رمان آنلاین پنجره قسمت ۱۷۶تا ۱۸۵

فهرست مطالب

پنجره فهیمه رحیمی رمان آنلاین

رمان آنلاین پنجره قسمت ۱۷۶تا ۱۸۵

رمان:پنجره 

نویسنده:فهیمه رحیمی 

 
#۱۷۶ یک شب که با احد بیدار نشسته بودم تا او درس بخواند، دفترش را بست و پرسید «مادر شما دختری را که در آن پنجرۀ روبه رو زندگی می کند، دیده اید؟» وجودم به لرزه درآمد و رنگ از صورتم پرید. احد متوجه دگرگونی حالم شد. پرسید «مادر چه شده؟ چرا رنگتان پرید؟» سعی کردم به خودم مسلط شوم و لبخند بزنم. گفتم «سؤال تو غیرمترقبه بود و تکانم داد. نه، من او را ندیده ام». خندید و گفت «دختر زیبایی است». گفتم «اما فکر نمی کنم که بزرگ باشد؟» تبسمی کرد و گفت «بله، بزرگ نیست؛ اما زیباست». به پشت دستش نواختم و گفتم «این حرفها برای تو زود است. بهتر است تو فقط به درس و دانشگاه فکر کنی». قاه قاه خندید و گفت «می دانم مادر! مطمئن باشید که هیچ فکری در سر ندارم جز قبولی دانشگاه». از کنارش بلند شدم و گفتم «زمانی که تو وارد دانشگاه بشوی من دیگر هیچ آرزویی ندارم. تو باید به من قول بدهی که موفق می شوی؟» موهای فرفری اش را در مشت گرفته بودم. سر بلند کرد و به چشمانم نگریست و گفت «قول می دهم. اما لطفاً موهایم را ول کنید! من حالا حالها به این موها احتیاج دارم». خندیدم و گفتم «تو بدون مو هم می توانی دل دخترها را به دست بیاوری. اما همان طور که گفتم این حرفها برای تو زود است». این را گفتم و از اتاقش خارج شدم.
صبح هنگامی که تختش را مرتب می کردم و عجله داشتم که زودتر به مدرسه برسم، صدای کشیده شدن پرده ای را شنیدم و بی اختیار کنار پنجره ایستادم تا ببینم چه کسی این کار را انجام داده. چشمم بر دختر جوانی افتاد که حدس زدم دختر یهدا باشد. باریک اندام و زیبا بود. درست همانی بود که از ده سال پیش یهدا به یاد داشتم. نگاهش معصوم و گیرا بود. و هنگامی که دید نگاهش می کنم، سر به زیر انداخت و از کنار پنجره دور شد.
فرصت فکر کردن نداشتم؛ کیفم را برداشتم و عازم شدم. در دفتر اکثر دبیرها جمع بودند. هنگامی که وارد شدم، خانم مدیر صدایم زد و گفت «خانم افشار! نامه ای از اداره رسیده به نام شماست». نامه را گرفتم و تشکر کردم. هنگام رفتن به کلاس نامه را باز کردم و خواندم. نامه از مسئول آموزش بود و مرا به دبیرستان نوردانش منتقل کرده بودند. آشکارا دستم می لرزید. اگر به دبیرستان نوردانش می رفتم او را در آنجا می دیدم و طاقت و تحمل این دیدار را نداشتم. فردای آن روز، صبح زود عازم ادارۀ آموزش وپرورش شدم و از مسئول خواهش کردم تا این انتقالی را لغو کند. اما او با آوردن هزار عذر و بهانه درخواستم را رد کرد و حکم انتقالی را به دستم داد.

چاره نداشتم. آن را گرفتم و به خانه بازگشتم. مادر که از زود آمدنم متعجب شده بود پرسید «مینا اتفاقی افتاده؟» نشستم و ماجرا را شرح دادم. عکس العملی از خود نشان نداد. حدس زدم گذشته را فراموش کرده است. اما او با گفتن (با سرنوشت نمی شود جنگید) مرا از اشتباه درآورد. گفتم «از آینده بیم دارم و می ترسم نتوانم خویشتن داری کنم». لبخندی به رویم زد و گفت «اما تو دیگر بچه نیستی و او هم دیگر جوان نیست. او زن و بچه دارد». گفتم «می دانم، و به همین دلیل هم هست که نگرانم. دلم نمی خواهد علائق گذشته و فراموش شده بار دیگر تجدید و زنده شوند». دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت «زمان همه چیز را روشن می کند، نگران نباش». @nazkhatoonstory
#۱۷۷ آن شب تا صبح چشم بر هم نگذاشتم و صبح با جسمی خسته عازم شدم. احد مرا تا نزدیک دبیرستان رساند و خودش رفت. پایم یارای داخل شدن به آن مدرسه را نداشت. هیچ چیز تغییر نکرده بود. صحن حیاط کهنه شده بود، اما هنوز نوساز جلوه می کرد. بابای مدرسه عوض شده بود و مرد میان سالی که بر جای او نشسته بود مرا نمی شناخت. وقتی دید راه را بلدم و بدون پرسش از کنارش گذشتم، کنجکاو شد و دنبالم حرکت کرد. در ذهنم هزاران سؤال بی جواب بود. پشت در دفتر کمی توقف کردم و نفس تازه کردم. دستم که دستگیرۀ در را لمس کرد، آن را گشودم و وارد شدم. در نگاه اول، خانم مدیر را شناختم. نگاهم را به میز خانم منصفی برگرداندم و او را هم پشت میزش دیدم. می خواستم گریه کنم و خودم را به آغوش آنها بیندازم که با صدای خانم مدیر که پرسید (فرمایشی داشتید) وجودم یخ کرد. با خودم گفتم- آنها مرا فراموش کرده اند-. به میز خانم مدیر نزدیک شدم و سلام کردم. به سلامم پاسخ گفت و نگاهش را با تردید به صورتم دوخت. گمان کردم که مرا شناخته است. وقتی گفتم که (من دبیر جدید ادبیات هستم و نامم مینا افشار است) همچون برق گرفته ها از پشت میز بلند شد و پرسید «افشار! خودت هستی؟ همان شاگرد ساعی و زیبای مدرسه؟» از این که مرا به خاطر آورده بود اشکم سرازیر شد و گفتم «بله، خودم هستم».
