رمان آنلاین کاش قسمت ۲۱تا۳۰

فهرست مطالب

کاش مریم میرزایی داسان آنلاین داستان واقعی

رمان آنلاین کاش قسمت ۲۱تا۳۰

رمان:کاش

نویسنده:مریم میرزایی

 

#کاش
#قسمت۲۱

نخیر خیلی زحمت کشیدین ممنون واقعا نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم مامانم یه دسته چک دراورد و گذاشت
جلو محمد و گفت بفرمایید مبلغشو بنویسین هرچی خرج بیمارستان و اژانس و این حرفا شده
-این حرفا چیه سارا خانم هم مثل خواهر من
– اخه اینطوری که نمیشه
– چرا میشه فعلا خدا نگه دار
– خدا نگه دار واقعا ممنونیم
وقتی محمد رفت خداروشکر بابام اومد اخه بابام خیلی باهوش بود و همش ارزو میکردم نیاد از زیر زبون محمد
حرف بکشه خلاصه که شب از بیمارستان مرخصم کردن و من اومدم خونه و تا دو هفته هم نباید به مدرسه میرفتم از
این بابت خیلی ناراحت بودم چون من بیشتر مطالب رو تو کلاس یاد میگرفتم واسه همینم برام عذاب اور بود که
بشینم خودم بخونم تا دوهفته از محمد خبری نبود بعد از دو هفته که دیگه گچ پام رو باز کرده بودم به مدرسه رفتم
صبح وقتی داشتم میرفتم محمد اومد دنبالم وگفت
– سلام چطوری ؟
– مهمه؟
– معلومه که مهمه
– باشه حالا فکر کن خوبه خب دیگه مزاحم نشو
– مزاحم!
– اره مزاحم ، تو مزاحمی
– سارا با منی
– غیر از تو کسی اینجا نیست
– سارا بخدا من نمیخواستم اینطوری شه
– حالا که شده
– میدونم مقصر بودم اما خودم خیلی پشیمونم میدونی چندمین باره دارم ازت معذرت خواهی میکنم
– یه نگاه به صورتم بنداز هرکی ببینه حالش بهم میخوره این تا کی میخواد اینطوری بمونه
– نخیر من اصلا حالم بهم نمیخوره بخدا تا یک ماه دیگه صورتت خوب میشه
– اگه خوب نشد
– اگه خوب نشد دیگه یک کلمه هم با من حرف نزن
– برو بابا
– سارا توروخدا این کارارو با من نکن به همونی که میپرستیش تو این دو هفته داغون شدم
– از من داغون تر ، میدونی روزی چند بار میرفتم تو اینه خودمو میدیدم و گریه میکردم
– میدونم ،میدونم اما خواهش میکنم منو ببخش دیگه جوابشو ندادم و رفتم داخل مدرسه موقع برگشت مدرسه هم
دوباره با ماشین
اومد دنبالم نرفتم سوارشم اروم اروم از کنار من میومد و التماس میکرد برم سوار شم بعدش دیگه دیدم درست
نیست واقعا اونم خودش نمیخواسته اینطور شه رفتم سوار شدم
خب الان چیکار داری ؟
-بخشیدیم یا نه؟
-فکر کن بخشیدم
-پس بخشیدی؟
سکوت کردم دیگه اخلاق منو میدونست فهمید که وقتی حرفی نمی زنم یعنی علامت رضایته یه هدیه از صندلی عقب
اورد و گفت
– اینم واسه عزیز ترینم، سارا
– این چیه ؟
– بازش کن
– وای محمد مرسی خیلی نازه
– خواهش میکنم عزیزم ناقابله
محمد یه عروسک خرگوش سفید خیلی بزرگ و اسم خریده بود خیلی مامانی بود خلاصه که منوزود رسوند خونه اما
بهم گفت نمیخواد بخاطر پات بیای پارک اما اگه تونستی بیا لب پنجره که ببینمت
-محمد تو واقعا الان هم میخوای با من باشی با این صورتم؟
– اولا مطمئنم صورتت خوب میشه بعدشم اگه صورتت همین طوری هم بمونه بازم خوشگلی به جون مامانم راست
میگم زیاد تغییری نکردی
– خدافظ
-خدافظ
وقتی اومدم خونه کلی به خودم امیدوار شدم دوباره که خودمو تو اینه نگاه کردم دیدم اونقدرم که فکر میکردم
صورتم وحشتناک نیست غروب تحمل نیاوردم ورفتم پارک که محمد رو ببینم جونم به جونش بسته بود یه روز که
نمیدیدمش انگاراون روز واسم روز نبود اما با وجود اینکه خیلی دوسش داشتم خیلی واسش ناز میکردم البته نه اینکه
بخوام اذیتش کنم فقط داشتم واسش ناز میکردم اونم نازکشم بود
خلاصه وقتی رسیدم پارک بعد از بیست دقیقه محمد اومد
– سلام
– سلام
– عزیزدلم مگه نگفتم امروز نیا پارک ببخشید به خاطر من مجبور شدی بیای محمد میدونست من بدم میاد کسی
تظاهر کنه که من خودمو واسش کوچیک میکنم میخواست اذیتم کنه واسه همینم منم حرصم گرفت گفتم
-نه اتفاقا فقط چون حوصلم سر فته بود اومدم یه هوایی عوض کنم
– باشه سارا خانم حالا شما هی مارو ضایع کن بابا یه بارم بهم بگو دوسم داری که حداقل دلم خوش باشه
-خب از کجا فهمیدی من اومدم پارک؟
– نفهمیدم تو اومدی پارک اومدم قدم بزنم دیدم ا این که سارا خودمونه اومده پارک
– پس بخاطر من نیومدی پارک
– حالا توچرا با این پات اومدی پارک؟
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۱۰٫۱۷ ۲۲:۳۲]
#کاش
#قسمت۲۲

