رمان آنلاین پرگار بر اساس داستان واقعی قسمت ۶تا۱۰
داستان پرگار
نویسنده :صبا
#داستان_پرگار
#قسمت۶
شب قبل عقد
بی قرار بودم
دلم میخواست برم بیرون
عمه ها و خاله هام اومده بودن خونه ی ما
هر یکساعت یکبار رو میز و بشقاب میکوبیدن و میرقصیدن.
حوصله ی این شلوغ بازی هارو نداشتم
یواشکی از خونه زدم بیرون
رفتم تو یه مغازه و بعد خرید
قدم زدم
بعد یکساعت جلوی در خونه ی سارا بودم
دو دل بودم زنگ بزنم یا نه
یکم نزدیک خونشون قدم زدم
نگام به پاکت خریدام بود
چشام و بستم و زنگ و فشار دادم
صدای بابای سارا اومد
از خجالت داشتم اب میشدم.باباش در و باز کرد .
منو دید جا خورد
نمیدونستم چی بگم.کاش میشد بگم اشتباه زنگ زدم و برم.
با کلی خجالت
سلام و احوال پرسی کردم اما دیگه حرفی نداشتم
سرم و پایین انداختم
با دسته ی پاکتی که دستم بود بازی میکردم
باباش خندش گرفت
_الان صداش میکنم.نمیای داخل؟
یواش خندیدم و گفتم
_نه
پدرش رفت.سرمو بالا گرفتم تا یکم نفس بکشم.از حرکت خودم خندم گرفته بود
بعد چند دقیقه سارا اومد
ایندفعه چادرش و محکم دور صورتش نپیچیده بود .چادرش رو شونه هاش بود.
_سلام اقا مهدی .بفرمایید تو
نگاش کردم.لبخند زدم.صورتش خیلی ارومم میکرد
سلام کردم و پاکت و گرفتم جلوش
_این چیه؟
_وقتی رفتم بعدا نگاش کن
نگام کرد.چشمای درشتش از تعجب درشتر شده بود.اما لبخندمو دید انگار خیالش راحت شد.
صدای مهمون هاشون میومد.دیگه نمیدونستم چی بگم.
اونم سرش پایین بود
_برو مهمون دارید .فردا میام دنبالت .میبینمت.
نگام کرد.لبخند زد.
_چشم
_چشم شما بی بلا.خداحافظ
_اقا مهدی؟
_بله
_مراقب خودتون باشید.
دلم لرزید خندیدم و راه افتادم سمت خونه.
پس عشق اینه؟تپش قلب؟نگاه های دزدکی؟موقعی که میدیدمش نفسم تو سینه حبس میشد؟همش جلو چشم بود.نگاهش.
انگشتای کشیدش.
صدای یواشش..
.صبح ساعت هفت مثل فنر از جام بلند شدم .تو اتاقم دوتا پسرخاله هام با دهن باز خواب بودن.
تو حال عمه هام و مامان بزرگم خواب بودن
یواش رفتم حمام.
ساعت هشت تو اتاقم کلافه نشسته بودم.ساعت دو قرار محضر داشتیم.نمیدونستم چم بود.کلافه شده بودم.
کم کم همه بیدار شدن.رفتم تو حال کنار سفره نشستم.یهو همه شروع کردن به دست زدن و کل کشیدن.
فکر کنم عروسی و خانم ها اختراع کردن که از یک هفته قبل تا بعد عروسی کل بکشن و جیغ بزنن .قبل عروسی تو فکر لباس و ارایش هستن و بعدش هم دارن در مورد لباس و ارایش دیگران حرف میزنن.
کلا به اون ها خوش میگذره تا ما اقایون
بعد صبحانه.نشستم تو جمع اقایون.پس چرا هیچ کس مثل من استرس نداره؟
چرا همه راحتن؟
مدام به ساعت نگاه میکردم.
بالاخره ساعت دوازده شد یهو همه شروع کردن به دویدن .دنبال لباس و بچه و …..
من حاضر نشسته بودم.
اعصابم خورد شده بود.
سر درد گرفته بودم .یه قرص خوردم
سر اتو و سشوار دعوا بود.
میخواستم پاشم داد بزنم سرشون بگم الان یادشون افتاده.