خانم مدیر با گرمی و محبت مرا در آغوش کشید و صورتم را بوسید و گفت «چقدر تغییر کرده ای؟ این طور نیست خانم ناظم؟» خانم منصفی هم مرا بوسید و دستم را گرفت و کنار خودش نشاند و گفت «بله، خیلی تغییر کرده حالا میناخانم برای خودش خانمی شده». گفتم «تعارف نکنید و بگویید که پیر شده ام». خانم منصفی گفت «مگر چند سال داری؟» گفتم «بیست و هفت سال. درست ده سال از زمانی که از این دبیرستان فارغ التحصیل شدم می گذرد». خانم مدیر گفت «خوب مینا از خودت برایمان صحبت کن؛ این طور که ظاهرت نشان می دهد ازدواج کرده ای؛ بگو بدانیم چند تا بچه داری؟» اندوهگین شدم و گفتم «خودم هیچ. اما از همسرم دو فرزند دارم که مثل جان دوستشان دارم». گفته ام آنها را به فکر فرو برد و مجبور شدم شمه ای از زندگی ام را برایشان تعریف کنم. حرفهایم که به پایان رسید، خانم مدیر آه بلندی کشید و گفت «برای فوت پسر و همسرت متأسفم. تو مادر فداکاری هستی و از مینای محبوب جز این، رفتار دیگری نمی شود توقع داشت. تو در اول جوانی سرپرستی دو تا طفل بی مادر را به عهده گرفتی و آنها را به ثمر رساندی. کاری که توکردی، در درگاه خداوند اجری عظیم دارد؛ مطمئن باش که زحماتت به درگاه خدا بی اجر نمی ماند». گفتم «خدا می داند که من برای ثواب و اجر اخروی این کار را نکردم. من آنها را دوست داشتم و تا آخرین لحظۀ حیات همسرم، به او وفادار باقی ماندم. او مرد خوبی بود و احساس مرا درک می کرد. در تمام مدت زندگی زناشویی ام هرگز احساس نکردم که با او اختلاف سنی دارم. من در کنار او طعم خوشبختی را چشیدم و از این جهت به درگاه خدا شکر می کنم، اما یک سؤال از شما دارم خانم منصفی! البته اگر حمل بر فضولی نکنید». خانم منصفی چینی بر پیشانی انداخت و گفت «این چه حرفی است که می گویی؟ هر چه دوست داری بپرس». گفتم «چرا هنوز در این سمت هستید و ارتقا نگرفته اید؟» خندید و گفت «برای این که من این طور بیشتر راضی ام و آموزش وپرورش هم از خدا می خواهد. به قول معروف به روی خودش نمی آورد. تا دو سال آینده هم من و هم خانم مدیر بازنشسته می شویم و جایمان را به جوانها می دهیم. دیگر به حال من چه سودی دارد که مدیر باشم یا ناظم؟»
با ورود یکی از آقایان همکار به دفتر، سخن خانم ناظم قطع شد و او ضمن معرفی، به آن آقا اشاره کرد که من قبلاً در این دبیرستان درس می خوانده ام و اینک به عنوان دبیر ادبیات مشغول تدریس هستم. آقای خالدی ورود مرا به دبیرستان خوش آمد گفت و خانم مدیر دنبالۀ سخنان خانم ناظم را گرفت و از هوش و استعداد من سخن گفت.
ورود آقای خالدی، بیانگر این بود که دبیران دیگر نیز به زودی وارد می شوند. آقای خالدی به جای آقای ادیبی تدریس می کرد و دبیر شیمی هم تغییر کرده بود. آقای قدسی، آخرین دبیری بود که وارد دفتر شد.
هنگام ورود او، من با خانم فصیحی- دبیر قدیم خودم- صحبت می کردم و متوجه ورود او نشدم؛ اما زمانی که خانم مدیر گفت (آقای قدسی ببینید چه کسی اینجاست) او را دیدم که به طرفم چرخید و نگاهم در نگاهش گره خورد. او مات و مبهوت به من زل زده بود. هیچ کداممان قادر به صحبت نبودیم. @nazkhatoonstory
#۱۷۸ خانم مدیر به یاری مان آمد و گفت «تعجب کردید؟ حق هم دارید؛ افشار یک روزی شاگرد خودتان بود، اما الآن همکار شماست». آقای قدسی بر خود مسلط شد و گفت «بله، حق با شماست. دیدار مجدد خانم افشار، واقعاً مرا شوکه کرده. حالتان چطور است؟) با صدایی که گویی از اعماق چاه بیرون می آمد، گفتم «خوبم، متشکرم». گفت «ورودتان را خیر مقدم می گویم». گفتم «متشکرم». خانم منصفی گفت «چقدر جالب است که دبیری ببیند شاگردش به مقام او رسیده و در کنارش قرار گرفته». آقای قدسی، با دست اشاره کرد بنشینم و به دستور خانم مدیر برای همه چای آوردند. هنگام برداشتن فنجان، دست هر دوی ما آشکارا می لرزید و من بیم داشتم که دیگران متوجه این لرزش بشوند. زنگ که به صدا درآمد، دبیران بلند شدند و اجازۀ رفتن خواستند. من هم بلند شدم، اما با اشارۀ دست خانم مدیر، بدون این که بنشینم بر جا ایستادم.
دبیران که خارج شدند، من و آقای قدسی مانده بودیم با خانم مدیر و ناظم. آقای قدسی صندلی همیشگی اش را اشغال کرد و نشست. او حالا می توانست به وضوح مرا ببیند. احساس می کردم در زیر نگاه او قادر به نفس کشیدن نیستم. خانم مدیر ورقه ای از کشو میزش بیرون آورد و مقابل آقای قدسی گذاشت و گفت «برنامۀ کلاسها را با خانم افشار بررسی کنید و ساعتها را خودتان تنظیم کنید». آقای قدسی ورقه را برداشت و کنارم نشست و آرام گفت «نگاه کنید و هرطورکه راحت هستید ساعتها را انتخاب کنید». صدایش می لرزید و هنگام دادن ورقه نیز دستش ثابت نبود. ورقه را گرفتم و نگاهی به کلاسها و ساعتهای درس کردم و گفتم «هرطورکه شما بفرمایید عمل خواهم کرد». هنگام برگرداندن ورقه، نگاهم با نگاهش درهم آمیخت. ورقه را گرفت و گفت «هرطورکه میل شماست. پس با اجازۀ شما من کلاسهای شما را انتخاب می کنم». گفتم «بفرمایید». او خودکارش را درآورد و برنامه را تنظیم کرد و سپس در دفتر خودش نیز یادداشت کرد و ورقه را به من بازگرداند و گفت «این ساعت شما به کلاس اول یک می روید و من به کلاس سوم یک». بلند شدم و گفتم «متشکرم». خانم مدیر با گفتن (خودت که کلاسها را می شناسی و احتیاجی به معرفی نیست) برایم آرزوی موفقیت کرد و من و آقای قدسی دفتر را ترک کردیم.
