رمان آنلاین پرگار بر اساس داستان واقعی قسمت ۱تا ۵
داستان پرگار
نویسنده :صبا
#قسمت۱
نمیدونم چی شد که یهو پیام دادم به خانم صبا و گفتم
_ من میتونم داستان زندگیمو بگم ؟
وقتی بهم گفتن براشون بنویسم
پشت صفحه ی کیبوردم خشکم زد…
نمیدونم ،
شاید ما اقایون مثل خانمها نمیتونیم ریز زندگیمونو بگیم یا بنویسیم
شاید انقدر درگیر کار هستیم که خیلی از خاطرات و فراموش میکنیم.
شاید بی توجه به بعضی از مسائل زندگیمون هستیم .
.
تبریز دنیا اومدم
بعد دوتا خواهر خدا منو به مادرم هدیه داد تا از شر حرف های عمه هامو مادر بزرگم راحت بشه.
مادرم دبیر ریاضی بود.
پدرم خشکبار فروشی داشت.
کلا زن ها موجودات عجیبی هستن
مادرم اگه هزار تا کار باهم بهش میدادن کامل تحویل میداد
به فکر شام و ناهار ما بود
به فکر امتحان های ما
به فکر مهمونی های هر هفته.
به فکر کارش.تصحیح برگه های امتحانیو ووووو
اما بابا برعکس مامان فقط تمرکز رو کارش داشت
اگه کار خونه بهش میدادیم یا یادش میرفت یا اشتباه انجام میداد.
بیست و دوسالم بود .
خواهر بزرگم زهرا ازدواج کرده بود و برای خواهر کوچیکم زینب خواستگار میومد
اما زینب قصد ازدواج نداشت.
ترم اخر رشته ی عمران بودم .به فکر این بودم که برای ارشد بخونم.
ماه رمضون بود
مامان از مدرسه زنگ زد خونه
_امروز مدرسه افطاری میده .هوا تاریک میشه بیا دنبالم.
خواستم مثل همیشه بهونه بیارم که نرم اما نمیدونم چی شد قبول کردم.برای خود مامان هم عجیب بود.
ساعت شیش بعداز ظهر بود که رفتم دنبال مامانم
مامان با یه دختر جلوی در مدرسه ایستاده بود
دختره انقدر با چادر روشو محکم گرفته بود که اصلا صورتشو ندیدم
خیلی یواش سلام کرد و نشست تو ماشین
مامان نشست کنارم
_مهدی جان .میشه بی زحمت سارا جونو برسونیم خونشون .
دختره خیلی یواش گفت
_شرمندم .مزاحم شدم
مامانم برگشت سمتش
_نه عزیزم.مامانت سختش بود پیاده این همه راه میومد.این وقت شب هم تاکسی پیدا نمیشه بری
مامان شروع کرد به ادرس دادن.
یهو یه کوچه رد کردم .میخواستم دنده عقب برم ،برگشتم عقب
یهو دوتا چشم درشت سیاه دیدم
چشمای درشت با مژه های بلند
انگار خشکم زده بود
سارا متوجه ی نگاهم شد
سریع چادرو کشید تو صورتش و روشو گرفت.
شاید تو چند ثانیه این اتفاق افتاد.اما چشمایی داشت که تا به حال ندیده بودم
رسیدیم جلوی در خونشون
مامان پیاده شد
منتظر شد تا مادر سارا بیاد جلوی در.
به خونه نگاه کردم
یه خونه ی قدیمی با نمای اجری.
مامانش مثل خودش روشو گرفته بود
یه چادر کهنه سرش بود
معلوم بود وضع مالی خوبی ندارن.
بعد تعارف ها و قربون صدقه های الکی و حوصله سربر
مامان نشست تو ماشین .
لبخند شیطنت امیزی رو لباش بود
رسیدیم وسط خیابون که
برگشت سمتم
خوب چطور بود؟..
#نویسنده_صبا
#داستان_پرگار
#قسمت_دوم
.
.
.متوجه منظور مامان نشدم
_چی چطور بود؟
_سارا دیگه ۰
_والا من فقط دوتا چشم دیدم و یه صدای ولوم پایین
_همینش خوبه دیگه.از شاگردامه.امسال دیپلم میگیره.یکم درسش ضعیفه اما نجیبه ، پاکه.
