رمان آنلاین پنجره قسمت ۱۰۱تا۱۱۵
رمان:پنجره
نویسنده:فهیمه رحیمی
#۱۰۱ برای برداشتن دفترحضوروغیاب، وارد دفتر شدم. اکثر دبیرها آمده بودند و با هم گفت وگو می کردند.
هنگام خروج، خانم مدیر صدایم کرد و گفت «افشار کمی صبر کن!» سپس مبلغی پول از کشو میزش بیرون آورد و در حالی که آن را به طرفم گرفته بود گفت «این مبلغ را هم به لیست اضافه کن». پرسیدم «به اسم کی باید یادداشت کنم؟» تبسمی کرد و گفت «احتیاج نیست؛ چون این مبلغ اهدایی دبیران ماست». به یاد چک کامران افتادم و گفتم «برادر آقای قدسی هم چکی برای مدرسه نوشته اند». ناگهان تمام نگاهها را متوجه خودم دیدم. خانم مدیر پرسید «منظورت آقای قدسی خودمان است؟» گفتم «بله، همان طور که می دانید، ما با خانوادۀ ایشان رفت و آمد داریم. اتفاقاً دیشب برادر آقای قدسی مهمان ما بودند و من گفتم که خیال داریم کتابخانۀ مدرسه را گسترش بدهیم. ایشان هم اظهار تمایل کردند تا در این امر خیر شرکت کنند. به همین منظور چکی نوشتند. اگر اجازه بفرمایید بروم و آن را بیاورم؟» گل از گل خانم مدیر شکفت و لبخندی همراه با تعجب بر لبهایش نشست. همین که با حرکت سر این اجازه را داد با سرعت از دفتر خارج شدم تا از سؤالات کنجکاوانۀ دبیران در امان باشم. از این که موضوع چک را میان جمع مطرح کرده بودم، از خودم عصبانی شدم. عنوان کردن آن در حضور همۀ دبیران کار نا معقولی بود. یک لحظه تصمیم گرفتم که بعد از خوردن زنگ چک را به دفتر تحویل دهم. اما چون دفترحضوروغیاب را با خودم نیاورده بودم، مجبور شدم با چک به دفتر بازگردم. این بار آقای قدسی جلو میز خانم مدیر ایستاده بود و به لیست اسامی شاگردان و مبلغ اهدایی آنها نگاه می کرد. من با شرمساری چک را جلو خانم مدیر گذاشتم و دفترحضوروغیاب را برداشتم. خانم مدیر نگاهی به رقم چک انداخت و با گفتن (مبلغ قابل توجهی است) کنجکاوی دیگران را فرو نشاند و خطاب به من افزود «از این که به فکر کتابخانه بودی متشکرم. خودت باید زحمت وصول آن را تقبل کنی». آنگاه آقای قدسی را مخاطب قرار داد و گفت «اگر برای شما زحمتی نیست لطف کنید مینا خانم را ببرید بانک تا این چک وصول بشود. فکر می کنم با وصول این چک دیگر نیازی به کمک شاگردان دیگر نداشته باشیم و بتوانیم کار را شروع کنیم. شما این زحمت را می کشید؟» آقای قدسی قبول کرد و چک را در نایلونی که پولها در آن بود گذاشت و گفت «بعد از تعطیل شدن مدرسه این کار را خواهم کرد». سپس خانم مدیر از من پرسید «این ساعت چه درسی داری؟» گفتم «ورزش». گفت «تو این ساعت می توانی ورزش نکنی و به آقای قدسی در جمع آوری کتابها کمک کنی. بابا هم کمکتان می کند».
#۱۰۲بنا به دستور خانم مدیر اول دفترحضوروغیاب را به کلاس بردم و سپس راهی کتابخانه شدم. آقای قدسی زودتر از من آمده بود. تعداد زیادی کارتن خالی تهیه شده بود و آقای قدسی در حال قرار دادن چند جلد کتاب در یکی از همین کارتنها بود. وقتی وارد شدم سلام کردم. با سردی سلامم را پاسخ گفت. به وضوح از چهره اش پیدا بود که از کار من خشمگین است. پرسیدم «من چه کاری باید انجام بدهم؟» بدون آن که نگاهم کند، به کتابها اشاره کرد و گفت «کتابهای هر ردیف را مرتب توی کارتن قرار بدهید». من قفسۀ مخالف او را انتخاب کردم و به جمع آوری کتابها مشغول شدم. در یک زمان کتابها را در کارتنها جا می دادیم. به صورتش نگاه کردم؛ هنوز خشمگین بود. فکر کردم با یک عذرخواهی کوتاه می توانم او را به حال عادی بازگردانم. پس آهسته گفتم «متأسفم». شنید، اما به روی خود نیاورد. پشت به من، دسته ای دیگر کتاب برداشت. باز هم هنگام قرار دادن کتاب در کارتن، گفتم «آقای قدسی، متأسفم، اصلاً نفهمیدم چه کار می کنم». با لحنی خشک، ولی آهسته گفت «شما همیشه کارهایتان غیر ارادی است، این تازگی ندارد». گفتم «بله، حق با شماست. شاید من دیوانه ام و خودم خبر ندارم». دستش را روی کتابهایی که روی میز بود گذاشت و سنگینی بدنش را روی آن انداخت و با شک و تردید مرا برانداز کرد و گفت «شما دیوانه نیستید، بلکه دختری بی فکر هستید. اگر پیش از آن که سخن بگویید، کمی روی آن فکر کنید، متوجه می شوید آنچه که می خواهید بگویید به جا است یا نابه جا». گفتم «حق با شماست، من اشتباه کردم؛ نمی باید در حضور دیگران موضوع چک کامران را مطرح می کردم. عاقلانه این بود که آن توسط شما به دفتر داده می شد». گفت «دادن چک توسط شما یا من مهم نبود؛ بلکه عنوان کردن اسم برادر من در حضور جمعی که او را نمی شناسند ایراد داشت. شما فکر نکردید که آنها چه حدسی در مورد شما و برادرم خواهند زد؟ فکر نکردید که آنها بین خودشان خواهند گفت چرا برادر من این چک را دست من نداده ولی به دست شما سپرده؟ با این که شما مطرح کردید که ما روابط خانوادگی داریم، اما باز هم کارتان بچه گانه بود. من نمی گویم که آنها فکر خواهند کرد میان شما و برادرم رابطه ای خصوصی وجود دارد، بلکه از این ناراحتم که آنها گمان کنند که میان من و برادرم اختلافی وجود دارد که او چک را به من نداده. بهتر نبود پیش از عنوان کردن این موضوع توی دفتر، به من می گفتی، یا این که زمانی چک را تحویل دفتر می دادی که کسی نبود؟» گفتم «بله من اشتباه کردم. متأسفانه زمانی پی به اشتباه خودم بردم که دیگر کار از کار گذشته بود». @nazkhatoonstory
#۱۰۳ آقای قدسی نفس بلندی کشید و گفت «البته زمانی که شما برای آوردن چک دفتر را ترک کردید من سعی کردم ذهن آنها را نسبت به این موضوع روشن کنم، ولی این را باید بدانید که همیشه من نیستم تا اشتباهات شما را رفع ورجوع کنم. امروز شما غرور مرا پیش دیگران خرد کردید و من برای اولین بار مجبور شدم از شما و خانواده ام صحبت کنم. لطفاً دیگر این کار را تکرار نکنید. نزدیکی خانواده های ما نباید در اینجا سؤال برانگیز بشود. من و شما باید توی این دبیرستان، مثل دو بیگانه باشیم. متوجه منظورم شدید؟»
نمی توانستم چیزی بگویم، تنها توانستم با حرکت سر گفته هایش را تأیید کنم. سخنان آقای قدسی چون پتکی بر سرم فرود می آمد و من زیر ضربات آن خرد می شدم. دستم می لرزید و سرم به دوران افتاده بود. چیزی نمانده بود که کنترل خودم را از دست بدهم. دستم را به قفسه گرفتم و پشت به او کردم تا آثار ضعف را در صورتم نبیند. بغضی که در گلو داشتم، نفس کشیدن را برایم دشوار کرده بود. به سختی از ریزش اشکم جلوگیری کردم و در سکوت به دسته کردن کتابها پرداختم. برای آن که نگاهم با نگاه او تلاقی نکند، کارهایم را در خلاف جهت او انجام می دادم. او هم سکوت کرده بود و همچنان به کار مشغول بود.
با ورود خانم مدیر و بابا، آقای قدسی دست از کار کشید. خانم منصفی به شوخی گفت «خوب سکوت کتابخانه را حفظ کردید! من و بابا گمان کردیم که هیچ کس توی اینجا نیست». آقای قدسی گفت «در سکوت کارها با سرعت بیشتری پیش می رود». بابا به آقای قدسی کمک کرد و چند کارتن خالی را روی میز گذاشت. و او هم به کار مشغول شد.
خانم منصفی آقای قدسی را مخاطب قرار داد و گفت «با پدر یکی از شاگردان که مقاطعه کار ساختمان است تلفنی صحبت کردم. از پس فردا کارگرانش مشغول به کار می شوند. اگر کارها طبق برنامه پیش برود، برای بعد از عید کتابخانۀ بزرگی خواهیم داشت». آقای قدسی گفت «من و خانم افشار امروز بعد از تعطیل شدن مدرسه چک را وصول می کنیم. البته اگر بانک بسته بود، فردا پیش از آمدن به مدرسه این کار را خواهیم کرد». خانم مدیر تشکر کرد. در همان زمان زنگ به صدا درآمد و من بدون این که از آقای قدسی اجازه بگیرم، کتابخانه را ترک کرده و سر کلاس رفتم.
