رمان:کسی پشت سرم آب نریخت
نویسنده:نیلوفر لاری
قسمت۱۲۱
فصل امتحانات شروع شده بود و من با وجود تمام گرفتاریهای فکری و روحی با اصرار فریبرز با جدیت درس می خواندم فریبرز در تمام لحظه های سخت امتحانات کنارم بود و با حرفهایش راهنمایی ام می کرد اخرین امتحان را که دادم با خیالی راحت همراه او به خانه برگشتم انگار بار سنگینی را از روی دوشهایم برداشته بودند
ان شب فریبرز مرا قدم زنان تا رستوران برد
خوشحالی از اینکه از شر امتحانات خلاص شدی نه
خیلی فکر نمی کردم با این شرایط از پسشان بر بیایم این را مدیون شما هستم
هنوز هم شما خطابش می کردم رفتارش ایجاب می کرد که هنوز هم با تشریفات با هم حرف بزنیم
نظرت در مورد تاریخ عقد و عروسی چیست دیشب ماریا می گفت تا اینجا هست می خواهد شاهد عقد و عروسی مان باشد
کمی رنگ به رنگ شدم و نفس کم اوردم من از عروسی به حد مرگم می ترسیدم کاش می شد همیشه با هم نامزد بودیم
صدایم زد کجایی حواست نیست
چرا داشتم فکر می کردم هر چه شما بگویید
نکند از ازدواج می ترسی
لبخند کم رنگی زدم و گفتم نه مگر ترس دارد به خودم گفتم برای تو ترس نه از قبض روح هم بدتر است
ماندانا هیچ وقت نظرت را در مورد من نگفتی نکند مجبور شدی
با شتاب گفتم نه این چه حرفی است که می زنید من همیشه به سادگی و صداقت شما غبطه می خورم قلب شما پالک و رئوف است بعد لب پایینم را گزیدم
از رستوران که بیرون امدیم نفس عمیقی کشید و گفت دوست دارم جشن عروسی ام را در شمال برگزار کنم البته اینجا مراسم عقد و عروسی را بسیار ساده و خودمانی برگزار می کنیم ولی در شمال با ابهت هرچه تمام تر و طبق اداب و رسوم خودمان جشن می گیریم
هوا گرم بود اما نمی دانم چرا مو بر تنم سیخ شده بود توی دلم گفتم همه چیز در همین تهران ختم می شود وبه شمال نمی کشد چه ارزوهای قشنگی در سر می پروارند کاش همه انها به خوبی و خوشی تحقق می یافت افسوس
چرا رنگ پریده به نظر می رسی نکند حالت خوش نیست
بی جهت انکار می کردم
درک می کنم اینهائ هیجانات پیش از ازدواج است جمعه همین مراسم را برگزار می کنیم تا از این همه اضطراب و پریشانی در بیایی
لحظه ای نگاهش کردم و دور از چشمش اهی کشیدم
مادر و ماریا اگر چه از برگزاری عقد و عروسی خوشحال بودند اما ان دو هم با دلهره و ترس دست و پنجه نرم می کردند به خصوص مادر که همیشه به جایی خیره می ماند و گاهی هم نگاهش بر چهره ام مات می شد
ماریا دلداریمان یم داد نگران نباشید همه چیز به خیرو خوشی تمام می شود وقتی خطبه عقد خوانده شود یعنی همه چیز تمام شده بعد خودش شانه هایش را بالا می انداخت
صبح روز جمعه ارمینا و خاله رویا به کمک مادر امدند و در و دیوار را تزئین کردند ماریا با سلیقه خودش سفره عقد را چید لباس سپیدی را که مادر برایم تهیه کرده بود پوشیدم استینهایش پفی بود و یقه اش باز زیر ارایش ملایم چهره ام رنگ پریده به نظر می رسیدم چشمانم در هاله ای از خوف و اضطراب فرو رفته بود
فریبرز ارام و خونسرد بود کت و شلوار سپید پوشیده بود و کراوات زرشکی زده بود وقتی کنارش نشستم بوی خوش اودکلنش مرا به عالمی دیگر برد عاقد مشغول خواندن خطبه عقد شد تنم می لرزید اما احساس خفگی می کردم خدایا مرا ببخش من به این جوان معصوم بد می کنم من مرتکب بزرگترین گناهان شده ام خدایا مرا ببخش
عروس رفته گل بچیند
خدایا خودت می دانی که قصداصلی من فریب او نیست می دانم با دلی سیاه و متعفن نمی توانم دوستش بدارم اما به بزرگی خودت قسم دوستش دارم و حاضرم تا اخر عمرم کنیز او باشم
عروس رفته گلاب بیاورد
خدایا کمکم کن خودم را از نو بسازم خدایا مهر مرا چنان در دلش ریشه دار کن که پس از رویارویی با حقیقت چاره ای جز بخشیدن من نداشته باشد خدایا به من جرات و شهامت ببخش تا پیش از اینکه همه چیز رو شود خودم ان روی سکه را به او نشان دهم خدایا مرا ببخش
مادر اهسته به پهلویم زد با صدایی که از احساس گناه می لرزید بله گفتم و اشک به دیده اوردم فریبرز با ارامش و متانت کنارم نشسته بود و به یقین از طوفان درونم بی خبر بود با بله فریبرز همن چند نفر دست زدند و مبارک باد گفتند
حلقه ازدواج به دست کردیم وبه هم زل زدیم چشمان فریبرز اندیشناک بود و چشمان من پر از گریز هیچ از مراسم بریدن کیک و هلهله اطرافیانم لذت نبردم گویه خطبه مرگ مرا خوانده بودند گویی باید تا ابد در گور زندگی دفن می شدم اری من گنه کار بودم
وقتی ما را تنها گذاشتند احساس اندوه و افسردگی در من شدت گرفت فریبرز دستم را در دست گرفت و ارام پرسید خیلی خوشحال به نظر نمی رسی به من نمی گویی چرا اینقدر گرفته ای
چه می توانستم بگویم سرم را پایین انداختم و هیچ نگفتم
او فکر می کرد احساس مرا درک می کند سکوت اختیار کرد تا با خودم خلوت کنم از کنارم برخاست و وری مبل نشست متفکرانه به من خیره شد به من که در گیر احساسات متناقضم بودم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۵٫۰۷٫۱۸ ۲۱:۲۳]
قسمت۱۲۲
باید همین حالا همه چیز را به او می گفتم مرگ یک بار شیون هم یک بار اما نه بگذار همه چیز به روال خودش پیش برود چه می گویی ان طور که بدتر است ان وقت هرگز تو را نخواهد بخشید اما چطور به او بگویم کاش راضی به این ازدواج نمی شدم ان وقت هرگز لازم نبود پیش او به گناه خودم اعتراف کنم کاش همین لحظه می مردم بی انکه او افکار و اندیشه اش نسبت به من عوض شود
پس از اینکه برای خوردن ناهار دور هم جمع شدیم خاله رویا از تاریخ عروسی ارمینا گفت و افزود مراسم عقد و عروسی در مهر ماه همان سال در اصفهان برگزار می شود ارمینا زیاد از حرفهای مادرش خرسند به نظر نمی رسید
فریبرز هم از انان خواست برای مراسم ما در شمال شرکت کنند وبرای سه روز بعد از انان دعوت کرد
نگاه معنی داری بین مادر و من و ماریا رد وبدل شد هر سه اه کوتاهی کشیدیم و به فکر فرورفتیم
وقتی من و فریبرز به طبقه پایین می رفتیم تمام تنم در التهاب می سوخت نیم ساعت دور از چشمان فریبرز با مادر جر و بحث کردم
امشب همه چیز را برملا می کنم تمام حقایق تلخ را افشا می کنم
تو غلط می کنی فاتحه ات خوانده است
فریبرز حقش است بداند با چه زنی ازدواج کرده است من فکرهایم را کرده ام در ضمن با مهریه سنگینی که شما گرفته اید دیگر نگران چه هستید
مادر از لحن پر ملامت من جا خورد و نتوانست واکنش دیگری نشان دهد پاکت عکسها را توی کیفم گذاشتم و بعد از رفتن خاله رویا با بدرقه چشمان پر اضطراب مادر و ماریا به خانه بخت رفتم
اتاق حجله اماده بود فریبرز کت و شلوارش را عوض کرده بود و لباس راحتی خانه پوشیده بود من لباسم را عوض نکرده بودم نگاه پر محبت فریبرز بر چهره ام تابید
نیم خواهی بخوابی
از لحن ارام صدایش کمی دلم از تاب و تب افتاد به چشمانش نگریستم ایا این چشمها پس از افشای حقیقت هم عاشقانه نگاهم می کند
هنوز در تردید و دو دلی سیر می کردم هنوز شهامت لازم را پیدا نکرده بودم من دوستش داشتم و باید حقیقت را به او می گفتم همین که تا حالا سکوت کرده بودم ظلم بزرگی در حق او مرتکب شده بودم کمی این پا و ان پا کردم از این صندلی به ان صندلی رفتم اب خوردم شربت نوشیدم چای خوردم و بعد بی قرار تر از قبل روی مبل نشستم
با دستان مهربانش دستهای یخ زده من را نوازش کرد “چرا خودت را باختی می خواهی با هم صحبت کنیم “
اهسته سرم را تکان دادم “فریبرز شاید شب زفاف برای هر دختر و پسری خوش یمن و مبارک باشد از اینکه من را شایسته همسری بیش از اینکه خوشحال باشم غمگینم تو قلبت پاک و دست نخورده است من انی نیستم که تو فکرمی کنی
چشمانش هر لحظه گشادتر می شدند من که نمی فهمم چه می گویی شاید بیش از حد هیجانزده هستی خودت را با این افکار ازار نده
بغضم را به سختی بلعیدم و گفتم نه بگذارید باید اعتراف کنم من لایق همسری شما نیستم من من نتوانستم ادامه دهم از فشار بغض داشتم خفه می شدم
برایم اب ریخت و سعی کرد ارامم کند ببین عزیز من به خودت فشار نیاور امشب بروبالا پیش خواهر و مادرت وضع روحی ات هیچ مناسب نیست
بیشتر شرمگین شدم مهربانی و سادگی او اراده مرا برای بر ملا ساختن حقیقت راسخ تر می کرد هر چند بغض کرده بودم و خوب نمی توانستم بگویم اما بریده بریده انچه را باید می گفتم گفتم و انچه را نتوانستم با نشان دادن عکسها کامل کردم
نمی دانم در قلبش چه می گذشت اما چهره اش لحظه به لحظه در هم رفت و نگاهش تیره تر گشت من نفس نفس می زدم و در انتظار شدیدترین برخورد ها بودم گاهی نگاه از عکس بر یم داشت و ناباورانه به صورت من زل می زد و دوباره با نفرت و انزجار عکسها را یکی یکی از نظر می گذراند من سبک شده بودم بار سنگینی را از روی دوشم برداشته بودم دیگر مهم نبود چه واکنش از خود نشان می دهد اما عاقبت اشتفشان فوران کرد عکسها را به زمین پرت کرد و با دستهایی مشت کرده به طرف اشپزخانه رفت دیوانه وار تمام ظرفهای چینی و کریستال را از قفسه ها بیرون اورد و بر کف اشپزخانه کوبید فنجانها پارچ و قوری هم از خشمش رد امان نماندند در حین شکستن عربده می کشید محکم به صندلی چسبیده بودم می دانستم به جای این شکستنیها باید مرا تنبیه می کرد تمام تابلوها را از روی دیوار کند و زیر پایش خرد کرد فریاد می زد مرا چه راحت به بازی گرفتید چه ساده و ابله بودم که نفهمیدم چه نقشه ای در سر دارید
به طرفم امد انگشت تهدیدش را به طرفم گرفت تو مادرت پیش خودتان گفتید چه ابلهی بهتر از فریبرز چه هالویی بهتر از فریبرز یک پسر دهاتی احمق برای سرپوش نهادن بر این ننگ خوب تله ای برای من گذاشتید گریه نکن خوب می فهمم زیر این چهره به ظاهر زیبا و معصوم چه بازیگر خوش نقشی را قایم کرده ای
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۵٫۰۷٫۱۸ ۲۱:۲۳]
قسمت۱۲۳
عد لیوانها را روی میز محکم به دیوار کوبید . صدای خرد شدنش همه جا منعکس شد .. چشمانش یک کاسه خون شده بود و رنگ چهره اش مثل گچ سپید بود .
” تو امروز مرا از خودم بیزار کردی . از اینکه تا این حد احمق و ابله بودم آره ! از سادگی و صداقت من سوء استفاده کردید…نمی بخشمتان . مادر حقه بازت با دسیسه و ترفند تو را پیش من گذاشت تا شاید تسلیم هوا و هوس شیطانی پشوم و تمام گناهان را بر گردن من بیندازید … برو از این خانه بیرون . حالم از دیدنت به هم می خورد . شب عروسی برایم آلبوم عکس می آوری. بهتر از این نمی شود ! گمشو از جلوی چشمانم دور شو.”
به هق هق افتاده بودم . هرچند خودم را برای واکنش او آماده کرده بودم . اما برای من شکستن او از تحقیر شدن خودم سختر بود . مادر و ماریا در آغو ش هم بین راه پله ایستاده بودند و رعب و وحشت از نگاهشان می بارید . فریبرز نگاهی پر از انزجار و خشم به سویشان روانه کرد و گفت:” بفرمایید . این هم دختر شما . آنقدر گستاخ است که شب زفاف پرده از بی شرمی های خودش بر می دارد . عکسهای مبتذل خودش را نشان می دهد … به خدا اگر به او رحم نکرده بودم الان باید سرش را بریده باشم! به روح پدرم خیلی بهش رحم کردم…”
در چشمانش آنقدر صلابت و اراده دیده می شد که من و مادر و ماریا فهمیدیم می توانست این کار را انجام دهد … در حالی که دستش به در چسبیده بود با همان فریاد پر غضبش رو به من گفت:” فردا همه چیز را تمام می کنیم…همان بهتر که شروع نشده تمام شود .”
وقتی در را محکم پشت سر خودش بست با صدای بلند گریستم . مرایا و مادر زیر بغلم را گرفتند .و به زحمت مرا از پله ها بالا بردند
مادر سرزنشم کرد همین را می خواستی دیدی چه کار کرد
ماریا رو به مادر گفت شما را به خدا ولش کنید مادر مانی وضع خوبی ندارد
کاش فقط وضع خوبی نداشتم تمام تنم درد می کرد قلبم در هم فشرده می شد و گلویم می سوخت بر موهایم چنگ می انداختم و بردیا را لعن و نفرین می کردم می دانستم با او چه کرده ام با قلب بی ریا و بی الایش او اری خدای من حق دارد مرا نبخشد حق دارد فردا طلاقم بدهد من به او که بد نه که ظلم نه برایش فاجعه افریدم او را با یک دنیا ارزو در شب زفاف از خودم و از زندگی بیزار کردم نه مادر می توانست ارامم کند نه ماریا می توانست دلداریم دهد
هر کدام تا صبح گوشه ای چمباته زده بودیم و در انتظار فردا خواب از چشمانمان گریخته بود تنها انالی بود که پاک و معصومانه دیده زیبایش را به دست خواب سپرده بود کاش همه عمر چون کودکیمان پاک و بی الایش و معصوم بودیم مادر که گاهی ناله سر می داد و دوباره سرش را به دیوار می چسباند
نمی دانم که چشمانم برهم افتاد اما یادم است سینه خونین اسمان از گوشه پنجره نمایان بود با صدای انالی دیده از هم گشودم ماریا هنوز چرت می زد انالی را در اغوش کشیدم و ارامش کردم با دیدن جای خالی مادر و در نیمه باز وحشتزده به همراه انالی از پله ها پایین رفتم از لای در نیمه باز صدای جر و بحث ان دو را شنیدم
ما قصدمان فریب دادن تو نبود خودت پیشنهاد ازدواج به ماندانا دادی
صدای فریبرز ارام تر از شب پیش بود اما هنوز هم کینه توزانه بود
بله ولی می توانستید قبل زا خطبه عقد این حقیقت را بر ملا کنید چرا وقتی همه چیز تمام شد راستگو شدید
مادر نه علنی ولی سعی داشت او را از بابت طلاق و مهریه بترساند با طلاق که چیزی حل نمی شود مهریه ماندانا خیلی بالاست از پس پرداختش بر نمی ایی
فریبرز با لجاجت گفت اگر لازم باشد این خانه را اتش می زنم زیر قیمت می فروشم و مهریه را می پردازم حتی اگر لازم باشد زمین شمالم را هم بفروشم می فروشم
فکر می کنم مادر زیاد از این بابت ناراحت نشد به هر حال فکرهایت را بکن طلاق حق مسلم توست
مادر که از در بیرون امد با دیدن من تعجب کرد انالی را به دستش دادم و گفتم شما بروید می خواهم با او حرف بزنم
مادر انالی را بوسید و گفت یک ساعت است دارم با او حرف می زنم تا راضی شود و تو را ببخشد ولی اهل این حرفها نیست حتی مهریه سنگین تو هم نمی تواند جلوی تصمیممش را بگیرد بیا برویم بالا
سرم را تکان دادم و گفتم نه باید خودم با او صحبت کنم
شانه اش را بالا انداخت و به ارامی از پله ها بالا رفت
در هنوز باز بود و من بی انکه ضربه ای به در بزنم قدم به داخل گذاشتم او روی مبل پشت به من نشسته بود با صدای بسته شدن در به عقب برگشت نگاهش مثل دیشب سرکش و یاغی به نظر نمی رسید اما در برکه سبز نگاهش غم و اندوه شناور بود
خرده های ظرفهای شکسته را جمع کرده بود برگشت وبا صدای پر تحکم گفت امدی اینجا که چی مگر نگفتم نمی خواهم ببینمت
به خودم جراتی دادم و گامی به سوی او برداشتم وقتی مرا جلوی خودش دید از جا برخاست و با لحنی خشن گفت همین الان از اینجا برو بیرون خودت را برای رفتن به محضر اماده کن قبل از اینکه ناممان در شناسنامه هم نوشته شود باید خطبه عقد را باطل کنیم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۵٫۰۷٫۱۸ ۲۱:۲۴]
قسمت۱۲۴
اگر چه قلبم با هر کلمه ای که بر زبان می اورد زخم یم خورد اما هرگز از یاد نمی بردم که او حق دارد سرم را پایین انداختم و گفتم شما خیلی بیشتر از اینها حق دارید من خیلی به شما بد کردم حقش این بود که پیش از اینکه مراسم عقد برگزار شود واقعیت را به شما می گفتم ولی به من هم حق بدهید که اعتراف به این حقیقت تا چه حد سخت و کشنده وبد فریبرز خواهش می کنم مرا ببخش و فرصتی برای جبران در اختیارم قرار بده قول می دهم تا اخر عمر همانی باشم که تو می خواهی قول می دهم هر گز دست از پا خطا نکنم
مشت محکمی روی میز عسلی کوبید و با صدای بلند گفت ساکت کاری که تو با من کردی هیچ کس تا امروز نکرده بود تو همه امال و ارزوهایم را بر باد دادی عشق و علاقه و احساسم را به بازی گرفتی و مغرورانه به صدای شکستن وجودم گوش سپردی تو با هیچ تنبیهی نمی توانی تاوان شکست احساس و عاطفه ان را پس بدهی دیگر نمی توانم به زندگی کردن در کنار تو فکر کنم چون تو همه ارزوهایم را به باد دادی بروخودت را برای رفتن به محضر اماد کن جمله اخر را با لحنی حزن الود بیان کرد
دوباره روی مبل نشست و سرش را میان دستهایش گرفت جلوی پایش زانو زدم و التماس امیز گفتم خواهش می کنم به من فرصت بده طلاق پایان کار من و تو نیست من خودم فریب خورده بود باور کن به تمام مقدساتی که می پرستی قسم قصدم فریب دادن تو نبود چون دوستت داشتم فریبرز من دوستت دارم دوستت دارم و بعد به گریه افتادم
نخستین باری بود که به او می گفتم چقدر دوستش دارم در اینه شفاف نگاهش سایه کم رنگ عشقی عمیق هویدا شد چند دقیقه به چشمان نادم و پر از خواهش من نگاه کرد و نمی دانم چرا از سکوت او قلبم به تپش افتاده بود
وقتی سکوت را شکست و گفت باوجود اینکه سزاوار بخشش و گذشت نیستی ولی از طلاق صرف نظر می کنم اما انتظار یک زندگی عادی را نداشته باش
هاج و واج نگاهش می کردم یعنی باید باور کنم که مرا بخشیده است و از طلاق دادن من صرف نظر کرده است
از اینجا دیگر خوشم نمی اید حتی از شغلی که دارم هم دیگر راضی نیستم می خواهم برگردم به دیار خودم تو هم اگر می خواهی با من زندگی کنی باید همراهی ام کنی باید همانطور باشی که من می خواهم حق دیدن پدر و مادر و خواهر و فامیلت را هم نداری تا اخر زندگیمان هیچ رابطه زناشویی هم نخواهیم داشت خوب فکرهایت را بکن در واقع این زندگی تنبیه تدریجی تو محسوب می شود این را هم بخاطر داشته باش که هیچ وقت این برنامه عوض نخواهد شد اگر فکر می کنی می توانی به این نوع زندگی عادت کنی همین فردا ترتیب رفتنمان را می دهم در غیر این صورت برای رفتن به محضر مشکلی ندارم
اگر چه شرایط زندگی که شرح داده بود سخت و غیر ممکن به نظر می رسید اما چون دوستش داشتم نمی خواستم این فرصت را از دست بدهم هر چند طلاق و جدایی به نظر من از ادامه این نوع زندگی بهتر بود
لبخند اشک الودی تحویلش دادم و گفتم من فکرهایم را کرده ام هر جا بروی و هر طور بخواهی خواهم بود تشکر می کنم از اینکه فکر طلاق را از سرت دور کردی
لحظه ای نگاهش در نگاهم ثابت ماند بعد نفس عمیقی کشید و وقتی که مرا اماده رفتن دید گفت به مادرت بگو به فکر خانه ای برای خودش باشد اینجا را در اسرع وقت زیر قیمت خواهم فروخت
چه کسی گفته باید خوشحال باشم مگر چه اتفاق خوبی در زندگی من افتاده بود
چه می گویی در مقایسه با شب پیش من امروز خیلی خوشبخت بودم
مادر و ماریا نا باورانه به دهان من چشم دوختند
راست می گویی مانی تو بهش چی گفتی
با افتخار گفتم قبول کرد
مادر بر خلاف انتظارم ملامتم نکرد و گفت کار خوبی کردی مانی من از ته قلبم ارزو می کردم او تو را ببخشد حالا مهمه نیست که ما را می بینی یا نمی بینی وقتی در کنار او باشی همین کافی است خوب می دانم تا چه حد دوستش داری
حرفهای مادر مرا به گریه انداخت ولی مادر اخر شما چی تکلیف شما چه می شود
مادر اشکهایش را پاک کرد و گفت خدا بزرگ است
ماریا پس از کمی فکر کردن لبخند زنان گفت مادر را با خودم می برم ستار خیلی خوشحال می شود چون از دست نق زدنهای من راحت می شود
معلوم بود مادر از پیشنها ماریا خوشحال است اما به روی خودش نیاورد
نه مزاحم شما نمی شوم عاقبت جایی برای من پیدا می شود
ماریا مادر را در اغوش کشید وبا اصرار گفت خواهش می کنم قبول کنید مادر هم من دیگر تنها نیستم و هم شما باور کنید ستار از من هم خوشحال تر می شود
مادر نگاهش به من بود گفت باشه ماری ممنونم که به فکر من هستی بعد سر در اغوش ماریا گذاشت و گریه کرد
روز بعد سمساری امد و تمام لوازم خانه زیر قیمت خرید مادر فقط از فروش دستگاه بافندگی اجتناب کرد توضیح داد نه نمی خواهم سربار کسی باشم با این ماشین می توانم احتیاجاتم را بر اورده کنم
وقتی اسباب و اثاثیه را توی ماشین می گذاشتند همگی به ارامی اشک می ریختیم می دانستیم تک تک ان وسایل جزیی از زندگیمان است که این چنین به حراج گذاشته شده است
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۵٫۰۷٫۱۸ ۲۱:۲۵]
قسمت۱۲۵
ماریا و مادر با پرواز عصر می رفتند هنگام خداحافظی هیچ کداممان نتوانستیم کلمه ای برزبان بیاوریم با اینکه خوب می دانستیم این شاید اخرین دیدار عمرمان باشد اما نتوانستیم ان طور که باید از هم خداحافظی کنیم
عاقبت میان بغض و گریه مادرم سرم را بر سینه فشر د گفت تو را به خدا می سپارم و دعا می کنم خدا هر لحظه مهرت را در سینه فریبرز افزون کند
خوب می دانستم مادر هیچ وقت نمی خواست سربار کسی باشد اما امروز تسلیم سرنوشت شده بود
مارد شاید در حق تو بد کرده باشم اگر طلاق می گرفتم مجبور به رفتن نبودی
مادر اشک می ریخت و به ارامی زیر گوشم گفت ان وقت چطور می توانستم هر روز شاهد افسردگی و ماتم تو باشم من که خوب می دانم تا چه حد فریبرز را دوست داری نگران من نباش زندگی ات را بساز هر کداممان در گذشته اشتباهاتی را مرتکب شده ایم که امروز باید به خاطرشان تنبیه شویم باید سعی کنیم دیگر هیچ اشتباهی نکنیم
دوباره با گریه همدیگر را در اغوش فشردیم دلم می خواست بیشتر نگاهشان کنم تا سیر شوم اما راننده اژانس جلوی در انتظارشان را می کشید
با هق هق و نادله دل از همدیگر کندیم انالی را بوسیدم و همه را به خدا سپردم هرگز چشمان غمزده مادر و ماریا را از یاد نخواهم برد دستی که برای خداحافظی بالا اورده بودم تا مدتها پس از رفتن ماشین بی حرکت در هوا مانده بود اشک در نگاهم خشکیده بود ایا من اشتباه کرده بودم ایا می توانستم دوری از انان را تحمل کنم
خانه فروش رفت ما هم چمدانهایمان را بسته بودیم فریبرز اهمیتی به ناراحتی من نمی داد هنگام رفتن نگاه عمیقی به سرتاسر خانه انداختم و گفتم خداحافظ لحظه های غمگین و خداحافظ پدر که ترکمان کردی و زندگی دیگری برگزیدی خداحافظ مهبد بازیگوش و شیطان خداحافظ ماریا مادر هرگز فراموشتان نخواهم کرد
وقتی از پله ها پایین می رفتم نیروی عجیبی وادارم کرد به عقب برگردم مادربزرگ بود که برایم دست تکان می داد با بغض و گریه گفتم خداحافظ مادر بزرگ این تاوان سکوت تلخ و ننگین من است
ماندانا پس چرا نمی ایی
خداحافظ مادربزرگ اینجا دیگر کسی مزاحم تو نمی شود اسوده باش
ماندانا به شب برمی خوریم زود باش دیگر
اشکهایم را پاک کردم و تلو تلو خوران از پله ها پایین رفتم چشمانم هیچ جا را نمی دید برای اینکه از پله ها پرت نشوم محکم به دیوار چسبیدم خدایا هیچ وقت چنین روزی را در زندگی ام پیش بینی نمی کردم چقدر از این خانه با سکوت دهشتناکش بیزار بودم
رهسپار جاده ای بودیم که ما را با زندگی تازه ای پیوند می داد اما کسی پشت سرم اب نریخت در طول راه چشمانم را روی هم گذاشته بودم و بی انکه به اطرافم توجهی نشان بدهم چرت می زدم چقدر این رفتن با مسافرت نوروزیمان فرق می کرد ان وقت فریبرز با شور و احساس در طول راه برایم اواز می خواند و با هم مشاعره می کردیم اما امروز او مثل غریبه ای به رانندگی و جاده می اندیشید و من به جدایی و رفتن فکر می کردم در طول راه چندید بار حالم بدشد و او مجبور شد ماشین را نگه دارد نگران نگاهش بودم اما لبانش مهر خاموشی خورده بود
ننه ملوک و مارجان به استقبالمان امدند فریبرز به زبان محلی در مورد من توضیحی به اناان داد لابد جریان ازدواجمان را برایشان شرح داده بود که ان طور مات و مبهوت به من زل زده بودند
چمدانها را در دست گرفت و به طرف ساختمان رفت من هم دنبالش دویدم شب بود و خستگی راه به تنم نشسته بود مارجان برایمان نیمرو درست کرد و مقابلمان گذاشت گاهی زیر چشمی به من نگاه می کرد و گاهی به فریبرز اشتهایی برای خوردن نداشتم
فریبرز که لقمه بزرگی برای خودش درست کرده بود و کفت چرا دست به کار نمی شوی
نگاهش کردم و گفتم گرسنه نیستم می خواهم بخوابم
لحنش نوعی دستور محسوب می شد غذایت را بخور بعد به فکر خواب باش
به ناچار و بی میل دو سه لقمه کوچک بر دهان بردم از بس بالا اورده بودم دلم درد می کرد
مارجان و ننه ملوک با درک خستگی ما زود خداحافظی کردند و رفتند پس از جمع کردن سفره منتظر حرفی از جانب او بودم
فهمیدم باید جدا از او بخوابم همان جا به پشتی لم داده بود و فکر می کرد وقتی متوجه سنگینی نگاه من شد سرش را بلند کرد و نگاه استفهام امیزش را به دیده ام پاشید چیه کار داری
لبخند حزن الودی بر لب اوردم و گفتم نه شما نمی خوابید
پاهایش را دراز کرد و کمی کش و قوس رفت و گفت به من چه کار داری تو برو بخواب
اهسته شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم همه چیز سرجای خودش بود حتی تل سپیدی که انجا جا گذاشته بودم هنوز روی میز بود به ارامی روی تخت خزیدم و دعا کردم هر چه سریع تر بخوابم اما مگر خوابم می برد این سومین شب زندگی مشترکمان بود اما چه زندگی ای من با پای خود و به میل خود به شکنجه گاه امده بودم مادرم را به خدا سپردم و خودم را به فریبرز گمان نکنم به من خیلی سخت بگذرد شاید نرم نرمک دلش به سمت من کشیده شود خدایااز تو می خواهم دل او را به سوی من بکشانی
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۵٫۰۷٫۱۸ ۲۱:۲۶]
قسمت۱۲۶
صبح که از خواب بیدار شدم افتاب نصفی از مسیرش را پیموده بود با عجله تختم را مرتب کردم و از اتاق بیرون امدم او پرده ها را کشیده بود و لباس مرتبی به تن داشت سلامم را به ارامی پاسخ گفت و امروز چون خسته بودی تا این وقت روز خوابیدی از فردا پیش از طلوع افتاب بیدار می شوی حالا برو برای خودت صبحانه اماده کن
می دانستم نباید متظر باشم مارجان و ننه ملوک برایم سفره پهن کنند من دیگر مهمان نبودم با لج به اشپزخانه رفتم و از یخچال مربای بهار نارنج و کره حیوانی را برداشتم از او پرسیدم شما صبحانه خوردید
کارد اشپزخانه را ازکشو بیرون اورد و گفت اره با ننه ملوک خوردم با حرص استکان را توی نعلبکی گذاشتم نگاهی به من انداخت ولی هیچ نگفت وقتی از اشپزخانه بیرون می رفت گفت صبحانه ات را که خوردی بیا توی اتاقم با تو کار دارم
تنهایی صبحانه خوردن به من نچسبید مدام به فکر فرو می رفتم چای دوباره سرد شد و من ان را عوض کردم خدایا یعنی طاقت این زندگی را دارم می دانم خیلی زود کم می اورم
پس از شستن ظرفهای صبحانه دستهایم را خشک کردم و به طرف اتاق فریبرز رفتم در زد و با صدای او با قدم به اتاقش گذاشتم همه جا مرتب بود پشت میز تحریر چوب گردو نشسته بود و چندین برگه و دفتر و کتاب مقابلش قرار داشت روی صندلی نشستم و منتظر ماندم تا یاد من بیفتد عاقبت دست از کار کشید دستهایش را روی میز در هم گره کرد و نگاه نه چندان پر مهری به من انداخت لحنش هم دست کمی از نگاه سردش نداشت ببین ماندانا من و تو باید به یک زندگی غیر عادی در کنار هم عادت کنیم شاید اگر از هم جدا می شدیم وضع زندگیمان بهتر بود اما در طایفه ما طلاق کار خیلی منفوری است من هم نمی خواستم سنت شکن این ایین مقدس باشم پس تو مجبور هستی با این زندگی خودت را وفق دهی دوست دارم زبان محلی را خیلی زود یاد بگیری و به زبان ما صحبت کنی کارهای معمول خانه را از مارجان و ننه ملوک بیاموز رفته رفته باید تمام کارها را خودت انجام دهی
من خط کش روی میز را با حرص و لج به چپ و راست می چرخاندم کاغذ را از توی کشو در اورد و نشان من داد بخوان ببین چی نوشته
با کنجکاوی خواندم دهانم از فرط حیرت و تعجب باز مانده بود دعوت رسیم اموزش و پرورش از فریبرز برای تدریس در کالج تهران بود کاغذ را از دستم گرت و با لبخند پر حسرتی گفت من دیگر به تدریس و ارتقای شغلی فکر نمی کنم پس از کاری که با من کردی بسیاری از ارزوهایم را کنار گذاشتم
بعد نامه را در مقابل چشمان بهت زده ام پاره کرد و در سطل زباله انداخت خیره به چشمانم ادامه داد با پول فروش خانه قصد دارم زمینهای کشاورزیمان را پس بگیرم مقداری هم می گذارم در بانک ببینم از برنج کاری چیزی می دانی یا نه
نمی دانم چرا خوشحال بنودم برایم قابل درک نبود که چطور حاضر شد کار کردن روی زمین را به تدریس در بهترین کالج کشور ترجیح بدهد اه اندوهباری کشیدم و در پاسخ به چشمان منتظرش گفتم چیزی نمی دانم با خونسردی گفت یاد می گیری و از نگاه پر غیظ من گریخت از جا بلند شد و گفت خیلی خوب برو ببین ننه ملوک یا مارجان کاری ندارند کمک کنی
غمگین وافسرده بلند شدم اهمیتی به ناراحتی من نداد لحظه ای مقابلش ایستادم واکنشی به ناراحتی من نشان نداد از مقابلش گذشتم و با گامهای بلند به طرف خانه گلی پیش رفتم
هوا صاف و افتابی بود مارجان برنج پاک می کرد
سلام مارجان کمک نمی خواهی به زبان محلی پاسخ گفت گیج و منگ گفتم نفهمیدم دوباره به زبان محلی حرفهایش را تکرار کرد و از مقابلم گذشت و به طرف حوض اب رفت پس فریبرز کار خودش را کرده بود لابد از انان خواسته بود که با من فارسی صحبت نکند
مارجان نگاهی به من انداخت فهمید منظورش را درک نکردم بلند شد و از انباری جارویی برداشت و به دستم داد تازه فهمیدم معنی کلمه ساجه جارو است و مشغول جارو شدن شدم به این فکر می کردم که چرا اینجا هستم چرا طلاق نگرفتم و خودم را تسلیم این زندگی پرنکبت کردم
بعد از تمام شدن جارو به طرف ننه ملوک رفتم او بادمجان سرخ می کرد پس از سرخ کردن انها را با سبزی مخصوص پر کرد و در دیگ چید و کمی اب رویشان ریخت
چی درست می کنی
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۵٫۰۷٫۱۸ ۲۱:۲۶]
قسمت۱۲۷
ننه ملوک لبخند زد و برایم توضیح داد ولی من نفهمیدم چه گفت بعد دیدم با مارجان در مورد گوجه فرنگی حرف می زنند
پرسیدم گوجه ندارید
هر دو نگاهم کردند و خندیدند با عجله به خانه برگشتم و با برداشتن پول و سبد از خانه بیرون رفتم فریبرز را سر راهم ندیدم لابد رفته بود دنبال زمین می دانستم بازار کجاست دفعه پیش همراه فریبرز کلی خرید کرده بودیم تمام راه تا بازار را قدم زدم با دیدن گوجه های تازه به وجد امدم مقداری گوجه فرنگی خریدم و به میوه های تازه دیگر نگاه کردم با دیدن الوچه و گیلاس و الو زرد به هوس افتادم که از هر کدام مقداری بخرم و به خانه ببرم رفت و برگشتم یک ساعت طول کشید ننه ملوک و مارجان با نگاهی بیمناک به من زل زده بودند چشمانم به فریبرز افتاد که خشمگین و غضبناک نگاهم می کرد
اب دهانم خشک شد چرا این طوری نگاهم می کند همان جا کنار در ورودی خشکم زد فریبرز به طرفم امد چهره اش در هم بود از لحن عتاب امیزش نزدیک بود اشکم در بیاید
کجا رفته بودی
صدایم می لرزید رفته بودم گوجه …
حرف توی دهانم ماسید فریاد زد کی به تو گفته سرخود به بازار بروی و خرید کنی بعد با همان سرعت لگد محکمی به سبد زد و محتویاتش به زمین پخش شد احساس کردم بیشتر از گوجه ها دل من بود که له شد انگشتش را به نشانه تهدید به طرفم گرفت و گفت بار اخرت باشد که بدون اجازه من سرخود از خانه بیرون می روی
فهمیدی.”اشکم سرازیر شده بود .” بله فهمیدم.” بعد حسرت آمیز به گوجه فرنگیها چشم دوختم.” حالا برو گمشو نمی خواهم ببینمت.”نگاهی پر درد به مارجان و ننه ملوک انداختم و بعد دوان دوان به سمت خانه رفتم.به چه حقی در مقابل آن دو نفر این گونه با من صحبت کرد؟ مگر من چه کار کرده بودم؟ رفتم تا برایش گوجه فرنگی بخرم. با صدای باز شدن در سرم را از روی تخت برداشتم و به طرف در برگشتم . نگاهش همچنان غضبناک بود.” زود باش دست و رویت را بشور موقع ناهار است.” از جا بلند شدم و روبه رویش ایستادم . دیگر گریه نمی کردم آرام گفتم:”من که کار بدی نکرده بودم.فکر کردم گوجه ندارند خوب من که زبان شما را نمی فهمم . چه میدانستم..” با بی حوصلگی گفت:” نمی خواهد برای من توضیح بدهی . باغ ما خیای بزرگ است. با کمک ننه ملوک و مارجان یکگوشه از زمین را شخم بزن وگوجه و بادمجان و سیب زمینی و پیاز بکار.”در مقابل حیرت من افزود:”فکر می کنی شدنی نیست . ازهمین فردا باید شروع کنی البته مارجان فقط می تواند کمکت کند.” آه از نهادم بر آمد . همین را کم داشتم که صیفی جات بکارم.
دست و رویم را شستم . وقتی از اتاق بیرون رفتم پرسید:” ماندانا ناهار چی داریم؟” به پشتی لم داده و نگاهش به من بود .
“ننه ملوک بادمجان شکم پر درست کرده است.” با خونسردی نگاهم کرد و گفت:” خوی تو چی درست کرده ای؟” کمی گیج گفتم:”مگر من باید ناهار درست کنم . فکر کردم با ننه ملوک و مارجان غذا می خوریم مثل دفعه قبل.” از جا بلند شد و عصبانی گفت”: آنوقت تو اینجا مهمان بودی اما حالا نیستی . باید یاد بگیری که چطور مستقل زندگی کنی … فهمیدی؟” وقتی فهمید به اندازه کافی مرا ترسانده آرام شد و دوباره روی زمین نشست.”تخم مرغ که داریم نیمرو درست کن.” من که دنبال فرصتی برای فرار بودم با سرعت به سمت آشپزخانه رفتم . سفره را پهن کردم و به انتظارش نشستم . نگاهی به نان ها انداختو گفت:” این که بیات شده است یادت باشد از همین امروز طریقه پخت نان تنوری را یاد بگیری .” لقمه ای نان و تخم مرغ قروت دادم.احساس کردم نیاز مبرمی به /اب ئارم و چون آب روی سفره نبود با عجله به سمت آشپزخانه رفتم. یک لیوان آب را سرکشیدم.تازه نفسم سر جای خودش برگشت.وقتی برگشتم نگاهی به پارچ و لیوان انداخت و گفت:” تا همه چیز را سر رفته نچیدی پای سفره نشین.”از آن همه عیب و ایرادی که از کارهایم می گرفت عصبی شده بودم اما همه را به خاطر سپردم . پس از خوردن ناهار سفره را جمع کردم و ظرفه را شستم. همانجا روی زمین چزتی زد . نگاهش کردم . خوا بود . زیبا و جذاب.خدایا این مرد خوش قیافه و مغرور شوهر من بود اما من حق ندارم از گرمای پر مهر تنش بهره مند شوم و سر بر آغوش مردانه اش بگذارم.و احساس آرامش و امنیت کنم. حق نداشتم از لب های خوش ترکیبش حرفهای محبت آمیز و عاشقانه بشنوم . به آرامی به طرفش رفتم . کنارش نشستم و موهای پریشان روی پیشانی اش را پس زدم. دلم می خواست بر سیمای مردانه و مغرورش بوسه ای بزنم . این هوس شیرین وادارم کرد که فرصت را از دست ندهم . خم شدم و به آرامی لب هایم را به گونه اش نزدیک کردم .
هنوز لبم به پوست لطیف صورتش نرسیده بود که دیده از هم گشود . شرمگین و وحشت زده خودم را کنار کشیدم . با شگفتی نگاهم کرد .. چاره ای جز فرار ندیدم و به اتاقم رفتم و در را محکم پشت سرم بستم . قلب بی امام می تپید … خنده دار بود مثلا زن و شوهر بودیم و من از بابت قصد بوسیدن او اینطور شرمزده شده بودم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۰۷٫۱۸ ۲۱:۵۳]
قسمت۱۲۸
بیلچه دسته بلندی که مارجان به آن “بلو” می گفت در دستم بود . روی خطی که مارجان نشانم می داد زمین را کندم. البته زمین سفت و سخت نبود و احتیاجی به زور آزمایی نداشت . یک ساعت از شروع کارم می گذشت . اگر چه خسته به نظر می رسیدم و بازوانم درد می کرد اما پیشرفت کار به قدری لذت بخش بود که دلم می خواست تماما باغ را زیر و رو کنم.
پنج ردیف بیست متری را تمام کردم و سنگ و کلوخ ها را گوشه ای ریخته بودم . مارجان گفت برای امروز کافی است.برای استراحت به خانه برگشتیم. وقتی فریبرز برگشت سری به باغ زد و کار من را ارزیابی کرد . اگرچه رضایتش را بروز نداد اما من نگاه سبزش را خوب می شناختم . ننه ملوک ناهار ترشی اسفناج درست کرده بود . من با دقت همه چیز را زیر نظر داشتم . اگرچه خورشت را تند درست کرده بودند اما برنج دمی مارجان خیلی خوشمزه بود . پس از ناهار برای اینکه طرز تهیه آن را فراموش نکنم در دفترچه یادداشت روزانه آن را نوشتم . فریبرز نگاهی به دفترچه انداخت . لبخند محوی روز لبانش نشست اما هیچ اظهار نظری نکرد.
روز بعد در ردیف های کنده شده و آب خورده نشا گوجه فرنگی و بادمجان کاشتیم. به توصیه فریبرز مارجان فقط نظاره گر تلاش من بود .
مارجان به زبان محلی چیزی گفت . فهمیدم می گوید بقیه کار را بگذار برای عصر . ساعت یازده بود و باید غذای تازه ای را یاد می گرفتم . ننه ملوک اشکنه می پخت . سیب زمینی ها را برایش پوست کندم . او ضمن کار برایم توضیح هم میداد که متاسفانه نمی فهمیدم چه می گوید . اشکنه غذای خیلی سختی نبود. /ان روز هوا گرم بود و ما دسته جمعی زیر درت گردو ناهار خوردیم.
فریبرز صبح زود از خانه بیرون میرفت و موقع ناهار برمیگشت . خیلی کم با من حرف میزد فقط پاسخ پرسشهایم را میداد . وقتی از خرید زمین ده هزار هکتاری اش صحبت می کرد چهره ننه ملوک لحظه به لحظه شاداب تر به نظر می رسید! فریبرز هیچوقت با من به زبان خودش صحبت نمی کرد . همیشه فارسی حرف می زد . نمی دانستم چرا در مورد حرف زدن خود سختگیری نمی کرد . وقتی از گرمای هوا کاسته شد دوباره بلو را در دست گرفتم و به کندن زمین مشغول شدم . آفتاب که غروب کرد عرق ریزان روی چمنها نشستم و نفسی تازه کردم . نگاهی به ردیفهای کاشده انداختم و لبخندی از سر رضایت زدم . باورم نمی شد با دستهای خودم کشت کنم . فکر کردم اگر مادر اینجا بود چه واکنشی نشان میداد . یا اگر آرمینی می دید چه ؟لابد از اینکه فریبرز او را به عنوان همسر انتخاب نکرده بود خدا را شکر می کرد .
پس از پایان کار به خانه برگشیم . حمام گرم و من با حوله و یک دست لباس به حمام رفتم . پس از حمام خیلی سر حال و قبراق به اتاقم رفتم تا کمی استراحت کنم . فریبرز در اتاقش بود و اهمیتی به رفت و آمد من نشان نداد .
روی تخت نشستم و فکر کردم . چقدر شیوه زندگی ام با قبل فرق کرده است . کجا فکرش را می کردم که روی زمین را شخم بزنم و کشت کنم ؟ یعنی راستی این من بودم و فریبرز همان دبیر خوش پوش و خوش قیافه بود که تمام دختران مدرسه در انتظار ساعت کلاس او لحظه شماری میکردند ؟ چقدر همه چیز عوض شده بود . آه مادر دلم برایت تنگ شده است . کاش می توانستیم یادی از هم کنیم.
شلوار را تا زانو بالا زده بودم مارجان روسری ام را پشت سرم گره زد و استینهایم را هم بالا کشید ننه ملوک خیلی به فریبرز اصرار کرد که داخل زمین نشا کاری نشوم ولی او با سرسختی هرچه تمام تر وادارم کرد تا مثل مارجان و عمه کبوتر و چند زن کارگر دیگر لباس بپوشم
وقتی پای برهنه ام را در زمین گلی و پر از اب گذاشتم احساس چندش اوری به من دست داد احساس کردم زمین خیس خورده زیر پایم لیز می خورد عمه کبوتر نگاه تمسخر امیزی به من انداخت چیزی به زنهای دیگر گفت و بعد با صدای بلند همه خندیدند
مارجان گفت مواظب نشاها باش لگدشان نکن فقط ببین دستم را چطور روی زمین می کشم
از فکر اینکه باید دستم را در ان زمین و اب گل الود میان نشاها بکشم و علفهای هرز را با دستانم جمع کنم منزجرتر شدم از گوشه و کنار شالیزار صدای غورباقه ها به گوش می رسید
دستهایم را میان نشاها که فاصله کمی از هم داشتند به حالت نوازش روی زمین کشیدم مارجان حرکاتم را زیر نظر داشت و راهنمایی ام می کرد مارجان خیلی در وجین کردن مهارت داشت خیلی زود از من فاصله گرفت قطعه کوچک مرزبندی شده دیگری مشغول کار شد ناگهان احساس کرم روی ماهیچه پایم را زنبور گزید جیغ بلندی کشیدم و پایم را به زحمت از زمین گلی بیرون اوردم با دیدن جانور کوچک سیاهرنگی که به پایم چسبیده بود داد و فغانم بلند تر شد مارجان و زنهای دیگر سرشان را بلند کردند و به من خیره شدند
مارجان داد زد چی شده ماندانا
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۰۷٫۱۸ ۲۱:۵۴]
قسمت۱۲۹
اشکم در امده بود هرچقدر پایم را تکان دادم ان جانور بی ریخت از پایم کنده نشد همان موقع دست مردانه فریبرز با یک تلنگر کوچک ان جانور موذی را به زمین پرت کرد
هنوز گریه می کردم نگاهی به چشمانم انداخت ملامت و دلسوزی در چشمان سبزش توام می درخشید ارام گفت تا به حال زالو ندیده بودی وقتی به بدن بچسبد خون انسان را می مکد خیلی هم پرحرص و طمع است چون انقدر خون می مکد تا بترکد
از خنده تمسخر امیز زنهای کارگر سرم را پایین انداختم فریبرز دلش به حالم سوخت نگاه از نگاه من برنداشت و گفت باید به حرف ننه ملوک گوش می دادم زود است تو وجین کردن را یاد بگیری ولی خوب تجربه بدی نبود از زمین بیا بیرون و استراحت کن بهتر است به ننه ملوک در پختن غذا کمک کنی
از خدا خواسته دنبالش رفتم قورباغه پهن و بزرگی درست از وسط پایم جهید و باعث شد جیغ بلند دیگری بکشم و نگاه عتاب الود فریبرز را متوجه خودم کنم
ننه ملوک برنج را خیس کرده و مشغول سرخ کردن مرغ بود از من خواست تا سیب زمینی پوست بکنم فریبرز با شوهر عمه کبوتر کنار کلکی زمین صحبت می کرد هر از چند گاهی همزمان به طرف یکدیگر برمی گشتم از نگاهش دلم می لرزید
ننه ملوک طرز درست کردن مرغ با گردو را به من یا داد که پر از اویه و فلفل بود اب برنج را هم زیر نظر او اندازه گیری کردم و روی اجاق گذاشتم بعد سری به باغی که درست کرده بودم زدم فریبرز کارگر گرفته بود تا درو باغ را برایم نرده کوبی کند سبزیها یواش یواش سبز می شدند بوته های گوجه فرنگی و بادمجان هم بزرگ شده بودند در حضور فریبرز قلبم به تپش افتاده انگار شوهرم نبود و هنوز دبیر ادبیاتم بود
چه احساسی داری
از نگاه کردن به چشمهایم طفره می رفت یک احساس خوب
می دانی چند وقت است اینجایی
بازهم نگاهش کردم بیست و دو روز
روی زمین نشست و گفت می خواهی برگردی تهران
چون نگاهش به من نبود نگاهش کردم و با کمی مکث گفتم برای چه می پرسید
در ان لحظه نگاهمان در هم گره خورد و گفت فکر می کنم از اینکه طلاق نگرفتی و این زندگی را انتخاب کردی پشیمان شده ای دست کم امروز توی زمین این احساس به تو دست داد اینطور نیست
کنارش نشستم و با قلوه سنگی بزرگ بر سنی کوچک کوبیدم سنگ ان طرف تر پرید پس پشیمانی به همین زودی به سراغت امد
با شتاب گفتم نه نه این یک احساس زودگذر بود فقط یک لحظه از دلم گذشت
با لحن پر حسرتی گفت من از همین احساسات زود گذر می ترسم از هوسهای کوتاه و موقت
نمی دان قصدش به رخ کشیدن گناهان گذشته ام بود یا حرف دل خودش بود دلم شکست سر به زیر انداختم دیگر هیچ حرفی نزد سر به زیر انداخت و به طرف ساختمان رفت همان طور که دور شدنش را نگاه می کردم فکر کردم چطور می توانم قلب یخ زده اش را اب کنم و کاری کنم که دوباره عاشقم شود
خورشید که وسط اسمان رسید کارگران از زمین بیرون امدند و خود را برای نهار اماده کردند عمه کبوتر که به من رسید گفت خوب به بهانه زالو از زیر کار در رفتی
نگاه سردی به او انداختم وبی اعتنا سفره را روی فرش دوازده متری زیر درخت گردو پهن کردم فریبرز همراه شوهر عمه کبوتر روی ایوان ناهار می خوردند نگاه حسرت امیزی به ان دو نفر انداختم و با ارزوی اینکه کاش جای شوهر عمه کبوتر بودم کنار مارجان نشستم برنج خیلی خوب از اب در نیامده بود ولی برای بار اول خوب بود اب مرغ پر از گردو انار خشک اسیا شده بود که خیلی خوشمزه و اشتها اور بود اگرچه خیلی از حرفها را متوجه نمی شدم اما فهمیدم که در مورد گرمای هوا و وضع نشاها صحبت می کنند
گاهی هوا شرجی می شد و گاهی یک باران از دمای هوا کم می کرد . بوته های گوجه فرنگی و بادمجان به بار نشسته و سیر و پیاز ها هم سبز شده بودند . بوته های سیب زمینی هم چیزی تا برداشت فاصله نداشت. سبزیها فوق العاده خوب از آب در آمده بودند . هر روز برای ناهار سبدی سبزی تازه می چیدم . فریبرز هر زوز که سر سفره سبزی تازه می دید نگاهی به من می انداخت و برای تشویق و تشکر از من تربچه سرخ کوچکی را بر می داشت و به دهان می گذاشت .( مسخره…)
پاییز از راه رسید و درختان رفته رفته رنگ آمیزی شدند . از ننه ملوک یاد گرفتم چطور مرباهای مختلف درست کنم .
همراه مارجان با سطلی در دست از میان کوچه باغها گذشتیم . مارجان از بوته های خاردار تمشک می چید و من هم به تبعیت از او تمشک ها را از بوته ها جدا می کردم و در سطل می ریختم . مارجان در حین چیدن برایم حرف می زد . دیگر زبن محلی برایم نامفهوم نبود و کم و بیش حرفهایش را می فهمیدم اما نمی توانستم خودم به زبان آنها صحبت کنم.
” دقت کن تمشک های رسیده را بچینی …ببین این یکی چقدر درشت است! سطل من پر شده است بیا سطل تو را هم پر کنم . راستی کار خوبی نکردی بدون اجازه با من آمدی … فریبرز عصبانی می شود.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۰۷٫۱۸ ۲۱:۵۵]
قسمت۱۳۰
دو سه دانه تمشک به دهان گذاشتم و از طعم شیرین آنها لذت بردم و گفتم:” نه ناراحت نمی شود چون ب تو آمده ام بیرون.” با دیدن اسب سواری که به سویمان می آمد هر دو دست و پایمان را گم کردیم . با نزدک شدن اسب سوار هر دو با تعجب نگاهی به یکدیگر انداختیم . اسب سوار کسی نبود جز فریبرز ! نگاه غضبناکش زهره مارجان را ترکاند و بعد مو بر تن من سیخ کرد. ” کی بهت اجازه داده برای چیدن تمشک دنبال مارجان را بیفتی؟”
مزه تمشکها در دهانم زهر شد . گفتم:” شما نبودید تا اجازه بگیرم.” بی اهمیت به حرفهی من با فریاد بلندی مارجان را توبیخ کرد.” مگر بهت نگفته بودم بی اجازه من هیچ جا نمی روید.” وقتی مارجان سرش را پایین انداخت و لبش را به دندان گزید دلم برایش سوخت. ” مارجان تقصیری نداشت من اصرار کردم…” از ترس نگاه خشم آلودش به حرفهایم ادامه ندادم . رو به مارجان گفت:” ننه ملوک باهات کار داشت بهتر است زودتر بروی!”
مارجان سطل تمشک را در دست گرفت و پ به فرار گذاشت . فریبرز از اسب پایین آمد افسار اسب را در دست گرفت رو به من با لحن خشکی گفت:” بهتر است خشکت نزند راه بیفت.” زیر چشمی نگاهش کردم و همگام با او راه افتادم . وقتی چهره اش ارام تر به نظر رسید به خودم جرات دادم و گفتم :” چرا از بیرون آمدن من تا این حد بدتان می آید؟”
” برای اینک دلم نمی خواد برایت خواستگار پیدا شود .” از حرکت ایستادم و با بهت نگاهش کردم .” خواستگار؟”
در آن لحظه هر دو رو در روی هم ایستاده بودیم . لبخندی زد و گفت:” آره چون من به کسی نگفتم ما با هم ازدواج کرده ایم.” شگفتی ام مضاعف شد و پرسیدم:” چرا ؟”
چشم در چشمم دوخت و گفت:” برای اینکه آنوقت باید یک زندگی عادی را پیش بگیریم… خنده دار اینکه بچه دار هم بشویم.”
صدایم را شنیدم که بی اراده پرسیدم :” پس به آنها چه گفتید؟” ” گفتم پدر و مادرت را از دست دادی چون کسی را نداشتی با خودم آورمت اینجا اما قصد ازدواج با تو را ندارم.”
احساس کردم برای راه رفتن پاهایم سست شده است . آه کوتاهی کشیدم و خیره به چشمان مغرورش فکر کردم چه خیالی در سر دارد. ” پس یعنی تا آخر عمر کسی نباید بفهمد که …که…ما با هم…”
خیلی قاطع گفت:” از نظر من ازدواج ما یک موضوع منتفی شده است . حالا لازم نیست قاضی و دادگاه حکم طلاق مار ا صادر کند. جدایی فقط به معنی دور شدن نیست بلکه به معنی از هم رها شدن هم هست . من به کلی از و دل کندم… طلاق عاطفی تلخ تر از طلاق دادگاهی است.”
اینها را گفت و با چند گام از من فاصله گرفت . من همچون موجودی مسخ شده بی حرکت ایستاده بودم . حتی پلک هم نمی زدم . چه خوش خیال و ساده بودم که فکر می کردم می توانم روزی دلش را نرم کنم و به سمت خود بکشانم . او برای همیشه از من دل بریده است . حتی حاضر نیست مرا به عنوان همسرش به دیگران معرفی کند . آه خدایا! من چه قدر بدبختم!
” چرا ماتت برد بیا.” می رفتم و پاهایم را به دنبال خودم می کشیدم . هنوز گیج بودم و حال خودم را نمی فهمیدم . دو بار نزدیک بودبخورم زمین.
” حواست کجاست این چه وضع راه رفتن است؟” چرا طلاق نگرفتم؟
” ماندانا کجایی مواظب چاله ها باش .”
او هیچ وقت نظرشه نسبه به من عوض نمی شود . کاش طلاق می گرفتم.
” ماندانا ببین چی کار کردی تمام لباسهایت گلی شد.”
نگاهی به سر و وضع خودم انداختم و بعد با نفرت به چاله پر از آب گل آلود چشم دوختم . لحنش هم عتاب آلود بود هم دلسوزانه . ” مهم نیست برویم خانه عوضش کن . وقتی راه می روی جلوی پایت را نگاه کن.”
نفهمیدم چطور خودم را تا خانه رساندم . لباسم را عوض کردم و روی تخت ولو شدم . فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم. بعد گریه کردم و ناله کردم و سردرد گرفتم.
مادر ! کاش با هم می ماندیم کاش نمی رفتی و من نمی آمدم اینجا کاش طلاق می گرفتم کاش … مادر … مادر …کاش!
مدتی گذشت و به این نتیجه رسیدم گریه هیچ فایده ای ندارد . باید تسلیم زندگی می شدم . شاید خدا خواست تاوان گناهم را این گونه پس بدهم . فریبرز را دوست داشتم و سعی کردم فکر کنم هنوز دبیر و شگرد هستیم. آری باید روابطمان را در همین حد نگه می داشتیم
وقتی دختر های همسن خودم را دیدم که با روپوش دسته دسته به طرف مدرسه می رفتند دلم می خواست من یکی از انان بودم و به جای نشستن روی سبزه ها و عصه خوردن روی نیمکت می نشستم و درس می خواندم . شالیها جمع شده بودند و سیر و پیاز پر محصول از آب در آمده بودند . فریبرز فکر تدریس را برای همیشه از سرش بیرون کرده بود چون از دیدن بچه مدرسه ای ها نگاهش پر حسرت نمی شد و آه نمی کشید . همه چیز خیلی سریع عوض شده بود . دلم برای خواندواده ام تنگ شده بود . گاهی که باران می بارید و رعد و برق می زد با دیدن اشباح و خوابهای آشفته جیغ می کشیدم و خودم را به در و دیوار می زدم .
هوای همیشه بارانی شمال را دوست داشتم چون فریبرز مجبور بود در خانه بماند و جایی نرود .
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۰۷٫۱۸ ۲۱:۵۷]
قسمت۱۳۱
. وقتی در خانه بود گوشه ای می نشست و به من زل می زد من با خوشحالی در روزهی بارانی برایش یک غذای شمالی خوشمزه درست می کردم .
پرتقالها رسیده بودند . فریبرز از من خواست همراه مارجان و کارگرها پرتقال بچینم . یک روز سرد زمستانی بود . خودش هم لباس گرم پوشیده بود و کار می کرد . نمی دانم جرا با وجود این همه کارگر باز ما مجبور بودیم کار کنیم .پرتقال چیدن کار سختی بود . باید از نردبان بالا می رفتیم تا به شاخه بلد درخت برسیم و بعد از میان تیغ ها پرتقال را بچینیم . چندین بار تیغ به دستم فرو رفت .
عمه کبوتر زخم زبان می زد. ” آخر تو را چه به پرتقال چیدن ! معلوم نیست پرتقال می چینی با تیغ ها را …” فریبرز در پاسخ او گفت:” همه از اول بلد نیستند کاری را انجام دهند بلد می شوند!” عمه کبوتر دماغش را بالا کشید و گفت:” مارجان را نگاه کن چالاک و با عرضه اس.” بعد کلی قربان قد و بالایش می رفت و مارجان تا بنا گوش سرخ می شد.
عمه کبوتر شگردش این بود که مارجان را همیشه به رخ من و فریبرز بکشد اما مارجان زیاد از تعریف های عمه اش خوشش نمی آمد و یک جوری تو ذوق عمه اش می زد . من و مارجان خیلی به یکدیگر عادت کرده بودیم . او بر خلاف شناخت قبلی ام دختر بی ریا و ساده ای بود و کم کم رولبطش با من گرم و صمیمی تر شد.
وقتی سال تحویل شد در خلوت نشستم و ساعتی اشک ریختم . فریبرز مقابل تنگ ماهی نشست و به آن زل زد . مارجان و ننه ملوک در فکر تدارک شام بودند که لابد مثل سال پیش سبز پلو ماهی شکم پر بود .
با شنیدن صدای در زود اشکهایم را پاک کردم . فریبرز به آرامی به طرفم آمد و نگاهی عمیق به چهره ام انداخت و گفت:” گریه می کردی؟” دماغم را بالا کشیدم . ” بلند شو از اتاق بیا بیرون دوست داذم شام عید دست پخت تو باشد.”
نگاهش کردم و نگفتم که من هم دوست داشتم شب عید کنار خانواده ام باشم . ” فریبرز من طاقت این زندگی را ندارم شاید باورت نشود که چقدر این زندگی برایم سخت … خواهش می کنم کاری بکن.” نگاهی بی تفاوت به من انداخت و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت و من فهمیدم نباید منتظر هیچ تغییر و تحولی از جانب او باشم.
زمان می گذشت و همه چیز برخلاف آرزوهای من پیش می رفت . تیم جار سبز شده بود . ( تیم جار : جایی که تخم نشا را در آنج پرورش می دهند و برای کاشتن در زمین آماده می کنن.) و کارگرها مشغول جمع کردن بودند . این بار بر خلاف سال گذشته چکمه ساق بلندی به پا کردم و داخل زمین رفتم . مارجان و عمه کبوتر کنار من روی مرز نشسته بودند . ننه ملوک که در طرف راست من نشسته بود در دسته کردن نشا ها استاد بود . در همان حال خطاب به عمه کبوتر گفت :” دیشب فریبرز در مورد ازدواج با مارجان با من صحبت کرد و از من خواست تا نظر مارجان را هم بپرسم … خیلی هم اصرار دارد تا جمع کردن شالی مراسم عروسی برگزار شود…”
نشا ها یکی یکی از دستم افتاد . انگار زالو به قلبم چسبیده بود . آن را می مکید. زمین کارگرها دور سرم تاب خورد . همان جا روی زمین گل آلود نقش بر زمین شدم . صداهای درهم و گنگ به گوشم می رسید .” بیچاره یک دفعه جنی می شود!”
مارجان برایم آب قند درست کرد . ننه ملوک توی صورتم آب پاشید اما صدای فریبرز تاثیرش برای به هوش آمئن من بیشتر از آب فند بود .” چی شده ننه ملوک ! از عمه کبوتر شنیدم ماندانا یک دفعه غش کرده و افتاده توی گل.” از میان پلکهای نیمه بازم چهره ی نگران او را دیدم . از خودم پرسیدم: دیگر چرا نگران حال من هستی؟ تو که شب قبل از دختر دیگری خواستگاری کردی … مگر نگفته بودی مارجان شرایط ازدواج با تو را ندارد … پس حالا چرا…
وقتی با هم تنها شدیم او رو به رویم نشست . سبزی چشمانش به من می گفت همه چیز امکان پذیر است . هر دو به یکدیگر نگاه کردیم.
” چرا حالت بد شد؟” “برای اینکه ننه ملوک به عمه کبوتر گفت شما از مارجان خواستگاری کردید.”
” خوب این غش کردن داشت ؟!”
” نداشت؟!” از اینکه درست شنیده بودم بغض کردم و اشک به دیده آوردم . او … او چطور تا این حد خونسرد بود؟ ” دیر یا زود اینکار را می کردم.”
” چرا مگر ما با هم ازدواج نکردیم ؟ پس چرا می خواهی با مارجان ازدواج کنی ؟”صدایم می لرزید بضغضم را به زور فرو دادم . از جا بلند شد و به طرف پنجره رفت . ” می خواهم با مارجان عروسی کنم و یک زندگی عدی را آغاز کنم (نامرد)زندگی که هرگز با تو نمی توانم داشته باشم.” بلند شدم و به سمتش رفتم و گتم:”چرا … چرا به خاطر گذشته ام آینده ام را خراب می کنی ؟ من که دوستت داشتم سعی کردم همانی باشم که تو می خواهی . پس چرا..پس چرا…”
به گریه افتادم . به طرفم برگشت . رنگ چهره اش تیره شده بود و حالت چشمانش عوض شده بود . ” یادت رفته با من چه کردی ؟ من برای تو طعمه ای بیش نبودم . طعمه ای که به وسیله آن خودت را از ننگ و بدنامی نجات بدهی!
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۰۷٫۱۸ ۲۱:۵۸]
قسمت۱۳۲
! شب عروسیمان را به یاد می آوری . به خاطر داری چطور مرا در خود شکستی ؟ اگر یادت رفته بگدار من یاد آوری کنم.”
با صدای بلند داد کشیدم:” خواهش می کنم بس کن . باشد ازدواج کن . حق من همین است . آره ! من یک بار اشتباه کردم و باید چندین هزار بار تنبیه بشوم ولی شما هم یادتان باشد وقتی کسی با شهامت به اشتباشه اعتراف می کند نباید سرکوبش کرد چون یک بار فریب خورده . شما حق داری من به شما بدکردم . پس شما چه فرقی با من می کنید ؟ چرا گناه گذشته مرا امروز تلافی میکنی؟ به خدا این حق من نیست…”
بعد لبه تخت نشستم و هق هق گریه سر دادم . با لحن عصبی رو به من گفت:” فکر نکن با این اشکها و حرفها می توان مرا نرم کنی . تو همان شب رحم و شفقت را از قلبم گرفتی . می خواهم با تو همان کاری را بکنم که با من کردی. من با مارجان ازدواج می کنم هرچند این ازدواج به نوعی تنبیه قلب منم هست که دیگر اینقدر ساده و خوش باور نباشد” با سرعت از اتاق بیرون رفت و در را محکم پشت سرش خودش را بست . از آن روز تا روز عروسی در لاک خودم فرو رفتم .
شلهی جمع شد و مراسم خرمن کوبی به پایان رسید . ننه ملوک جهاز مارجان را تهیه می کرد و فریبرز سفارش گوشت و مرغ می داد. من هم گاهی به کمک ننه ملوک می رفتم . خنده دار بود که در تهیه جهاز زن همسرم من هم سهم داشتم. مارجان سر از پا نمی شناخت . عمه کبوتر کیفش کوک بود . من و فریبرز مثل همیشه از نگاه هم در گریز بودیم.
” ماندانا این ملحفه برای بستر حجله چطور است ؟”
” خوب است ننه ملوک خوب است .” و بعد آهسته قطرا اشکی از دیده فرو ریختم و در دل گفتم خیلی خوب است . از این بهتر نمی شود . عروسی شوهرم است . چرا گریه می کنم ؟ چرا نمی خندم ؟ خنده دار است !
” ماندانا فکر می کنی ابروهای مارجان پیوسته بماند بهتر است یا وسط بروانش را بردارم.”
” نمی دانم عمه کبوتر در هر دو صورت خوب است.” بلند شدم و از نگاه پرغیظ عمه کبوتر گذشتم . سینه به سینه فریبرز جلوی در متوقف شدم .نگاهش نکردم . در دستش دسته گلی زیبا بود . ” کجا می رفتی می خواهم این دسته گل را برایم تزئین کنی.” با غیظ از کنارش رد شدم و خودم ا به باغ رساندم.
تمام خشم و غضبم را روی بوته های گوجه فرنگی و بادمجان و سیر و پیاز خالی کردم و در همین حین فریاد می زدم:” باغ نمی خواهم … بروید به جهنم … بروید به جهنم.”
نمی دانم مارجان کی از راه رسید . محکم مرا در آغوش کشید و گفت:” چه کار میکنی ماندانا ! به این زبان بسته ها چه کار داری؟ بیا … بیا برویم.”
دستم را از مین بازوانش رهانیدم و نگاه پر کینه ای به چشمان مهربانش انداختم و گفتم:” ولم کن ! چه کار به من داری ؟ بگذار به حال خودم باشم.”
با تعجب نگاهم کرد و بعد از کنرم رفت. عاجزانه نگاهی گذرا به بوته های لگد کوب شده انداختم و با عجز و پشیمانی روی زمین نشستم و اشک ریختم.
چقدر برای این زمین زحمت کشیده بودم . فریبرز می خواهی عروسی کنی ؟ پس من چی؟ من برایت به حساب نمی آیم؟ فریبرز ! به خدا قسم بامن بد کردی . دل من امروز کبود است . می خواست رنگ باز کند اما تو له اش کردی …
باشد عروسی کن !
عروسی کن !
ولی یادت باشد یادم می ماند که چطور مرا در گور آرزوهایم دفن کردی
ماندانا میوه ها را شستی ریختی توی ابکش
بله ننه ملوک سبزیها هم تمام شدند
دستت درد نکند ننه جان انشاءالله عروسی خودت
عروسی خودم
ماندانا که باید عروس خودم شود
عمه کبوتر ریسه رفت و ننه ملوک از فرط خنده صورتش پر از چین و چروک شد با دیدن اسفندیار که نگاهش به من بود چندشم شد عمه کبوتر رو به فریبرز که تازه از راه رسیده بود با ذوق گفت به ننه ملوک گفتم که ماندانا عروس خودم است
فریبرز زیر چشمی به من نگاه کرد و من بی اعتنا روبرگرداندم
بیخود از این وعده ها به خود ندهید دختر عمه من قصد ازدواج ندارد
بله معلوم است که قصد ازدواج ندارد فقط مردها حق دارند چند زن بگیرند و جلوی چشم زنهایشان عروسی راه بیاندازند کی گفته مردها حق دارند چند زن بگیرند
ماندانا حواست کجاست
وسایلت را جمع کردی بیاوری اینجا
چی وسایل
فریبرز رفته بود و ننه ملوک نگاهش به من بود اره دیگر تمام وسایلت را جمع کن باید جهیزیه مارجان را در ان اتاق بچینند تو قرار است با من زندگی کنی
با شما اینجا اوه نه
از این خانه گلی با سقف چوبی اش که هر ان ممکن بود سر ادم بریزد با طاقچه های عریض و پنجره های کورش بدم می امد تمام دیوارها ترک برداشته بود هر چقدر جارو می زدی انگار نه انگار
ماندانا اسفندیار را ندیدی
من چه می د انم اسفندیار کجاست پسر شماست سراغش را از من می گیرید
وای چه بی ادب مگر من چه گفتم
بعد زد پشت دستش و لبش را ور کشید دوان دوان خودم را به ساختمان رساندم باید وسایلم را جمع می کردم مارجان کاسه ها و قابلمه ها را در قفسه ها می چید بی انکه از من چیزی بپرسد
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۰۰]
قسمت۱۳۳
برایش توضیح دادم که باید وسایلم را جمع کنم باید پیش ننه ملوک زندگی کنم
لبخند زنان گفت اگر از ان خانه گلی خوشت نمی اید با فریبرز صحبت می کنم که همین جا…
به طرف اتاقم رفتم نه لازم نیست
در حالی که لباسها و وسایل دیگرم را جمع و جور می کردم این چندمین جابجایی من در طول این مدت است این جا بمانم که چه شاهد زندگی عادی شما باشم و حسرت بخورم ان خانه گلی شاید ارامشش بیشتر از اینجا باشد
در باصدا باز شد با دیدن فریبرز حرکاتم در جمع کردن وسایلم رنگ غیظ و خشونت به خود گرفت
داری اتاق را تخلیه می کنی
اره دارم تخلیه می کنم نمی بینی
درچمدان را بستم و چشمهایم را روی هم گذاشتم رفتنیها باید بروند
از جا برخاستم امد روبه رویم ایستاد صدایش گرفته بود غصه نخور برای تو هم شوهری پیدا می شود
از شوخی اش بغضم ترکید اما اجازه ندادم اشکهایم بریزد
به سر باغ بیچاره ات چه بلایی اوردی
حوصله اش را پیدا کنم دوباره از نو می سازمش
ماندانا
بله
در نگاهمان غم کهنه ای سوسو می زد احساس کردم او هم بغض کرده است چیزی نگفت و از اتاق بیرون رفت اشکم در امد مدتی تنها و به دور از هیاهوی عروسی روی تخت نشستم و گریستم خدا لعنتت کند بردیا ببین چه به روز من اوردی
وسایلم را در یکی از سه اتاق خانه گلی چیدم به اطرافم نگاه کردم اگر برق می رفت این خانه مثل گور می شد
چند بالش دور تا دور اتاق چیده شده بود که به عنوان پشتی استفاده می شد یک تخته فرش شش متری و یک موکت ابی فرش اتاق بود گوشه دیوار هم یک چوب لباسی بود و چند لباس و چادر از ان اویزان بود بخاری هیزمی هم گوشه راست اتاق قرار داشت مادر خدا را شکر که قرار نیست همدیگر را ببینیم والا با دیدن من در این اتاق حتما دق می کردی
تو اینجایی ماندانا بیا برویم سفره عقد را بچینیم عاقد بعد از ظهر می اید
باشد امدم
سفره منجوق دوزی شده سپیدی در هال پهن بود دور تا دور اتاق را با کاغذ کشی تزئین کرده بودند سفره عقددر خانه دست چپی عمه کبوتر بود
ماندانا به نظر تو چند تخم مرغ رنگی باید در سفره عقد گذاشت
نگاهی به تخم مرغهای رنگی در دست رخسار کردم و گفتم همه خوش رنگند
به سلما در چیدن میوه ها رد ظرف کمک کردم سه برگ پرتغال توی کاسه اب انداختم و جلوی اینه گذاشتم به یاد سفره عقد خودم افتادم قلبم به هم فشرده شد وقتی کار تمام شد به همراه دیگران از اتاق بیرون امدم
ماندانا بیا دخترم بیا تا با سابیدن قند بر سر عروس و داماد بختت باز شود
فریبرز به سرفه افتاد چادر سپیدی بر سر انداخته بودم با صورتی سرخ و گلگون جای رخسار را گرفتم وقتی قندها را می ساییدم خیلی خودم را نگه داشتم که گریه ام نگیرد
گریه شگون نداردمراسم عقد شوهرم است نه فکر کن مراسم عقد پسر دایی ات است مارجان بله داد همه هورا کشیدند من به ارامی از اتاق بیرون رفتم که شاهد بله دادن فریبرز نباشم روی سبزه ها رودر روی باغ ویران شده خودم نشستم و به فکر فرو رفتم چرا بی صدا گریه می کنی تو باید داد و فریاد راه بیاندازی تا همه بفهمند با تو چه کار می کندهمان مرد مغرور همان که امروز داماد می شود اه فریبرز این حقش نبود تو به بدترین شکل ممکن از من انتقام گرفتی کاش می توانستم از اینجا بگریزم چطور می توانی بعد از این به چشمهای من بنگری به چشمهای من که به امید بخشایش چشمهای بی رحمت خشک شدند
ماندا خانم شما اینجایید
اسفندیار ماندا صدایم می کرد به طرفش برنگشتم ولی پرسیدم چه کارم دارید
همه منتظر شما هستند فریبرز گفته تا شما نیایید کیک را نمی برند
خواستم بگویم به درک نبرند این عقد و عروسی توی سرش خراب شود
اما نگفتم از جا برخاستم بی حس و ناتوان انگار تمام زور و توانم را از من گرفته بودند بسیار خوب برو بگو دارم می ایم
او رفت و من به ارامی دنبالش رفتم
رخسار کارد تزئین شده را به من داد و گفت ماندانا برقص و کارد را به طرف عروس و داماد ببر
چه می گوید رقصم نمی اید مگر عروسی ننه ام است که باید برقصم
فریبرز نگاهی به کارد و بعد نگاهی به من انداخت اسکناسی لای دستم گذاشت و کارد را از من گرفت اسکناس نو و تا نشده از لای انگشتانم لغزید و به زمین افتاد کیک برش خورد درست مثل قلب من
بعد از گرفتن عکسهای یادگاری همه عروس و داماد را تنها گذاشتند ومن جلوتر از همه
چندین دیگ بزرگ روی اتش هیزم در زمین برداشت شده بود چندین زن درشت اندام و کار بلد چادر به کمر بسته بودند و دور و بر دیگها می رخیدند وقتی از مقابل دیگها می گذاشتم به داخل هر یک سری کشیدم سه دیگ برنج و دو دیگ مرغ تدارک دیده بودند رخسار توضیح داد فسنجان درست می کنند در دو دیگ هم گوشت بریانی بار شده بود با تاریک شدن هوا لامپهای رنگین سر تا سر باغ روشن شد و چراغ امید قلب من خاموش شد
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۰۰]
قسمت۱۳۴
ساز و دهل جمعیت زیادی را دور خودش جمع کرده بود زنهای زیادی با لباسهای رنگی و در حالی که هر یک طبقی پر از برنج را که روی ان کله قند تزئین شده و یک بسته چای و روغن و میوه چیده شده بود بر سر داشتند و جلوی جمعیت عرض اندام می کردند و هر یک قصد داشتند جمعیت را متوجه طبق پر و رنگینش بکند به ردیف به طرف انباری می رفتند و طبق را تحویل می دادند چون تا به حال این مراسم را ندیده بودم برایم جالب بود چند نفر از جوانها در حال رقص محلی بودند و ند نفر در حال کشتی گرفتن چون هوا خوب بود مراسم در باغ برگزار می شد
جوان تر ها کار پذیرایی را به عهده گرفته بودند جلوی هر سه نفر یک طبق می گذاشتند شامل یک دیس برنج دو نوع خورشت سالا و برانی و سبزی بود دو سه نفر دیگر هم برای مهمانها اب می اوردند بعد از اقایان نوبت به خانمها رسید
همراه رخسار روی تخت نشسته بودیم و شام می خوردیم فرببرز کت و شلوار سرمه و پیراهن ابی روشن و کراوات البالویی به تم داشت با دیدنش قلبم تند تند زد و نگاهش بر من ثابت ماند و پرسید چیزی کم و کسر نداری
رخسار گفت همه چیز روبه راه است اقا داماد
خسته به نظر می رسی ماندانا
با زهم رخسار جواب داد ماندانا امشب حسابی زحمت کشیده از من هم بیشتر کار کرده خوب دیگر عروسی پسر دایی اش است و باید از خودش مایه بگذارد
فریبرز همچنان خیره نگاهم می کرد و با بغضی که در گلو داشتم نمی توانستم لقمه ام را پایین دهم رخسار چشمکی زد و گفت ماندانا امشب کلی خواستگار پیدا کرده بعد از عروسی باید پذیرایی خواستگارهای جورواجور باشی اقا داماد
فریبرز هنوز نگاهش به من بود خنده ای بغض الود کردم و گفتم شنیدی رخسار چه گفت یک عالمه خواستگار پیدا کردم
لبخند محزونی روی لبش نشست از این بابت خوشحالی
ظرف غذا را توی طبق گذاشتم و دوان دوان به طرف حوض اب رفتم هیچ کس ان دور و بر نبود اب را باز کردم و صورت خیس از اشکم را شستم دوباره قلبم تند می کوبید
او مقابلم ایستاده بود ارزوی چنین عروسی را برای خودمان در سر داشتم …
هنوز بغضم به کلی فرو نشسته بود خوب به ارزویتان رسیدید
دستش را توی اب حوض فرو برد و با لحنی غمگین و نگاهی اندیشناک گفت ارزویم تو بودی سیبی توی حوض افتاد و اب به سرو صورتمان پاشید فریبرز نگاه نافذ و غمگینش را دوباره به نگاهم دوخت و کمی بعد رفت من ماندم و قلبی که در سینه پر پر می زد و صدایش که در گوشم پژواک می کرد ارزوی من تو بودی
خوب با پسر دایی ات خلوت کرده بودی ها
ولم کن رخسار بیا برویم کمک زنها ظرفها را بشوریم
مهمانها که با خوردن شام قوایی تازه پیدا کرده بوند دسته جمعی می رقصیدند پیرزنها که چادر به کمر بسته بودند با دستمال رنگی چرخ می خوردند پس از شستن ظرفها جوانها کار پذیرایی را با چای و میوه ادامه دادند ماندانا اگر این مراسم برای تو برگزار می شد چقدر عالی بود نه ان وقت همه به حالت غبطه می خوردند و تو چقدر به خودت می بالیدی
کمی ان طرف تر از حلقه مردها زنها دور هم حلقه زده بودند و می رقصیدند مارجان لباس قرمز رنگی به تن داشت و ارایش صورتش خیلی تند و غلیظ بود اگر ارمینا اینجا بود و او را می دید کلی متلک می انداخت و می گفت لپهای مارجان را با ماتیک قرمز کرده بودند و از بس به چشمانش سرمه زده بودند از هم باز نمی شد
عمه کبوتر دست روی دست من گذاشت و گفت حالا دست بزنید من و عروسم با هم برقصیم
هر چقدر سعی کردم دستانم را از دستانش در بیاورم بی فایده بود زور دستان قوی اش چند برابر من بود همه با دست زدن مرا تشویق به رقصیدن می کردند با لباس چین دار بلندی که بر تن داشتم که به قول رخسار جان می داد برای قر دادن ولی برای رقصیدن کم اورده بود من چرا باید برقصم مگر عروسی من است عروسی شوهرم است شما بودید می رقصیدید اگر شوهرتان را داماد ببینید می پرید و چشم عروس را در می اورید موهایش را چنگ می زنید و می کنید حالا انتظار دارید برقصم
شاباش شاباش خسیس نباش
شاباش شاباش بریز بپاش
یک صدا دست می زدند و اواز می خواندند عمه کبوتر و رخسار دستهایم را تکان می دادند و مرا دور خودشان می رقصاندند چند نفری پول به پایم ریختند
احساس کردم سرم گیج می رود زود خودم را کنار کشیدم
نوبت به مراسم حنابندان رسید یکی از نوعروسان فامیل عروس با قاشق حنا را روی اسکناس کف دست عروس می گذاشت بعد ان را می پیچید و لای جمعیت پرتاب می کرد از ان طرف هم یکی از تازه دامادها یا به عبارتی ساقدوش داماد همین کار را برای داماد انجام داد
عاقبت ساعت یک بعد از نیمه شب مراسم به اتمام رسید اقوام دور مجلس را ترک کرده بوند و همسایه ها و اقوام نزدیک ماندند تا کارهای مانده را روبه راه کنند دو سه نفر از خانمها هم برا ی ناهار فردا مرغ سرخ می کردند
من خسته و خواب الود به همراه رخسار خانه را جارو می کردیم بعد حیاط را از پوست پرتغال و سیب و شیرینی گاز زده و برنج تمیز کردیم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۰۱]
قسمت۱۳۵
مارجان هم لباسش را عوض کرد و ظرف می شست فریبرز را ندیدم اسفندیار می گفت سرش درد می کرده به اتاقش رفته
مارجان می خواست جارو را از دستم بگیرد بده به من تو خسته شدی ماندانا تمام روز را کار کردی برو بگیر بخواب فردا هم همین قدر کار داریم
نمی دانم چرا احساسم نسبت به مارجان عوض نشده بود نه از او متنفر بودم نه به او حسادت می کردم او قلبش پاک و پرمهر بود بیچاره او که خبر نداشت شوهرش زن دارد
نه تو هم خسته ای فقط حیاط مانده است
او ارام نمی گرفت رفت سراغ دخترها تا در خشک کردن ظرفهای کمکشان کند دلم پیش فریبرز بودالان چه حالی داشت
نزدیک صبح بود که سرم را روی بالش نهادم رخسار ومارجان در دو طرفم دراز کشیده بودند رخسار در حالی که با موهایم بازی می کرد گفت ماندانا خیلی تو را دوست دارم نه به خاطر اینکه زیبایی یا از شهر امدی به خاطر اینکه خودت را نمی گیری خیلی زود با ادم می جوشی و خودمانی می شوی
مارجان دنباله حرفهای دختر عمه اش را گرفت و گفت ماندانا چه بخواهد چه نخواهد هر کسی را تحت تاثیر قرار می دهد از نظر شکل و قیافه هم کپی فریبرز است من هم ماندانا را دوست دارم از وقتی که او با ما زندگی می کند احساس می کنم همه چیزمان عوض شده
مختصر و مفید تشکر کردم رخسار دستم را گرفت و گفت بیا سه نفری به هم قول بدهیم که همیشه با هم دوست باشیم و به هم نارو نزنیم
مارجان هم دست دیگرم را گرفت و گفت همیشه مثل خواهر کنار هم باشیم و از هم کینه ای بدل نگیریم
هر دو دستهایم را همزمان فشار دادند گریه ام گرفت و گفتم من هم شما را دوست دارم قول می دهمم همیشه با شما بمانم و هیچ وقت نارو نزنم شما خیلی خوب هستید
سر در اغوش مارجان گریه سر دادم ان دو نفر فکر می کردند من به یاد پدر و مادر از دست داده ام گریه می کنم زیاد هم بیراه فکر نمی کردند من به یاد همه چیزهایی که از دست داده بودم گریه می کردم
افتاب هنوز طلوع نکرده بود که بیدارمان کردند با وجودی که دو ساعت بیشتر نخوابیده بودیم همان دو ساعت خستگی را از تنمان بیرون اورده بود
سفره را روی ایوان پهن کردیم که صبحانه بخوریم فریبرز سر و صورتش پف کرده بود معلوم بود دیشب اصلا نخوابیده است
سلام مرا بی پاسخ گذاشت و به نگاهی کوتاه اکتفا کردگونه های مارجان با دیدن فریبرز تا بناگوش سرخ شد فریبرز رو به روی من نشست ننه ملوک همراه یکی دو زن دیر نان تنوری درست کرده بودند سفره صبحانه مفصلی چیده بودند فریبرز گاهی به ظرف پنیر رنده شده خیره می شد گاهی نگاهش به نگاه من مات می شد
فقط یک استکان چای شیرین خورد و زودتر از همه از سر سفره بلند شد
ماندانا جان بیا این ظرف نان و پنیر را ببر برای فریبرز بچه ام خسته است اشتها ندارد
اگر چه دلم نمی خواست با او رودرو شوم اما سینی را برداشتم و به طرف او رفتم که روی تخت نشسته بود و به باغ ویران شده ام نگاه می کرد سینی را مقابلش گذاشتم انگار متوجه من نشده بود مسیر نگاهش را دنبال کردم و همراه با کشیدن نفس عمیقی گفتم به هیچی فکر نکنید مارجان دختر پاک و معصومی است به طور حتم زن زندگی ات می شود
نگاهش بی روح بود امروز مامور زخم زبان زدن به من هستی با لبخند شانه هایم را بالا انداختم با بی حوصلگی گفت نمی خواهد تظاهر به خوشحالی بکنی حالت را می فهمم
از گوشه چشم نگاهش کردم و گفتم از کجا می دانی چه حالی دارم
برای اینکه من هم حس و حال تو را دارم
این بار نه از گوشه چشم که با تمام وجود به هم نگاه کردیم
صدای ساز و دهل می امد بوی غذاهای خوش طعم همه جا می پیچید و اشتهای ادم را باز می کرد داماد از حمام برگشته بود اصلاح کرده و مرتب خدای من چقدر با کت و شلوار سپید از همیشه برازنده تر به نظر می رسید
ننه ملوک با اسپند به استقبالش رفت همه به ترتیب بر سرش نقل می ریختند بعد از نهار مردم هدایای نقدی شان را تقدیم کردند لباس عروسی بر تن مارجان می لغزید موهایش را دور سرش جمع کرده بودند همین باعث شده بود گونه های گود رفته اش بیشتر نمایان شود
گوشه ای نشسته بودم و به رفتن عروس و داماد به حجله نگاه می کردم همه از کوچک و بزرگ پشت سرشان کف می زدند و اواز می خواندند هوا تاریک شده بود نتوانستم شام بخورم رخسار دستی روی شانه اما زد و کنارم نشست
کجایی خوشگله عروسی هم تمام شد می بینی همه رفتند فقط ما ماندیم حیاط را نگاه کن انگار قوم تاتار ریختند اینجا….
رخسار به جای حرف زدن بلند شو با ماندانا کمک کنید حیاط را جارو کنید
من و رخسار به روی هم لبخند زدیم
وقتی سر بر بالش گذاشتم انگار کامیون سنگینی از روی من رد شده بود ومن له شده بودم حتی نتوانستم به فریبرز و مارجان فکر کنم بیهوش شدم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۳۹]
قسمت۱۳۶
ازخواب که بیدار شدم ننه ملوک و عمه کبوتر کنار دیگی که روی اتش قل میخورد نشسته بودند وگفت وگو میکردند.سلام کردم و به طرف حوض رفتم و دست ورویم را شستم.نگاهم بی اختیار به سوی پنجره ی اتاق خواب عروسو داماد پرکشید از پشت پرده ی تور سایه ای را دیدم که بی شک کسی جز فریبرز نبود.
رخسار هم بیدار شده بود.پرسیدم:رخسار چی روی اتش قل می زند؟
رخسار ابی به دست و رویش پاشید. گوشه ی روسری اش و یقه ی پیراهنش هم خیسشده بود.بعد با زیر دامنش صورتش را خشک کرد وگفت:کاچی درست میکنند ما روز بعد از عروسی یعنی روز پاتختی رسم داریم کاچی بپزیم که به کاچی مخصوص عروسی معروف است خیلی هم خوشمزه است وطرفدار هم زیاد دارد.
روی تخت نشستم عطر خوشی به مشامم می رسید.ننه ملوک با ملاقه کاچی را در ظروف مخصوصی که عمه کبوتر به ترتیب جلو میبرد میریخت.من و رخسار هم سفره را پهن کردیم.هنوز نمی دانستم ان مایع غلیظ طلایی رنگ که رخسر می گفت کاچی است خوشمزه است یا نه.
با امدن اسفندیار و پدرش وخاله شوکت که خواهر ننه ملوک بود همه منتظر عروس وداماد شدند.نمیدانم چرا اینقدر دلم می تپید.
رخسار با ارنجش به پهلویم زد وگفت:عروس وداماد را نگاه کن!
وقتی همه به افتخار ورودشان کف می زدند من شرمگین وسر به زیر به گلهای رنگین سفره خیره شدم.مارجان چادر سپید سر کرده بود ولباس صورتی پوشیده بود.وقتی ارایشش پاک شده بود فرقی با گذشته اش نداشت.متوجه نگاه سنگین فریبرز شدم که روبروی من نشسته بود گونه هایم سرخ شدند.نمیدانم چرا بی جهت اعصابم خرد بود.کاچی خوشمزه بود اما من نتوانستم بیشتر از چند قاشق بخورم.
-ماندانا بخور کاچی قوت دارد.
-خوردم عمه کبوتر.
فریبرز لب به کاچی نزده بود.ساکت بود وارام چای مینوشید ان هم پشت سر هم تا جایی که به یاد اوردم هفتمین چایش را سر کشید.مارجان یک بشقاب پر کاچی خورد و دوباره بشقابش را به طرف ننه ملوک گرفت.رخسار سر به سر برادرش میگذاشت و ریز میخندید
از جا بلند شدم و به طرف تخت رفتم. روی تخت نشسته بودم که عمه کبوتر صدا زد:بیا ماندانا جان بیا با اسفندیار سبد ظرفها را ببر توی اشپز خانه رخسار هم بعد از خوردن صبحانه اش به کمکت ماید.
نگاه پر اکراهی به اسفندیار انداختم که به انتظار من ایستاده بود. برگشتم و یک طرف سبد سنگین پر از ظرف را گرفتم.دسی بر طرف دیگر سبد چسبید.این دست را می شناختم.نگاه کوتاهی به سویش روانه کردم که عمه کبوتر با خنده گفت:نه تازه داماد!شما بنشین صبحانه ات را بخور!بگذار داماد اینده هم خودی نشان بدهد.
فریبرز بی اعتنا به حرفهای عمه کبوتر واصرار اسفندیار سبد را بلند کرد.سبد سنگین بود اما او تمام وزن سنگین سبد را به طرف خودش کشانده بود.وقتی سبد را روی زمین اشپز خانه گذاشتیم صاف در چشمان هم نگاه کردیم. اونگاهش دردمند وشرمگین بود ونمن نگاهم بی پروا ونافذ.دلم میخواست به نوعی عقده ی دلم را بیرون بریزم.
من شهممتش را داشتم وشب عروسی پرده از راز زندگی ام برداشتم شما چی؟نتوانستید راز زندگیتان را با مارجان در میان بگذارید نه؟
لحظه لحظه چهره اش رنگ می باخت. دستی به موهایش کشیدو با نگاهی پر استیصال نگاه حق به جانب مرا دنبال کرد.
با شنیدن صدای پا زودتر از اشپز خانه بیرون امدم.ننه ملوک و عمه کبوتر به اتاق حجله رفته بودند تا همه چیز را مورد بررسی قرار دهند.رخسار سفره را جمع می کرد و اسفندیار تکیه بر درخت گردو زده بود و به فکر فرو رفته بود.
کنار مارجان نشستم و به او تبریک گفتم.خجالت کشید وسرش را پایین انداخت.اشک در چشمانم جمع شده بود لبخند زدم واز کنارش گذشتم.
باران میبارید وبچه ها با چتر به طرف مدرسه پر میکشیدند.دیگر از باران خوشم نمی امد چون مجبور بودم توی اتاق پشت پنجرهبنشینم و انتظار بکشم.انتظار بیرون امدن فریبز از خانه ولی روزهای بارانی از خانه بیرون نمی امد.ننه ملوک لوبیا چیتی پاک می کرد. بعد از عروسی از فریبرزدور شده بودم. شام وناهار را من درست میکردم وننه ملوک میگفت دستپخت ت و از مارجان هم بهتر شده است اما چه فایده مارجان زن زندگی فریبرز بود.اما من چه؟
حوصله ام سر رفته ننه ملوک مارجان هم که از خانه اش بیرون نمی اید.
ننه ملوک لبخند زد وگفت:تازه عروس وداماد هستند نباید هم از خانه بزنند بیرون.تو هم اگر حوصله ات سر رفته بیا ولوبیا خیس کن.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۴۰]
قسمت۱۳۷
راست میگفت اگر سرگرم کاری میشدم کمتر حوصله ام سر می رفت.پس از خیس کردن لوبیا جارو را برداشتم واتاق را جارو زدم.ن.ک جارو خورد به پای ننه ملوک ویک متر به هوا پرید وغر زد:دختر جان مواظب باش جارویت خورد به من.
با تعجب نگاهش کردم.یعنی خوردن نوک جارو به او این هم عصبانیت وغر زدن داشت؟صدای فریبرز راشنیدم که گفت:ننه ملوک می ترسد که با خوردن نوک جارو به بدنش عمرش کم شود.
ننه ملوک دوباره غر زد:خوب کم میشود ننه دروغ که نیست.
نگاه مشتاقم را به چشمان فریبرز دوختم و بی اهمیت به اعتقادات خرافی ننه ملوک به رویش لبخند زدم.
-ننه ملوک مارجان با شما کار داشت گفت وقتی می روید نخ و سوزن هم با خودتان ببرید.
باشد ننه تو هم این ظرف ماست را با خودت ببر.عمه کبوتر برای شما فرستاده
ننه ملوک فس فس کنان شیشه حاوی نخ وسوزن را برداشت و از خانه بیرون رفت.پس از رفتن اوفریبرزبا گستاخی گفت:تو چرا به ما سر نمیزنی؟
جارو کردن را تمام کردم وگفتم:شما چرا نمیگذارید زنتان یادی از دوستان قدیمی بکند؟
پوزخندی زد وگفت:متاسفانه مارجان از بغل من جم نمی خورد فقط منتظر است لب وا کنم واز او تقاضای چیزی کنم.
با غیظ گفتم:خوب اینکه خیلی خوب است. خوش به حال شما!وپشت پنجره ایستادم وگفتم:پس این باران کی میخواهد بند بیاید.
او ظرف ده کیلویی ماست را برداشت وبا گفتن کاری نداری اعلام رفتن کرد.با بغض وخشم به طرفش برگشتم.خواستم بگویم بیشتر بمان من هم باید سهمی از با تو بودن داشته باشم اما بی فایده بود.او مثل دندانی پوسیده برای همیشه مرا از ریشه کنده و دور انداخته بود.وقتی رفت تا چند دقیقه خیره به جای خالی اش اشک ریختم.
دلم هوای مادر کرده بود.نمی دانستمدر چه حالی است و چه کاری میکندباران هنوز میبارید چقدر از هوای بارانیو ابری دلم میگرفت.پس این خورشید کجا رفته؟چرا در نمی اید؟دلم پوسید بس که توی خانه ماندم.
خیره به قطره های درشت باران پاییزی به یاد خاطره ای دل انگیز اهست تکرار کردم:
یکی را دوست میدارم
ولی افسوس که او هرگز نمی داند
نگاهش میکنم شاید
بخواند از نگاه من
که او را دوست میدارم
ولی افسوس او هرگز
نمیخواند
یکی را دوست میدارم…
به برگ گل نوشتم من که او را دوست میدارم
ولی افسوس او گل را
بر گردن کودکی اویخت
تا او را بخنداند
یکی را دوست میدارم..
یکی را دوست….
عمه کبوتر اخرین بار باشد که به عنوان خواستگار به اینجا می ایید.ماندانا نیامده اینجا شوهر کنی فهمیدی؟
ننه ملوک سعی داشت پادرمیانی کند.چرا ناراحت میشوی پسرم؟خوب در خانه ای که دختر دم بخت باشد محال است خواستگاری پیدا نشود. ماندانا جوان است زیباست.اسفندیار هم که جوان خوبی است و از بچگی با هم بزرگ شدید بگذار ببینم جواب خود ماندانا چیست؟
فریبرز با چهره ای برافروخته وگلگون فریاد زد:لازم نکرده!همین که گفتم ماندانا شو هر نمیکند…والسلام.
نگاه ولحنش به قدری تحکم امیز بود که همه خاموش وبی صدا نگاهی بین همدیگر رد وبدل میکردند.اسفندیار ناراحت وخشمگین از اتاق بیرون رفت.فریبرز زیر چشمی نگاهش به من بود.مارجان استکانهای خالی را از جلوی مهمانهجمع کرد.عمهکبوتر کمی این پا و ان با کرد بعد رو به من با لحنی ارام پرسید: نظر خودت چیست ماندان؟
نگاهی به فریبرز انداختم و با لبخندی محزون گفتم:نظر من هم همین است روی حرف پسر دایی ام حرف نمیزنم.من قصد ازدواج ندارم.
گلویم در هم فشرده شدو صدا به زحمت از ان در می امد.فریبرز نفس اسوده ای کشید و با نگاهی به معنای رفع زحمت کنید خواستگاران را ترغیب به رفتن کرد.عمه کبوتر عصبانی و دلخور از جا برخاست.چادرش را پشت کمرش گره زد وگفت:باشد. من که میدانم چه کسی را زیر سر داری فریبرز ولی باید بگویم پسر کربلایی حسن سرش به تنس نمی ارزد. بیخودی این طفل معصوم را جلوی گرگ نیانداز.
فریبرز با پوزخند گفت:پسر کربلایی حسن اگر جرات دارد پا پیش بگذارد تا قلم پایش را خرد کنم.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۴۲]
قسمت۱۳۸
پس از رفتن مهمانانننه ملوک کلی با فریبرز بحث کرد اینکه پای خواستگار را از خانه نباید برید دختر دم بخت باید شوهر کند وگرنه کم کم دیگر خواستگار برایش پیدا نمیشود و….
فریبرز از خانه بیرون زد.لابد خیلی برایش سخت بود که برای همسرش خواستگار پیدا شده است. حقش بود.چطور توانست جلوی چشمان من عروسی راه بیاندازد؟اصلا باید میگفتم می خواهم عروسی کنم تا دلش بسوزد.
مارجان به روی من که کنج اتاق نشسته بودم لبخند زد وگفت:فریبرز حق دارد اسفندیار لایق تو نیست
از سادگی مارجان خوشم امد بغلش کردم وبوسیدمش.پس کی لیاقت مرا دارد مارجان؟
خندید و گفت:یکی مثل فریبرز. البته من هم لیاقت فریبرز را نداشتم.هنوز هم باور نمیکنم که با من ازدواج کرده است.
نیشگونی از صورت استخوانی اش گرفتم وگفتم:این طوری حرف نزن تو دختر خوبی هستی فریبرز باید از خدایش باشد که…
مارجان چرا پولور مشکی ام را نشسته ای؟مگر نگفته بودم که…
با دیدن من و مارجان که دراغوش هم بودیم به حرفهایش ادامه نداد.مارجان با ترس گفت:ای وای! ببخشید یادم رفت.همین الان میشورمش.بعد زیر گوشم اهسته گفت:از پوشیدن این پولور سیر نمیشود شب باید بشورمش تا صبح بتواند بپوشد.
پس از اینکه مارجان رفت نگاهی به فریبرز انداختم ولبخند زنان گفتم: چرا خواستگارم را رد میکنید؟ترشیده می شوم روی دستتان میمانم ها!
از شوخی ام خوشش نیامد سگرمه هایش در هم رفت وگفت:بهتر است با من از این شوخی ها نکنی!چون حال وحوصله اش را ندارم.
خوب کاری کردی به اسفندیار جواب رد دادی!هی بهش گفتم برادر جان ماندانا برایت تره هم خرد نمیکند اما مگر گوش داد اسفندیار باید با یکی مثل خودش ازدواج کند نه گلی مثل تو…
وای رخسار!یک جور حرف میزنی انگار اسفندیار برادرت نیست.
مارجان سینی چای را جلویمان گذاشت وگفت:رخسار حرف حق را میزندتو لیاقتت بیشتر از این حرفهاست.
از لطف ومهربانی هر دو تشکر کردم.
در مدت کوتاهی سه چهار تا خواستگار پا پیش گذاشتند که ننه ملوک از ترس الم شنگه ی فریبرز همه را جواب کرد.
مارجان چند بار حالش به هم خورده بود وننه ملوککه گل از گلش شکفته بوداو را به دکتر برد.حیاط را جارو زدم و روی ایوان زیر افتاب دلچسب پاییز نشستم.اواخر اذر ماه بود دلم نمیخواست به این فکر کنم که چرا حال مارجان به خورد ننه ملوک خوشحال به نظر میرسید.باغ چنان مرا مسخ کرده بود که متوجه حضور فریبرز در کنارم نشدم.
به چی فکر میکنی ماندانا؟
به خودم امدم ام نگاهش نکردم .به پدر شدن توفکر می کنم.
دستش را روی دستم گذاشت.این نخستین تماس دستهایمان بعد از عروسی او بود.مثل یک دختر بچه ی نابالغ گر گرفتم.
از این بابت ناراحتی؟
گلویم می سوخت.
نه!شما می خواستید یک زندگی عادی داشته باشید از این بابت خوشحالم.
صورتم را بر گرداندم تا شاهد فروریختن اشکهایم نباشد.سرم را به طرف خودش برگرداند .اشکهایم را با نوک انگشتهایش پاک کرد و اهسته گفت:پس برای چی گریه میکنی؟
دیگر به هق هق افتاده بودم به سمت باغ دویدم تا روح سبز باغ خاطر پریشان مرا ارامش بخشد.
پس چرا گریه می کنم؟نمی فهمی؟نمیفهمی دوستت دارم ولی هر لحظه باید تو را متعلق به دیگری بدانم.نمی فهمی راه سختی را برای تنبیه من برگزیدی.آه چه زود گذشت ان روزها که در کنار هم بودیم.کاش مادر به این زودی از ورامین بر نمیگشت.کاش هیچ وقت از من خواستگاری نمیکردی….
ننه ملوک ومارجان برگشتند.ننه ملوک از فرط خوشحالی چندین بار صورت مرا بوسید و گفت:ننه جان مانتانا.مارجان حامله است.مارجان حامله است.
بر گونه ی مثل لبو سرخ شده مارجان بوسه ای زدم و به او تبریک گفتم. فریبرز هیچ واکنشی نشان نداد.سوار ماشین شد و بیرون رفت.تا ظهر برنگشت.
ننه ملوک حرفهای دکتر را مو به مو برای من شرح داد.
دکتر گفت نباید زیاد کار کند بارسنگین بلند کند.گفته باید غذای مقوی بخورد تا از این لاغری در بیاید.راستی مانتانا تو باید برایش خواهری کنی و کمکش باشی.مارجان هم مثل تو کسی را ندارد.خدا پدر مادرت را بیامرزد
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۴۲]
قسمت۱۳۹
به روی مارجان که نگاهم میکرد لبخند زدم.
از فردا تمام کارهای مارجان را من انجام میدادم حتی نمی گذاشتم تختوابش را مرتب کند.ملحفه صورتی را با حسرت روی تخت پهن میکردم وبر جای خواب فریبرز با اندوه دست میکشیدم و بوسه می زدم.در اتاق خوابشان کنار عکس کودکی خودش عکس کودکی مرا هم میخ کرده بود.شاید مارجان فکرش را هم نمیکرد که یکی از عکسها متعلق به دوران کودکی من باشد.
مارجان را کنار بخاری نشاندم و خانه را جارو زدم.یکی از غذاهای مورد علاقه ی فریبرز را درست کردم و یک غذای مقوی هم طبق برنامه ی غذایی دکتر برای مارجان درست کردم.
مارجان مبادا دست به ظرفها بزنی.خودم می ایم وظرفها را برایت می شورم…بگو جان ماندانا ظرفها را نمیشورم؟
اشک به دیده اورد وگفت:تو خیلی خوبی!از یک خواهر هم دلسوز تری بیشتر از این خجالتم نده.
دستی روی سرش کشیدم وگفتم:گریه نکن عزیزم!برای بچه خوب نیست . من باید بروم الان دیگر فریبرز پیدایش میشود.تو هم تا امدنش استراحت کن.
بعد هم می رفتم به کمک ننه ملوک. خانه جارو زده را دوبره جارو می زدم و کمی ادویه و نک به غذا اضافه می کردم. پس از ناهار و اطمینان از خواب نیمروزی فریبرز به خانه شان می رفتم و ظرفهایشان را می شستم . برای شب خوراک لوبیا یا آبگوشت بار می گذاشتم و برای مارجان هم عصرانه فرنی درست می کردم.
مارجان هر روز تپل تر و گرد تر از قبل می شد. در عرض یک ماه ده کیلو وزن اضافه کرد. تمام چالهای گردن و صورتش پر شده بود . برای من کم و بیش خواستگار می آمد و با مخالفت شدید فریبرز شکست خورده بر می گشت.
با مارجان هررزو به راهپیمایی می رفتیم چون دکتر گفته بود برایش خوب است . هررزو همراه رخسار و مارجان تا حاشیه جنگل انبوه پیش می رفتیم و با خواندن شعر و اواز بر می گشتیم.
دوباره درختان سبز شدند و شگوفه دادند و گلها چشم گشودند و به زندگی لبخند زدند. این دومین سال نو پس از ازدواجم بود . فریبرز به عنوان عیدی به من یک چک داد . با دیدن رقم قابل توجه اش با چشمان فراخ گفتم:” با این پول چه کار باید بکنم؟” لبخند زد و گفت:” هر کاری که دوست داری.”
اما من هیچ کار خاصی در نظرم نبود. من که هرروز کارهای مارجان و ننه ملوک را انجام می دادم . تمام لباسهایی را که با خودم از تهران روزی به همراه زباله ها به آتش کشیدم و برای همیشه با گذشته ام خداحافظی کردم.مثل زنان دور و برم لباس می پوشیدم و تا انجا که می شد به زبان خودشان صحبت می کردم.
یک روز در زیر زمین با ننه ملوک رب می پختیم که صدای مارجان را شنیدم که مرا به کمک می طلبید. وقتی رفتم دیدم قصد داشت کپسولی پر را از انباری به خانه ببرد. کلی سرزنشش کردم.” تو با این حال و روزت می خواست کپسول به این سنگینی را بلند کنی؟” ” برای تو هم سنگین است بگذار کمکت کنم.” زورم به کپسول نمی رسید اما هرطور بود ان رابلند کردم و کشان کشان از پله ها بالا بردم . از شدت درد پهلوهایم لبم را به دندان گزیدم اما به روی خودم نیاوردم . وقتی کپسول را برایش وصل کردم و با کپسول خالی از پله ها پایین رفتم از شدت درد نتوانستم فاصله کوتاه پله تا انباری را پیش بروم . زانویم سست شد و روی زمین افتادم . مارجان محکم به صورتش زد . ” ای وای ! خدا مرگم بدهد . چی شده ماندانا؟”
در همان حل که نفس نفس می زدم گفتم:” چیزی نیست الان خوب می شوم.” اما هر کاری کردم نتوانستم کمرم را راست کنم . مارجان ننه ملوک را صدا زد . ننه ملوک و مارجان مرا به اتاقم بردند. کمرم به شدت درد می کرد. ننه ملوک مارجان را سرزنش کرد و بعد هم مرا .” نگفتی یک دختر جوان چطور می تواند کپسول بلند کند ؟ لابد نافت افتاده . فریبرز کجاست تا به دکتر برسانیمت.” رخسار هم امده بود و یک قرص مسکن به خوردم داد. وقتی فریبرز آمد دلم لرزید. ” چی شده ؟ چرا گریه می کنی مارجان ! چیه رخسار!کسی جواب مرا نمی دهد ؟” مارجان بغضش ترکید و همه چیز را برایش شرح داد .
صدای فریاد فریبرز بلند شد.” شما زنها همیشه خودسر و خودخواه هستید !( چه پررو ! مرتیکه بی غیرت اصلا به زن حاملش کمک نمی کنه تازه غرم می زنه . اه اه .) کی گفته کپسول را بلند کنی؟” در دیده ی پر ملامتش نگرانی و علاقه هم برق می زد . با درخشش این برق قوت گرفتم . کنارم نشست و گفت:” کمرت درد می کند .” چشمانم را بستم و باز کردم. سرش را تکان داد و گفت:” دستی دستی خودت را به چه روزی انداختی . بیا ننه ملوک کمکش کنید تا بگذارمش توی ماشین . باید به دکتر نشانش بدهیم.”
کمی بعد سوار ماشین شده بودم . یکریز مرا به باد انتقاد گرفته بود .” چرا به فکر خودت نیشتی؟ فکر کردی نمی دانم تمام کارهای خانه را تو انجام می دهی ؟ نمی گذاری مارجان دست به سیاه و سپید بزند . شده مثل بادکنک که هر لحظه امکان دارد بترکد . حالا هم که کپسول را بلند کرده ای . اگر نقصی پیدا کنی چه ؟ من چه خاکی به سر خودم بریزم.” من در لذت شیرینی به سر می بردم .
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۴۳]
قسمت۱۴۰
دوست داشتم هرچه بیشتر سرزنشم کند . چون سرزنشش بوی عشق می داد بوی علاقه می داد.
” پولی که به عنوان عیدی بهت دادم چه کار کردی؟ فکر کردی نمی دانم قرض دادی به سلما تا دار قالی به پا کند؟ چه قصدی از این کارها داری ؟ می خواهی مهر پشیمانی را روی پیشانی ام پررنگ تر کنی ؟ می خواهی هر روز خدا به خودم لعنت بفرستم که چرا…چرا…تو را از دست دادم؟”
فریبرز بغض کرده بود من هم همینطور.
دکتر پس از معاینه تاکید کرد چند روز استراحت کنم و داروها را طبق دستور مصرف کنم.آمپولها را هم سر وقت تزریق کنم. تا چند روز در اتاق بستری بودم. اگر مارجان و رخسار و سلما تمام وقت کنارم نبودند از بیکاری دچار افسردگی می شدم. پس از مصرف مرتب دارو ها عاقبت توانستم کمرم را صاف کنم و از بستر بیرون بیایم. فریبرز مرتب در خلوت به من هشدار می داد که به فکر سلامتی خودم باشم.
دوباره باغ را کندم و نشا گوجه فرنگی و بادمجان و پیاز و سیر و سیب زمینی کاشتم . من این زندگی را دوست داشتم و دیگر کمتر به یاد خانوده ام می افتادم و در فراموشی اختیاری به سر می بردم. مارجان شکمش به قدری بالا آمده بود که نمی توانست راه برود. عمه کبوتر می گفت اگر ماندانا به مارجان نمی رسید معلوم نبود چه بر سرش می آمد.
اواخر اردیبهشت درد به سرغ مارجان آمد و او را روانه بیمارستان کرد. هیچ فکر نمی کردم هوویم زایمان کرده بلکه فکر می کردم خواهرم فارغ شده است .
دخترش وقتی به دنیا آمد چهر کیلو نیم وزن داشت . گرد و تپل وبد و لپهایش سرخ بود . وقتی بچه را آوردند من و ننه ملوک لباس به او پوشاندیم. به آرامی صورتش را بوسیدم و او را به طرف فریبرز بردم . در آن لحظه نه قصد نارحتی اش را داشتم و نه اینکه لخواهم او به حالم دل بسوزاند . گفتم:”مبارک باشد فریبرز خان! بچه اول اگر دختر باشد زندگی برکت پیدا می کند . می بینی چقدر خوشگل است شکل مادرش است . بغلش کن و به او خوشامد بگو.”
فریبرز با نگاهش پر اشک نوزاد را از دست من گرفت و به گونه هایش فشرد . در آن لحظه فقط من می دانستم فریبرز چرا گریه می کند . حال عجیبی داشتم . مرجان که مثل بادکننکی خالی از باد روی تخت افتاده بود دستم را فشرد و گفت:” از تو ممنونم ماندانا . خیلی به تو مدیونم.”
صورتش را بوسیدم و برای اینکه اشکهایم سرازیر نشود از اتاق بیرون رفتم
مراسم شب پنج را خیلی مفصل برگزار کردند.هرکس در مورد نام بچه نظری می داد.یکی می گفت عذرا نام مادر فریبرز را رویش بگذارید.یکی دیگر نامی مذهبی را مناسب میدید.نوبت من که رسید گونه اش را بوسیدم وبا خنده گفتم:چون فصل زیبای بهار به دنیا امده به نظر من بهار خیلی بهش می اید…البته انتخاب نام بچه حق پدر مادرش است.
بعد از من نوبت فریبرز رسید که نوزاد را در اغوش بگیرد.او هم نرم ولطیف بوسیدش وگفت:من بهار صدایش می زنم.
همه کف زدند و از اینکه نام انتخابی من مورد توجه فریبرز و مارجان قرار گرفت سر از پا نمی شناختم.
چهل روز پس از تولد بهار نوبت به وجین زمینها رسید.سرپرستی کارگرانرا من به عهده گرفتم چون مارجان نمیتوانست مثل سالهای گذشته خودش سر زمین بیاید.ننه ملوک هم ان روزها حال خوشی نداشت.
عمه کبوتر در حالی که از من عقب افتاده بود با خنده گفت:یادش به خیر!من هم وقتی دختر بودم این طوری چالاک در وجین ونشا از همه جلو می زدم.
عمه کبوتر یادش رفته بود دو سال پیش به همراه کارگران دیگر دستم انداخته بود ومارجان را به رخ من می کشید.یاد حرفهای شب گذشته فریبرز افتادم که از من خواسته بود فقط از دور مواظب کارگران باشم تا از زیر کار در نروند و من با سر سختی جلویش ایستادم وگفتم:من به میل خودم به زمین می روم و این کار را دوست دارم.
به مارجان کمک می کردم تا بچه اش را تر وخشک کند.در بچه داری خیلی بی تجربه بود و به راستی کمکهای به موقع من به دادش رسید.
به رخسار در شستن قالی هایش کمک می کردمو به سلما در رج زدن قالی.دلم می خواست به همه کمک کنم و به نوعی برای همه مثمر ثمر واقع شوم.
از خانه عمه کبوتر بر میگشتم که فریبرز جلویم را گرفت وگفت:کجا بودی؟
هنوز هم وقتی می دیدمش مثل ان وقتها دلم می تپید.
به رخسار و عمه کبور کمک می کردم.
با عصبانیت گفت:
چند بار بگویم دلم نمی خواهد به کسی کمک کنی!چرا به فکر خودت نیستی؟
به رویش لبخند زدم وگفتم:مگر کمک کردن چه عیبی دارد؟
پریشان به نظر می رسید حتم داشتم مارجان ننه ملوک از حمام برنگشته اند که این گونه وسط حیاط به بازویم چسبیده بود.
ببین ماندانا!دلم میخواهد مثل گذشته بشوی به همان شکل که بودی همان ماندانایی که تعطیلات نوروزش را همراه پسر دایی دبیرش به شمال امده بود…
نمیفهمیدم چه می خواهد بگوید بنابراین منتظر ماندم تا بیشتر توضیح بدهد.
ببین من در شهر برایت خانه میگیرم.به همه میگویم تو بر میگردی پیش خواهرت اما تو می روی خانه ای که من برایت تهیه میکنم.قول می دهم گذشته ها را جبران کنم …قول می دهم.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۴۴]
قسمت۱۴۱
مدتی به هم چشم دوختیم.پیشنهادش بدین معنی بود که گذشته ها را فراموش کرده و میخواهد با من یک زندگی عادی را شروع کند.نمی دانم چرا خنده ام گرفت.دستهایش را پس زدم وگفتم:نمیتئانم قبول کنم .من این زندگی را همین طور که هست دوست دارم الان مدتهاست نه کابوس می بینم نه دچار تخیلات می شوم.چرا می خواهی دوباره همه چیز را از من بگیری؟بگذار همین که هستم بمانم.باور کن ماندانایی که الان همه می شناسند دوست داشتنی تر ومفید تر از ماندانای گذشته است.
در چشمانش سوسویی از اشک دیده می شد.
چرا نمی خواهی اشتباهاتم را جبران کنم؟
بغض الود ودرد مند نگاهش کردم وبا صدایی که می لرزید گفتم:برای اینکه من ومارجان قول دادیم که دوست باقی بمانیم وبه هم نارو نزنیم.انگاه از مقابلش گذشتم وخودم را به اتاقم رسانیدم.
دیر به یاد من افتادی فریبرز!حالا که تمام خواسته های قلبی ام را در گور ارزو ها یم کفن کردهام این صدا که بوی عشق می دهد مثل مر ثیه ای است بر مزار ارزو هایم…مرا به حال خود بگذار…مرا به حال خودم بگذار…دلت به حالم نسوزد من اینگونه راحتم …راضی ام.
اواخر شهریور ننه ملوک قصد داشت خانه را گلکاری کند.من که سالهای گذشته شاهد این کار بودم خودم خاک مخصوص وپهن چهارپایان را با اب مخلوط می کردم وجوراب کهنه ای را به دستم می کردم و این خاک مخلوط شده را نرم روی تمام دیوارهای خانه کشیدم.
کارم یک روز تمام طول کشید. ننه ملوک نماز شب را خوانده بود که من هم از کارم فارغ شدم.
خسته نباشی ننه جان.خدا عمرت بدهد.خودم هم به این خوبی نمی توانستم گلکاری کنم.
وقتی دست ورویم را شستم وبه خانه برگشتم ننه ملوک رو به قبله دراز کشیده بود.صدایم زد ومرا کنارش طلبید.نمی دانم چرا صورتش به نظرم مهتابی می رسید.کنارش زانو زدم و با خنده گفتم:چیه ننه.شام نخورده دراز کشیدی
دستم را میان دستان مرتعش و نا توانش فشرد وگفت:ننه حال خوشی ندارم مواظب مارجان و بهار باش.مثل یک خواهر همیشه در کنارش باش. خیالم از بابت مارجان راحت است چون خواهر خوبی مثل تو دارداما دلم به حال تو می سوزد.نمی دانم چرا فریبرز نمی گذارد تو شوهر کنی!
خندیدم و گفتم:ول کنید این حرفها را ننه جان!الان برایت از ان شامیها درست می کنم که دوست ارید.
بعد بی توجه به مخالفتهای او به طرف یخچال رفتم.یک بسته گوشت چرخ کرده بیرون گذاشتم.وقتی به طرف ننه ملوک برگشتم او بی حرکت به گوشه ای خیره شده بود.صدایش زدم جوابم را نداد.چندین بار صدایش زدم اما بی فایده بود….سرم را به سرش چسباندم و با هق هق گریه چشمان بازش را بستم.
از دست دادن ننه ملوک از فقدان مادر بزرگ هم دردناک تر بود.او در لحظه ی مرگش نگران حال و روز من بود. چه راحت وسبکبال رو به قبله دراز کشیده بو و چه عاشقانه لحظه ی کوچکش را درک کرده بود.
وقتی ننه ملوک را به خاک سپردند تمام عقده ها وغم های کهنه ی دلم سر باز کرد.من با فریاد وناله همه را تحت تاثیر قرار دادم.این مردم چه می دانستند در دل من چه می گذرد؟چه می دانستند ننه ملوک تمام امید وارزو های از دست رفته ی مرا به من باز گردانده بود و دوباره همراه خودش در گور کفن کرده بود….رخسار شانه هایم را می مالید و دلداری ام می داد.
این قدر غصه نخور وگریه نکن!ننه ملوک عمر با عزتی داشت.
تنها چیز با ارزش ننه ملوک جانمازش بود که ان را به من دادند.از ان پس تمام نمازهای واجب را سر موقع می خواندم
یک سال از فوت ننه ملوک می گذشت . اگرچه بدون حضور او در تنهایی و سکوت دلگیر خانه همیشه اشکم در می آمد اما رفته رفته خودم را عادت دادم که باید مثل همیشه به پیش آمدهای زندگی خو بگیرم . بهار راه افتاده بود و روی سبزه ها تاتی تاتی می کرد .( چه بچه بد قدمی بود این بهار…) به پیشنهاد فریبرز یک دار قالی کوجک در اتاق برپا کردم و ساعتهایی چند از روز را در سکوت به گره زدن رجهای قالی مشغول بودم . هربار که نیش چاقو دستم را زخمی می کرد اشکم در می آمد و بهانه های کهنه ام را با ریختن اشک تازه می کردم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۴۵]
قسمت۱۴۲
ماندانا تو استعدادت خیلی بیشتر از من است . من ز بچگی پشت دار قالی بزرگ شدم اما نمی توانم به این مهارت و استادی گره بزنم .” . ” ماندانا همی چیزش با بقیخ فرق دارد . حیف که اینجا مردی لایق او پیدا نمب شود.” رخسار در دنباله ی حرف سلما و مارجان افزود :” گاهی فکر می کنم ماندانا با این همه مهربانی شاید فرشته ای باشد که خدا او را برایمان فرستاده .” هر سه خدیدند . همیشه بعد از ظهر ها وقت بیکاری کنارم می نشستند و با هم اختلاط می کردند . من هم ضمن رج زدن قالی در گفت و گوهایشان شرکت می کردم.
یک شب در اثر باد شدید برق قطع شد . من زودتر از همیشه فتیله فانوس را پایین کشیدم و به رختخواب رفتم . بعد سرم را میان دستهایم گرفتم و گریستم آن هم به حال بدبختیهای خودم . خوب می دانستم تنها یک تماس کفی است تا زندگی ام را از این رو به آن رو کند. آن وقت محال بود بتوانم دیگر او را متعلق به دیگری بدانم … محال بود بتوانم اینطور راحت آرام و بی دردسر زندگی کنم … چرا حالا به یاد من افتادی فریبرز ؟ حالا که تمام میل و اشتیاق و غرایزم را با خاطرات گذشته ام دفن کرده ام .
او به طرفم آمد. سرم را در آغوش گرفت و موهایم را نوازش کرد .” مرا ببخش ماندانا . قصد ناراحت کردن تو را نداشتم … این طوری گریه نکن . باشد می روم . همین الان می روم.” بعد سرم را بلند کرد . بر پیشانی ام بوسه زد . خدای من ! این نخستین بوسه ای بود که او به من تقدیم می کرد . اشک آلود و دردمند نگاهش کردم . صورتم را نوازش کرد نم اشک چشمان او را هم برق انداخت . لب باز کرد تا چیزی بگوید اما منصرف شد و شتابزده از اتاقم بیرون رفت . من در سیاهی شب سایه ای دیدم که سر به کوچه باغها زد . تا صبح در فکر و خیال سر کردم.
با شنیدن صدای مارجان به حیاط رفتم یک روز خنک اواخر شهریور بود بهار جلوی پای مادرش یم دوید او را در اغوش کشیدم و رو به چهره پریشان مارجان گفتم چی شده چرا رنگت پریده
مارجان رنگش مثل گچ سفید شده بود نمی دانم فریبرز کجا رفته نصفه شب بیدار شدم و دیدم توی جایش نیست تا حالا هم برنگشته هیچ سابقه نداشت شب جایی برود و تا صبح برنگردد
سعی کردم ارامش کنم ناراحت نباش هر جا که رفته باشد دیگر پیدایش می شود بیا برویم با هم صبحانه بخوریم
بهار با گفتن بابا جون من و مارجان را مجبور کرد که به سمت پرچینها نگاه کنیم
فریبرز با ظاهری اشفته و چشمانی قرمز و پف کرده جلوی رویمان ظاهر شد
بهار به اغوشش پرید مارجان به سمتش رفت و گفت کجا بودی فریبرز دلم هزار راه رفت
فریبرز نگاهش به من بود با لحنی گرفته و مغموم گفت معذرت می خواهم دلواپستان کردم
هنوز نگاهش به من بود من فکرهایم را کردم امسال دوباره تدریس را از سر می گیرم از این همه بیهودگی و بیکاری خسته شده ام
نمی دانم من بیشتر خوشحال شدم یا مارجان این خیلی خوب است فریبرز اصلا بیخودی رهایش کرده بودی اما حالا که تصمیمت را گرفتی این کار را بکن
فریبرز نگاهش به من بود تا من اظهار نظری بکنم اما سر بزیر انداختم و به طرف حوض اب رفتم مارجان دست بهار را گرفت و به طرف ساختمان رفت عکس فریبرز را توی اب دیدم
هنوز هم از بابت دیشب از دست من عصبانی هستی
لبخند محوی زدم و گفتم نه من شب گذشته را در تاریخ زندگی ام به حساب نمی اورم
دستش را به اب زد از اینکه به فکر تدریس افتادم خوشحال نیستی
چیزی نگفتم مشتی اب به طرفم پاشید من به خاطر تو تدریس را رها کردم و حالا به خاطر تو ان را شروع می کنم ماندانا نگاهم نمی کنی
از پس اشکهای شفافی که در نگاهم موج می زد نگاه عاشق و مهربانش را دیدم که به من زل زده بود ماندانا شاید باورت نشود که چقدر دوستت دارم حتی از ان موقع که ارزوی ازدواج با تو را داشتم بیشتر
با بغض گفتم خواهش می کنم با من از عشق و علاقه نگو نگذار از خودم ضعفی نشان دهم
نه تمامش نمی کنم من یک عالمه حرف نگفتنی دارم که تو باید می شنیدی و تو را از شنیدنش محروم کردم هیچ وقت خودم را نخواهم بخشید از یاد نخواهم برد که چگونه روح زندگی را از تو گرفتم چطور توانستم از گذشته ات نگذرم و این گونه زندگی را به کامت تلخ کنم کاش از من طلاق می گرفتی بدین ترتیب بهترین سالهای عمرت را بیهوده تلف نمی کردی
باد خنکی وزیدن گرفت روسری ام افتاد و موهایم روی صورتم پریشان شد اشتباه نکن بهترین سالهای عمرم بیهوده تلف نشده است من به این زندگی تعلق دارم خودم را این گونه دوست درایم و به زندگی غیر از این حتی فکر هم نمی کنم و از این بابت بیاد ممنون شما باشم که در عوض چیزهایی که از من گرفتید چیزهای باارزشی به من بخشیدید
از جا بلند شم صدایم زد این بار مطمئن بودم که گریه می کند اما برنگشتم تا شاهد شکستن غرور مردانه اش باشم ماندانا هنوز هم فرصت جبران خطاهای گذشته را از من می گیری
گره روسری ام را سفت بستم و قاطعانه گفتم کسی که خودش در فکر جبران خطاهای است
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۴۷]
قسمت۱۴۳
گره روسری ام را سفت بستم و قاطعانه گفتم کسی که خودش در فکر جبران خطاهای است به جبران خطای دیگری فکر نمی کند من هنوز نتوانستم نیمی از گذشته ام را جبران کنم بگذار به حال خودم باشم خواهش می کنم
با اغاز سال تحصیلی و رسید مدارک صلاحیت تدریس فریبرز از سوی اموزش و پرورش تهران در یکی از مدارس پسرانه شهر کار تدریس را از سر گرفت من هم پس از فروش قالیچه ۴ متری به فکر یک قالیچه شش متری افتادم بهار هر روز بزرگتر می شد و من روز به روز فراموشکار تر
رابطه بین من و فریبرز از همیشه سردتر بود از ان شب به بعد سعی کردم هرگز رو در رو با او قرار نگیرم و پیش از خواب در اتاقم را چفت می کردم و با اطمینان به خواب می رفتم
طوری به زندگی جدیدم خو گرفته بودم که انگار همین گونه زاده شده بودم نه به مادر فکر می کردم نه به پدر و نه به هیچ کس دیگر حتی بردیا هم در اعماق سیاه ذهن من به یک نقطه کوچک و ریز تبدیل شده بود
فقط گاهی که در لابه لای لباسهایم گردنبند مروارید مادربزرگ به چشمم می خورد دلم می گرفت و صحنه وحشتناک مرگ او چون کابوس از مقابل چشمانم می گذشت زمانی که نگاهم بر دو حلقه ازدواج می افتاد به یاد ازدواج ناکامم می افتادم یکی از حلقه ها را فریبرز با نهایت انزجار و بی رحمی به من پس داده بود
اینها تنها پیوند کم رنگ من با گذشته بود که سعی می کردم وقتی دنبال لباس می گردم نه گردنبند مروارید را ببینم نه دو حلقه زرد را
وقتی بهار شش ساله شد و کم کم خودش را برای رفتن به مدرسه اماده یم کرد خبری بین همسایه ها پخش شد یک تهرانی به اسم سراج باغ و خانه دست راستی مان یعنی منزل دوستم سلما را یک جا خریده وقتی که سلما برای خداحافظی نزد من امد از فرط اشتیاق و هیجان زبانش بند امده بود و می گفت اقای سراج زمین ما را به سه برابر قیمت روز از ما خرید حتی زمین کشاورزی مان را هم حالا با این پول می خواهیم برویم تهران کاری که عمویم دو سال پیش کرد هرچند دلم برایت تنگ می شود ماندانا اما هیچ وقت فراموشت نمی کنم
بیست و شش بهار از عمرم می گذشت و در این سن و سال به تجربه ای بس عظیم دست یافته بودم برایم خیلی عجیب بود که چرا یک تهرانی حاضر شده است از بین همه زمینهای انجا که می توانست به قیمت کمتری از مالکانش بخرد حاضر شده است چندین برابر ارزش واقعی ان باغ را بپردازد
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۰۵]
قسمت۱۴۴
به هر حال سلما و خانواده اش یک هفته بعد اسباب کشی کردند و برای همیشه از ما خداحافظی کردند ورفتند.من هم هر بار پشت دار قالی مینشستم به یاد او قطره اشکی از گوشه چشمانم فرو میریخت.
روزی رخسار به من گفت:شانس است دیگر!به همه ادمها که رو نمیکند.حالا یکی پیدا شده و حاضر شده زمین وباغ بی ارزش انها را چندین برابر قیمت بخرد و انها که خواب تهران هم نمیدیدند الان انجا دارند یک نفس راحت می کشند.
از حسادت احمقانه رخسار خنده ام گرفت.رخسار هنوز ازدواج نکرده بود یا به قول عمه کبوتر بختش هنوز باز نشده بود.
مارجان در حالی که موهای طلایی بهار را شانه می زد گفت:می گویند این اقای سراج قیافه خیلی وحشتناکی دارد تمام صورتش را ریشی سیاه وانبوه پوشانده است.موهایش را هم پشت سرش بسته است.
رخسار خندید وگفت:لابد موهایش را می بافد….ماندانا…چرا چیزی نمیگویی؟ول کن این نخ و چاقو را… کمرت درد نگرفت؟
نمیدانم چرا تمام فکر وذهنم را ماهیت مرموز سراج پر کرده بود.
یک روز که برای چیدن تمشک به همراه مارجان ورخسار به کوچه باغهای اطراف رفته بودیم سگ سیاه رنگ گرگ نمایی دنبالم کرد.من با جیغ پا به فرار گذاشتم که با سر محکم به سینه مردی بلند قامت با سر وصورتی پوشیده از مو برخوردم وبا وحشت بر جای خشکم زد.سگ با صدای فریاد صاحبش زوزه ای کشید وارام شد.من هنوز نفس نفس می زدم وبه زحمت توانستم بگویم متشکرم.
از چشمان روشن مرد برقی جهیدکه تمام تنم را به رعشه انداخت.او با تفنگ شکاری اش همراه سگ وحشی اش از مقابلم گذشت.مارجان ورخسار سراسیمه واشفته از خم کوچه نمایان شدند.
چی شد ماندانا؟ان سگ وحشی کجاست؟
هر دو مسیر نگاه مرا در تعقیب ان مردمرموز وسگ شکاری اشدنبال کردند.
اشتباه نکنم همان اقای سراج است.موهایش را ببین.انگار از موهای من هم بلند تر است.
بیا برویم ماندانا.روز ما را خراب کرد برگردیم خانه!امروز روز خوبی برای چیدن تمشک نیست.
تا شب از یاداوری ان برق مرموز مو بر تنم سیخ می شد.مارجان با اب و تاب فراوان ماجرای تعقیب سگ را برای فریبرز شرح داد.انن شب روی تخت زیر درخت گردو سفره پهن کردیم وشام میخوردیم.فریبرز زیر چشمی نگاهم کرد وگفت:خوب! اتفاقی برایت نیفتاده که ماندانا.
نگاهش نکردم وگفتم:نه صاحبش ارامش کرد.
روبرویم نشسته بود نمی خواستم نگاهش کنم و با دیدن موهای سپید شقیقه اش دلم بگیرد.ان شب هم به اصرار شام دور یک سفره نشسته بودیم.
یک هفته بعد وقتی همراه مارجان که از خیاطی بر میگشتیم فریبرز را دیدم که به همراه اقای سراج در باغ قدم می زند.هر دو سلام کردیم.نگاه اقای سراج روی چهره ی من ثابت ماند.کمی دستپاچه سرم را پایین انداختم.فریبرز مرا به انواع دختر عمه اش به او معرفی کرد.بعد رو به مارجان گفت اقای سراج شام مهمان ما هستند.ترتیب یک شام خوشمزهرا بدهید.
من و مارجان نگاهی رد و بدل کردیم و به ناچار به طرف آشپزخانه رفتیم. مارجان گوشت چرخ کرده بیرون گذاشت و یک مرغ درشت هم از فریزر بیرون آورد . من هم در حال خیساندن برنج غر می زدم:” با این قیافه پر مویش تازه شام هم مهمان ماست . شوهر تو هم حوصله دارد!”
دور یک سفره جمع شدیم آقای سراج فقط نگاهش به من بود . من معذب و شرمگین مرتب در جایم جا به جا می شدند . فریبرز متوجه نگاهای خیره آقای سراج شده بود از ین رو سعی داشت توجه اش را نسبت به غذای های روی سفره جلب کند. سراج هیچ میل و اشتیاقی برای خوردن غذا از خود نشان نمی داد . خیلی زود دست از غذا کشید و به پشتی تکیه داد و با صدای زمخت و دورگه گفت:” ماندانا خانم نباید اهل این طرفها باشند نه ؟”
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۰۶]
قسمت۱۴۵
فریبرز نیم نگاهی به من انداخت و برایش توضیح مختصری داد . آقای سراج با آنم نگاه نافذ و براقش همچنان به من زل زده بود و چیزی زیر لب زمزمه کرد . فریبرز رنگ به رنگ شد و رگ گردنش متوم شد. با نگاهی غضب آلود به من اشاره کرد از جا بلند شوم و آنجا را ترک کنم. من هم از خدا خواسته اطاعت کردم و از خانه بیرون زدم . شب مهتابی قشنگی بود . اما هوا کمی دم کرده بود . آبی به سر رویم پاچیدم و به اتاقم رفتم و پشت دار قالی نشستم . خدای من ! چقدر از چشمان عسلی و براق آقای سراج بدم آمده بود . بیشتر از نگاه گشتاخانه اش منزجر شدم .
صدای تشکر و خداحافظی بلندشد . چه زود رفع زحمت کرد . از پشت پنجره شاهد رفتنش بودم . فریبرز نسبت به چند ساعت پیش سرد و خشک با او خداحافظی کرد و شب به خیر گفت.
بیرون آمدم تا به مارجان در جمع و جود کردن خانه کمک کنم. فریبرز هنوز در حیاط بود و زیر لب غرولند می کرد . با دیدن من صدایش را بلند کرد و گفت:” نزدیک بود کنترل خودم را از دست بدهم و با اردنگی او را از این خانه بیرون کنم . بی شرم گستاخ!” فکر کردم شاید از دست من هم عصبانی باشد همانجا کنار حوض آب میخ شده بودم. نگاهی به من انداخت و گفت:” مارجان سفره را جمع کرده است . تو برو بخواب.”در سکوت نگاهش کردم.چنگی بر موهایش انداخت و با گمهای بلند به طرف ساختمان رفت . چرا دلم گرفته بود؟ چرا اشکم سرازیر شد و گلویم می شوخت؟ چرا فریبرز از دست من عصبانی بود ؟ خوابم نمی برد پشت دار قالی نشستم و پشت سر هم گره زدم. اعصابم خرد بود . نیش چاقو انگشت زخمی مرا دوباره خراشید . اهمیت ندادم . فریبرز … آقای سراج … آه لعنت به این زندگی ! لعنت به این دار قالی … لعنت به خودم … به خودم …
پس از کوپه کردن برنج های درو شده چون چند روزی هوا بد بود کار خرمن کوبی را به تعویق انداختیم . یک روز از کانون بانوان هنورمند خانه دار نامه ای برایم رسید . شگفت انگیز این بود که به عنوان زن نمونه برگزیده شده بودم.
مارجان و رقصار دورم می رقصیدند و هورا می کشیدند و فریبرز با نگاهی تحسین امیز و علاقه مند به من زل زده بود . خودم هم باورم نمی شد که این حقیقت داشته باشد.
روز دوشنبه از من دعوت کرده بودند تا برای دریافت جایزه و به جا اوردن مراسم سپاس و قدر دانی به همره خانوده به کانون برویم . وقتی همسایه ها خبردار شدند روی پا بند نبودند . دسته دسته به دیدارم می آمدند و به من تبریک می گفتند . روز بعد که همراه مارجان به کانون رفتیم تمام همسایه ها را آنجا دیدم . پشت تریبون خانمی قد بلند که روسری قشنگی بر سر داشت سخنرانی کرد. بعد از انجام مراسم معمول آن خانم نام مرا خواند و در ادامه افزود:” خانم ماندانا ستاشیش در طرح و رنگ قالی از خود ابتکار و ذوق خارالعاده ای نشان داده است همچنین ایشان به زنان جوان در بر پایی دار قالی چه از حیث مالی و چه از نظر راهنمایی و ارشاد کمکهای شایانی کرده اند که جا دادر از ایشان تقدیرو تشکر به عمل بیاوریم. خانم ماندان ستایش در باغداری هم با اصول و شیوه های سنتی اما با ذوق و سلیقه چشمگیر با پرورش انواع صیفی جات علاوه بر تامین نیازهای روزمره تولیداتشان را برای فروش روانه بازار کرده اند …”
مارجان به پهلویم زد و با خوشحالی گفت:” دیدی چقدر معروف شدی ! حالا فکر می کنی جایزه ات چه باشد؟”
برای رفتن به پشت تریبون قلبم تند کوبید . اما تمام هیجان و احساسم را با کشیدن نفس عمیقی سرپوش نهادم و پشت تریبون راحت و آرام ایستادم . پس از سلام و تشکر از کانون زنان هنرمند توضیحاتی مختصر در مورد کارهایم نگاه مشتاق و پرمهرم در میان جمعیت به گردش در اوردم و به چهره مهربان فریبرز چشم دوختم. ” من تمام این پیشرفت ها را مدیون پسر دایی شجاع خودم آقای فریبرز بهتاش هستم که مرا باور کرد و به استعدادهای من بها داد . او بود که از من یک بانوی هنورمند ساخت . ( اه حالا چه نونی به هم غرض می دن … نه به اونکه فریبرز می خواست بکشتش نه به حالا که مهربون نگاش می کنه و آقا تازه بعد از یه بچه شش ساله عاشق شده . ای بابا .) من با اجازه از تمام از تمام دست اندر کاران این کانون می خواهم این جایزه رابه کسی که مرا با دنیای تازه و ارزشمندی آشنا ساخت هدیه کنم .” ( و به این ترتیب فریبرز شد بانوی نمونه…)
وقتی همه کف می زدند من بعض کرده بودم . فریبرز از جا بلند شد و برای دریافت هدیه به کنارم آمد . وقتی از مراسم بر می گشتیم همه می گفتند:” ماندانا این هدیه حق تو بود حیف شد که دادیش به فریبرز !” مارجان خندید و گفت:” شب که فریبرز خوابش برد خودم می روم و از گنجه درش می آورم و می دهمش دست تو.”
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۰۷]
قسمت۱۴۶
فریبرز فقط نگاهم می کرد آن طور که خواهانش بودم . سر کوچه که رسیدیم دیدیم جمعیت زیادی ته کوچه به این طرف و آن طرف می روند . اسفندیار جلو دوید جلو دوید و با چهره ای رنگ پریده آب دهانش را قورت داد و گفت:” فریبرز خان … نمی دانم کدام پدر نامردی… آتش زد.” فریبرز گفت:” واضح حرف بزن بینم چی شده ؟”
اسفندیار به دودی که از پشت درختها بلند می شد اشاره کرد و گفت:” نگاه کنید ! یکی تمام کپه های برنج شما را آتش زده ! پدر نامردها … از آن همه یزی به جز خاکستر باقی نما نده .”
هدیه ز دست فریبرز افتاد و چنان به سمت زمین دوید که انگار ترمزش بریده است . رفته رفته جمعیت به دنبال فریبرز به طرف زمین کشیده شدند . در باغ مجاور باز شد و ماشین اقای سراج بیرون آمد . نگاهم به نگاه پر کینه آقای سراج افتاد که از گوشه چشمانش به قلبم زخم می زد .
با گامهای بی جان به باغ رفتم . بوی دود برنج سوخته تمام کوچه را پر کرده بود . فریبرز روز زمین نشسته بود و زادنو در بعل گرفته بود . مارجان طوری ضجه می زد که انگار کسی مرده است . من هم روی زمین زانو زدم و به بی رحمی قلبی که این کار را کرده لعنت و نفرین فرستادم.
دو هفته در ماتم و غم گذشت و تلاش ماموران پلیس هم برای روشن کردن مسئله به جایی نرسید . وقتی کسی حوصله نداشت به حال درختان باغ دل بسوزاند من به سرغشان رفتم . خاک زیر درختها خیس بود و بوی نفت و بنزین و مواد شیمیایی می داد . بیچاره درختها! به حای آب از نفت و بنزین سیراب شده بودند. به سمت فریبرز که روی تخت چمپاته زده بود رفتم و کنارش نشستم . به گوشه ای خیره بود . ” بیچاره درختها ى به جای آ لز بنزین سیراب شده اند.”
تعجب کردم که او چطور موجه شده است .” پس شما می داشننتید” نگاخم کرد و پوزخندی شد . ” مثل اینکه کسی به سختی از ما کینه به دل گرفته است . باید بفهمم چه کسی پشت این بازی ناجوانمردانه پنهان است
فربیرز با هیچ کس حرف نمی زد و من و مارجان تنهایی با هم پیرامون برنج های سوخته و درختان خشک شده گفت و گو می کردیم. گاهی هم رخسار به میز گرد ما اضافه می شد!
” کجا بودی بهار مگر بابات بهت نگفت بی اجازه جایی نروی ؟” بهر که درست شکل مارجان بود موهای طلایی اش را پشت سرش بافته بود و یک تل سپید هم بر سر گذاشته بود . عشوه ای آمد و گفت:” جایی نرفته بودم رفتم ته باغ. یک آقایی از پشت نرده ها به من سلام کرد و گفت من آقای سراج هستم بعد این گردنبند خوشگل را داد به من.”
” کوببینم … وای…این گردنبند را از کجا آوردی؟” داشتم خمیر درست می کردم و حواسم به ورز دادن آن بود . نیم نگاهی به گردنبند زمردی انداختم که مارجان در دستش آن را باز و بسته می کرد . لحن مارجان عوض شد . این بار با نکوهش با بهار برخورد می کرد .” تا نگویی این گردنبند را از کجا آورده ای می برم توی انبار می اندازمت و در را ببه رویت باز نمی کنم.”
بهار گریه سر داد و در حالی که با مشتهایش بر سر چشمانش می مالید گفت:” به خدا راست گفتم مامان ! این را آن آقاهه به من داد .” بعد گریه کنان به طرف باغ رفت. مارجان رو به من با لحن پرتردیدی گفت:” یعنی راست گفته؟ چرا باید آقای سراج یک گردنبند با ارزشی مثل این را به یک دختربچه بدهد !” با خنده گفتم:” شاید بدل است خواسته خوشحالش کند.”
مارجان گردنبند را از دستش آویزان کرد و گفت:”نه ! فکر نمی کنم بدل باشد نگاه کن…” با دیدن زمرد سبز که زیر شعاع خورشید برق می زد چشمانم از فرط حیرت بیرون زد .گردنبند را از دست مارجان قاپ زدم . هرقدر بیشتر به آن خیره می شدم بیشتر از حس و حال می افتادم. به یاد مادربزرگ افتادم …این گردنبند را خیلی دوست داشت و فقط در مهمانی های مخصوص از آن استفاده می کرد. در حالی که گردنبند را در دستم می فشردم به فکر فرو رفتم … این گردنبند دست آقای سراج چه می کند؟
آه ! آن چشمان روشن و دریده آن کینه بی پایان که در نگاه شوریده اش برق انداخت … نه … بردیا … اشتباه نمی کنم ! آن چشمان وحشی فقط متعلق به یک نفر می تواند باشد… آن یک نفر که مرا به تباهی کشاند…
” به چی فکر می کنی ماندانا بدل نیست که؟”احساس گنگ و ترسی بی امان بر دلم چنگ انداخت … او اینجا چه می کند ؟ با نام ساختگی سراج چه خیالی در سرش می پروراند … کاش تمام افکارم خیال خامی بیش نباشد . ” اصل نیست بدل است .”
گردنبند را به مارجان ندادم فقط گفتم:” به فریبرز چیزی نگو … خودم به او پس می دهم و تذکر می دهم این بدلی جات را به ننه اش بدهد .” مارجان خیالش راحت شد و نفس بلندی کشید و گفت:” پس اصل نیست … خدا را شکر.” نمی دانم دیگر چرا خدا را شکر می کرد . بعد بلند شد و سراغ بهار رفت. تا بعد از ظهر دلم مثل سیر و سرکه می جوشید . عصر وقتی همه به خواب نیمروزی رفته بودند من با چهره ای مصمم آهسته به ته باغ رفتم .
ماشین او در پارکینگ بود . پس خبر مرگش در خانه است .
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۰۸]
قسمت۱۴۷
سگ سیاه و وحشا اش به تنه درخت زنجیر شده بود و با دیدن من پارس کرد . با انزجار زیر لب گفتم:” آفرین سگ کثیف! الان صاحب از تو پست ترت خبردار می شود .”
” چیه گرگی ؟! چه وقت پارس کردن است؟” موهای مشکی اش را باز کرده بود . نگاهی به این سوس نرده ها انداخت . با دیدن من لبخند موذیانه ای بر لب آورد و آهسته به طرف نرده ها گام برداشت . قلبم از دهانم بیرون زد . خدای من! خودش بود . همان چشمهای دریده همان چشمهای وحشی بی حیا .
” سلام مانی من عاقبت آمدی.” لحنش هنوز هم چندش آور و منزجر کننده بود . ( بیچاره ! خوب چی بگه ؟)
نگاهی به پشت سرم انداختم . سکوت بود و سکوت . جراتی پیدا کردم و آهسته گفتم:” تو اینجا چه کار می کنی ؟ باز چه خوابی دیدی؟” خندید:” بیا این طرف تا همه چیز را برایت بگویم.” صدای رخسار را شنیم که مرا به نام صدا می زد . وحشتزده گفتم:” باید بروم.” سرش را تکان داد و گفت:” باشد بعد از نیمه شب منتظرت هستم.”
با سرعت تمام دویدم و از پشت به رخسار رسیدم. ” سلام . کجایی تو ؟ یک ساعت است صدایت می زنم.”در حالی که همراه او از پله ها بالا می رفتم نفسی تازه کردم و گفتم:” چه کارم داشتی؟”
” هیچی ! از بیکاری حوصله ام سر رفته بود . می دانستم تو هم به خواب نیمروزی عادت نداری این بود که آمدم پیش تو … قالی ات تا کجا پیش رفته؟”
در را باز کردم و با اشاره به قالی گفتم:” تا اینجا.” آن روز از مصاحبت رخسار لذت نبردم .فکرم سر جای خودش نبود . ” نظرت چیه ماندانا؟”
” در مورد چی ؟”
” ای بابا یک ساعت است دارم با آب و تاب برایت جریان خواستگاری پسر کربلایی حسن را تعریف می کنم تازه می گویی در مورد چی؟”
رخسار باورش هم نمی شد که حتی یک کلمه از حرفهایش را نشنیده ام. آن روز تا غروب و بیدار شدن مارجان رخسار برایم پر حرفی کرد . وقتی مارجان آمد زیاد سر حال به نظر نمی رسید . کمی دمق بود و مثل همیشه سر به سر رخسار نمی گذاشت.
” چیه مارجان؟خوابیدی برای ما ناز می کنی.” مارجان موهای بهار را باز کرده بودو می خواست دوباره آنها را ببافد. ” فریبرز حواسش اینجا نیست . سر کوچکترین موردی با من بحث راه می اندازد. هنوز اعصابش سر جایش باز نگشته . می دانید که امسال کلی به ما ضرر رسید . دلم به حالش می سوزد . هیچوقت او را اینگونه غمگین و افسرده ندیده بودم.”
تحت تاثیر نارحتی مارجان گفتم:” ناراحت نباش!خودم با او صحبت می کنم!” مارجان نگاهی به من انداخت و سرش را کج کرد و اندیشناک به نقطه ای خیره شد.
شب جمعه بود و مارجان همره بهار و عمه کبوتر سر مزار ننه ملوک می رفتند من هم به دلایلی از همراهی با آنان معذور بودم .
فریبرز از خانه بیرون آمد . باد پاییزی می وزید ولی او تنها یک پیراهننازک پوشیده بود . به طرف باغ رفت. رو به درختان خشکیده و زمین لخت پر علف به کلکی پشت داد . آهسته به طرفش رفتم انگار مرا ندید . چنان در خودش غرق بود که وقتی صدایش کردم یکه خورد . نگاه خیره ای به من انداخت و گفت:”کارم داشتی؟”
رو به رویش قرار گرفتم و گفتم:” اگر حوصله نداری…” دستش را بالا آورد و گفت:” نه ! برای تو هیچوقت بی حوصله نیستم … بیا نزدیکتر.” رفتم جلوتر . دستم را میان دستانش گرفت و فشرد . قلبم لرزید و گونه هایم گر گرفت .
” می بینی اینجا چه قدر خشک و بی روح شده است ؟درختان را نگاه کن . انگار دچار قحطی شده اند در حالی که یک نهر بزرگ از باغ می گذرد … امسال سال بدی برای من بود.”
ناگهان مرا به طرف خودش کشید و آن یک وجب فاصله را هم از بین برد . چقدر نگاهش محزون و دلشکسته بود طوری نگاهم کرد که گویی نخستین بار است مرا می نگرد . هنوز دستم را در میان دستانش می فشرد. آهی از سینه بیرون داد و گفت:” کاش هیچوقت بر نمی گشتم اینجا. ماندانا… خودت هم نفهمیدی با من چه کردی . من این سالها با این درد سوختم و ساختم . همیشه تو را کنار خودم می دیدم و خودم را از تو دور ! می فهمی چقدر دوستت دارم؟”
چنان دچار هیجان شده بود که تمام رگهای صورتش متورم شده بود . گره روسری ام را باز کرد و دستی بر موهایم کشید . هنوز از تماس دستش با بدنم احساس شرم می کردم .
” می دانی مرا شرمنده کردی… ماندانا من بیشتر از تو تنبیه شدم بیشتر از تو اذیت و آزار دیدم! این هم مصیبت تازه ای بود که خداوند مرا بدان دچار کرد… تا دوباره به این فکر کنم که با تو چه کردم؟!”
اشکم در آمده بود هرگز او را چنین ناامید و پریشان ندیده بودم.
” اینقدر ناراحت نباش . همه چیز را از نو شروع می کنیم تا بهار فاصله ای نیست . زمین را از نو سبز می کنیم بدخواهان ما همین را می خواستند که ما شکست بخوریم ولی ما نمی گذاریم این طور شود… مگر نه؟”
قطره اشکی از گوشه چشمانش به روی دستم غلتید . پشت دستم از هرم نفسهایش سوخت . با بازشگت مرجن و بهار من به اتاقم رفتم اما دیگر دلم به کر نمی رفت
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۰۹]
قسمت۱۴۸
بعد از شام با کمک مارجان سفره را جع کردیم فریبرز به بهار دیکته می گفت و گاه گاهی با نگاهش مرا مجذوب خود می کرد نگاهم به ساعت بود و هر لحظه درانتظار خاموشی و خواب بودم
مارجان شب چره اورد سیب و انار و خیار سیبی برای فریبرز پوست کند ولی فریبرز از خوردنش امتناع کرد مارجان سیب را به بهار داد و متوجه نشد که فریبرز سیبی را که من پوست کنده بودم از دستم قاپید
عمه کبوتر امروز می گفت می خواهند برای اسفندیار بروند خواستگاری
فریبرز زد توی ذوقش و گفت خوب بروند به ماچه
مارجان نگاهش کرد و گفت عمه کبوتر می خواست ما را دق بدهد ولی من هم خوب حالش را گرفتم و گفتم از اول هم برای اسفندیار باید سراغ همین دخترها می رفتید و ان بیچاره را چند سال ازگار معطل نمی کردید بعد خودش با صدای بلند خندید
مارجان در عرض این چند سال خیلی شکم اورده بود و گرد و تپل شده بود و وقتی می خندید شکم برجسته اش بالا و پایین می پرید
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم من می روم بخوابم
فریبرز نگاهم کرد و چیزی نگفت بهار صورتم را بوسید و خداحافظی کرد و رفتم نمی توانستم بنشینم و ارام بگیرم ده بار رفتم زیر پتو ولی طاقت نیاوردم و امدم بیرون رفتم پشت پنجره چرا می روم مگر او همانی نیست که روزی تو را به خاک سیاه نشانده
دستی روی پنجره کشیدم نصف شبی انجا می روی که چه اگر فریبرز بفهمد نیم گوید انجا رفتی برای چه مگر با او چه کار داری مگر او همانی نیست که روزی لکه ننگ را روی پیشانی ات داغ کرد و رفت خارج
تمام چراغها خاموش شدند
نرو ماندانا معلوم نیست چه نقشه ای بر ایت کشیده است شاید می خواهد مثل همان وقتها تو را بازی بدهد ان طور که دلش می خواهد و ان وقت تو می مانی با ننگی تازه ولی من برای معاشقه نمی روم من دلباخته فریبرزم تا ابد عشق حقیقی زندگی ام فریبرز است و بس من از بردیا متنفرم حتی فکر می کنم مرگ هم نمی تواند انتقام او را از من بگیرد فقط می روم ببینم چه کارم دارد چرا برگشته است چرا اتش به خرمن ما کشیده است
ساعت از یک نیمه شب هم گذشت حالا دیگر همه در خواب خوش رفته اند پیراهن گلدار دور چینم را پوشیدم و روسری سرخم را پشت سرم گره زدم به ارامی در را گشودم پاورچین پاورچین از پله ها پایین رفتم و در پناه تاریکی باغ گم شدم
جالب بود که نه از تاریکی باغ خشکیده می ترسیدم نه از صدای زوزده شغال و سگ مو بر تنم سیخ می شد در چوبی بسته بود و بردیا روی ایوان نشسته بود متوجه من شد از ایوان پایین پرید
در را باز کرد و در ان تاریکی فقط چشمانش بود که برق می زد نگاهم کرد همان طور که سالها پیش به من خیره می شد دستم را گرفت به هر زحمتی که بود خودم را از چنگالش رهانیدم
کار خوبی کردی که امدی اه مانی عزیزم چقدر این لحظه را ارزو داشتم که این طور تنها رودروی هم بایستیم بیا برویم اینجا خوب نیست شاید پسر دایی سنگدلت ما را با هم ببیند
دستم را گرفت و مرا دنبال خودش داخل ساختمان برد تمام دکوراسیون خانه عوض شده بود همه جا مبل چیده بود چند تخته فرش اعلا هم روی زمین پهن بود نه خدمتکاری بود نه باغبانی فقط خودش بود وسگ وحشی اش
هنوز هم از دیدنش تمام تنم به رعشه می افتاد به خصوص که حالا تمام صورتش را انبوهی از ریش پوشانده بود روی مبل نشستم برایم از ان نوشیدنی مخصوص خودش ریخت ساعت دو بود از سکوت چندش اور نیمه شب بیزار بودم از صدای داروگها و جیرجیرکها
به رویم لبخند زد و گفت خوب تعریف کن
لیوان نوشیدنی را روی میز عسلی گذاشت و همراه با نفس عمیقی گفتم گفتنی ها پیش شماست
لیوان را تا ته سرکشید و گفت من اگر بگویم فقط باید از دلتنگیهایم بگویم وقتی زنگ زدم مدرسه به من گفتنداز انجا رفتی باور کن دیگر حال خودم را نفهمیدم مادر خیلی کار کرد تا توانست این همه سال من را انجا بند کند تا اینکه دیگر دوام نیاوردم و برگشتم ایران رفتم سراغ خاله رویا برایم تعریف کرد که با پسر دایی دبیرت ازدواج کردی و من فهمیدم که چه کسی مرا از شنیدن صدایت محروم کرده است نشانی سر راستی هم از شما نداشتم اما خوب خواستن توانستن است و زود پیدایت کردم بخور تا گرم شوی
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۱۰]
قسمت۱۴۹
از نوشیدن امتناع کردم و گفتم خیلی وقت است معده ام از خوردن نوشیدنی ها افتاده است خوب از نقشه فرارت بگو چطور توانستی دو روز مانده به عروسی فرار کنی
دوباره برای خودش نوشیدنی ریخت همه اش نقشه مادرم بود فکر می کرد هر ان ممکن است جریان قتلها لو برود
ادامه نداد با اکراه نگاهش کردم چقدر خودم را نگه داشته بودم تا حرفی بر خلاف میل او برزبان نیاورم دوباره همه غمهایم زنده شد دلم می گفت تنها موجودی که در دنیااز وجودش چندشم یم شود همین موجود کثیف است
امد و روبرویم ایستاد چشمانش از نوشیدن زیاد سرخ و پر اب شده بود خوب تو چطور توانستی ازدواج کنی
من عاشق فریبرز شدم
خوب می دانستم تا چه حد این جمله اعصابش را بهم می ریزد و این را هم می دانستم که ممکن است کینه فریبرز در دلش چرکین شود و دوباره دست به عمل جنون امیزی بزند روی همین اصل تصمیم گرفتم این بار برایش نقش بازی کنم و او را هم به بازی بگیرم ولی متاسفانه او دوستم ندارد بعد از فهمیدن جریان نامزدی گذشته ام و ان ننگ سیاه حتی حاضر نشده مرا به عنوان همسرش به دیگران معرفی کند و دوباره ازدواج کرد
خندید جنون امیز قهقهه زد پس تو دوباره عاشق شدی همان طور که یک روز عاشق من شده بودی ببینم برای پسر دایی دبیرت هم تب کردی و روانه بیمارستان شدی اه کوچولوی نازم گفتم دور از من عاشق کس دیگری نشو
خواست مرا در اغوش بکشد که نگذاشتم خواهش می کنم خواهش می کنم ارام بگیر
تلو تلو خوران روی مبل نشست و همانطور که نفرت امیز نگاهش می کردم گفتم چرا کپه های برنج را اتش زدی چرا درختهای بیچاره را خشکاندی
پا روی انداخت خوب می دانستم تعادلش را از دست داده است این تازه اغاز بازی من و فریبرز است من تا نابودی کاملش کنار نمی نشینم البته اتش زدن خرمن ها و خشکاندن درختها یک تسویه حساب شخصی بود بابت دروغ تلفنی اش هنوز بازی اصلی شروع نشده است
باوجودی که هر لحظه دلم از هراس انتقام او فرو می ریخت اما سعی کردم تا انجا که می توانم به روی خودم نیاورم و ارام باشم کار خوبی می کنی در واقع این طوری انتقام مرا هم می گیری او سالهای زیادی از عمرم را تلف کرده حاضرم در این راه کمکت بکنم
خوب می شناختمش و می دانستم هر گونه مقاومت در برابرش او را سخت تر و سنگدل تر می کند پس باید با او مثل خودش برخورد می کردم نیشش تا بناگوش باز شد و برایم دست زد و گفت افرین دختر خوب تو مال من بودی و هستی و هیچ کس حق تصاحب تو را ندارد حالا هم دلم می خواهد چراغها را خاموش کنم
رنگم پرید اما نگذاشتم صدایم بیش از حد مرتعش شود نه این برنامه ها را بگذار برای بعد از پیروزی من باید بروم ولی دوست دارم نقشه ات را با من در میان بگذاری
از جا بلند شد و به طرف پنجره رفت دستهایش پشت سرش اویزان بود قدری پرده را کنار زد و گفت دسته چک فریبرز امروز توی مدرسه گم شد یا به عبارتی دزدیده شد با ان دسته چک می شد هزار فکرو نقشه به اجرا در اورد
ای بدجنس رذل همه کارهایت حساب شده است ولی فقط خودم باید به حسابت برسم با لبخند گفتم این عالی است دیگر چی
به طرفم برگشت چشمانش مثل چشمان سگ سیاهش یم درخشید اسناد و مدارک مهمش هم پیش من است به زودی تمام املاکش را از دست خواهد داد
وقتی قهقهه سر داد بر خلاف انچه در قلبم می گذشت همراهی اش کردم و خندیدم از ان دسته چک و اسناد استفاده نکنم من نقشه قشنگ تری برایش ریخته ام
دستم را گرفت و گفت چه نقشه ای
نگاهی به دستم انداختم پیش خودم گفتم یادم باشد دستهایم را سه بار زیر اب با سلام و صلوات اب بکشم این دستها متعلق به مرد زندگی ام فریبز است
فردا شب همه چیز را برایت مو به مو می شکافم من هم در بدجنسی دست کمی از تو ندارم حالا باید بروم فردا شب ساعت دو منتظرم باش
بعد دستم را کشیدم و بدون خداحافظی از خانه بیرون امدم باغ در سکوت رعب انگیز غوطه می خورد اهسته و با احتیاط از باغ گذشتم وقتی خودم را داخل اتاقم دیدم نفس راحتی کشیدم در حالی که هنوز نفسهایم منظم نشده بود در لگن اب ریختم و دستهایم را شستم وقتی زیر پتو رفتم به این فکر کردم که ایا رفتنم اشتباه بود نه از خدا می داند که چقدر فریبرز را دوست دارم نمی گذارم فریبرز اسیب ببیند
بردیااین بار نوبت من است ببین چگونه تو را بازی خواهم داد خوب کاری کردی امدی دست روزگار دوباره تو را در مسیر من قرار داد شاید تو همانی باشی که بودی اما من دیگر ماندانایی نیستم که تو را روزی می شناختی و از ضعفها و بزدلی اش سوء استفاده می کردی
من ماندانا هستم ماندانایی که عقده های زیادی توی دلش مثل یک غده سرطانی ریشه کرده است این غده را با هلاکت تو از ریشه خواهم کند بنشین و شاهد نمایش من باش
مارجان دسته چک مرا ندیدی؟توی کیف کوجکم بود.هر چقدر میگردم پیدایش نمیکنم.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۱۱]
قسمت۱۵۰
خیلی دلم می خواست بگویم دسته چک تو را کدام حیوان پست فطرتی دزدیده است واو را از ان همه نگرانی در اورم اما خوب می دانستم که با این کار تمام نقشه هایم نقش بر اب می شود.بردیا کسی نبود که دم به تله کسی بدهد.
سفره را جمع کردم و برای شستن استکانها از مارجان پیشی گرفتم.مارجان لباس بهار را تنش کرد وگفت:من نمی دانم!تا به حال چشمم به دسته چک تو نیافتاده است…لابد بین وسایل خودت است.خوب بگردی پیدایش میکنی.
فریبرز با حالتی عصبی روی لبه پنجره نشست و گفت:لعنتی!اگر گم شده باشد چه؟اگر دست یک ادم ناحسابی بیفتد چه؟
زود وسط حرفش پریدم وگفتم:پس تا پیدا شدن دسته چک حسابت را مسدود کن…..زودتر به بانک اطلاع بده.
سرش را تکان داد و در حالی که نگاهم می کرد گفت:اره فکر خوبی است باید قبل از مدرسه به بانک سر بزنم.
وقتی کمی ارام تر به نظر می رسید من نیز دلم اندکی از تب و تاب افتاد.
رخسار خبر نامزدی خودش وبرادرش اسفندیار را همه جا پخش کرد.بیچاره سر از پا نمی شناخت.یادش هم نبود که روزی پسر کربلایی حسن به خاطر موهای فری و ریش بزی وچشمهای چپش یکی از موضهای شوخی و تمسخر او بود.
من در فکر نقشه ای برای شب بودم.می خواستم ذهن بردیا را از هدف اصلی اش پرت کنم اما چیزی به فکرم نمی رسید.هر چه فکر کردم بی فایده بود.
فریبرز دسته چکش را پیدا نکرد.ظهر برگشت هنوز اخمهایش توی هم بود.کمی از او دلجویی کردم وگفتم:ناراحت نباش پیدا میشود.
دور از چشمان مارجان دستم را گرفت واهسته گفت:خدا کند تو را گم نکنم.بعد چشمکی زد و من مبهوت مانده بودم که در ان شرایط چگونه می تواند با این لحن حرف بزند.
بعد از ظهر ان روز اتفاق بدی افتاد.
ماندانا بهار نیامده پیش تو؟
در تنور را برداشتم وگفتم:نه!اتفاقا برایش دو سه تا تتک گذاشتم.
از بعد از ظهر تا حال پیدایش نیست.وقتی بیدار شدم دیدم تو جایش نیست دلم شور میزند.
نانهای پخته شده رالای پارچه پیچیدم و گفتم:نگران نباش لابد با بچه ها رفته بازی.وقتی خسته شد خودش بر میگردد.
ولی شب شد و از بهار خبری نشد.فریبرز مارجان را تا ان جا که میتوانست به باد سرزنش و ملامت گرفت.مارجان گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد.فریبرز همراه همسایه ها همه جا را زیر پا گذاشتند اما هیچ کس بهار را ندیده بود حتی بچه های هم سن و سال بهار هم از او خبری نداشتند.
فریبرز پلیس را در جریان گذاشت.ان شب چون همه بیدار بودند نتوانستم سراغ بردیا بروم.نگران بهار بودم.اگر افتاده باشد توی رود خانه چی؟یا چاه عمیق باغ عمه کبوتر!رخسار گفت خواهر پنج ساله اش توی همان چاه افتاد وخفه شد.
ماندانا….بهارم.
نه!رخسار این را گفت که بعد از ان جریان در چاه را بستند.
اینقدر اشک نریز مارجان ! خدا که بهار را تنه نمی گذارد پیدا می شود.” اما خودم هم به حرفی که می زدم ایمان نداشتم.فریبرز از سر شب تا دو ساعت بعد از نیمه شب در باغ راه می رفت و مدام بر موهایش چنگ می انداخت و آه می کشید.
تا صبح روز بعد در بی خبری گذشت اما وقتی مارجان و فریبرز به اداره پلیس رفتند با شنیدن صدای سگ به ته باغ کشیده شدم. بردیا کنار در چوبی ایستاده بود و پیپ می کشید . تا مرا دید پرسید:”دیشب نیامدی؟”
” تفاق بدی برای بهار افتاده…بهار گم شده.” با خنده گفت:” کم نشده بهار پیش من است.” با بهت و وحست نگاهش کردم . گفتم:” پیش توست ؟ چرا؟با آن بچهکار داری؟ پدر و مادرش ار نگرانی قبض روح شدند.”
با کمال خونسردی گامی به سوی من برداشت و گفت:”بهار به عنوان تضمیم همکاری تو با ابنجا می ماند…کوچکترین خطایی از تو سر بزند بهار خزان می شود.”
وقتی قهقهه سر داد از شدت خشم و نفرت قلوه سنگی از روی زمین برداشتمو خواستم به طرفش پرت کنم که انگشت تهدیدش را به طرفم گرفتو گفت:” آرام باش کوچولوی من ! بهار فقط چند روز مهمان من است
@nazkhatoonstory
قسمت۱۵۱
سنگرا انداختم و با لحن قاطعی گفتم:” باید ببینمش همین حالا . از تو بعید است که تا حالا اذیتش نکرده باشی.” در را برایم باز کرد و با لحن گشتاخانه ای گفت:” بیا عزیزم از دیشب تا حالا نتظرت هستم.” وقتی از مقابلش رد می شدم نگاه کینه توزانه به سمتش روانه کردم. بهار به ستون وسط زیر زمین بسته شده بود . آن زالو صفت دهانش را با دستمال بسته بود.معلوم بود از بس گریسته آنطور از حال رفته است . از خودم بدم آمد. دستمال دور دهانش را باز کردم.خواستم دستهایش را هم باز کنم که بردیا نگذاشت.” هی! چی کار می کنی دختر . تو که نمی خواهی من اعصابم به هم بریزد.”
بدجنس وحشی به من هشدار می داد بهار به آرامی چشمانش را گشود با دیدن من اشکهایش سرازیز شد.” تو اینجایی خاله ماندانا خیلی تشنه هستم دستهایم هم درد می کند.” بغض آلود دستی روی موهایش کشیدم و گفتم:” نترس خاله جان! من اینجا هستم الان برایت آب می آورم.” بی توجه به حضور بردیا به سمت شیر آب دویدم. در ظرفی برایش آب ریختم و به سراغش رفتم. تا ته آب را سر کشید. خطاب به او گفتم:” تو حتی به یک بچه هم رحم نمی کنی؟”خنده ای کرد و گفت:” فکر کردی می توانی مرا به این راحتی خر کنی؟”
به طرفش برگشتم و دندانهایم را فشردم . چقدر دلم می خواست دستهایم را دور گردنش حلقه کنم و چنان فشار بدهم که چشمانش بزند بیرون .( الهی ! بردیا که خیلی ماهه! من که عاشق شخصیتشم.)
” بگذار بهار برود این بچه را داخل این بازی مسخره نکن.” دستمال را ار روی زمین برداشت و در حالی که آن را دوباره دور دهان بهار می بست گفت:” هنوز هم مثل گذشته احمق و ابله هستی. من قسمت اصلی نقشه ام را با تو در میان نگذاشتم.” نگاهم به بهار بود و هر لحظه از رنگ باختن چهره اش دلم زخم می خورد.
” هدف اصلی من از میان برداشتن توست…تو تنها شاهد من بودی و خطر بزرگی محسوب می شوی!در ضمن باید یادت می ماند که دور از من عاشق نشوی…حالا مهم نیست که در این میان چند نفر دیگر هم قربانی بشوند!”
نتوانستم جلوی آتشفشان خشمم را بگیرم. اعصابم به هم ریخت و تفی توی صورتش پرت کردم . مئهایم را از پشت کشید. بهار از ترس چشمهایش را بسته بود . روسری ام از سرم افتاد.” می دانی که چقدر از آزار تو لذت می برم.” چنگ وحشیانه ای روی صورتم انداخت .” این زیبایی باید از بین برود . این چشمها…این چشمها حیف است که مال دیگری باشد.”
تمام حرفها و حرکتش جنون آمیز بود . سعی داشت با چنگال به چشمان آسیب برساند و من تا آنجا که می توانستم مقاومت کردم ولی صورتم زخم عمیقی برداشته بود و خون آمد. خدای من ! چه فکر می کردم و چه شد ؟ ( بسکه احمق و ساده ای) خیال داشتم او را بازی بدهم ولی در عوض خودم به تله افتادم. چون از مقاومت من خسته شد سیلی محکمی به گوشم خواباند که مرا نقش زمین کرد.
” سگ خوشگل من! که گفتی عاشق فریبرز شده ای حالا من قلبت را از سینه در می آورم تا عاشق هیچ سگ دیگری نشوی.” بهار از شدت ترس شلوارش را خیس کرده بود و می لرزید دلم به حالش سوخت. داد کشیدم:” بی رحم! او را رها کن او هنوز بچه است . مرا که در اختیار داری.” نیشخند زد و گفت:” رهایش کنم که برود و با پدرش پلیس را به جانم بیاندازد ؟ نه عزیزم! آنقدر ها که فکر می کنی هالو نیستم . می خواهم اینجا را به آتش بکشم و سه تایی جزغاله شویم…اما…اما قبل از آن می خوام معشوقه ات را به خاک سیاه بنشانم اول می خواهم نابودی او را ببینم و بعد… سه تایی دود می شویم و می رویم هوا.”
از قهقه جنون آمیزش قلبم از دهانم بیرون زد.چه برسد به بهر که تازه “بابا آب داد” را بلد شده بود. کنارش رفتم و نوازشش کردم.” غصه نخور عزیزم ! ما نجات پیدا می کنیم. این اختاپوس را از بین می بریم…اختاپوس نباید زنده بماند…نباید.”
دهانم داغ شد و خون از دماغم بیرون زد . نگاه پرشررش را به جان خریدم . ” این مشت را به خاطر داشته باش و من بعد توی گوش کسی ورد نخوان !” بعد از زیر بیرون رفت.
یک هفته در زیر زمین حبس بودیم . تنها گاهی رحم می کرد و نان خشکیده ای جلویمان می انداخت. سهم خودم را هم بهار می دادم او هنوز خیلی بچه بود و طاقت گرسنگی را نداشت. دست مرا هم از پشت به همان ستون بسته بود . هرروز زخم تازه ای روی صورتم می انداخت .
” چشمانت را روزی در می آورم که اینجا را به آتش بکشم … حالا لازمش داری… باید شاهد بدبختیهایت باشی.” شبها از سوز زخم های صورتم خوابم نمی برد … با این همه جبور بودم برای بهار قصه ای تعریف کنم تا او آرام بگیرد و به خواب برود.
اینقدر اشک نریز مارجان ! خدا که بهار را تنه نمی گذارد پیدا می شود.” اما خودم هم به حرفی که می زدم ایمان نداشتم.فریبرز از سر شب تا دو ساعت بعد از نیمه شب در باغ راه می رفت و مدام بر موهایش چنگ می انداخت و آه می کشید.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۱۲]
قسمت۱۵۲
تا صبح روز بعد در بی خبری گذشت اما وقتی مارجان و فریبرز به اداره پلیس رفتند با شنیدن صدای سگ به ته باغ کشیده شدم. بردیا کنار در چوبی ایستاده بود و پیپ می کشید . تا مرا دید پرسید:”دیشب نیامدی؟”
” تفاق بدی برای بهار افتاده…بهار گم شده.” با خنده گفت:” کم نشده بهار پیش من است.” با بهت و وحست نگاهش کردم . گفتم:” پیش توست ؟ چرا؟با آن بچهکار داری؟ پدر و مادرش ار نگرانی قبض روح شدند.”
با کمال خونسردی گامی به سوی من برداشت و گفت:”بهار به عنوان تضمیم همکاری تو با ابنجا می ماند…کوچکترین خطایی از تو سر بزند بهار خزان می شود.”
وقتی قهقهه سر داد از شدت خشم و نفرت قلوه سنگی از روی زمین برداشتمو خواستم به طرفش پرت کنم که انگشت تهدیدش را به طرفم گرفتو گفت:” آرام باش کوچولوی من ! بهار فقط چند روز مهمان من است.”
سنگرا انداختم و با لحن قاطعی گفتم:” باید ببینمش همین حالا . از تو بعید است که تا حالا اذیتش نکرده باشی.” در را برایم باز کرد و با لحن گشتاخانه ای گفت:” بیا عزیزم از دیشب تا حالا نتظرت هستم.” وقتی از مقابلش رد می شدم نگاه کینه توزانه به سمتش روانه کردم. بهار به ستون وسط زیر زمین بسته شده بود . آن زالو صفت دهانش را با دستمال بسته بود.معلوم بود از بس گریسته آنطور از حال رفته است . از خودم بدم آمد. دستمال دور دهانش را باز کردم.خواستم دستهایش را هم باز کنم که بردیا نگذاشت.” هی! چی کار می کنی دختر . تو که نمی خواهی من اعصابم به هم بریزد.”
بدجنس وحشی به من هشدار می داد بهار به آرامی چشمانش را گشود با دیدن من اشکهایش سرازیز شد.” تو اینجایی خاله ماندانا خیلی تشنه هستم دستهایم هم درد می کند.” بغض آلود دستی روی موهایش کشیدم و گفتم:” نترس خاله جان! من اینجا هستم الان برایت آب می آورم.” بی توجه به حضور بردیا به سمت شیر آب دویدم. در ظرفی برایش آب ریختم و به سراغش رفتم. تا ته آب را سر کشید. خطاب به او گفتم:” تو حتی به یک بچه هم رحم نمی کنی؟”خنده ای کرد و گفت:” فکر کردی می توانی مرا به این راحتی خر کنی؟”
به طرفش برگشتم و دندانهایم را فشردم . چقدر دلم می خواست دستهایم را دور گردنش حلقه کنم و چنان فشار بدهم که چشمانش بزند بیرون .( الهی ! بردیا که خیلی ماهه! من که عاشق شخصیتشم.)
” بگذار بهار برود این بچه را داخل این بازی مسخره نکن.” دستمال را ار روی زمین برداشت و در حالی که آن را دوباره دور دهان بهار می بست گفت:” هنوز هم مثل گذشته احمق و ابله هستی. من قسمت اصلی نقشه ام را با تو در میان نگذاشتم.” نگاهم به بهار بود و هر لحظه از رنگ باختن چهره اش دلم زخم می خورد.
” هدف اصلی من از میان برداشتن توست…تو تنها شاهد من بودی و خطر بزرگی محسوب می شوی!در ضمن باید یادت می ماند که دور از من عاشق نشوی…حالا مهم نیست که در این میان چند نفر دیگر هم قربانی بشوند!”
نتوانستم جلوی آتشفشان خشمم را بگیرم. اعصابم به هم ریخت و تفی توی صورتش پرت کردم . مئهایم را از پشت کشید. بهار از ترس چشمهایش را بسته بود . روسری ام از سرم افتاد.” می دانی که چقدر از آزار تو لذت می برم.” چنگ وحشیانه ای روی صورتم انداخت .” این زیبایی باید از بین برود . این چشمها…این چشمها حیف است که مال دیگری باشد.”
تمام حرفها و حرکتش جنون آمیز بود . سعی داشت با چنگال به چشمان آسیب برساند و من تا آنجا که می توانستم مقاومت کردم ولی صورتم زخم عمیقی برداشته بود و خون آمد. خدای من ! چه فکر می کردم و چه شد ؟ ( بسکه احمق و ساده ای) خیال داشتم او را بازی بدهم ولی در عوض خودم به تله افتادم. چون از مقاومت من خسته شد سیلی محکمی به گوشم خواباند که مرا نقش زمین کرد.
” سگ خوشگل من! که گفتی عاشق فریبرز شده ای حالا من قلبت را از سینه در می آورم تا عاشق هیچ سگ دیگری نشوی.” بهار از شدت ترس شلوارش را خیس کرده بود و می لرزید دلم به حالش سوخت. داد کشیدم:” بی رحم! او را رها کن او هنوز بچه است . مرا که در اختیار داری.” نیشخند زد و گفت:” رهایش کنم که برود و با پدرش پلیس را به جانم بیاندازد ؟ نه عزیزم! آنقدر ها که فکر می کنی هالو نیستم . می خواهم اینجا را به آتش بکشم و سه تایی جزغاله شویم…اما…اما قبل از آن می خوام معشوقه ات را به خاک سیاه بنشانم اول می خواهم نابودی او را ببینم و بعد… سه تایی دود می شویم و می رویم هوا.”
از قهقه جنون آمیزش قلبم از دهانم بیرون زد.چه برسد به بهر که تازه “بابا آب داد” را بلد شده بود. کنارش رفتم و نوازشش کردم.” غصه نخور عزیزم ! ما نجات پیدا می کنیم. این اختاپوس را از بین می بریم…اختاپوس نباید زنده بماند…نباید.”
دهانم داغ شد و خون از دماغم بیرون زد . نگاه پرشررش را به جان خریدم . ” این مشت را به خاطر داشته باش و من بعد توی گوش کسی ورد نخوان !” بعد از زیر بیرون رفت.
یک هفته در زیر زمین حبس بودیم .
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۱۳]
قسمت۱۵۳
. تنها گاهی رحم می کرد و نان خشکیده ای جلویمان می انداخت. سهم خودم را هم بهار می دادم او هنوز خیلی بچه بود و طاقت گرسنگی را نداشت. دست مرا هم از پشت به همان ستون بسته بود . هرروز زخم تازه ای روی صورتم می انداخت .
” چشمانت را روزی در می آورم که اینجا را به آتش بکشم … حالا لازمش داری… باید شاهد بدبختیهایت باشی.” شبها از سوز زخم های صورتم خوابم نمی برد … با این همه جبور بودم برای بهار قصه ای تعریف کنم تا او آرام بگیرد و به خواب برود.
بردیا ده روز است که مارا در اینجا زندنی کردی . پس چرا اینجا را به آتش نمی کشی و خلاصمان نمی کنی ؟ به خدا خسته شدم.” رو به رویم ایستاد . موهایش را مثل همان وقتها کوتاه کرده بود و صورتش را هم از ته تراشیده بود . انگار چرخ زمان از چهره ی او گذر نکرده بود . هیچ فرقی با چند سال پیش نداشت. ” حق داری به من التماس کنی که اینجا را به آتش بکشم چون اگر خودت را در آینه ببینی سکته مغزی خواهی کرد من زیبایی ات را گرفتم فقط از آن همه خوشگلی چشمهایت باقی مانده است که آن هم به موقع به حسابشان می رسم.”
از درد زخمهای صورتم به ناله و فغان رسیده بودم.” چرا بردیا ؟ مگر من با تو چه کردم؟ سه قتل پشت سر هم مرتکب شدی و من لب از هم نگشودم و دم فرو بستم! چه کار خواستی بکنم که نکردم… به خدا خسته شدم…هر کاری بگویی می کنم فقط از این وضع نجاتم بده… به خدا مردم…”
وقتی اشکهایم را دید دستهایم را از هم گشود . ناباورانه نگاهش کردم . یعنی دلش به رحم آمده بود؟ صدایش مثل نعره یک شیر زخمی در گوشم زنگ زد:” پس گفتی هرکاری بخواهم انجام می دهی؟” سرم را تکان دادم و حرفش را تایید کردم.
” بسیار خوب با من بیا.”بعد دستم را گرفت و مرا دنبال خود کشاند . نگاه پر هراس بهار را تا دم در بدرقه کردم مرا روی مبل پرت کرد چشمهایش مثل آن وقتها دریده به نظر می رسید.” زودباش خودت را آماده کن.” خوب می دانستم هر نوع مقاومتی در وقابلش همه چیز را خراب می کند.
او نگهی به یکی از درها انداخت و صدا زد :” مادر … بیا بیرون!” چند لحظه بعد چهره در هم شکسته خانم رزیتا در میان بهت و ناباوری من مقابل دیدگانم ظاهر شد. آه خدای من! چقدر از این زن زیبا که پس از گذشت سالها این گونه رنگ پریده و پریشان شده بود متنفر بودم. به یاد تاریخ عروسی ام افتادم که این زن زیبا و دغل باز آن را به تاریخ مصیبت و در به دری مبدل کرد.
خانم رزیتا اکنون رو در روی من با فاصله چند متری ایستاده بود . چقدر دلم می خواست به آن گردن سپیدش چنگ بیندازم . نگاهم بی اختیار به مجسمه سنگی روی میز افتاد . بردیا لبخند کریهش را مثل همیشه تکرار کرد. ” زود باش عزیزم می خواهم مادرم شاهد یکی شدن ما باد.” شیشه نوشیدنی را برداشت .” ول باید گرم شویم.”
خانم رزیتا همچنان هم چنان در سکوت نگاهم می کرد و من یک چشمم به مجسمه سنگی بود و یک چشمم به بردیا که محتوی لیوان را سرکشید. خانم رزیتا مثل مترسکی بی روح سر جایش خشکیده بود . من دو گام به سمت میز و مجسمه برداشتم . بردیا بی جهت قهقهه سر داد .یک گام دیگر. خانم رزیتا هم نگاهم بر مجسمه سنگی غلتید . دو گام دیگر.
صدای خانم رزیتا هم زمن با تماس دستم با مجسمه سنگی به هوا برخاست.” بردیا مواظب باش!” بردیا سرش را دزدید مجسمه به سینه اش برخورد کرد و نقش زمین شد. خانم رزیتا به طرف من آمد و من به طرف اسلحه شکاری بردیا رفتم که از دیوار آویزان شده بود و تازه به دام چشمان هراسناک من افتاد . من دیگر آن ماندانا نبودم همان که می ترسید زود رنگ می باخت و تسلیم می شد … من یک پلنگ زخمی بودم. بردیا اسلحه را که در دستم دید خندید و مادرش رنگ به رخسار پریده اش نماند.
بردیا از زور ناتوانی لبخند زد.” احمق کوچولو آن اسباب بازی را بگذار کنار! هنوز انقدر بزرگ نشدی که به روی کسی اسلحه بکشی … آن هم به روی من !”
با نهایت انزجار و ولع ماشه راکشیدم.”سالها بود که نتظار چنین روزی را می کشیدم می دانی تو و مادر به اصطلاح با تمدنت با من چه کردید ؟ سالهاست که یک روز خوش به خودم ندیدم . خانواده ام از هم متلاشی شد و من در گذشته سیاه خودم زندانی شدم… اوه… چیه خانم رزیتا ؟ چرا می لرزی؟نکند فکر می کنی حقیقت نیست که این طوری پس از سالها دوری از تو استقبال کنم … تو گناهکار تر از پسر روانی و دیوانه ات هستی … می توانستی همان روزها به من بگویی که پسر دردانه ات در عشقمارگریت فرانسوی نکام ماند و عقلش را از دست داد … ( آخی …) آره…این کم لطفی از تو بود مقصر تویی… می خواستی من نقش معشوقه را برای پسرت بازی کنم و از تمام وجودم برایش مایه بگذارم …چیه؟ چرا خفه خون گرفتی… لابد داری مرا با ماندانایی که میشناختی مقایسه می کنی… نه جانم… آن ماندانا مرد … این که می بینی روح مانداناست که آمده از شما انتقام بگیرد.”
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۱۶]
قسمت۱۵۴
خانم رزیتا به طرف من آمد.” بچگی نکن ماندانا ما آمدیم تو را با خودمان ببریم … باور کن فقط به خاطر همین برگشتیم.”
صدای شلیک گلوله تا چند لحظه در فضای خانه پیچید. آن گلوله قلب دغل باز خانم رزیتا را از هم درید . بردیا همچون دیوانه ای مست تلو تلو خوران از جایش برخاست . چشمانش به جسم بی جان مادرش افتاد . ” تو چه کار کردی ابله … به حسابت می رسم…”
تحت تاثیر فشار حاصل از قتل خانم رزیتا اشکی از دیده فشاندم و با صدایی که می لرزید گفتم:”این من هستم که به حسابت خواهم رسید.”
به یاد چشمان از حدقه در آمده مادربزرگم اولین گلوله را در پایش شلیک کردم . ناله کنان روی زمین زانو زد هنوز از درد به خودش می پیچید به یاد الهام و کاوه و تمام بازی هایی که سر من در آورده بود طرفش گرفتم. ” تو باید می مردی تو را باید همان سالها می کشتم و نمی گذاشتم مرا زنده زنده در خودم دفن کنی!” چقدر برایم لذت بخش بود . وقتی دو کاسه چشمان وحشی اش را پر آب دیدم . پرسیدم:” درد می کشی؟ دارم می بینم … می هم تمام این سالها درد کشیدم مهم نیست که به جرم کشتن تو و مادرت بالای دار بروم … مهم این است که لکه ننگی مثل تو را برای همیشه از دامن روزگار پاک کردم.”
آخرین گلوله شلیک شد وبردیای وحشی و سرکش برای همیشه در آرامش فرو رفت . تفنگ از دستم افتاد . تازه فهمیدم که چه کرده ام . آری من تازه به خودم آمدم .
نفسم به شماره افتاده بود . اشکهایم زخم صورتم را نیشتر می زد . نگاهم در چهره بی روح خانم رزیتا ضیافتی را می دید که در آن با ملاحت و زیبایی چشمگیری مقابلم ایستاد و گفت:” حالت چشمانت را هیچ وقت فراموش نمس کنم.
قلبم در سینهپر پر می زد . از بیرون صدای در هم جمعیت شنیده می شد . به سراغ بهار رفتم.
” کجایی خاله ماندانا؟ این صداها مال چی بود؟”
در حالی که دستهایش را می گشودم آهسته گفتم:” اختاپوس وحشی را با تفنگ از پا در آوردم حالا بیا برویم … بابا و مامان منتظر ما هستند!”
دست بهار توی دستم سنگینی می کرد نای حرکت در پایم نبود . نمی دانم این احسس ندامت و عذاب وجدان بود که قلبم را در هم می فشرد یا گرسنگی و ضعف بود که با برداشتن هر گام گویی جانم به لبم می رسید . وقتی از در چوبی گذشتم آن طرف همسایه ها را دیدم که جمع شده بودند . با دیدن من و بهار چشمهایشان خیره ماند .صدای نجوایشان را می شنیدم.
” ببین ماندانا ه چه ریختی در آمده.”
” بیچاره طفل معصوم انگار شاهین و عقاب به جانش افتاده.”
بهار با دیدن پدر و مادرش دستم را رها کرد و در آغوششان فرو رفت . ” بابا آن آقاهه خیلی ما را اذیت کرد !نگاه کن صورت خاله ماندانا را چه کار کرد؟”
یکی داد زد:” پلیس را خبر کردیم.” فریبرز با بهت و حیرت نگاهم می کرد . گامی به سوی من برداشت . هرگز آنطور با حسرت نگاهم نکرده بود . مدارک را به سمتش گرفتم. با لحنی گرفته و بی حال گفتم:” بگیر فریبرز ! من انتقام خودم را گرفتم . آن زالوی کثیف را آن اختاپوس بی رحم را با دستهایم خودم کشتم…” بعد سرم را پایین انداختم و به دستهایم زل زدم. فراموش کرده بودم کجا هستم و جمعیت دورم حلقه زده اند.
” با همین دستها ! بردیا همان که خودش را آقای سراج معرفی کرد… نمی دانی لحظه مرگش با چه لحنی التماسم کرد … فریبرز راحت شدم…تقاص خودم ا از او گرفتم … تقاص تو را هم … برنجهای سوخته … دختان خشکیده … و بهار معصوم را…”
بعد با اشاره به آن سوی باغ با گریه و بغض ادامه دادم:” بروید نگاهش کنید ببینیدش … او همانی بود که من با دینش جان می باختم و از ترس قلبم می ایستاد اما الان هیچ آزاری به من نمی رساند دیگر نمی تواند به من آسیبی برساند.”
دستم را روی صورتم فشردم .” او به خیالش زیبایی را از من گرفت اما ابله بود که نفهمید دیگر زیبایی برای من اهمیتی ندارد … فریبرز … می دانم با این قیافه هیچکس دلش نمی آید به صورتم نگاه کند … اما تو نگاهم کن…ببین چقدر خوشبخت هستم . هرگز تا این حد قلبم آرام نگرفته بود…”
فریبرز برای نخستین بار جلوی دهه چشم دستانم را گرفت و در حالی که شانه هایش از باران چشمانش می لرزید گفت:” تو چه کار کردی ماندانا ؟ آن بی رحم چرا تو را به این حال و روز انداخت؟ چرا خبرمان نکردی تا خومان به حسابش برسیم ؟ این دستها حیف بود … حیف بود که بهه خون کثیفی آلوده شود .”
سرم را تان دادم و گفتم:” نه … نه ! این یک حساب شخصی بود. بردیا به حق خودش رسید … بهار خیلی اذیت شد…”
با شنیدن صدای آژیر پلیس جمعیت به تکاپو افتاد . مارجان در آغوشم کشید و با گریه گفت:” الهی فدایت شوم ماندانا! به چه روزی افتادی؟”
سرش را از روی سینه ام برداشت و بالبخند گفتم:” همه چیز تازه درست شده است … شما نمی دانید او با من چه کرده بود.”
با آمدن ماموران پلیس فریبرز مقابلم ایستاد و گفت:” ماندانا تو هیچی نگو … ما ما گوییم همه در قتل او دست داشتیم … باشد.”
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۱۷]
قسمت۱۵۵
لبخند محزونیبر لب آوردم و آرام آرام به طرف پلیس رفتم . دستهایم را برای دستبند زدن بلند کردم . در ان لحظه قلبم چنان آرم شده بود که انگار درون سینه ام وجود نداشت .
مامور پلیس بر دستهایم دستبند زد . صدای گریه جمعیت را می شنیدم. نمی خواستم نگاهم به نگاه پر ترحم کسی بیفتد . جمعیت هم پای من راه افتاد . از پشت مرا صدا زد. برگشتم و دیده اشک آلودم را به طرفش چرخاندم . می دانستم چقدر برایش سخت است که در ان لحظه بر خودش مسلط بماند اما من از نگاهش ناگفته هایش را شنیدم .
وقتی ماشین راه افتاد بغضم ترکید . به عقب برگشتم فریبرز جلوتر از همه به دنبال ماشین می دوید .
آه فریبرز! دیدی چه آسان همه چیز از هم پاشید ؟ آن وقت که در کنار هم بودیم از هم می گریختیم .حالا که از هم دور می شویم دلهایمان به سوی هم پر می کشد . می دانم جای من اینجا خالی می ماند … برای همیشه … اما جای شما در قلب من هیچ وقت خالی نمی ماند …
دوستتان دارم … بیشتر از همه تو را … و نمی دانم تو هم بیشتر از همه من را دوست داری…
بگذار همه چیز را به قانون واگذار کنیم … فراموش نکن من قلبم را برای همیشه در این دیار سبز و خرم و میان آدمهای ساده و زحمتکشش جا می گذارم … قلبم آرامشی پیدا کرده که در این چند سال هرگز لحظه ای طعم آن را نشچشید .
دادگاه در تهران تشکیل شد . وکیل من زنی بود به نام سمیرا یوسفی . ” چقدر این اسم برای من آشناست ؟”
” فکر کن ببین ما کجا همدیگر را دیدیم؟”
” نمی دام با این فکر خراب هیچی یادم نمی آید . انگار با پاک کن ذهنم را پاک کرده اند.”
” کمی بیشتر فکر کن … دبیرستان اندیشه یادت نیست؟دبیر ادیات آقای بسطامی یادت می آید چطور با احساس شعر می خواند؟”
به جایی آن سوی میله ها خیره شدم .” یادم آمد… تو سمیرا یوسفی هستی؟ همان که روز ید رقابت با من پیروز شد و به کالج رفت …همان خودت هستی.” بعد نگاهش کردم . او هم نگاه اشک آلودش را در نگاه من گره زد .” کاش به حای من تو به الج می رفتی.”
دستش را فشردم و تاثر گفتم:”هر چیزی لیاقت می خواهد. تو شایسته رفتن به کالج بودی. من معتقدم هرکسی به آنچه لیاقت دارد می رسد . لیقت من هم این بود .”
” غصه نخور. من از تو دفاع می کنم.” با تردید نگاهش کردم و گفتم:” دفاع از کسی که مرتب قتل شده ؟”
سمیرا نفس بلندی کشید .” بهتر است همه چیز را اول به خدا و بعد به من واگذار کنی.
آن روز در حضور فریبرز و مارجان و چند تن از همسایه ها که در دادگاه حضور داشتند در جایگاه با شهامت تمام جریانات و اتفاقی را که چند سال پیش بر من گذشته بود مو به مو برای چندمین بار شرح دادم. همیشه از حقیقت واهمه داشتم . از سرزنش و ملامت دیگران به خاطر این سکوت کثیف می هراسیدم . اما آن روز بر خلاف انتظارم در نگاه کسی حتی ابر بیزاری هم سایه نینداخت … وکیل من … دوست و رقیب دوران تحصیلی ام تا آنجا که توانست از من و حق من دفاع کرد…
برای من رای دادگاه مهم نبود … من جرمی مرتکب شده بودم و باید محکوم می شدم . گه گاهی که نگاهم به چشمان شفاف و زلال فریبرز می افتاد آرامشی عجیب در وجودم رخنه می کرد آخ فریبرز … کاش می دانستی چقدر دوستت دارم.
قاضی رای نهایی را خواند: بنابر اظهارات شاهد جعفر معینی صاحب رستوران پالیز مبنی بر در جریان بودن قتل کاوه تهرانی پسردایی مقتول … و نیز شواهد اهل محل براینکه مقتول با نام مستعار سراج باغ مرکبات آقای فریبرز بهتاش را خشک کرده و خرمن برنجشان را به آتش کشیده است و هم چنین با یه جا ماندن آثار جراحت و شکنجه بر صورت متهم و اظهارات بهار و شکنجه ده روزه این دو نفر در زیر زمین خانه مقتول خانم ماندانا ستایش از اتهام قتل بردیا تبرئه می شود… و به سبب قتل مادر مقتول گناهکار شناخته شده و دادگاه او را به حبس ابد محکوم می دارد…
چیزی شبیه ظرف چینی درونم شکست . احساس کردم صدای این شکستن تمام سالن را فرا گرفت .وقتی سالن خالی از جمعیت شد سمیرا جلوتر از همه رودرویم ایستاد . در چشمانش نم اشک سوسو میزد و چانه اش می لرزید … آه … رقیب سابق من … به خاطر من بغض کرده بود .دستم را روی شانه اش گذاشتم و با محبتی که از نگاهم تراوش می کرد گفتم:” تو خیلی خوب از من دفاع کردی … دیدیکه به جای اعدام به حبس ابد محکوم شدم … تو خیلی بیشتر از توانت از خودت مایه گذاشتی …”
سمیرا در آغوشم کشید و من بی آنکه اشک بریزم در سکوت به صدای گریه اش گوش سپردم . بهار عروسکش را به من داد وگفت:” خاله ماندانا … بگیر … من دیگر بزرگ شده ام … مال تو
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۱۹]
قسمت۱۵۶
مارجان صورتم را بوسید وگفت:” همیشه به دیدنت می آییم ماندانا … اخ نمی دانی … از همین حالا … جای خالی تو … توی آن خانه گلی به دلم خنجر می زند …همیشه عطر نان تنوری تو آنجا زنده است … ما چه دوستان خوبی برای هم بودیم … نه !”
دستش را فشردم و گفتم :” آره ..هیچ وقت به هم نارو نزدیم.” مارجان خودش را کنار کشید و فریبرز مقابلم ایستاد . نمی دانم چه در نگاهش بود که قلب مرا همیشه به تپش وا می داشت . به نظر می رسید سکوتش شکستنی نیست . عاقبت صدای گرفته و بغض آلودش در گوشم طنین انداخت .
” دوستت دارم ماندانا … آن عکسهای لعنتی را هم پاره کردم … امیدوارم مرا ببخشی …”
همراه با لبخندی سرد با دو مامور زن از سالن دادگاه بیرون رفتم
سلام ماندانا حالت چطوره است؟”
نگاهم از روی برف پیری که بر موهایش نشسته بودسر خورد و توی برکه سبز چشمانش افتاد و همراه با آه عمیقی گفتم:” خوبم ! اینجا در عوض همه چیزهایی که از آدم می گیرد به او آرامش و صبر عجیبی می بخشد… همبندیهای تازه ام مثل خودم نیستند . بعضی شان دل پرخونی دارند … بهار چه می کند؟”
” بهار اخرین ترمش را می گذراند . طفلی درگیر امتحانات بود والا با مادرش به دیدنت می آمد.” لبخند کجی زدم و گفتم:” مارجان خوب است ! از وقتی که دوباره بچه دار شده به دیدنم نیامده…”
فریبرز سرش را پایین انداخت و با لحن شرم امیز گفت:” ماندانا دخترشلوغ و پر سر و صدایی است مادرش نمی توان یک لحظه او را تنها بگذارد … می دانی ماندانا دیگر از کوچه باغ سکوت و خلوت آنجا خبری نیست همه جا خیابان کشی شده و رفت آمد ماشینها امان آدم را می برد …”
هر دو مکث کردیم . فریبرز نام دختر دومش را ماندانا گذاشته بود . وقتی سنگینی نگاهم را دید سرش را که پایین انداخته بود بلند کرد . نمی توانستم خوب حرف بزنم . دستخوش احساسات پیچیده ای بودم که قلبم را در هم می فشرد .
” فریبرز اینجا توی زندان پیچیده لست که در بم زلزله هولناکی اتفاق افتاده است و خیلی هم کشته بر جای گذاشته .” لحظه ای بغض خفه ام کرد . فریبرز با آن نگاه نافذش با من فهماند که از جدا کردن من و خانواده ام پشیمان است.
” شاید مادر و خواهرم آنالی و ستار همراه بیچاره های دیگر زیر آوار مانده اند . خیلی دلم می خواهد کمکی می کردم ولی حیف … نه ! گریه نکن تو حق داشتی مرا از آنها دور کنی . از دست تو نارحت نیستم . ” از گوشه روسری ام حلقه های ازدواجمان را در اوردم و به سمتش گرفتم و گفتم:” چند سال پیش از مارجان خواستم اسنها را برایم بیاورد . می خواهم اینها را از طرف من در صندوق کمک به زلزله زده ها بیاندازی . فقط همین حلقه های با ارزش برای من باقی مانده است…”
فریبرز اشکهایش را پاک کرد و به حلقه ها چشم دوخت .
” همیشه باید بهترین و با ارزش ترین چیزها را بخشید … من باید بروم … امروز توی بند چه ها مرسم دعا برپا می کنند برای شادی روح از دست رفته ها و سلامتی وصبر بازمانده های زلزله بم …” گلویم می سوخت . به زحمت توانستم از جا برخیزم . پشت به او ایستدم تا دیگر اشکهایم را نبیند .
” هیچوقت راز این حلقه ها را برای کسی به خصوص مارجان فاش نکن ! بگذار همه چیز همینطور که هست باقی بماند … سلام را به همه برسان خدحافظ!”
وقتی از در گذشتم او هنوز آنجا نشسته بود . برگشتم و با دیه ای غم بار به او نگریستم . سیل اشک روی چاله های ریز و درشت صوت کنده شده ام جاری شد . حلقه ها را در دستهایش فشرد و بوسه ای بر آنها زد . در سلول باز شد و من از مقابل نگهبان گذشتم .
” ماندانا این دعا را بخوان . اگر با صوت بلدی که چه بهتر.”
” ماندانا دعا می کنیم که مادر و خواهرت و بچه اش سلامت باشند.”
” ماندانا عروسکت افتاد برش نمی داری…”
” ماندانا حواست کجاست ؟ با کی ملاقات کردی که اینطور منگ شدی؟”
روی آخرین برگ دفتر خاطراتم نوشتم :همه را دوست دارم چه آنها که از دست رفتند . چه آنها که باز مانده اند! حتی پدرم که روزی ار ما دل کند و به سراغ دیگری رفت … فکر می کنم حتی خودم را هم دوست دارم …
دیگر نه کابوسی می بینم و نه دچار خیالات موهوم می شوم … قلبم تسکین یافته است . نگاهی به پاکت نامه ای که در دستم بود انداختم . این نامه را مادر دو سال پیش برایم فرستاده بود . با وجودی که تمام کلماتش را حفظ بودم اما گویی برای اولین بار است که آن را می گشایم . اشک چشمان درد کشیده مرا هاشور زد .
سلام دختر بی نوایم
باور کن همین چند روز پیش از طریق خاله رویا فهمیدم که چه اتفاقی برای تو افتاده است . دخترم امیدوارم مادر گناهکارت را ببخشی… اگر می دانستم زودتر از اینها برایت نامه می نوشتم و از حالت با خبر می شدم . آه چه بگویم… مرده شور این زمان و بخت بد من و تو را ببرد … سالهای بیخبری از تو مثل موریانه به جانم افتاده بود.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۲۱]
قسمت_آخر
فقط امیدوار بودم که قلب بی رحم فریبرز تو را ببخشد و این همه فاصله بی خبری از بین برود … آه … مانی …مانی…مانی … اینقدر غم توی دلم تلمبار شده است که دارم می ترکم … چرا این همه سال هیچ خبری از خودت به ما ندادی … مگر فریبرز چه در حقت کرده بود که تا این به شروطی که پیش پایت گذاشته بود پایبند بودی ؟
الهی فدای ان چشمان سبز و مهربانت مادر…هرگز فکر نمی کردم آنقدر شهامت پیدا کنی که از یک قاتل جانی انتقام بگیری… اما کاش دیگر دستت را به خون مادر گناهکارش آلوده نمی کردی … آه مانی جان!می دانم آنقدر پشت آن میله های آهنی غم و اندوه داری که من دیگر اجازه ندارم از غمهای خودم بریت بنویسم . فقط همین را بگویم که ستار دیگر از وجود من در خانه اش خسته شده است . روزی صد باز با ماری بی چاره بی خود و بی جهت دعوا راه می اندازد و من با گوشهای خودم می شنوم که به ماری می گوید : این پیرزن غرغرو فضول را بفرست خانه سالمندان…
راستی برایت یک پولیور خوشرنگ بافته ام … آن را حتما برایت پست می کنم . باورکن به قدری ناتوان شده ام که دو ماهی طول می کشد تا ان پولیور را تمام کنم .
غم بیچارگی تو… بدجوری دلم را چنگ می زند . تا حالا فقط دلم برای مهبد پرپر می زد اما حالا … این دل صاحب مرده …روزی هزار بار از غصه تو دق مرگ می شود و دوباره ان می گیرد …مانی … این سرنوشت را ما خودمان رقم زدیم.یادت است چقدر برای آن مهمانی ها سر و دست می شکستیم. تازه می فهمم که همه از حماقت بود از جهل و نادانی. والا دختر زیبایی مثل تو نباید توی سلول تنهایی خودش بی هیچ امید به رهاییروی دیوار خطخطی کند.
اگر روزی ستار دلش به رحم آمد به ملاقاتت خواهیم آمد… مانی … گاهی فکر می کنم چون پشت سرت آب نریخته ام اینگونه بختت سیاه و خاکستری شد … مرا ببخش مادر … تو هم اگر توانستی عهدت را با فریبرز بشکنی برایم نامه بنویس … برایت دعا می کنم دخترم … دعا می کنم کهآنجا بهت سخت نگذرد .
مادرت
خم شدم و عروسک اهدایی بهار را از روی زمین برداشتم … صدای دعای دسته جمعی در تمام راهرو پیچید … عروسک و نامه را زیر بالش روی تخت دوم گذاشتم و از در سلول بیرون رفتم.
پایان
کسیپشتسرمآبنریخت
نیلوفر_لاری
@nazkhatoonstory