_خوب چیکار کنم
_بریم خواستگاری
تازه دوزاریم افتاد منظور مامان چیه.بلند گفتم
_چی؟خواستگاری؟اون بچس مادر من
_بچه چیه؟دیپلم داره میگیره.مگه من چندسالگی شوهر کردم .یا خواهرت.در ضمن هرچقدر سن کم باشه بهتره راحت میشه تربیتشو مثل خودمون کنیم
_مگه سگه تربیت بخوایم کنیمش .مگه تربیت نداره؟
_خجالت بکش مهدی .این چه طرز حرف زدنه.من منظورم اینه که با عقاید ما راحتتر کنار میاد.برو دخترای سن بالارو ببین بعد دیپلم ول شدن تو خیابون ها هزار تا فکر و نظر دارن نمیشه جمعشون کرد دخترای الان با گذشته فرق دارن
رسیده بودیم جلوی در خونه.
ماشین و پارک کردم و با عصبانیت گفتم
_نه نمیخوام .
از ماشین پیاده شدم.
مامان دنبالم راه افتاد
_تو اول ببینش بعد بگو نه
وسط راه پله ها رو کردم سمت مامان.
_وضع مالیشونو دیدی؟مادرش یه چادر کهنه سرش بود اومر جلوی در
_بهتر تو.داشته باشی میگه شکر، نداشته باشی میگه شکر.بری یه دختر پولدار بگیری خوبه؟هر روز یه توقع داره بگی ندارم دو دستی کل خاندانشو میکوبه تو سرت
وارد خونه شدم .
ایستادم جلوی در اتاقم
مونده بودم چی بگم به مامان
یهو مامان نشست رو مبل و شروع کرد به گریه کردن
_معلوم نیست میخوای دست کیو بگیری بیاری تو این خونه.سی سال معلم بود دختر جماعتو میشناسم .بعضی هاشون ریشتو میسوزونن.
برو هرکیو میخوای بگیر.خودم برای سارا یه شوهر خوب مثل خودش پیدا میکنم.
هاج و واج مامان و نگاه میکردم.اعصابم خورد شده بود
روزه بودم و هنوز افطاری هم نخورده بودم
رفتم تو اتاقمو درو محکم بستم
اشکای مامان جلو چشم بود
یهو دوتا چشمای درشت سارا جلوی چشم اومدن
دوتا چشم با مژه های بلند.
یه متکا وسط اتاقمانداختمو دراز کشیدم
به حرف های مامان فکر کردم
حرفاش منطقی بود
منم که تابه حال عاشق کسی نشدم
اما سنم کم هست.درس و دانشگاهم چی؟کار ندارم…..
مامان با سینی وارد اتاق شد
اخم کرده بود
سینی و گذاشت جلوم
نون و پنیر و چای بود
بعد خوردن افطاری درسمو خوندم تا بابا اومد.
مامان انگار قهر بود
رفتم کنارش نشستم
نمیدونستم چی بگم.دلم نمیخواست دلشو بشکونم.
_من ندیدمش که .اصلا نمیدونم کی هست .خانوادش کی هستن
مامان مثل فنر پرید .برگشتم سمتم
_الهی دورت بگردم نمیگم فردا برو عقدش کن
برو ببینش .صحبت کن.بعدا فکر کن.
بابا اومد کنار ما
_چی شده؟کیو ببینه
مامان با خنده چایو گذاشت جلوی بابا
_بعدا بهت میگم.ایشاالله عروس دار داریم میشیم…..
#نویسنده_صبا
#داستان_پرگار
#قسمت۳
همین که قبول کردم سارارو ببینم تک تک پسرای فامیل و دوست و اشنا زن گرفتن
یعنی روزی نبود که مامان نگه پسر فلانی زن گرفته و چه عروسی و خوش به حالشون
دیگه باورم شده بود که وقت ازدواجم هست
مامان با بابا صحبت کرد
بابا فقط سیگار میکشید
بعد تموم شدن تعریف های مامان
بابا سیگارشو تو جا سیگاری خاموش کرد
_ببین عزیز من اینا سطح مالی و فکریشون به ما نمیخوره.فردا پس فردا مشکل به وجود نیاداااا.من واقعا زورم میاد یه خانواده سطح پایین برام شاخ بشن.
مامان بهش برخورد
ظرف سیگار بابارو به حرص از جلوش برداشت و برد سمت سطل زباله
یهو بغض کرد
_اره منم شاخ شدم برات .راست میگی.بابای منم معلم بود .بابای شما خشکبار فروشی کل تبریزو داشت.مایه ی ننگ بودم.اره بگو.اصلا خوب شد حرف عروسی مهدی بشه و تو حرف دلتو بزنی.خدا لعنت کنه شوهر خالمو که با بابات شریک بود و به خاطر شراکتش منو معرفی کرد به شما.حتما بد شاخ بودم براتون.یادته مامانت تا قبل تولد مهدی محل سگم بهم نمیزاشت.همش میگفت وای میمیرم و پسر علی و نمیبینم.
