رمان آنلاین کاش قسمت ۳۱تا۴۰
رمان:کاش
نویسنده:مریم میرزایی
#کاش
#قسمت۳۱
خالصه که همه چی تموم بود اما هیچ کدوم از این چیزا واسه من مهم نبود به جز اخلاقش من فقط به خاطر اخلاقش
دوسش داشتم خلاصه که تا ماه فروردین هفته ای یکی دو بار همدیگرو میدیدیم اما ماه اردیبهشت که هم امتحانای
من نزدیک بود و هم کنکور محمد یه روز بهش گفتم بیاد پارک
-سلام
سلام سارا خانم چه عجب روی ماهتونو دیدیم
-کم لطفی میکنید ما که همیشه هستیم شما ستاره ی سهیل شدین
-خب خوبی؟
-از احوال پرسی شما
-نه جدی حرف بزن دوست ندارم با کنایه حرف بزنیم
-خب اره خوبم
-پس منم خوبم
-خب چه کارا میکنی
-درس میخونم دیگه
– درسم میخونی
-فقط بخاطر تو
-چرا به خاطر من
-چون توگفتی
-اهان از این لحاظ
-بله از همین لحاظ
-خب محمدخواستم بگم از تایک ماه دیگه از هم خدافظی کنیم
-یعنی چی
-ترجمه کنم
-ممنون میشم
-یعنی امتحانای من شروع شده و معدل سال سوم هم روی کنکور تاثیر داره توهم باید کنکوربدی و برای من خیلی
مهمه قبول شی
-اهان بله کاملا فهمیدم
-خب خدا رو شکر
-همین
-اره کاری نداری من برم
-بی معرفت واسه پنج دقیقه منو کشوندی
-نمیدونستم بهت برمیخوره وگرنه اصلا نمیگفتم بیای
-سارا باز شروع نکن
-چی رو شروع نکنم با حرفات ادمو عذاب میدی
سارا چرا بزرگش میکنی مگه من چیکار کردم
-دیگه میخواستی چیکار کنی
-سارا باشه ببخشید غلط کردم خوب شد
وقتی محمد این حرفو زد داشتم خجالت میکشیدم از خودم از بی رحمی هام اما میخواستم همیشه اونو مقصر جلوه
بدم که نمیدونم چرا فقط دوست داشتم اون مقصر باشه تا ازم معذرت خواهی کنه اما دوسش داشتم من محمد رو
دوست داشتم فقط نمیدونستم چرا میخواستم اذیتش کنم
-خب دفعه ی اخرت باشه
-باشه هرچی تو بگی
-ا راستی اینو واسه تو خریدم
-واسه من
-اره بازش کن ببین خوشت میاد یه پیر اهن ویه ساعت و یه ادکلن خیلی گرون قیمت واسش گرفته بودم میخواستم
جبران کنم
-وای سارا مرسی خیلی خوشگلن دستت درد نکنه چرا زحمت کشیدی
-کاری نکردم مبارکت باشه عزیزم اگه دوست نداشتی یا اندازت نبود برو عورش کن
-نه از این خوشگل تر هم مگه هست
-خب اجازه هست برم خونه
-بله هست برو به سلامت
-پس قرار ما یک ماه دیگه همین ساعت
-باشه
اون روز وقتی رفتم خونه بغض گلومو گرفته بود هر وقت محمد رو میدیدم و ازش جدا میشدم همین حس رو داشتم
مخصوصا الان که باید دو هفته یک بار همدیگرو میدیدیم خالصه که روزا میومدن و میرفتن و من حتی یک بار هم
در حد یه نیم نگاه محمد رو نمیدیدم روز به روز حالم بدتر میشد انگار من مثل معتاد ها شده بودم و محمد هم مثل
مواد مخدر که بهش نیاز داشتم اما خودم ازش خواسته بودم نمیتونستم بدون محمد باشم بهش عادت کرده بودم
محمد گفته بود اگه کنکور قبول شه باید سه ماه بره شهرستان خونشون وبعد از سه ماه دیگه واسه همیشه میاد
تهران که امتحانای من تموم شده بود اما محمد هنوز کنکور نداده بود ومن هم نمیخواستم مزاحمش بشم بهش نگتم
بیا بیرون میخوام ببینمت روزای اخر که دیگه حالم بدجوری بد شده بود تا حدی که کارم به بیمارستان کشید واسه
اینکه اینقدر تو خونه مونده بودم و به در و دیوار خونه نگاه کرده بودم و به رفتن محمد فکر میکردم داغون شده
بودم مامانم اینا منو بردن بیمارستان نمیدونم محمد از کجا
دونسته بود من اومدم بیمارستان که اومد ملاقات
-محمد
-جونِ محمد
-کجابودی
-سارا داری با خودت چیکار میکنی
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۵٫۱۰٫۱۷ ۲۲:۳۲]
#کاش
#قسمت۳۲
محمد نمیتونم دوریتو تحمل کنم
-من که الان پیشتم
-الان پیشمی چند روز دیگه که میخوای بری واسه سه ماه هم دیگه نمیای چی؟
-در عوض کاری میکنم که واسه همیشه بیایم اینجا
-چطوری
-مامانم اینا رو راضی میکنم بیان اینجا
-محمد توروخدا تنهام نذار تازه فهمیدم بدون تو نمیتونم زندگی کنم
-هستیِ من هیچ وقت تنهات نمیذارم باور کن
-محمد ممنون که اومدی الان برو میترسم مامانم اینا بیان بد شه
-باشه فقط قول بده که زودتر حالت خوب شه میخوام تا چهار روز دیگه حالت خوبه خوب شه چون میخوام روز قبل
از کنکورم رو با تو باشم
-باشه
-پس فعلا خدافظ وروجک محمد
-خدافظ
بعد از اینکه محمد رفت حالم خیلی بهتر شده بود وقتی محمد رو دیدم کلی انرژی
گرفتم مامانم اومد
-سارا جان حالت بهتر نشده
-چرا مامان حالم خوب شده خواهش میکنم منو بریدخونه
-بذار برم با دکترت حرف بزنم ببینم چی میگه
-خب زود بیا
-باشه
