رمان آنلاین پنجره قسمت ۷۱تا۸۵
رمان:پنجره
نویسنده:فهیمه رحیمی
#۷۱
وقتی چشم باز کردم، در درمانگاه بودم و به دستم سرم وصل بود. چشمانم از شدت تب می سوخت و سرم به سنگینی کوه شده بود. مادر کنارم ایستاده بود و به رویم لبخند می زد. لبخند او به من آرامش بخشید و به خواب رفتم. بار دیگر که چشم گشودم، محلول سرم داشت تمام می شد. این بار شکوه خانم نیز کنار مادر ایستاده بود و موهایم را نوازش می کرد. خواستم برخیزم که مادر اجازه نداد و گفت «امشب ما باید اینجا بمانیم، راحت استراحت کن». او گریه کرده بود و می خواست از من پنهان کند. گفتم «مادر بیا برویم خانه». گفت «صبح می رویم. از تو آزمایش گرفته اند و صبح جوابش را می دهند. صبح همه با هم می رویم». دست مردانۀ مهربان پدر را روی پیشانی ام حس کردم. سر برگرداندم و پدر و آقای قدسی را در طرف دیگرم دیدم. پدرم پرسید «حالت چطور است». دستش را گرفتم و روی گونه ام گذاشتم و گفتم «خوبم». خم شد و پیشانی ام را بوسید و گفت «شکر خدا، از این هم بهتر می شوی. نگران نباش».
نمی دانم چقدر بیدار بودم.که مجدداً به خواب رفتم. صبح با رسیدن جواب آزمایشات اجازه دادند درمانگاه را ترک کنم؛ اما باید درخانه استراحت مطلق می کردم تا سلامتی را باز می یافتم. همین که پا از تخت پایین گذاشتم، زانوهایم تاب نیاورد و خم شدند. پدر بغلم کرد کمی روی پا نگهم داشت تا بتوانم حرکت کنم؛ اما نتوانستم. پدر گفت «باید بغلت کنم». مخالفت کردم. این بار آقای قدسی رفت و برانکاردی آورد و گفت «بخوابید. شما را تا پایین پله ها می بریم». دیگر پدر منتظر نشد و مرا روی برانکارد خواباند و آقای قدسی با کمک یکی از کارکنان درمانگاه، مرا از پله ها پایین آورد. پدر در عقب اتومبیل را گشود و مرا روی صندلی خواباندند. شکوه خانم کنارم نشست و مادر و پدر جلو سوار شدند و به خانه بازگشتیم.
آقای قدسی اتومبیل را تا نزدیک پله ها آورد. با کمک او و پدر توانستم وارد اتاق شوم. مادر با عجله بسترم را گسترد و من خوابیدم. یخ کرده بودم و باز هم بدنم می لرزید. آقای قدسی بی اختیار شده بود و پشت سر هم فرمان می داد. از مادرم خواست پتویی دیگر رویم بیاندازد و از مادر خودش خواست تا داروها را از اتومبیل بیاورد. از پدر هم خواست تا درجۀ شوفاژ را بیشتر کند. فرمانهایی که صادر می کرد بدون چون و چرا اجرا می شد. وقتی داروها را از شکوه خانم گرفت، تمام آنها را درون سینی ریخت و کپسولی جدا کرد و به مادر گفت «یک لیوان آب بدهید». از پدر خواست سرم ر بلند کند تا بتوانم کپسول را بخورم. دندانهایم به لیوان می خورد و باعث شد که قسمتی از آب لیوان بریزد. به مادر گفت «کاملاً او را گرم نگه دارید». بعد رفت پای تلفن و با درمانگاه تماس گرفت و جریان لرز کردن را به دکتر گفت. وقتی گوشی را گذاشت آرامش یافته بود. گفت «دکتر اطمینان داد که چیزی نیست و باید استراحت کند و مایعات بنوشد». خوابهای بی موقع مرا از زمان بی خبر کرده بود و نمی دانستم در اطرافم چه می گذرد. بدنم گاهی چنان داغ می شد که نمی توانستم پتو را تحمل کنم و آن را کنار می انداختم؛ زمانی دیگر چنان بدنم سرد می شد که پتوی دیگری می طلبیدم. زمان آن فرارسید که احساس آرامش کنم و ساعتی بدون درد بخوابم. شنبه بود و غروب توانستم سوپی را که مادر برایم فراهم کرده بود بخورم. یادم می آید از مادر پرسیدم (امروز چند شنبه است؟) و او گفته بود (شنبه) و در آن زمان بود که فهمیدم دو روز را در بی خبری سپری کرده ام. استخوانهایم درد می کرد، اما دیگر از تب و لرز اثری نبود.
مادر گفت «بخواب. هرچه استراحت کنی بهتر است». مایل به خوابیدن نبودم. وقتی گفتم (کمی می نشینم) عصبانی شد و گفت «نشستن برایت خوب نیست. دکتر گفته استراخت مطلق». پدر با لیوان آب میوه از آشپزخانه بیرون آمد و مادر را مخاطب قرار داد و گفت «عیب ندارد، بگذار کمی بنشیند». همین وقت بود که خانوادۀ آقای قدسی همگی وارد شدند.
?
#۷۲
تا چشم آقای قدسی به من افتاد که نشسته ام، رو به مادر کرد و پرسید «شما اجازه دادید مینا خانم بنشیند؟» مادر گفت «من اجازه ندادم. میل خودش و پدرش بود». این را به گونه ای ادا کرد که فهماند از این کار من راضی نیست. آقای قدسی گفت «استراحت کنید و مادرتان را اذیت نکنید. اگر لجاجت کنید، مجبور می شویم شما را در بیمارستان بستری کنیم. این را می خواهید؟» و شکوه خانم کنار بسترم نشست و گفت «استراحت کن دخترم! ما به دکتر قول داده ایم که کاملاً از تو مراقبت کنیم تا حالت کاملاً خوب بشود». قبول کردم و دراز کشیدم. مادر و پدر به آرامی با مهمانها گفت وگو می کردند. و من از سخنان آنها چیزی نمی فهمیدم. فقط متوجه شدم که پدر قصد خروج از خانه را دارد؛ اما آقای قدسی تعارف می کرد که شما بنشینید من می روم. پس از خروج یکی از آن دو به خواب رفتم.
با صدای مهربان و آرام مادر که می گفت (مینا! دکتر آمده معاینه ات کند) چشم گشودم. اتاق خالی بود. دکتر، پس از معاینه لبخندی زد و گفت «خوشبختانه حالت رضایت بخش است. اما باید به موقع داروهایت را مصرف کنی». آن گاه رو به مادر کرد و گفت «خطر رفع شده، اما داروها را قطع نکنید و تزریق آمپولها را هم ادامه بدهید».
با رفتن دکتر، مهمانها به اتاق بازگشتند و من در صورتشان برق نشاط را دیدم. آقای قدسی بزرگ گفت «بعد از بهبودی کامل مینا خانم باید یک گوسفند قربانی کنیم». پدر تأیید کرد و گفت «حتماً این کار را می کنم. خدا عمر دوباره به دخترم بخشیده و من از او سپاسگزارم». کامران با لحن شوخ همیشگی گفت «آقای افشار، فراموش نکنید که نصف آن را به ما بدهید». پدر خندید و گفت «من هر چه برای شما بکنم کم کرده ام! اگر کاوه خان به داد دخترم نمی رسید، نمی دانم چه پیش می آمد. ما همه به شما مدیون هستیم». آقای قدسی بزرگ گفت «ما هیچ کاری نکرده ایم و اگر هم کاری کرده باشیم وظیفۀ دوستی و همسایگی بوده. ما خوشحالیم که خطر رفع شده و این برای همۀ ما با ارزش است». مادر گفت «آقای قدسی واقعاً در حق محبت کردند. مثل یک برادر کمک کردند و من نمی دانم چطور زحمات شما را جبران کنم». شکوه خانم گفت «مینا جون برای ما خیلی عزیز است. یعنی همۀ شما عزیز هستید. اما مینا را ما واقعاً دوست داریم و برایمان با کتایون فرقی ندارد. کاوه هم که باید محبتش بیشتر از ما باشد؛ چون مینا برای او هم شاگرد است و هم خواهر». سخنان آنها را می شنیدم . به تعارفاتی که بین هم ردوبدل می کردند گوش می دادم. اما نمی فهمیدم که آقای قدسی چگونه به دادم رسیده و چه کاری انجام داده است.
روز یکشنبه و دوشنبه هم سپری شد و آثار بهبودی در من نمایان می شد. اشتهایم را بازیافته بودم و حرارت بدنم طبیعی شده بود. گلودرد و سینه درد هم برطرف شده بود. با آنکه حرارت بدنم طبیعی بود، احساس ضعف می کردم و دستم به هنگام گرفتن اشیاء می لرزید. شکوه خانم روزی دوبار به عیادتم می آمد. صبحها یک بار تنها و شبها به اتفاق همسر و فرزندانش.
