رمان آنلاین پرگار بر اساس داستان واقعی قسمت ۳۱تا۳۵
داستان پرگار
نویسنده :صبا
#داستان_پرگار
#قسمت۳۱
تو ماشین بابا باهام صحبت نکرد
گلوم خشک بود
حالم بد بود.سرم تیر میکشید.اماده ی همه جیز بودم.دعوا .فحش.کتک کاری.
رسیدیم
پدر سارا ازمون پذیرایی کرد.سارا اصلا نیومد.
پدرش مثل همیشه اروم بود
هنوز ریش هاشو نزده بود و لباس مشکی تنش بود
یکم حال و احوال کرد و بعد رو کرد به من
_خوب اقا مهدی مثل اینکه به اخر خط رسیدید.سارا همه چیز و گفت.
ببخش دخترم اونی که باید باشه نبود.مدرسه میرفت و تمام فکر و ذکر ما درسش بود.حالا هم که میگه انگار شمارو نمیخواد.من خیلی دعواش کردم .اما گفت تصمیم جفتتون هست
_با دهن باز بابارو نگاه کردم .رنگ بابا مثل گچ دیوار پشت سرش بود.
سرمو انداختم پایین.باباش ادامه داد
_باشه .هیچ ایرادی نداره بعد تعطیلات برو دنبال کارای طلاق.اما من یه نظری دارم من قبل رفتنتون زنگ بزنم به حاج اقا موسوی اونجا یکم حرف بزنید بعد تصمیم بگیرید
خواستم حرف بزنم که بابا دستشو گذاشت رو دستم
انقدر دستش داغو محکم بود که وادار شدم حرف نزنم
_بهترین کارو میکنید حاج اقا.والا ما از دختر خودمون بدی دیده باشیم از سارا جون ندیدیم .نمیخوام به این راحتی از هم بپاشه زندگیشون.برن حرف بزنن شاید حاج اقا بتونه کاری کنه.من دارم سکته میکنم.خواب ندارم .
پدر سارا بلند شد و تلفن و اورد نزدیک ما و زنگ زد
ماجرا رو تعریف کرد
خیس عرق بودم
دلم هوای ازاد میخواست
پدر سارا تلفن و قطع کرد
سارارو صدا کرد
سارا اومد
یواش سلام کرد
یه پیراهن صورتی تنش بود
دلم سوخت براش
با چه ذوقی موهاشو مش کرده بود و جلوی اینه هر روز میبافت
سرش پایین بود
سرشو بالا گرفت دیدم رو لپش یه کبودی بود.
تعجب کرده بودم
چرا لپش کبود بود
پدرش گفت بریم مسجد محل و اونجا با حاج اقا صحبت کنیم .
سارا چادرشو سر کرد و روشو محکم گرفت.
بابا موند پیش بابای سارا
پیاده رفتیم سمت مسجد
_لپت چی شده؟
سارا بدون اینکه جواب بده جلو جلو رفت
رفتیم دفتر حاج اقا
نمیدونستم چی بگم .چی میخواد بپرسه
نشستیم
یکم مارو نصیحت کرد.هر جفتمون ساکت بودیم
سارا یهو گفت
_حاج اقا ما به اصرار پدرم اومدیم اینجا وگرنه ما تصمیممونو چنو ماه هست گرفتیم
یهو بغضش ترکید
خواهشا پدرمو راضی کنید .من تا به پدرم گفتم کوبید تو صورتم .
خودش هم ناراحته که چرا منو زده اما راضی هم نمیشه من طلاق بگیرم
حاج اقا مونده بود چی بگه
منم لال شده بودم.
سارا یهو بلند شد
ببخشید من باید برم خونه
از در رفت بیرون
مونده بودم چی بگم.
حاج اقا تا خواست حرفی بزنه.گفتم
_ببخشید .ما یکسال هست جدا زندگی میکنیم .هیچ راهی نیست خواهشا خودتون برای خانوادمون یه جوری توضیح بدید تا بدون مشکلی جدا بشیم
حاج اقا تا خواست حرفی بزنه.گفتم
_ببخشید .ما یکسال هست جدا زندگی میکنیم .هیچ راهی نیست خواهشا خودتون برای خانوادمون یه جوری توضیح بدید تا بدون مشکلی جدا بشیم
حاج اقا برامون ارزوی عاقبت به خیری کرد و من از در اومدم بیرون…….
#نویسنده_صبا
@nazkhatoonstory
#نویسنده_صبا
#قسمت۳۲
سارا رفته بود
تو کوچه ازش خبری نبود
دم خونشون خواستم زنگ بزنم که بابا درو باز کرد
صورتش قرمز رو به کبودی بود
با صدای دورگه اش گفت
_بیا تو ماشین
نشستم .ساکت بودم .تا خونه بابا فقط سیگار کشید
رسیدیم
رفت تو خونش و در و بست
رفتم تو خونه ام
خونه ی تاریک و بهم ریخته
شیشه های شکسته ی اون روز و جمع کردم
بعدش یکم خونرو مرتب کردم
خواستم تیشرتمو از رو زمین بردارم که چشم به دار قالی سارا افتاد
تابلو فرشی که خیلی دوستش داشت
دلش میخواست عید بزنه به دیوار و فامیل ها بیان و بگن وای چه تابلو فرشی خودت درست کردی.افرین چه زن نمونه ایی.
وای شیرینی هارو خودت پختی.افرین چه زن کدبانویی.
اصلا عید به چه درد میخوره؟
همش خستگی هست .بسابیم برای مهمون.بشینیم منتظر مهمون .
دوباره بشوریم برای مهمون.
اخرش نه پول داریم نه جون داریم .
شاید مال همه اینطوری نباشه اما زندگی من بود.
دلم میخواست از یک روز مونده به سال تحویل در خونمو ببندم بزنم به جاده شمال و سال تحویلمو کنار عشقم لب دریا جشن بگیرمو تا اخرین روز خرج خودمون کنیم و خرج حالمون
اما سارا میگفت وای خالم چی ؟داییم چی ؟کسی نیاد خونمون؟مگه میشه؟
ضبط و روشن کردم
اهنگ قلعه ی تنهایی از اصلانی بود
پس موقعی که داشته قالی میبافته اینو گوش میکرده؟
اونم مثل من تنها بوده
اونم مثل من دنبال همدم خودش بوده
اشکام سرازیر شده بودن
من سارارو دوست داشتم
اما نه به عنوان همسربه عنوان یه دوست یه برادر
تو مسائل زناشویی من درکش نمیکردم
اونم منو درک نمیکرد
اخ سارا منو ببخش…….
تعطیلات تموم شد
رفتم اداره
انقدر داغون بودم که همه فهمیده بودن
فقط به ازاده سال نورو تبریک گفتم و رفتم پشت میزم نشستم
کاوه یواش صدام کرد
_تو هم پولت بابت اجیل خرج کردی.بمون اضافه منم پایتم
پوز خند تلخی زدم بهش و گفتم
_نه حوصله ندارم .میرم خونه
_ای زن ذلیل
موقع خداحافظی هم از ازاده خداحافظی نکردم….
سه روز گذشت
رو زمین جلوی تلویزیون خوابیده بودم و فیلم میدیدم
تصمیم داشتم فردا برم دادگاه و مراحل طلاق و انجام بدم
در خونمون زده شد
بابا بود
بدون اینکه جواب سلاممو بده اومد نشست رو مبل
_سارا امروز دادگاه بوده .گفتن اگه میخواید توافقی جدا بشید تو هم باید باشی یهو تمومش کنن.میخوای چیکار کنی؟
فهمیدم سارا از من بیشتر دلش میخواد جدا بشیم
_باشه .اتفاقا فردا خودم میخواستم برم
بابا از جاش بلند شد و رفت نزدیک در
_من فکر میکردم اروم شدی سر عقل اومدی نرفتی.ببین به اون طفل معصوم چی گذشته که خودش رفته دنبال کارای طلاقش
بهت بگماااا .مهرشو کامل میدی
_ندارم .از کجا بدم
این خونتو اجاره بده .یه خونه خودت اجاره کن برو پول مهریه اشو نصفشو بده .بقیش هم قسطی بده
_چجوری هم خونه اجاره کنم هم مهریه بدم
_مشکل خودته.مادرت که میگفت خونرو ازت بگیریم.حالا من این پیشنهاد ودادم خوشحال باش.راستی خواهرات میام کل وسایل و جمع میکنن یه کامیون بگیرم برای خونشون
_من کلی چیز خریدم برای این خونه
با داد زد
_اونا با کلی ارزو دختر دست گلشونو دادن دست ما .ابروشونو بردیم .نگران وسایلت هستی بی غیرت
بدون خداحافظی درو روبابا بستم
حالا باید به فکر مهریه و وسایل و اجاره ی خونه باشم…..
#نویسنده_صبا
#داستان_پرگار
#قسمت۳۳
زنگ زدم کاوه و بهش گفتم برای سه روز برام مرخصی رد کنه
میخواستم هم خونه بگیرم
هم وسایلو بدم هم برم دنبال کارای دادگاه
صبح با بابا رفتم دادگاه
سارا حسابی به خودش رسیده بود.انگار عروسی میخواست بره
خندم گرفته بود
برای من که ارایش نمیکرد اما برای قاضی به خودش حسابی رسیده بود
رفتیم اول اتاق مشاوره
سارا مصّرتر از من بود که طلاق بگیره.روند کارو بهمون گفتن سارا قبول کرد نصف مهرشو اول بگیره و بقیه هم قسطی.
حس اون روزها یادم نیست
فقط تنها بودم
خونمو گذاشتم برای اجاره و اولین مشتری پسندید
در به در دنبال خونه بودم برای خودم
اما با پولم تو محلمون خونه پیدا نمیتونستم کنم
مجبور شدم برم پایین شهر یه خونه ی چهل متری رهن کنم
خیلی کوچیک بود.
منی که سالها تو خونه ی پدریم زندگی کردم اون خونه حکم قفس برام داشت
شب رسیدم خونه
انگار خونمو جنگ زده بود
بیشتر وسایل ها نبودن
رفتم خونه ی بابا
بهم گفت که خواهرام خونرو جمع کردن و سارا اومده و یه سری وسایل و برده
فرش و پشتی و تلویزیون و یخچال و چند تیکه وسیله دیگه برام گذاشته بود
بابا بهش گفته بوده دنبال خونه بودم
پس دلش سوخته برام.خواسته بگه بازم من خانمم و تو بدی
خواستی بازم پدر مادرم و بیشتر تحریک کنه بز علیه من
از کارش حسابی عصبانی شدم
رفتم تو خونه
دلم میخواست کل وسایل و بشکونم
یکم نشستم و سیگار کشیدم.یکم فکر کردم
وسایل به دردم میخورد.تصمیم گرفتم فردا یه وانت بگیرمو وسایلو ببرم خونه ی جدیر
این پدر مادر به درد هیچی نمیخورن
صبح ازاده زنگ زد خونمون
_کجایی اقا مهدی قرار بود امروز بیاد اداره
با صدای گرفته گفتم
_معذرت میخوام امروز هم نمیتونم بیام .فردا میام.شرمندمصداشو پایین اوردو با لحن دوستانه گفت
_مهدی چی شده
_هیچی دارم طلاق میگیرم.خونه گرفتم دارم میرم.
_وای نه.انقدر سریع
_انقدر سریع هم نبود.چند ساله به این موضوع فکر میکریم حالا تصمیم گرفتیم عملی کنیم
_اکی .میخوای تا اخر هفته نیای اداره
_نه امروز وسایل و میبرم دیگه کاری ندارم تا مهلت دادگاهمون یشه
_چی بگم .من که تو زندگی شما نیستم.خداحافظ
حرفای ازاده یکم منو گرم کرد
امیدوارم کرد به زندگی به اینده
سریع وسایلو جمع کردم و زنگ زدم وانت اومد
با شوق رفتم خونه ی جدیدم…… ادامه نیم ساعت دیگه .ممنونم که صبر میکنید
بالاخره طلاق منو سارا بعد یک ماه صادر شد
اونقدر ها هم که فکر میکردم سخت نبود
انگار ازاد شده بودم
اعصابم راحت تر بود
باید یه فکری میکردم و این خبرو به گوش ازاده میرسوندم
چند روز خواب و خوراک نداشتم
تا بالاخره تصمیمی گرفتم
رفتم طلا فروشی
یه انگشتر سولیتر گرفتم براش
رفتم اداره
صبح که اومد طبق معمول کسی تو اداره نبود.
رفت تو اتاقش
در زدم
براش چای بردم.کنار چایش جعبه ی انگشترو گذاشته بودم
ابروهاشو انداخت بالا
_دست شما درد نکنه …..
یهو ساکت شد
زل زد به انگشتر
قلبم محکم تو سینم میزد
_این چیه؟
_هدیه
_به چه مناسبت؟
نمیدونستم چی بگم .توقع این برخورد و نداشتم
_من طلاق گرفتم
_سورشو برای من اوردی؟به من چه؟
_مگه نگفتید بعد طلاقم بیام
_یعنی تو به حرف من گند زدی به زندگیت؟زندگیتو به حرف خراب کردی؟
جعبرو هل داد سمتم
_بلند شدم جعبرو برداشتم و تو مشتم قایم کردم
_ازاده من زندگیم خراب بود.همه چیز خراب بود.زنم خودش هم راضی بود.ببین چقدر بی دردسر از هم جدا شدیم
به خدا خودش رفت دنبال طلاق
_پس معلومه زندگی براش جهنم بوده
_تو چرا اینو میگی؟تو که از زندگیم خبر داشتی
انگشترو گرفتم سمتش
_خواهشا قبول کن
سرشو انداخت پایین
_نمیتونم .مهدی تو تازه جدا شدی .شاید پشیمون
شدید
_به خدا پشیمون نمیشیم .ما چند ساله جدا شدیم .فقط الکی کتبی اسممون به اسم هم بود.ازاده نمیخوام بهم جواب بدی .فقط هدیه امو نگه دار
جعبرو رو میزش میزارم و از اتاقش میریم بیرون……
#نویسنده_صبا
#قسمت۳۴
سه ماه گذشت
سه ماه تنها.دیگه نه من حرفی زدم نه ازاده .نه من از خانوادم سراغ گرفتم نه اونا.
صبح زود اداره میرفتم و شب هم سعی میکردم دیر وقت برگردم خونه
برای اینکه تنهاییمو پر کنم تو خونه هم کار میکردم
ازاده هم سعی میکرد باهام چشم تو چشم نشه
حتی حقوقم همرو یه جا میدادو و تک تک مثل قبل صدامون نمیکرد تو اتاقش
اون روز صبح زود مثل همیشه رفتم اداره
هیچ کس نیومده بود
ساعت ده شد هیچ کس نیومد.نگران شدم
زنگ زدم خونهی کاوه .خانمش گفت خیلی وقته اومده اداره.
سرگردون بودم
یهو برقا رفت
رفتم نگهبان و صدا کنم دیدم در قفله.من تو اداره گیر کرده بودم
هر چی در زدم کسی اونور صدامو نمیشنید
تلفن کردم نگهبانی اما جواب نداد
یهو صدای قفل در اومد اما در و کسی باز نکرد که بیاد تو اداره
خشکم زد هر چی گفتم کیه جواب نیومد
با ترس درو باز کردم
یهو تمام صورتم پر از برف شادی شد
بادکنک و نقل رو سرم ریخته میشد و بچه ها جیغ میزدن
همه بلند بلند شعر تولدمو میخوندن
تازه یادم اومد تولدم بوده
خندم گرفت
یهو چشم به ازاده افتاد که لبخند ملیحی زده بود
همه اومدن تو اداره
کیک و کادو اورده بودن
ازاده خواست شمع کیکمو روشن کنه که یهو چشم به دستش افتاد
انگشتر من دستش بود
میلرزیدم
باورم نمی شد
فهمید نگاهم به انگشتش هست بهم لبخند زد
دلم میخواست بغلش کنم
دلم میخواست فقط خودم بودم و خودش
مثل بچه ها ذوق میکردم و کاوه رو بغل میکردمپ
بعد یک ساعت شوخی و خنده تولدم تموم شد
ازاده به شوخی همرو دعوا کرد برن دنبال کارشون
یه زونکن برداشتم و رفتم اتاق ازاده…..
پشت میز نشسته بود
نشستم روبروش
خنده از رو لبام پاک نمیشد
_بابت هدیه ات ممنونم
_بدون اینکه سرشو بالا بیاره گفت
_خواهش.سلیقه ی بچه ها بود
خندم گرفت فهمیدم داره اذیتم میکنه
_ااا عجب سلیقه ایی .چه برقی میزنه.برازنده ی شماس.
خندش گرفته بود.سعی میکرد نخنده
_اصلا دقت نکردم چی خریدن.چی بود حالا
_همین که به دست شما متبرک شده برای من خیلی ارزش داره.
بلند خندید
دستشو بالا اورد
_اینو دستم کردم به معنی بله نیست
_پس چیه؟
_من فقط یکم تحقیق کردم ازت دیدم خانوادت خوبن و پسر خوبی هستی .این چند وقت تنهاییت هم دست از پا خطا نکردی دستم کردم .اما خیلی راه مونده
_شما بگو برو قله ی قاف من میرم.بگو کوه بکن .میکنم.فقط لب تر کن
_سوسول بازی نمیخوام.بی زحمت با خانوادت تشریف بیار منزل با داییم صحبت کنید
انگار سطل اب یخ و ریختن روم
بهت زده نگاش کردم
_پدر مادرم چرا؟
_مگه کس و کار نداری.من علاوه با تو با خانوادت هم قراره زندگی کن.حرف یه عمر زندگیه
_اما بعد طلاقم منو ول کردن
_اون مشکل خودته .من باید به خانوادم بگم با کی دارم ازدواج میکنم.بعد اون ازدواج مسخره این همه وقت مجرد بودم .بازم مجرد میمونم مگر با خانواده بیای جلو
نگاش کردم.
از جام بلند شدم و رفتم نزدیک در
_مهدی؟
برگشتم نگاش کردم
_کوه کندن و قله قاف رفتن از راضی کردن خانوادن راحت تره
نفسمو دادم بیرون .نمیدونستم چی بگم
_من یه عمر میخوام زندگی کنم .رفت و امد کنم.تو عروسی و عزای اونا باشم.دلم خانواده میخواد نه یه نفر که صبح تا شب باهاش باشم.زندگی برای من اونطوری هیچ ارزشی نداره
_تمام سعیمو میکنم
از در رفتم بیرون.موندم چیکار کنم .اصلا از کجا و کی شروع کنم…..
#نویسنده_صبا
#داستان_پرگار
#قسمت۳۵
رفتم مغازه ی بابا
از بالای عینکش نگام کرد و مشغول شمردن پولا کرد.
سلام کردم
خیلی سرد و یواش جوابمو داد
یه چهارپایه اوردم و نشستم کنارش
نگاش کردم
دلم براش تنگ شده بود
یهو گفت
_همه خوبن ممنون.مادرت هم خوبه
یادم افتاد سراغ کسی و نگرفتم
_دلم براتون تنگ شده
_کره ی ماه نبودیم .تشریف میاوردی.
_روم نشد
نگام کرد
_حالا چی شد روت شد بیای؟
_میخواستم باهاتون حرف بزنم
_بفرما
_میشه شام بریم رستوران
_مگه خونه ندارم که بریم رستوران؟
_حرفا مردونس
نگام کرد
یه جوری که انگار میگفت من مردی نمیبینم
بلاخره زنگ زد به خونه و رفتیم رستوران
نمیدونستم چجوری بگم
انقدر من من کردم تا گفت
_تا اونجا که میدونم نیومدیم شام بخوریم؟
دل و زدم به دریا و یهو گفتم
_میخوام زن بگیرم
_خوب برو بگیر .رستوران اورردن نداشت که
_شما هم باید بیاد
_ما یه بار اومدیم تاییدش کردیم این شد .هر کی و دوست داری برو بگیر
_شرطش این هست
_ااااا ؟پس خودتون بریدید دوختید مترسک میخواید
_این چه حرفیه.اتفاقا هیچ حرفی نشده .اول شمارو ببینه بعد تصمیم بگیره
_کی هست؟
_رییسم .
بابا با بهت نگام کرد
_تا اونجا که من میدونم سن رییست …..
_پنج سال بزرگتره
_خری؟احمقی؟
دیدم همه نگام میکنن
_بابا خواهشا یواشتر
بابا یکم فکر کرد
بعدش بلند شد
_جمعه بیا خونه، مادرتو ببین بعد اونجا باهاش حرف بزن
_شما که میدونید مامان جوابش چیه
_من باهاش حرف میزنم تا اون موقع.خداحافظ
بابا رفت
دل تو دلم نبود
برام سوال بود که چرا بابا دیگه حرفی زد…..
جمعه یه جعبه شیرینی.با یه گلدون و یه روسری برای زینب خریدم و رفتم خونه ی مامان
چشم به طبقه بالا افتاد
خاطرات مثل قطار بهم حمله کردن
تو راه پله صدای خنده از طبقه بالا میومد
خدارو شکر اون خونه صدای خنده توش پیچید
در زدم
زینب در و باز کرد
بغلم کرد.معلوم بود دلش تنگ شده
مامان تو حال نشسته بود و برگه امتحانی تصیحح میکرد
خیلی سرد جوابمو داد
بابا داشت نماز میخوند
نشستم
بابا بعد نمازش نشست رو به روم
مامان و صدا کرد بیاد کنارمون
مامان با اکراه از جاش بلند شد و اومد.بابا سیگارشو روشن کرد
_زنگ بزن برای دوشنبه که تعطیل هست برنامه بزار
با بهت به هر دوشون نگاه کردم .یعنی راضی شدن.بدون جیغ جیغ و غش و ضعف مامان؟
پاشدم مامان و بوسیدم
با بغض گفت
_من یه عمر درس دادم و گچ خوردم و نصف ریه امو از دست دادم .کل شاگردامو خوب میشناختم.اما از زندگیمو بچم عقب غافل شدم.بچم و نشناختم .نمیدونستم چی دوست داره.فکر میکردم یکی مثل سارا خوشبختت میکنه
یهو زد زیر گریه
خواستم حرف بزنم ادامه داد
_دیدم مظلومه .خانوادش خوبن .اهل زندگی هست .هنرمنده.گفتم برای بچم کم نمیزاره.نمیدونستم این چیزا ملاک نمیشه.نمیدونستم تو زندگی چیزای دیگه هم هست و من خبر ندارم
دست مامان و بوسیدم
بابا سیگارشو خاموش کرد
_ان شالله این یکی خوشبختت کنه.توش حتما چیزی دیدی که با اختلاف پنج سال بازم میخوایش.ما که بد بچمونو نمیخوام .دوست داریم عاقبت به خیر بشن.پاشو زن ابغوره نگیر شام و بیار.بعد چند ماه بچت منت گذاشته اومده خونمون…..
خوشحال بودم بدون درگیری راضی شدن.
دعا دعا میکردم شنبه بشه وبرم به ازاده بگم
دعا دعا میکردم دوشنبه بشه و برم خونه ی ازاده و با خانوادش اشنا بشم……
شنبه به ازاده خبر دادم .
با بهت بهم نگاه کرد.
_واقعا راضی شدن؟
_وقتی اسم شما و خانمی شما بیاد کسی میتونه نه بگه؟
_پس پاشو بریم خرید؟
_چه خریدی؟
_ااا مهدی .لباس میخوای چی بپوشی؟پاشو منم میخوام لباس بخرم.سبد گل هم باید انتخاب کنم
_سبد گل و قراره من بخرم بیارم
_وای مهدی تو دایی منو نمیشناسی.تمام این چیزای جزی براش خیلی مهمه.
کیفشو برداشت و بهم با اخم گفت
_اااا نشسته ؟پاشو دیگه
بلند شدم از اتاقش اومدیم بیرون
جلوی چشمای بهت زده ی بچه ها گفت
_بچه ها منو مهدی داریم میریم خرید .کاوه در اداره رو بی زحمت قفل کن موقع رفتن…….
#نویسنده_صبا
@nazkhatoonstory