خودتو داری میزنی به اون راه میخوای تلافی دربیاری اره؟برو اصلا نمیخوام ببینمت
محمد دید من عصبانی شدم و داشت عمیق به من نگاه میکرد و حرفامو گوش میداد با لبخند گفت
– غلط کردم سارا ، بخدا از پنجره دیدم اومدی منم حاضر شدم که بیام ببینمت
– حالا شد اخرین بارت باشه که از من تقلید میکنی ها
– عاشق همین دیوونه بازی هاتم
– بایدم باشی
– بله هستم . اونروز خیلی مظلوم شده بودی وقتی اونطوری گریه میکردی میخواستم زمین دهن باز کنه من بیفتم
توش
– تو هم که چقدر نگران بودی
-بخدا بودم راستی مامانت خیلی مهربونه ها
– نخیر خیلی ساده تشریف دارن ای حال میداد اونروز مچتو میگرفت مینداختت زندون
– با اون نقشه ای که شما ریختی به عقل هیچکس نمیرسید که قضیه غیر از این باشه
– ما اینیم دیگه
– گوشتو بیار میخوام یه چیزی بهت بگم
– کسی اینجا نیست بگو
– نه میترسم بشنون
– خودتو لوس نکن بگو
– نه تا گوشتو نیاری نمیگم
– باشه خب بگو
– عاشقتم یه دونه ای با دنیا عوضت نمیکنم
– خودتو لوس نکن
-بخدا جدی میگم
– حالا چرا اروم میگی تا اینو گفتم محمد داد زد
– همگی گوش کنید من عاشق این دخترم واسش می میرم اما نمیدونم این منو دوست داره یا نه
– محمد ساکت شو دیوونه ابرومونو بردی باشه بابا فهمیدم
– نگاه کنید هیچ وقت به من نگفته دوست دارم یه دختره که تقریبا نزدیک ما بود و با دوست پسرش بود گفت
-بگو دیگه نگاه کن چقدر دوست داره
من تا حالا به محمد نگفته بودم دوست دارم اما انگار مجبور شدم همه داشتن نگاه میکردن و محمد هم انگار خیلی
خوشحال بود ومیدونست خیلی برام سخته که مستقیم بهش نگاه کنم و بهش بگم دوسش دارم گرچه خودش
میدونست واقعا دوسش دارم وحتی حاررم جونمم واسش بدم اما نمیتونستم بگم وقتی دید از خجالت گونه هام قرمز
شده بودن و سرمو انداخته بودم پایین گفت
– اهان حالا شد پس معلوم شد دوسم داری یکی از پسرا داد زد مگه بهت گفت دوست داره محمد گفت
-اره اما یواش به خودم گفت
الهی فدای اون اخلاق خجالتیت بشم میدونم دوسم داری باشه نگو سرم پایین بود
-سارا جونم زندگیه محمد تا کی میخوای سرتو پایین نگه داری سرمو اوردم بالا و نگاش کردم
– اهان حالا شد راستی سارا میدونی چند وقته با همیم
– اره ۴ ماه
– پس یعنی ما کی با هم دوست شدیم
– دوم مهر
– و الانم دوم دی هست
– و منم دو روز دیگه امتحانای ترمم شروع میشه
– خوب شد یادم انداختی میخواستم بهت بگم تو این روزا که امتحان داری فقط پنج شنبه ها بیا که ببینمت
– باشه راستی شما هم واسه کنکور میخونی ها
– اگه قبول نشم چی
– باید بشی
– باشه چون تو میخوای
– خب دیگه من باید برم خونه
– چرا اینقدر زود
– دلم شور میزنه نمیدونم چرا؟
– نگران نباش
– باشه خب کاری نداری
– نه قربونت برم دوست دارم مواظب خودت باش خدافظ
– منم همین طور
– توهم کدوم طور؟؟؟
– منم دوست دارم
– فدات شم این اولین بارت بود بهم گفتی مزاحمت نمیشم برو
– خدافظ
– خدافظ
وقتی اومدم خونه داشتم کلید مینداختم که تلفن به صدا دراومد زود کفشامو دراوردم و رفتم داخل و تلفن رو
برداشتم
– الو
– الو سلام سارا
– سلام راحیل چطوری دختر؟ دلم خیلی برات تنگ شده بود ببخشید نتونستم زنگ بزنم
– ممنون خوبم تو چطوری
– منم خوبم
– مامان اینا خوبن چه خبر با درسات؟
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۱۰٫۱۷ ۲۲:۳۵]
#کاش
#قسمت۲۳

همه خوب اما من نه!
– چیشده راحیل چرا اینطوری حرف میزنی
– سارا بدبخت شدم سارا خاک به سر شدم
– چی میگی راحیل دارم سکته میکنم چیشده مثل ادم بگو چیشده
– هیچی بیچاره شدم
– واسه مامانت اینا اتفاقی افتاده
– نه
– خب بگو دیگه لامصب چیشده
– سامان! سامان
– دیوونه گفتم ببینی چیشده با سامان قهر کردی اینطوری میکنی به قران نزدیک بود بیفتم غش کنم
– نه سارا سامان، سامان مرد
– چه بهتر بی خیال همه پسرا همینن دو روز با ادمن بعدش میرن و با یکی دیگه دوست میشن
– سارا من دارم جدی حرف میزنم سارا شاید منو ببندازن زندان
– چی میگی راحیل واضح حرف بزن بخدا گیج شدم چیشده داری چی میگی
– دیروز با سامان رفتیم بیرون یه جا نشسته بودیم که یه پسره اومد بهم متلک انداخت سامان رفت باهاش دعوا کرد
پسره چاقو کشید و…
– راحیل شوخی میکنی؟
– نه سارا بخدا راست میگم
– دیدی راحیل به حرفم رسیدی؟
– اره سارا کاش اونموقع به حرفت گوش میدادم سارا اگه منو ببرن زندون چی
– چه ربطی به تو داره
– مامانش اینا هر روز می ان دم خونمون و نفرینم میکنن میدونم حق دارن اما من نخواستم اینطور شه رفتن ازم
شکایت کردن
– هیچ نگران نباش هیچ کاری نمی تونن بکنن
– سارا میتونن سارا من می میرم اگه برم زندون من سامان رو دوست داشتم من نمیخواستم اینطور شه سارا حالا
چیکار کنم تو بگو تو که همیشه نصیحتم میکردی بگو ابجی بگو خواهر دلسوزم بگو الان بگو الان دیگه هر چی بگی
گوش میکنم قول میدم، قول میدم نه نگم قول میدم نگم مام ان بزرگ سارا بگو توروخدا بگو دارم میمیرم هر لحظه
یاد اون لحظه می افتم که چاقو رو فرو کرد تو شکم سامان میخوام
سکته کنم من بدون سامان می میرم من قاتلم من باعث شدم سامان بمیره من سامان رو از خانوادش گرفتم سارا
وقتی مامانشو میبینم دوس دارم زمین دهن باز کنه من بیفتم توش سارا بگو چیکار کنم دیگه زندگی برام پوچه دیگه
از زندگی سیر شدم
– راحیل گریه نکن تو روخدا به خدا دلم میگیره راحیل هیچی نمی شه فقط به خدا توکل کن راحیل توروخدا گریه
نکن باور کن همه چی درست میشه
چی درست میشه دیگه سامان رفت دیگه برنمیگرده
– میدونم اروم باش شاید خداخواسته
– چرا واسه من چرا خدا واسه من خواست مگه من چقدر گناه کرده بودم مگه فقط من با پسر دوست بودم مگه
– نه راحیل جان عزیزدلم توروخدا گریه نکن قول میدم همه چی درست میشه نگران نباش
– خواهش میکنم واسم دعا کن
– باشه عزیزم حتما حلالم برو و به هیچی فکر نکن فکر کن هیچ اتفاقی نیفتاده فکرکن همه چی خواب بوده باشه
قربونت برم؟
– باشه خدافظ
– خدافظ منو خبر دار کن من منتظر زنگت هستم راحیل یادت نره
– باشه خدافظ
– خدافظ
وقتی تلفن رو قطع کردم دیدم دلشورم بیخودن بود داشتم سکته میکردم خدایا اخه این چه بلائی بود سر راحیل
اومد مگه بیچاره چه گناهی کرده بود که این مجازاتش بود گناهش دوست داشتن بود گناهش این بود که عشقشو از
دست بده خدایا اونموقع راحیل رو درک نمیکردم اما الان درک میکنم الان میفهمم چی میکشه الان میفهمم چقد ر بر
اش سخت بوده که عشقشو جلوی چشماش با چاقو کشتن و جلوش جون میداده خدایا این مجازاتش بود همون طور
که داشتم گریه میکردم مامان اینا اومدن انگار این اخر حرفای منو شنیده بودن
-سارا چیشده عزیز دلم
-هیچی مامان تو روخدا نپرس هیچی نشده
– بگو عزیزم بگو چیشده شاید تونستم کاری کنم
-هیچی مامان میشه از اتاق برین بیرون حالم بده دارم میمیرم
– اخه اینطوری
– خواهش میکنم
– باشه هر جور مایلی اما هروقت به این نتیجه رسیدی که میتونم کاری کنم بیا بگو
-باشه
مامانم رفت بیرون راحیل رو خیلی دوست داشتم تحمل نداشتم یه ثانیه عذاب کشیدنش رو هم ببینم دیوونه شده
بودم وقتی مامانم رفت فقط داد کشیدم خدایا ،خدایا کجایی بگو چی میشه بگو یه کاری میکنی که راحیل از این بلا
راحت شه بگو یه کاری براش میکنی مگه نگفتی من بنده هامو دوست دارم پس کجاس دوست داشتنت خدایا اگه
کاری نکنی…
– چی میگی سارا چرا داری کفر میگی
– مامان مگه نگفتی خدا مارو دوست داره پس چر ا بعضی وقتا یه بلا هایی میاره که ادم از زندگی متنفر میشه
– حتما حکمتی توشه خدا همه ی کاراش از روی حکمته شاید صلاحش اینه شاید اینطور به نفعش باشه برای راحیل
اتفاقی افتاده
– نه راحیل دوستم رو گفتم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۱۰٫۱۷ ۲۲:۴۲]
#کاش
#قسمت۲۴