گامهای او آرام و آهسته بود و من جرأت نمی کردم جلوتر از او گام بردارم. از دفتر که دور شدیم، زمزمه کرد «چقدر تغییر کرده ای؟» گفتم «زندگی انسان را پیر می کند». تبسمی کرد و گفت «اما نه در سن بیست و هفت سالگی. منظورم از تغییر این نبود که پیر شده ای نه، بلکه تو هنوز هم جوان و شادابی اگر کسی پیر شده باشد این من هستم، نه تو. نمی دانی چقدر حرف برای گفتن به تو داشتم! اما دیدن یکبارۀ تو باعث شد تمام آنها را فراموش کنم و تنها به این بسنده کنم که بگویم (خوش آمدی)». گفتم «متشکرم». گفت «فقط همین؟ متشکری!» گفتم «چه بگویم؟ جز تشکر کردن حرف دیگری ندارم». سر تکان داد و گفته ام را تأیید کرد و گفت «بله، حرف دیگری نداری. من گمان کردم که تو هم حرفهای گفته نشدۀ ده سال را در قلبت حفظ کرده ای». نزدیک کلاسم رسیده بودم. ایستادم و گفتم «حرف همیشه حرف بوده؛ اما برنده کسی است که حرف را به عمل تبدیل کند».
هنگامی که در کلاس را باز کردم، او هم به کلاس روبه رویی پا گذاشت. @nazkhatoonstory
#۱۷۹ حضور یک دبیر جدید، بچه ها را نگران کرده بود. اما به زودی جو کلاس را به نفع خودم برگرداندم و آنها را با خودم دمساز کردم.

رؤیاهای دوران تحصیل، به واقعیت پیوست و من در کنار او روی صندلی دبیرها نشستم و با هم در برنامه ریزی کلاسها همفکری کردیم. با او و در کنار او، خستگی را حس نکردم؛ اگرچه می دانم دیگر او دبیرم نیست و من شاگردش نیستم، اما همچنان خودم را در سطحی پایین تر از او می دانم و گفته هایش را همچون درسی که در سر کلاس می آموختم. به حافظه می سپارم. طنین صدای او که از کلاس روبه رو به گوشم می رسد، باعث قوت قلبم می شود و احساس می کنم که تنها نیستم و او با من است.
زنگ که به صدا درآمد و در کلاس را باز کردم، همزمان او هم ازکلاس خارج شد. خودش را به من رساند و گفت «خسته نباشی! کلاس چطور بود؟» گفتم «خوب بود». پرسید «رفتار بچه ها چطور بود. توانستی خوب کلاس را اداره کنی؟» خنده ام گرفته بود. گفتم «فراموش کردید که چند سال است من تدریس می کنم؟ بار اولم که نبود». آه عمیقی کشید و گویی چیزی را به خاطر آورده باشد گفت «آه بله، حق با شماست. من آن قدر در رؤیا هستم … همیشه این طور تصور می کنم که شما … چطور بگویم، همیشه فکر می کردم که شما اولین جلسۀ شروع کارتان را از این مدرسه آغاز می کنید. به همین دلیل هم بود که فراموش کردم شما قبلاً در دبیرستان دیگری تدریس کرده اید. مرا برای این اشتباه ببخشید». گفتم «مهم نیست؛ چون برای خودم هم یک شروع مجدد است. من هم همیشه در نظر داشتم که وقتی دبیر شدم توی این دبیرستان تدریس کنم. حالا که به آرزویم رسیدم می توانم بگویم امروز اولین روز کارم است».
بیشتر صندلیهای دفتر اشغال شده بود و تنها دو صندلی در کنار هم خالی مانده بود. صندلی همیشگی او و صندلی دیگری که روزی آقای ادیبی روی آن می نشست. نگاهم به بوفه افتاد. دو نفر کنار آن ایستاده بودند و ساندویچ می خوردند. خودم و مریم را به خاطر آوردم. از خودم پرسیدم (آیا این دو تا با هم دوست هستند؟)
با تعارف آقای قدسی که فنجان چایی را مقابلم گذاشت به خود آمدم و تشکر کردم. او گفت «تا سرد نشده میل کنید». طنین صدایش گرم و مهربان بود و گویی دیگر از آن صلابت گذشته اثری نبود. زنگ تعطیلی که خورد، با خودم گفتم (روزهای آینده دیگر بدینگونه نخواهد بود و هر دو به وجود یکدیگر عادت می کنیم).
هنگام بازگشت، احد به دنبالم آمد و با هم راهی خانه شدیم. قد احد بلند است و من تا سرشانۀ او هستم. او چنین قدی را از پدرش به ارث برده است. طائریان هم قد بلند و باریک اندام بود. وقتی پرسید (مادر مدرسۀ جدید چطور بود؟) سرم را بالا گرفتم تا به صورتش نگاه کنم. با خنده گفتم «عزیزم، این مدرسه برای من جدید نیست. من و خواهرت سالها اینجا درس خواندیم». چند بار سرش را تکان داد و گفت «بله، حق با شماست. اما منظور من از جدید این است که روز اول تدریس چطور بود؟» گفتم «بسیار خوب بود و اصلاً احساس خستگی نمی کنم». و او با گفتن (خدا را شکر) سکوت کرد. در همین موقع اتومبیل آقای قدسی از کنارمان گذشت و احد او را دید. گفتم «احد این آقا دبیر سابق من بود و پدر همان دختری است که تو از پنجره دیدی. اسمش کاوۀ قدسی است». احد با شنیدن (قدسی) یکه ای خورد و از سرعت گامهایش کاست و گفت «او را می شناسم». این بار من بودم که متعجب شدم و پرسیدم «تو او را می شناسی؟» گفت «بله، او را می شناسم؛ اما نه از نزدیک؛ از صحبتهایی که پدر می کرد». پرسیدم «پدرت در مورد او چه به تو گفت؟» احد تبسمی کرد و گفت «مادر، او همه چیز را به من گفت. اما خیال بد نکنید مادر! پدر از او به عنوان مردی خیرخواه و دبیری دلسوز یاد می کرد. به من می گفت که آقای قدسی برای شما بیش از یک دبیر ارزش دارد. من حرف او را می فهمیدم. پدر از من می خواست که به احساس شما احترام بگذارم و اگر روزی با او روبه رو شدم، احترامش را نگه دارم». گفتم «پدرت انسانهای خوب را می شناخت و برای احساساتشان احترام قائل بود. او مرد بزرگی بود». تمجید من، تبسمی بر لبهای احد نشاند و گفت «شما هم انسان بزرگی هستید. من و ورده می دانیم که شما خودتان را از خوشیهای زندگی محروم کردید تا من و او امروز در زندگیمان احساس کمبود نکنیم. رفتار شما حتی بعد از مرگ امید تغییر نکرد و از درجۀ محبتتان کم نشد. این خیلی با ارزش است. من و ورده دوستتان داریم و دلمان می خواهد شما هم در زندگی خوشبخت بشوید». دست به زیر بازویش انداختم و گفتم «من با داشتن فرزندان خوبی مثل شما خودم را خوشبخت احساس می کنم. همین که می بینم شما برای کاری که برایتان انجام دادم ارزش قائل هستید، برایم کافی است. دلم می خواهد شما خوشبخت و سعادتمند باشید». @nazkhatoonstory
