رمان آنلاین پرگار بر اساس داستان واقعی قسمت ۳۶تا۴۰
داستان پرگار
نویسنده :صبا
#داستان_پرگار
#قسمت۳۶
رفتیم یکی از گرونترین مغازه های شهر
ازاده بعد یکم گشتن تو لباس ها یه کت شلوار براق برام برداشت
گرفت جلوم
_شوخی میکنی؟
_چیو؟
_نگو این
قشنگه؟
_واا مهدی به این قشنگی.الان براق مده .عادت کردی م
ثل بابات لباس بپوشی
_ازاده این خیلی داغونه
_برو تو پرو تا لهت نکردم
خندم گرفت.اما واقعا اون کت شلوار سلیقه من نبود
پوشیدم یهو چشم به قیمت افتاد
اندازه نشف حقوقم پولش بود
اومدم بیرون
ازاده چشاش برق زد
_وای خیلی بهت میاد
_قیمتشو دیدی؟
با بی تفاوتی یه نگاه به قیمت کرد
_خوب هر چقدر اش بخوری همون قدر باید پول بدی.میخوای مفت مفت زن بگیری.کت شلوار عروسی قبلیتو حتما میخوای بپوشی بیای خواستگاری من
_نه اما این…..
ازاده رفت
_خودت هر چی دوست داری بخر
دنبالش دویدم
_جون من صبر کن.ااا چرا قهر میکنی
صداشو مثل بچه ها کرد
_بخر دیگه
_با خنده گفتم باشه
موقع حساب کردن کت شلوار ازاده اشاره کرد به یه کت شلوار دیگه
برای عروسی اینو میخریم
چون فروشنده داشت نگامون میکرد فقط لبخند زدم
سوار ماشین شدیم.
برگشتم بهش گفتم
_عروسی میخوای بگیریم
_خوب اره.نگیریم
_اخه
_اخه چی؟.مگه بی کس و کاریم.خوب باید همه مارو ببینن.شوهر اولم از دنیا سیر بود انگار .نه جایی میرفت نه میزاشت کسی بیاد .به عالم و ادم شک داشت.اخر هم کلی از پولمو بالا کشید و غیب شدبا بدبختی طلاق گرفتم
دلم براش سوخت
_تو جون بخواه .همه کار برات میکنم
_ببین مهدی.جواب من از اول به تو بله بود.اما خوب یه گزینه هایی داشتم که باید توش قبول میشدی.مهم ترینش هم دل داییمو باید به دست بیاری.
رفتیم یه سبد گل بزرگ سفارش دادیم
هر وقت یه چیزی میخواست مثل بچه ها لوس میشد
باعث میشد با خنده براش خرید کنم
وقتی ازش جدا شدم خیلی ناراحت بودم
حرکاتش شیطنت هاش باعث میشد بخندم
فرداش هم من هم ازاده اداره نرفتیم
یه انگشتر برلیان خریدم براش
رفتم خونه ی بابا شام خوردم و همون جا هم خوابیدم
استرس داشتم اما چون میدونستم جواب ازاده بله هست خوشحال بودم
بالاخره دوشنبه شد و خوشحال بودم انگار روز عروسیم بود
وقتی کت شلوارمو پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون همه شوکه شدن
_این چیه خریدی؟
_قشنگه؟
_جلفه.
زینب زد زیر خنده
_تو چته خاله ریزه
خندش بلند تر شد
_عین خواننده های عروسی شدی.یکم اکلیل لازم داری
همه زدن زیر خنده…..
رفتیم خونه ی ازاده
یکی از محله ی های خوب شهرمون بود
یه خونه ی ویلایی بود
حیاط قشنگی داشتن
دایی ازاده اومد استقبالمون
سطح فرهنگشون خیلی با ما فرق داشت
ازاده با کت دامن صورتی رنگی اومد نشست
حجاب نداشت
مامان معلوم بود حرص میخورد
بابا همش سرش پایین بود
مامان ازاده چای چرخوند
صحبت از اقتصاد و سیاست شد
اونم کلی اختلاف نظر داشتیم که بابا ترجیح داد سکوت کنه
حرف مهر شد
داییش نظرش رو هفتصد تا بود
که یهو مامان بلند گفت خاک برسرم
ازاده خندش گرفتم
با کلی بحث پانصدتا سکه شد
شش ساعت ما اونجا بودیم
سر درد گرفته بودم
اخر سر بابا رو کرد به ازاده و گفت
_عروس خانم شیرینی به ما نمیدی؟
ازاده با ناز و عشوه شیرینی تعارف کرد
اول به داییش که این کارش باعث شد مامان با چشم غره نگام کنه
چون بابا بزرگتر بود
وقتی ازاده نشست من از همه اجازه گرفتم و انگشتر و دادم به دایی ازاده
بهم اشاره کرد بدم به ازاده
خواستم بدم که داییش خندید و گفت دستش کن
از الان محرم هستید دیگه
با بهت ما سه نفر نگاه کردیمش
بلند خندید
_ای بابا لنگ چهار کلمه عربی هستید خوب باشه دایی جان خودت دست خودت کن
ازاده با خنده دستش کرد
یواش گفت
_خوشم میاد سلیقه طلات خوب هست .
موقع برگشتن به خونه بابا و مامان تا خونه یه بند دعوام کردن
اما انقدر رویاهای ازاده قشنگ بود که به دعوا کاری نداشتم…..
#نویسنده_صبا
@nazkhatoonstory
#قسمت۳۷
صبح زود رفتم اداره بعش ازاده اومد
صدام کرد تو اتاقش صبحانه باهم بخوریم
بعد یک ساعت از اتاقش اومدم بیرون
همه نگام میکردن
ازاده اومد بیرون
_دوستان گوش کنید.امروز ناهار همه مهمون من و مهدی هستید
_به به به چه مناسبت.پروژه بردید یا پروژه گرفتید
ازاده دستشو گرفت بالا و انگشترشو نشون داد
_ما نامزد کردیم
همه با بهت نگامون میکردن
از خجالت اب شدم.قرارمون این نبود
بچه ها دونه دونه تبریک گفتن .اما خیلی سرد
ازاده یواش بهم گفت
_حسودا انگار به مذاقشون خوش نیومد
رفتم پشت میزم نشستم
کاوه خیلی بهم ریخته بود
نزدیکای ناهار با تلفن حرف زد و از همه معذرت خواست و رفت
ناهار با یکم خنده خورده
اما بیشتر سکوت بود
ازاده هم تو فکر بود
بعد ناهار صدام کرد
رفتم تو اتاقش
سیگار میکشید
_اینا چرا اینطوری میکنن.حتما توقع داشتن تو بری بگیریشون
کاوه کثافت چرا اینطوری کرد
سیگارشو از پنجره پرت کرد بیرون
_اه گند بزنن
_خانمم ول کن ارزش نداره یهو گفتی شوکه شدن
_برو دنبال کارات .کاوه هم ول کرد رفت کارای اونم کن
_چشم فقط عصبانی نباش
_مهدی .ماه دیگه بریم سر خونه زندگیمون
_اخه من چجوری عروسی بگیرم به این سریعی
_مهدی نه نگو .خواهشا
_چشم
خواستم از اتاق برم بیرون که صدام کرد
_مهدی جان خونه هم از فردا بریم دنبالش
_خونه که دارم
_خونه ی بابات؟مگه اجاره نیست
_حالا اینی که توش هستم بمونیم بعد
_اه اه .من اونجا نمیام.خونه پدرت هم نمیام.حوصله چک شدن و دخالت ندارم
_اهل این چیزا نیستن قشنگم .وگرنه اون باهاشون زندگی نمیکرد
_مهدی .میشه منو دیگه با اون مقایسه نکنی.اصلا قابل قیاسم با اون
گردنشو کج کرد و خودشو لوس کرد
_خواهش میکنم خونه بگیر
دلم نیومد نه بگم بهش
عصر شد مشغول کارا بودم کار کاوه کارمو دوبرابر کرده بود
از اتاقش اومد بیرون
_عزیزم من میرم
_الان؟
_برم ارایشگاه یکم تغییر کنم .بعد برم ماساژ.وووووی چقدر کار دارم
خوشم اومد.خندیدم بهش
_برو عشقم .من به کارا میرسم
خندید
_عاااشقتم……
یک هفته گذشته
در به در دنبال خونه بودم حساب کردم با خرج عروسی.کلی پول کم داشتم
با مظلوم نمایی از بابا گرفتم و افتادم دنبال وام گرفتن
یه خونه ی صد متری نزدیک اداره پیدا کردم
ازاده یکم غر زد اما انقدر قربون صدقش رفتم تا راضی شد
کاوه خیلی باهام سر سنگین بود
نمیدونستم چرا
تا اینکه یه روز ازاده رفته بود دنبال کارای لباس عروسش
درگیر کارا بودم
کاوه پکر نشسته بود
_چته کاوه چند وقته تو خودتی.بابا بیا کمکم کن همه کارام مونده.مثلا ساقدوشی
یهو پرید بهم
_ساقدوش تو؟ساقدوش تو؟من دنبال اینم که از این جهنم برم .دنبال کارم .خودمو راحت کنم
_چته ؟چی شده؟
_چند وقته خواب و خوراک ندارم.
_خوب داداش چی شده
_به من نگو داداش
نعره میزد
من اوردمت اینجا من کار دادم بهت.اون زن بدبختتو من باعث شدم طلاق بدی
عصبانی شدم
_چته .به تو چه.زندگی من به تو چه .
_تو اومدی اینجا عاشق شدی گند زدی به زندگیت .خیانت کردی .من باعثشم
_خفشو به تو چه مربوط
_خدا کنه من جواب پس ندم.
_نترس چیزی نیست تو پس بدی.من از اولشم نمیخواستمش
کاوه وسایلشو جمع کرد و رفت دم میز سمیرا
_حساب کتاب منو کنید بریزید به حسابم .من دیگه تو این اشغالدونی نمیام
رفت در و بست
_در و باز کردم
_گمشو اشغال تویی که سرک میکشی تو زندگی مردم .از چیزی خبر نداری کاسه داغتر از اش میشی
در و بستم
همه با بهت بهم نگاه میکردن
از خجالت اب شدم و پناه بردم به اتاق ازاده……
#نویسنده_صبا
@nazkhatoonstory
#قسمت۳۸
تو اتاق دو نخ سیگار کشیدم
یکم فکر کردم
بعد خیلی جدی از اتاق اومدم بیرون به همه گفتم اگه حرفی در مورد امروز به ازاده بزنه حتما اخراجش میکنم
ازاده خوشحال اومد
لباس و خریده بود بهم نشون نداد
حسابی خوشگل شده بود
نشست پشت میزش موهاشو باز کرد
_ازاده این شکلی میری بیرون اذیتت نکنن
_کسی جرات داره؟
_نه اما میترسم
_از چی ؟بهت خیانت کنم؟
_نه به خدا.میترسم دنبالت راه بیافتن
جلوی موهاشو خیلی خوشگل ریخت تو صورتش
_نترس کسی جرات نداره .منم همش تو ماشینم کسی دنبالم راه نمی افته…..
روز عروسیمون شد
دل تو دلم نبود ازاده رو ببینم
رفتم دنبالش
وقتی در ارایشگاه و باز کرد
شوکه شدم
خیلی زیبا شده بود.بغض کردم.زنی که سال ها دنبالش بودم .امروز دیگه مال من میشه
تو کل مسیر ارایشگاه تا باغ و اتلیه و تالار بوق زدم
ازاده هم فقط میخندید
تو ماشین میرقصید
منم سرمو از شیشه کردم بیرون و داد زدم
_دوست دارم
وارد تالار شدیم
به سفارش ازاده کلی پول دادم به تالار که اخر شب قاطی بشه
فامیلای من از همه دیرتر اومدن
خطبه عقد خیلی دیر خونده شد
ازاده فقط حرص خورد و منم قربون صدقش میرفتم
بعد خوندن خطبه دستشو جلوی چشم همه بوسیدم
بعدش همفقط با هم میرقصیدیم
مامان اخر سر با التماس منو فرستاد مردونه
از ازاده و عشوه هاشو خوشحالیش نمیتونستم دل بکنم
اخر شب وقتی خانوادم فهمیدم قراره قاطی بشه خداحافظی کردن و رفتن
یهو دیدم از زیر میز شیشه های مشروب و فامیلای ازاده در اوردن
دایی ازاده یه لیوان داد به ازاده و یه لیوان داد به من
_من نمیخورم
_لوس نشو جان من
خوش همرو خورد
لیوان و گرفت سمت لبم
_میخوای خوش باشیم و خوش بگذرونیم جان من بخور
چشامو بستم و خوردم
.ازاده لیوان خالیو گرفت بالا و جیغ زد و بعد پرید تو بغلم
عرق میکردم.
تو حال خودم نبودم.خر چی میدادن فقط به خاطر چشمای خمار ازاده میخوردم
فقط یادمه ازاده فقط میخندید و تو بغل همه میرقصید و منو میکشوند اینور و اونور
پشت فرمون نمیتونستم بشینم از طرف تالار یه راننده برامون فرستادن
صندلی عقب فقط میخندیدیم
اصلا یادم نمیاد از کسی خاحافظی کردم یا نه…..
صبح وقتی بیدار شدم دیدم رو زمین وسط حال خواب بودیم
سرم درد میکرد
ساعت دوازده ظهر بود
ازاده رو صدا کردم
تمام بدنش درد میکرد
وقتی دید وسط حال خونه هستیم خندش گرفت.
اومد تو بغلم
_دیدی بخوری خیلی بهت خوش میگذره
_نخورده هم خوش میگذشت.حالا من از اخر عروسیم خاطره ندارم
_فدای سرت تا اخر عمرت کلی برات خاطره میسازم
_خندیدم .خداروشکر کردم به اونی که میخواستم رسیدم …….
#نویسنده_صبا
@nazkhatoonstory
#قسمت۳۹
یک ماه از ازدواج ما میگذشت
همش در حال خوشگدرونی بودیم
اداره رو یه روز من میرفتم یه روز ازاده.
وارد خونه شدم .گشنه بودم سراغ یخچال.
بوی بدی از بخچال زد بیرون
_ازاده.ازاده یخچال چرا بو میده
ازاده داشت ارایش میکرد
_حتما میوه گندیده .بگرد پیداش کن تمیزش کن.
یخچال و مرتب کردم.نون خشک و میوه نوشابه مال هفته پیش و غذای مونده پیدا کردم
مرتبش کردم
داشتم کف یخچال و با دستمال پاک میکردم که اومد کتفمو ماساژ داد
_قربونت برم.مرسی که هستی
_خوب عزیزم پاک کن نمونه بو بگیره.
_خوشگلم .مگه وقت دارم
تا خواستم حرف بزنم منو بوسید
_شام بریم بیرون؟
_بازم شام نداریم
_وای حوصله ندارم پای گاز وایسم.اصلا نخواستم .میرم املت درست میکنم.یه بند داری غر میزنی.سرکار برم خونه تمیز کنم شام بزارم.
بغض کرد.رژ لبشو با دستش پاک کرد
_حیف من که به خاطر تو به خودم میرسم.
دلم سوخت براش.خندم گرفت.انگار نه انگار اون ازاده ی تو اداره هست
بغلش کردم
_بریم عزیزم.تو بغض نکن فقط
بعد نیم ساعت منت کشیدن رفتیم شام بیرون
هزینه ی زندگیمون خیلی بالا بود
مدام شام و مهمونی و لباس و ارایشگاه و رستوران و کرایه خونه.
مدام دنبال بازاریابی بودم برای گرفتن کار بیشتر
خونه میومدم .خونه بهم ریخته و کلی ظرف نشسته.
ازاده تو نظافت خونه کمکم میکرد اما وسطش بهونه میاوردو میرفت.
یه روز زهرا زنگ زد اداره
_داداش کجایی دو روزه منتظره تلفنتم
_تلفن من؟مگه گفته بودی زنگ بزنم بهت؟
_واااا. مهدی ؟بارها به ازاده گفتم کارت دارم
_چی شده؟
یهو زد زیر گریه
_مامان بیمارستان هست
_چرا؟چی شده؟
_مگه سراغ میگیری.گذاشتی رفتی نگفتی ننه داری بابا داری
ازاده اومد تو اتاق
چشماشو تنگ کرد.گوش ایستاد.
بعد این تلفتم با عصبانیت به ازاده گفتم
_چرا نگفتی زهرا زنگ زده
نشست رو میز.سیگارشو روشن کرد
_یادم رفت
_مامانم داره میمیره
_فیلمشه خیالت راحت.اون یکی هم اینطوری میکرد غش میکرد پسرش بدو بدو بره خونش
_مامانم بیمارستانه؟
_ااا به من نگفت بیمارستانه.
از میز اومد پایین
بغلم کرد
_بیا باهم بریم .من نمیدونستم.نگران شدم
کیفشو برداشت.
_بیا دیگه.اصلا خودم شب کنارش میمونم از دلش در میارم
وسط راه به گلدون بزرگ خرید.
خوشحال شدم که برای خانوادم ارزش قائل هست……..
رسیدیم بیمارستان.مامان زیر چادر اکسیژن بود.ریه هاش عفونت کرده بودن
با هزار خواهش و التماس رفتم تو اتاقش
دستمو گرفت.
_شبانه روز چهره ی سارا جلو چشم هست.من بدبختش کردم.
دستشو بوسیدم
و از اتاق اومدم بیرون
ازاده یکم اصرار کرد که بمونه.اما تا خواهرم گفت نه سریع خداحافظی کرد
فقط ازاده دوبار با من اومد دیدن مامانم.هر روز میرفتم .
دو هفته بعد مامان فوت کرد
حالم بد بود .بدترین درد دنیا بی مادر شدن هست
صبح تا شب خاطراتش جلو چشات راه میرن.
حتی دعواهاش هم برات قشنگ میشه
روز خاکسپاری ازاده دور تر از قبر ایستاده بود
میگفت با دیدن جنازه حالش بد میشه
سیگار میکشید
من تو حال خودم نبودم
یه خانم چادری اومد خواهرام بغلش کردن و تو بغلش بلند بلند گریه میکردن
یه پارچه گره خورده سفید انداخت تو قبر
ازاده اومد کنارم
_برو اون اشغال و از قبر مامانت بردار .جادو انداختن
_کی؟
_برو بردار.
خواستم بردارم که بابا دستمو گرفت
یواش گفت
_چیکار میکنی
_این چیه؟
_برای مردس .الرحمن خونده چهل بار برای مامانت
_کی
_سارا
سارا بود ؟اون خانم سارا بود؟
برگشتم سمتش.بغل زینب بود
صورتش معلوم بود.
یاد حرف مامان افتادم که خودشو تو اخرین لحظه مدیون سارا میدونست
_خواهرات اخر منو میکشت بغل مامانت خاک میکنن
_چرا اخه؟
_مگه نمیبینی این زنیکه رو اوردن از این بغل پاس میدن به اون بغل
مثلا من عروس خانوادم
یکساله عروستونم از گل کمتر نگفتم این جواب منه
_بس کن ازاده الان وقتش نیست
ازاده رفت دورتر ایستاد و با کینه به سارا زل زد……
#نویسنده_صبا
@nazkhatoonstory
#قسمت۴۰
نبود مامان داشت دیونم میکرد
عذاب وجدان داشتم.همش قهر بودم و باهاش دعوا داشتم.
حالا که نبود ناراحت بودم.
کاش میشستم باهاش حرف میزدم .کاش حرفای دلمو میزدم
کاش بهش مشکلاتمو میگفتم
کاش غم هامو میگفتم
کاش میگفتم چرا سارا دوست ندارم…
ازاده درکم نمیکرد.سر هر مراسم با توپ پر میومد خونه.
_خواهرت محل نداد.خالت چشم و ابرو برام اومد.حلوارو گفتم فلان مدل بچینن اما لج کردن با من.اخه این چه رستورانی بود رفتید در حد شما نبود
کلافه بودم.دلم میخواست تنها بودم و غر غر هاشو نمیشنیدم
روز هفت مامان داشت ارایش میکرد
_ازاده؟مامانم مرده تو به فکر پنکیک خودت هستی
_وا ؟ارایش کنم یعنی احترام نزاشتم.یعنی دوستش نداشتم؟
اومد بغلم کرد
_تورو خدا اذیت نکن .ارایش من هیچ بی احترامی نیست.جون من اخم نکن .باشه
پسش زدم
گیج بودم .شاید راست میگه .
وقتی مراسم تموم شد خواهرم منو کنار کشید
_میزاشت کفن مامان خشک بشه بعد سرخاب میمالید
_کی؟
_زنت.خجالت نمیکشه
_بس کن زهرا کم بدبختی دارم .سرم شلوغه .ول کن بابا
_مامان سر تو دق کرد و مرد
عصبانی شدم .خواستم حرفی بزنم که چشم به بابا افتاد که با نگرانی مارو نگاه میکرد
_برو بعدا به حسابت میرسم
ازاده اومد کنارم
دستمو گرفت
_عشقم چرا سردته
_هیچی ول کن برو تو ماشین تا بیام
_زهرا چیزی گفته؟
_نه برو تو ماشین
_اون عفریته انگار عروس خانوادس اومده بود نشسته بود جلو.مهدی خواهرات کمر بستن منو بکشن.
یهو بغض کرد
_ابرو برام نمیزارن .به عشقمون حسودی میکنن.اگه سارا باشه محلت نده اون خوبه .من دورت میگردم بدم
رفت سمت ماشین
سعی میکردم رو خداحافظی کردن با مهموناتمرکز کنم
اخر سر رفتم سراغ زهرا
_دیگه نبینم زر زیادی بزنی یا به زنم بی محلی کنی.همین که هست .فهمیدی؟
رفتم سمت ماشین
صدای گریه خداهرم بلند شد
تا چهلم مامان از هیچ کدوم خواهرام خبر نداشتم.فقط زنگ میزدم
به بابا….
روز چهلم .صبح زود از خواب بلند شدم که زودتر برم به کارا برسم
ازاده خواب بود
_ازادا جان من میرم .زود بیا عزیزم
_ازاده پشتشو کرد به من
_من نمیام
_این چه حرفیه؟مگه میشه؟
_شما که سارا خانمو دارید .اصلا نمیدونم کی به اون گفته بیاد.همه مراسم ها هست .به اون چه .من نمیام
_پاشو خانمم الان میگم به بابام زنگ بزنه بگه نیاد
_اااا نیاد خواهرات هی تیکه بارونم کنن .نمیام
عصبانی شدم .دادم زدم به درک .نیا
_هوووووش چته .صداتو بیار پایین .فکر کردی از صدات میترسم.
شوکه شدم فقط نگاش کردم.توقع نداشتم جوابمو اینطوری بده.با عصبانیت رفتم مراسم……
کل مراسم به فکر ازاده و رفتارش بودم
خواهرام تا خواستن حرف بزنن با چشم غره بهشون فهموندم حرفی نزنن
فقط به بابا توضیح دادم
شروع کرد به سیگار کشیدن
_مادرت مرد منم میمیرم.چهل روزه پدر منو دراوردید.
دلم میخواست سر خواهرامو بکنم
منتظر شدم تا مراسم تموم بشه
خواهرم نشست تو ماشین
رفتم در ماشین و باز کردم.درو باز کردم و دستشو گرفتم
_ببین چی میگم بهت .یه بار دیگه پشت زن من حرف بزنی دهنتو پر خون میکنم
دامادمون اومد جلو شروع کرد به اروم کردن من
خواهرم ترسیده بود
زینب از پشت سر صدام کرد
_داداش تورو به روح مامان ولش کن.بسه برو .فکر کن خواهر نداری .بس کن.کم داغی ندیدیم تو بدترش نکن
دست زهرارو ول کردم.جای انگشتام رو دستش مونده بود
رفتم .جفتشون شروع کردن به بلند بلند گریه کردن
#نویسنده_صبا
@nazkhatoonstory