روز در همان مطبخ بزرگ و زیبا کار کنم و منتظر بمانم تا تو و پدربزرگت از بازار باز گردید.
— و عمری را فرصت خواهیم داشت تا مانند امروز با هم حرف بزنیم.
در این هنگام، مرد فقیری که دو سکه طلای ریحانه را به او داده بودم از کنارمان گذشت او را صدا زدم و سکه هایی را که در جیبم بود به او دادم.
مرد فقیر لبخندی زد و تشکر کرد. به ریحانه گفتم: تصمیم داشتم دو دینار تو را برای همه ی عمر نگه دارم؛ اما آن را به این برادرمان دادم و از او خواستم دعا کند تا خدا تو را برای من در نظر بگیرد.
ریحانه از زیر چادر، گوشواره هایش را از گوش بیرون کشید و آنها را در کف دست مرد فقیر رها کرد.
— من هم نذری کرده بودم که اینک به مراد خودم رسیده ام.
مرد فقیر گفت: با این سرمایه، از این پس مرا مشغول کار خواهید دید.
آن مرد که رفت، به ریحانه گفتم: دیروز صبح در مقام، به اماممان عرض کردم:《 شما که این قدر مهربان هستید، چرا ریحانه را برای من در نظر نگرفته اید؟》
اینک می بینم که از یک سال پیش، مژده چنین پیوندی داده شده بود. منتها برای آنکه تربیت و هدایت شوم باید شاهد این داستان شگفت انگیز می شدم و احساس می کردم که هیچ راه چاره ای وجود ندارد تا ناگهان درها را بگشایند و مرا به خانه ای که شما از آغاز ساکن آن بوده اید، راه دهند.
— تو شایسته این نعمت ها هستی. ما هرگز فراموش نمی کنیم که چگونه با از جان گذشتگی به استقبال خطر رفتی تا جان پدرم را نجات دهی و من و مادرم را از آن همه تب و تاب و اظطراب برهانی.
قایقی از دور دست پیش می آمد. در سکوت به نزدیک شدن آن خیره شدیم.
یک هفته بعد، وقتی من و ریحانه با پدربزرگم و ام حباب، روی تخت چوبی خانه مان مشغول خوردن صبحانه بودیم، قنواء آمد و خبر آورد که رشید و امینه با هم ازدواج کرده اند.
وزیر نیز از کارش کناره گیری کرده و قرار بود تا یکی دو روز دیگر، به همراه پسر و عروسش به همان مزرعه پدری اش برود. ما نیز به قنواء اطلاع دادیم که روز بعد به طور دسته جمعی در نظر داریم به کوفه برویم. پرسید: ابوراجح و مادر ریحانه نیز با شما خواهند بود؟
گفتم: بدون آنها به ما خوش نخواهد گذشت.
پرسید: برای چه به کوفه؟
گفتم: مادرم با برادران و خواهرهایم آنجا هستند. به اصرار ریحانه، می رویم تا آنها را به حلّه بیاوریم.
ریحانه می گوید این خانه آن قدر بزرگ هست که آنها هم با ما زندگی کنند.
سرگذشت مادرم را برای قنواء تعریف کردم. ریحانه گفت: تا روزی که آنها را با خود به حلّه بیاوریم، من آرام نخواهم گرفت. مادر هاشم، مادر من نیز هست.
ام حباب گفت: به زیارت آرامگاه امامان نیز خواهیم رفت و برای تو و حماد نیز دعا خواهیم کرد. قنواء گفت: دلم می خواست در این سفر همراه شما باشم.
پدربزرگم گفت: با توکل به خدای بزرگ، در سفر بعدی، تو و حماد نیز همراه ما خواهید بود.
*****
دیدن مادر و خواهران و برادرانم، مجموعه شادی هایم را کامل کرد.
مادرم با دیدن من و عروسش، در آغوش ما بیهوش شد. خیلی رنجور و ضعیف شده بود.
هنگامی که به هوش آمد، من به پایش افتادم و آن قدر گریستم تا بگوید مرا به خاطر از یاد بردنش و اینکه در طی سالها به او سر نزده بودم، بخشیده است.