هنگامی که زنگ آخر خورد، من دیگر صبر نکردم تا با آقای قدسی به بانک بروم. با عجله به طرف خانه راه افتادم. همین که سر خیابان مدرسه رسیدم، اتومبیل آقای قدسی کنار پایم توقف کرد و صدای او را شنیدم که می گفت «سوار شوید، باید به بانک برویم». لحن آمرانه و با صلابت او مرا میخکوب کرد و او در اتومبیل را گشود. سوار که شدم، حرکت کرد. گفتم «حتماً لازم بود که من هم بیایم؟» خیلی خونسرد گفت «نه، چون این چک حامل است. خانم منصفی مایل بودند که شما حضور داشته باشید. هر چه باشد این چک مال شماست». کلمات او که با تمسخر ابراز شد، مرا به شدت عصبانی کرد. تقریباً فریاد زدم «لطفاً بس کنید. شما امروز به قدر کافی مرا خرد کرده اید. آن همه کافی نبود که می خواهید باز هم زجرم بدهید؟» نیم نگاهی گذرا به من انداخت و گفت «من قصد شکنجۀ شما را نداشتم، چرا عصبانی شدید؟» با همان لحن عصبانی گفتم «شما هرطور که دوست دارید رفتار می کنید و توقع دارید که کسی هم از رفتارتان ناراحت نشود. من دلم نمی خواهد با شما به بانک بیایم. لطفاً مرا پیاده کنید». چون مرا در حال باز کردن در اتومبیل دید، نگه داشت و پرسید «چه شده؟» در اتومبیل را باز کردم و هم زمان گفتم «چیزی نشده، فقط نمی خواهم دیگر با شما هم کلام بشوم. همین». این را گفتم و پیاده شدم. از خانه خیلی دور بودم. ناچار ایستادم تا تاکسی بگیرم و به خانه برگردم. او اتومبیل را عقب عقب راند کنارم قرار گرفت و شیشه را پایین کشید و گفت «سوار شوید. شما را به خانه می رسانم». گفتم «خودم می توانم برگردم». با همان لحن مسخره گفت «می دانم که شما خیلی کارها را می توانید انجام بدهید! اما چون من مسئول رفت و برگشت شما را قبول کرده ام، باید شما را صحیح و سالم به خانه برسانم. لجاجت را کنار بگذارید و سوار بشوید». ناگزیر دوباره سوار شدم و او خیابان را دور زد و مسیر خانه را در پیش گرفت. هر دو خشمگین و عصبانی بودیم و سعی می کردیم به همدیگر نگاه نکنیم. سرعت اتومبیل زیاد بود و این باعث وحشتم شد. پلکهایم را بر هم گذاشتم تا از شدت ترسم بکاهم. او متوجه شد و از سرعت اتومبیل کاست مرا مقابل در خانه پیاده کرد و نگاهی به ساعت انداخت و اتومبیل را به طرف خانۀ خودشان هدایت کرد. فهمیدم که دیگر به بانک نمی رود.
مادر علت تأخیرم را پرسید، به طور خلاصه گفتم که برای وصول چک رفته بودیم اما به علت بسته بودن بانک بازگشتیم. مادر نامۀ مرسده را در اختیارم گذاشت و من با آن به اتاقم پناه بردم.
#۱۰۴در اتاق را که گشودم، چراغ اتاق او نیز روشن شد و در همان زمان بوی عطر یاس آمد. چراغ را روشن کردم و او را در حالی که دو زانو گوشۀ اتاق چمباتمه زده بود، دیدم. نگاهش غمگین و گرفته بود. حدس زدم که گریه کرده است. دیگر از او نمی ترسیدم. کلاسورم را روی میز گذاشتم و روی لبۀ تخت نشستم و پرسیدم «چرا آنجا نشسته ای؟» نگاه افسرده اش را به صورتم دوخت و چیزی زیر لب زمزمه کرد. گفتم «صدایت را نمی شنوم». بلند شد و مقابلم ایستاد و آرام پرسید «چرا؟» نگاهش کردم. برای (چرا) جوابهای بسیاری داشتم، اما نمی دانستم کدام یک را بر زبان بیاورم. فقط گفتم «تقصیر خودش بود. او مرا می رنجاند و باعث آزار روحیه ام می شود. ما حرف یکدیگر را درک نمی کنیم». سرش را به این سو و آن سو حرکت داد و حرفم را رد کرد. من ادامه دادم «تو که توی کتابخانه نبودی ببینی چطور غرورم را جریحه دار کرد. او مرد یک دنده و لجبازی است که می خواهد حرف خودش را در مغز من فرو کند. او فکر می کند که من هنوز یک دختر بچه هستم و او هم قیم و وکیل وصی من است. آن قدر از او بیزار شده ام که دلم می خواهد دیگر مجبور نباشم او را ببینم. او فکر می کند که من نمی دانم از زمانی که دخترعموی زیبایش آمده، دیگر آن آقای قدسی گذشته نیست. مردانی که هر روز به یکی دل می بندند قابل اعتماد نیستند. من می خواهم او را فراموش کنم و اسم او را از صفحۀ دلم پاک کنم و حتماً این کار را خواهم کرد. آقای قدسی دیگر برایم وجود خارجی ندارد. می فهمی؟ اگر هم مجبور باشم با او روبه رو بشوم، دیگر برای من آن آقای قدسی گذشته نخواهد بود. همان طور که من برای او دیگر مینای سابق نیستم». نگاهش را در عمق چشمانم فرو برد و با گفتن (افسوس) ناپدید شد. @nazkhatoonstory
#۱۰۴ نامۀ مرسده سراسر پند و اندرز بود. او نوشته بود:
خواهرم، عاقل باش و تمام پنجره ها را بر روی خود ببند. اگر روزی درست به پایان برسد، نور معرفت از پنجره ات خواهد تابید. اما تا آن زمان، تمام پنجره ها را به روی خود مسدود کن. زیرا امکان این که هوا و هوس ابری بر روی خورشید دلت سایه بگستراند وجود دارد …
مرسده از آن مسافت بعید هم می توانست آیندۀ من را بهتر از خودم ببیند. در آن لحظه دچار تشنجی عصبی شدم و برای فرار از تمام این مشکلات، به بستر پناه بردم. از خودم بیزار شده بودم و دنیا و زندگی پیش رویم رنگ باخته بود و از بین رفت. کسالت و رخوت، جای شور و نشاط را گرفت و پوچی بر هستی ام چنگ انداخت و نومید به انتظار پایان خط نشستم.
از آن روز، دیگر من مینای سابق نبودم. درس و مدرسه برایم کابوسی شده بود که باید از آن می گریختم. شیفتگی به درس را از دست دادم و اجبار جای علاقه را گرفته بود. در حل مسائل کند شده بودم. یک روز که آقای قدسی برای اثبات قضیه ای مرا پای تخته فرا خواند، طریقۀ اثبات را فراموش کرده بودم و در مقابل سؤال او که (چرا اثبات نمی کنید؟) با شرمساری سر به زیر انداختم. با خودم گفتم- دیگر آن مینای زرنگ و باهوش نزول کرده و دیگر از اوج به زیر آمد- کلام او را می شنیدم، اما گویی در این عالم نیستم و در جایی دیگر سیر می کنم. غباری از احساسهای بی منطق، آیینۀ اندیشه ام را پوشانده بود و اجازۀ تفکر و دیدن حقیقت را نمی داد. فریاد خشم آلود او را می شنیدم، اما وجود به لرزش درنمی آمد.
تا آنجا که این رکورد در درسهای دیگر هم تکرار شد. دیگر خودم را سبک و بی وزن می دیدم. همچون یک رباط، بی قلب راه می رفتم و حرف می زدم. اما به مفهوم گفته های خود توجهی نداشتم. در مقابل تمام سؤالات دبیرها که علت را جویا می شدند، ساکت می ماندم و هیچ نمی گفتم. از آن پس، همه جا صحبت از نزول من بود. در دفتر، در خانه، در میان اقوام و دوستان و همه با دلسوزی، دلیلی برای این وضعیت ابراز می کردند. یکی از فشار عصبی نام می برد، دیگری خستگی روحی و آن دیگری رکورد ذهن را عنوان می کردند. دلسوزی آنها صرفاً برای بهبودی من بود. اما چه سود؟ خودم هیچ میل و رغبتی برای دگرگونی نداشتم. فقط از آن حالت بی خبر لذت می بردم. با نزدیک شدن امتحانات ثلث دوم، این نگرانی به تشویش تبدیل شد و مادر و پدرم با التماس درخواست می کردند که به خودم بیایم و چون گذشته با میل و رغبت درس بخوانم.
یک روز غروب سرسری کتاب شیمی را به دست گرفتم و نگاهی به درسهای آن انداختم. گویی برای اولین بار بود که به آن نگاه می کردم. جرم و ظرفیت اسیدها و بازها را فراموش کرده بودم. پنجره را باز کردم و کتاب را به کوچه انداختم. احساس آسودگی کردم و به بستر رفتم.
به خواب علاقه پیدا کرده بودم. چون خواب بر بی خبریم می افزود، چشم بر هم می گذاشتم تا سناریوی تازه ای بیافرینم. اما این سناریو، با دیگر سناریوها فرق داشت. این بار حیوانات به جای انسانها نقش بازی می کردند؛ روباه و موش کور ایفاگران نقش اول بودند و مار و عقرب دیگر نقشها را به عهده می گرفتند. جغد نیز با آوای کرهش نغمه خوان صحنه بود و خیل حیوانات درندۀ جنگل، سیاهی لشکر آن. کبوتر سپید با بال شکسته، حاشیه نشین صحنه بود و کسی به سخنان دلنشین او توجهی نداشت.