مامان تند تند الویه لقمه میکرد میداد دستشون
ساندویچمو گذاشتم رو میز.
همش حرص میخوردم
تا بالاخره حاضر شدن و رفتیم محضر.
#نویسنده_صبا
@nazkhatoonstory
#داستان_پرگار
#قسمت۷
تو کل مسیر مامان داشت سفارش میکرد.
بابا سیگار میکشید.
خواهرم غر میزد.نزدیکای محضر یادم افتاد دسته گل نخریدم.دوباره برگشتیم.تو یه گل فروشی.پنج تا گل رز قرمز سفارش دادم و گرفتم
ساعت دو بود و ما تو ترافیک بودیم
مامانمبرگشت سمتم
_اگه یادت بود دسته گلتو زود بگیری الان این ابروریزی نمیشد
داد زدم
_از صبح نشستید به ساز واواز یهو یادتون افتاد دوش بگیرید اتو کنید هزار تا کوفت و زهرمار دیگه حالا دست گل منو بهونه کردید؟
بابام گفت
_یواش چه خبرتونه
مامان انگار باهام قهر کرد.
دست گلو انداختم رو پای خواهرم
دلم میخواست از ماشین پیاده بشم و راه برم.
بالاخره رسیدیم
پدر سارا با یه اقا جلوی در بودن
معلوم بود نگران بودم
رفتیم سمتشون.اون اقا عموی سارا بود.
_حاج اقا منتظرن.
بابا شروع کرد به توضیح دادن.
من عذر خواستم
با عجله رفتم داخل محضر.سارا با لباسایی که دیشب براش خریده بودم نشسته بود
سرش پایین بود
صدای مارو شنید بلند شد
چقدر قشنگ شده بود.فقط دوتا بال کم داشت که بشه یه فرشته
با دیدنش اروم شدم
تند تند به همه سلام کردم و رفتم کنارش
گل و دادم بهش
دستام میلرزید.نگام کرد.به خاطر مدرسه اصلاح نکرده بود.اما همون یه رژ لب رو لباش کلی تغیبر کرده بود.
نشستیم رو صندلی
جلومون یه سفره عقد سفالی بود.پر از کوزه
مادر سارا یه نون سنگک دستش بود گذاشت تو سفره
بالا سرمون سر قند سابیدن دعوا بود
سارا میخندید
اما من حسابی کلافه شده بودم
دلم میخواست اون پارچه رو با کل محتویاتش پرت کنم یه طرف و بگم یه دقیقه حرف نزنن.
اخه سابیدن قند انقدر مهمه که دخترا دعوا میکردن؟
حاج اقا چند باز تذکر داد که ساکت باشن
بالاخر خطبه رو خوند سارا هم بله رو گفت
نفسمو دادم بیرون
بالاخره تموم شد.
نمیدونم چرا اون عقد برام کابوس بود.کلی استرس داشتم.سر دردم بیشتر شده بود.
اصلا نمیدونستم چیکار کنم
خواستم حلقه دست سارا کنم دستام میلرزید
لمس دستای ظریفش تمام صورتمو داغ کرده بود
سارا دستمو نگرفت و رو هوا حلقه رو دستم کرد
انگار هنوز از من خجالت میکشید.از جامون بلند شدیم تا با بقیه روبوسی کنیم.
نگاش کردم
تند تند نفس میکشید
معلوم بود اونم استرس داره.
دستشو از رو چادر گرفتم.نگام کرد.گونه هاش صورتی رنگ شده بودن.دستمو فشار داد.دلم میخواست با خودم ببرمش بیرون.دلم میخواست بریم یه جایی که فقط سکوت بود.خودمون دوتا.من نگاش کنم و اون خجالت بکشه.
پدر سارا یه النگوی نازک داد.بابا هم یه النگوی خیلی درشت که کل دست سارا میپوشوند.از این همه اختلاف ناراحت شدم.
تک تک کادو هارو دادن.
قرار شد بریم خونه ی سارا وشب بریم شام بیرون
تو راه پله ها بابا سویچ ماشین و گرفت سمتمو گفت
_مهدی عروس و خودت بیار.ما میریم ماشین خواهرت.