ریحانه کنارم نشسته بود و او نیز می گریست. سرانجام مادرم ما را در بغل گرفت و به من گفت: تو باید مرا ببخشی که مجبور شدم رهایت کنم و بروم.
اما امروز که دوباره تو را یافته ام و عروس زیبا و مهربانم را دیده ام، دیگر طاقت دوری تان را نخواهم داشت.
من و ریحانه به مادر قول دادیم که برای همیشه در کنارش خواهیم ماند.
مادرم یکایک برادران و خواهرانم را به من معرفی کرد. آنها از اینکه دریافته بودند من برادرشان هستم، از شادی در پوست نمی گنجیدند.
به مادرم گفتم: روزگار رنج و محنت شما به سر آمده و از این به بعد من خدمتگزار شما خواهم بود.
پدربزرگ به مادرم گفت: تو همچنان عروس من هستی و من قبل از تربیت فرزندان هاشم و ریحانه، باید به برادران هاشم زرگری بیاموزم.
خوشحالم که خانه بزرگ و خلوت ما، شلوغ و پر رونق خواهد شد.
ام حباب نیز گفت: من هم باید به این دختران زیبا، آشپزی و خیاطی یاد بدهم تا بعدها شوهران خوبی گیرشان بیاید.
سفر زیارتی و سیاحتی ما دو ماه به طول انجامید. در این سفر خاطره انگیز، امامان نجف، کربلا، سامرا و کاظمین را زیارت کردیم.
حال مادرم به تدریج بهتر شد و سلامت و شادابی خود را باز یافت.
او در پایان آن سفر، چنان شیفته ریحانه، من، پدربزرگ، ام حباب، ابوراجح و همسرش شده بود که وقتی نخلستان های حلّه از دور نمودار گشت، گفت: قبل از دیدن شما، از زندگی سیر و بیزار شده بودم، اما اینک برای زندگی با شما و در کنار شما، عمر نوح نیز برایم کم است.
باران ملایمی می بارید که وارد حلّه شدیم. رود فرات، زلال تر از همیشه ب
ه نظر می رسید.
شاخه های خیس نخل ها از تمیزی می درخشیدند.با آنکه باران می بارید، خورشید از پشت ابرها، روشنایی و گرمای ملایم خود را نثار شهر کرده بود.
گویی حلّه را با همه کوچه هایش برای ورود ما آب و جارو کرده بودند. مادرم با دیدن حلّه گریست و از پدر و مادرش یاد کرد.
قبل از هر چیز به مقام حضرت مهدی(عج) رفتیم و آن حضرت را زیارت کردیم. من، خدای بزرگ و مهربان را به خاطر خانواده بزرگ و خوبم سپاس گفتم.
هنوز از مقام بیرون نرفته بودیم که خبردار شدیم مرجان صغیر از دنیا رفته است. چهل روز از مرگش می گذشت. او درحالی مرده بود که معجزه شفا یافتن ابوراجح نتوانسته بود موجب هدایتش شود.
با آمدن حاکم جدید، قنواء و مادرش دارالحکومه را ترک کرده بودند و در خانه بزرگ و زیبایی زندگی می کردند.
روز بعد حماد به ما گفت که مادر قنواء از ارثیه پدری اش، خانه و کاروان سرایی در بازار خریده است.
قرار بود حماد و قنواء به زودی ازدواج کنند و حماد اداره کاروان سرا را به عهده بگیرد. آن کاروان سرا بین مغازه پدربزرگ و حمام ابوراجح قرار داشت.
هنگامی که قنواء به دیدن ریحانه و مادرم آمد ، به خاطر درگذشت پدرش به او تسلیت گفتیم. ریحانه از او پرسید: فاصله گرفتن از آن زندگی اشرافی و آن همه خدمتکار و نگهبان و ثروت و قدرت ، برایت سخت نیست؟
او ریحانه را در آغوش کشید و با لبخندی حاکی از اطمینان گفت: در قیاس با آنچه به دست آورده ام، هیچ است……..
پایان داستان نیمه شبی در حلّه، اثر زیبای مظفر سالاری.
#پایان
Nazkhaatoon.ir