روباه مکار، ادیب و فاضل این جنگل بود و موش کور شاگرد او، موش کور چشم بسته به آنچه که روباه فرمان می داد، عمل می کرد. خودش را و سرنوشتش را به دست او سپرده بود. آن بیچاره حتی هنگام پرتوافشانی خورشید، خود را به مخاطره می انداخت تا از دستور روباه اطاعت کرده باشد. اما روزی که روباه دل به مار بست و اجازه داد تا او گرد گردنش حلقه زند، دریافت که دیگر برای روباه بی ارزش است. پس به سوراخ خود در عمق زمین خزید و با خود پیمان بست که از روشنایی خورشید حذر کند. او حتی به سخنان کبوتر که می گفت (خودت را از حصار تنگ علاقه خلاص کن) توجهی نداشت و با قلب و روحی شکسته به اعماق تیرۀ خاک پناه برد.@nazkhatoonstory
#۱۰۵ با خودم گفتم- هیچ کجا برای آسوده زیستن، جز درون خاک نیست. من نیز چون موش کور باید به اعماق خاک پناه ببرم- سعی کردم نفسم را در سینه حبس کنم تا بدین وسیله از قید حیات آسوده گردم، که تلنگری به در اتاقم خورد. از این که مجبور بودم به زندگی بازگردم، خشمگین شدم و با عصبانیت در را گشودم. باور نمی کردم کسی که پشت در ایستاده است، خود او باشد. او در مقابل چشمان بهت زدۀ من وارد شد و در حالی که کتاب شیمی ام را در دست داشت پرسید «این کتاب شماست؟» تأیید کردم. پرسید «پس توی کوچه چه می کند؟» بدون تعارف روی صندلی نشست و چون سکوت مرا دید، بار دیگر سؤالش را تکرار کرد و نگاهی به پنجره انداخت و ادامه داد «پنجره هم که بسته است. پس چطور این کتاب سر از کوچه در آورده؟ باد هم که نمی آید. می توانم بگویم که عمداً آن را به کوچه انداختی. این طور است؟» سکوت من او را عصبانی کرد و پرسید «چرا جواب نمی دهی؟» شانه هایم را بالا انداختم و هیچ نگفتم. با همان حالت به پا خاست و به طرفم آمد؛ شانه ام را گرفت و با هر دو دستش مرا محکم روی صندلی نشاند و گفت «وقتی سؤالی می کنم باید جواب بشنوم. این را نمی دانستی؟» بی اختیار گفتم «اینجا دبیرستان نیست و توی اینجا من شاگرد شما نیستم. این را نمی دانید؟ اگر نمی دانید بدانید که اینجا خانۀ من است و شما بدون دعوت وارد شده اید. پس حق سؤال و جواب ندارید». گفت «برعکس تصورتان من با دعوت آمده ام. اگر باور ندارید از پدر و مادرتان بپرسید. من بنا به خواستۀ آنها وارد شده ام. آمده ام تا علت این کار را بدانم. و شما باید بدانید که تا علت را پیدا نکنم از اینجا نخواهم رفت. برای من همه جا دبیرستان است و تو هم در هر شرایطی شاگرد من هستی. پس لجاجت نکن و بگو که چرا کتاب را به کوچه انداختی؟»
قاه قاه خندیدم و گفتم «چقدر مسخره است که انسان در خانۀ خودش هم احساس آسودگی نکند. مگر شما همان کسی نیستید که گفتید آشنایی دو خانواده نباید در دبیرستان تولید اشکال کند؟ اگر شما گویندۀ این جمله هستید پس اجازه بدهید من هم بگویم که روابط شاگرد و استاد هم نباید در محیط خانه تولید اشکال کند. من دلم نمی خواهد با شما صحبت کنم و خواهش می کنم که اتاقم را ترک کنید». لبخندی زد و گفت «ترک خواهم کرد، اما زمانی که جواب سؤالم را دریافت کرده باشم. اگر می خواهید زودتر از شَر من آسوده بشوید، به سؤالم جواب بدهید». گفتم «و اگر جواب ندهم؟» شانه بالا انداخت و گفت «مجبور می شوید تمام شب مرا تحمل کنید». بلند شدم و گفتم «اما من شما را تحمل نمی کنم. شما هر قدر که دوست دارید روی این صندلی بنشینید و انتظار بکشید». قصد داشتم اتاق را ترک کنم که پیش دستی کرد و اتاق را قفل کرد و سرجایش بازگشت و همان طور خونسرد نشست و گفت «حالا چه کار می خواهید بکنید؟» چند بار دستگیرۀ در را حرکت دادم. اما در قفل بود. گفت «تلاش بی خودی نکنید. آرام بگیرید و بنشینید و به سؤالات من جواب بدهید». گفتم «شما از جان من چه می خواهید؟» بار دیگر شانه بالا انداخت و گفت «من چیزی نمی خواهم و برای من هم مهم نیست که شما از اوج آسمان به قعر زمین سقوط بکنید. همان طور که گفتم من بنابر خواستۀ پدر و مادرتان به اینجا آمده ام و چون به آنها قول داده ام که علت این ناراحتی شما را کشف کنم، اینجا نشسته ام و باید این را هم اضافه کنم که من از داد و فریاد نمی ترسم و گریه و زاری هم قلبم را نرم نمی کند. این را گفتم تا شما با خاطر آسوده هر کاری که دوست دارید انجام بدهید». گفتم «من دیوانه نیستم». با تمسخر گفت «راستی؟ پس چرا کارهای دیوانه ها را انجام می دهید؟ اگر مشاعر شما خوب کار می کند پس چرا در مقابل یک قضیۀ سادۀ هندسه مبهوت می شوید؟» گفتم «این به خودم مربوط است». بلند شد و از قفسۀ کتابها کتابی برداشت و خیلی خونسرد گفت «پس می نشینم تا آن زمان که درک کنید این قضیه به من هم مربوط می شود». کتاب را با خشم از دستش کشیدم و گفتم «یا در اتاق را باز می کنید، یا این که خودم را از پنجره بیرون می اندازم». بلند شد و پنجره را گشود و گفت «حرف من یک کلام است. اگر می خواهید انتحار بکنید، میل خودتان است. بفرمایید». و با این سخن، سر از پنجره بیرون کرد و گفت «اما قبلاً بگویم که ارتفاع اینجا کم است و فقط شما را زخمی می کند. برای خودکشی باید جای مناسبتری را انتخاب بکنید». خونم به جوش آمده بود و خونسردی او بیشتر عذابم می داد. کتاب را به طرفش پرت کردم و گفتم «چرا مرا راحت نمی گذارید؟ چه از جان من می خواهید؟» به سویم آمد و بار دیگر مرا روی صندلی نشاند و گفت «خوب می دانی چه از تو می خواهم. حالا آرام بگیر و به سؤالات من جواب بده». @nazkhatoonstory
#۱۰۶ دیگر بریده بودم و تسلیم شدم و مثل یک متهم در مقابل قاضی، نشستم و سر به زیر انداختم. او هم سیگاری برای خود روشن کرد و بعد از لحظه ای سکوت پرسید « حالا حاضری به سؤالاتم جواب بدهی؟» گفتم «چه می خواهید بدانید؟» خندید و گفت «این درست است. می خواهم بدانم که چرا این کار را کردی و کتاب را به کوچه انداختی؟» گفتم «برای این که از آن سر درنمی آورم». گفت «واضحتر صحبت کن!» گفتم «تمام فرمولها از ذهنم فرار کرده اند». پرسید «این اشکال فقط در مورد کتاب شیمی است؟» گفتم «نه، تقریباً تمام درسها را فراموش کرده ام. هر کتابی را باز می کنم مثل این است که تازه آن را می بینم و تمام مطالبش برایم گنگ و نامفهوم است. از هرچه کتاب است بیزار شده ام و دیگر دلم نمی خواهد درس بخوانم». پرسید «اگر دلت درس را نمی خواهد، پس دوست داری که چه کاری انجام بدهی؟» نگاهش کردم و گفتم «هیچ کاری را هم دوست ندارم. دلم می خواهد فقط بنشینم و نگاه کنم».
در آسمان برقی جهید و صدای مهیبی برخاست و بفاصله ای کوتاه باران شروع به باریدن کرد. آقای قدسی به پاخاست و پنجره را بست و گفت «یک روز تو باران را دوست داشتی. هنوز هم آن را دوست داری؟» گفتم «عشق و علاقه به همه چی را از دست داده ام و دیگر نمی دانم چه چیزی را دوست دارم و از چه چیزی متنفرم». گفت «لباس بپوش و با من بیا!» در اتاق را باز کرد و پشت در به انتظار ایستاد. وقتی از اتاق خارج شدم، گوشی تلفن را برداشت و با مادرش تماس گرفت و گفت که به مادر من اطلاع دهد که برای یک ساعت ما با هم از خانه خارج می شویم.
وقتی اتومبیل را روشن کرد و من سوار شدم، باران با شدت می بارید. او برف پاک کن را کار انداخت و حرکت کرد. آرام آرام خیابانها را پشت سر می گذاشتیم و من محو تماشای خیابان بودم. ریزش باران در چراغهای خیابان زیبا و فریبنده بود.
آقای قدسی مرا نگریست که محو تماشا بودم. و گفت «مثل این که هنوز دوست داشتن باران را فراموش نکرده ای و هنوز هم آن را به آفتاب ترجیح می دهی. یک روز گفتی که بارش باران زندگی را پربار می کند. پس هنوز این عقیده را داری! دوست داری کمی زیر باران قدم بزنیم؟» گفتم «نه، همین جا که نشسته ام خوب است». گفت «اما من فکر می کنم که باید تو باران را حس کنی. از خیس شدن نترس».
