رمان آنلاین کوتاه امتحان عشق براساس سرگذشت واقعی بخش دوم(پایانی)
داستان واقعی , رمان عاشقانه , رمان امتحان عشق , رمان آنلاین
#قسمت_ششم
جمله ی من آن قدر بیشرمانه و توهین آمیز بود که سکوتی سهمگین بر مجلس
حاکم شد و همه نگاهها به سوی حمید برگشت. حمید مردی که همیشه برای من
سمبول بیعرضگی و تسلیم بود ناگهان چهره اش دگرگون شد. شانههایش به سمت
عقب رفت سر اش را بلند کرد و با نگاهی که دیگر آن نگاه حمید عاشق و
شوریده نبودخطاب به من گفت:
“هنوز دیر نشده نکبت خانم ! تو از الان آزادی تا هر غلطی که می خواهی
بکنی ! نگران بچه ها هم نباش چون دیگر آنها متعلق به تو نیستند!”
حمید این را گفت و بچه ها را در آغوش گرفت و رفت. پسر عمویم از سویی به
خاطر گفتن این جمله سرزنشم کرد و از سوی دیگر از اینکه همسرم اینقدر کم
ظرفیت است مرا تحقیرنمود. او گفت اینجور گفتگو ها در فرهنگ خارجی ها
بسیار مرسوم و جا افتاده است و همسر یک زن باشخصیت وجاافتاده ای مثل من
نباید فردی چنین کم ظرفیت باشد. اما من همانجا فهمیده بودم که برای آخرین
بار عشق زندگیم را امتحان کرده ام. اینبار در این امتحان شکست خورده
بودم.
بلافاصله به منزل برگشتم ولی اثری از حمید ندیدم. روز بعد به شرکت حمید
رفتم ولی گفتند که تلفنی به مدت یک ماه در خواست مرخصی اضطراری کرده و به
مسافرت رفته است. به بانک رفتم و فهمیدم که تمام پولهای پس اندازش را از
بانک بیرون کشیده و حسابش را بسته است.
#قسمت_هفتم
وقتی آخر روز به منزل آمدم فهمیدم که حمید در غیاب من به منزل آمده و
وسایل خود و بچه ها را جمع و جور کرده و رفته است به هر جا سر زدم دیگر
اثری از حمید پیدا نکردم. او با بچه ها آب شده بود و به زمین رفته بود.
هیچ کس از او سراغی نداشت و این برای من شوک روحی بزرگ بود. فکر کردم که
حمید شوخی می کند و چند روز بعد به خانه برمی گردد. اما بعد از گذشت یک
ماه و از فهمیدن اینکه دیگر حمید به شرکت مراجعه نموده و به صورت رسمی از
شرکت استعفا داده و برای همیشه کار قبلی خود را رهاکرده تمام امید هایم
مبدل به یاس شد و فهمیدم که اینبار بزرگترین خطای زندگیم را مرتکب شده
ام.
دو ماه بعد وکیل حمید نامه ای به من داد. به خط حمید در آن نوشته شده بود
که اگر طالب طلاق هستم او حرفی ندارد و وکیل او در این امر اختیار کامل
را داراست و اگر هم می خواهم همسر او باقی بمانم به اختیار خودم است و در
آنصورت می توانم حقوق و نفقه را ماهانه تا آخر عمر از وکیلش دریافت کنم.
حمید نوشته بود:
“وقتی انسان آنقدر جسارت پیدا می کند که به عشقش توهین کند و آنرا مورد
آزمون قرار دهد باید در مقابل جرات و تحمل امتحان متقابلی از سوی عشق را
داشته باشد. او که هنوز دوستت دارد ! حمید!”
وکیل حمید را به دادگاه کشاندم و از او خواستم آدرس محل سکونت حمید و یا
لااقل بچه ها را در اختیارم قرار دهد و او با مدرک ثابت کرد که حمید قبل
از ترک کشور به صورت رسمی تمام اختیارات قانونیش را به او سپرده و به
صورت یکطرفه با تلفن با او تماس می گیرد.
#قسمت_هشتم
سه ماه از ماجرای مهمانی پسر عمو گذشته بود و هنوز هیچ اثری از حمید پیدا
نکرده بودم.
شبها بی اختیار خواب حمید و بچه ها را می دیدم و بعضی اوقات با خود می
گفتم او با دو بچه کوچک تنها چه می کند و بعد به یادحرفهای او می افتادم
که می گفت:
“انسان باید آنقدر قوی و مستقل باشد که بتواند همیشه از نقطه صفر و از
بدترین شرایط شروع کند و امیدوار و مصمم در کمترین زمان ممکن خود را به
سطح متوسط زندگی برساند. فقط بعد از اثبات این لیاقت است که انسان حق
دارد خود را یک انسان بالغ و مستقل اعلام کند.”
شش ماه در تنهایی گذشت.
من درخواست جدایی از حمید را قبول نکردم و به وکیلش گفتم که تا آخر عمر
خود را همسر او می دانم. هر چند دیگر لیاقت عنوان همسری اش را ندارم.
حمید نیز در مقابل آخر هر ماه مبلغ زیادی را به عنوان نفقه به حساب بانکی
ام می ریخت. تعجب می کردم که او اینقدر زیاد برای من پول بفرستد. در دلم
لیاقت و جسارت و توانایی همسرم را تحسین می کردم که ای کاش می توانستم با
او دوباره زندگی مشترک داشته باشم.
پسر عموی خارج رفته ام دوباره هوس دیار فرنگ کرد در شب مهمانی بدرقه
دوباره خاطره مهمانی ورود او زنده شد و پسر عمو اینبار با احترام و بزرگی
از او یاد می کرد. پسر عمو هنوز برای تامین مخارجش در خارج از کشور
وابسته به عمو جان بود و اینکه حمید توانسته بود با دو بچه کوچک در آنجا
بلافاصله کار پیدا کند حتی پول به ایران بفرستد باعث شده بود که همه پسر
عمو را به عنوان موجودی وابسته و حقیر نگاه کنند. پسر عمو برای اینکه
قدری از محبوبیت حمید در جمع بکاهد خطاب به من گفت: “دختر عمو اگر الان
درخواست طلاق کنی باز هم نمی توانم تو را به همسری خود بپذیرم. اینکه
توانستی چند سال با این مرد وحشی و سنگدل سر کنی خود نشاندهنده این است
که شایسته زندگی بامن نیستی!”
#قسمت_نهم
و من مغرور و مسمم در مقابل جمع سرم را بلند کردم و گفتم: “حمید هنوز
همسر من است و من به داشتن چنین مرد با اراده و استوار افتخار میکنم. او
دارد مرا امتحان میکند و به محض اینکه بفهمد دیگر طاقت امتحان را ندارم
سر و کله اش پیدا میشود. اگر یک بار دیگر مرد مرا وحشی و سنگدل بخوانی
مطمئن باش تو را به آتش می کشم و دودمانت را به باد می دهم!”
پسر عمو دیگر با من حرف نزد. عمو جان و فامیل هم مرا طرد کردند و افسرده
تر و غمگین تر از گذشته اما راحت و آسوده به منزل خودم باز گشتم. منزلی
که دیگر اثری از گرمای وجود حمید و بچه ها نبود. اما با همه اینها احساس
خوبی داشتم. اولین بار بود که در مقابل جمع فامیل از حمید دفاع می کردم و
او را برتر و بالاتر از خودم می شمردم واین باعث شده بود تا احساس اشتیاق
عجیبی نسبت به او در دلم زنده شود. برای اولین بار احساس کردم که در حق
حمید و عشق پاکش کوتاهی کرده ام و هرگز نتوانستم ذره ای از شوریدگی او را
درک کنم. ساعتها در تنهایی گریستم و در خلوت تنهایی ار خدا خواستم تا او
را به من از گرداند.
دیگر اشتهایم را به غذا ازدست داده بودم و دچار بیماری روحی و عصبی شده
بودم. از همه بدم میآمد و میخواستم تنها باشم. سرانجام دیگر طاقتم طاق
شد و تصمیم به اعتصاب غذا گرفتم. نامهای به حمید نوشتم و از او به خاطر
بیوفایی و بیمهریهایم تقاضای عفو نمودم. از او خواستم تا یک فرصت دیگر
در اختیارم قرار دهد تا محبتهای او را جبران کنم و برایش نوشتم که لحظه
نوشتن این نامه تا دیدن اش دیگر لب به غذا نخواهم زد و منتظر خواهم ماند
تا با او غذا بخورم. نامه را به آدرس وکیل حمید پست کردم. سپس به منزل
بازگشتم و عکس مشترک حمید و بچهها را روی قلبم گذاشتم و در بستر
خوابیدم.
#قسمت_دهم
ده روز از اعتصاب غذایم گذشت. ضعف شدیدی بر وجودم غالب شد اما با این
وجود فقط به نوشیدن آب اکتفا کردم وچشم انظار به ورورد حمید و بچهها چشم
به در دوختم.
بیست روز بعد پدر و مادرم به سراغ من آمدند و به زور مرا به دکتر بردند و
در بیمارستان بستری کردند. اما از بیمارستان فرار کردم و به منزل آمدم
وخود را در اتاق زندانی کردم و اعتصاب غذای خود را ادامه دادم. به توصیه
پزشک مرا به حال خود رها کردند. منتظر ماندند تا خودم سر عقل بیایم. دکتر
گفته بود تا اگر این فرصت را از من بگیرند به احتمال زیاد روش خطرناکتری
را برای خود کشی انتخاب خواهم کرد و همین توصیه باعث شده بود تا همه خود
را از صحنه خارج کنند.
روز سی ام اعتصاب غذا وکیل حمید از سوی او نامه ای آورد به این مضمون که:
“از من جدا شو و زندگی ایده آل و آرمانی ات را دوباره شروع کن. من با
خارج کردن خودم وبچهها از زندگی ات این فرصت را در اختیارت گذاشتم. بی
جهت باز عشق مرا امتحان نکن و خودت را آزار نده. مطمئن باش که در این
امتحان شکست خواهی خورد و این بار جان خود را روی این خواهی گذاشت.”
ولی من کوتاه نیامدم وبه اعتصاب غذایم ادامه دادم. به شدت ضعیف و ناتوان
شده بودم و تمام بدنم بوی بد و متعفنی می داد. چهره زیبایم متعفن و
وحشتناک شده بود و اندامم مانند اسکلت لاغر و استخوانی شده بود. مرگ را
به وضوح در مقابل خود می دیدم و با این وجود دست از اعتصاب بر نمی داشتم.
بله حمید حق داشت و من باز داشتم عشق او را امتحان می کردم. اما با این
تفاوت که اینبار با آزمودن عشق او از عشق خودم هم امتحان می گرفتم.
#قسمت_یازدهم_پایانی
چهل روز اعتصاب غذایم گذشت. شب چهلم خواب عجیبی دیدم . خواب دیدم حمید و
بچهها در یک سانحه رانندگی کشته شده اند و من برای همیشه فرصت جبران
اشتباهات گذشته را از داده ام. صبح روز بعد دلم نمیخواست چشمان ام را
باز کنم واز خواب بیدار شوم ولی دستان خشن و زبری که روی پیشانی ام کشیده
می شد و موهایم را نوازش می داد بی اختیار وادارم کرد تا چشم باز کنم.
خدای من! حمید کنار تخت من نشسته بود و با دستمال خیس در دهانم آب می
ریخت. نگاهم را به اطراف دوختم وفرزندانم را دیدم که کنارم روی تخت دراز
کشیده اند و خوابیده اند. اشک در چشمان ام حلقه بست. حمید لبخندی زد و
گفت:
“اینبار هم در امتحان عشق تو شکست خوردم. نه!؟
#پایان