فقط واسش دعا کن خدا خودش همه ی کارارو درست میکنه
اونقدر گریه کردم که ندونستم کی خوابم برد با زنگ ساعتم از خواب بیدار شدم اما حالم خیلی بد بود نتونستم از
جام بلند شم سرم گیج میرفت نرفتم مدرسه بعد از دو ساعت که یه خرده حالم بهتر شد زنگ زدم خونه راحیل اینا
هرچی زنگ زدم کسی گوشی رو برنداشت زنگ زدم گوشی مامانش اونم برنداشت واسه همین
زنگ زدم گوشی باباش
– الو
– الو سلام
– سلام بفرمایید
– دایی من سارام
– خوبی سارا
– دایی چیشده حالتون بده
– سارا بدبخت شدیم
– چرا دایی چیشده
– راحیل
– راحیل چیشده نکنه بردنش زندون
– کاشکی میبردنش زندون
– پس چیشده
– خودکشی کرده
– دایی توروخدا راست میگید الان کجایید
– دکترا خبر دادن که راحیل …
– دایی نه توروخدا تحمل شنیدن این خبر رو ندارم بگین که دارم خواب میبینم
– نه سارا خواب نیستی راحیل از دست رفت
– گوشی رو گذاشتم و همون طور از هوش رفتم وقتی بلند شدم دیدم تو بیمارستانم و مامان بابام بالا سرم هستن
– مامان من کجام چرا منو اوردین اینجا
– سارا با خودت داری چیکار میکنی
– مامان راحیل،راحیل رفت
– ما دیشب ساعت یک نصفه شب خبردار شدیم اما به تو چیزی نگفتیم
– مامان منم میخوام بمیرم منم دیگه از این زندگی بدم میاد خدایا منم بکش خدایا مگه دیشب نگفتم کمکش کن
خدایا راحیل که دلش صاف بود راحیل که خیلی دختر مهربونی بود این مجازاتش نبود
– مامان گریه نکن خدا اینطوری خواسته
– توروخدا بریم ،من میخوام تو مراسمش باشم
– باشه قربونت برم فردا میریم
– نه همین الان توروخدا همین الان مامان خواهش میکنم
باشه
مامان زنگ زد به بابام و بابام چون تو شرکت هواپیمایی اشنا داشت یه پرواز واسه دو ساعت دیگه واسمون جور کرد
حدود چهار ساعت بعد ساوه بودیم سرظهربود مستقیم رفتیم مراسم خاک سپاری داشتن قبر واسش میکندن رفتم
رو سر خاکش داد زدم گریه کردم به راحیل گفتم راحیل کجایی بی معرفت کجایی نامرد مگه قرار نبود من زودتر
ازتو برم مگه وقتی بچه بودیم یادت نیست میگفتیم من دو روز از تو
زودتر می میرم چون من دو روز از تو بزرگ تر بودم بلند شو اول من بمیرم بعد تو نمیتونم ببینم تو دیگه کنارم
نیستی بلند شو بی معر فت میخوام ببوسمت میخوام
اون صورت ماهتو نوازش کنم میخوام واست یه خبرایی رو تعریف کنم میدونم کلی ذوق میکنی راحیل توروخدا بلند
شو میخوام واسه یه لحظه هم که شده دست رو موهات بکشم میخوام اشکای دیروزتو از رو صورتت پاک کنم
میخوام دستاتو بگیرم راحیل بلند شو راحیل بلند شو قول میدم دیگه مامان بزرگ بازی در نیارم بلند شو میخوام
هرچی درد دارم بهت بگم راحیل مگه نگفتم بهت که چقدر دوست دارم
راحیل نگاه کن اومدم دیدنت میخوای اینطوری مهمون نوازی کنی بلند شو خودتو لوس نکن اگه بلند نشی دق میکنم
ها راحیل توروخدا بلندشو یعنی تو دیگه نیستی یعنی از تو فقط یه مشت خاک مونده راحیل همه ی خاطراتتو واسه
خودم زنده میکنم بلند شو میخوام بغلت کنم میخوام تو اغوشت گریه کنم یادته بعضی وقتا سرتو میذاشتی رو پاهامو
بهم میگفتی با موهام بازی کن منم موهاتو نوازش میکردم
بلند شو میخوام سرتو بذاری رو پاهام و دست رو موهات بکشم یادته گفتی من دوست دارم تو یه شب بارونی یا تو
یه شب برفی بمیرم اما امشب که نه بارون بارید نه برف نه حتی اسمون ازعاشقونه ترین لحظه ی دو پرنده ی جا
مونده از غافله عکس گرفتن هوا صافه صافه پس بلند شو راحیل نگاه کن اسمون هم انگار نه به خاطر تو بلکه بخاطر
تنها شدن من میخواد اشک بریزه نگاه کن یه دیوونه داره دیگه حرفی از اومدن نمیزنم چون اگه تو کاری رو نخوای
انجام بدی انجام نمیدی حتی اگه عزیزترین کسی که داری بهت بگه مامانم وقتی دید من دارم دیوونه میشم و تحمل
ندارم ببینم راحیل رو تو قبر میذارن بلندم کرد اما تادیدم راحیل رو میخوان بذارن تو قبر داد زدم چیکار میکنین
سنگدل راحیل زنده اس مگه شده راحیل خودکشی کنه نه من نمیذارم راحیل رو بذارین زیر یه مشت خاک راحیل
نگاه کن اینا چقدر بی رحمن من نمیذارم تو روتو قبربذارن من به جای تو میرم تو قبر خواهش میکنم بلندشو راحیل
بلند شو اینا باور نمیکنن تو زنده ای بلند شو بهشون ثابت کن ، اینا فکر میکنن من دیوونه شدم مگه تو رو من
حساس نبودی مگه تو نبودی که یه بار یکی بهم گفت دیوونه تو کلی باهاش دعوا کردی خب الانم بلند شو ازم
طرفداری کن راحیل خواهش میکنم مامان بلندم کرد که گفتم:
-نه من میخوام امشب پیش راحیل بمونم من میخوام امشب براش تعریف کنم اخه
به هم قول داده بودیم اتفاقامونو واسه هم تعریف کنیم اگه تعریف نکنم ازم دلگیر میشه فکر میکنه بهش اعتماد
ندارم میخوام پیش راحیلم بمونم میخوام منم با راحیل برم کنارش بخوابم میخوام کنارش چشمامو بذارم رو هم و
اسوده بخوابم اخه وقتی میام اینجا با کی حرف بزنم ؟
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۱۰٫۱۷ ۲۲:۴۵]
#کاش
#قسمت۲۵
میگم پس چرا منو تنها گذاشت راحیل توروخدا بلند شو من تحمل ندارم ببینم از تو یه مشت خاک مونده از ته
دل اشک میریختم همه با حرفای من گریشون گرفته بود وقتی همه رفتن من موندم کنارش تا وقتی که هوا تاریک شد
گفتم نیان دنبالم گفتم میخوام با راحیل حرف بزنم. وقتی همه رفتن کلی باهاش حرف زدم راحیل رو روبه روم
میدیدم احساسش میکردم گفتم راحیل چرا ،چرا رفتی چطور دلت اومد؟
– وقتی از پیشم میری کمی خاک بردار هرچی درد داری تو سینه خالی کن رو قبرم سارا گریه نکن تو گریه میکنی
من عذاب میکشم تورو خدا گریه نکن بسه گلم گریه نکن پاشو برو اخه دیرت میشه من نگرانت میشم ازمن دیگه
فقط یه مشت خاک مونده توروخدا دست بردار برو سارا فقط خاطراتم رو زنده نگه دار ببخشید قدرتو ندونستم کاش
میتونستم اشکاتو پاک کنم کاش دستامو از تو ی تابوت میذاشتن بیرون که بفهمن چیزی با خودم نبردم کاش
موهامو شونه نمیکردن تا میفهمیدن کسی دست نوازش رو سرم نکشیده بود کاش میشد بهش میگفتم منتظرش بودم
وقتی که تو بیمارستان بود کاش میشد ،؛ بهش میگفتم چشام به در بود نیومدی سراغم بگم که به یادش بودم بگم که
عاشقت مرد دیگه نیاد سراغم سارا برو برو و شبای پنج شنبه واسم فاتحه بخون و به همه هم بگو برام بخونن تا شاید
عذاب خودکشیم کم شه راحیل اینو گفت و از جلو چشمام محو شد چقد دلم میخواست پیشم میموند چقدر دلم
میخواست واسش حرف بزنم چقدر دلم میخواست برم تو بغلش چقدر دلم میخواست خودم رو سبک کنم اما اون
دیگه رفته بود کاش بلند میشدم و میدیدم همه ی این اتفاقا خواب بوده اما همش واقعیت بود راحیل دیگه نبود وقتی
هوا گرگ ومیش بود مامانم اومد دنبالم و گفت بریم تهران منم دیگه بلند شدم و رفتیم تهر ان تا یه هفته نرفتم
مدرسه اصلا به یاد محمد هم نبودم فقط به راحیل فکر میکردم با مرگ راحیل دیگه هیچکس و هیچ چیز نمیتونست
خوشحالم کنه همش تو حال خودم بودم با هیچ کس حرف نمیزدم فقط اشک میریختم دیگه بعد از یه هفته رفتم
مدرسه با اینکه اونموقع هم هنوز تو اون حال خودم نبودم تو راه برگشت از مدرسه بودم که محمد رو دیدم به طرفم
اومد اما من جواب نمیدادم یعنی انگار یه نفر جلو زبونم رو گرفته بود و نمیذاشت حرف بزنم.
– سلام سارا کجا بودی تو این چند روز دق کردم
– با توام سارا میگم کجا بودی
– سارا میشنوی چی میگم
– سارا حالت خوبه با من قهری کسی چیزی گفته ،من کاری کردم، خب بگو چیشده بدون این که به سواالی محمد
جواب بدم به طرف مدرسه حرکت کردم و رسیدم به مدرسه تو مدرسه مامانم به معلم ام گفته بود که که من حالم
بده و اونا هم اونروز به من کاری نداشتن موقع برگشت مدرسه دوباره محمد اومد دنبالم دوباره پرسید
-سارا تو چت شده با این کارات حرصم میدی با این کارات عذابم میدی اگه نمیخوای بامن باشی خب بگو چرا
اعصابمو میریزی به هم ؟ سارا چرا چشمات قرمز شده؟چرا اینطوری شدی؟ اخه دختر داری دیوونه ام میکنی بخدا
داغونم کردی یه کلمه بگو چیشده
– محمد میفهمی حالم بده میفهمی یه نفر رو که جزئی از خانوادم بود جزئی از وجودم بود جزئی از زندگیم بود
ازدست دادم میفهمی من خرابم میفهمی دیگه از زندگی کردن متنفرم دست از سرم بردار تو روخدا برو بذار تو حال
خودم باشم
– چی میگی تو کی رو از دست دادی
– هیچی فقط برو
– بیا بریم تو ماشین من ماشین اوردم با محمد رفتیم سوار ماشین شدم محمد رفت کمی دورتر از مدرسه و یه جا نگه
داشت و گفت
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۱۰٫۱۷ ۲۲:۴۷]
#کاش
#قسمت۲۶