اتومبیل را در گوشۀ خیابان پارک کرد و پیاده شد. در سمت مرا نیز باز کرد و کمک کرد تا پیاده شوم. در کنار هم به راه افتادیم. گفت «من هم می خواهم بگویم که باران رخوت و سستی را می شوید و با خود می برد و به جای آن نشاط را جایگزین می کند. تو این طور فکر نمی کنی؟» گفتم «شاید این طور باشد، اما …» سخنم را قطع کرد و گفت «اما ندارد. من می دانم که الآن تمام وجودت لبریز از شور زندگی شده و می دانم. دختری که الآن در کنار من قدم برمی دارد، کسی است که زندگی را با تمام خوب و بدش دوست دارد. و تصمیم دارد که روزی تمام تاریکیهای ناشی از جهل و خرافات را برای انسانها کنار بزند و چشم آنها را به نور علم و دانش روشن کند. من می دانم دختری که در زیر این باران سیل آسا قدم می زند، دختری است که قلبی به پاکی همین باران و روحی وسیعتر از دریا دارد. من می دانم دختری که حاضر شده با دبیر اخمو و کسل کننده اش در زیر باران راه برود، دختری است رئوف و مهربان و زودرنج که تحمل یک کلمۀ اعتراض آمیز را ندارد. من می دانم که شاگرد نورچشمی ام از من رنجیده است و مرا دشمن خودش می داند. اما بگذار بگویم که این دبیر اخمو و کسل کننده، بیش از آنچه به تصور بیاید، نگران شاگرد لوس و زودرنج خودش است و دلش می خواهد که او هم به این نکته توجه کند که خیلی از تندی ها و پرخاشها از روی مهر و محبت است. اگر این دبیر به شاگردش محبت نداشت به سادگی از خطاهای او می گذشت. اگر این دختر که در کنارم قدم برمی دارد می دانست که چه شبها دبیرش به خاطر رفتاری که با او کرده با خودش جنگیده و خود را سرزنش کرده، دلش با او نرم می شد و برایش دلسوزی می کرد. اگر این شاگرد یکدنده و لجباز بداند که دبیرش فقط خواهان سعادت اوست و برای خوشبختی او مجبور است که لب باز نکند و علاقه اش را سرکوب کند، به او خشم نمی گرفت و او را دشمن نمی دانست. اگر او می دانست که دبیرش چه زجری را تحمل می کند و چگونه عشقش را در زیر فشار منطق سرکوب می کند، نه تنها بر او خشم نمی گرفت بلکه سعی می کرد احساس او را درک کند و خودش را با او همگام کند. اما هیهات که او نمی خواهد این نکته ها را بداند و یک نفره بر ترک اسب نشسته و تک تازی می کند. من در مقابل این تک تازی چه می توانم بکنم؟ جز این که فقط بایستم و نگاه کنم و اگر احیاناً مانعی در راه تاخت و تاز او باشد آن را از میان بردارم». نگاهی از نیمرخ به من انداخت و ادامه داد «من هم گاهی اوقات مثل تو دچار این احساس می شوم که- این همه تلاش برای چیست و چه عایدم می شود؟- بله، من هم گاهی مثل تو طالب مرگ می شوم و از زندگی روبر می گردانم.
اما در اوج یأس و حرمان، ناگهان چشمانی تیله ای پیش رویم مجسم می شود و این چشم باعث می شود که امید به زندگی را دوباره به دست بیاورم. پس خودم را برای تلاش آماده می کنم.
می بینی من هم که دبیر تو هستم، بعضی وقتها دچار یأس و حرمان می شوم. حالا بیا برگردیم. فکر می کنم که باران جسم و روح هردوی ما را پاک کرده باشد و آن نتیجه ای را که می خواستیم از باران گرفته باشیم».
اعتراف آقای قدسی آتش خشم را در وجودم فرو نشاند و در زیر آن باران سیل آسا گرمای مطبوعی در خود حس کردم. امید و تلاش بار دیگر در وجودم جان گرفت و زمانی که به خانه بازگشتیم دیگر آن مینای رنجور و بی حوصله نبودم. تصمیم گرفتم با آمادگی کامل، خودم را برای امتحانات ثلث دوم آماده کنم. @nazkhatoonstory
#۱۰۷
آخرین امتحان، ادبیات بود و پس از آن تعطیلات نوروزی آغاز می شد. در خانه جوش و خروشی به وجود آمده بود و شیده و مادر خانه را برای ورود مرسده و فریدون آماده می کردند. آنها مرا از کار خانه معاف داشته بودند و تشویقم کرده بودند تا تمام همّ خودم را روی امتحانات معطوف کنم.
صبح وقتی خود را برای رفتن به مدرسه و دادن آخرین امتحان آماده می کردم مادر پرسید «امتحان آخری است؟» و چون تأیید کردم نفس راحتی کشید و گفت «الحمدالله به خیر گذشت. چقدر نگران تو بودم. آقای قدسی واقعاً زحمت کشید تا روحیۀ گذشته را به تو برگرداند. خدا کند یهدا قدر او را بداند و خوشبختش بکند». تمام وجودم به لرزه افتاد پرسیدم «مگر آن دو تا خیال ازدواج دارند؟» مادر داشت میز صبحانه را با دستمال تمیز می کرد و خوشبختانه چون پشتش به من بود، رنگ پریدۀ صورت مرا ندید و ادامه داد «هنوز قطعاً معلوم نیست، ولی شکوه خانم دیروز می گفت که عمویشان ضمن صحبت هایی که می کرده، به این نکته اشاره کرده و چون یهدا خیلی به کاوه علاقه دارد، ممکن است زودتر از کامران، ازدواج کند. به هر حال توی همین تعطیلات عید معلوم می شود.
از خانه که بیرون آمدم، غمگین و گرفته بودم. نمی توانستم گفته های مادر را جدی تلقی کنم. اعتراف آقای قدسی را باور داشتم و همین باعث شد که خیلی زود گفته های مادر را فراموش کنم.
در سر جلسۀ امتحان مریم صندلی روبه روی من نشسته بود. وقتی ورقه ها تقسیم شد با صدای رسای آقای قدسی دیکته خوانده شد و سپس ورقه های انشا تقسیم شد. یک ساعت برای نوشتن انشا وقت گذاشته بودند.
مشغول نوشتن بودم که دیدم مریم نشسته و نمی نویسد. آرام پرسیدم «چرا نمی نویسی؟» کمی سرش را به جانبم کج کرد و گفت «بلد نیستم». دلم به حالش سوخت و انشای خودم را نصفه-نیمه رها کردم و گفتم «بنویس». آن گاه آهسته شروع کردم به گفتن انشا. هر چه به ذهنم می رسید می گفتم و او می نوشت. چون از روی نوشته نمی خواندم، گاهی مجبور می شدم که جملۀ قبل را از او بپرسم و او برایم تکرار می کرد.
صدای ما دو نفر سکوت سالن را به هم ریخت. به طوری که یکی از دبیران با (هیس) سالن را به سکوت دعوت کرد. کمی صبر کردم و مجدداً شروع به گفتن کردم. متوجه نشدم که آقای قدسی از ردیف صندلیها عبور کرده و خودش را به انتهای سالن، جایی که من بودم رسانده است. چیزی به اتمام انشای مریم نمانده بود. آخرین جمله را که گفتم، پرسیدم «چند خط شده؟» شمرد و آهسته گفت «نوزده خط». گفتم «یک خط هم خودت اضافه کن». هنوز حرفم تمام نشده بود که صدایی در کنار گوشم زمزمه کرد «دیگر کافی است، خودت بنویس. وقت زیادی نداری!» از ترس بپا خاستم فکر کردم که همین الآن روی ورقۀ هر دوی ما خط قرمز خواهد کشید. من در طول امتحانات چندین بار شاهد گرفتن تقلب او بودم و می دانستم که با متخلف چگونه برخورد می کند. اما وقتی او آرام از کنار صندلی من گذشت، سر جایم نشستم و نفس راحتی کشیدم. پس با نوعی آرامش همراه با عجله شروع به نوشتن کردم. خوشبختانه هنگامی که پایان وقت اعلان شد، انشای من نیز به پایان رسیده بود، اما فرصت پاکنویس و دوباره خوانی را از دست داده بودم.
آقای قدسی ورقه ها را جمع می کرد. هنگامی که ورقۀ من را برداشت گفت «شما و یگانه در سالن بمانید». برای مریم هم همین جمله را تکرار کرد. بچه ها یکی یکی پس از تحویل دادن ورقه، سالن را ترک می کردند.
اما من و مریم سرجایمان نشسته بودیم و جرأت این که حتی به صورت یکدیگر نگاه کنیم را نداشتیم. اکنون آقای قدسی پشت میز نشسته بود و ورقه ها را دسته می کرد و جز ما سه نفر، دیگر کسی در سالن نمانده بود. او پس از دسته کردن ورقه ها، نگاهش را به من و مریم دوخت و اشاره کرد که نزدیک شویم.
?
#۱۰۸
من و مریم به انتظار مجازات مقابل میزش ایستادیم. آقای قدسی ورقۀ من و مریم را از سایر اوراق جدا گذاشته بود. اول ورقۀ مریم را و سپس ورقۀ مرا برداشت و گفت «این خط فارسی است که شما نوشته اید یا خط میخی؟» به انتظار جواب نماند. چون خودش به خوبی می دانست که فرصت بازخوانی و پاکنویس آن را نداشتم. پس از قرائت انشای من، هر دوی ما را برانداز کرد و گفت «پیش از آن که بخواهم یک خط قرمز روی ورقه های شما دو نفر بکشم، باید بگویم که خانم افشار! شما حافظۀ خوبی دارید چون بدون آن که چرکنویس نوشته باشید، انشای کاملی به خانم یگانه گفتید. انشای خودتان هم کامل و زیباست و من متأسفم که مجبورم خط قرمز روی آن بکشم». مریم به دست و پا افتاد و ملتمسانه گفت «آقای قدسی، انشای من را باطل کنید، اما به انشای افشار کاری نداشته باشید. تقصیر من بود که گفتم انشا بلد نیستم و او مجبور شد که به من انشا بگوید». من گفتم «اما اول من پرسیدم». آقای قدسی تبسمی کرد و گفت «پس اقرار می کنید که تقلب کرده اید؟» هر دو سکوت کردیم. مریم آرام زمزمه کرد «مقصر من هستم. خواهش می کنم به انشای افشار کاری نداشته باشید». آقای قدسی خودکارش را برداشت و گفت «شما فکر نکردید که حتی اگر سرجلسۀ امتحان من متوجه تقلب شما دو نفر نمی شدم، موقع خواندن انشاها می فهمیدم که این انشا به وسیلۀ افشار نوشته شده نه شما؟» آنگاه زیر ورقۀ مریم یک نمرۀ ده گذاشت و گفت «این فقط به خاطر زحمتی است که به دوستتان دادید. شما می توانید بروید». مریم با دیدن نمرۀ ده صورتش از خوشحالی گل انداخت و چند بار از آقای قدسی تشکر کرد و سالن را ترک کرد.