#۱۸۰ نزدیک خانه که رسیدیم بار دیگر آقای قدسی را دیدیم. اما این بار او کاپوت اتومبیلش را بالا زده بود و داخل آن را وارسی می کرد. من به درون خانه رفتم، اما احد لحظه ای مکث کرد و او را نگاه کرد و هنگامی که به درون آمد، خودش را به من رساند و گفت «اما آقای قدسی زیاد هم پیر نیست؛ فکر نمی کنم بیش از چهل سال داشته باشد». کنجکاوی او باعث خنده ام شد. پرسیدم «چرا کنجکاو شده ای که بدانی او چقدر سن دارد؟» احد سر به زیر انداخت و گفت «راستش می خواستم ببینم پیر است یا جوان». دست روی شانه اش گذاشتم و گفتم «عزیزم! من نمی دانم که پدرت از او چه به تو گفته؛ اما همین قدر می دانم که پیر و جوان بودن او دیگر مهم نیست. او یک مرد متأهل است و تو این نکته را فراموش کردی». آه عمیقی کشید و گفت «شما با این حرفتان می خواهید بگویید فضولی نکنم و سرم به کار خودم باشد، این طور است؟» هر دو خندیدیم و من گفتم «ای … یک چیزی در همین ردیف». حضور بچه های فریدون در پشت شیشه، بیانگر آن بود که مهمان داریم.

نیمه های شب از صدای جیغ و فریاد بیدار شدم. چراغ اتاق احد هم روشن بود. به اتاق او رفتم و او را پشت پنجره دیدم. پرسیدم «صدا از کجا است؟» گفت «از اتاق دختر آقای قدسی می آید». هر دو سکوت کردیم و به صدای آرام دختری که گریه می کرد گوش دادیم. نور ضعیف چراغ خواب، اتاقش را روشن کرده بود. گمان کردم دختر بر اثر دیدن خواب این گونه وحشت زده شده و جیغ کشیده است. می خواستم به احد بگویم که چیز مهمی نیست و به اتاقم برگردم، که صدای آقای قدسی مرا از گفتن بازداشت. او به دخترش دلداری می داد و سعی می کرد آرامش کند. و تکرار می کرد (می دانم که سخت است، اما باید تحمل کنیم. چون چاره ای نداریم). و صدای دخترش را که می گفت (اما من دیگر از این وضع خسته شده ام. اگر شما کاری نکنید من از اینجا می روم) شنیدیم.
صدای آقای قدسی نشانگر خستگی او بود. اما صدای فانی، فریاد انسان دربندی بود که برای رهایی کمک می طلبید. در میان گفت وگوهای آن دو صدای نامفهوم دیگری شنیده می شد. احد روی تخت نشست و گفت «هر شب باید منتظر وقوع حادثه ای باشم. من با این وضع نمی توانم استراحت کنم». کلام او مرا متوجه کرد که در شبهای گذشته نیز نظیر چنین اتفاقی را شاهد بوده است. کنارش نشستم و پرسیدم «شبهای دیگر هم جیغ و فریاد شنیده ای؟» نگاهم کرد و گفت «بله، اما مثل امشب نبود؛ همیشه نیمه های شب صدای این دختر را می شنوم که به کسی التماس می کند و او را از کاری منع می کند و من از صدای بگومگوی آنها بیدار می شوم. راستش مادر دیگر توی این اتاق آرامش و آسایش ندارم. من تا دیروقت درس می خوانم و وقتی می خواهم استراحت کنم صدای داد و فریاد آنها استراحت را از من سلب می کند». بلند شدم و گفتم «فردا ترتیب تغییر اتاقمان را می دهم و تو می توانی از اتاق من استفاده کنی. حالا برو روی کاناپه بخواب تا فردا».
احد پتویش را برداشت و از اتاق خارج شد. من همان طور که نشسته بودم، پیرامون اتفاقی که هر شب در آن اتاق رخ می داد فکر کردم و با خودم گفتم- چه حادثه ای هر شب برای آن دختر رخ می دهد که آقای قدسی می گوید چاره ای نداریم و باید تحمل کنیم؟- تصمیم گرفتم که در این مورد از مادر اطلاعاتی کسب کنم و با این فکر به خواب رفتم. @nazkhatoonstory
#۱۸۱ علاقۀ مادر و پدر، به فرزندان طائر به قدری است که آن دو را به چشم نوه های حقیقی نگاه می کنند و دوستشان دارند. صبح وقتی ماجرای شب گذشته را با مادر در میان نهادم، از این که احد در اتاقش آرامش ندارد به خشم آمد و گفت که با شکوه خانم در این مورد صحبت خواهد کرد. من مادر را از این کار منع کردم و گفتم که (خیال دارم اتاق احد را با اتاق خودم عوض کنم). مادر کمی آرام شد و گفت «با این حال آنها باید بدانند که صدای قال وقیلشان ما را ناراحت می کند». گفتم «اگر اجازه بدهید خودم به طریقی که آقای قدسی ناراحت نشود، موضوع را مطرح می کنم». قبول کرد و به دنبال سخن خود افزود «من نمی دانم که چرا او را در بیمارستان بستری نمی کنند». مادر وقتی نگاه کنجکاوم را دید ادامه داد «یهدا شبها مست می کند و باعث آزار دخترش می شود. دلم برای این دختر بیچاره می سوزد. مدتی بود که شکوه خانم تصمیم گرفته بود فانی را توی اتاق خودش بخواباند، اما گریه و زاری یهدا مانع از این کار شد. فکر می کرد شکوه خانم می خواهد دخترش را از او جدا کند. فانی به اتاقش برگشت، اما در اتاقش را قفل می کرد. این کار هم بیشتر باعث دردسر شد و یهدا با مشت و لگد می خواست در را باز کند». پرسیدم «چرا یهدا این طور می کند؟ او که دختری شاد و سرحال بود و چیزی از زندگی کم نداشت؟» مادر فنجانم را پر از چای کرد و مقابلم گذاشت و گفت «گاهی انسانها از خوشی زیاد به هیچ و پوچ می رسند و چون هدفی برای زندگی و تلاش ندارند دیوانه می شوند». خندیدم و گفتم «او که دیوانه نشد!» مادر تبسمی کرد و گفت «کسی که برای فرار به می پناه ببرد دیوانه است». پرسیدم «فرار از چی و از چه کسی؟» مادر شانه اش را بالا انداخت و گفت «فرار از خودش، یهدا که در زندگی چیزی کم ندارد؛ اگر دیوانه نباشد باید مثل دیگران از زندگی لذت ببرد. اما برعکس او خودش را اسیر مشروب کرده و زندگی خودش و دیگران را نابود می کند. تو فکر می کنی که فانی با چه روحیه ای بزرگ می شود؟ اصلاً چه کسی باور می کرد که همسر آقای قدسی این جور از آب دربیاید. من دلم به حال او هم می سوزد. بیچاره موهایش از دست این زن سفید شده، ولی چاره ای ندارد. باید تحمل کند». جملۀ آخر مادر درست همان چیزی بود که آقای قدسی به دخترش گفته بود. برای این که بیشتر به کنه مطلب پی ببرم پرسیدم «چرا چاره ای ندارند و باید تحمل کنند؟ در صورتی که می توانند یهدا را بستری کنند تا سلامت خودش را به دست بیاورد؟» مادر گفت «تابستان گذشته این کار را کردند، اما یهدا توی بیمارستان دست به خودکشی زد و مجبور شدند او را به خانه برگردانند. پدر یهدا از کاوه خواهش کرد تا توی خانه از او پرستاری کنند و خودش مخارج دخترش را به عهده گرفته». پرسیدم «چطور به مشروب دسترسی پیدا می کند؟ نمی توانند او را کنترل کنند تا دستش به مشروب نرسد؟» مادر شانه هایش را بالا انداخت و گفت «مسئله تنها مشروب نیست، او علاوه بر مشروب از قرصهای مخدر هم استفاده می کند. یهدا جوانی و زیباییش را در این راه از دست داده. اگر او را از نزدیک ببینی باور نمی کنی که همان یهدای گذشته باشد. کامران چندین بار از کاوه خواسته تا او را طلاق بدهد و جان خودش و فانی را نجات بدهد، اما کاوه قبول نکرده. هیچ کس هم دلیل این کار را نمی داند». گفتم «او در قبال یهدا احساس مسئولیت می کند و نمی خواهد شانه از زیر بار این مسئولیت خالی کند. فراموش کردید که چقدر برای من زحمت کشید و خودش را مسئول ترقی من می دانست، در صورتی که او چنین تعهدی را نداشت. آقای قدسی خودش را فدا می کند و متأسفانه ثمری از این فداکاری نخواهد دید». حرفهای من، مادر را به فکر فرو برد. به ساعتم نگریستم و گفتم «دیرم شد، امروز سعی می کنم زودتر برگردم تا ترتیب اتاق احد را بدهم».
وقتی از خانه خارج شدم اندیشۀ این که کاوه چه زجری را تحمل می کند و چه زندگی سختی را می گذراند، مرا به خود مشغول داشته بود. وقتی وارد دفتر شدم، او هنوز نیامده بود. زنگ کلاس که به صدا درآمد، وارد شد و آثار خستگی و بی خوابی از چهره اش نمایان بود. دلم برایش سوخت و نزدیک بود که اشکم جاری شود. با خودم گفتم- چرا سرنوشت چنین انسانی باید بدینگونه تلخ و شکنجه آور باشد؟- آقای قدسی با خستگی خودش را روی صندلی انداخت و غم و اندوهش را در زیر لبخندی که بر لب آورد پنهان کرد. احساس کردم در غم و اندوهش شریکم و من نیز باری از آن بر دوش دارم. با خود گفتم- زمان آن رسیده که محبتهایش را جبران کنم و کاری برایش انجام دهم.-
وقتی هر دو برای رفتن به کلاسهایمان برخاستیم و از دفتر خارج شدیم، پرسید «خسته به نظر می رسید؟» گفتم «بله، دیشب نتوانستم بخوابم. از صدای فریادی بیدار شدم و دیگر به خواب نرفتم». نگاهش را به چهره ام دوخت و با گفتن (متأسفم) ساکت شد. @nazkhatoonstory
#۱۸۲ گفتم «مهم نیست، چون تنها من بیدار نبودم. من و پسرم هر دو به فاصلۀ یک پنجره، در بی خوابی مردی که روبه روی اتاقمان زندگی می کند شریک بوده ایم». گفت «عذابم را بیشتر نکنید! اگر بدانم که خانوادۀ من باعث آزار شما می شوند بیشتر عذاب می کشم». گفتم «اما برخلاف شما، من اگر بدانم زمانی که شما یک ناراحتی را تحمل می کنید و من در خواب ناز هستم، خودم را نخواهم بخشید. دوست دارم در شب بیداری هایتان شریک باشم. یادتان می آید زمانی که استاد هندی به خانۀ ما آمده بود و با من تا نیمه های شب کار می کرد شما هم بیدار می نشستید و به صدای نجوای ما گوش می کردید؟» لبخندی زد و گفت «چطور می توانم بهترین سالهای زندگی ام را فراموش کنم؟ من در لحظه به لحظۀ آن زمان زندگی می کنم و این خاطرات تنها یادهای زندگی من هستند». مقابل کلاسهایمان رسیده بودیم. لحظه ای ایستادم و به صورت تکیده اش نگاه کردم و گفتم «آن زمان که شما احساس تنهایی می کنید، بدانید کسی هم هست که خودش را در تنهایی و اندوه شما سهیم می داند».
این را گفتم و وارد کلاس شدم. خودم را نسبت به زندگی او مسئول می دانستم و نمی توانستم بی تفاوت از کنارش بگذرم. زندگی در کنار طائر به من آموخته بود که نسبت به سرنوشت دیگران بی تفاوت نباشم و تا آنجا که در توان دارم در رفع مشکلات دیگران بکوشم. من چیزهای بسیاری از او آموخته بودم. او ده سال تمام با من و احساس من سازش کرده بود و هرگز برای یک بار هم آن را تحقیر نکرده بود. او می دانست که زخمی عمیق از یک عشق نافرجام در قلبم دارم، و او هرگز نمکی بر آن نمی پاشید؛ بلکه سعی می کرد تا چشمم را به روی حقایقی ملموس بگشاید و مرحمی بر درمان زخمم باشد. من عشق و عطوفت، گذشت و ایثار را از او آموخته بودم. اینک می دیدم که باز هم زمان ایثار فرا رسیده است. من باید زندگی او را که می رفت نابود شود نجات می دادم و خودم را برای این رهایی آماده سازم.