مامانم رفت با دکتر حرف بزنه و بعد از پنج دقیقه اومد
-سارا گفت سرم تموم بشه میتونیم بریم
-اخ جون داشتم دیوونه میشدم
بعد از اینکه اومدم خونه واسه چهار روز دیگه داشتم روز شماری که نه لحظه شماری میکردم تا چهار روز هم گذشت
امروز بعداز قرار بود با محمد برم بیرون دیگه استرس درس هم نداشتم چون تابستون بودو درس نداشتم اون روز
واسه اولین بار همون لباسایی رو پوشیدم که
محمد به سلیقه ی خودش واسم گرفته بود یه مانتو مشکی که دور یقه هاش و استین هاش چرم بود ویه شال صورتی
خوشرنگ و کیفو کفش مشکی که باهم ست بودن نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت سعی کردم خودم رو
ناراحت نشون ندم اما نمیتونستم یعنی شدنی نبودوقتی رفتم تو ماشین محمد یعنی ماشین خواهر محمد دیدم محمد
هم همون پیراهن و ساعتی رو پوشیده که من واسش خریدم و همون ادکلنی رو زده که من خریدم کلی از دیدن هم
ذوق کردیم از چهرمون مشخص بود
سلام
-مبارکه اقا محمد
-چی مبارکه لباسامو میگی
-نخیر ماشینتونو میگم
-مال من نیست مال خواهرمه
-مگه این ماشین خواهرت بود؟
-نه عوض کرد
-به هر حال مبارکه
-ممنون راستی لباسات خیلی بهت میاد
-چون شما خریدی
-نه چون تو تن شماست
-مرسی همچنین اما واسه من چون من خریدم بهت میاد
-بله خیالی نیست سارا خانوم شما هیچ وقت نذاشتی من دلمو خوش کنم باشه ماهم خدایی داریم
-شوخی کردم بابا
-میدونم
-خب بریم
-بریم تو ماشین نشسته بودیم که محمد گفت
-خب دیگه چه خبرا سارا خانوم
-ممنون بد نیستم
-یعنی خوب نیستی
-باید خوب باشم
-چرا باید خوب نباشی مگه چیشده
-یعنی واقعا نمیدونی
-نه باور کن نمیدونم
-واقعا فکر میکنی واسم مهم نیستی که که ناراحت نباشم
-خب این یعنی چی
-محمد بدم میاد خودتو به نفهمیدن میزنی
-ای بابا سارا یعنی اینقدر مارو دوست داری دیووهه میرم تا سه ماه از دستم راحت میشی
-شوخی نکن محمد اصلا حال و حوصله ندارم
-فدات شم خب میگی چیکار کنم هر کاری تو بگی انجام میدم
-لازم نکرده
-خب اینم یه اهنگ شاد به افتخار شما اهنگ رو عوض کردم و یه اهنگ غمگین که اتفاقا درباره ی جدایی بود رو
گذاشتم تا اهنگ شروع کرد به خوندن گریه کردم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۵٫۱۰٫۱۷ ۲۲:۳۴]
#کاش
#قسمت۳۳
سارا داری گریه میکنی سارا زندگیم اشکاتونبینم زندگی اشکاتو پاک کن بخدا گریه کنی منم گریه میکنم ها بابا
بعد از یک ماه اومدیم همدیگرو ببینیم خرابش نکن هرکاری کردم گریه نکنم نمیتونستم محمد دیگه نمیدونست
چی بگه فقط به من ذل زده بود میدونستم اعصابش به کلی بهم ریخته اما به روی خودش نمی اورد همیشه همین طور
بود اما امروز دوست داشتم عصبانی شه دوست داشتم
عصبانیتش رو ببینم انگار فکر میکردم واسه همیشه میره دوست داشتم اگه این اخرین دیدارمون باشه عصبانیتش رو
ببینه واسم خیلی سخت بود اما انگارباید قبولش میکردم مثل بچه های لج باز شده بودم که به حرف پدر مادرشون
گوش نمیدن محمد اعصابش ریخت بهم و گفت:
– لامصب مگه من مردم که تو داری اینطوری اشک میریزی بسه دیگه اعصابمو ریختی به هم نیم ساعت و ایسادم
گفتم بذار گریش بند بیاد مگه بند میاد از دست تو سرمو میکوبونم به این شیشه ماشین ها
– میدونم میری واسه همیشه هم پشت سرتو نگاه نمیکنی فکر میکنی نمیفهمم تو هم مثل همه ی پسرای دیگه اما تو
بدتر از اونایی چون نمیگی و میخوای منتظرم بذاری …تا این حرفو زدم محمد یه دفعه یه سیلی زد تو صورتم وگفت
-خفه شو سارا ،این حرفای مفت چیه میزنی دفعه ی دیگه از این غلطا نمیکنی ها خیلی ازش ترسیدم خیلی عصبانی
شد و جدی حرف زد صورتم میسوخت اما ناراحت نشدم دستمو گذاشتم اون طرف صورتم که محمد با سیلی زد بعد
با عصبانیتی که از روی دلسوزی بود گفت
-دستتو بردار ببینم
-نمیخوام
-دلت میخواد یه سیلی دیگه بخوری
-منم که خیلی ترسیده بودم دستمو برداشتم محمد تا دید گفت
-اوه اوه دستم بشکنه الهی ، سارا خواهش میکنم منو ببخش اما خدایی حق داشتم این بود جواب من؟
-تصمیم گرفتم باهاش حرف نزنم و جوابشو ندم
– سارا باور کن من هیچ وقت تنهات نمیذارم منو تو تا قیامت با هم هستیم وهیچ کس جز خدا نمیتونه مارو از هم جدا
کنه فهمیدی
-با توام میگم فهمیدی ..سرمو تکون دادم که یعنی اره فهمیدم
-واسه من سر تکون نده مگه زبون نداری بگو اره
-اره
چی اره
-اره فهمیدم
-دفعه اخرت باش ها از این حرفا میزنی خب؟
-خب