من مانده بودم و او و ورقه ای که روبه رویش قرار داشت. نگاهش را در چشمانم دوخت و پرسید «خوب، حالا با این ورقه چه باید بکنم؟ می توانی بگویی که این کار را هم غیرارادی انجام دادی و دست خودت نبود؟» گفتم «نه، نمی توانم بگویم». پرسید «پس می دانستی که چه کاری انجام می دهی و می دانستی که داری قانون شکنی می کنی. بله؟» گفتم «بله، می دانستم. اما دلم نمی آمد به دوستم کمک نکنم». پوزخندی زد و گفت «این کمک نبود. برعکس تو او را گرفتار کردی. شاید اگر با فکر خودش می نوشت بیش از ده می گرفت. تو هم در حق خودت و هم در حق او ظلم کردی». پرسیدم «حالا صفر می دهید؟» گفت «دلم نمی آید به این انشا صفر بدهم. فقط باید بدانید که این نمره به خاطر انشای شما داده شد، نه به خاطر خود شخص شما. متوجه شدید؟» به علامت درک سرم را حرکت دادم و او بدون آن که نمره ای در زیر نوشته ام بگذارد هر دو ورقه را روی دیگر اوراق گذاشت و بلند شد. پرسیدم «پس چند شدم؟» همان طور که در سالن را باز می کرد گفت «بعداً می فهمید. نداشتن نمره تنبیهی است برای این که بار دیگر این عمل را تکرار نکنید. تعطیلات خوشی داشته باشید». از سالن خارج شد و می خواست از پله ها پایین برود که منصرف شد و دوباره برگشت و گفت «فراموش کردم کتابخانه را قفل کنم». و همین طور که به طرف کتابخانه می رفت، با صدای بلند گفت «نگران نباشید! نمرۀ ثلث اولتان می تواند این تک را جبران کند». در کتابخانه را قفل کرد و بار دیگر اوراق را برداشت و پرسید «نمی خواهی عذرخواهی کنی؟» و چون سکوتم را دید گفت «غرورت این اجازه را به تو نمی دهد. همان طور که وظیفۀ من این اجازه را به من نمی دهد تا از خطای شما چشم پوشی کنم. خوشحالم که همدیگر را درک می کنیم. خداحافظ». رغبتی برای رفتن به خانه نداشتم. پشت ویترین مغازه ها می ایستادم و اشیاء را نگاه می کردم. سخن مادر چون یک نوار در گوشم تکرار می شد. آیا ممکن است وجود یهدا باعث این رفتار شده باشد؟ یعنی ممکن است در این فاصلۀ کوتاه او محبتش را فراموش کرده باشد؟
پسربچه ای یک ترقه کنار پایم بر زمین زد و من از جا پریدم. صاحب مغازه خود را به بیرون رساند و در حالی که فحشی نثار آن پسرک می کرد، از من پرسید «شما حالتان خوب است؟» تشکر کردم و با گفتن (خوبم) از آنجا دور شدم. صف اتوبوس شلوغ بود و من پیاده به سمت خانه راه افتادم.
?
#۱۰۹
همه چیز برای ورود مهمانها و شروع سال جدید آماده بود. دلم می خواست سال جدید را با شور و نشاط آغاز کنم، اما بدون آن که بخواهم، غم و نگرانی بر چهره ام سنگینی می کرد و شادی را از وجودم می راند. تغییر لباس دادم و پایین رفتم. مادر با تلفن صحبت می کرد. گوشی را که گذاشت به من گفت «کتایون و شکوه خانم می خواهند که ما چند دقیقه ای به خانه شان برویم». پرسیدم «اتفاقی افتاده؟» متعجبانه نگاهم کرد و گفت «نه، آنها آتش روشن کرده اند و از من و تو هم دعوت کرده اند از روی آتش بپریم». تازه یادم آمد که شب چهارشنبه سوری است و طبق سنت دیرین باید از روی آتش بپریم خواستم بهانه بیاورم که مادر دستم را کشید و گفت «بهانه نیاور، نمی خواهیم که آنجا بمانیم. چند دقیقه می رویم و برمی گردیم». ازخانه که خارج شدیم، صدای خندۀ آنها در کوچه به گوش می رسید. از در ماشین رو داخل شدیم و مورد استقبال همه قرار گرفتیم. یهدا بلوز و شلوار سپیدی به تن داشت و موهایش را روی شانه ریخته بود و چشم به شعله های آتش داشت. کتایون دستم را گرفت و گفت «نوبت توست. ما همه از روی آتش پریده ایم. معطل نکن». چون تردیدم را دید، خودش پرید و مرا هم تشویق کرد. به ناچار من هم پریدم و به دنبال من دیگران نیز پریدند. کفش صندل یهدا در یک لحظه سُر خورد و چیزی نمانده بود که او با صورت درون آتش پرتاب شود. اگر به موقع شانه اش را نگرفته بودم، این حادثه به وجود می آمد. رنگ از صورت مادر یهدا پرید و جیغ بلندی کشید. با صدای جیغ او، کامران و کاوه خود را به حیاط رساندند و جمع هیجان زده را زیر نظر گرفتند. کاوه زودتر خودش را به ما رساند و علت را پرسید. شکوه خانم از آن جمع سخنگو شد و ماجرا را شرح داد. یهدا به دیوار تکیه داده بود و چنین وانمود می کرد که از این حادثه دچار شوک شده است. کتایون نگاه پر تشکری به من انداخت و به برادرانش گفت «چیز مهمی نبود و الحمدالله به خیر گذشت». بعد بدون توجه به دیگران، کمی دیگر نفت روی آتشی که در حال خاموش شدن بود ریخت و شعلۀ آتش زبانه کشید. آنگاه مرا مخاطب قرار داد و گفت «مینا فکر می کنم این آتش برای من و تو می ماند و دیگران جرأت پریدن را از دست داده باشند. یاالله شروع کن». و خودش با گفتن این جمله از روی آتش پرید. برای آن که او را تنها نگذاشته باشم من هم پریدم. اما دیگر کسی به دنبال ما از روی آتش نپرید. یهدا به اتفاق مادرش و کاوه و کامران به داخل ساختمان رفتند و لحظه ای بعد مادر و شکوه خانم به آنها ملحق شدند.
وقتی حیاط خلوت شد، کتایون گفت «خدا به خیر بکند امسال عید را». پرسیدم «برای عید هم می مانند؟» گفت «این طور معلوم است. چند شب پیش عمویم از اصفهان تماس گرفت و گفت برای عید به خانواده اش ملحق می شود». پرسیدم «مگر یهدا در تبریز زندگی نمی کند؟» کتایون دست از آتش کشید و مرا کنار خود روی پله نشاند و گفت «چرا، اما عمویم تاجر است و دائم السفر. او به تمام نقاط ایران و خارج سفر می کند. حالا از اصفهان سر درآورده و یکی دو روز دیگر به تهران می آید». گفتم «یهدا دختر زیبایی است. چرا کامران با او ازدواج نمی کند؟» کتی شانه اش را بالا انداخت و گفت «من علتش را نمی دانم، اما اگر نظر مرا بخواهی، هیچ دلم نمی خواهد که او روزی زن برادرم بشود. مگر ندیدی که یک اتفاق ساده را چطور بزرگ کرد و خودش را به چه حالی درآورد؟ زن عمویم او را دختری نازک نارنجی بار آورده و من از این جور دخترها خوشم نمی آید. اگر حادثه ای که برای تو، آن روز پیک نیک اتفاق افتاد و آن همه خون از بینی ات ریخت، برای او اتفاق افتاده بود، کار ما به بیمارستان و بستری شدن می کشید. او تحمل هیچ سختی و ناراحتی را ندارد». گفتم «و اگر روزی علیرغم میل تو زن برادرت شد چه می کنی؟» بار دیگر شانه اش را بالا انداخت و گفت «هیچ، تحمل می کنم. اما از همین حالا می گویم که به عنوان زن برادر دوستش نخواهم داشت». دستش را گرفتم و گفتم «و من هم از همین حالا می گویم که تو خواهرشوهر ایرادگیری خواهی شد». و هر دو خندیدیم. در همین موقع مادر از ساختمان خارج شد و به حیاط آمد و من هم خداحافظی کردم و به خانه برگشتیم.
انتظار داشتم تا از دهان کتایون نیز گفتۀ مادر را بشنوم، اما چون او به این قضیه اشاره ای نکرد، خودم را قانع کردم که گفتۀ مادر فقط از روی حدس و گمان است و حقیقت ندارد.
?
#۱۱۰
صبح زود به اتفاق شیده برای استقبال از مسافرین به فرودگاه رفتیم. آنها با یک ساعت تأخیر وارد شدند. از دیدار عزیزانم آنقدر به وجد آمده بودم که نمی توانم توصیف کنم. مرسده را درآغوش کشیده بودم و اشک می ریختم. صدای گریه و خندۀ توأم ما، توجه همۀ مسافران و استقبال کنندگان دیگر را جلب کرده بود و به ما نگاه می کردند.
سالن را که ترک کردیم، باران شروع به ریزش کرده بود. از بیم خیس شدن با عجله سوار و رهسپار خانه شدیم. پدر که برای بهبودی من گوسفند نذر کرده بود، همان روز نذرش را ادا کرد. تمام عزیزانمان جمع بودند. ساعت پنج بعدازظهر آن روز سال تحویل می شد. مرسده و فریدون خودشان را برای سال تحویل آماده کردند. بوی اسپندی که مادر دود کرده بود و صحنۀ ذبح گوسفندی در گوشۀ حیاط، مرسده را به تماشا کشاند و گفت «در هندوستان ذبح گاو در انظار ممنوع است. چون جمعیتی گاو را پرستش می کنند». من گفتم «بی جهت نیست که هندوستان را کشور عجایب نام گذاشته اند».
ما حرفهای زیادی داشتیم که برای هم بگوییم. در هر فرصتی که می یافتیم با هم صحبت می کردیم. وقتی همگی کنار سفرۀ هفت سین نشستیم، اشک شوق در چشمان مادر و پدر حلقه زده بود و از این که هنگام حلول سال نو فرزندانشان در کنارشان بودند خدا را شکر می کردند.