در زنگ تفریح وقتی نگاهم به صورتش افتاد، شعلۀ ضعیف یک امید را در آن دیدم. این امید که کسی هست تا در غم و اندوه، شریکش باشد و مثل دوستی صمیمی غم خواریش کند. هنگام رفتن به خانه، وقتی دعوت کرد تا مرا برساند، قبول کردم و پس از سالها در کنارش نشستم. گفت «دلم می خواست فاصلۀ مدرسه تا خانه کیلومترها از هم فاصله داشت». خندیدم و گفتم «اما به هر حال باید ساعتی به خانه رسید. یادم می آید زمانی به شما گفتم که- دلم می خواهد جاده ها انتهایی نداشته باشند و من در این جاده رانندگی کنم- و شما به من گفتید که بالاخره باید به جایی رسید». گفت «بله، گفتم؛ چون در آن زمان هدفی را دنبال می کردم و دلم می خواست هر چه زودتر به آن دست بیاندازم. اما حالا …» گفتم «هیچ وقت گریختن از مشکلات سودی نداشته. ما خلق شده ایم تا مبارزه کنیم و پیروز از آن خارج شویم. این هم از کلمات قصار شماست. ببینید چه خوب آنها را در حافظه ام ثبت کرده ام؟» خندید و گفت «ای کاش تمام حرفهایم را در حافظه ات ثبت می کردی و به یاد می سپردی؛ آن وقت امیدوار می شدم که حرف فقط حرف باقی نمانده». گفتم «من خیلی از سخنان شما را در طول زندگی ام به کار گرفتم و از حرف به عمل رساندم و خوشحالم که در دوران جوانی ام مربی دلسوزی مثل شما داشته ام». قاه قاه خندید و بعد اتومبیلش را خاموش کرد و سر روی فرمان گذاشت و ساکت ماند. احساس کردم گریه می کند، اما گریه ای بی صدا و آرام. لب فرو بستم تا بر خودش مسلط شود. زمانی که سر برداشت، به صورتش نگاه نکردم. او نیز صورتش را از من برگرفت تا چشمم به چشمان اشک آلوده اش نیفتد. فهمیدم که در زیر فشار زندگی خرد شده است و دیگر تاب و توان ندارد. وقتی مقابل خانه پیاده ام کرد، نگاهش را هنوز از من می دزدید. پیاده که شدم گفتم «باید روابط خانوادگی دوباره از سر گرفته شود. ما امشب به خانه تان می آییم». هیچ نگفت و من در اتومبیل را بستم. او با دنده عقب، اتومبیلش را حرکت داد و مقابل خانه شان نگه داشت. در نیمه باز بود و می توانستم داخل شوم. اما صبر کردم تا اتومبیلش را پارک کند و پیاده شود، آن وقت داخل خانه شدم. تصمیم گرفته بودم داخل زندگیش شوم و از نزدیک با مشکلاتش آشنا شوم. تا شاید بتوانم ذره ای از آنها را برطرف سازم. می دانستم که آقای قدسی روحیۀ گذشتۀ خود را از دست داده است و خود را چون برگهای خزان به دست باد سپرده است. او دیگر آن مردی نبود که مرا به زندگی و تلاش و مبارزه امیدوار می کرد. وقتی سرنوشت خودم را با او قیاس کردم، پی بردم که من زندگی ام را نباخته ام و دختر خوشبختی بوده ام، و از این که او را عامل تباهی زندگی ام می دانسته ام از دست خودم عصبانی شدم. چرا که همیشه فکر می کردم او خوشبخت شده است و من بدبخت. از این که سالها خود را با این فکر مشغول کرده بودم و از سرنوشت او غافل مانده بودم، بیشتر به اشتباهم پی بردم و خودم را نفرین کردم.@nazkhatoonstory
#۱۸۳ اتاق من و احد با کمک مادر تغییر کرد و من به اتاق گذشتۀ خودم بازگشتم. مادر خسته شده بود، کنار پنجره ایستاد و پرسید «راستی راستی می خواهی امشب بروی؟» گفتم «نه که می روم، می رویم. من به آقای قدسی گفته ام که امشب همه می آییم». مادر نگاهش را به من دوخت و گفت «اما گمان نمی کنم که پدرت بیاید. بعد از فوت آقای قدسی، پدرت هرگز به آنجا پا نگذاشته، امشب هم نمی آید». گفتم «بسیار خوب، ما بدون پدر می رویم. دلم می خواهد پس از سالها حس کنم همان مینای گذشته هستم که با هم به خانۀ آنها می رفتیم؛ ما این بار احد را با خود خواهم برد و مایلم او هم از نزدیک با آقای قدسی آشنا بشود». سکوت مادر دلیل موافقتش بود. @وایل غروب آقای قدسی تلفن کرد و پرسید «هنوز تصمیم داری بیایی؟» گفتم «اگر اشکالی ندارد بله، می آییم». گفت «پس منتظرت هستم». پرسیدم «مانعی ندارد که احد را با خودم بیاورم؟ دوست دارم او با شما آشنا بشود؟» گفت «اینجا متعلق به خود توست. هرکه را دوست داری بیاور». تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.
من و مادر صبر کردیم تا احد آمد و قرار مهمانی را هم به او گفتیم و از او پرسیدم (دوست دارد که همراه ما بیاید؟) موافقت کرد و سه نفری عازم خانۀ آنها شدیم.