حالا بگوچیشده که اینقدر به هم ریختی
– راحیل دخترداییم رفت خودکشی کرد
– چرا جدی میگی ؟
– قیافه ی من مثل کسیه که داره شوخی میکنه؟
– نه اما خب حالا واسه چی خودکشی کرده نکنه همون دختره بود که عکسشو بهم نشون دادی و ازش حرف میزدی
اره سارا؟
-اره خودش بود دیگه نیست من نمیتونم درک کنم که دیگه نیست یعنی باورم نمیشه هرلحظه هزار بار ارزو میکنم
کاش میخوابیدم و بلند میشدم میدیدم همه این اتفاقا خواب بوده همه ی اتفاقا رو واسه محمدتعریف کردم اونم خیلی
ناراحت شد و گفت
– واقعا متاسفم سارا اما تورو خدا خودتو عذاب نده اونم راری نیست تو اینقدر خودتو ناراحت کنی
– نمیشه نمیشه
– سارا جون من ناراحت نباش باورکن وقتی تو رو با این ورع میبینم اعصابم میریزه به هم راستی امتحاناتو چیکار
کردی تو این یک هفته که رفته
– دو تا امتحان بوده که مدرسه قبول کرده نمره های کلاسمو رد کنه
– خب از این به بعد رو بخون اون رفته حتما خدا میخواسته حتما به صلاحش بوده تو دیگه خودتو عذاب نده که ده
نفر دیگه هم واسه تو عذاب بکشن بخدا تحمل یه لحظه ناراحتیتو ندارم
– باشه میشه منو برسونی خونه
– اره حتما
– ممنون
بعد از بیست دقیقه رسیدیم خونه
– خب محمد ممنون که منو رسوندی خدافظ راستی ببخشید این چند روز نگران شدی شرمندم
– نه این حرفو نزن من شرمندم که اونطوری باهات حرف زدم
– محمد ببخشید من هیچ وقت قدرتو ندونستم و همیشه تو واسه من همه کار کردی و به حرفام گوش دادی اما من
درست برعکس تو
– دیگه این حرفارو نزن اینطوری از دستت ناراحت میشم
– باشه اما اگه این چند روز نیومدم بیرون ازم دلخور نشو بخدا اصلا حال و حوصله ندارم قول میدم یه کم بگذره
جبران کنم
– نه عزیزم لازم به جبران نیست تو حق داری شاید من جای تو بودم از این بدتر بودم
– خب دیگه مزاحمت نمیشم خدافظ
– خدافظ قول بده بهش فکر نکنی البته منظورم این نیست که از یاد ببریش
– باشه
با محمد خدافظی کردم و اومدم خونه نمیتونستم در و دیوار خونه رو تحمل کنم داشتم خفه میشدم وقتی تنها بودم
بیشتر به راحیل فکر میکردم یه عکسشو داده بودم عکاسی واسم بزرگ کرده بودن و قابش کرده بودم و به دیوار
زده بودم وقتی میدیدمش غصه میخوردم وقتی به اون قیافه ی معصوم و دوست داشتنی نگاه میکردم بیشتر دلم
میسوخت واقعا حیف بود سعی کردم بهش فکر نکنم با اینکه کار خیلی سختی بود حدود دو ماه گذشت و من تو این
دو ماه فقط یک بار محمد رو دیدم روز هفتم اسفند بود که اونروز تقریبا دیگه حالم بهتر شده بود امتحاناتم هم تموم
شده بود و کارنامه ام رو هم گرفته بودم معدلم با این که خوب شده بود اما مثل ساالی گذشته واسم رضایت بخش
نبود خالصه که هفتم اسفند رفتم پارک میدونستم بالاخره اگه محمد بیاد کنار پنجره منو حتما میبینه و همینم شد بعد
از پنج دقیقه محمد اومد و پرسید
– خانم ببخشید ساعت دارید
– نخیر ندارم
دوتامون خندمون گرفت
-الهی فدای خنده هات بشم
-ا محمد گفتم بدم از این قربون صدقه ها میاد خدا نکنه
– خب دوست دارم چیکار کنم بعدشم من جدی میگم
– نه من خوشم نمیاد
-باشه سعی میکنم دیگه نگم حالا حالت خوبه
– بد نیستم
-نه نشد بد نیستم یعنی چی اگه تو خوب نباشی منم خوب نیستم
-خب خوبم
– اهان دمت گرم پس منم خیلی خیلی خوبم از این بهتر نمیشم چند دقیقه سکوت کرده بودیم که من سرم همیشه از
روی اون یه خرده خجالتی که داشتم پایین بود اما زیر چشمی متوجه شدم که محمد به من ذل زده
– سارا تاکی میخوای از من خجالت بکشی فکر میکنی نمیفهمم
– نه خجالت نمیکشم فقط حرفی نداشتم
– خب هروقت حرفی نداشتی به من نگاه کن مثل من که به تو نگاه میکنم
– باشه
– نه بگو چشم ناسلامتی قراره خانومم بشی ها باید از الان یه خرده جذبه ام رو بهت نشون بدم
– خب چشم اقامون هرچی شما بفرمایین امر میشه
– سروری سالاری خاک زیر پاتم
– وای محمد این قربون صدقه هاتو اصلا بذار کنار بخدا وقتی اینطوری میگی دوست دارم زمین دهن باز کنه من
بیفتم توش
– خدا نکنه گیر نده دیگه خب من دوست دارم اینطوری قربون صدقه برم حالا یه لحظه چشماتو ببند کارت دارم
– واسه چی
– تو چشماتو ببند میفهمی
– خب باز کنم؟
– نه صبرکن
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۱۰٫۱۷ ۲۲:۵۰]
#کاش
#قسمت۲۷
باز کنم
– حالا باز کن
– وای محمد اینا واسه چیه
– عزیزم تولدت مبارک
– نه ،امروز تولدم بود؟
– اره مگه یادت نبود
– نه باورکن
– اشکال نداره
– محمد تو خیلی خوبی نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم
– خواهش میکنم عزیزدلم هرکاری کردم وظیفه بوده وقتی میدیدم محمد اونطوری بود ازخودم خجالت میکشیدم
همونم وقع بغض کردم و
گریه کردم واسه بی رحمی خودم واسه سنگدل بودن خودم چطور میتونستم در برابر کسی که اینقدر واسش اهمیت
دارم اینقدر بی تفاوت و بی احساس باشم چشمامو از محمد دزدیدم که اشکامو نبینه که گفت
-سارا عزیز دلم ،قربونت برم داری گریه میکنی
– محمد من واقعا لیاقت این همه محبت تورو ندارم برو بایه نفر که قدرتو بدونه با اینکه جونم به جونت بسته اس با
اینکه دیگه بدون تو بودن رو جزء محالات میدونم با اینکه فقط وجود تو و پدر مادرمه که امید زندگی بهم میده اما
– شروع نکن سارا بذار امروز رو خوب بگذرونیم دیگه از این تصور ها هم نداشته باش حالا شمعارو فوت کن دیگه
شمع های کیک تولدی که محمد واسم گرفته بود رو فوت کردم کیک تولد هفده سالگیم بعدش هم کادومو باز
کردم دو تا جعبه بود یکی مکعب مربع بزرگ ویکی
هم یه جعبه شکلات شکل بود اول کوچیک تره رو باز کردم یه ساعت و یه دستبند خیلی گرون قیمت و شیک بو که
ست هم بودن و اون یکی هم یه ادکلن خیلی خوشبو و گرون قیمت
– محمد من الان نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم و اقعا ممنون خیلی خوشحالم کردی امیدوارم که بتونم جبران کنم
– خواهش میکنم عزیزم باور کن کاری نکردم
– به هر حال ممنون
– خب خانومم کارنامتو گرفتی یانه؟
– اره
– خب نیاوردیش
– چرا اما روم نمیشه نشونت بدم
– اشکال نداره حالا چند تا بیست بدون دو اوردی
– بیا ایناهاش ببین
– خب چند لحظه صبرکن ببینم

عد از چند دقیقه دیدم محمد با یه اخم تو چشمام نگاه میکنه با یه اخم خیلی ترسناک منم وقتی دیدمش سرمو
انداختم پایین و با مظلومیت و مثل بچه ها که از وقتی یه کار بدی میکنن و میخوان از پدر مادرشون معذرت خواهی
کنن گفتم
– خب ببخشید
– ببینمت با صدایی که انگار از کسی میترسه درست مثل بچه ها گفتم
-خب قول میدم ترم بعد نمرم خوب شه ببخشید
-میگم نگام کن ببینم
– چیه؟
چند ثانیه تو چشم ام خیره شد ومنم مجبور کرد که بهش نگاه کنم بعد یهو اخماشو بازکرد و گفت
-سارا واقعا فکر نمیکردم اینقدر
-نه نگو میدونم واقعا فکرنمیکردی اینقدر دختر تنبلی باشم
-واقعا فکر نمیکردم اینقدر درسخون باشی
– داری مسخره میکنی
– نه بخدا جدی میگم
– واقعا
– اره واقعا
– اتفاقا اصلا خوب نشدم
– از این بهترواقعا خوشحالم کردی
– خوشحالم که تو خوشحال شدی
– افرین سعی کن همیشه همین طور باشی من تو کارنامم فقط ورزشم بیست بود بقیه تک
– جدی
-جدیه جدی الان که کارنامتو دیدم حال کردم
-بله تو چقدر زرنگ بودی مگه تو چقدردرس داشتی که ده تا رو تک اوردی
-ماها که اصلا تو مدرسه نبودیم
-پس کجا بودین
-همش از مدرسه فرار میکردیم
– میرفتین کجا میرفتین سر قرار؟اره کلک راستشو بگو
– نه به جون خودموخودت.تو اولین دختر زندگیه من هستی
-شوخی کردم میدونم خب محمد جونم اجازه هست فردا برم بیرون
– کجا
-برم بیرون بگردم برم خرید مامانم اصرار میکنه باید بری لباس و این چیزا بخری
– باکی میخوای بری؟
-تنها میخوام برم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۵٫۱۰٫۱۷ ۲۲:۲۱]
#کاش
#قسمت۲۸

نخیر اجازه نیست بری
– چرا؟به من اعتماد نداری؟
– به تو دارم اما به این اشغالای خیابونی اعتماد ندارم
-خب پس من نرم؟
-نه
-بذار برم دیگه
-همین که گفتم دیگم چیزی نشنوم
-باشه خب عزیزم کاری نداری هوا داره تاریک میشه
– نه خدافظ
– خدافظ
حدود دو قدم ازش فاصله گرفتم و داشتم به طرف خونه میرفتم که محمد صدام زد
-سارا!؟ سرمو برگردوندم و جواب دادم :
-بله؟!
-عاشقتم
-منم همین طور …به طرف خونه اومدم محمد بهم اجازه نداد برم خرید با اینکه با عصبانیت گفت وانگار یه جوری
گفت که بهم اعتماد نداره اما از غیرتی بودنش لذت بردم احساس کردم واقعا منو دوست داره و واسش مهم هستم
شب وقتی پای کامپیوتر بودم وصدای اهنگ رو زیاد کرده بودم و داشتم به یه اهنگ غمگین گوش میکردم که یه
دفعه برقا رفت میخواستم سکته کنم تنها تو خونه و شب اونم تاریک فقط سعی کردم زود برم تو پذیرایی و
شمعدونی هارو از رو میز اینه روشن کنم که وقتی رفتم تو پذیر ایی یه چیزی دیدم باور نکردنی مامان وبابام بودن با
ده تا از دوستای مدرسم که واسم تولد گرفته بودن تا منو دیدن جیغ و حورا کشیدن و یه غلغله ای برپا شد که تا دو
خیابون اونورترم فکرکنم فهمیدن
-شما کی اومدین
-خیلی وقته شما صدای موسیقی تون اونقدر زیاد بود که نشنیدین
– ممنون واقعا غافلگیرم کردین رفتم تک تک دوستامو بوسیدم و ازشون تشکر کردم
رفتم لباسامو عوض کردم و بابام هم فقط هدیه اش رو بهم داد و رفت بیرون که دوستام تو لباس پوشیدن راحت
باشن اما اگه بخوام راستشو بگم خیلی هم خوشحال نشدم هیچی به اندازه ی تولدی که محمد واسم گرفت خوشحالم
نمیکرد اون شب دوستام اصرار کردن واسشون گیتار بزنم منم ازشون خواهش کردم اوا یه اهنگ غمگین بزنم بعد
یه اهنگ شاد اولش قبول نکردن اما بعد قبول کردن منم یه اهنگ که واسه یکی از خواننده ها بودو خیلی دوسش
داشتم رو زدم و باهاش خوندم این بود
این گریه نیست این سهمم ازدرده سهم من از بغض نگاه تو خواستم بیام، اما دیگه دورم… از تو و قلب بی گناه
تو،خیلی پشیمونم ،حلالم کن با عشق تو بد جوری تا کردم خیلی واسه جبرانشون دیره این حقمه خیلی خطا کردم
سزامه این تنهایی سزامه که تک تک لحظه هامو تنها سر کنم سزامه این تنهایی سزامه که پیش چشم تو همه ی
خاطراتو یک شبه پرپر کنم دوستام واسم دست زدن و کلی تشویقم کردن و ازم خواستن یه اهنگ غمگین دیگه
بزنم سرمو بالا اوردم دیدم محمد داره نگام میکنه اخه مامانم پنجره هارو بازگذاشته بود چون خیلی گرم بود و خونه
ی خواهر محمدم تو ساختمون روبه رویی بود و اگه پنجره ها باز میموند قشنگ رو خونه ی ما تسلط داشتن
وقتی نگاش کردم دیدم دستشو گذاشته زیر چونش و منو نگاه میکنه تا حالا واسه محمد گیتار نزده بودم فکر کردم
بدش بیاد جلوی جمع بخوام گیتار بزنم و توجه همه رو به خودم جلب کنم واسه همینم حرفشم نزدم به اصرار
دوستام یه اهنگ دیگه زدم با اینکه میدونستم محمد داره نگام میکنه و خجالت میکشیدم اما سرمو انداختم پایین و
زدم و همراهش خوندم واسه من فرقی نداره بمونم تو این دنیا یا بمیرم ارزوم فقط همینه یه بار دیگه تو رو ببینم
اااااااااااا جز تو کسی ندارم حالو روزمو ببین اسمونِ بی ستارم نفسای اخرم
دیگه کم کم میرنو تموم میشن چشمام از روزی که تورو ندیدن مثل ابر بهار میبارن ای کاش واسه یه لحظه بفهمی
حال من چقدر خرابه زندگیم تباه میشه شبو روز هرچی روبروی منه سرابه ………یه روز میشه میای میبینی که غم
رومو پوشونده از وقت رفتنت رو سرم موی سیاهی نمونده نذار چشمام مثل سیاهی شبام تاریک بشن این چشمام سو
داشته باشن هنوز منتظرن جزتو کسیو ندارن
– سارا یه اهنگ دیگه هم بزن خیلی قشنگ میزنی
– اره سارا وقتی میزنی ما حال میکنیم از صدتا خواننده هم قشنگ تر میزنی و میخونی
– باشه چشم
شروع کردم یه اهنگی رو زدم وخوندم که محمد حال کنه واقعا هم واسه محمد زدم از قص هم بلند خوندم و به
مامانم گفتم میکروفونی که واسه دستگاه سیدی بیاره که صدای گیتار بلند باشه که محمد هم بشنوه مامانم هم قبول
کرد و من با عشق شروع کردم به گیتار زدن و خوندن خیلی خوشحالم از اینکه تو به دنیا اومدی تو …،دنیا فهمید که
تو انگار نیمه ی گمشدمی زندگی خیلی خوبه چون که خدا تورو داده روز تولدم خدا فرشتشو فرستاده خدا مهربونی
کرد تو رو سپرد دست خودم دستتو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم اورده دنیا یه دونه اون یه دونه پیش منه خدا
فرشته هاشو که نمیسپره دست همه تو نمی اومدی پیشم من عاشق کی میشدم به خاطر اومدنت یه دنیا ممنون توام
خدا مهربونی کرد تو رو سپرد دست خودم دستتو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم محمد بلند داد زد زندگیه منی و
سریع قایم شد همه میخواستن بدونن صدای کی بود اما صاحب اون صدا رو فقط من شناختم بچه ها زیاد دیگه توجه
نکردن و بعد از او هم اهنگ نازنین سارا رو زدم بازم محمد تو پنجره بود دیگه از گیتار زدن ج