مامان نشست صندلی و شروع کرد به گریه کردن.
من داشتم مثلا تلویزیون میدیدم اما اشک مامان دل کوه و اب میکرد چه برسه به دل منو بابا
رفتم کنار مامان ایستادم
شونه هاشو ماساژ داد
_مامان بس کن
_چیو بس کنم هر چی خواست بهم گفت
بابا به لیوان اب داد دست مامان
_ای بابا من کی گفتم سطح شما پایین بوده .پدرت که دبیر بود و سطح علم و فرهنگش از همه بالاتر بود.حتی ازپدر من.چرا اینطوری میکنی.این چه حرفیه میزنی؟خدا پدر حاج داودو بیامرزه تورو به ما معرفی کرد.والا خدا دوستم داشت دوتا دختر خانم بهم داد.من که از اول گفتم عاشق دخترم.تو حرف مردم برات اهمیت داشت
مامان ارومتر شده بود.
میدونستم تمام حرکاتش نقش بازی کردن بوده اما بازم دلم نمی اومد اشکشو ببینم
بابا باز یه سیگار روشن کرد.
_حالا یه قرار بزار بریم ببینیم اصلا کی هستن.شاید واقعا ادمای محترمی باشن و خدا خواست و عروس خانوادمون شد.
مامان اشکاشو سریع پاک کرد و میخندید
یه چای برای منو بابا ریخت
وقتی چایو گذاشت جلوی بابا .سیگارشو به زور گرفت
_اا بده اینو .پدر داماد باید سالم باشه چیه اخه این هی فوت فوت میکنی
دوباره مامان شاد و شنگول شد.همین خنده ی مامان یه دنیا برام ارزش داشت
من به دونه پسر عاشق مامانم بودم
از بچگی دوست داشتم مامانم زنم میشد و وقتی بزرگتر شدم دوست داشتم یکی عین مامانم زنم بشه
قرار خواستگاری گذاشته شد
استرس داشتم چون اصلا سارارو ندیده بودم.هر وقت میخواستم به ایندمو خواستگاری و …فکر کنم و استرس منو بگیره دوتا چشم
درشتش منو اروم میکرد.
روز خواستگاری بود
از صبح مامان تو خونه الکی راه میرفت
_مهدی سبد گل سفارش دادی؟بزرگ باشه؟گل خوب بزاره.گلایول هاش پلاسیده نباشن.
حاجی یه بسته اجیل خوب هم بردار
_اجیل چرا مگه گل و شیرینی نمیبرن؟
_چرا اما بزاریم بهتره.راه دور که نمیره برای عروسمون میره
_ای بابا بزار جلسه اولو بریم بعد عروسم عروسم کن
مامان به حرف بابا میخندید
من اون وسط فقط گوش میدادم.نمیدونم چرا هیچ حرفی یا اراده ایی نداشتم.
کت شلوار طوسی رنگمو پوشیدم.
جلوی اینه خودمو نگاه کردم
واقعا میخوام چیکار کنم؟پس دانشگاه چی؟کار ندارم که؟پول ندارم.
یهو مامان صدام کرد.
_مهدی بیا دیر شد……
#نویسنده_صبا
#داستان_پرگار
#قسمت۴
بعد گرفتن گل و شیرینی و اجیل سفارشی مامان
رفتیم سمت خونشون
یه خونه اجری قدیمی دو طبقه
وقتی درو باز باشد
یه باغچه ی کوچیک اما خیلی قشنگ نظرمو جلب کرد
برگ های زرد و سبز باعث شدن استرسم یادم بره
کلا اون حیاط اب پاشی شده و بوی اب و خاک باعث ارامشم شد
وارد خونه شدیم
دور تا دور خونه پشتی بود .جلوی پشتی ها پتو پهن شده بود
وسط حال ظر ف میوه بود
پدر سارا یه مرد شصت ساله ی لاغر بود
جلوی موهاش ریخته بود
چهرش به ادم ارامش میداد
مادر سارا مدام تعارف میکرد.به مامان هی میگفت خانم معلم.
جوری رفتار میکردن که انگار ما اربابشون هستیم
پدرش دو زانو نشسته بود و سرش پایین بود
بعد یکم حرف زدن
سارا اومد
چادرش و به دندون گرفته بود و چای و پخش کرد
باز نتونستم چهرشو ببینم.