همچون گذشته که هر وقت می خواستم به خانۀ آنها بروم دلشوره داشتم، باز هم به آن حالت دچار شدم و با دلشوره حرکت کردم. زنگ را که فشردم، خودش در را به رویمان گشود و با گرمی از ما استقبال کرد. احساس کردم فضای خانه آکنده از غم است. بی اختیار افسردگی شدیدی در خود حس کردم و به وضوع دریافتم که این خانه دیگر خانۀ شاد گذشته نیست. شکوه خانم با همان صفا و صمیمیت گذشته مرا در آغوش کشید و از این که پس از سالها بار دیگر قدم به خانه شان گذاشته بودم ابراز خوشحالی نمود. هنگامی که نشستیم، دختر آقای قدسی با سینی چای وارد شد و من برای اولین بار او را از نزدیک دیدم. نگاهش همانند یهدا بود و صورت زیبایش در هاله ای از غم پوشیده شده بود. کنارم که نشست، بوی عطر یاس دلنشینی از او به مشامم رسید. محیط خانه خاموش و غم افزا بود. من به دنبال یهدا بودم و هنگامی که از آقای قدسی پرسیدم «پس یهدا کجاست؟» پدر و دختر نگاهی به هم انداختند و بعد آقای قدسی گفت «برای انجام کاری از خانه خارج شده». شکوه خانم با تعارف به نوشیدن چای مرا از سؤال بازداشت وخودش رشتۀ سخن را به دست گرفت. در آن اتاق هیچ چیز تغییر نکرده بود. همان مبلمان گذشته، اما کهنه و همان فرش و همان تابلو روی دیوار. گویی زمان، فقط توقف کوتاهی در اتاق کرده و رفته بود. جای کتی و کامران خالی به نظر می رسید. هنگامی که از حال آن دو جویا شدم، شکوه خانم گفت «اگر کتی می دانست که تو می آیی حتماً برای دیدنت می آمد. اما کاوه چند دقیقه پیش به من اطلاع داد که شما می آیید». گفتم «بله، ناگهانی تصمیم گرفتم. خیلی وقت بود که دلم می خواست شما را ببینم، اما سعادت دست نمی داد. خوشبختانه امشب موفق شدم». چشمان اندوهگینش را به صورتم دوخت و گفت «تو همیشه برایم عزیز بوده ای. من همیشه تو را مثل کتی دوست داشته ام. اما متأسفانه زمانه بر وفق مرا من نچرخید و به آرزویی که داشتم نرسیدم». منظورش را از این سخنان درک کردم. گفتم «با سرنوشت نمی شود جنگید». سر تکان داد و لب فروبست. مجبور شدم به خاطر آن که جو خشک و ماتم زده را تغییر دهم و از شکوه خانم بپرسم «کامران چه می کند؟ از زندگی اش راضی است؟» شکوه خانم به سؤالم پاسخ داد و در همان زمان آقای قدسی به جمع آوری فنجانها پرداخت. @nazkhatoonstory
#۱۸۴ حرفهای شکوه خانم در لفافه ادا می شد و من درک کردم که مایل نیست شرح خوشبختی کامران را در مقابل آقای قدسی بر زبان آورد. حرفهای دوپهلو و نگاه معنی دارش، مرا با این حقیقت آشنا کرد. وقتی بار دیگر چای آوردند، آقای قدسی احد را مخاطب قرار داد و با او به گفت وگو پرداخت.
من از فانی پرسیدم «کلاس چندم هستی؟» فانی با خجالتی که گونه هایش را گلگون ساخت گفت «پنجم دبستان هستم». گفتم «و حتماً هم شاگرد اول هستی؟» بار دیگر گونه اش سرخ شد و گفت «متأسفانه نه، زرنگ نیستم». گفتم «ولی عزیزم تو با داشتن چنین پدری نباید در درس ضعیف باشی». پوزخندی زد و گفت «می دانم، اما پدر فرصت نمی کند با من کار کند. او خیلی مشغله دارد و وقتش پر است». گفتم «با همۀ این حرفها من فکر نمی کنم اگر از پدر بخواهی کمکت نکند». گفت «بله، کمک می کند، اما من نمی خواهم که مشکلی بر مشکلات پدر اضافه کنم. خودم تنها درس می خوانم». دلم به حالش سوخت فهمیدم که جو خانۀ آنها خیلی بیشتر از آنچه که تصور می کردم خراب است. به طوری که آقای قدسی حتی فرصت این را نمی یابد تا به یگانه دخترش کمک کند. نگاه گاه و بی گاه آقای قدسی که بر ساعت می انداخت مرا مشکوک ساخت. گمان کردم که دوست دارد ما آنجا را ترک کنیم. او از احد سؤالات گوناگونی کرده بود و در راهی که انتخاب کرده بود، تشویقش کرد. وقتی سخن آنها به پایان رسید گفتم «اگر اجازه بدهید رفع زحمت می کنیم». پیشانی اش سرخ شد و با صدایی که عدم رضایت خود را نشان می داد گفت «هنوز زود است. شما هنوز میوه میل نکرده اید». فانی نیز مثل پدرش نگران شد و با عجله میوه ای برداشت و گفت «خواهش می کنم بفرمایید، اگر شما بروید ما تنها می شویم». گفتم «اما عزیزم تو فردا مدرسه داری و شب باید زود بخوابی». نگاه غمگینش را به صورتم دوخت و گفت «برایم فرقی نمی کند که چه ساعتی بخوابم. پدر هر روز به موقع صدایم می کند. لطفاً پیش ما بمانید». دعوتش را با خوشرویی پذیرفتم و گفتم «بسیار خوب، به خاطر تو می مانیم. اما باید قول بدهی که هر وقت حوصله ات سر رفت پیش من بیایی و با هم صحبت کنیم. من نوۀ کوچک و زیبایی دارم که مطمئنم اگر او را ببینی خوشت بیاید و دوست داشته باشی با او بازی کنی. از نام (نوه)ای که به کار بردم. شکوه خانم نگاه بهت زده اش را به مادر دوخت و مادر گفت «منظور مینا خواهرزادۀ احد است. چون مینا خواهر احد را شوهر داده فرزند او را نوۀ خودش می داند». شکوه خانم از بهت خارج شد و گفت «هان … حالا فهمیدم». بعد خندید و اضافه کرد «قدم نوه تان مبارک باشد». من هم به خنده افتادم و گفتم «متشکرم. اگر اجازه بدهید هر وقت که دخترم آمد فانی هم بیاید تا با نوه ام بازی کند. قبول می کنید؟» شکوه خانم بار دیگر خنده اش را تکرار کرد و گفت «باشد، من حرفی ندارم». گفتم «اما فانی باید قبلاً درسهایش را خوانده باشد و اگر به اشکالی هم برخورد از من یا از احد بپرسد». فانی دو تا دستش را از شادی بر هم کوبید و خم شد گونه ام را بوسید و تشکر کرد.
برق شادی را در چشمان شهلای او دیدم. و از این که توانسته بودم لحظه ای زودگذر قلب او را شاد سازم، خوشحال شدم. آقای قدسی در سکوت سیگار می کشید و به گفت وگوی ما گوش می داد. زمانی که عزم رفتن کردیم گفت «از این که برای ساعتی شور و نشاط به خانۀ ما آوردید سپاسگزارم». گفتم «اگر واقعاً چنین است پس شما هم به خانۀ ما بیایید و اجازه بدهید ما هم از صفا و صمیمیت شما بهره مند شویم». دستم را که به عنوان خداحافظی دراز کرده بودم در دست گرفت و گفت «می آیم، مطمئن باشید».