شیده به یاری مادر آمده و از روز یکشنبه او پرستاری ام را به عهده گرفته بود. شبها بدون اراده چشم انتظار آمدن آقای قدسی بودم. از دلسوزیهایش لذت می بردم و از این که چون پزشکان شبها می نشست تا مادر گزارش حالم را بدهد، خنده ام می گرفت. اگر سوپ و آب میوه را خورده بودم که هیچ، در غیراین صورت با اخم و تشر او روبه رو می شدم و وادارم می کرد تا در مقابل چشمانش سوپ را تا آخر بخورم و آب میوه را هم بنوشم. مادر درک کرده بود که من از او حساب می برم. تا از خوردن امتناع می کردم، خونسرد می گفت (باشد نخور، امشب که آقای قدسی آمد به او می گویم و او مجبورت می کند که بخوری).
?
#۷۳
همه مثل یک کودک با من رفتار می کردند و برای مادر مسلم شده بود که من از آقای قدسی می ترسم. او مهر و شفقت پدر را نداشت و لحن خشن او مرا وادار به انجام کاری می کرد که از آن سر باز زده بودم. سه شنبه هم فرا رسید و من آن روز این اجازه را یافته بودم تا کمی در اتاق قدم بزنم. وقتی یاد مدرسه می افتادم دلم شور می زد و نگران می شدم. غروب نیز چنین حالتی به من دست می داد. دلم شور می زد و نگران می شدم که نکند برای عیادت نیاید. معمولاً آنها کمی به هشت مانده می آمدند. عقربۀ ساعت که روی هفت و نیم قرار می گرفت دچار التهاب می شدم. مادر نیز در چنین زمانی خود را برای پذیرایی آماده می کرد. چند بار از او سؤال کردم که- آقای قدسی چگونه به داد من رسیده است؟- هر بار از پاسخ به این سؤال سر باز زده و می گفت (وقتی کاملاً خوب شدی همه چیز را برایت تعریف می کنم). می دانستم که تمام ماجرا را برای شیده تعریف کرده، اما از او هم نتوانستم جواب سؤالم را دربیاورم. ناچار تا بهبودی کامل صبر کردم.
ساعت به هشت نزدیک می شد، اما از آنها خبری نبود. می خواستم از مادر علت را بپرسم که زنگ به صدا درآمد؛ منتها او تنها بود و این بار دسته گلی در دست داشت و در جواب مادر که گفت (چرا زحمت کشیدید) گفت «این هدیه ای است از طرف آقای ادیبی». مادر دسته گل را گرفت و چنان نشان داد که از دریافت آن راضی و خشنود نیست. آقای قدسی گفت «از دست من عصبانی نشوید، من بی تقصیرم». مادر خندید و گفت «می دانم». من گفتم «ممکن است از جانب من تشکر کنید؟» پوزخندی زد و گفت «خود شما که به مدرسه آمدید این کار را بکنید. و لطفاً مرا واسطه قرار ندهید». باز هم از رک گویی او رنجیدم و سکوت کردم. این گفته باعث شد تا احساس گذشته در وجودم جان بگیرد و زحماتش را فراموش کنم.
هنگامی که مادر گلدان را به اتاق آورد تا روی میز بگذارد. گفتم «مادر! لطفاً یک لحظه بدهید ببینم». گلدان را از مادر گرفتم و بوییدم و سپس به مادر دادم و گفتم «گلهای زیبایی هستند». هیچ کدامشان تأیید نکردند. مادر برای آوردن چای رفت. پرسیدم «از مدرسه چه خبر؟» نگاه خشم آلودش را به صورتم دوخت و هیچ نگفت. دانستم که عصبانی اش کرده ام. خوشحال شدم و سؤالم را تکرار کردم. بی تفاوت گفت «مثل همیشه است». گفتم «از درس عقب افتادم، خیلی نگرانم». گفت «کسی که می خواهد شما را برای رسیدن به هدفتان یاری کند، می تواند این عقب افتادگی را هم جبران کند». با این کلمات به من فهماند که آقای ادیبی گفت وگوی آن روزمان را با او در میان گذاشته. خودم را بی خبر نشان دادم و پرسیدم «منظور شما کیست؟» پوزخندی زد و گفت «چقدر شما فراموشکار شده اید؟ منظورم آقای ادیبی است». گفتم «هان، بله، یادم آمد. اما فکر نمی کنم که به کمک ایشان نیازی داشته باشم. خودم تلاش می کنم و عقب افتادگی هایم را جبران می کنم». بلند خندید و گفت «بله حتماً جبران می کنید. اما اگر خدای نکرده موفق نشدید، بدانید که …» نگذاشتم جمله اش را تمام کند گفتم «بله می دانم که اگر موفق نشدم شما کمکم خواهید کرد». با بهت و ناباوری نگاهم کرد و پرسید «چه کسی این اطمینان را به شما داده؟» گفتم «خودم. مگر نه این که شما همیشه یاری ام کرده اید و خانواده ام را مدیون خودتان کرده اید؟ پس می توانم روی کمک شما حساب کنم». با خشم بلند شد و گفت «هیچ کس مدیون من نیست. می فهمید؟ اگر می دانستم که شما …» مادر در همان زمان وارد شد و فنجان چای را روی میز گذاشت و گفت «تا سرد نشده بفرمایید»
?
#۷۴
او پشتش به مادر بود. برگشت و گفت «زحمت کشیدید، اما من با اجازه تان باید بروم». مادر از صورت برافروختۀ او فهمید که اتفاقی رخ داده. پرسید «چیزی شده؟» آقای قدسی سر تکان داد و گفت «نه چیزی نشده. احساس خستگی می کنم و با اجازه تان رفع زحمت می کنم». آن گاه رو به من کرد و گفت «امیدوارم هر چه زودتر شما را در مدرسه ملاقات کنم. شب به خیر». این را گفت و اتاق را ترک کرد.
مادر تا دم در او را بدقه کرد. و چون بازگشتش طولانی شد، دانستم که با آقای قدسی صحبت می کند. وقتی آمد، خشمگین و عصبانی بود، اما به من حرفی نزد و برای آماده کردن شام به آشپزخانه رفت. چند دقیقه بعد، پدر به خانه آمد و چون مثل چند شب گذشته با مهمان روبه رو نشد، علت را پرسید. مادر گفت «از شهرستان برایشان مهمان رسیده بود. تنها کاوه آمده بود که او هم زود رفت». پدر هم این را به حساب مهمان گذاشت و دیگر سؤالی نکرد. پس از صرف شام مادر دارویم را داد و من به ظاهر خوابیدم.
پدر تلویزیون تماشا می کرد.
مادر به گمان این که من خواب هستم، به پدر گفت «برخورد مینا با آقای قدسی هیچ خوب نیست. قدر زحمات مردم را نمی داند. امشب طوری با آقای قدسی صحبت کرد که باعث شد او برنجد و با ناراحتی خانه مان را ترک کند. وقتی او را بدرقه کردم، هر چه خواستم علت رنجشش را بگوید، نگفت. فقط گفت (آرزوی من این است که هر چه زودتر مینا خانم حالش خوب شود و به مدرسه بیاید. من حرفهای او را به حساب جوانی اش می گذرد و رنجشی به دل نمی گیرم). این را گفت و رفت». پدر گفت «از خود مینا نپرسیدی چه حرفی به آقای قدسی زده؟» مادر گفت «چون آقای قدسی خواهش کرده بود که به روی مینا نیاورم چیزی نپرسیدم، اما خیلی شرمنده شدم. نمی دانم با چه زبانی از او عذرخواهی کنم». پدر گفت «درست است که مینا مریض است و نباید سر به سرش گذاشت، اما او حق ندارد با آقای قدسی این طور برخورد کند. اگر می دانست که او چه لطف بزرگی در حقش کرده، هرگز به خودش اجازۀ این رفتار را نمی داد. فردا من با او صحبت می کنم و وادارش می کنم که عذرخواهی کند. این خانواده تمامشان مردمانی نیک و بافضیلتند. من به آشنایی و همنشینی با آنها افتخار می کنم. رفتار کودکانۀ مینا نباید باعث بشود که رشتۀ این دوستی پاره بشود». مادر هم گفته های او را دنبال کرد و گفت «هیچ فکر نمی کردم که مینا تا این حد نمک نشناس باشد. او اگرچه نمی داند، ولی همین که می بیند آقای قدسی هر شب به عیادتش می آید، باید قدردانی خودش را نشان بدهد و از او تشکر بکند». پدر آه بلندی کشید و گفت «از کار جوانها نمی شود سر در آورد. فردا با او صحبت می کنم».
من با رفتار کودکانه، غالباً باعث رنجش او و دیگران می شدم. گاهی این رفتار کودکانه غیرعمد بود و زمانی با شیطنت آمیخته می شد. نقطه ضعف او را به دست آورده بودم و می دانستم هیچ چیزی جز این که آقای ادیبی را رقیبش قلمداد کنم، نمی تواند در آن موجود سرد و خشن تغییری به وجود آورد. همیشه یک رقیب حادثه ساز بوده. وقتی پس از یک هفته بستر بیماری را ترک کردم، به خوبی می دانستم که چگونه با او مبارزه کنم و او را شکست بدهم. هرگاه آن دو را دوشادوش یکدیگر می دیدم که به کلاس درس خود می رفتند، با مهارت و بدون آنکه گمان کنند قبلاً آنها را با هم دیده ام و نقشه کشیده ام، به آنها نزدیک می شدم و در حالی که آقای ادیبی را به نام، اسم می بردم، سلام می کردم و رد می شدم. این کار غرور او را جریحه دار می کرد و پیشانی اش گلگون می شد. اما به روی خود نمی آورد و از آن می گذشت. یک بار نیز در مقابل چشمانش سؤالی از آقای ادیبی پرسیدم که می دانستم در صلاحیت او است. آقای ادیبی به سؤالم با شک و تردید پاسخ گفت و برای اطمینان، به آقای قدسی نگریست و او با سر، پاسخش را تأیید کرد. وقتی او را می رنجاندم خوشحال بودم؛ اما پس از چند دقیقه غمی عظیم بر دلم می نشست و پشیمان از کار خود، گریه می کردم. او مرا تا سرحد جنون از خود آزرده بود و من می خواستم انتقام بگیرم. در ساعتهای ادبیات، فروغی را می ستود و گاه از او می خواست تا نوشته اش را دوباره برای شاگردانش بخواند. گاهی فکر می کردم که برای من رقیبی تراشیده. اما وقتی فهمیدم که در کلاسهای ششم نیز نظیر فروغی هستند و با آنها هم همین گونه رفتار می کند، کمی آسوده شدم.
?
#۷۵
زمانی تصمیم گرفتم که یأس و حرمان را از نوشته هایم دور کنم و همچون عاشقان زندگی انشا بنویسم. اقرار می کنم که نوشته ام تصنعی از آب درآمد و آن چنان که نوشته های دیگرم روی بچه ها تأثیر می گذاشت، تأثیر نکرد. بچه ها به نحوۀ نوشتن من عادت کرده بودند و با آه و افسوسهای من خو گرفته بودند. انشای آخر من به مذاقشان خوش نیامد و برای اولین بار دست به نقد بلند کردند. برای آقای قدسی نیز این شیوۀ نگارش تازگی داشت و علیرغم نظر بچه ها، آن را پسندید و تشویقم کرد که به این سبک ادامه بدهم؛ زیرا نوشته بود (زندگی برروی شما لبخند می زند، قدرش را بدانید). من مفهوم نوشتۀ او را درک نکردم اما احساس کردم به زندگی علاقه مند شده ام.
پرستوها، خیلی پیش کوچ کرده بودند. درختان در خواب عمیقی فرو رفته، گویا اصلاً برگ سبزی به خود ندیده بودند. برفی انبوه بر روی شاخه ها جا خوش کرده بود و دست طبیعت، گویی بر آنها بناهایی ساخته، بی همانند و گوناگون؛ گنبدی، کوتاه، بلند …
ماه دی به آخر رسیده و بهمن بر شدت سرما افزوده بود. از پشت شیشه، به زمین پوشیده از برف نگاه می کردم. آن روز مدارس ابتدایی تعطیل شده بود. خیلی بی حوصله بودم. همین که مریم آمد، جانی تازه گرفتم. این دختر شوخ طبع و شاد مایۀ دلگرمی ام بود و بدون او خود را تنها و بی کس می دیدم. هنگام ورود با خنده و شیطنت اعلان کرد (دبیرها برای یک ساعت پرچانگی خود را آمادۀ انجمن می کنند). می خواستم بگویم اشتباه می کند، اما با تجمع دبیرها در کریدور به صدق گفتارش پی بردم. کنجکاو شدم که چرا ساعت اول صبح را برای تشکیل انجمن انتخاب کرده اند؟
چشمکی زد و گفت «امروز بعدازظهر تمام دبیران در جشن نامزدی خانم فصیحی شرکت می کنند». کلام او به پایان نرسیده بود که نامم از بلندگو خوانده شد. کلاس را ترک کردم و به دفتر رفتم خانم مدیر ادارۀ دفتر را تا پایان جلسه به من محول کرد و به اتفاق دبیران به سالن امتحانات رفت. در میان دبیران، آقای قدسی و آقای ادیبی را ندیدم. دقیقه ای نگذشته بود که آقای ادیبی وارد شد و مرا پشت میز خانم منصفی دید. لبخندی زد و پرسید «پشت آن میز چه می کنید؟» مجبور شدم تغییر ساعت انجمن را به اطلاع او برسانم. روی صندلی نشست و گوش کرد و بدون آنکه خیال ترک دفتر را داشته باشد، خودش را با اوراقی که همراه داشت سرگرم کرد. برای اینکه او را مجبور به ترک دفتر کنم، به سخنانم افزودم که «تا تمام دبیران جمع نشوند، جلسه تشکیل نخواهد شد». با نگاهی، براندازم کرد و بلند شد و ضمن آن که ورقه ها را لای پوشه می گذاشت گفت «متأسفم که باید از مصاحبت شما محروم شوم. شما تا پایان جلسه در دفتر تشریف دارید؟» تعارفش را نشنیده انگاشتم و با گفتن (بله) رو به حیاط کردم. متوجه شد که مایل به گفت وگو نیستم و با گفتن (پس به امید دیدار) دفتر را ترک کرد. رفتار این دبیر شیک پوش و برازندۀ مدرسه، غالباً مرا به خنده می انداخت و از اینکه گاهی مجبور می شدم با او به صورت کودکی رفتار کنم خوشحال می شدم. سرگرمی خوبی بود و می دانستم که غم و اندوه را به همان آسانی فراموش می کند که از شادی و خوشی می گذرد. هر چند برای او لحظه ای ارزش داشت و حوصلۀ تفکر در مورد موضوعی را نداشت. آینه به او زیبایی می بخشید. همیشه لبخندی گرم و صمیمی بر لب داشت. با هرکدام از شاگردانش به گونه ای صحبت می کرد که گویی بیش از یک شاگرد برایش ارزش و اعتبار دارد. همه دوستش داشتند و او را می ستودند. این شیفتگی از مرز کلاسهای نیمۀ اول تجاوز کرده بود و شاگردان کلاسهای بالاتر هم با اینکه با او درس نداشتند، دوستش داشتند و به عنوان بهترین دبیر دبیرستان از او نام می بردند. آقای ادیبی عادت داشت که از تکیه کلام (جانم) استفاده کند. این کلام کلید گشایش تمام قلبها بود.
?
#۷۶
چنان با صمیمیت می گفت جانم که گویی واقعاً طرف را هم چون جان دوست دارد. بسیاری از بچه ها هم به تقلید از او، از این کلمه استفاده می کردند. خود من نیز به آن عادت کرده بودم. نمی دانم از چه زمان این تکیه کلام را برگزیدم، اما دقت که کردم به این نتیجه رسیدم که تحت تأثیر آقای ادیبی و به تقلید از او این را می گویم.
پشت پنجره ایستاده بودم و به اندک دانش آموزان که برف بر سر و روی یکدیگر پرتاب می کردند، نگاه می کردم. با شنیدن نامم برگشتم و با گفتن (جانم) چشمم به آقای قدسی افتاد که با تعجب مرا نگاه می کرد. در مقابل این سؤال که پرسید (دیگران کجا هستند؟) مجبور شدم توضیح بدهم. با دقت پاسخم را شنید عزم رفتن کرد، اما در مقابل در کمی ایستاد و گفت «خوشحالم که کمال همنشین در شما اثر کرده. ای کاش شوخ طبعی او را هم تقلید می کردید». می خواستم لب به سخن باز کنم که دفتر را ترک کرد. دلم می خواست دنبالش می دویدم و جواب سخن تحقیرآمیزش را می دادم. کلمۀ (جانم) که بی اختیار از دهان من خارج شده بود، این نکته را در ذهن او تداعی کرده بود که تقلید من از آقای ادیبی، به دلیل این است که به او دلبسته ام، و به همین دلیل است که تکیه کلام او را تقلید می کنم.
با ورود مریم به دفتر، افکارم از هم گسیخت و سعی کردم عصبانیتم را از او مخفی کنم. او روی صندلی، رو به حیاط نشست و ضمن نگاه به حیاط گفت «حق با بچه هاست. آقای قدسی از اینجا به راحتی می تواند ما را ببیند». اسم آقای قدسی شعلۀ خشم را در من روشنتر کرد و با عصبانیت گفتم «خوب که چی؟» گفت «خودت بیا اینجا بنشین و نگاه کن». گفتم «منظورت از این حرفها چیست؟» بلند شد و روبه رویم ایستاد و نگاهش را مستقیم به صورتم دوخت و گفت «بچه ها می گویند من و تو عمداً جلو بوفه می ایستیم تا آقای قدسی نگاهمان کند. حالا متوجه شدی؟» پرسیدم «برای چه باید به ما نگاه کند؛ مگر من و تو شاخ داریم یا دم؟» خندید و گفت «نه تو شاخ داری، نه من دم. بلکه بچه ها این طور شایع کرده اند که من و تو به منظور خاصی زنگهای تفریح آنجا می ایستیم تا در دل آقای قدسی راه باز کنیم. حالا فهمیدی؟» با غیض دفتر را روی میز کوبیدم و گفتم «غلط کرده اند که این شایعه را ساخته اند. از آقای قدسی خوش قیافه تر نبود تا ما را به او ببندند؟ تو باید بگویی چه کسانی این شایعه را درست کرده اند». لبهایش را کمی جمع کرد و با انگشت به طاق اشاره کرد. منظورش شاگردان کلاس ششم بود. پرسیدم «تو با گوشهای خودت شنیدی یا این که برایت گفته اند؟» لبخند معنی داری زد و گفت «هر دو». از جا پریدم و بلند گفتم «چه وقتی این را شنیدی؟» چینی بر پیشانی آورد و گفت «دو سه روز می شود. روز اول اهمیت ندادم، اما دیروز و امروز که شنیدم، دیگر طاقت نیاوردم. گفتم بهتر است که تو هم این را بدانی و با هم برای پیشگیری اقدام کنیم». گفتم «امروز که تازه شروع شده. کی تو شنیدی که من نفهمیدم؟» گفت «یکی از بچه های کلاس خودمان هم این مطلب را گفت؛ البته او گمان می کرد که من هنوز این را نشنیده ام و می خواست هوشیارم بکند».
حس کردم که قادر به نفس کشیدن نیستم. سنگینی وزنی را چون کوه روی سینه ام حس کردم. تلوتلو خوران خودم را به پنجره رساندم و آن را گشودم. سوز شدیدی صورتم را آزرد. سعی کردم در آن هوای سرد تنفس کنم. مریم به طرفم دوید و کنارم ایستاد. رنگم به کلی پریده بود و رگهای گردنم منقبض شده بود. دلم می خواست چیزی را له کنم. دستم را روی گلویم بردم و آن را محکم فشار دادم. احساس می کردم با این کار می توانم از انقباض رگهای گردنم جلوگیری کنم. دلم به درد آمده بود و همچنان که گلویم را می فشردم اشک می ریختم. از فکر آن شایعه نزدیک بود دیوانه شوم. چه اشتباهی کرده بودم. کنار بوفه ایستادن من و مریم، چگونه باعث این شایعه شده بود؟ آیا انتخاب ادیبی هم به این دلیل بود که هر روز کاملاً می توانست مرا برانداز کند؟ چشمم به بوفه افتاد. جایی که هر روز می ایستادم. یکی آنجا ایستاده بود. خودم را به جای آقای قدسی گذاشتم. از اینجا به راحتی می توانستم او و حرکات و رفتار او را ببینم. به یاد روزی افتادم که از آقای قدسی در مورد اخبار مدرسه پرسیده بودم و جواب داده بود که (همه چیز مثل همیشه است. با این تفاوت که امروز دوست شما تنها کنار بوفه ایستاد و پیراشکی خورد). چرا آن روز به این حقیقت نرسیدم که حضور هر روزۀ من و مریم در کنار بوفه، می تواند باعث شایعه شود؟
?
#۷۷
جلسۀ انجمن به پایان رسید. صبر کردم تا خانم مدیر آمد و از این که دفتر را اداره کرده بودم، تشکر کرد و اجازه داد تا بروم سر کلاس.
پیش از رفتن گفتم «خانم مدیر! می خواستم اگر اجازه بدهید راجع به درخواستی که چند هفته پیش مطرح کردم سؤال کنم». خانم مدیر لحظه ای به فکر فرو رفت و سپس پرسید «قضیۀ کناره گیری از کتابخانه را می گویی؟» با سر تأیید کردم. او ادامه داد «هنوز هم می خواهی استعفا بدهی؟» بار دیگر تأیید کردم. خانم مدیر گفت «نمی خواهی علت آن را بگویی؟ اینجا جز من و تو هیچ کس نیست. اگر مشکلی پیش آمده، می توانی راحت با من در میان بگذاری». بهتر دیدم آن شایعه را مطرح کنم. گفتم «روزی که شما و آقای قدسی، تصمیم گرفتید برای ادارۀ کتابخانه مرا انتخاب کنید، میان بچه ها شایع شد که من به سبب نسبت فامیلی که با شما و آقای قدسی دارم به این سمت انتخاب شده ام. کنجکاوی و سؤال و جواب بچه ها در این مورد واقعاً خسته ام کرد، اما اهمیت ندادم. اما تازگی پا را از این فراتر گذاشته اند و می گویند که من برای منظور خاصی مقابل بوفه می ایستم. این شایعات واقعاً مرا کلافه کرده. می ترسم فردا تهمت دیگری به من بزنند و مجبور شوم که ترک تحصیل کنم».
مات و متحیر به سخنانم گوش داد. هنگامی که ساکت شدم، به خود آمد و گفت «بسیار خوب، تو برو کلاس، من با آقای قدسی صحبت می کنم و تو را در جریان می گذارم».
زنگ تفریح، نه من و نه مریم، هیچ کدام رغبتی به بوفه نداشتیم. نام مریم از بلندگو خوانده شد. او صورت رنگ پریده اش را به سویم گرداند و پرسید «تو به خانم مدیر گفته ای که من …» حرفش را قطع کردم و گفتم «نه، من اصلاً از هیچ کس اسمی نبرده ام». پرسید «پس برای چه مرا احضار کردند؟» گفتم «شاید کار دیگری با تو دارند و می خواهند تو را جایگزین من کنند». با نگاهی حاکی از سوءظن، بار دیگر پرسید «یعنی با من چه کار دارند؟» به طرف در راندمش و گفتم «تا نروی که نمی فهمی. پس عجله کن».
زنگ کلاس زده شد. دبیران به کلاسها آمدند. اما مریم هنوز در دفتر بود. نگران شدم و تصمیم گرفتم به بهانه ای وارد دفتر شوم. به محض آن که در کلاس را باز کردم، دبیر طبیعی وارد شد و من به ناچار برگشتم و سرجایم نشستم.
نیمه های آن ساعت بود که مریم وارد شد و اجازه گرفت که بنشیند. رنگ صورتش هنوز پریده بود و نگرانی از چشمانش خوانده می شد. زمانی که نشست هم هنوز بر خودش مسلط نشده بود. می توانم بگویم که آن ساعت نه من از درس چیزی فهمیدم و نه مریم. دلم می خواست هر چه زودتر وقت تمام شود و من بتوانم از ماجرایی که در دفتر بر او گذشته بود آگاه شوم.
به هر طریق، آن ساعت گذشت و زنگ به صدا درآمد. بی اختیار هر دو نفس بلندی کشیدیم. آن قدر صبر کردیم تا کلاس خلوت شد. گفتم «تعریف کن». حس کردم که هنوز گیج است. چون مثل این بود که با سؤال من از خواب بیدار شده است؛ با حیرت نگاهی به من انداخت و پرسید «چه گفتی؟» گفتم «پرسیدم وقتی رفتی دفتر چه شد؟» گفت «چه می خواهی شده باشد؟ یک محاکمۀ مفصل بود و دو دادستان از من بازجویی می کردند. اول خانم مدیرسؤالاتش را شروع کرد. گفت که نمی توانسته از تو حرف دربیاورد و بداند که این تهمت از جانب چه فرد یا افرادی وارد شده. و چون می دانند که من بیش از هر شاگرد دیگری به تو نزدیک هستم و در واقع ما با هم دوست هستیم، خواستند به وسیلۀ من بفهمند که عامل این تهمت چه کسی بوده». پرسیدم «خوب تو چه گفتی؟» کم کم به خودش مسلط شده بود. با بی تفاوتی گفت «همه چیز را گفتم و زمانی هم که آقای قدسی نام آن شاگرد را پرسید، گفتم. فکر می کنم که زنگ آخر، زنگ حادثه سازی باشد و به قول معروف کوس رسوایی زده می شود».
#۷۸
زنگ آخر فرا رسید و تنها من به دفتر خوانده شدم. این بار جز خانم مدیر، آقای قدسی هم در دفتر حضور داشت. خانم مدیر اشاره کرد تا بنشینم. آقای قدسی بدون مقدمه گفت «شما به من قول داده بودید که مرا در جریان هر اتفاقی که می افتد بگذارید، اما مثل این که قولتان را فراموش کردید». گفتم «فراموش نکردم. به آن عمل کردم». خانم مدیر سخنانم را تصدیق کرد و با بیان این که- تو بهترین عمل را انجام دادی- افزود «تو باید بدانی که از شایعه ها و تهمت ها در همه جا هست و تنها به دبیرستان ما خلاصه نمی شود. جامعه پر است از افراد گوناگون، با اخلاق و منشهای گوناگون. همۀ مردم بی غرض نیستند. تو باید این مسئله را درک کنی که تمام شاگردان این مدرسه پاک نیت و بی غرض نیستند. همان طور که نسبت به شایعۀ اولی خودداری می کردی. من خوشحالم از این که مرا در جریان گذاشتی. اما چیزی که باعث تأسفم می شود این است که چرا این بار می خواهی میدان را خالی کنی و راه را برای شایعه سازان باز بگذاری؟ باید بدانی که حتی اگر از این کار خودت را کنار بکشی، باز هم مغرضین به کارشان ادامه خواهند داد و به نوعی دیگر شایعه می سازند. من به تو می گویم که آنها چه خواهند گفت؛ از فردا وقتی ببینند که تو کار کتابداری را رها کرده ای، می گویند حدسمان درست بود و افشار برای آن که رسوا نشود، کناره گیری کرد. من به تو قول می دهم که تمام سعی و کوششم را برای پیدا کردن عاملین این شایعه به کار می بندم و آنها را رسوا می کنم. اما از تو می خواهم که کمافی السابق به کار خودت ادامه بدهی و میدان را خالی نکنی. من و آقای قدسی از فردا دنبال این کار را می گیریم. ما می دانیم که این تهمت ضربۀ سختی برای تو بوده، اما این را هم می دانیم که تو بیدی نیستی که از هر بادی بلرزی. تو بیماری سختی را پشت سرگذاشته ای و به استراحت روحی بیش از استراحت جسمی نیاز داری. حالا این امیدواری را به ما می دهی که بتوانی نسبت به این شایعات خونسرد برخورد کنی و بر اعصابت فشار نیاوری؟ اگر غیر از این است ما از همین ساعت مسئولیت را از شانه ات برمی داریم تا بتوانی با خیال آسوده به درسهایت بپردازی. خوب چه می گویی؟ من و آقای قدسی تصمیم نهایی را به عهدۀ خودت گذاشته ایم، و این تو هستی که باید تصمیم بگیری که بمانی و به شایعات اهمیت ندهی، یا اینکه ..» آقای قدسی سخن او را قطع کرد و گفت «با اجازۀ شما من هم مطلبی بگویم». آن گاه رو به من کرد و گفت «من کاملاً به روحیات شما آشنا هستم. به همین دلیل می خواهم بگویم که شما می توانید بدون هیچ نگرانی به کارتان ادامه بدهید. اگر بخواهم روشن تر صحبت کنم، باید بگویم که شما باید به کارتان ادامه بدهید. همان طور که خانم مدیر فرمودند، از فردا ما این ماجرا را پیگیری می کنیم و کاری می کنیم که آن فرد شایعه ساز، شخصاً از شما عذرخواهی بکند». خواستم چیزی بگویم که ادامه داد «اگر این کار راضی ات نمی کند، حتی می توانیم او را وادار کنیم تا سر صف این کار را انجام بدهد. خوب، دیگر چه می خواهی؟ حاضری به کارت ادامه بدهی؟» نگاهی به خانم مدیر انداختم، مفهوم نگاهم را فهمید. گفت «من هم توصیه می کنم بمان».
خیالم راحت شد. آرامش پیدا کردم و اخمهایم باز شد. دیگر نگران نبودم. لبخندی بر لبهایم نشست که آنها را هم خوشحال کرد؛ مخصوصاً خانم مدیر را که از پشت میزش بلند شد، کیفش را برداشت و دستی بر شانه ام زد و گفت «حالا با خیال راحت برو به کارهایت بپرداز».
?
#۷۹
از مدرسه که خارج شدم، هوا تاریک شده بود و عابری در خیابان مدرسه دیده نمی شد. خودم را در پناه دیوار رساندم و آرام آرام حرکت کردم. نبودن نور کافی و سُر بودن زمین، راه رفتن را مشکل می کردم. از سکوت خیابان دچار ترس شدم. وقتی پنج خیابان را پشت سر نهادم، نور اتومبیلی توجهم را جلب کرد. از دیدن اتومبیل پدر جانی تازه گرفتم. پرسید که چرا تا این ساعت در مدرسه مانده بودم؟ توضیح دادم که به علت طولانی شدن سخنان خانم مدیر و آقای قدسی این قدر تأخیر کرده ام. گفت «می توانستی تلفن کنی و ما را از نگرانی بیرون بیاوری. بیش از من مادرت نگران شده بود که مبادا خدای نکرده باز هم دچار حادثه شده باشی». عذرخواهی ام را با لبخندی که بر لب آورد، پذیرفت.
اگر چه توانسته بودم او را قانع کنم، اما مادر قانع نشد. مجبور شدم شرح تمام ماجرا را از سیر تا پیاز تعریف کنم. با حیرت سخنانم را شنید و زمانی که از سخن باز ماندم، مثل یک قاضی که در چشم مجرم نگاه می کند، نگاهی به من انداخت و پرسید «این چه رفتاری است که تو امسال توی این مدرسه پیش گرفته ای؟ شاید تغییر محیط روی رفتارت اثر گذاشته، تو دیگر آن دختر متین و باوقار سال گذشته نیستی. نکند رفتار سبکسرانۀ بعضیها روی تو اثر گذاشته باشد؟ باید خودم به مدرسه بیایم و از نزدیک در جریان رفتار و کردار تو قرار بگیرم». گفتم «من همانی هستم که سال گذشته بودم. اگر خطایی کرده بودم، خانم مدیر از من حمایت نمی کرد و نمی خواست که به کارم ادامه بدهم. شاید من اشتباه کرده باشم، اما باورکنید که این اشتباه از روی عمد نبوده. بچه های این دبیرستان به من به چشم یک متجاوز نگاه می کنند. فکر می کنند من حقشان را به زور تصاحب کرده ام. آنها کار کتابداری را حق خودشان می دانستند، نه من که تازه پا به آنجا گذاشته ام. مگر تقصیر من است که رأی خانم مدیر و آقای قدسی این بوده که من عهده دار این کار شوم؟» گفت «پس تو خودت را بی گناه می دانی و گناه را گردن دخترهای حسود می اندازی؟» نمی توانستم با قاطعیت بگویم که بی گناهم. به همین دلیل هم سکوت کردم و جوابی ندادم.
این بار مادر با لحنی آرامتر گفت «حالا که کار به اینجا کشید، بهتر بود که روی عقیده ات می ایستادی و خودت را کنار می کشیدی». پدر نه طرف مرا گرفت و نه حق را به مادر داد. گفت «انسان باید در هر کاری خوب چشم و گوشش را باز بکند تا دچار اشتباه نشود. اما اگر اشتباه کرد، سعی کند از آن پند بگیرد و بار دیگر تکرار نکند. به قول معروف آزموده را آزمودن خطاست. حالا دیگر صحبت را کوتاه کنید و شام را بیاورید».
شب شد. به بستر رفتم. تازه پلکهایم سنگین شده بود که پنجره با شدت باز شد و سوز و سرما همراه با باد شدیدی به درون اتاق هجوم آورد. بلند شدم تا پنجره را ببندم. دیدم دختری جوان، با لباسی سپید و نیم تاجی از گلهای یاس کنار تخت مرسده ایستاده است و با نگاهی شیطنت آمیز به رویم لبخند می زند. فکر کردم که چشمانم خطا می کند. دو بار چشم برهم گذاشتم و گشودم. او ایستاده بود و نگاهم می کرد. حس کردم خون در رگهایم منجمد می شود. دست به پنجره و سپس به لب تخت گذاشتم تا از سقوط جلوگیری کنم. قادر به جیغ کشیدن نبودم. او تمام حرکات مرا زیر نظر گرفت و بدون کوچکترین سخنی فقط به رویم لبخند می زد. او از تخت مرسده دور شد و از پنجره به بیرون نگاه کرد و آهی عمیق کشید. وقتی صورتش را به طرفم برگرداند، شعلۀ خشم از دیدگانش بیرون می جهید. نگاه سرد و نافذش را به چشمان من دوخت و آرام از پنجرۀ بسته خارج شد. چیزی نمانده بود که از وحشت بیهوش شوم. سعی کردم برخیزم و ببینم از پنجرۀ بسته چگونه رفته است، بیرون از پنجره جز سیاهی چیزی نبود. به دستهایم نگاه کردم. از ترس می لرزیدند. نگاهم بر نقطه ای که او ایستاده بود خیره ماند. احساس کردم بوی خوش یاس اتاقم را آکنده است. تمام چراغها را روشن کردم. همه چیز همان طور بود که قبلاً بود. با خودم گفتم شاید دچار توهم شده ام و آنچه دیدم، چیزی جز تجسم یک خیال نبوده است.
?
#۸۰
صبح هنگامی که مادر بیدارم کرد، هنوز بوی یاس می آمد. به یاد شب گذشته افتادم. می خواستم لب باز کنم و آن ماجرا را بگویم. اما ترسیدم که مرا دیوانه بپندارد. چون او رفت، با عجله بلند شدم و در همان نقطه ای ایستادم که شب پیش او ایستاده بود؛ چیزی ندیدم، جز پنجرۀ بستۀ اتاق آقای قدسی . نه، توهم نبود، زیرا مادر نیز بوی گل یاس را شنید. اما او چه کسی بود و از من چه می خواست؟ چرا هیچ نگفت؟ چرا یکباره صورتش پر از خشم شد؟ برای چه آمده بود و چرا رفت؟ با هیچ منطقی نمی توانستم خودم را قانع کنم که او فقط یک رؤیا بوده. اقرار می کنم که از او خوشم آمده بود. لبخندش گرم و صمیمی بود و نیم تاج گل صورت او را چون مهتاب زیبا کرده بود. شاید هم خود مهتاب بود. چه موهای بلند و خوشرنگی داشت. لباس سپیدش از او نوعروسی زیبا ساخته بود.
ورود مجدد مادر مرا از آن عوالم بیرون آورد. با کمی تحکم گفت «خیال رفتن نداری؟» سعی کردم او را و فکر او را فراموش کنم.
با مادر عازم مدرسه شدیم، در راه به او گفتم «می شود خواهش کنم در مورد آقای ادیبی صحبتی نکنید؟ چون هیچ کسی در مورد خواستگاری چیزی نمی داند». اطمینان خاطر به من داد و گفت «مسئلۀ آقای ادیبی با شایعه ای که برای تو درست کرده اند فرق دارد. اگر شایعه مربوط به تو و دوستت بود، مجبور می شدم آن را مطرح کنم، اما حالا نباید پای او را میان کشید». هنگامی که وارد دبیرستان شدیم مریم، برای اولین بار با مادر آشنا شد. مادر، ما را تنها گذاشت و خودش به دفتر رفت.
مریم با نگرانی پرسید «برای چه مادرت آمده؟ مگر همه چیز را به مادر گفتی؟» دستش را گرفتم و گفتم «من همیشه هر اتفاقی را برای پدر و مادرم بازگو می کنم. حالا مادرم آمده تا مسبب این شایعه را بشناسد. من می خواهم کاری را انجام بدهم که فکر می کنم سالها پیش باید انجام می شد. اگر یک بار با قاطعیت با این مسئله برخورد می کردند، دیگر هیچ کس به خودش جرأت نمی داد تا به این کار کثیف ادامه بدهد. فکر می کنم این برای آخرین بار باشد. با این که دلم نمی خواست من قربانی این ماجرا باشم، اما خوشحالم که باعث می شوم عاملین این کار رسوا بشوند». گفت «شناختن او از میان این همه آدم مشکل است». گفتم «برای من و تو مشکل است. برای خانم مدیر این طور نیست. او شناخت کافی روی شاگردان دارد و می تواند به آسانی شایعه ساز را بشناسد. شاید هم تا به حال می شناخته ولی برای حفظ آبروی او هیچ اقدامی نکرده باشد». با حرکت سر، حرفم را تأیید کرد.
برای برداشتن دفترحضوروغیاب راهی دفتر شدم. خانم مدیر پیرامون برخورد شاگردان قدیمی با شاگردان جدید صحبت می کرد. وقتی از دفتر خارج شدم، همزمان زنگ به صدا درآمد. چند لحظه بعد نام چند تن از شاگردان از بلندگو شنیده شد. در بین آنها یکی هم از کلاس خودمان بود.
او همان کسی بود که هر فرصتی که می دید به آرایش موها و مانیکور کردن ناخنش می پرداخت. نزدیک کریدور به هم برخوردیم و او با حیرت مرا نگاه کرد و دستان مانیکور شده اش را در جیب اونیفورم پنهان کرد و از کنارم گذاشت.
?
#۸۱
آن ساعت رو به پایان بود و بر سر کلاس نیامد. اواخر زنگ بود که نام سه نفر دیگر از بلندگو اعلان شد و به دنبال آن بابای مدرسه در کلاس ما را باز کرد وگفت که مرا هم به دفتر احضار کرده اند. آخرین تمرین هندسه را در دفترم یادداشت کردم و روانۀ دفتر شدم. جز من هفت نفر دیگر در دفتر بودند و مقابل میز خانم ناظم ایستاده بودند. مادر نشسته بود و به آنها نگاه می کرد. یک نفر مقابل میز خانم مدیر ایستاده بود و به سؤالات او پاسخ می گفت. وقتی وارد شدم خانم مدیر با دست به من اشاره کرد که کنارش بایستم. ما هر دو پشت میز قرار گرفته بودیم و به خوبی می توانستیم صورتهای رنگ پریدۀ آنها را ببینیم. در جمع آنان دو دختری را که در کتابخانه مرا سؤال پیچ کرده بودند شناختم. خانم مدیر از یکی از آنها سؤال می کرد. او در پاسخ خانم مدیر که پرسید «تو همان کسی هستی که در کتابخانه ، افشار را متهم کردی که به دلیل نسبت فامیلی که با من یا آقای قدسی دارد، برای این کار انتخاب شده است؟» او به مِن مِن افتاد. خانم مدیر تکرارکرد «تو همان نیستی که که به خانم افشار گفتی چطور هنوز از راه نرسیده مسئول کتابخانه شده ای؟ تو گفتی یا نه؟ تو نگفتی که تا کاسه ای زیر نیم کاسه نباشد بی دلیل شاگرد تازه وارد مسئول نمی شود؟» او سخنان خانم مدیر را حاشا کرد و با گفتن (من نگفتم باور کنید) خانم مدیر را وادار کرد تا از دختری که در کتابخانه با او بود سؤال کند. آن دختر نیز حاشا کرد. خانم مدیر رو به من کرد و گفت «افشار! این دو نفر همانها نیستند که تو را سؤال پیچ کرده بودند؟» با حرکت سر تأیید کردم. خانم مدیر رو به آنها کرد و گفت «حاشا کردن بیهوده است. می دانید که اگر بخواهید به این کار ادامه بدهید، مجبور می شوم اولیایتان را به مدرسه احضار کنم. تا کار به آنجا نکشیده، خودتان حقیقت را بگویید.
یکی از آن دو نگاهی به رفیقش کرد و گفت «بله، ما بودیم. اما قصد ما آزار افشار نبود. می خواستیم …» خانم مدیر سخنش را قطع کرد و گفت «بلکه به دنبال بهانه ای بودید تا برای افشار شایعه بسازید. این کار امسال شما نیست. خودتان هم می دانید که سال گذشته چه کردید. بروید یک گوشه بایستید تا صدایتان کنم». آن دو کنار رفتند و خانم مدیر دو نفر دیگر را صدا زد که یکی از آنها (صدری) همکلاس خودم بود. وقتی آن دو روبه رویش ایستادند، خانم مدیر نگاه دقیقی به آنها انداخت و پرسید «کدام یک از شما شایعۀ بوفه را ساختید. یا خودتان بگویید یا این که هر دو از مدرسه اخراج می شوید». دختری که کنار صدری ایستاده بود با قسم وآیه می خواست خود را تبرئه کند که صدری گفت «خانم دروغ می گوید. یک روز که افشار و یگانه کنار بوفه ایستاده بودند. این به من گفت هیچ دقت کرده ای چرا یگانه و افشار کنار بوفه می ایستند؟ من تا آن روز متوجه نشده بودم. پرسیدم چرا می ایستند؟ خندید و گفت برای این که دل آقای قدسی را به دست بیاورند. من تعجب کردم، پرسیدم چرا آقای قدسی؟ باز هم خندید و گفت تو چقدر ساده ای، مگر نمی دانی که آقای قدسی هم به او نظر دارد و او را برای نگهداری کتابخانه انتخاب کرده. من به افشار علاقه داشتم. چون هم مبصر بود و هم هر موقع احتیاج داشتم کمکم کرده بود. اول قبول نکردم، اما کم کم این حرف را قبول کردم».
خانم مدیر پرسید «چطور شد که حرف او را قبول کردی، حرفی یا حرکتی از این دو نفر شنیدی یا دیدی؟» با سر تکذیب کرد و گفت «نه، حرفی نشنیدم. اما محبتی که آقای قدسی به افشار می کرد مرا متقاعد می کرد که …» خانم مدیر پرسید «چه محبتی دیدی؟» گفت «یک بار افشار سر کلاس خندید و آقای قدسی خطای او را ندیده گرفت. در صورتی که هر شاگرد دیگری جز افشار بود، از کلاس اخراج می شد». خانم مدیر گفت «به خاطر همین یک گذشت که آقای قدسی کرد، تو مطمئن شدی حرفهای دوستت حقیقت دارد و تو هم به شایعات دامن زدی؟ مگر دبیرهای دیگر به افشار محبت نمی کنند؟ مگر افشار گاهی به جای آقای سلیمی کلاس را اداره نمی کند؟ مگر آقای یوسفی او را سرپرست تیم والیبال نکرده؟ مگر آقای نوایی کم به افشار محبت می کند که تو فقط به این دلیل که یک بار آقای قدسی خطای افشار را ندیده گرفته، برای او شایعه درست کرده ای؟ به قول خودت آن هم در مورد دوستی که همیشه همراهی ات کرده. آیا رویت می شود که به صورت افشار نگاه کنی؟» صدری خجل سر به زیر انداخته بود
?
#۸۲
خانم ناظم رو به دیگر شاگردان احضار شده گفت «چرا شما دخترها عاقل نمی شوید؟ تا کی می خواهید به بچه بازیهایتان ادامه بدهید؟یادتان می آید که پارسال هم برای زندی شایعه ساختید و او را مجبور کردید وسط سال این مدرسه را ترک کند و به دبیرستان دیگر برود؟ پارسال تعهد سپردید که از این کار زشت دست بردارید. امسال هم که همان کار را تکرار کردید. اما امسال دیگر تعهد کافی نیست. ما مجبوریم شما را اخراج کنیم». آنها به گریه افتادند و التماس کنان پوزش خواستند. خانم مدیر بدون عکس العمل به آنها نگاه می کرد. مادر که تحت تأثیر گریۀ آنها قرار گرفته بود لب به سخن گشود و میانجی شد تا خانم مدیر گناهشان را ببخشد. بچه ها که مادر را ناجی خود دیدند، گرد او جمع شدند و تقاضا کردند که بیشتر خواهش کند تا گناهشان بخشیده شود. خانم مدیر به احترام مادر قبول کرد و با اشاره به اینکه (یک فرصت دیگر به آنها خواهد داد) از خانم ناظم خواست تا تعهد دیگری از آنها بگیرد و سپس آنها را مرخص کرد
یک هفته طول کشید تا موج کنجکاوی بچه ها فرو نشست. در آن مدت نه من و نه صدری هیچ کدام لب باز نکردیم و به سؤالات گوناگون بچه ها پاسخی ندادیم. کم کم همه چیز عادی شد و من با خیال راحت به کارم ادامه دادم.
پنج شنبه ها مدرسه نیمه وقت شده بود و ما از این بابت شادمان بودیم. یکی از همین پنج شنبه ها هنگامی که به خانه رسیدم، دیدم شیده هم آمده است. او ضمن صحبت گفت که- صبح روز جمعه با کتایون به آبعلی می رود- مرا نیز دعوت کرد. پرسیدم «تصمیم دارید دو نفری بروید؟» لبخندی زد و گفت «البته که نه، با خانوادۀ کتی می رویم. دیروز به من تلفن کرد و برای صبح جمعه تو و من را دعوت کرد. تو که می آیی؟» گفتم «نه!» با تعجب نگاهم کرد و پرسید «چرا؟» گفتم «به دو دلیل. یکی این که کتی تو را دعوت کرده نه من را، و دوم هم این که من اسکی بلد نیستم و آمدنم بیهوده است». بلند خندید و گفت «این که مهم نیست، چون من و کتی هیچ کداممان بلد نیستیم. اما این که می گویی چرا کتی خودش تو را دعوت نکرد، شاید فکر می کرد که من و تو آن قدر به هم نزدیک هستیم که فرقی نمی کند. چه به خودت بگوید چه از طریق من دعوتت بکند. اگر دوست نداری بیایی بهانه نگیر. راحت بگو نمی آیم». مادرم گفت «مینا هنوز کاملاً خوب نشده مگر نمی بینی. هنوز رنگ پریده است؛ می ترسم با رفتن به آبعلی بیماریش عود کند و دومرتبه بستری بشود». شیده گفت «خاله جان، این چه حرفی است؟ اتفاقاً تغییر آب و هوا برای مینا خیلی هم مفید است. من به شما قول می دهم که این سفر کوتاه باعث شادابی اش بشود، لطفاً موافقت کنید. مینا مدتها است که از خانه خارج نشده، این سفر حتماً برایش مفید است».
دلایل شیده مادر را متقاعد کرد. او نیمی از مشکل را حل کرده بود و از این که می توانست مرا نیز متقاعد کند مطمئن بود. دستم را گرفت و گفت «به ما خوش می گذرد، خواهش می کنم قبول کن». گفتم «اگر تمام خانوادۀ کتی بیایند، ظرفیت اتومبیلشان کامل است و جایی برای من نمی ماند؛ راه هم نزدیک نیست که فشرده بنشینیم. اگر دیدی کتی من را هم دعوت کرد فقط به این دلیل بود که نمی خواست باعث رنجش بشود. تو از طرف من از کتی تشکر کن و با خیال راحت با او برو». پرسید «اگر کتی سؤال کرد چرا نیامدی، چه بگویم؟» مادر جواب داد «بگو که درس داشت و عذرخواهی کرد».
?
#۸۳
گفت «اگر تو نیایی من هم نمی روم. من طالب بودم که هر سه نفرمان با هم باشیم». گفتم «عذر تو موجه نیست و باید بروی. هر چه باشد تو و کتی هم سن و سال هم هستید و با هم رابطۀ دوستی برقرار کرده اید. آمدن یا نیامدن من نباید مانع این دوستی بشود». شیده اندکی به فکر فرو رفت و من برای این که گفت وگو را خاتمه داده باشم، صحبت را به جهتی دیگر کشاندم. آن گاه آنها را تنها گذاشتم و به اتاقم رفتم. فکر این که چگونه شیده در یک ملاقات توانسته بود دوستی صمیمی برای خود دست و پا کند، مرا به خود مشغول داشت. می خواستم به کتابهای درسی ام نگاهی بیندازم که همان بوی خوش یاس تکانم داد. روبه رویم کسی نبود، اما به پشت سر که نگاه کردم، همان دختر را دیدم با همان لباس، که لب تخت مرسده نشسته بود و نگاهم می کرد. حضور او برایم غیرمترقبه بود. بر خود لرزیدم اما ترس گذشته را نداشتم؛ چرا که صورت معصوم و زیبای او، جای ترس نمی گذاشت. به خودم جرأت دادم و پرسیدم «تو کی هستی؟» به جای جواب لبخند زد و شانه اش را بالا انداخت. پرسیدم «چه طوری وارد شدی؟» این بار به جای جواب نگاهش را به پنجره دوخت و به من فهماند که از پنجره آمده است پرسیدم «از من چه می خواهی؟» بلند شد و پشت پنجره ایستاد و به آن چشم دوخت. مسیر نگاهش را دنبال کردم و به همان نقطه ای که او نگاه می کرد، نگریستم. چشم او به پنجرۀ آقای قدسی خیره ماند با حسرت به آن نگاه می کرد. گفتم «توی آن اتاق دنبال کسی هستی؟» نگاهش را از پنجره برگرفت و به صورت من دوخت و با آهی کوتاه به جای اولش بازگشت. پرسیدم «دوستش داری؟» چنان نگاهم کرد که از گفتۀ خود پشیمان شدم، او باز هم با سر پاسخ مثبت داد. پرسیدم «او هم دوستت دارد؟» چند بار سرش را بالا انداخت و تکذیب کرد. گفتم «من چه کاری می توانم برای تو انجام بدهم». بار دیگر برخاست و به پنجره اشاره کرد. روبه روی پنجره چشمم به کوه سراپا برفی افتاد، که من و آقای قدسی روی آن ایستاده بودیم و به مردمی که زیر پایمان برف بازی می کردند، نگاه می کردیم. بی اختیار پرسیدم «تو دلت می خواهد که من فردا بروم؟» لبخندی بر لبهایش ظاهر شد و پاسخ مثبت داد. همان طور که به کوه پر از برف نگاه می کردم، گفتم «رازی هستی که من جای تو را بگیرم؟» برگشتم تا عکس العمل او را ببینم، اما او رفته بود و هیچ کس نبود.
غروب، شکوه خانم و کتی به خانه مان آمدند. از دیدارشان شاد شدم و به گرمی یکدیگر را در آغوش کشیدیم. کتایون به خانۀ مادرش آمده بود تا صبح زود همگی حرکت کنند. او ضمن صحبت قرار فردا را یادآوری کرد. پوزش خواستم و گفتم که (نمی توانم بیایم). متعجب شد و پرسید «چرا؟ فردا که جمعه است، چرا نمی خواهید بیایید؟ اگر بخواهید بهانۀ درس را بیاورید، قبول نمی کنم». خندیدم و گفتم «اتفاقاً به همین دلیل است که نمی توانم شما را همراهی کنم». اخمهایش در هم رفت و گفت «شاید باور نکنی، ما بیشتر به خاطر توست که این سفر کوتاه را ترتیب داده ایم. چند شب پیش توی خانه صحبت از شما به میان آمد و این که شما پس از رفتن مرسده و فریدون خان تنها مانده اید و رغبتی هم به دیدار فامیل و دوستان ندارید. برادرم نظرش این بود که شما به یک هواخوری احتیاج دارید. من پیشنهاد آبعلی را کردم و دیگران هم قبول کردند. من تلفنی به شیده گفتم. او چیزی به تو نگفت؟» گفتم «چرا، گفت و باعث خوشحالیم شد، ممنونم که به فکر من هستید. اما متأسفم که نمی توانم خدمتتان باشم». کتایون با افسردگی رو به مادرش کرد و گفت «مادر متوجه شدید که مینا فردا با ما نمی آید؟» شکوه خانم هم با تعجب نگاهم کرد و پرسید «مینا جان! چرا نمی روی؟ فردا که جمعه است». کتایون دلایل مرا بازگو کرد و مادر هم ضمن تأیید آنها اضافه کرد «حتی اگر درس مینا هم نبود، نمی توانست بیاید، چون ظرفیت ماشینتان تکمیل است و مینا تحمیل می شود».
?
#۸۴
کتایون آه بلندی کشید و گفت «هان … حالا فهمیدم. پس مینا به خاطر این است که نمی آید. اما دوست من! باید بدانی که مادر و پدرم نمی آیند. بقیه هم که جمع و جور هستیم. می ماند کاوه که او هم پشت فرمان می نشیند. من و تو و شیده عقب می نشینیم و کامران و بهروز هم جلو». گفتم «به این شکل برای آقایان دشوار است». خندید و گفت «تو فکر آقایان را نکن. آنها به این نوع نشستن عادت دارند. حالا دیگر بهانه نیاور و قبول کن». و چون سکوت را دید، از خوشحالی دست بر هم کوبید و گفت «خوشحالم که قبول کردی. صبح زود، آفتاب نزده حرکت می کنیم هیچ چیز لازم نیست برداری. فقط لباس گرم بپوش».
هم خوشحال بودم و هم گرفتار دلشوره. آنچه آن دختر خواسته بود، عملی می شد و من نمی دانستم آنجا چه اتفاقی روی خواهد داد.
کتایون با ابراز علاقه به این که- مایل است کتابخانه ام را ببیند- بلند شد و با هم به اتاقم رفتیم. در اتاق هنوز بوی گل یاس پیچیده بود. نفس عمیقی کشید و گفت «به به، چه بوی یاسی! و با چشم دنبال گل یاس گشت. اما چون چیزی ندید، پرسید «از عطر گل یاس استفاده می کنی؟» مجبور شدم دروغ بگویم. کمی رنگ رخسارش تغییر کرد و گفت «دختری را می شناختم که او هم به گل یاس علاقه داشت. اما افسوس …» گفتم «چرا افسوس، مگر او چه شد؟» کتابی از قفسه برداشت و نگاهی به آن انداخت و گفت «او غنچه ای بود که نشکفته پرپر شد». و چون حیرتم را دید، افزود «آنها خیلی سال پیش از اینجا رفتند. درست زمانی که من تازه پا به دبیرستان می گذاشتم. او که فوت کرد، خانواده اش این خانه را فروختند و رفتند و خانواده ای دیگر آمد، که آنها هم به خارج سفر کردند و شما آمدید». کنجکاوی ام تحریک شد. پرسیدم «او چه شکلی بود؟» نگاهم کرد و گفت «دختر زیبایی بود. صورتی به قشنگی مهتاب داشت و چشمهایی رنگین». بعد لبخند زد و ادامه داد «درست مثل چشمهای تو». پرسیدم «چه شد که مرد؟» گفت «بیماری مرموزی داشت که دکترها نمی فهمیدند. زمانی که مرد، فقط هفده سال داشت. خیلی جوان بود. من دوستش داشتم و بعد از مرگ او بیمار شدم». پرسیدم «او توی همین اتاق زندگی می کرد؟» تعجب کرد و گفت «آره، چطور مگر؟» خود را به بی خبری زدم و گفتم «هیچ، همین طوری سؤال کردم. می توانم یک سؤال خصوصی از تو بکنم؟» لب تختم نشست و گفت «بپرس». پرسیدم «بین او و برادرت علاقه ای وجود داشت؟» تبسمی کرد و گفت «درست نمی دانم، اما فکر می کنم که بود. آن موقع کاوه سال آخر دبیرستان بود. همیشه به او هم کمک می کرد. هیچ وقت علاقه شان را علنی نکردند، ولی معلوم بود که به هم دلبستگی دارند. البته کمتر کسی پیدا می شد که از آن دختر خوشش نیاید. گفتم که، خیلی قشنگ و مهربان بود. خنده از لبش دور نمی شد. همین خندۀ همیشگی نشاط و زیباییش را چند برابر می کرد. به هر حال همه چیز تمام شد و او نیز دیگر نیست.
می توانم این کتاب را امانت ببرم؟» گفتم «البته که می توانی». بار دیگر نگاهی به سایر کتابها انداخت و کتاب دیگری نیز انتخاب کرد. هنگامی که اتاق را ترک می کرد، آه عمیقی کشید و بدون حرف خارج شد.
?
#۸۵
با صدای زنگ ساعت، شیده از خواب برخاست. مرا هم بیدار کرد و گفت «بلند شو حاضر شویم. الآن کتی زنگ می زند و من و تو هنوز حاضر نیستیم. خواب آلود بلند شدم و از این که دعوت کتایون را پذیرفته بودم پشیمان شدم. همین موقع مادر هم برای بیدار کردنمان آمد بالا و من و شیده را بیدار دید. گفت «زود آماده بشوید و بیایید صبحانه بخورید». شیده کلاه و دستکش خودش را برداشت و زودتر اتاق را ترک کرد. مقابل آینه ایستاده بودم و موهایم را لای کلاه مخفی می کردم که شبح او از بالای هلالی آینه پیدا شد. توان دستم از بین رفت و هر دو دستم به پهلو افتاد. او با نوعی شتاب، به سویم دوید و کلاهم را روی سر صاف کرد و در حالی که لبخند می زد، با دست اشاره کرد که حرکت کنم.
خواب آلوده و مردد از پله ها سرازیر شدم، رنگم پریده بود و دستهایم می لرزید. از او نمی ترسیدم، اما هر بار که وجودش را احساس می کردم، بدنم بی اختیار به لرزه می افتاد. مادر، رنگ پریده ام را بی خوابی گمان کرد و تا خودش سر و وضعم را چک نکرد راضی نشد. صبحانۀ مفصلی به ما خوراند و هنگامی که زنگ در به صدا درآمد، ساکی پر از میوه و تنقلات به دستم داد و به شیده سفارش کرد تا کاملاً مراقبم باشد. شیده صورتش را بوسید و با دادن اطمینان لازم، از خانه خارج شدیم. هنوز با همسفرانمان سلام و احوالپرسی نکرده بودیم که مادر با عجله در را باز کرد و ساک دیگری به دست شیده داد و گفت «داشت یادم می رفت، برای توی راهتان چند ساندویچ درست کرده ام که به دردتان می خورد». آقای قدسی تشکر کرد و سوار شدیم.
همگی خودمان را به قدر کافی پوشانده بودیم. اول کتی سوار شد و به دنبال او شیده. هنگامی که من هم می خواستم سوار شوم، ناگهان چشمم به پنجرۀ اتاق مسعود افتاد. به نظرم آمد که او از پشت شیشۀ تاریک ما را نگاه می کند و برایمان دست تکان می دهد. با صدای شیده که گفت (چرا معطل می کنی؟ سوار شو) به خودم آمدم و سوار شدم. آقای قدسی برگشت و در سمت مرا امتحان کرد و پس از اطمینان از بسته بودن آن، حرکت کردیم.
کتایون با دست بر شانه ام زد و چون متوجه او شدم گفت «دیدی همه جا گرفتیم و هیچ کس ناراحت نیست؟» لبخند زدم. همگی هنوز خمار خواب بودیم و سکوت حاکم بود. چراغهای اتومبیل راهمان را روشن می کرد و پیش می رفتیم. از شهر که خارج شدیم؛، افق روبه روشنی می رفت. هوای اتومبیل گرم و دلچسب بود و نوای آرامی از رادیو به گوش می رسید. بی اختیار چشم بر هم گذاشتم و به آن دختر فکر کردم. از من چه می خواهد؟ چرا این گونه وارد می شود؟ آیا من نیز سرنوشتی چون او خواهم داشت و او می خواهد مرا برای مردن آماده کند؟ شیده با آرنج به پهلویم زد و مرا به خود آورد. آقای قدسی از آینه او را نگاه کرد و گفت «بگذارید استراحت کند». شیده خندید و گفت «خیلی خوابیده، حتی سر میز صبحانه هم خواب بود». کتی گفت «اما برخلاف مینا من اصلاً دیشب خوابم نبرد. راستش خیلی هیجان داشتم. سالها بود که به یک پیک نیک دوستانه نرفته بودم». شیده دنبالۀ کلام او را گرفت. اما من ترجیح دادم سکوت کنم و فقط گوش بدهم. بهروز با شنیدن نام صبحانه، پس از خمیازه ای بلند، شیده را مخاطب قرار داد و گفت «خوش به حالتان که صبحانه خوردید؛ ما از گرسنگی است که خوابمان گرفته». یاد ساندویچها افتادم و به شیده گفتم «ساندویچ که داریم، بیرون بیار!» شیده ساک ساندویچ را باز کرد و به هر کدام ساندویچی تعارف کرد. خواب از چشم همه پرید و مسافران گرسنه با اشتها شروع به خوردن کردند. کامران رادیو را خاموش کرد و پخش اتومبیل را به کار انداخت. شور و شوق آنها مرا هم به نشاط آورد و رخوت و سستی را فراموش کردم. پس از ساندویچ نوبت به تنقلات رسید و مقداری آجیل میان همه تقسیم شد. کامران سر شوخی را با شیده باز کرد و ما را سرگرم کردند. بهروز نوار دیگری از داشبورد درآورد. از کاوه پرسید «خراب که نیست؟» آقای قدسی متوجه بهروز شد و نگاهی گذرا به او و نوار انداخت و گفت «نمی دانم». بهروز برای امتحان، نوار را درون پخش گذاشت. نوار شعر بود. با شنیدن صدای شاعر کتایون هیجان زده گفت «این نوار من است، توی ماشین تو چه می کند؟» کاوه خندید و گفت «نمی دانم». کامران گفت «مال هر که می خواهد باشد، بگذارید گوش کنیم».
?
@nazkhatoonstory