نشست کنار مادرش.یه چادر سفید با گل های ریز قرمز سرش بود
روشو محکم گرفته بود
بعد چند دقیقه مامان اجازه گرفت ما بریم باهم صحبت کنیم
مادر سارا مارو راهنمایی کرد سمت اتاق
یه اتاق کوچیک بود که رخت خواب ها خیلی تمیز ومرتب گوشه اش روهم چیده شده بودن و یه پارچه ی ابی روش کشیده شده بود
سارا یه پشتی اورد و گذاشت کنار دیوار
خیلی معذب بودم
نشست روبه روم
نمیدونستم چی بگم
نشستم
یهو به خودم گفتم من اینجا چیکار میکنم؟
اصلا چی بگم؟
سرمو بلند کردم رو دیوار یه تابلوی قشنگ بود که معلوم بود خودش اونو دوخته
دور تا دور اتاقو نگاه کردم
درسته کوچیک بود اما خیلی تمیز بود.
یه نفس عمیق کشیدم.فکرمو جمع کردم
_شما دوست دارید دانشگاه چه رشته ایی بخونید؟
سارا متعجب سرشو بالا گرفت
چشمای درشتش درشت تر شده بود
_من نمیخوام ادامه تحصیل بدم
_پس میخواید چیکار کنید؟
_من دیپلم شیرینی پزی دارم .بافتنی هم میبافم.دوست دارم اینکارارو ادامه بدم
انگار تو ذوقم خورده بود.
تا اون موقع همیشه فکر میکردم زن من یه خانم مهندس یا دکتر میشه
اما الان خواستگاری زنی اومدم که علاقش تو اشپزخونه هست.
حرف تو دهنم ماسیده بود
نمیدونستم چی بگم
دنبال حرف بودم
_دوست دارید بیرون کار کنید؟
نگاش کردم
داشت با انگشتای دستش بازی میکرد
صورتش کامل معلوم بود
پوست سفید .لبهای نازک و بینی قلمی.روسری سفیدش تا رو ابروهاش بود
خوشگل بود.انگار پانزده سالش بود.خیلی کم سن به نظر میودم.
صورتش بهم ارامش داد.لبخند گوشه ی لبم اومد
سارا مثل همیشه محکم روشو گرفته بود.
روسری سفید خواستگاری سرش بود
دست رو هر چی میزاشتیم میگفت خوبه
هیچ نظری نه خودش داشت نه مادرش
منم که از خرید سر در نمی اوردم.
برعکس من ،مامان رو ابرا بود.تو خواب هم نمیدید همچین عروس حرف گوش کنی گیرش بیاد.
موقع شام بود
رستوران شلوغ بود
مامان و زینب و مادر سارا رفتن سر یه میز و منو سارا هم یه میز دیگه
نگاش کردم
همچنان روشو گرفته بود.انگار معذب بود
سرش پایین بود
_چی میخوری؟
_فرقی نداره هر چی بقیه بخورن
دلم برای مظلومیتش سوخت
لجم گرفته بود
کلی حرف انگار تو گلوم گیر کرده بود
_میشه عین مامان بزرگا انقدر روتونو محکم نگیری.من که خفه شدم …
چادرشو ازاد کرد
صورت سفید و خوشگلش معلوم شد
لبخند زدم
حس کردم دوستش دارم
خوشگل بود
نجیب بود
به قول مامان دیگه چی میخوام
از ذوقم گرون ترین غذای اون رستوران و سفارش دادم.
نشستم روبه روش
غذارو اوردن .
کشیدم سمتش
_وای اقا مهدی این خیلی زیاده
_فدای سرت .بخور ما عروس لاغر دوست نداریم
لپاش گل انداخت.لبخند زد
انگار تا الان از من نا امید بود
طفلی حق داشت
این چند وقت مثل یخ براش بودم .
نصف غذاشو خورد.محو چشماش بودم.
محو اون لبخندش موقع خوردن غذا
هیچ وقت هیچ وقت اون صورت و اون لبخند و فراموش نمیکنم….
#نویسنده_صبا
#قسمت۵
وقتی از خونه ی سارا برگشتیم
تو ماشین مامان مثل ضبط صوت مدام حرف میزد
یواشکی زدم به زینب و با اشاره بهش گفتم نظرش چیه؟
خندید با سر گفت خوبه.