پس از تحویل سال مرسده و فریدون هدایایی که با خود آورده بودند، باز کردند و به ما دادند. من از دیدن لباس ساری صورتی رنگی که مرسده برایم آورده بود، ذوق زده شدم و یک بار دیگر او را در آغوش کشیدم. فریدون نیز سینه ریزی از عاج بر گردنم آویخت که گران قیمت بود و با لباسی که مرسده آورده بود همخوانی داشت. آن شب تا نزدیک صبح نشستیم و با هم گفت وگو کردیم. شب می رفت تا دامن خود را از پهنۀ آسمان جمع کند که همگی برای استراحت به پا خاستیم. مرسده خود را روی تختش رها کرد و گفت «هیچ کجا اینجا نمی شود. اینجا جای دیگری است». کنارش خزیدم و پرسیدم «مهمان نمی خواهی؟» خودش را کنار کشید و ما هر دو روی یک تخت قرار گرفتیم. فکر کردم که زود به خواب خواهد رفت. اما وقتی پرسید (مینا تو خوابت می آید؟) نیم خیز شدم و گفتم «نه!» گفت «دوست داری از همسایۀ روبه رویی برایم حرف بزنی؟» گفتم «حالا تو خسته ای و حرفهای من هم زیاد». خندید و گفت «فکر خستگی مرا نکن و چیزهایی را که نمی توانستی توی نامه بنویسی برایم تعریف کن».
من وقایع شش ماهۀ گذشته را چون یک داستان برایش شرح دادم و زمانی از سخن باز ایستادم که خورشید طلوع کرده بود.
مرسده بدون این که چشم بر هم بگذارد، تمام داستان را شنید و با کشیدن خمیازه ای بلند گفت «پس تو این مدت بی کار نبوده ای؛ ای کاش من هم بودم و این وقایع را از نزدیک می دیدم». گفتم «اگر چه تو با من نبودی، اما غالباً تو را در کنار خودم حس می کردم و بعضی وقتها حتی از تو نظرخواهی می کردم و پیش خودم مجسم می کردم که تو چه رأیی صادر می کنی و من هم طبق همان رأی عمل می کردم». دستش را زیر سر گذاشت و گفت «من هم غالباً به تو فکر می کردم و پیش خودم مجسم می کردم که تو آن موقع مشغول چه کاری هستی. ای کاش ما از یکدیگر جدا نمی شدیم». گفتم «من از تنهایی به ستوه آمده ام. محبتهای شیده و اطرافیان هم نمی تواند از تنهایی نجاتم بدهد» موهایم را نوازش کرد و گفت «سال آینده ما کنار هم هستیم. فقط سعی کن تا با معدل خوب دیپلمت را بگیری. ما زیاد مطمئن نیستیم». پرسیدم «چرا فکر نمی کنی بتوانم موفق بشوم؟» خندید و گفت «چرا، مطمئناً دیپلمت را می گیری. منظورم آمدن به هندوستان است. چون با خواستگارهای پروپا قرصی که تو داری، احتمال این که ازدواج بکنی و تشکیل خانواده بدهی زیاداست». گفتم «اول تو باید ازدواج کنی، به قول مادر- آسیاب به نوبت-».بار دیگر خندید و گفت «این دیگر چه نظریه ای است؟ شاید من اصلاً خیال ازدواج نداشته باشم. تو که نباید به خاطر من مجرد بمانی». گفتم «به هر حال این تصمیم من و مادر است
?
#۱۱۱
اما حالا که صحبت ازدواج پیش آمد، می پرسم که اگر خواستگار خوبی برایت بیاید، حاضری درس را رها کنی و ازدواج بکنی؟» گفت «من همین الآن خواستگار دارم، اما درس را مقدم بر ازدواج می دانم و معتقدم که اول تحصیل، بعد تشکیل خانواده». خوشحال شدم و پرسیدم «او ایرانی است؟» گفت «نه، یک هندی مسلمان است و استاد من است و به خوبی خودمان فارسی صحبت می کند. خانواده اش هم از ثروتمندان هندوستان هستند. با فریدون هم صمیمی است و خیال دارد برای تابستان به ایران سفر کند». پرسیدم «تو هم دوستش داری؟» نشست و نگاهش را به پنجره دوخت و گفت «اگر به تو بگویم که هیچ احساسی نسبت به او ندارم، باور می کنی؟ من آنجا آن قدر درگیر درس هستم که فرصت این که به عشق و عاشقی فکر کنم را ندارم. همان طور که برایت نوشتم، باید تمام پنجره ها را به روی عشق بست تا روزی که تحصیل تمام بشود». من هم نشستم و با لحن اعتراض آمیزی گفتم «تو دیگر خیلی سخت گیری می کنی. به نظر من اگر می دانی که او شرایط یک همسر خوب را دارد، باید قبول کنی. به عقیدۀ من او می تواند در این راه به تو کمک کند. حالا بگو ببینم او چه شکلی است، ای کاش عکسش را با خودت می آوردی». نگاهم کرد و گفت «وقتی او را نمی خواهم، برای چه باید عکسش را می آوردم؟» آه بلندی کشیدم. متعجب شد چشم در چشمم دوخت و پرسید «چرا آه می کشی؟» گفتم «ای کاش من به جای تو بودم و آن استاد هندی عاشقم می شد. آن وقت به عشقش پاسخ می دادم و همان جا زندگی می کردم». با بهت و ناباوری پرسید «این حرف را جدی می زنی؟ یعنی حاضر هستی برای همیشه آنجا زندگی کنی؟» خندیدم و گفتم «چرا که نه، مگر تو نمی گویی که هم متمول است و هم به خوبی خودمان فارسی صحبت می کند؟ پس مسافت مانعی نمی تواند باشد. چون هر وقت دلم برایتان تنگ می شد، می توانستم به ایران بیایم و شما را ببینم. من اگر بدانم همسرم واقعاً مرا دوست دارد حاضرم با او در جنگلهای آمازون هم زندگی کنم؛ این که هندوستان است و جای خودش را دارد».
دست روی شانه ام گذاشت و گفت «پس تا تابستان صبر کن! شاید وقتی به ایران و به خانۀ ما آمد، تغییر عقیده بدهد و تو را انتخاب کند». گفتم «وای وای، این حرف را نزن، من هرگز خواستگار خواهرم را غر نمی زنم». دستش را دور گردنم حلقه کرد و گفت «اما من با طیب خاطر او را به تو واگذار می کنم. چون همان طور که گفتم، هیچ مهری از او به دل ندارم».
در آن سحرگاه قلبم به خاطر مردی که هرگز او را ندیده بودم به تپش درآمد. خواهرم چون سکوت مرا دید گفت «پس قبول کردی! ها؟» نگاهش کردم و هر دو خندیدیم.
همه سر میز صبحانه نشسته بودند، من وارد آشپزخانه شدم و پنجرۀ روبه حیاط را باز کردم. صدای اعتراض مادر به هوا بلند شد و کتش را دور خودش پیچید؛ اما دیگران اعتراض نکردند و حتی نفس عمیقی هم کشیدند تا هوای پاک صبحگاهی را تنفس کنند. روبه مادر کردم و با حرکت سر و اندام و دست، گفتم «وقت آن است که بهار را با اتاقها آشتی دهیم». مادر در جوابم گفت «به جای این حرفها صبحانه ات را زودتر تمام کن، چون مهمان داریم». و در جواب نگاه پرسشگرانۀ من ادامه داد «فکر می کنم خانوادۀ آقای قدسی خیال مسافرت دارند و می خواهند تا نرفته اند، برای عید دیدنی بیایند. در ضمن می خواهند با فریدون و مرسده هم آشنا بشوند».
طبق دستور مادر سریع صبحانه ام را خوردم و با مرسده برای تعویض لباس بالا رفتم.
به مرسده گفتم «تا ساعتی دیگر با استاد من آشنا می شوی و این اجازه را داری تا استاد مرا با استاد خودت مقایسه کنی و از آن دو یکی را انتخاب کنی». خندید و گفت «انتخاب من چه سودی به حال تو دارد؟ تو باید به قلبت رجوع کنی و ببینی کدام یکی از آنها را برای یک عمر زندگی مشترک می پسندی». حرفش را تصدیق کردم و گفتم «حق با توست. اما دلم می خواهد نظرت را در مورد آقای قدسی بدانم». و در همان حال فکری به خاطرم رسید و گفتم «می آیی مثل سابق مهمانها را به اشتباه بیندازیم؟» پرسید «منظورت چیست؟» گفتم «آنها تا حالا تو را ندیده اند، درست است؟» گفت «بله». گفتم «دلم می خواهد قیافۀ آنها را موقعی که با ما دو نفر روبه رو می شوند ببینم. این امتحانی است از آقای قدسی. مگر نه این که نگاه عاشق اشتباه نمی کند؟ دوست دارم بفهمم که آیا او می تواند در یک نگاه من را از تو تشخیص بدهد». کمی به فکر فرو رفت و گفت «شاید آنها فکر کنند که ما قصد دست انداختنشان را داشته ایم و از ما برنجند؟» گفتم «نه، آنها آدمهای خوبی هستند و همان طور که گفتم من از این کار منظور خاصی دارم. حالا قبول می کنی؟» با حرکت سر موافقتش را اعلام کرد و هر دو لباسهای یک رنگ به تن کردیم و مرسده یک خال مصنوعی کنار لبش گذاشت. هنگامی که با هم کنار آینه ایستادیم، هیچ تفاوتی با یکدیگر نداشتیم.
?
#۱۱۲
با ورود مهمانها قلب هر دوی ما به تپش درآمد و او یک بار دیگر از من خواست که از این کار منصرف شوم. اما وقتی پافشاری من را دید، دیگر سخنی نگفت. هر دو دست در دست هم، از پله ها پایین می آمدیم. کامران درست روبه روی پله ها نشسته بود و با پدر گفت وگو می کرد و هم او اولین کسی بود که نگاهش به من و مرسده افتاد. آرام به مرسده گفتم «این کامران است و برادرش کاوه است». کامران با دیدن من و مرسده، کلامش را ناتمام گذاشت و محو تماشای ما شد. با قطع صحبت او، دیگران دریافتند که اتفاقی افتاده است. کاوه هم متوجه پله ها شد و من و مرسده را با هم دید. من چنان وانمود کردم که آنها را اولین بار است می بینم. مرسده را جلو راندم و خودم یک قدم از او عقب ماندم. مهمانها برای ورود ما به پا خاسته بودند. مرسده دست پیش برد و آرام سلام کرد. کامران دستش را فشرد و گفت «مینا خانم، خواهر شما خیلی شبیه تان است. من نیز به او دست دادم و سال نو را تبریک گفتم. کاوه نگاهی به مرسده و سپس به من انداخت و همین که مرسده دستش را به سوی او دراز نمود، با گفتن (از آشناییتان خوشبختم) سال نو را به او تبریک گفت. کامران با تردید به هر دوی ما نگریست و هنگامی که مرسده هم به او گفت (من هم خوشبختم) با تعجب گفت «یعنی من اشتباه کردم؟»
مرسده صورت شکوه خانم و کتایون را بوسید و به آقای قدسی بزرگ نیز خوش آمد گفت. پدرشان نیز مانند کامران به اشتباه افتاد و با گفتن این که (نه پسرم، اشتباه نکردی. ایشان مینا خانم هستند) احوالپرسی گرمی از مرسده کرد. من سعی کردم رفتار افراد غریب را پیش بگیرم و به همین منظور بوسه ای که بر گونۀ شکوه خانم و کتایون نواختم، خشک و کاملاً تصنعی بود. مادر و دختر نیز به من خوش آمد گفتند و من نیز با تشکر کوتاهی از آنها گذشتم.
وقتی هر دو کنار هم نشستیم، کاوه بار دیگر به چهرۀ ما نگریست و گفت «متأسفم که باید بگویم همگی تان اشتباه کردید. من اگر شاگردم را نشناسم، به چه دردی می خورم؟» شکوه خانم که کلافه شده بود رو به مادر کرد و گفت «بالاخره کدامشان درست می گویند؟ کامران یا کاوه؟» مادر خندید و گفت «نظر آقای کاوه درست است و همان طور که گفتند، خوب شاگردشان را شناختند». صدای شلیک خندۀ مهمانها به آسمان برخاست. فریدون گفت «مسابقۀ هوش خوبی بود». کامران با تحیر و تعجب گفت «اما باور کنید که من هیچ وقت به این صورت اشتباه نکرده بودم». پدر آقای قدسی حرف او را تصدیق کرد و تا ساعتی صحبتهای آنها پیرامون شباهت من و مرسده دور می زد.
هنگامی که برای جمع کردن فنجانهای خالی به پا خاستم، مرسده نیز بلند شد و به پذیرایی مشغول شد و به دنبال من به آشپزخانه آمد.
من یک سری دیگر چای ریخته بودم. مرسده در حالی که می خندید گفت «آقای قدسی از آزمون موفق بیرون آمد». پرسیدم «به نظرت چطور آدمی است؟» تبسمی کرد و گفت «تا اینجا که مرد بدی نیست، اما اگر ناراحت نمی شوی باید بگویم که استاد هندی من، هم خودش و هم برادرش از او زیباتر هستند. اما به قول شاعر- صورت زیبای ظاهر شرط نیست». گفتم «بله مهم این است که سیرتش زیبا باشد». سینی را از دستم گرفت و گفت «دعا می کنم که سیرتش زیبا باشد».
هنگامی که مرسده چای تعارف می کرد، ناگهان مویش به داخل فنجان چای کاوه رفت و شرمسار شد. آقای قدسی گفت «این دومین بار است که چنین اتفاقی می افتد. بهتر نیست که مواظب مویتان باشید؟» لحن آمرانه اما طنزگونۀ او، مرسده را دچار شوک کرد و گفت «معذرت می خوام. اما این اولین خطای من است». کاوه محکم بر پیشانی اش کوبید و گفت «ای وای، بالاخره من هم اشتباه کردم. لطفاً مرا ببخشید». بار دیگر صدای خندۀ مهمانها بلند شد. در این موقع من هم به جمع پیوستم و گفتم «مرسده، آقای قدسی عادت کرده اند که همیشه با من، با این لحن صحبت کنند. تو نباید از ایشان برنجی». آقای قدسی شرمگینانه بار دیگراز مرسده عذرخواهی کرد. مرسده هم فنجان چای او را برای تعویض به آشپزخانه بازگرداند. آقای قدسی سکوت کرده بود و به صحبتهای مادر که در مورد اشتباهات فامیل سخن می گفت، گوش می کرد.
کتایون به من گفت «مینا جان! می توانی برای امتحان نهایی از مرسده کمک بگیری و او به جای تو امتحان بدهد». مرسده چای آقای قدسی را جلویش گذاشت و او به آرامی تشکر کرد. در جواب کتایون گفتم «اگر شانس من است که بازرسی به هوشیاری آقای قدسی نصیبم می شود و از تحصیل محروم می شوم».
?
#۱۱۳
کامران پوزخندی زد و گفت «و اگر بازرسی بی هوش چون من نصیبتان شود برد خواهید کرد». کاوه سخنان آنها را رد کرد و با گفتن (مینا خانم احتیاجی به تقلب ندارد و خودش به خوبی از عهدۀ امتحانات برخواهد آمد)، مرسده را به تحسین واداشت. او گفت «همیشه دلم می خواست دبیری مثل شما داشته باشم تا از حمایت او برخوردار می شدم». کاوه فنجانش را برداشت و نگاهی گذرا به من و مرسده انداخت و با همان لحن آرام گفت «اما من حمایت نمی کنم، حقیقت را می گویم. خواهر شما شاگرد خوب و نمونۀ دبیرستان ماست، و به شما برای داشتن چنین خواهری تبریک می گویم». مادر به مرسده گفت «آقای قدسی تنها برای مینا معلم نیست؛ ایشان در این مدت که ما همسایه شان شده ایم خیلی زحمت کشیده اند. راستی راستی مثل یک برادر به مینا کمک کرده اند». فریدون هم زبان به تشکر باز کرد و هنگامی که میهمانها به پا خاستند، اظهار امیدواری کرد که در این تعطیلات باز هم با یکدیگر ملاقات کنند. شکوه خانم گفت «ما خیال مسافرت داشتیم، اما متأسفانه برای شوهر کتی مشکلی پیش آمد و منصرف شدیم. پس می توانیم باز هم با هم باشیم و اگر مایل باشید شما آقایان برنامه ای تنظیم کنید تا از این تعطیلات به نحواحسن استفاده کنیم». همه موافقت کردند و قرار شد مردان جوان، برنامه ای همه جانبه تنظیم بکنند. همچنان همه در حیاط برای خداحافظی ایستاده بودیم که در به صدا درآمد. وقتی پدر در را گشود، با یهدا و مادرش مواجه شدیم. پدر آنها را به درون خانه دعوت کرد. آنها ابتدا از ورود به خانه خودداری کردند، اما چون مادر اصرار کرد، به درون آمدند و با سایر مهمانها بار دیگر داخل سالن جمع شدیم این بار جای مهمانها تغییر یافته و کاوه به جای کامران نشسته بود.
یهدا و مادرش نیز در شروع از شباهت من و مرسده گفت وگو کردند و شباهت ما را خارق العاده خواندند. آقای قدسی سکوت اختیار کرده بود و کامران و فریدون سخنگوی مجلس بودند و یهدا نیز از میان خانمها سخن می گفت.
وقتی بار دیگر پذیرایی شروع شد و من چای تعارف کردم. آقای قدسی آرام گفت «امروز خیلی مزاحم شما شدیم». نگاهش کردم و گفتم «چه مزاحمتی؟ خوشحالم که با شما آشنا شدم». یکه ای خورد و نگاهی دقیق به سرتاپای من انداخت و گفت «یعنی باز هم اشتباه کردم؟» گفتم «خودتان باید بگویید». با بالا و پایین بردن سر، حرفم را تصدیق کرد و گفت «یک بار اشتباه کافی بود. شما همان دختر لجباز و یکدندۀ دبیرستان نوردانش هستید. درست گفتم؟» چون خنده را بر لبم دید با آسودگی فنجانش را برداشت و نفس راحتی کشید.
بهار در وجودم جوششی به بار می آورد و همچون طبیعت که رنگی تازه به خود می گیرد، در من نیز تحولی به وجود می آید. شور و شوق جوانی مرا فرا می گیرد و از مرگ غافل می شوم. آرزوی مرگ و نیستی با شکفتن اولین غنچه در باغ دلم مدفون می گردد و در رگهایم شوق و شور زندگی می جوشد. حس می کنم دنیا را دوست دارم و به آن وابسته ام. دوست دارم- زنده بودن- را فریاد بزنم و با فریاد انسانهای در خود فرورفته را از خمودی برهانم. باید فریاد برآورم که ای انسانها چون کبوتر آزاد و بی پروا در آسمان آبی خدا اوج بگیرید و از آن بالا به زندگی نگاه کنید. باید بگویم که چون رود جاری شوید و زمزمه کنید، باید بگویم که چون خورشید بتابید و گرما دهید. باید عاشق شوید و دوست بدارید. باید کینه را فراموش کنید و دستهای دوستی را به گرمی بفشارید. باید گلها را از حصار گلخانه خارج کنید و مرغ عشق را از قفس طلایی برهانید. باید آزاد شوید، تنفس کنید و با زنبیلی از غنچه های محبت به دیدار دوست بشتابید.
باید که غصه را به صندوقخانۀ فراموشی بسپاریم و تولدی دیگر بیابیم. باید صمیمیت هزاران درخت پیر را بشناسیم و در سایۀ شاخه های کهنسالشان ساعتی بنشینیم و نفس تازه کنیم. باید در بهار گلهای حسرت را به دور اندازیم و صدای نبض زندگی را در بهار بشنویم. باید پنجره را باز کنیم و به خورشید سلامی دوباره کنیم. باید به روزهای خوش آینده فکر کنیم و تلاش کنیم. باشد که بتوانیم تمام فصول را بهار کنیم.
?
#۱۱۴
حضور مرسده باعث می شد که مادر با شور و نشاط بیشتری کار کند و احساس خستگی ننماید. سه روز از عید می گذشت و ما تمام این مدت را به پذیرایی از مهمانها مشغول بودیم. روز چهارم و پنجم را به بازدید پرداختیم و در ششمین روز، به خانۀ آقای قدسی دعوت شدیم. به پاس گلدان گلی که آنها آورده بودند، دسته گلی همراه بردیم یهدا بیش از روزهای پیش زیبا به نظر می رسید و آرایش موهایش او را دلفریب تر ساخته بود. البته در ابتدای ورود ما، او و آقای قدسی حضور نداشتند، آنها پس از دقایقی با هم از پله ها پایین آمدند و به جمع ما پیوستند. خانم قدسی به عنوان معرفی شیده به المیرا مادر یهدا گفت «شیده خانم امسال تابستان به جمع مرغان خواهند پیوست. ما همه در انتظار عروسی شیده و فریدون خان هستیم». المیراخانم گویی تازه متوجه مطلبی شده باشد، ابروهای باریکش را بالا برد و نگاهی دقیق تر به شیده و بعد به فریدون انداخت و پرسید «شیده خانم فامیل آقای افشار است؟» این بار مادر به جای شکوه خانم پاسخ داد که «بله، شیده خواهرزادۀ من است و آنها دو سالی است که برای هم کاندید شده اند». یهدا با شنیدن دو سال گفت «وای دو سال انتظار، چقدر زیاد! من که تحمل چنین مدتی را نخواهم داشت». شیده که سخن یهدا غروری در وجودش برانگیخته بود و دو سال انتظار را برای خود امتیازی به حساب می آورد با گردنی افراشته، لب به خنده گشود و گفت «البته که مشکل است، برای یک زندگی خوب و موفق باید از خودگذشتگی نشان داد و من خوشحالم که در این راه موفق شدم». تمجیدهایی که از دیگران می شنید، بر غرورش می افزود. کتایون که تا آن لحظه ساکت بود، به شیده گفت «صبر شما قابل تقدیر است، و من برخلاف دخترعمویم عقیده دارم که دو سال تحمل در مقابل شش هفت سال مدت کوتاهی است. من کسی را می شناسم که حاضر شده برای پیشرفت و ترقی فرد مورد علاقه اش چنین مدتی صبر کند، و تازه به خودش این اجازه را نداده که در این مدت به عشق و علاقه اش اعتراف کند، چون می ترسیده بیان عشق و محبت، مانع پیشرفت و ترقی او بشود». یهدا چینی بر پیشانی آورد و گفت «این ریسک است؛ فداکاری نیست. شاید در طول این مدت آن مرد یا زن دل به محبت دیگری ببندد و فرد مورد نظر شما به قول معروف سرش بی کلاه بماند».
مرسده که این گفتگوها حوصله اش را سر برده بود، به خمیازه افتاد و برای این که دیگران پی به کسالتش نبرند، بلند شد و از پشت شیشه به منظرۀ حیاط نگاه کرد. فریدون و کامران نیز از او تقلید کردند و سه نفری به تماشا ایستادند و دقایقی بعد هر سه آنها اتاق را به قصد حیاط ترک کردند. کتایون و یهدا نیز سخن را کوتاه کردند و آنها هم به حیاط رفتند.
صدای خندۀ آنها، من و کتی را به پشت شیشه کشاند. چیز قابل توجهی دیده نمی شد. گروه، کنار باغچه ایستاده بودند و به گلهای تازه رسته نگاه می کردند. گمان می کردم آقای قدسی هم اتاق را ترک خواهد کرد و به یهدا خواهد پیوست. اما وقتی سربرگرداندم او را سرگرم گفت وگو با المیراخانم دیدم. شکوه خانم از کتایون خواست تا برای مهمانهای باقی مانده در اتاق، چای بیاورد. من هم با کتایون به آشپزخانه رفتم. کتایون ضمن ریختن چای گفت «دختر عمویم با این خوی و خصلت بزرگ شده که هر چیز را سهل و آسان به دست بیاورد. صبر و شکیبایی را به او یاد نداده اند. دیدی با شنیدن کلمۀ دو سال چطور رنگش تغییر کرد؟ برای او دو سال صبر به منزلۀ یک قرن است. فقط در گفتن- نمی تواند چنین زمانی را تحمل کند- صادق بود». گفتم «بله، من هم متوجه شدم، نمی توانم بگویم که نداشتن صبر و شکیبایی خوب است یا بد. چون فکر می کنم که خودم هم گاهی وقتها بی طاقت می شوم و تاب و توان را از دست می دهم. به عقیدۀ من باید در شرایطی این چنینی قرار گرفت و بعد خود را محک زد». او حرفم را تأیید کرد.
وقتی به جمع مهمانها داخل اتاق پیوستیم، آقای قدسی کنار پنجره ایستاده بود و المیراخانم با مادر و شکوه خانم گفت وگو می کرد. کتی به همه چای تعارف کرد و سینی را به آشپزخانه بازگرداند. در همان زمان زنگ تلفن به صدا درآمد و کتایون که نزدیک تلفن بود، گوشی رابرداشت
?
#۱۱۵
آقای قدسی متوجه تنهایی من شد و فنجان به دست، کنارم نشست و پرسید «چرا شما به جمع توی حیاط نمی پیوندید؟» گفتم «همین جا خوب است، از مصاحبت کتایون استفاده می کنم. شما چرا به حیاط نمی روید؟» تبسمی کرد و گفت «من این جا را به حیاط ترجیح می دهم». با کنایه گفتم «اما فراموش نکنید که در جمع حیاط، دختری ست که اصلاً تحمل و شکیبایی دوری را ندارد و ممکن است غیبت شما ناراحت و غمگینش بکند». منظورم را دریافت و با لحن مسخره آمیزی گفت «شما هم فراموش نکنید که در میان دبیرها، یکی هست که تاب و تحمل از کف داده و امشب به بهانۀ دیدن من، به دیدار شما می شتابد. این را چه می گویید؟» با تعجب نگاهش کردم و چون او را خونسرد دیدم، بی اراده گفتم «من برای او متأسفم و دلم می خواهد شما به او بگویید که من انتخاب خودم را کرده ام و … همین تابستان که بیاید ازدواج می کنم». تأخیر من در صحبت، باعث شد صورتش گلگون شود و دستش بلرزد. باصدای مرتعش اما آرام پرسید «ببینم! می توانم بپرسم آن مرد خوشبخت کیست؟» از کلماتی که بی تفکر بر زبان آورده بودم، پشیمان شدم. و به دنبال راهی برای جبران آن برآمدم. اما در آن لحظه در تنگنا قرار گرفته بودم و به عاقبت سخنی که می گفتم واقف نبودم. چون مرا مردد دید بار دیگر سؤالش را تکرار کرد. و من به ناچار گفتم «استاد هندوستانی مرسده است». از چشمانش می خواندم که سؤالات زیادی دارد، اما من این فرصت را به او ندادم و از کنارش بلند شدم و خودم را به حیاط رساندم.
هنگامی که کنار مرسده ایستادم، تمام وجودم از هیجان می لرزید. مرسده با نگاهی گذرا که به صورتم انداخت پی به هیجان درونم برد و پرسید «مینا چی شده؟ چرا رنگت پریده؟ اتفاقی افتاده؟» به جای پاسخ به سؤالات پی درپی او گفتم «شما خیال رفتن ندارید؟» گفت «چرا می رویم، اما تو جوابم را ندادی». نگاهم به پنجره افتاد و او را دیدم که ما را زیر نظر گرفته بود. دست مرسده را گرفتم و گفتم «اینجا نمی توانم برایت بگویم. بیا برویم خانه». پذیرفت و به فریدون و شیده گفت «فکر می کنم که وقت رفتن باشد. بهتر است برویم داخل و خداحافظی کنیم». سخن مرسده کامران را نگران کرد و گفت «اما چرا به این زودی مگر قرار نیست شام پیش ما باشید؟» مرسده او را نگریست و گفت «من از قرار شام بی اطلاعم. فکر می کنم …» کامران اجازه نداد مرسده سخنش را تمام کند. و در حالی که که بازوی فریدون را گرفته بود گفت «من مطمئنم که مرسده خانم اشتباه می کند. من به شما می گویم که امشب شام مهمان ما هستید». فریدون نیز بازوی او را گرفت و گفت «به هر جهت بهتر است برای اطمینان برویم داخل. هوا هم کمی سرد شده و ممکن است خانمها را اذیت کند». کلام فریدون کامران را قانع کرد و همگی حیاط را ترک کردیم؛ به محض ورود، کامران از مادرش در مورد شام سؤال کرد. لحن پرسشگر او، شکوه خانم را متعجب کرد و گفت «البته که هستند؛ اینجا منزل خودشان است». کامران آسوده خود را روی مبل رها کرد و گفت «مرسده خانم شام فقیرانۀ ما را قبول ندارند و می خواهند بروند». بزرگترها تعارفات معموله را ردوبدل کردند و در آخر، به این نتیجه رسیدم که شام مهمان آنها هستیم.
برای مرسده فرقی نمی کرد که بماند یا برود. اما برای من این مسئله اهمیت داشت و دلم می خواست هرچه زودتر آنجا را ترک کنم و خود را از زیر نگاههای پرسشگر آقای قدسی نجات بدهم. آقای قدسی مبلی را کنار مرسده انتخاب کرد و خیلی زود باب سخن را با او گشود و صحبت را اول به دانشگاه و سپس به استادان کشاند. می توانستم بفهمم که او از سؤالاتش چه منظوری دارد. مرسده به تمام سؤالات او پاسخ گفت و در ضمن صحبتهایش به استاد ادبیاتش نیز اشاره کرد و به آقای قدسی اطلاعات کامل را داد. وقتی به این نکته که- او به خوبی ما فارسی صحبت می کند- اشاره کرد، آقای قدسی نفس عمیقی کشید و گفت «که این طور! چقدر مایلم او را از نزدیک ببینم». مرسده با خوشحالی اظهار داشت که او تابستان به ایران سفر خواهد کرد و اگر مایل باشید، می توانم شما را به هم معرفی کنم. آقای قدسی سری تکان داد و با اشتیاق این دعوت را قبول کرد و گفت «اگر این کار را بکنید، ممنون می شوم. بفرمایید این استاد شما در ایران اقوامی دارد؟» مرسده تعجب کرد و گفت «نه، او برای ملاقات با خانوادۀ ما می آید و یکی از دوستان بسیار صمیمی فریدون است. من هم در مدت اقامتم در هندوستان، موفق شدم با خانوادۀ او آشنا بشوم
?
@nazkhatoonstory