خوشحال شدم.دلم میخواست بغلش کنم و ماچش کنم.
در ماشین و باز کردم.سارا نشست
نشستم کنارش
دلم میخواست یک ساعت فقط تنها باشیم
_خوب سارا خانم میخوای به جای خونتون اول بریم یه بستنی بخوریم؟
_وای نه مردم منتظر میمونن.زشته.
_یه بستنی خوردن وقت زیادی نمیگیره هاااا
_نه بریم خونه.فردا بریم .
تو ذوقم خورد.دوست داشتم قبول کنه و یکساعت از اون همه شلوغ بازی دور باشیم.بدون هیچ حرفی تا خونه رانندگی کردیم.
زنونه مردونه رو جدا کرده بودن مردها تو پارکینگ خونه رو موکت نشسته بودن
رفتم داخل خونه.تو راه پله خواهرم چادر و روسری سارا رو برداشت
موهای سیاهش تا رو کمرش بود
رنگ موهاش در کنار سفیدی لباسش جلوه ی خاصی بهش داده بود.
دستشو محکم گرفتم و وارد شدیم
زن ها شروع کردن به جیغ زدن.تو این فکر بودم که اینها از دیروز دارن جیغ میزنن فردا گلوشون چجوری هست.
نشستم
ضبط و روشن کردن.هر کاری کردن سارا نمیرقصید
خواهرم اومد شروع کرد به کشیدن دست سارا که برقصه
اونم قسم میخورد بلد نیست
فکر کردم الان اون دست های لاغر الان در میره
اعصابم خورد شد
داد زدم سر خواهرم
_خوب بلد نیست.چرا اینجوری میکنی.برو بشین
خواهرم رفت نشست و بغض کرد……..
#نویسنده_صبا
#داستان_پرگار
#قسمت۸
همه ساکت بودن
سارا سرشو انداخت پایین.خیلی خجالت کشیدم.
اهنگ همچنان داشت پخش میشد.
بلند شدم رفتم کنار خواهرم
دستشو گرفتم.
_زینبم خواهرم.داداشی و درک کن .بابا ابجی گیج شدم وسط این حموم زنونه گیر کردم.پاشو جان من برقص ابروم داره میره.پاشو پنج تومن شاباش میدم.ابرومو نبر.
موهای خواهرمو بوسیدم
خندید
دست دختر خالمو گرفت
_پاشو اق داداشم میخواد به همه پنج تومن شاباش بده
یهو دیدم همه دارن وسط میرقصن
دست کردم تو جیبم
یه دسته هزار تومنی و پانصد تومنی تو جیبم بود.چجوری شاباش بدم؟
رفتم کنار سارا نشستم.سرش پایین بود.
_ناراحتی؟
نگام کرد.لبخند زد
_نه.دارم فکر میکنم چجوری برقصم .اخه روم نمیشه
_رو نمیخواد برو مثل اینا شلنگ تخته بنداز
سارا به زن ها نگاه کرد یهو زد زیر خنده.
پولارو دادم دستش
_شاباش بده من بلد نیستم
سارا پولارو داد بهم
_شما باید بهم شاباش بدید
بلند شد رفت شروع کرد به رقصیدن.کاش نشسته بود.طفلی راست میگفت اصلا رقصیدن بلد نبود
همه جیغ میزدن.
یاد چهارشنبه سوری افتاده بودم که همه جیغ میزدن.
بلند شدم رفتم بین خانمها هر چی پول داشتم دادم.بیشتر به خواهرمو و سارا دادم بعدش در رفتم مردونه…..
بالاخره تموم شد.همه خداحافظی کردن و رفتن .
بابا ماشین و برام گذاشته بود و خودشون با خواهرم زهرا رفتن.
کمک کردم وسایل و جمع کردم
موکت هارو جمع کردم و زهرا حیاط و شست…
رو پله ها نشسته بودیم .صدای جیرجیرک میومد .بوی اب و خاک پیچیده بود.نگاش کردم.
پوست سفیدش تو اون تاریکی برق میزد
دستاشو نگاه کردم .
دستای گرمشو گرفتم.
صورتش قرمز شد
خندم گرفت.
_هنوز از من خجالت میکشی
خندید
چونشو گرفتم .صورتشو برگردوندم سمت خودم.
_واقعا خجالت میکشی؟
سرشو انداخت پایین.
سارا؟
سرشو اورد بالا.صورتشو بوسیدم.یه لحظه فکر کردم الان سکته میکنه.
_وای خاک برسرم
_چرا خاک برسرت .مثلا شوهرت هستم
از جاش بلند شد.لبخند میزد.
_زشته.اینجا درست نبود.
_پس کجا درست هست؟
_من خستم میشه بعدا در موردش حرف بزنیم
تو ذوقم خورد.رفتم داخل خونشون.از همه خداحافظی کردم.اومر جلوی در.
_ناراحت شدید؟
_نه مهم نیست.برو بخواب خسته هستی.شب خوش
سوار ماشین شدم…..
عصبانی بودم.ناراحت بودم.حس میکردم با یه بچه طرف هستم.دوست داشتم روز عقدم اینطوری نبود
دوست داشتم دوتایی بودیم.میرفتیم بیرون.بستنی و شام تنها میخوردیم.دوتایی حرف میزدیم.بیشتر باهم اشنا میشدیم
مثل فیلم ها رو یه نیمکت بشینیم و بغلش کنم.حرف بزنیم.اما امشب فقط جیغ شنیدم
اخرش هم سارا اونطوری کرد.الکی تو خیابوت میچرخیدم اخر نزدیکای صبح بود که رسیدم خونه
مامان وقتی صدای درو شنید اومد پیشم
_چقدر ماشالله حرف داشتید بزنید.دیدی مثل فرشته ها هست؟
_مامان خیلی خوابم میاد میشه بعدا حرف بزنیم؟
مامان رفت .بدون اینکه رختخوابمو پهن کنم وسط اتاقم دراز کشیدم
هزار جور فکر تو ذهنم بود تا خوابم برد…..
.
.
یک ماه از نامزدی منو سارا میگذشت
سارا خیلی خجالتی بود.سعی میکرد مثل زنای سن بالا رفتار کنه.هر وقت میخواستم تو اتوبان تند برم یا ضبط و زیاد کنم یا هر کاری که دوستام و همسن هام انجام میدادن انجام بدم .میگفت
_وای نه زشته
مثل مامانم بود.همه کارا زشت و بد بود.
پایان نامه امو دادم.با بچه ها قرار گذاشتیم تا یه جشن کوچولو تو یه پارک بگیریم.هر کس مسئول یه کاری شد.از قلیون گرفته تا سنتور و جوجه کباب.
یهو یکی از خانمها وسط جمع گفت
کیک هم اقا مهدی بخره با خانمش بیاره.
خشکم زد.نمیدونستم چی بگم
یهو همه گفتن
_اره مهدی خانمت هم بیار.اصلا همه نامزد، شوهر، دوست هر کی و دوستش داره باید بیاره با بقیه اشنا کنه…….
#نویسنده_صبا
#داستان_پرگار
#قسمت۹
تا خونه فکر میکردم سارارو چجوری ببرم
نمیدونم چرا فکر میکردم بچه های دانشگاه سارارو ببینن خوششون نمیاد
شاید به خاطر پوشش بود
شاید هم طرز فکرش
کلا دانشگاه ما طرز فکر خانمهاشون هم فرق میکرد
همه ادعای روشنفکری داشتن
به صورت سارا فکر کردم
خوشگله
هیچ ادعایی تو هیچ زمینه ایی نداره
هر وقت نگاش میکنم باعث میشه لبخند بزنم بهش
اگه سختگیری هاش و بزارم کنار زن دوست داشتنی هست.
رسیدم خونه
تلفن و برداشتمو بردم تو اتاقم
زنگ زدم بهش
خودش جواب داد.ماجرای بچه های دانشگاه و گفتم
_وای چه خوب .کی هست قرارتون؟
_جمعه
_همین جمعه؟
_اره.چی شده؟
_هیچی اخه شهادت هست
_خوب باشه.نمیریم بزنیم برقصیم که
_باشه.همینطوری گفتم.
_میگم بریم بیرون لباس بخرم برات
_نه دارم .ممنون
_خوب بریم یه دست خوشگل بخریم .تعارف داری؟
_نه اخه دارم احتیاجی نیست ممنون
نمیدونستم چجوری بهش بفهمونم که مثل مامان ها بیرون نیاد
یکم امروزیتر لباس بپوشه
اما هر کاری کردم نتونستم بگم
بعد یکم حرف تلفن و قطع کردم..
خیلی فکر کردم.
پنجشنبه زنگ زدم بهش
_سارا جون حاضرشو بریم بستنی بخوریم
نیم ساعت بعد جلوی در خونشون بودم.
سارا سوار ماشین شد
یه بلوز ابی و دامن مشکی و روسری ابی سرش بود
چادر هم سرش بود
خیلی دوست داشتم مثل دخترای دانشگاهمون مانتو تنش کنه و انقدر روشو نگیره.
موقع خوردن بستنی حرف دلمو زدم
_تو دوست نداری مانتو تنت کنی
_وای نه خفه میشم
_چرا خفه بشی؟این همه ادم تنشون میکنن
_اخه فکر کن.بلوز و شلوار و مانتو و چادر
با تعجب نگاش کردم
خیلی پرت بود.خندم گرفت
_نه دیگه چادر نه
_وای نه.از بچگی چادر سرم بوده .مردم چی میگن.سارا شوهر کرد چادرو برداشت.سارا لنگ شوهر بود تا چادرو برداره
_مردم غلط میکنن بگن .شوهر داری دیگه ،به خودمون مربوطه
_در هر صورت من نمیتونم بدون چادر
_مگه مانتو چش هست .دخترای دانشگاهمون…
_خوب میرفتی اونارو میگرفتی.از اول دیدی چادر دارم
دیگه داشت دعوامون میشد
برای اولین بار سارا عصبانی بود.
قهر کرده بود
به بستنیش نگاه میکرد
بستنی منم اب شده بود
نمیدونستم چی بهش بگم
جفت بستنی هارو گرفتم و انداختم تو سطل
دستشو گرفتم یه تیکه یخ بود.
دلم سوخت براش
_بیا بریم قدم بزنیم .ول کن یه چیزی پروندم .ببخش.
حرفی نزد و راه میومد
جلوش ایستادم
_بخشیدی؟
هیچی نگفت
_خوشگله؟
لبخند زد
دست انداختم دور گردنش و کشیدمش سمت خودم تا راه بریم.
_ای وای زشته
_گور بابای زشت بیا قدم بزنیم.
جلوی یه مغازه لباس فروشی ایستادیم.یه لباس طوسی رنگ خیلی نظرمو جلب کرد
_از اینا بخرم برات
دستمو کشید و خندید
_بیا بریم چند بار بگم نمیخوام…….
#نویسنده_صبا
#داستان_پرگار
#قسمت۱۰
جمعه بود
دلشوره داشتم .استرس داشتم.لباس هامو پوشیدم و رفتم دنبال سارا.
در حیاط و باز کرد خشکم زد
یه بلوز سفید و یه دامن مشکی و یه روسری سفید.چادر هم روش.
_این چیه پوشیدی؟
در حیاط و بست
_مگه چشه؟بده؟
_چرا مثل مامان ها لباس میپوشی؟مثلا دختر جون هستی.
به صورتش نگاه کردم
_یه ذره ارایش میکردی بد نبوداااا
_مهدی حالت خوبه؟با صورت اصلاح نکرده ارایش کنم مثل دلقک تو سیرک میشم
_خوب ارایشگاه کجا هست برو اصلاح کن.دوساعت وقت داریم
_مدرسه چی؟میخوای اخراجم کنن؟کسی خبر نداره عقد کردم.مامانتو میخوای سکته بدی؟
نشستم رو جدول
_مهدی؟اقا مهدی پاشو بریم تو ماشین زشته ،همسایه ها میبینن.
با عصبانیت از جام بلند شدم و نشستم تو ماشین
نشست کنارم
حرکت کردیم
نزدیک خیابون که شدیم بغضش ترکید.
_اگه من ابروتو میبرم پیادم کن .
دلم سوخت .از خودم بدم اومد
دستشو گرفتم.ماشین و گوشه ی خیابون پارک کردم.
_عزیزم.خانمم .من کنارتم بهترین حس و دارم .از اینکه تو مال من هستی خیلی خوشحالم.تو خواب هم نمیدیدیم یه زن خوشگل مثل تو گیرم بیاد
_پس این حرفا چیه؟
_هیچی .فقط میخوام به روزتر باشی
_من همین که هستم و دوست دارم و نمیخوام عوض بشم.تو منو همین شکلی دیدی.نمیخوای به بابام بگو
_اااا این حرفا چیه میزنی.اصلا غلط کردم
_خدا نکنه .دیگه این حرفو نزن
_چشم.پس بزن بریم .میخوام خانم خوشگلمو به همه نشون بدم.
راه افتادیم.
همه اومده بودن.حتی سپیده هم بود.سارا روشو محکم گرفته بود.
_عزیزم لازم نیست انقدر رو بگیری
با عصبانیت نگام کرد
رفتیم تو یه باغ .فرش پهن کردیم و نشستیم.متوجه نگاه های عجیب دوستام شدم.هیچکس باور نمیکرد من همچین زنی بگیرم.
سارا سرش پایین بود و با پوست خیارها گل درست میکرد
نشستم کنارش.بچه ها میگفتن و میخندیدن فقط منو سارا تا اخر ساکت بودیم و گاهی به حرف های بچه ها لبخند میزدیم.
دخترا همه ارایش کرده با مانتو های خیلی شیک
حرفهای سیاسی میزدن گاهی یه کتاب یا فیلم و نقد میکرد .اما سارا هیچی بلد نبود و سر در نمیاورد
فقط نگاه میکرد
.بعد ناهار سارارو رسوندم خونشون.
تو راه هم هیچ حرفی نزدیم.
موقع خداحافظی هم سارا خیلی یواش خداحافظی کرد و جوابش هم ندادم.
سه روز گذشت .نه من با سارا تماس گرفتم نه اون
روز چهارم مامان با عصبانیت اومد خونه
با عصبانیت اومد تو اتاقم
_تو که قصد ازدواج نداشتی غلط کردی زن گرفتی.بی خود کردی اسمتو رو دختر مردم گذاشتی.
_چی میگی؟سارا حرفی زده ؟غلط کرده گله کرده پیش تو
_بیشعور دختر مردم امروز اومده پیشم میگه بی سر و صدا خواهشا طلاق بگیریم
شوکه شدم .توقع نداشتم سارا خودش طلاق بخواد
_بهتر.دختره ی امل .اصلا من از اول نمیخواستمش
_لال بودی .از اول مگه ندیدی؟کور بودی؟
_اگه غش و ضعف نمیکردی من نمیگرفتمش
_اااا مگه بچه هستی از غش و ضعف من بترسی.اصلا به بابات میگفتی نمیخوای
هیچ حرفی نداشتم بزنم.
مامان یه بند حرف میزد.حتی موقعی که تو اشپزخونه بود
پس سارا هم فهمیده ما به درد هم نمیخوریم؟
اما دلم براش تنگ شده
مگه چند وقت باهم بودیم؟
یاد حرفاشو حرکاتش می افتادم بازم میگفتم نه طلاق بگیرم بهتره .
شب شد
مامان از جلوی در بابارو کشید تو اتاقشون تا شام
شام نخوردم
بابا اومد تو اتاقم.نشست رو زمین
سیگارشو روشن کرد
_میخوای طلاقش بدی؟
_نمیدونم
_چی گذشته بینتون
_بهم نمیخوریم .اون شرق ،من غرب.من مدلی که این هست دوست ندارم
_چجوری هست؟
لباس مدل قدیمی ها میپوشه.مدل چادر سر کردنش اصلا اونی که میخوام نیست
_اخلاقش چی؟خانوادش چی؟
_اونا خوبن
_سر لباس داری طلاقش میدی؟خوب عوضش کن
_نمیخواد بارها گفتم بهش
_تو این مدت کم؟
_اصلا خودش خواسته طلاق بگیره.من که پیشنهاد ندادم .خودش هم فهمیده بدرد هم نمیخوریم
بابا از جاش بلند شد جوری نگام کرد که انگار خیلی نا امیدش کردم
_خودتون میدونید……..
#نویسنده_صبا
@nazkhatoonstory