برگشتم به خیابون نگاه کردم
زن مورد علاقه ی من کیه؟چه مشخصاتی داره؟
یادمه ترم دوم عاشق سپیده شدم.خیلی دوست داشتم بهش بگم که ازش خوشم میاد
اما انقدر دست دست کردم که ترم چهارم دیدم با یکی از همکلاسی هام داره بستنی میخوره
یه حلقه ی ساده دست چپش برق میزد.
سپیده دیگه نمیتونست برای من بشه..
چقدر اون روز به خودم لعنت فرستادم
دیگه به هیچ دختری فکر نکردم
حالا یهو سارا به زور مامان داره میاد تو زندگیم..
گیجم نمیدونم چیکار کنم
.
.
چند روز گذشت
نمیدونم چرا مامان دیگه در موردش حرف نزد.انگار باباش بهش گفته بود چیزی نگه تا من خودم تصمیم بگیرم
هر وقت وسط اتاقم دراز میکشیدم سارا با اون صورت ظریفش و اون چشمای درشتش جلو چشم میومد.
سه شنبه بود
از دانشگاه رسیده بودم خونه و با لباس های بیرونم رو مبل ولو شده بودم
مامان با یه لیوان شیر اومد پیشم
_بخور مادر عسل زدم قوت بگیری.
خواستم شیر و بخورم که یهو گفت
_امروز سر کلاس سارا بودم.نیومده بود.پرسیدم کجاس گفتن مریض هست.
.
هیچی نگفتم
_خواستم زنگ بزنم حالشو بپرسم اما گفتم اولازت نظرتو بپرسم بعد زنگ بزنم
_خوب مریضه دیگه.دوست داری زنگ بزن
_من منتظر جوابتم
کلافه بودم.باید جوابو میدادم تا دست از سرم برداره
شیر و گذاشتم رو میز
رفتم سمت اتاقم
_بگو هر وقت خوب شد قرار بزارن برای جلسه ی بعد
_الهی من قربونت برم.مبارکه .مبارکه
…
روزا مثل برق و باد میگذشت .دو جلسه دیگه هم رفتیمخواستگاری اما من و سارا هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم.تو اتاق فقط درو دیوار ونگاه میکردم و هر از گاهی هم یه سوال در مورد رنگ موردعلاقشو و…..
مهریه ی سارا چهارده سکه شد مامان گفت
_ پنج تیکه از جهاز هم به رسممون ما میدیم.
پیش خودم میگفتم قسمت که میگن همین هست؟.همه چیز خودبه خود جوش میخوره؟
قرار شد عقد کنیم و بعد دیپلم سارا عروسی بگیریم
تا اون موقع من هم پایان نامه امو داده بودم و درسم تموم شده بود.
قرار خرید عقدو گذاشتیم
رفتیم دنبالشون…..
سارا مثل همیشه محکم روشو گرفته بود.
روسری سفید خواستگاری سرش بود
دست رو هر چی میزاشتیم میگفت خوبه
هیچ نظری نه خودش داشت نه مادرش
منم که از خرید سر در نمی اوردم.
برعکس من ،مامان رو ابرا بود.تو خواب هم نمیدید همچین عروس حرف گوش کنی گیرش بیاد.
موقع شام بود
رستوران شلوغ بود
مامان و زینب و مادر سارا رفتن سر یه میز و منو سارا هم یه میز دیگه
نگاش کردم
همچنان روشو گرفته بود.انگار معذب بود
سرش پایین بود
_چی میخوری؟
_فرقی نداره هر چی بقیه بخورن
دلم برای مظلومیتش سوخت
لجم گرفته بود
کلی حرف انگار تو گلوم گیر کرده بود
_میشه عین مامان بزرگا انقدر روتونو محکم نگیری.من که خفه شدم …
چادرشو ازاد کرد
صورت سفید و خوشگلش معلوم شد
لبخند زدم
حس کردم دوستش دارم
خوشگل بود
نجیب بود
به قول مامان دیگه چی میخوام
از ذوقم گرون ترین غذای اون رستوران و سفارش دادم.
نشستم روبه روش
غذارو اوردن .
کشیدم سمتش
_وای اقا مهدی این خیلی زیاده
_فدای سرت .بخور ما عروس لاغر دوست نداریم
لپاش گل انداخت.لبخند زد
انگار تا الان از من نا امید بود
طفلی حق داشت
این چند وقت مثل یخ براش بودم .
نصف غذاشو خورد.محو چشماش بودم.
محو اون لبخندش موقع خوردن غذا
هیچ وقت هیچ وقت اون صورت و اون لبخند و فراموش نمیکنم….
#نویسنده_صبا
@nazkhatoonstory