-دیوونه من برم تا سه ماه دیگه میام اونوقت اینقدر من میبینی که حالت بهم بخوره حالا اون اشکاتو پاک کن که اصلا
بهت نمیاد
-خواستم اشکامو پاک کنم که دیدم دستام میلرزن تو اون گرما دستای من یخ زده بودن مثل یه مرده ی متحرک
شده بودم محمد هم ماشینو نگه داشته بود و فقط داشت به من نگاه میکرد
سارا ببینمت
-نمیخوام نگات کنم
-با توام میگم نگام کن
-از این به بعد با من حرف نزن چون جوابتو نمیدم با خنده گفت
– دلت دوباره سیلی میخواد اره
-جراتشو داری
-بله که دارم مال خودمی هرچقدر هم که بخوام میزنمت
-روتم که زیاده
-اره خیلی
-معلومه
-دفعه ی دیگه نبینم چشماتو خراب کنی ها
-جوابشو ندادم خواستم دستمو دراز کنم و از اون جلو م اشین محمد یه دستم ال کاغذی بردارم که محمد واسه اولین
بار مچ دستامو گرفت و همون طور که دستام توی دستاش بود به هم خیره شدیم و بهم گفت
-سارا دوست دارم به چه زبونی بگم باورت شه ها بگو چیکارکنم که باورت شه وقتی دستای محمد تو دستام بود و به
هم خیره شده بودیم یه ارامش خاصی داشتم اولین بار بود دستای محمد رو لمس میکردم دفعه ی اول که افتادم
زمین محمد با استین هاش دستای منو گرفته بود با اون حال هم ازم معذرت خواهی کرد که بهم دست زده بود اما
این دفعه دستام کامال تو دستاش بود
-سارا با توام بگو چیکار کنم …دستامو از روی خجالت از تو دستای محمد کشیدم بیرون و بهش گفتم
-باورت دارم
-نه نداری اگه داشتی این حرفارو نمیزدی
-بهم حق بده
-چقدر بهت حق بدم ها مگه من بهت میگم میخوای بری با یه پسر دیگه که تو این کارارو میکنی من چون بهت
اعتماد دارم اما تو چی
-خب ببخشید
-سارا ببین قرار نیست داغونم کنی بعد بگی ببخشید بیا قول بدیم به هم اعتماد داشته باشیم
-باشه قول میدم
-پس یادت باشه قول دادی
-یادم هست
-راستی بیا این عکس خوشگلم رو اوردم که هر وقت دلت تنگ شد ببینی و بگی محمد کجایی که دوست دارم
زیباییت رو ببینم
-شوخی نکن
-یعنی خوشگل نیستم دیگه دستت درد نکنه
-منظورم این نبود
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۱۰٫۱۷ ۲۲:۰۲]
#کاش
#قسمت۳۴
خب باشه
-پس قراره با این عکس زندگی کنم اره
-این چه حرفیه تو منو داری منم تورو مهم دوست داشتنه نه اینکه کنار هم باشیم بعدشم ما کنار هم هستیم فقط
قراره واسه سه ماه از هم دور باشیم فکر کن اصال رفتم سربازی حالا صبر کن ازت یه عکس با این چشمای قرمز
بگیرم که هر وقت نگات کردم بهت بخندم
-مگه من خنده دارم
– نه شوخی کردم
-دیگه از این شوخی ها نکن من رو قیافم حساسم
-چشم وروجک محمد دیدی داشت یادم میرفت راستی دعا کنی فردا کنکور قبول شم ها
-باشه
بعد از چند دقیقه هیچ کدوم هیچ حرفی نزدیم که محمد گفت
-سارا جونم،زندگیم،عزیزم لال شدی بابا دلم واسه ناز کردنات واسه غر زدنات واسه لوس بازی هات واسه شیطنت
هات تنگ شده یه خرده حرف بزن .اما من ترجیح دادم سکوت کنم
-سارا خدایی امروز خیلی قیافت دیدنی بود الهی فدات شم وقتی میگفتی باشه میخواستم همون جا فدات شم همه
جوره دوست داشتنی هستی بعد از چند دقیقه محمد کنار یه پارک نگه داشت و پیاده شدیم و محمد رفت بستنی
گرفت و یکی رو خودش گرفت و یکی هم به من داد اما من بستنی رو تو دستم نگه داشته بودم و داشت اب میشد
بستنی رو از دستم کشید و گفت
-چرا نمیخوری
-دوست ندارم
-تو که بستنی دوست داشتی
-حالا دوست ندارم
-شما بیجا کردی باید بخوری
-زوره
-اره من میگم
-ببخشید شما
-عاشق شما. سارا بخور دیگه اب شد
-نمیتونم بخدا اگه نخوری دیگه باهات حرف نمیزنم نه نبخشی میرم یکی دیگه میخرم یا اینکه همه ی بستنی رو
میریزم رو لباست
-مهم نیست
-یعنی واست مهم نیست دیگه اره؟
-اره مهم نیست .تا این جمله رو گفتم محمد تمام بستنی رو ریخت رو لباسم وگفت
-من بگم یه کاری رو میکنم حتما انجامش میدم بهت که گفته بودم
-اشکال نداره میرم میشورمش
ه انگار تو امروز ادم بشو نیستی همین جا بشین الان میام
-کجا؟
-الان میام تا شصت بشمار بعد از یک دقیقه محمد با یه بستنی دیگه اومد
-این چیه باز گرفتی من نمیخورم
-مگه دست خودته تا نخوری نمیبرمت خونه
-تو چه اصراری داری من این بستنی رو بخورم
-حرف نزن دهنتو بازکن
-نمیخوام خودم میخورم
-نه اصلا هوس کردم خودم بهت بستنی بدم
-زشته جلو این همه ادم
-زشت پیرزنه که باشلوار کوتاه بیاد بیرون از حرفش خندم گرفت
-ای وای معجزه سارا امروز خندید
محمد بستنی رو قاشق قاشق میذاشت دهنم کلی خندیدیم دیگه هوا داشت تاریک میشد به محمد گفتم محمد پاشو
بریم دیره هوا داره تاریک میشه
-مگه نگفتی مامانت اینا تا دیر وقت تو شرکت هستن
-اره اما میترسم بیان وببینن من خونه نیستم
-باشه بریم
با محمد رفتیم سوار ماشین بشیم که یه سنگ جلو پام بود ندیدمش خواستم بخورم زمین که محمد استینمو گرفت
وگفت
-ای دست و پا چلفتی یه روز کار میدی دست خودت
-خودت دست و پا چلفتی هستی
-باشه منم
محمد بعد از نیم ساعت منو رسوند دم خونه و گفت
-وروجک محمد تا وقتی من نیستم لطفا پارک نرو راستی نیام ببینم دیگه مارو فراموش کردی و مارو نمیشناسی ها
دوباره وقتی به این فکر کردم که دیگه نمیتونم ببینمش بغض جلو چشمامو گرفت اما خودمو نگه داشتم که اشک
نریزم محمد ماشینو پارک کرد و با من اومد پایین چون خونه خواهرش که جلو خونه ما بود و میخواست بره خونه
خواهرش
-خب خدافظ
-سارا توروخدا صبر کن کامل ببینمت
-مسخره نشو خدافظ
واسه این میخواستم خدافظی کنم که اشکامونبینه و ناراحت شه برگشتم و به طرف ساختمونمون رفتم وقتی داشتم
کلید میند اختم برگشتم و رفتن محمد رو نگاه میکردم تو دلم گفتم تو می روی و من فقط نگاهت میکنم تعجب نکن
که چرا گریه نمیکنم بی تو یک عمر فرصت برای گریستن دارم اما برای تماشای تو همین یک لحظه باقیست رفتم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۱۰٫۱۷ ۲۲:۰۵]
#کاش
#قسمت۳۵
خونه وقتی رفتم تو اتاقم اونقدر گریه کردم که چشمام مثل دو کاسه خون شده بودن دیگه مدرسه هم نبود که شش
ساعت از روز روتو مدرسه بگذرونم که حوصلم سر نره حوصله ی این کلاس تابستونی هم نداشتم باید قبول
میکردم محمد رو تا سه ماه دیگه نمیبینم از محمد دیگه خبری نبود اما اگه سه سال یه بار هم نمیدیدمش خیالم
راحت بود که دارمش روزای بدون محمد هرس اعتش واسم یه مثل یه سال میگذشت حوصله ی هیچ کس و هیچ
چیزو نداشتم تنها دلخوشیم عکسش بود عکسشو میذاشتم روبروم و باهاش حرف میزدم میگفتم:
محمد منو ببخش واسه ی همه ی بداخلاقی هام محمد توروخدا زودتر برگرد قول میدم دیگه بهونه نیارم ناز نکنم که
مجبور شی خودتو کوچیک کنی و نازمو بکشی اگه برگردی هرچی بگی گوش میکنم قول میدم همونی بشم که تو
میخوای همونی که دوست داری چون تو میخوای .
چون تومیخوای یه وقتایی عاقل تر شم محمد خواهش میکنم زودتر بیا اینجا یه نفرهست که واسه دیدنت پرپر میزنه
یه نفر داره شبا واسه دیدنت واسه دلتنگی هاش اشک میریزه یه نفر هست که فکر هر لحظه اش تویی یه نفر هست
که واسه جای خالیت گریه میکنه اخه لامصب چرا اومدی صاحب قلبم شدی و رفتی اونی که بهش میگفتی وروجک
حاال کوه غصه هاش سر به فلک میکشه سارا داره با عکست زندگی میکنه سارا فقط خودتو میخواد نه عکستو اخه بی
انصاف تو که میدونستی اخرش باید دوری و دوستی باشه چرا رفتی محمد سارا داره میمیره زودتر بیا هرروز تقویم
رو ورق میزدم و اه میکشیدم امروز یک ماه گذشته بود داشتم کلافه میشدم دقیقا یک ماه پیش همدیگرو دیده بودیم
امروز تصمیم گرفتم برم پارک لباسامو پوشیدم و رفتم روی همون نیمکت همیش گیم نشستم و شروع کردم به
رمان خوندن غرق رمان خوندن بودم که
-خانم ببخشید ساعت دارید
-نه ندارم
-ندارید
-محمد!محمد تویی!باورم نمیشه توروخدا بگو بیدارم محمد من خواب نیستم
-نه بیداری
-چرا اینقدر زود اومدی
-نتونستم تحمل بیارم فردا باید برم
-نه خواهش میکنم نرو
-باور کن نمیشه کلی اونجا کار دارم کارامو انجام بدم از خدامه بیام اینجا
-اخی الان میتونم نفس بکشم
-خدا نکنه نفس نکشی
-جدی میگم وقتی نبودی نفس کشیدن برام سخت بود
-الهی فدات شم حالا میای بریم بگردیم
-جواب کنکورو گرفتی دیگه اره دل تو دلم نبود ببینم قبول شدی یا نه
-اره
-شوخی میکنی
-جدیه جدی
چی قبول شدی
– معماری تهران
-محمد از این بهتر نمیشه
-میدونم
-وای چقدر امروز روز خوبی بود
-میای بریم بگردیم یا نه
-باشه بریم
-خب این ماشین منه
-ماشین تو
-اره به ما نمیاد این ماشینو داشته باشیم
-چرا اما پولشو از کجا اوردی خودت که نخریدی
-نه بابا من اگه ده سال پشت سر هم کار کنم هم نمیتونم بخرم
-پس کار بابا جونه اره
-اره
-مبارکه
-مرسی
با محمد رفتیم سوار ماشین شدیم محمد یه ماشین خیلی مدل بالا گرفته بود یعنی وقتی تو خیابون میرفتیم همه
نگامون میکردن محمد یه جا نگه داشت و گفت میخوام نگات کنم .با محمد داشتم حرف میزدم که چشمم خورد به
انگشتاش حلقه دستش بود یه هو حالم بد شد محمد فقط حرف میزد و منم تو حال و هوای خودم بودم میدیدمش اما
حرفاشو نمیشنیدم
-سارا!
-سارا
-سارا با توام حواست کجاست
-بله
-کجایی تو باغ نیستی تو چه فکری بودی
-چی اهان هیچی تو فکر نبودم
-راستی این هدیه رو واسه تو گرفتم
-واسه من؟
-اره دیگه حالا بازش کن
-میبرم خونه بازش میکنم
– نه همین الان بازش کن
-محمد اصلا حال و حوصله ندارم ببین محمد منو تو از اولش هم به درد هم نمیخوردیم
-سارا باز چیشده خدایا من از دست تو چیکار کنم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۱۰٫۱۷ ۲۲:۰۷]
#کاش
#قسمت۳۶
همین که گفتم
-سارا جان دیوونه بازی درنیار
-خودت دیوونه ای
-باشه من دیوونه خواهش میکنم هدیه ات رو باز کن
-مگه فرقی هم میکنه هدیه ات رو باز کنم یا نه مگه چی میشه که باز نکنم
-سارا انگار حالت خوب نیست بازش کن
هدیه محمد رو باز کردم باورم نمیشد تو دل خودم هزار بار به خودم لعنت فرست ادم هزار بار از خودم خجالت
کشیدم هدیه اش یه حلقه مثل حلقه ی خودش بود
-محمد این واسه منه
-پس قربونت برم واسه کیه خب مگه من یه عشق بیشتر دارم
-محمد ببخشید بد حرف زدم بهم حق بده
-خب حالا نمیخوای بگی چرا یهو اون کارو کردی
-اون حلقه رو تو دستت دیدم فکرای بد کردم
محمد زد زیر خنده و گفت
-خیلی وروجکی سارا
-خب بهم حق بده بخدا بفهمم بهم نارو زدی تک تک موهای سرتو با موچین برمیدارم
-اوه اوه پس یادم باشه وگرنه کچل میشم از اون بدتر زجر میکشم
-اره دیگه یادت باشه
-من غلط بکنم به تو نارو بزنم بهتر از تو کجا پیدا کنم تو تکی یه دونه ای
-توهم همین طور
-سارا من کی بیام خواستگاریت
-فعال زوده بخدا بابام راری نمیشه
-خب من راضیش میکنم
-عمرا من ا۵خالق بابام رو میدونم راضی نمیشه
-پس تکلیف من چیه
-اگه میتونی تحمل کنی باید یک سال دیگه صبر کنی اگر هم نه که شما رو به خیر و مارو به سالمت
-این چه حرفیه معلومه که میتونم صبر کنم
-خب پس یک سال دیگه
-باشه هرچی تو بگی
-محمد وقتی پیشمی خیلی ارامش دارم جدی میگم
-منم همین طور
-محمد کی میخوای بری
-امشب
امشب!
-اره
-چه زود
-اخه کار دارم
-حالا کی دوباره برمیگردی
-یک ماه دیگه
-یعنی دوباره یک ماه دوری
-اره اما تموم میشه این دوری و فاصله فقط صبر میخواد
-که من ندارم
-یعنی چی
-هیچی
-یه حرفی میزنی دلیلشم بگو
-خب همین طوری گفتم
-تو یه حرفی رو همین طوری نمیزنی
-خب چیز مهمی نیست
-سارا بگو
– اخه
-اخه نداره بگو چیشده
-واسم قراره خواستگار بیاد
-خب باشه کم حرف الکی بزن
-باور کن راست میگم
-چی میگی کی میخواد بیاد خواستگاریت
-پسر عموی بابام
-چطوری مگه نگفتی فعلا بچه ای؟اهان خب از اولش میگفتی منو واسه سرگرمی میخوای پس چرا من میگم بیام
خواستگاریت میگی زوده
-خب بخدا مامانم اینا هم فکر میکنن من نمیدونم اما من یواشکی صحبت های مامانم و بابام رو شنیدم
-خب بابات اینا چی میگفتن
-بابام راری بود اما مامانم میگفت سارا فعلا بچه است
-توچی نظر تو چیه
-خب معلومه که نظر من منفیه
-سارا بخدا بفهمم جواب مثبت دادی اول تو رو میکشم بعد خودمو
-مسخره
-نخند دارم جدی حرف میزنم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۱۰٫۱۷ ۲۲:۱۰]
#کاش
#قسمت۳۷
باشه
-حالا پسره چند ساله شه چیکارس
-بیست و چهار سالشه مهندس حسابداریه تو شرکت بابام کار میکنه خانوادش هم تو زلزله مردن
-پس اقا مهندس تشریف دارن که بابات راضیه
-نه محمد بابام میگه پسر خوبیه کنار خودم بوده میشناسمش
-پس همه چی جوره اره
-نه نظر من اصله
-اگه بابات بگه ازدواج کن چی؟
-خب میگم نه من فعال میخوام درس بخونم
-اگه گفت یه عقد مختصر میخونیم چی؟
-میگم نه نه نه
-سارا الان دیگه اعصاب ندارم
-چرا؟
-بخاطر اینکه من میخوام برم همش تو فکر اینم که سارا نامزد نکنه
-نخیر خیالت راحت من ازدواج نمیکنم
-مطمئن باشم
-اره مطمئن باش خب دیرم شده باید برم
-باشه میرسونمت
محمد تا دم در منو رسوندو بهم گفت:
-ببین سارا تنها امید زندگیه من توئی من اصلا تحمل ندارم ببینم که دستای تو تو دست یکی دیگس تورو خدا درکم
کن
-محمد گفتم که نگران نباش یعنی مطمئن باش من جز تو با هیچکی ازدواج نمیکنم قول میدم
-باشه قربونت برم من بهت اعتماد دارم