وقتی به خانه رسیدیم، به مادر گفتم «تا این ساعت شب یهدا در خارج از خانه سر کرده. فکر نمی کند که همسر و دخترش به وجود او احتیاج دارند؟» مادر گفت «اگر او احساس مسئولیت می کرد به مشروب پناه نمی برد و زندگی اطرافیانش را نابود نمی کرد». @nazkhatoonstory
#۱۸۵ فردای آن روز فانی به دیدنم آمد. بدون آن که ورده آمده باشد. او آمده بود تا مرا ببیند. از دیدارش خوشحال شدم و او را به طبقۀ بالا واتاق خودم بردم. خانۀ ما برایش تازگی داشت و با شور و اشتیاق به اطراف آن نگاه می کرد. دوست داشتم رابطه ای دوستانه میانمان به وجود آید و او به راحتی بتواند با من صحبت کند. پس اجازه دادم تا کنجکاوی کودکانه اش را ارضا کند و به هرچه که دوست دارد دست بزند. من لباسهای احد را اتو می کردم. وقتی کنجکاویش پایان گرفت، کنار میز اتو ایستاد و پرسید «شما خسته نمی شوید؟» پرسیدم «از چه چیز؟» لب تخت احد نشست و گفت «از این که هم معلم باشید و هم توی خانه کار کنید؟» گفتم «من از این کار لذت می برم». نگاهش را به صورتم دوخت و گفت «دیشب مادربزرگ گفت که آقااحد و ورده خانم فرزندان حقیقی شما نیستند، اما با این حال شما آنها را دوست دارید و لباس آنها را اتو می کنید». گفتم «بله، مادربزرگ درست گفته که آنها فرزندان حقیقی من نیستند. اما من هرگز چنین فکری نمی کنم؛ چون دوستشان دارم و آنها هم مرا دوست دارند». گفت «خوش به حالشان، ای کاش من به جای آنها بودم». گفتم «اما تو که از آنها خوشبخت تری، چون پدر و مادری داری حقیقی که بی اندازه دوستت دارند». پوزخندی زد و گفت «پدر و مادربزرگ دوستم دارند. اما مادرم از من متنفر است و مرا باعث بیچاره گی اش می داند». پرسیدم «چرا این طور فکر می کنی». گفت «فکر نمی کنم، این حرف را مادر هر شب بر زبان می آورد. هرشب وقتی که به اتاقم می آید تا به من شب بخیر بگوید». گفتم «شاید مادرت می خواهد با تو شوخی کند. چون غالباً مادرها با فرزندان خودشان شوخی می کنند». فانی موهای روی پیشانی اش را کنار زد و گفت «اما مادرم هرگز با من شوخی نمی کند، خیلی هم جدی می گوید. او هر شب با حالتی عصبانی مرا از خواب بیدار می کند و همین حرفها را می گوید. پدر می گوید که او بیمار است و از حرفهایش نباید ناراحت بشوم. اما من دیگر بچه نیستم و می دانم که مادر از من متنفر است». گفتم «من هم با پدرت هم عقیده ام که نباید از گفته های مادرت ناراحت بشوی، چوناو مریض است نمی داند که چه می گوید». فانی بلند شد و لباس اتو شدۀ احد را از دستم گرفت و در حالی که آن را آویزان می کرد گفت «من دیگر عادت کرده ام. مادر روزها که من مدرسه هستم می خوابد و شبها که من می خواهم بخوابم به سراغم می آید و اذیتم می کند. من از او می ترسم. او یک بار می خواست مرا از پنجره به کوچه بیندازد و اگر پدر نرسیده بود و مرا نجات نمی داد، حالا من زنده نبودم. عموکامران خیلی دوستم دارد و من با دخترعموها و پسرعمویم خیلی دوست هستم. وقتی عموکامران فهمید که مادرم می خواسته مرا از پنجره بیرون بیندازد مرا با خودش به خانه شان برد و من آنجا خیلی راحت بودم. اما مادرم آمد و با گریه مرا از آنها پس گرفت و به خانه آورد. او به عموکامران قول داده بود که دیگر اذیتم نکند و شبها مرا از خواب بیدار نکند اما به قولش عمل نکرد و باز هم اذیتم می کند». گفتم «چرا موقع خواب در اتاقت را قفل نمی کنی؟» گفت «چرا، قفل می کردم، اما مادر با مشت و لگد به در می زد و فریاد می کشید تا در را باز کنم. مادربزرگ هم چند شب مرا پیش خودش خواباند. اما مادر نصف شب او را کتک زد و مرا به اتاقم برگرداند». پرسیدم «آن مادربزرگت چی؟ او هم تو را دوست دارد؟» پرسید «مامان المیرا را می گویید؟» گفتم «بله». گفت «نه او دوستم ندارد. فکر می کند من باعث بیماری دخترش شده ام و از من نفرت دارد». پرسیدم «بیماری مادرت از چه زمانی شروع شد؟» چینی بر پیشانی آورد و گفت «نمی دانم، اما همیشه مادرم را مریض دیده ام». آخرین پیراهن را به دستش دادم و او آن را آویخت. گفتم «دوست داری با هم یک فنجان چای بخوریم؟» قبول کرد و من برای هر دوتایمان چای ریختم و مقداری بیسکویت جلوش گذاشتم و گفتم «خوشمزه است، بخور». او به فکر فرو رفته بود. سر که بلند کرد گفت «دلم برای پدرم می سوزد. او خیلی تنهاست. حتی با عموکامران هم صحبت نمی کند. پدر وقتی از مدرسه برمی گردد، تازه باید کارهای مادرم را انجام بدهد. مادرم بدش می آید که مادربزرگ کارهایش را انجام بدهد. تنها باید پدرم کار کند». پرسیدم «مگر مادرت قادر به کار کردن نیست؟» خندید و گفت «چرا، می تواند کار کند؛ اما بلد نیست. همیشه پدر باید کارهای او را انجام بدهد. او حتی بلد نیست لباس من و پدر را اتو کند». از مثالی که فانی زد خنده ام گرفت و پرسیدم «تو بلدی؟» با سربلندی نگاهم کرد و گفت «بله، بلدم. من از مادربزرگ یاد گرفته ام. حتی آشپزی هم می کنم». خندیدم و گفتم «آفرین بر تو دختر کدبانو». تحسین من شادش کرد و گفت «من تابستانها کار می کنم و مادربزرگ همه چیز به من یاد می دهد. او می گوید که من باید خانه داری را کاملاً یاد بگیرم تا بتوانم به پدرم کمک کنم». گفتم «بله، مادربزرگ درست می گوید».@nazkhatoonstory

 

4 1 رای
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx