رمان آنلاین پرگار بر اساس داستان واقعی قسمت ۱۱تا۱۵
داستان پرگار
نویسنده :صبا
#داستان_پرگار
#قسمت۱۱
هم دلم برای سارا تنگ شده بود هم رفتارش خیلی اذیتم میکرد.
هر وقت چشم به زینب می افتاد بغض میکرد
مامان دیگه هیچی نمیگفت
انگار هیچ اتفاقی نیافتاده بود.رفتارش عجیب بود.اما انقدر فکرم درگیر بود که نمیخواستم در موردش فکر کنم.
کاوه دوست صمیمیم زنگ زد.
میخواست جزوه هاشو ازم بگیره.قرار گذاشتیم دانشگاه.
از خونه زدم بیرون
هوا دیگه داشت گرم میشد.یادم افتاد هفته ی دیگه امتحان های سارا هست
طفلی چجوری میخواد درس بخونه؟
از کنار بستنی فروشی رد شدم
چقدر فالوده با ابلیمو دوست داره.حتما اگه الان بود خودشو لوس میکرد
بعدش میگفت
_اقا مهدی بی زحمت ابلیموشو زیاد بریز
سوار اتوبوس شدم
انقدر حواسم پرت بود که دانشگاه و رد شدم
دوباره سوار اتوبوس شدم و برگشتم سمت دانشگاه
کاوه منتظرم بود
همیشه تیپ کاوه رو تحسین میکردم
موهای براق.چهارشونه.قد بلند.صورت سفید
لباس های ماکدار میپوشید
جزوه هاشو دادم
نشستیم رو یه نیمکت
یکم از دوران دانشگاه و بچه ها حرف زدیم
احساس کردم همش حواس کاوه پرت هست
رفتیم داخل سالن دانشگاه و یکم در مورد پایان نامه و مدارک برای مدرکمون سوال کردیم
برگشتیم بیرون
انقدر هوا گرم بود بستنی خریدم
کنار یه درخت ایستادیم
_مهدی.من چند روزه میخوام زنگ بزنم یه چیزی بهت بگم
_چی ؟
_واقعیتش.چجوری بگم
_وا خوب مثل ادم بگو
_قول بده عصبانی نشی
_مگه دیونم.خوب بگو چیه؟
_خانمت خواهر داره؟
_چی؟
_ببین صبر کن بزار حرفمو بزنم .صبر کن حرفامو جمع بندی کنم.اهان ببین اونروز من خانمتو دیدم گفتم خدا کنه یه خواهر داشته باشه.ایشاالله خوشبخت بشی.تبریک میگم
داشت تند تند حرف میزد
دستشو گرفتم
_داداش ارومتر چی شده
_واقعیتش من دنبال یه خانم هستم مثل خانم خودت .یعنی خانمت خواهر منه اما .نوع پوشش رفتارش.من اونطوری میپسندم.خیلی خوشحالم تو هم همینچین خانمی گرفتی داداش
.حالا میخواستم ببین خواهر زن داری.یا تو فامیلشون همچین موردی دارید؟
بستنی تو دستم اب شده بود
هیچ وقت فکر نمیکردم کاوه همچین حرفی بزنه
اصلا دنبال همچین زنی باشه.تیپش طوری بود که فکر میکردم یکی عین خودش میگیره
یه خانم امروزی.
_والا خواهر خانمم بچس.اما باشه میپرسم بهت میگم
کاوه خیلی خوشحال شد
من شوکه شده بودم
بستنی و انداختم تو سطل
دستمو شستم
اصلا یادم نمیاد کاوه کی رفت.چی گفت.اصلا خداحافظی باهاش کردم یا نه؟
یعنی چند نفر دیگه مثل کاوه فکر میکنن.
س
چقدر سارارو اذیت کردم.چقدر الکی اونروز خجالت کشیدم
طفلی سارا……..
شروع کردم به قدم زدن تا خونه
پاهام درد گرفته بود
نگاهم به یه مغازه ی روسری فروشی افتاد
رفتم داخلش.مات و مبهوت نگاه کردم.یه روسری سر فروشنده بود
همونو خریدم
گیج بودم
روسری و نگاه میکردم.چجوری برم باهاش حرف بزنم
یه دسته گل رز سفید هم خریدم
رز سفید یعنی پاک بودن.نجابت.مثل سارا
رفتم دم خونشون
مادرش درو باز کرد.خیلی گرم و صمیمی صحبت کرد
_سارا مدرسه هست.یکساعت دیگه میاد
رفتم سمت مدرسه
نشستم لب یه پله
مدرسه تعطیل شد
دخترا دسته گلو تو دستم میدیدن و پچ پچ میکردن و میخندیدن
گاهی تیکه مینداختن
تو اون جمعیت دنبال سارا بودم
همه عین هم بودن.کلافه شده بودم.
دخترا هم ول کن نبودن
دیدمش.سارا با همه فرق داشت .روشو محکم گرفته بودو با دوستش حرف میزد.
رفتم جلوش
دوستش با بهت نگام میکرد زد به دست سارا
نگام کرد
فقط نگام کرد.دوتا چشمای درشتش غم داشت.
همه دخترا نگاه میکردن
گل و گرفتم سمتش.نگرفت فقط نگاه میکرد
صدای خنده ها بیشتر شد.پچ پچ میکردن.اعصابم خورد شده بود
دستشو گرفتم و راه افتادم
یهو همه گفتن
_اوووووو
_زشته .چرا اینجا اومدی.هزار تا حرف در میارن
دستشو از تو دستم دراورد
هیچی نگفتم.اونم ساکت بود.فقط پا به پام راه میومد
یه پارک اون نزدیکی بود
دستشو گرفتم
انگار لاغر تر شده بود.از خیابون رد شدیم و رفتیم تو پارک.
نشستیم رو چمن ها
گل و گرفتم جلوش
_معذرت
گل و گرفت.
_اتفاقا میخواستم بهتون زنگ بزنم
_که اشتی کنیم؟
_نه.میخواستم بگم هر جور دوست داری تصمیم بگیر مهرم هم حلال..
سریع دستمو گذاشتم جلو دهنش
_دیگه از این حرفا نزن.یه بچه بازی بود تموم شد
_اما…
_اما نداره تموم کن .دو ماه دیگه میریم خونه ی خودمون
_چی؟
_همین که گفتم…….
#نویسنده_صبا
@nazkhatoonstory
#داستان_پرگار
#قسمت۱۲
اگه سارا از نظر پوشش همونی میشد که من میخواستم دنیامون بهشت میشد اما خوب هم اون لجباز بود و هم من.
اون روز بعد اینکه با سارا اشتی کردم رفتم خونمون.
مامان وسط حال بالشت گذاشته بود و دراز کشیده بود.سلام کردم و
خواستم از کنارش رد بشم برم تو اتاقم
_دم مدرسه دیدمت
_اره رفته بودم دنبال سارا
مامان نشست.زل زد به چشام
_با خودت چند چندی؟
_یعنی چی؟
_ببین مهدی .من اگه گفتم سارا خوبه مناسب تو هست.چون دیدم هم پاک هست هم چشم و دل سیر .من فکر میکردم اون تورو خوشبخت میکنه اما نمیدونستم تو بدبختش میکنی
_چی میگی؟من چرا بدبختش کنم
_تو بچمی .میشناسمت.بزرگت کردم .چی به اون دختر گفتی که راضی به طلاق شده.اون اهل این حرفا نبود
_هیچی گفتم چادر سر نکن
_تو غلط زیادی کردی که گفتی.مگه ندیدیش مگه از اول نمیدونستی اینطوری هست
_فکر کردم میتونم عوضش کنم
_مگه خمیره هر چی خواستی بپزی باهاش.
کلافه بودم رفتم تو اتاقم
خواستم تیشرتمو در بیارم مامان اومد تو اتاقم
_ببین .میخوای طلاق بدی الان بده .اذیتش نکن با این رفت و امدت. فکر نکن میتونی درستش کنی.من تاوان همه چیز و بهش میدم.مگه حجابش چشه که راضی نیستی .چرا به خود من نگفتی از اول
_انقدر غش و ضعف کردی و گفتی و گفتی تا رفتم گرفتمش.
تیشرتمو دراوردم و محکم کوبیدم به زمین
_لالی.از اول میگفتی با حجابش مشکل دارم.گردن من ننداز.حالا چرا با دست گل جلوی مدرسه بودی؟
_چون دوسش دارم
مامان ساکت شد
تیشرتم و از رو زمین برداشت
_طفلی سارا.تو تکلیفت با خودت معلوم نیست.شب باید با بابات صحبت کنم ببینم چه گلی سرمون بگیریم.
تیشرت و پرت کرد سمتمو و از اتاق زد بیرون
یکم تو اتاق قدم زدم
رفتم بیرون از اتاق
مامان رو مبل نشسته بود سرشو تکیه داده بود
_بیست سال بچه تربیت کردم نتونستم تورو تربیت کنم.هر سال سی تا بچه میاد تو کلاسم دهن باز میکنن میفهمم چی میخوان.اما بچه ی خودمو هنوز نشناختم
_تو فقط کمک کن یکم مثل مامان ها لباس نپوشه همه چیز درست میشه.خوب امروزی نمیپوشه
مامان براغ شد سمتم
_چشم.امری ؟
رفت تو اشپزخونه.ظرف و ظروف و محکم میکوبید بهم .معلوم بود داره حرصشو خالی میکنه
رفتم پیشش
رو در یخچال الکی با انگشتم شکلک میکشیدم
_بهش گفتم دوماه دیگه عروسی میگیریم.
مامان سبدابکش پلاستیکی و پرت کرد سمتم
_غلط کردی گفتی.اول تکلیفشو روشن کن به قول خودت لباس مامانارو نپوشه بعد
_من گفتم.شاید تو خونه ی خودم درست شد
_برای بار اخر میگم این شاید یکم تغییر کنه اما همین که هست .
_دوماه دیگه
از اشپزخونه زدم بیرون و رفتم سراغ تلفن تا با سارا حرف بزنم…
شب بابا اومد
بعد شام باهم پچ پچ میکردن.
اما بابا بهم هیچی نگفت.بعد یک هفته
بابا چند تا کارگر اورد برای طبقه ی بالا
کف خونرو گفت پارکت کنن و دیوار هارو رنگ کنن.بهم گفت میخواد کابینت بخرن
ذوق داشتم .خونه ی خودم .میشم مرد این خونه.دیگه استقلال پیدا میکنم.
سارا امتحاناشو داد.بعدش رفتیم دنبال تالار.
یک ماه مونده بود به عروسی.بیشتر کارارو انجام داده بودیم
برای خرید لباس عروس رفته بودیم بیرون
هوا گرم بود
رو چمن نشسته بودیم
موهای صورت سارا تو افتاب برق میزد
_مدرسه که تموم شد یه ارایشگاه میرفتی
سارا تکیه داد بهم
_اخه گفتم برای عروسی تغییر کنم.چیزی تا عروسی نمونده
_من از زن شلخته خوشم نمیاد .
_اصلاح نکردن معنی شلخته بودن و میده؟
_از نظر من اره.زن باید امروزی باشه.در کنار حجابش.مرتب و شیک باشه
_من هم محجبم هم مرتبم .شیک هم چشم سعی میکنم باشم
_اصلا از این به بعد فیلم خارجی میگیرم از توش ببین زنا چی میپوشن .موهاشون چه شکلی هست.چه عطری میزنن.چه ارایشی میکنن
سارا فقط نگام کرد.هیچی نگفت اما تو چشماش نگرانی و میتونستم ببینم
لباس عروس طبق سلیقه ی من خریده شد
سارا یه لباس پوشیده میخواست و من باز خریدم.اگه اجازه داشتم حتی خودم میرفتم ارایشگاه و نظر میدادم که چیکار کنن
اما به مامان گفتم بگو موهاشو روشن کنن.مامان با حیرت نگام میکرد
_اخه پوست سارا سفید هست .موی تیره قشنگتره.حیف موهاش نیست رنگ بزارن اونم دکلره
_نه من روشن دوست دارم
مامان با عصبانیت گفت
_این چیزارو از کجا دیدی
رفتم سمت اتاقم
_از تو خیابون
_خیلی بی حیا هستی
نمیدونم اون روز ها تو سارا دنبال چی بودم.فقط میخواستم عوضش کنم
اونم فقط سکوت کرده بود
مامان گاهی غر میزد
تمام کارای عروسی انجام شد.فقط دو روز تا عروسی مونده بود
بابا بهم گفت از فردای عروسی برم تو مغازشو پشت دخل باشم و حساب کتاب مغازه با من باشه
هیچ وقت دوست نداشتم تو مغازه کار کنم
دوست داشتم تو یه اداره یا شرکت کار کنم
اما مجبور بودم تا پیدا کردن کار برم مغازه ی بابا…..
#نویسنده_صبا
@nazkhatoonstory
#داستان_پرگار
#قسمت۱۳
بالاخره روز عروسی شد
صبح رفتم دنبال سارا
با چشمای پف کرده سوار ماشین شد.
_وا این چه ریختیه؟
_تا صبح بیدار بودم .مردم از استرس
_چه استرسی؟خیالت راحت با برنامه ریزی های من بهترین عروسی میشه
سارارو رسوندم جلوی در ارایشگاه .بعدش ماشین و بردم گلفروشی و رفتم خونه تا بعدا برم ارایشگاه و بعد دنبال سارا
خونه دقیقا مثل روز عقدم شلوغ بود.هر کس یه طرفی میرفت و یه کاری میکرد.
اما این سری اصلا عصبانی نبودم انگار داشتم به کارای عجیب خانمها عادت میکردم
یکی دنبال بچش بود .یکی دنبال پول از شوهرش بود.یکی داشت پز لباسشو به اون یکی میداد.یکی داشت رنگ میزاشت رو سرش.خلاصه خونمون شهر فرنگ شده بود برای خودش.بی خیال تو اتاقم دراز کشیده بودم .
مامانم اومد پیشم
_مهدی جان ما زنا داریم میریم ارایشگاه توهم ناهارتو بخور .من ناهار سارارو میبرم میدم .یهو رفت و با ظرف اسپند دود کن اومد بالا سرم.کل هیکلم و بوی دود اسفند گرفت.اما انگار قرص بی خیالی خورده بودم.
بالاخره زنا رفتن.خونه ارامش عجیبی گرفت.مردا هر کدوم یه طرف خونه ولو شده بودن و چرت میزدن.فقط بابا و دامادمون رفته بودن دنبال میوه شستن بودن
رفتم حمام و دوش گرفتم وارایشگاه و بعد رفتم دنبال فیلم بردار و بعد دنبال ماشین.
وقتی فیلم بردار شروع کرد به ژست دادن استرسم شروع شد.
عرق میکردم.نکنه سارا بد بشه؟نکنه همه چیز خوب پیش نره؟
رسیدیم جلوی در ارایشگاه.
قلبم محکم تو سینم میزد.یاد اعلام نتایج کنکور افتادم .اون روز تا دکه ی روزنامه فروشی هم همین حال و داشتم.
یه خانم با چادر اومد جلوی در.گفت صدامون میکنه تو حیاط یه عروس و داماد جلوتر از ما بودن.
اون چند دقیقه مثل چند روز برام گذشت .عروس و داماد اومدم بیرون
نوبت من شد .رفتم تو حیاط یه عروس اومد پایین
_اینکه سارا نیست؟
اومد جلوم بهم میخندید.
برگشتم به فیلم بردار گفتم
_اشتباه شده؟
عروس زد زیر خنده .خنده ی سارا بود.
_خودتی؟
زدم زیر خنده .دستشو بوسیدم.روم نشد صورتشو ببوسم .
موهای روشن خیلی بهش میومد .یکم ارایشش غلیظ بود
مژهای بلند مصنوعی رو چشماش سنگینی میکرد
اما بازم خیلی زیبا شده بود.
فیلم بردار شروع کرد به ژست دادن
گفت دست عروس و بگیر و بچرخ .بچرخ .بچرخ
رنگ سارا پریده بود
_من عروس و تاشب میخوام .بابا هیچی ازش نموند
فیلم بردار خندش گرفت .
رفتیم اتلیه اونجا هم هی ژستای مسخره میدادن و تند تند تو اون گرما عکس میگرفتن
_عکاس مدام میگفت.عروس داماد به این خوشگلی ندیده بودم.
خسته شده بودم
به عکاس گفتم
_میشه بس کنید
_من هنوز چیزی نگرفتم .
سارا با چشماش التماسم کرد حرفی نزنم.باز ژست و باز عکس .نمیدونم چرا باید اون ژستای مسخره رو میگرفتیم .از هیچی سر در نمیاوردم .بالاخره بعد سه ساعت کار عکاسی تموم شد
به سارا نگاه کردم .چشماش قرمز بود.با عصبانیت گفت
_انقدر نور فلش زد تا از ریخت افتادی
_یعنی چی؟زشت شدم؟
رفت جلوی اینه
_خوب ببین عرق کردی .چشمات قرمزه.
خواستم ادامه بدم دیدم بغض کرده.باز با حرفام گند زدم
نگاش کردم .ارایش انگار رو صورتش سنگینی میکرد.انگار صورت زیباش تحمل اون حجم ارایشو نداشت
بغلش کردم .
_ببخشید .خوب ناراحتت هستم .خسته شدی ببخشید عروسک قشنگم
لبخند زد.
_چه عجب یه حرف قشنگ از شما شنیدیم
_اونی که میخوام باش .تا اخر عمرت نوکرتم
سارا سکوت کرد و هیچی نگفت….
.
.رسیدیم باشگاه .زن ها طبق معمول شروع کردن به جیغ زدن.
هر کس سارارو میدید جا میخورد.
فامیلای سارارو راحت میشد از نوع لباس پوشیدنشون تشخیص داد.بیشتر فامیلای ما حجاب نداشتن.دخترای جون فامیلمون نشسته بودن و من متعجب بودم که این همه دختر فامیل داشتم و خبر نداشتم
نشستیم رو صندلی
دخترا میرقصیدن
محو اونا شده بودم
خواهرم زهرا اومد در گوشم گفت
_خاک برسر ندیدت .سرتو بنداز پایین ابرومون رفت
تازه فهمیدم چیکار کردم
به سارا نگاه کردم .انگار متوجه نشده بود.
دستشو گرفتم.بعد چند دقیقه هم رفتم قسمت اقایون…..
#نویسنده_صبا
@nazkhatoonstory
#داستان_پرگار
#قسمت۱۴
عروسی تموم شد .انگار همه راضی بودن .حسابی خسته بودم.
موقعی که رسیدیم خونه.سارا رفت بغل مامانش و بلند بلند گریه میکرد.
بغلش کردم.
تمام ارایشش ریخته بود.ناراحت شدم .چون میخواستم تا صبح نگاش کنم و اما به خاطر سیاهی زیر چشمش باید میرفت همرو میشست
_بسه.اسارت که نیاوردمت که اینطوری گریه میکنی
مامانش مارو دست به دست هم داد.
بعد همه با گریه رفتن.
سارا نشست رو مبل و بلند بلند گریه میکرد.
بغلش کردم.انقدر صورتش سیاه شده بود و یه مژه مصنوعیش کنده شده بود که صورتش اصلا قابل دیدن نبود.
_میشه بس کنی.مامانت نزدیکت هست هر موقع خواستی برو ببینش.مامان منم طبقه پایین هست .هیچوقت تنها نیستی.حالا برو حمام صورتتو بشور.عین دفتر نقاشی بچه ها رنگات قاطی شده
سارا خندش گرفت و رفت حمام
تو خونه چرخیدم.خونه بزرگ بود و جهاز سارا در برابرش هیچ بود.مامان مبل و یخچال و گاز و ماشین و فرشارو داده بود.منم یه تلویزیون خریده بودم و بقیه رو سارا اورده.
بقیه جهاز و سارل اورده بود .ساده بود اما با سلیقه چیده شده بود.
رفتم رو تخت دراز کشیدم .انقدر خسته بودم که خوابم برد…
#نویسنده_صبا
@nazkhatoonstory
#داستان_پرگار
#قسمت۱۵
صبح که بیدار شدم سارا کنارم نبود
رفتم تو اشپزخونه داشت صبحانه اماده میکرد
_چطوری عروسک
نگام کرد و سلام کرد.
هیچ اثاری از ارایش دیشب تو صورتش نبود.موهاشو با کیلیپس بالا سرش جمع کرده بود
لیوان چای و گذاشت جلوم
موهای زرد اصلا به صورتش نمی اومد.انگار بی حال بود.صورتش سفیدتر به نظر میومد
داشتم نگاش میکردم .خندید بهم
_بسم الله .بخور دیگه به چی فکر میکنی
_به اینکه امروز موهاتو تیره کنی
چای پرید تو گلوش.سرفه میکرد.ترسیدم بلند شدم زدم پشتش
_خوبی.چت شد
اشک تو چشماش جمع شده بود.صورتش قرمز شده بود
_هیچی خوبم.چای داغ بود پرید تو گلوم
چای و خوردم داغ نبود
اشکاشو پاک کرد
_ساعت دوازده باید برم ارایشگاه
_باشه پس یازده برو موهاتو بتونه بدون بهونه رنگ کنه
از جاش بلند شد.
یکم تو خونه راه رفت
بعد رفت تو اتاقمون.اومد بیرون چادرش و سر کرده بود.میشه منو برسونی
_اا الان ؟ساعت نه هست
_زودتر برم بهتره.دلم شور میزنه
بلند شدم و رفتم لباس هامو پوشیدم.نمیدونم چرا تو فکر بود.شاید از من خجالت میکشید.شاید دلش برای خانوادش تنگ شده بود
داشتم در خونرو قفل میکردم.
داشت زمین و نگاه میکرد.چونشو گرفتم و سرشو اوردم بالا
_چی رو زمین تو میبینی مدام سرت پایین هست؟
_هیچی بریم
_صبر کن
دستشو گرفتم
_از من خجالت میکشی
_نه
_از چیزی ناراحتی
_نه .بریم؟
از جلوی در خونه ی مامان رد شدیم .معلوم بود تازه بیدار شدن.رفتیم تو حیاط.مامان پنجره رو باز کرد
_ااا مهدی کجا؟کاچی پختم برای سارا
به سارا نگاه کردم.سرش پایین بود.معلوم بود خجالت میکشید
تو دلم گفتم هنوز کاچی لازم نشده
_برای فردا درست کن .ما میریم ارایشگاه
مامان با بهت مارو نگاه کرد و ما سوار ماشین شدیم و رفتیم بیرون
_حرفت خیلی زشت بود.مسائل خصوصی ما به کسی مربوط نیست
_دروغ که نگفتم .کاچی میاورد ظرف و خالی نمیخواست بگیره که .رسم و رسوم داریم.منم گفتم فعلا دنبال چیزی نباشه
سارا بیرون و نگاه میکرد
دلم براش سوخت
دست یخشو گرفتم
_ببخشید .دیگه تکرار نمیشه
یهو سارا گریش گرفت
_الان صد جور فکر میکنن در موردمون
_غلط میکنن.حرف مردم برات مهم نباشه برگشتنه خودم درستش میکنم.حالا بخند.با توام بخند.پس بریم بستنی بخوریم
خندش گرفت
_بستنی الان؟
_همین و میخواستم .فقط بخندی
لبخند زد بهم.اما چهرش غمگین بود….
رسیدیم جلوی ارایشگاه .
زنگ زد.کسی نبود نشست تو ماشین براش بستنی خریدم .تا اریشگر اومد حرفی نزدیم .خداحافظی کرد و رفت.
خواستم یواشکی برم خونم
پام و رو پله ی سوم گذاشتم
مامانم در و باز کرد
_کجا؟سارا که نیست بیا اینجا
_برم بخوابم خستم
مامان خواست حرفی بزنه اما حرفشو خورد.منم رفتم خونم….
ساعت سه رفتم دنبال سارا
موهای قهوه ایی تیرش خیلی به صورتش میومد.ارایشش عالی بود.
کلا من دوست دارم زنها ارایش کنن
مامانم هر وقت مینشست ارایش میکرد محو حرکاتش میشدم
اخر سر هم داد میزد سرم که زشته نشستی اینجا.
دست سارا رو گرفتم
_وای سارا تو هر رنگی کنی بهت میاد.
_پس چرا گفتی اون قبلی و عوض کنم
_اونم خوب بود اما گفتم برای پاتختی تنوع باشه
هیچی بهم نگفت
مراسم پاتختی هم تموم شد .شام خونه ی بابا بودیم.
خانمها طبق معمول از پاتختی و خانمها میگفتن
اقایون در مورد تالار و هزینه های عروسی حرف میزدن
فقط منو سارا ساکت بودیم و غذامونو خوردیم
بعد غذا از همه خداحافظیم کردیم
پامونو گذاشتیم رو پله ها همه هل کشیدن و دست زدن.
سارا خجالت کشید
دستشو گرفتم و رفتیم تو خونه
رفتم تو اتاقمون
سارا وسط حال ایستاده بود رنگش پریده بود
_چی شده .حالت خوبه
_خوبم اگه اجازه بدی دو رکعت نماز بخونم.
_نماز چی؟
اومد تو اتاق جانمازشو پهن کرد
_نماز حاجت
نشستم رو تخت.با چادر عروسش نمازشو خوند.منم وضو گرفتم و بعد اون نمازمو خوندم.
برگشتم رو تخت نشسته بود.
مثل یه فرشته بود.
داشت بیرون و نگاه میکرد
کنارش نشستم.
_حاجتت چی بود؟
_سرشو انداخت پایین
_از خدا خواستم خوشبختم کنه.
چونشو گرفتم و سرشو اوردم بالا.نگاش کردم.تا به حال انقدر نزدیک بهم نبود.چشماش ادم و مست میکرد.
_مطمعن باش خوشبختت میکنم……
#نویسنده_صبا
@nazkhatoonstory