بابام یه چیزایی از دوستی منو محمد انگار بو برده بود که میخواست به اصرار با حسین ازدواج کنم من حسین رو
دوست ندارم خد ایا اینو به کی بگم خدایا من محمد رو میخوام و غیر از محمد هم با کسی ازدواج نمیکنم دلم واسه
محمد میسوخت وقتی اومدم خونه ساعت ده شب بود اما خیابونا شلوغ بودن مخصوصا طرفای خونه ی ما وقتی کلید
رو انداختم بابام اومد جلومو گفت
-کجا بودی تا الان سارا
-سلام پارک بودم
-سارا خودت میدونی من ازادت گذاشتم اما نه تا این حد دیگه اعصابمو خورد کردی این چه وضعشه فکر میکنی
نمیفهمم داری چیکار میکنی
-ببخشید دیگه تکرار نمیشه
-راستشو بگو کجا رفته بودی
به جون مامان پارک بودم
-فردا حسین میاد خواستگاریت پسر خوبیه باهاش نامزد میکنی قرار عروسی هم میذاریم بعد از تموم شدن درس تو
– من نمیخوام با حسین ازدواج کنم
-همین که گفتم من حسین رو میشناسم از بچگی پیش من بوده بهش اعتماد دارم میتونه تو رو خوشبخت کنه
-من هیچ حسی نسبت بهش ندارم
-بعد از زندگی بهش پیدا میکنی
-باورم نمیشه بابا این شما هستین که دارین این حرفا رو میزنید شمایی که همیشه به من از عشق و زندگی حرف
میزدید حالا به من میگید با کسی زندگی کنم که اصال هیچ وقت حتی یک لحظه هم بهش فکر نکردم
-ادما عوض میشن مگه تو عوض نشدی منم مثل تو
-من عوض نشدم این شمایید که خیلی تغییر کردید
همین حرف رو که زدم به طرف اتاقم اومدم و شروع کردم به گریه کردن مامانم همیشه حق رو به من میداد همیشه
سنگ صبور من بود همیشه حرفامو بهش میزدم چون واقعا درکم میکرد واسه همینم بود که همه بهم میگفتن لوسم
چون مامانم همیشه حق رو به من میداد همیشه همه ی کارای منو خودش درست میکرد
-چیشده دختر گلم نبینم از اون چشمای خوشگلت مروارید بمیره رفتم تو اغوشش و گفتم مامان من هیچ حسی
نسبت به حسین ندارم من نمیخوام با حسین ازدواج کنم توروخدا مامان کمکم کن مامان کاش هنوز بچه بودم کاش
بزرگ نمیشدم مثل همون وقتا که همیشه تو طرفدارم بودی مثل همون وقتا که غصه نمیخوردم کاش بچه بودم که که
غصه ی دل کوچیکم فقط بازی بود چقدر روون میخندیدم خوبیش این بود از کسی حرف زور نمیشنیدم همیشه من
زور میگفتم بچه بودم همه هم مثل خودم بچه بودن بچه بودم خبر از بی رحمی نبود بچه بودم
همه چی درست میشد هیچی سخت نبود هیچکی مثل من اونروزا خوشبخت نبود بچه بودم کسی منو بیخود اذیت
نمیکرد کسی خیانت نمیکرد بچه بودم کسی بی توجه از کنار رویاهام رد نمیشد بچه بودم خبر از خواهش و التماس
نبود بچه بودم دلم از هیچکی ناراری نبود بچه بودم اسمونم یه عالمه ستاره داشت غصم هرچی بود یه عالمه راه چاره
داشت بچه بودم قلبای تو دفترم حقیقی بود بچه بودم اگه
میدونستم اینجوری میشه تا ابد از بزرگ شدن پشیمون میشدم
-عزیزم امان نگران نباش بابات چند روزیه به خاطر کارای شرکت هم عصبانیه سارا جان بخدا حسین پسر خیلی
خوبیه دوست داره میتونه خوشبختت کنه
-تو هم که حرف بابا رو میزنی مامان من نمیتونم باهاش زندگی کنم یعنی نمیتونم
-چرا سارا به من بگو چرا این روزا اینطوری شدی چند ماهیه دیگه خنده هات دروغیه چند ماهیه بی قراری انگار
منتظری انگار یه گمشده داری بگو به مامان شاید کمکت کنم
-نه چیزیم نیست فقط نمیخوام ازدواج کنم اینو که دیگه حق دارم مامان خواهش میکنم مامان من اگه با حسین
ازدواج کنم خودکشی میکنم مامان توروخدا یه کاری کن مامان مثل همون وقتا که همیشه هوامو داشتی یادت میاد
حتی تحمل نداشتی یه خار بره تو دستام منو از گرفتن گلای سرخ محروم میکردی که خاراشون تو دستم نره اما حالا
چی حالا دارین منو بدبخت میکنین مامان کمکم کن
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۱۰٫۱۷ ۲۲:۱۲]
#کاش
#قسمت۳۸
باشه زندگیم کمکت میکنم قربونت برم تو روخدا اینطوری نگو جیگرم اتیش میگیره مامانم پیشونیمو بوسیدو رفت
بیرون صدای بابا و مامانم رو میشنیدم مامانم داشت پادر میونیه منو میکرد اما بابام حرف خودشو میزد خدایا یعنی
چی باعث شده بود که بابام اینطوری تغییر کنه چی باعث شده بود که زندگی ما این همه تغییر کنه امشب خیلی
دوست داشتم بنویسم برای خودم انگار هزاران تا جمله تو ذهنم داشتم
که دوست داشتم رو برگه بیارمشون شروع کردم به نوشتن امشب نیز تنهایی خسته هستم هنوز هم چشم به راه
دلداری که سال ها دور است میباشم وباز خاطراتی که میسوزاند تنم و تکرار خوابی که سر انجامش اشک ها بر
بسترم جاری میکند
چشم ها بیدار میشوند ،روز روشن… نوری در نقطه اسمان اتاقم که مرا میکشاند با خود تا اوج پرواز و نوازش دستی
بردیدگان و بوسه ای از طعم لذت و نمایشی از رقص چهره اش که مرا میبرد تا اوج ،میکشد چشمان دریایی اش
،ابروان سیاه کمانش وشلیک عطوفت زا او بر قلب پیرم که شیدایی چشم ها را مشتاق میکند واینک عاقبت حادثه تا
حالا اینطور نمیتونستم بنویسم یعنی تا حالا اینقدر عاشق نبودم که بدونم عاشقا چطور مینویسن اما الان خوب بلدم
بنویسم چون عاشقم همون موقع چهره محمد اومد تو ذهنم خدایا اگه با محمد نامزد کنم چی یعنی جواب محمدو چی
میدادم محمد گفته بود اگه بفهمم نامزد کردی اول تورو میکشم بعد خودمو خدایا چیکار کنم خدا روشکر محمد تا
یک ماه دیگه برنمیگرده فعلا فرصت داشتم اونشب با هزار بدبختی سعی کردم بخوابم که دیگه فکرای مزخرف به
ذهنم نیاد صبح بابام زود اومد خونه و گفت قراره امشب حسین بیاد خونمون بهم گفت
-سارا ببین چی میگم وای به حالت بگی من ازت خوشم نمیاد و نمیخوام باهات ازدواج کنم اونموقع دیگه جات تو این
خونه نیست باید بری یه جارو واسه خودت پیدا کنی من دیگه حوصله ی بحث نداشتم بابام عوض شده بود دیگه اون
بابای قبلی سارا نبود اونی وقتی میگفت سارا انگار هزار تا حرف نگفته پاشیده بود لای حرفاش فقط اروم اشک ریختم
و به بخت سیاه خودم فکر میکردم به اینده ی تلخی که در
انتظارمه به اینده ای که قراره با کسی زندگی کنم که هیچ علاقه ای بهش ندارم وقتی حسین اومد و بابام اینا کلی باهم
حرف زدن به ناچار گفتم قرار عقدمون دو ماه دیگه اونا هم قبول کردن پیش خودم گفتم اشکال نداره این دو ماه رو
با محمد هستم و یک روز مونده به ازدواجم خودم خودکشی میکنم نه به خاطر خودم به خاطر محمد چون تحمل
نداشتم ببینم زجر بکشه چون واقعا دوسم داشت اما با خودکشی من محمد بدتر ناراحت میشد اونموقع حتی دلیل
خودکشی ام رو هم نمیفهمید و این بدتر زجرش میداد هرچی فکر بود رو از سرم بیرون کردم تا وقتی که محمد بیاد
تو اون مدتی که به حسین گفته بودم دو ماه دیگه هفته ای یکی دوبار میومد خونمون با هدیه ه ای جورو واجور اما من
هیچ وقت حتی یک دونه ی اونارو هم باز نکرده بودم و همیشه با بی میلی و به زور حتی جواب سلاماشو میدادم و
وقتی بامن حرف میزد طوری رفتار میکردم که انگار حواسم به حرف زدنش نیست دلم واسه حسین هم میسوخت
بیچاره به کی دل بسته بود به کسی که حتی
حرفاشو گوش نمیکنه حدود پانزده روز گذشت یه روز که مامانم اینا شرکت بودن زنگ زدن اولش نخواستم برم در
رو باز کنم گفتم حتما همسایه هان که با بابام کار دارن یا اگه مامانم اینام باشن ببینن جواب نمیدم کلید میندازن اما
دیدم چند بار زنگ زدن با عصبانیت ایفون رو برداشتم و گفتم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۱۰٫۱۷ ۲۲:۱۴]
#کاش
#قسمت۳۹
شما
-سارا محمدم
-محمد توئی
-اره فدات شم بیا پایین
تو دل خودم گفتم حالا باید جواب محمد رو چی میدادم اگه ازم میپرسید چی؟نمیخواستم دروغ بگم اما مجبور شدم
-سلام
-سلام عزیزم
-چرا اینقدر زود اومدی
-ترسیدم
-ازچی
-بیا بریم تو ماشین حرف میزنیم با محمد رفتیم تو ماشین
-خب بگو دیگه از چی میترسیدی
-از اینکه بیام ببینم دیگه سارا نیست
-مگه قراره کجا برم
-خونه شوهر
-شوهر کو؟
-نه سارا جدی بگو چه خبر
-سلامتی
-اونو که میدونم از اون اقای مهندس
-هیچی
-یعنی چی هیچی
-یعنی که فعلا خبری نشده
-تو چشمای من نگاه کن
-بیا
-خب حالا بگو
-هیچی جون خودم
-جون منو قسم بخور
-محمد چقدر پاپیچ میشی یعنی من به تو دروغ میگم
-نه اما بگو چیشده صدات میلرزه وقتی دروغ میگی
-باور کن بابام فعلا یادش رفته
-سارا من میدونم داری دروغ میگی ولی یادم هست که دوباره ازت بپرسم اما دفعه ی بعدی راستشو میگی
-باشه
-خب کارات درست شد
اره یک ماه دیگه درست میشه
-خداروشکر
-خب چه میکنی با دوری من
-خوبه
-اره؟داشتیم؟
-نه شوخی کردم هرلحظه اش هزار ساعت میگذره
-شوخی میکنی؟
-نخیرم خیلی هم جدی میگم چی فکر کردی بیشتر از اینا رو ما حساب کن
-قربونت برم میدونم
-محمد اگه بفهمی من ازدواج کردم چیکار میکنی
-میکشمت
-خدایی
-نه
-خب پس خواهش میکنم جدی جوابمو بده
-راستشو میخوای
-اره
-خودکشی میکنم
-دیوونه
-جدی میگم سارا باور کن شوخی نمیکنم
-خب چرا این همه دختر هست از خداشونم هست
-من اون همه دختر رو نمیخوام من انتخاب خودم رو کردم
-خب از انتخابت صرف نظر کن
-چرا داری این حرفا رو میزنی
– به خاطر خودت میگم دیوونه
-چرا
-چون هرروز باید لباس چرکاتو بپوشی هرروز غذای سوخته بخوری هرروز دیر از خواب پاشی خالصه که زجر
میکشی
-نه دیگه اونموقع وقتی یه کتک بزنم بهت همه چی یاد میگیری صدامو بچگونه کردم و گفتم
-یعنی میخو ای بزنیم ؟گریه میکنم ها اهان میام به بابام میگم دعوام کردی بعد بابام میاد دعوات میکنه فکر کردی
-الهی فدات شم سارا وقتی این طوری حرف میزنی هزار برابر عاشقت میشم
-جدی پس من دیگه همین طوری حرف میزنم
-نه خواهش میکنم اینطوری یه راست باید برم تیمارستان
-وا خیلی لوسی چرا؟
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۱۰٫۱۷ ۲۲:۱۵]
#کاش
#قسمت۴۰
چون دیوونت میشم
-محمد خیلی دوست دارم
-من بیشتر
-چرا داری گریه میکنی حالا
-نمیدونم انگار بعد یه مدت دیدمت جو گیر شدم
-گریه نکن باور کن تحمل ندارم
-باشه
محمد اگه یه روزی شنیدی من مردم یا ازدواج کردم خو اهش میکنم ناراحت نشو باور کن تو لیاقتت بیشتر از
ایناست
-سارا خواهش میکنم اینطوری حرف نزن
-قول بده
-قول نمیدم دیگه بیشتر از این هم با من بحث نکن گوش نمیدم
-اما
-اما بی اما ساکت باش
-باشه
-خب حاال کجا بریم
-نمیدونم
-همیشه من گفتم یک بار هم تو بگو
-هر جایی باشه فرقی نمیکنه
-خب میریم یه کافی شاپ تازه پیداش کردم
-باکی رفتی؟ها بگو ببینم؟
-با هیچکی دوستم خیلی ازش تعریف کرد منم همون موقع به این فکر بودم که با تو برم
-باشه بریم
با محمد رفتیم یه کافی شاپ خیلی لوکس تمام ماشینایی که پارک کرده بودن همه مدل بالا بودن اما به پای ماشین
محمد نمیرسیدن وقتی داخل شدیم زیاد فضای جالبی نبود اکثرا در حال سیگار کشیدن بودن منو محمد رفتیم یه
جای دنج رو انتخاب کردیم و نشستیم. محمد با خنده گفت
-سیگار میکشی؟
-مسخره
محمد یه کم لحنشو جدی کردو گفت
– جدی میگم
-محمد!
-چیه؟
-جدی میگی؟
مگه بهت نگفته بودم منم بعضی اوقات سیگار میکشم
-نه نگفتی
-خب حالا که گفتم
محمد وقتی این حرف رو زد کلی ناراحت شدم اما باهاش بحث نکردم
-سارا چیه چرا حرف نمیزنی
-چی بگم
-ناراحتی؟
-ناراحت نیستم
-بخدا شوخی کردم سارام من سیگاری نیستم
-جدی میگی محمد؟
-اره عشقم جدی میگم
-اخی بخدا نمیدونی وقتی گفتی چه حالی پیدا کردم
-ببخشید دیگه ازاین شوخی ها نمیکنم
-اشکال نداره
-محمد راجب اون حرفم فکر کن
-سارا دیگه نگو بیشتر از این اعصابمو نریز به هم
-میخوام امادگیشو داشته باشی
-ندارم سارا ندارم گفتم دیگه نمیخوام حرفی بشنوم
-محمد میشه بریم خونه حالم بده
-چرا واسه چی؟
-نمیدونم یهو حالم بد شد توروخدا بریم
-باشه بلند شو بریم
با محمد به طرف ماشین رفتیم محمد در رو برام باز کرد و نشستم تو ماشین تو راه زیاد حرفی نزدیم وقتی رسیدیم
دم خونه محمد گفت
-خب خانومم مواظب خودت باش زیاد معطلت نمیکنم چون میدونم حالت بده من دو هفته دیگه میام
-باشه خدافظ
وقتی اومدم خونه کسی نبود فکر خودکشی مثل خوره افتاده بود به جونم اما اگه خودکشی میکردم محمد چی؟دلم
واسه محمد میسوخت داد زدم خدایا خدایا پس کجایی یه راهی بذار جلو پام بخدا خسته شدم از این پنهون کاری از
دست بابام از ازدواج تحمیلی خودتم که گفتی خودکشی گناهه پس چیکار کنم من محمد رو دوست دارم نمیخوام با
حسین ازدواج کنم خدایا مگه نمیبینی بدون محمد نمیتونم
زندگی کنم پس بگو چیکار کنم همون طور که داشتم از خدا شکایت میکردم یه فکری تو سرم اومد که از خودم
متنفر شدم اما چاره ای دیگه نبود باید کار رو یکسره میکردم شروع کردم یه نامه واسه محمد نوشتم:
@nazkhatoonstory