داستانهای نازخاتون, [۱۵٫۱۰٫۱۷ ۲۲:۲۱]
لو چشم محمد
خجالت نمکشیدم خلاصه اون شب خیلی زود گذشت کادو ها رو باز کردیم مامانم واسم یه سرویس نقره خیلی ناز
ولب تاب گرفته بود بعد از خوردن کیک و شام بچه ها رفتن اونشب خیلی خسته شدم و رفتم خوابیدم اما قبلش هم
کلی به محمد فکر کردم وابستگیم بهش بیشتر شده بود نمیدونستم داشتم خودمو گول میزدم یا نه نمیدونستم
داشتم به خودم تلقین میکردم یا نه امروز طبق معمول با صدای گ وش خراش ساعت از خواب بلند شدم و اماده
شدم که برم مدرسه خودمو تو اینه نگاه کردم دیگه اثری از جای اون زخمارو صورتم نبود و صورتم کاملا خوب شده
بود بعد از اماده شدن از خونه زدم بیرون .امروز صبح محمد رو ندیدم احساس کردم از دستم ناراحت شده چون
بهش نگفته بودم گیتار زدن بلدم اما نه محمد این طور اخلاقی نداشت که به خاطر هر چیز مسخره بخواد دعوا کنه یا
از دستم ناراحت شه بعد از مدرسه محمد رو دیدم با ماشین اومده بود دنبالم اولش خواستم کمی اذیتش کنم
بخاطر همینم هرچی صدام زد جواب ندادم و بی محلش کردم که اون اگه خواست دیشب رو بهانه کنه اصلا یادش
بره از کنارم داشت با ماشین می اومد
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۵٫۱۰٫۱۷ ۲۲:۲۴]
#کاش
#قسمت۲۹

سارا؟!
-سارا با توام
– باز چیشده مگه من کاری کردم که دوباره بی محلم میکنی بخدا از دست کارات روانی شدم
-ا محمد توئی
– مسخره یعنی تا الان نفهمیدی
– نه فکر کردم یه نفر قصد مزاحمت داره که داره با ماشین از کنارم رد میشه
– سارا خیلی لوسی از این شوخی ها نکن
-خب خواستم یه خرده بخندیم جو عوض شه
– خب دیگه الان کاملا عوض شد ما هم خیلی خندیدیم
– نخندیدی؟
-چرا میگم خندیدم دیگه
-کو من ندیدم تو بخندی
-نگاه کن خوبه حالا خندیدم
-نه این خنده فایده نداره
-سارا لوس نشو بیا سوار شو
-تا نخندی نمیام سوار شم محمد خندید وگفت
-از دست تو سارا
-ا راستی سلام من سلام نکردم
-علیک سلام الان سلام میکنی
– خب بهتر از اینه که سلام نمدادم
-کم هم نمیاری
-اختیار دارید به پای شما نمیرسم
-راستی یه کتک داری صدامو بچه گونه کردم و گفتم
-میخوای منو دعوا خُنی
-بله میخوام شمارو دعوا کنم دخترِ بد
-چِال اخه مگه من چیچار کردم
– برا چی واسه من گیتار نزده بودی
-خب جفتم شاید ناراحت بشی
-برای چی
-نمیدونم
-خب خانومم مگه امروز نمیخواستی بری لباس بخری
-بله میخواستم برم اما اقامون اجازه نداد منم دیگه نرفتم
– چه اقای نامردی اما اقاتون به من گفت به سارا برو بگو از مدرسه تعطیل شد بره حاضر شه میخوام ببرمش بیرون
برو بهش بگو باشه اما باید زنگ بزنه مامانش اگه قبول کرد میاد
-خب همین الان برو خونه زنگ بزن مامانت به من خبر بده محمد منو رسوند خونه و وایساد جلو در که من خبر بدم
بهش وقتی زنگ زدم
مامانم اجازه داد و به محمد گفتم برو خونه من یک ساعت دیگه حاضر میشم
-یک ساعت دیگه!چه خبره
-ا تازه یک ساعت هم خیلی هنر کردم که اماده بشم
– باشه هرچی شما بگی پس من یک ساعت دیگه جلو در هستم
-باشه
خلاصه که بعد از یک ساعت کلی شیک کردم و رفتم پایین محمد نگام کردو یه لبخند زد و سرشو تکون داد
-سلام
-سلام
– خوشگل شدم
-نه نشدی
-پس من میرم شما با یه خوشگل برو خرید
-باور کن شوخی کردم زندگی منظورم این بود خوشگل نشدی خوشگل بودی از اول
-اهان
-حالا بریم خانم خوشگله
-اره بریم
-کجا
-نمیدونم هرجا که لباس داره
-باشه
با محمد رفتیم یه مجتمع که حدود ده طبقه بود و از اونجا لباس گرفتیم وقتی خواستم پول مانتومو خودم حساب کنم
محمد یه نگاه خیلی بد بهم انداخت که خیلی ترسیدم وقتی از مغازه اومدیم بیرون گفتم
-محمد بیا بریم خونه من چیزی نمیخرم
-چرا مگه نمیخواستی همه چی بخری
-نه نمیخوام
-چرا؟
-چون نمیخوام
-دلیلش؟
-من نیومدم که تو پول بدی مگه من پول ندارم خودم که تو حساب میکنی
-میدونم داری اما من خودم دوست دارم برات بخرم
-نخیر لازم نکرده شما لطف کنی من اینطوری راضی نیستم و چیزی هم نمیخرم
-بیا بریم اینقدر حرف نزن تا اینجا اومدی و تا همه چی هم نمیخری نمیذارم پاتو از این پاساژ بذاری بیرون
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۵٫۱۰٫۱۷ ۲۲:۲۶]
#کاش
#قسمت۳۰

نمیخوام
محمد استین مانتومو کشید و منو به زور میبرد تو مغازه ها و خودشم انتخاب میکرد سلیقه ش هم خیلی خوب بود
دقیقا همون چیزایی رو انتخاب میکرد که منم بودم همونا رو انتخاب میکردم بهش فتم
-واسه کی میخری من که اینارو نمیپوشم
-شما بیجا میکنی هرچی من میخرم باید بپوشی
-محمد میدونستی این کارات عذابم میده
– نه نمیدونستم
-خب از الان بدون من از این کارات خوشم نمیاد
-اما خودم از این کارا لذت میبرم خلاصه که محمدکلی اصرار کرد که حرفی نزنم و گفت اگه یک کلمه دیگه حرف
بزنم اعصاب میریزه به هم وقتی خریدامون تموم شد رفتیم سوار ماشین شدیم محمد ازم خواست بریم رستوران اما
من گفتم دیرم شده و باید برم خونه
-سارا یه چیزی بگم ناراحت نمیشی
– نه ناراحت نمیشم
-من کی بیام خواستگاری
– الان نه الان اصلا فرصتش نیست فعلا تو کنکورتو بده دانشگاه رو قبول شو منم دیپلم بگیرم بعد
-یعنی یک سال بعد
-خب الان مامانم اینا قبول نمیکنن یعنی نمیذارن تازه باید رابطه هامونو کمتر کنیم بابای من از تنها چیزی که به
شدت ناراحت میشه و اعصابش خورد میشه اینه که بفهمه من یه رابطه با یه پسر دارم
-خب منم میخوام دیگه این رابطه تموم شه که اتفاقی پیش نیاد
-نه الان نمیشه
-باشه هرچی تو بگی
-راستی یک ماه دیگه عیده ها
– بله میدونم
-محمد توروخدا واسه کنکور بخون قبول شی
-مطمئن باش قبول میشم
-از خدامه
-پس قراره خواستگاری یک سال دیگه اره سارا خانوم
-اره دیگه
-من که تا اونموقع میمیرم
-ا این چه حرفیه میزنی خدا نکنه
-ببخشید
-دیگه تکرار نشه
-رو چشمم
خب دیگه کاری نداری
-نه ندارم مواظب خودت باش
– محمد؟!
-جون دلم؟
-خیلی دوست دارم
-ما بیشتر
-خدافظ
-خدافظ
وقتی اومدم خونه مامانم اینا هنوز از شرکت برنگشته بودن لباسامو سریع عوض کردم ولباسایی رو که خریدم
گذاشتم دم دست که مامانم اومد نشونش بدم پولایی که بابام داده بود لباس بخرم قایم کردم که نپرسن پس با پول
کی گر فتی میخواستم با اون پولا واسه محمد کادو بخرم حدود نیم ساعت طول نکشید که اومدن
-سلام مامان
-سلام عزیزم چطوری راستی رفتی خرید
-اره رفتم
-خب چی خریدی
-همه چی
-بیار ببینم
اوناهاش کنار کاناپه اس مامان تک تک بازشون کرد و گفت
-سارا خیلی خوش سلیقه شدی ها
-جدا
-اره جدی میگم
-خب خدارو شکر
تودل خودم گفتم سلیقه من نیست سلیقه محمد بعد از شام خوردن و فیلم دیدن اومدم بخوابم فردا جمعه بود ومن از
این که فردا تعطیل بود خیلی خوشحال بودم پنج شنبه ها یه ارامش خاصی داشتم یه جورایی اضطراب نداشتم و خال
صه خیالم راحت بود یه شب نبود که بدون فکر کردن به محمد بخوابم همش تو فکرش بودم الان دیگه بهم ثابت
شده بود هیچ پسری مثل محمد وجود نداره اصلا مغرور نبود تا حالا هیچ وقت عصبانی نشده بود ارزو میکردم که
واسه یک بار هم که شده عصبانیتشو ببینم اما همیشه صبور بود محمد شش سانتی متر تقریبا از من بلندتر بود و
اندامش هم معمولی بود یعنی نه چاق بود نه لاغر خیلی هم به سروورعش می رسید همیشه یه جور لباس میپوشید
من که کلی لباش داشتم در برابرش کم اوردم اما از لحاظ قیافه دوستام میگفتن من سرترم اما از نظر ثروت اونطور
که محمد تعریف میکرد وضعشون از ما خیلی بهتر بود و مطمئن بودم همه ی حرفاش ر استه چون از وضع ماشین و
خونه ی خواهرش معلوم بود از
خانواده های خیلی پولدارن البته ما هم از نظر مالی هیچی کم نداشتیم فقط محمد اینا ورعشون بهتر بود خالصه که
محمد همه ی خصوصیاتی که یه دختر میتونه باهاش ازدواج کنه رو داشت پول،خوشگلی ،خوشتیپی، اخلاق،خانواده
@nazkhatoonstory

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx