رمان آنلاین گل مریم من بر اساس سرگذشت واقعی قسمت۶۱تا۷۰
رمان:گل مریم من
نویسنده:الهام ریاحی
#۶۱
نفس نفس میزنم همگی خوبیم اشکان هول کرده و گریه
میکنه به شاهرخ کارد بزنی خونش در نمیاد زبان به دهان گرفتم هر سه پیاده میشویم شاهرخ:خوبه بازم نزدیکه خونه این اتفاق افتاد وگرنه ……………………
.حرفش رو ادامه نداد نگاهی به اطرف میندازم یه باغ کوچک پیش رو مونه که خانه ای وسطش قرار داره وچراغش هم روشنه یعنی اینجا میخواییم بریم .
بچه رو در اغوش گرفته با دست دیگرش بازوی منو فشار میده تمام حرصش رو داره سر بازوی من درمیاره استخوانهام داره صدا میده از صداش لذت میبره
میگوید:شیکوندن استخوانهات نمیدمنی چه حسی بهم میده.
وارد خانه میشویم نمیدونم کدوم حوالی هستیم چون شبه به هیجا دید ندارم دوتا اتاق داره که تو در تو واشپزخانه ای هم گوششه و وسایلش هم قدیمیه
.دیوارهاش طوسی رنگه سقفش چندتا ترک داره یاد خونه خودمون افتادم شبیه اونجاست چند دست لحاف و تشک هم مرتب کنار دیوار جمع شده که به
عنوان پشتی هم ازش استفاده میشه .
میگویم:اینجا کجاست ما رو اوردی؟
شاهرخ:قراره اینجا بمونی تا ابا از اسیاب بیافته .در ضمن درم قفل میکنم ……………..
وسط حرفش میپرم:همین که یه سر پناه امن داشته باشم بدون زندانبان فکر فرار به سرم نمیزنه .
شاهرخ:بهتره که نزنه چون در به در دارن دنبالت میگردن اون مسعودی که براش زجه میزدی به همه دستیگیر شده ها اسم تو رو به عنوان سرپرست گفته
تا در اعترافاشون بگن که اگه تو هچل افتادن ایندفعه جون سالم به در نبری .در ضمن اون امیری هم کشته شد بهتره بدونی که دیگه پناهگاهی بجز من
نداری.
مریم:چی؟
شاهرخ با لبخند گفت:همون که شنیدی از خیلی وقت پیش دنبالشم امروزم برای این سر قرار اومدم که تو رو از اون باغ بکشونم بیرون چون اونجا هم لو
رفته بود وقرار بود شبانه همه رو دستگیر کنن برو شکر کن.
با دلهره میپرسم:زهرا رو چی اونم دستگیر شده؟
شاهرخ:با اجازتون .
اشکام رونه میگویم:ولی اون بی تقصیره مسعود مجبورش میکرد میفهمی. نزدیکش شدم به چشماش زل زدم دلم برای چشمای گستاخش تنگ شده بود ولی
الان باید یه زهرا فکرکنم استینش رو میگیرم:بخدا شاهرخ اون امروز بهت زنگ زد بخاطر من بخاطر اشکان این حقش نیست به کی قسم بخورم شاهرخ
میدونی که از بچه برای شکنجش استفاده میکنن ………
شاهرخ:میگی چیکار کنم الان خودم تحت نظرم با اینکار حکم تیربارانم رو امضا کردم.
مریم:بهت التماس میکنم شاهرخ هر کاری بگی انجام میدم تو رو خدا ………………….. .
شاهرخ با بی حوصلگی کنارم زد:وقتی این …..میخوردی به اینجاشم فکر میکردی از من که پدر بچتم فرار کردی رفتی پیش این اراذل یعنی از من بهترن
“میدونی میخواستن ازت بعنوان طعمه استفاده کنن که منو گیر بندازن وبعد تو رو به همون حکم قبلی بفرستنت بالای دار که مبادا منافع اون ها رو هم به
خطر بندازی چرا فکر نمیکنی اخه دختره احمق.
@nazkhatoonstory
#۶۲
دادمیزنم:من احمقم برام تو اون جنتت جهنم درست کردی یادت رفته ایناهاش(انگشت کوچکم رو جلوی چشماش میگیرم)خودت فلجش کردی
.میخواستی بمونم که بازم خردم کنی که فروغ جونت بیاد هرروز بهم امرونهی کنه هان جوابم رو بده الانم که اونو داری بهت قول میدم برم گمشم بدون
هویت باشه.
پوزخندی زد :میگم احمق قبول نمیکنی عکست همه جا چاپ شده تو این مدت میدونی چند نفر رو بخاطر شباهت به تو دستگیر کردن منم از ترسم اول
خودم میرفتم میدیدمشون دنبال اینن که رابطه تو با مریم راستین چیه ایا خودشی “شده یه ابهام بزرگ براشون حتی رفتم نبش قبر کردن ولی من جنازه
زنی دیگر رو اونجا دفن کردم همه گیج شدن اونموقع میگی برم بیهویت زندگی کنم حالا بسه فکم درد گرفت اصلا حوصلت رو ندارم.
اشکان رو که خوابیده براش جا میندازم میگویم:اینجا کجاست؟
شاهرخ:خونه مادری بیبیگله اینجام اطراف تهرانه .حالام پاشو لباست رو عوض کن برات بیبیگل لباس گذاشته.
در اتاق کناری لباسم رو عوض میکنم دست وصورتم رو میشویم کنار اشکان مینشینم مدام چهره احمد جلوی چشمامه الان دارن چیکار میکنن من اون لحظه
ها رو تجربه کردم “زهرای پاک من دامنش توسط اون روانیها الوده میشه واخرشم میکشنش بیچاره احمد چون مادرم میتونم حس کنم زهرا چه حسی داره
وهمه چیو بخاطر بچشم که شده میگه البته فایده نداره چون اعضای اصلی کشته شدن دیگه گروه هم معنی نداره .به کارای زمانه هم فکر میکنم از امروز
صبح تا الان چه اتفاقاتی افتاد اونا که نقشه مرگ شاهرخ رو کشیدن حالا جسم خودشون بی روح مونده عجب بازی داره روزگار.
نگاهی به شاهرخ میکنم زل زده بهم وقتی دید متوجه اش شدم:خیلی لاغر شدی ؟
بی حوصله جواب میدهم :انتظار داری با اضطراب زندگی کردن مثل گاو پروری بشم.
لبخندی میزنه:اینهمه بلا سرت اومد بازم این زبونت رو کوتاه نکردی؟
مریم:من اینجوری به دنیا اومدم اینجوریم میمیرم .
شاهرخ:حیف تو بمیری هنوز برات برنامه دارم.
نگاه عصبیم رو بهش میدوزم همین باعث میشه بخواد اذیتم کنه نزدیکم بیاد به چشمام خیره شده دیگه ازش نمیترسم منم مستقیم بهش مینگرم گستاخ
شدم وقتی صورتش رو نزدیک میاره با دستام به عقب هولش میدم .
خودمو عقب میکشم ودستش رو پس میزنم از تصور اینکه این دستها به فروغم خورده باشه حالم بد میشه .
شاهرخ با پوزخندی کنار لب میگوید:یه مدت ازم دور بودی بازم افسار گسیخته شدی ولی خب درستت میکنم مثل دفعه های قبل.
هردو سکوت کرده ایم ومن به اطراف مینگرم واو به من زل زده میگوید:تو اینمدت با امیری ومسعود بهت خوش گذشت یا اونا مثل من قدرتمند نیستن
هان؟
بی حرف یه کشیده محکم تو گوشش میزنم که دستای خودم به ذق ذق افتاده میگویم:دهن کثیفت رو ببند فکر کردی همه عین توان واون زنیکه بدتر از
خودت.
انگار قلقلکش داده باشم میخندد:نه جسارتت هم بیشتر از قبل شده نگو که پاک و طاهر موندی .از ظاهرجذاب امیری نمیشه گذشت هرچقدر هم که قسم
بخوری باور نمیکنم.
بخاطر اینکه اشکان خوابه ارام ولی باحرص میگویم:افرین خوب حدس زدی توبه گرد پاشم نمیرسی از بس که عاشقانه رفتار میکنه عزیزم خب منم ازاد
بودم وگناهی مرتکب نشدم سه سال صیغه تو بودم سه ماه صیغه اون چه اشکالی داره تازه تو که بیشتر بامن بودی غیرازاینه.
از نگاهش ترسیدم وحرفم رو ادامه ندادم وگوشه اتاق کز کردم .فکر زهرا راحتم نمیزاره ومدام خاطرهامون مثل فیلم جلوی چشمم به نمایش درمیاد نگاهی
به شاهرخ میکنم که داره سیگار میکشه و توخودش نیست تنها راه چارم اینکه باهاش مدارا کنم تازهرا رو بتونه نجات بده مثل من .
بلندمیشم کنارش مینشینم موهاش رو نوازش میکنم :خیلی بدبینی شاهرخ تواین سه سال هنوز منو نشناختی که این حرفا رو بهم میزنی خب حرص منو
درمیاری منم مجبورم جوابت رو بدم ….نگاه موشکافانش رو بهم میدوزه باید از صلاح زنانه استفاده کنم لبخندی بهش میزنم وبه نوازش موهاش ادامه میدهم
برخلاف میلم صورتم رو نزدیک میبرم وگونه اش رو میبوسم
@nazkhatoonstory
#۶۳
هنوز بدون حرف مات بهم خیره شده نه مثل اینکه راه بیا نیست غرورم رو زیر پام میگذارم ودوباره میبوسمش وهمینجورم ادامه میدهم.
بعد از لحظاتی خودمو کنار میکشم میگوید:برای دوستت میبینم که دست به هرکاری میزنی مگه هنوز صیغه اون امیری نیستی مگه به دینت ایمان نداری الان
زن شخص دیگری هستی وداری با من معاشقه میکنی .اون موقع میخوای حرفات رو باور کنم.
اشک تو چشمام جمع میشه اخه چرا باید همیشه فکر منو بخونه با هق هق گریه میگویم:من هیچوقت اینکارو نمیکنم عروسک نیستم که هرروز بغل یه نفر
باشم بهت دروغ گفتم چرا باور نمیکنی ایکاش خودش زنده بود بهت میگفت که تو این سه ماه فقط تو خونه مادریش زندگی کردم اونم خیلی کم بما
سرمیزد وهمون دفعه ها هم وسایل موردنیازم رو میاورد .باور کن شاهرخ راست میگم به هرچی بخوایی قسم میخورم به ارواح خاک مادرم……………. .
هقهق گریه مجال صحبت بهم نمیدهد شاید اولیش الکی بود ولی الان واقعیته نمیدونم سرچشمه این اشک کجاست از مرگ بچه ها ناراحتم یا زا دستگیری
زهرا بخاطر احمد یااینکه از دیدار شاهرخ خوشحالم یا از اینکه تونستم جون سالم بدر ببرم از یاداوری شکنجه ها موهای تنم سیخ میشه .
موهام رو نوازش میکنه که اونم خشنه انگار داره موهام رو میکشه ولی من برام عادی شده میگوید:باور کردم چون به روح مادرت قسم خوردی تو این سه
ماه از فکر اینکه تو با کی هستی وچه بلایی سراشکان اومده داشتم دیوانه میشدم تا اینکه وقتی بیبیگل نگرانیم رو دید که از چه بابت میترسم گفت تو با
امیری ملاقات داشتی منم براش نگهبان گذاشتم ادم زرنگی بود چنددفعه تونسته بود قالش بزاره ولی میدونی که من دست بردار نبودم تا اینکه جاتون رو
پیدا کردم اون موقع اکثر بچه هاتون رو دستگیر کردم نمیدونی وقتی تو بازجویی اسم تو رو میاوردن دوست داشتم کنارم بودی تا گردنت رو میشکستم
وبهت نشون میدادم گیر چه گرگهایی افتادی و خبر نداری بعدام که میدونستم طاقت نمیاری ویجوری بهم خبر میدی چون به اخلاق گندت وارد که نمیزاری
زیر دین کسی بمونی اون حرفا رو زدم تا مصممتر بشی اینجوری از اون خونه کشیدمت بیرون وخدمت بقیه رسیدم .مدام تصویر اشکان که با نامردی بهش
میگفتی پشت گوشی بگه بابا میخواستی دیوانه ام کنی که موفقم شدی وبرای خونه نگهبان گذاشته بودم اگه بلایی سرش میومد باهمین دستام میکشتمت
شک نکن دیگه از رحم و مرئت خبری نبود.
به انتهای حرفش که میرسه از پشت موهام ور میکشه تا صورتم رو ببینه ادامه میدهد:یادت باشه فقط بخاطر اشکان این دردسرهارو به جون خریدم وگرنه
اگه این بچه نبود میدادم بگیرنت وبلاهایی سرت بیارن که دلت هوای اردشیر رو بکنه .حالا برای من ارتیست بازی در میاری ومنو تهدید میکنی اره ؟
نمیدونم چرا یدفعه انقدر تغییر موضع داد هر لحظه که میره عصبانی تر میشه با تته پته میگویم:خب ……………خب راه دیگه ای نداشتم .
شاهرخ:خب منم چاره ای ندارم الا اینکه دوست گرامت رو بفرستم بالای دار عزیزم.
کوتاه میام با ارامش میگویم:بخاطر لجبازی با من جون مردم رو میگیری واقعا که نامردی بویی از مردانگی نبردی .بهت گفتم زهرا مجبور بود که باهامون
باشه مسعود اذیتش میکرد بزار حقایقی رو برات بگم منم وقتی رفتم پیش اونها و حرفا واهداف واقعیشون رو فهمیدم مثل سگ پشیمون شدم ولی چاره نبود
باید میسوختمو میساختم چون مسعود عین عقاب بالای سرمون بود ومیتونست بزنه سیم اخر و منو تحویل بده ومیدونی اونموقع چقدر برات بد میشد
نمیتونستی کاری کنی چون اشکان میشد نقطه ضعف تو .ازت میخوام که کمکش کنی لااقل بخاطر بچش خودت میدونی بچه کوچیک داشتن یعنی چی پس
درکش کن شاهرخ هر بلایی میخوایی سرمن بیار ولی اون رو بچه نجات بده فقط یکسالشه .از اشکانم کوچکتره .
شاهرخ:میگی چیکار کنم موقعیت خودمو بخطر بندازم برای توله یه نفر دیگه؟
نخیر ملایمت فایده نداره با عصبانیت میگویم:چطور برای یه توله میخواستی همه ی مارو به کشتن بدی ولی توله دیگرون ارزش نداره هان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
شاهرخ:خودت میگی توله من پس برام ارزش داره ولی بقیه بی ارزشن مثل تو که فقط بخاطر این توله اینجا نشستی داری بلبل زبونی میکنی.
جوابش را نمیدهم “نرود میخ اهنین در سنگ “این دل نداره که بخوام نرمش کنم.
بحث فایده نداره خفه خون میگیرم ومیتمرگم سرجام ایکاش این زبونم لال میشد وبه زهرا نمیگفتم بره پیش این کافر والان اون دنیا تشریف داشت وبا
مامورین عذاب دست و پنجه نرم میکرد ولی خب خوشحالم که بخاطر اون دوتا رذل شاهرخ کشته نشد .
در حال بلند شدن میگوید:قهرکردن فایده نداره همونی که گفتم قیدشون رو بزن .
میگویم:برو به جهنم .
با عصبانیت بطرفم امد :میخوام باهم بریم ته جهنم خوبه .
با حرکتی غیر منتظره بهم حمله ور شد خوبه تا الان خودشو بزور نگه داشته بوده .با سپیده صبح رهام میکنه ومیگوید:درها رو قفل میکنم وبیبیگل رو
میفرستم پیشت کله شق بازی درنیاری؟
@nazkhatoonstory
#۶۴
با عصبانیت میگویم:هر غلطی دلم بخواد میکنم .حالام گمشو بیرون.
با خنده میگوید:حرص نخور برات خوب نیست .
میرود ودرهارو پشت سرش میبندد از حرصم میخوام این خونه رو خراب کنم ولی بجاش میخوابم .میبینم احمد رو جلوی زهرا گرفتن ومیگن:حرف بزن د
هرزه .
زهرا هم مدام گریه میکنه لونها هم سیخ داغ میزارن رو دست بچه که جیغ بلندی زد واز حال رفت ولی زهرا حرفی از من نمیزنه :من شخصی رو به این نام
نمیشناسم ولم کنید….با جیغ های زهرا از خواب میپرم اشکان کنارم نشسته وبا دستاش صورتم رو نوازش میده میگیرم بغلم واز ته دل میگریم بوش میکنم
میدونم زهرا چه حسی داره خودم مادرم درکش میکنم ولی چه کاری از دستم برمیاد.
باید برای اشکان غذا درست کنم داره نق میزنه مشغول شدم چندبار دستام رو سوزوندم بخاطر اینکه هواسم نبود اشکان انگار از قحطی در رفته باشه با هر
دو دست غذا میزاره دهنش این غذا به دلم میشینه نون پدرشه و منت کسی رو هم نداره وقتی اونجا بهش غذا میدادم معذب میشدم خیلی اوقات غذای
خودم رو هم بهش میدادم تا دوباره غذا نکشم.
کمی تو باغ کوچکش قدم میزنیم واشکان سوار تاب میشه و تو دنیایی خودش سیر میکنه.
با باز شدن قفل در اشکان رو بغلم میگیرم وپشت درختان قایم میشوم زنی چادری وارد شد وای شناختمش خودشه بسویش پرواز میکنم خودمو تو اغوشش
جا میدم میگریم اوهم با من میگرید .با صدای اشکان به خودمون میاییم بیبیگل تازه متوجهش شده انقدر میبوستش که بچه صداش درمیاد وبا دستاش اورو
هول میده با هم وارد خانه میشیم از خوشحالی سریع چایی دم میکنم وکنارش میشینم که با لذت به اشکان خیره شده.
میگویم:بیبیگل دلم برات یه ذره شده بود .دوباره میبوسمش .
میگوید:راست میگی اونجوری بیخبر میزاری میری به فکر من پیرزن هم نیستی .
با خنده میگویم:شما که از منم جونتری ماشااالله.
میخندد:برو خودتو مسخره کم دختر ولی نمیدونی تو این سه ماه من چی کشیدم از یه طرف نگرانی تو واشکان از طرفی شاهرخ خان که مثل مارزخمی به
خودش میپیچیدوبه همه گیر میداد مادر نمیتونستیم جیک بزنیم باور کن وقتی بشقایب از دست کسی میافتاد و میشکست انقدر هوار میزد که بدبخت
پشیمون میشد وبه غلط کردن میافتاد .مدام همه رو زیر نظر داشت وای مادر خدا اون روزا رو ببره دیگه برنگردوه هیچوقت از بچگی اینجوری ندیده
بودمش مادرجون.
میگویم:چاره ای برام نذاشته بود خودت شاهدی که میخواست جلوی چشم من عروسی راه بندازه واون اواخرم که انقدر زدم که انگشتم فلج شد تو که خوب
یادته مادر بازم حقو به من نمیدی؟
بیبیگل:چرا عزیزم همه چی یادمه ولی خودمم دلم خنک شد ولی ضربت کاری بود تو عمرش برای اولین بار ازتو رودست خورد براش گرون تموم شد.
میگویم:از فروغ چه خبر بیچاره تازه عروس باهاش چه رفتاری داشت.
بیبیگل بلند میشود:بهتره به فکر شام باشم مادرجون فروغ رو میخوایی چیکار؟
دستاش رو میگیرم:اینهمه شما به من خدمت کردید حالا نوبت منه از این به بعد حق ندارید دست به سیاه وسفید بزنید که ناراحت میشم حالام شما با اشکان
مشغول باشید تا منم غذا رو اماده کنم.حالا چی دوست دارید براتون درست کنم .
اشکان دست وپا شکسته میگوید:گوس گوس.
هردو میخندیم بیبیگل طاقت نیاورد وچندتا ماچ ابدار ازش کرد:پدر سوخته زبون وا کرده برای من .توام پاشو براش چلو گوشت بزار که بچم هوس کرده
@nazkhatoonstory
#۶۵
خلاصه اونروز با بگوبخند به پایان رسید هر روز بیبیگل با اشکان مشغول بود ومنم به کارهام میرسیدم وبرای اشکان شیرینی درست میکردم وزنش هم
بیشتر شده وگونه هاش درحال انفجاره ولی دست از خوردن برنمیداره از ترسم هر صبح با خودم میبرم قدم میزنم اینجوری پیش بره براش ضرر داره.
یک ماه ونیم گذشته وخبری ازش نیست بازم تمام دلخوشیم به بیبیگل چون حوصله اشکانم ندارم جدیدا خیلی بیحوصله و کلافه ام .
صبح وقتی داشتم حیاط رو تمیز میکردم دیدم بیبیگل رنگش پریده سریع وارد خانه شد به محض دیدن من چیزی رو زیر چادرش قایم کرد منم پشت
سرش وارد شدم واز گوشه چشم دیدم لای پتوی خودش گذاشت شستم خبردارشد که خبری شده .اشکان رو به دنبال بیبیگل به اشپزخانه میفرستم تا
سرگرمش کنه همینطورم شد .
لای پتو رو گشتم روزنامه است خودشم اطلاعات وقتی بازش میکنم این خبر با تیتر بزرگ در صفحه اول درج شده:
احضار سرهنگ شاهرخ معین الملک به دادگاه نظامی .
بند دلم پاره شدصفحه موردنظر رو میارم :در انحدام گروه….ودستگیریهای به العمل امده وبازجویی از افراد سرپرست خود را رویا معینی معرفی کرده که
گویا این خانوم پرستار فرزندخوانده سرهنگ معین الملک بوده وحالا بدنبال رابطه این شخص با سرهنگ میباشند وبه همین دلیل دادگاه ایشان رو احضار
کرده برای حل کردن این مسئله وافشای شخصیت اصلیه رویا معینی .که حتما اسم مستعار این خانوم بوده و……………… همچنین با تایید تیمسار امانی در
صحت این مسئله وپیگیریهای ایشان ……………………… .
بر سرم امد از انچه میترسیدم همونجا روی زمین ولو شدم بالاخره این تیمسار زهر خودش رو ریخت وشاهرخ رو تو هچل انداخت .حالا چه بلایی سرش میاد
وچه دلایلی میخواد بیاره کلا من ادم نحسیم اشکام روان شده پس بیخودی رنگ بیبیگل نپریده بود میروم اشپزخونه با روزنامه بادیدن من حالش عوض شد
بدون حرف ازم گرفت و خوند زیرلب میگوید:پیر سگ وقته مردنشه ولی دست از کثافتکاریاش برنمیداره اگه تو رو میداد الان مثل شیر ازت دفاع میکرد نه
اینکه شاهرخ رو بکوبونه مردک خودشم مسئولیت این پرونده رو قبول کرده……. .
هردو انگار پرهایمان رو کنده باشن یه طرف افتادیم .
بیبیگل میگوید:اگه بتونه اثبات کنه بچمرو زبونم لال تیرباران میکنن برای نظامیها سختتره و صداشم درنمیارن مادرجون.
صدای گریه هردومون خورده بهم اشکان با تعجب بما مینگردومثل همیشه اماده گریستن میگیرم بغلم وهمگی میگرییم .اشکان به سکسکه افتاده وخوابش
میبره .
یک هفته بعد که جلسه دادگاه تشکیل شد در روزنامه درج کرد:
سرهنگ معین الملک گفت:این خانوم هیچ نسبتی با من نداشته وفقط پرستار بچم بوده وهمین چندماه پیش با ربودن مدارکی از گاوصندوق متواری شده
وتهدید کرده بود از انها علیه ما استفاده خواهد کرد ومنم از همان زمان با استشهاد دوستان به دنبال این شخص بودم وتوانستم این گروه وسرکرده هایش
منجمله افسر امیری رو دستگیر کنم که متاسفانه با درگیریهای پیش امده فوت کردن ومن توانستم اون مدارک رو از مخفیگاه انها پیدا کنم ونتوانستیم این
خانوم رو دستگیر کنیم وهدف ایشون از پرستاری فرزندخوانده من اشنایی با سران وگرفتن خبرهای روز ودرجه یک بوده تا به اطلاع همکارانش برساند
ن جا دارد از زحمات تیمسار امانی بخاطر پیگیری این پرونده تشکر به عمل بیاورم…………………………… .
بیبیگل با ذوق در اغوشم گرفت :اون شیری رو که بهش دادم حلالش باشه از بچگیشم انقدر باهوش و اب زیرکاه بود خوب حال این تیمسار رو گرفت :اخ
قربون قدوبالاش برم من.
برای خودمان جشن سه نفره گرفتیم سر سفره وقتی بیبیگل غذا رو اورد با حالت تهوع پریدم تو دستشویی وهمه چی رو پس دادم .با بیحالی اومدم بیرون وبا
کمک بیبیگل دراز کشیدم وخوابیدم حتما از هیجان اینطوری شدم .
با سوالات بیبیگل به خودم امدم یعنی ممکنه بازم …………وای نه تو این هیروویر این سروکلش از کجا پیدا شد .از حرصم در نبود بیبیگل وسایل سنگین بلند
میکنم ومیپرم ومیدوم ولی چه فایده بهم چسبیده وولم نمیکنه با تقدیر کنار میام چاره ای نیست .حرف شاهرخ به ذهنم رسید که فقط باید براش بچه بزام
وفروغ خانوم “خانومی کنه .
دیگه نمیزاره دست به سیاه سفید بزنم واشکانم خودش مهار میکنه تا اذیتم نکنه برعکی اشکان این یکی مدام اذیت داره ویه لحظه حالت تهوع رهام نمیکنه
وقتی باباش نیست خوب بلده جاش رو پر کنه ومنو بچزونه
@nazkhatoonstory
#۶۶
شکمم کوچولو وبا اینکه پنج ماهمه زیاد مشخص نیست بیبیگل مدام سرزنشم میکنه که حتما ضعیفه ولی منم این حرصو جوشام که دست خودم نیست
خودمم لاغر شدم اگه تقه ای به در بخوره انگار بنددلم پاره میشه .
روی تاب نشستم واشکانم به حساب خودش داره شعر میخونه البته موسیقی بیکلامه وباهم تکان میخوریم با باز شدن در باغ نفس تو سینه ام حبس شد ولی
برعکس انتظارم خودش در چارچوب در ظاهر شد با ته ریش در صورت ولاغرترم شده.
اشکان به طرفش پرواز میکنه درسته بامن لجه ولی اینو میشه گفت میپرسته .سروروش رو بوسه باران کرده با لبخند نزدیکش میروم میگویم:سلام.
نگاهی از بالا تا پایین بهم میکنه از این نگاهش متنفرم ولی خب چاره چیه میگوید:علیک سلام بیبیگل کجاست؟
انگار نه انگار منم ادمم با بیخیالی با سر با داخل اشاره میکنم خودمم برمیگردم روی تاب :همیشه حرصم رو درمیاره ولی اگه منم مقابله به مثل نکنم تا الان
صدتا کفن پوسونده بودم .بیبیگل:مادربیا تو اقا باهات کارداره.
میرم تو بچه رو پاش نشسته وداره ابنبات میخوره بدون توجه به من میگوید:بهتره خودتو برای سفر اماده کنی ؟
نگاه معناداری بین منوبیبیگل ردوبدل میشه اونم با وضعیت من ولی حرفی نمیزنم تا حرفش رو تمام کنه.
شاهرخ:قراره از مرز کردستان ردت کنم بری ترکیه پی سرنوشتت.
چه سرنوشتی با این تحفه ای که بارم به ارمغان اوردی بیبیگل میگوید:حالا چرا اونجا میتونه تو یکی از این شهرهای دورافتاده ساکن بشه اخه ……………….
شاهرخ مانع حرفش شد:دارن دربه در دنبالش میگردن مخصوصا این امانی پدر سگ اونموقع میگی بمونه ایران برای پیدا کردنش جایزه گذاشتن کجای
کاری بیبیگل.
بیبیگل:اخه نمیتونه که به سفر بره………..
وسط حرفش میپرم میگویم:چندوقت دیگه باید راه بیافتم.
نگاه مشکوکی به منو بیبیگل میکنه :چیزی شده؟
سریع جواب میدهم:نه چطور مگه نگفتی کی باید برم.
شاهرخ:بیبیگل چرا گفتی نمیتونه بره سفر؟
بجایش جواب میدهم:طاقت دوری ازهمو نداریم همین.
شاهرخ نگاه عصبیش رو به بیبیگل دوخته:با شما بودم چرا خودت جواب بده.
بیبیگل داره من من میکنه میگویم:حالا یه حرفی زد تو هم پیله کردیها کی باید بریم.
شاهرخ:تو پاشو برو بیرون تا بیبیگل راحت حرف بزنه .زود جواب بده.
بیبیگل اصلا نگاهم نمیکنه وارام میگوید:اخه وضعیت مریم طوری نیست که بتونه مسافرت کنه.
شاهرخ بچه رو زمین گذاشت ونگاه مستقیمش رو به او دوخته:گفتم بگو چرا؟
بیبیگل:اخه ………….اخه …اقا مریم ابستنه.
خیالش راحت شد ونفس اسوده ای کشید .شاهرخ حالا با نگاه عصبی بهم خیره شده میگوید:بیبیگل بچه رو ببر حیاط بازی کنه.
یعنی میخواد سوالپیچم کنه اوهم بدون حرف میرود. شاهرخ:چرا لال شدی حرف بزن.
مریم:چی بگم بیبیگل اصل مطلب رو گفت دیگه.
شاهرخ:نه اصل کاری رو تو باید بگی از کیه ؟
با تعجب بهش میگویم:چی از کیه ؟
شاهرخ:همون توله که تو شکمته.
با حرص میگویم:توله خودته نگران نباش.
سریع خودش رو بهم میرسونه وچندتا سیلی مهمانم میکنه :میگم این حرومزاده کیه ؟
میگویم:مگه کری میگم از خودته نکنه اون شب یادت رفته حضرت والا.
فکم رو محکم گرفته:از کجا بدونم؟
خودم رو کنار میکشم باید تلافی امروز رو دربیارم:این دیگه به خودت مربوطه میتونی باور کنی یا نکنی “خوددانی.
موهام رو میگیره:که میتونم باور کنم یا نکنم اره .تحویلت بدم که روزی صددفعه ارزوی بودن با منو میکنی اشغال .
میگویم:تو تحویلم بده نگران بقیش نباش.
شاهرخ:راستشو بگو از منه یا از دیگری.
@nazkhatoonstory
#۶۷
تف میکنم به صورتش :اشغال منم یا تو که هردفعه یه تحفه میزاری تو دامنم .
اروم شده از چشمام میخونه که حقیقت میگویم کنارم مینشینه وسیگارش رو ورشن میکنه عمیقا به فکر فرو میرود.
نه او حرفی میزنه نه من در سکوت به روبرو خیره شدیم .میدونم کلافست از پک زدن به سیگارش مشخصه حرصش رو سر اون داره درمیاره بلند شد از
اتاق رفت بیرون بیبیگل وارد شد .
میگویم:کار خودت رو کردی بیبیگل؟
بیبیگل:مادرجون میدونی قاچاق رفتن چه دردسری داره با این وضعیت کجا میخوایی بری من بخاطر خودت گفتم فردا عذاب وجدانش میمونه برای من
.الانم بیچاره کلافه شد رفت تو حیاط قدم بزنه اشکانم پیش خودش نگه داشت ولی مادرجون برق چشماش رو دیدی از شنیدن این خبر خوشحال شد ولی
نمیدونم چرا اینجوری بهم ریخت اخه؟؟/
از پنجره نگاهی به بیرون میندازم اشکان رو سوار تاب کرده وهولش میده ولی تو این دنیا نیست حواسش پرته حتی متوجه افتادن اوهم از روی تاب نشد .
برای ناهار اومد بدون حرف غذاش رو خورد که البته بازی کرد بیشتر ورفت دراز کشید .بیبیگل مدام با چشم وابرو اشره میکنه که برم پیشش ولی نمیرم
غرورم اجازه نمیده اخرش خودش صدام زد:مریم………….مریم.
ته دلم یه جوری شد تابحال اینجوری مستقیم به اسم کوچک صدام نزده بود خیلی قشنگ تلفظش میکرد ولی خودمو حفظ کردم وبا فاصله نشستم .
شاهرخ نگاهی بهم کرد:میترسی بخورمت اونجا نشستی؟
مریم:نه اینجا راحتترم.
شاهرخ:توراحتی ولی من ناراحتم.
شانه هام رو بالا انداختم:اون مشکل من نیست.
شاهرخ:خیلی دوست دارم یه روز به اخر عمرم مونده باشه زبونت رو از حلقومت بکشم بیرون .
مریم:این ارزوت رو با خودت به گور میبری.
شاهرخ:تو روهم با خودم میبرم نگران نباش.هرجا دلت میخواد بشین با این وضعت چندشم میشه ازت چون به موجودیتش شک دارم.
میخواد دیوانه ام کنه با لبخند میگویم:بازم مشکل خودته.
شاهرخ:بهتره زبونت رو کوتاه کنی صدات نکردم تا وجود نحست رو زیارت کنم بهتره خوب به حرفام گوش کنی.چاره ای ندارم جز اینکه صبر کنم تا تحفه
ات دنیا بیاد بعدش باید راهیت کنم ولی اشکان پیش من میمونه واین یکی رو میتونی با خودت ببری…
وسط حرفش میپرم:این یکی هم مال خودت میخوام برم “باید بال وپرم باز باشه .
شاهرخ:باشه قبول به شرطی که بعد چندسال نیایی ادعای مادری دربیاریها؟
مریم:نه نترس .خب بعدش
شاهرخ:بعدی نداره میری دنبال سرنوشتت ودیگه منو بچه ها رو نمیبینی همین.مگه دنبال ارزوهای بزرگ نبودی دارم زمینه اش رو برات فراهم میکنم
تابهشون برسی.
اون ارزوها برای چندسال پیش بود وقتی بچه نداشتم الان به چه دردم میخوره با دوتا بچه که تمام فکرم پیششون میمونه نمیتونم درس بخونم از همه مهمتر
خودش که با همه ازاراش بازم بهش دلبسته ام .نگاهی بهش میکنم داره عکس العملم رو پیش بینی میکنه .
میگویم:باید فکر کنم ؟
شاهرخ با پوزخندی کنار لب میگوید:چه فکری مگه ارزوت نبود؟
مریم:کی از بچه ها نگهداری میکنه ؟
شاهرخ:اونش بهت مربوط نمیشه برای تو هدفت مهمه وباید دنبالش بری غیر از اینه؟
ای حقه باز خودش میدونه با دوبند پاهام رو بسته ولی برخلاف میلیم میگویم:باشه قبول .با پوزخندی کنار لب ادامه میدهم:بچه های توان به من ربطی نداره
چه بلایی سرشون میاری خب ناسلامتی پدرشونی.
پدرشونی رو با لحن مسخره ای میگویم حرصش درامده ولی با لبخندمیگوید:افرین خوب فهمیدی ولی بدون چهارماه دیگه نمیتونی منو از تصمیمم منصرف
کنی یادت باشه؟
@nazkhatoonstory
#۶۸
تا چهارماه دیگه معلوم نیست چه اتفاقاتی قراره بیافته خدا بزرگه .
روزها پشت سرهم میگذرند ومهلت من به پایان میرسه وهروز سنگینتر از روز قبل” تو اینمدتم بهمون سر زده ووسایل لازم رو برامون اورده تا معطل
نباشیم .
بیبیگل میگوید:اینا همش بهانست میاد تا ببینه حالت خوبه اخه دیگه روزای اخرته ومیخوایی بارت رو زمین بزاری .
قرارمون شده بیبیگل خودش بچم رو بدنیا بیاره چون شاهرخ به هیچکس اعتماد نداره ومجبوریم اینکارو بکنیم اخه چاره چیه .امروز با ساکی از لوازم
موردنیاز خودش اومده میدونم توصیه بیبیگل تا حواسش به اشکان باشه تو اون وضعیت هم میترسه وهم مزاحم بیبیگل میشه .
بهم اهمیت نمیده واکثرا با اشکان مشغوله وزیر چشمی راه رفتن پنگوئن وار من رو نگاه میکنه تو این حالت دوست دارم چشماش رو دربیارم حتی بزرو
جواب سلامم رو میدهد.چه برسه به حال پرسیدن از من میدونم از طریق بیبیگل حواسش بهم هست بخوره تو سرش .
سر شب زیر دلم درد میکنه اهمیتی نمیدهم شاید برای خوردن زیاد غذا باشه .سرجام دراز کشیدم یه چیزی مثل رعدوبرق زیره دلم زد که صاف سرجام
نشستم اوهم متوجه شد چون داشت با اشکان بازی میکرد که یه دفعه سرش رو به طرف من بلند کرد .
میگویم:بیبیگل بیا .
سراسیمه امد :چی شده مادر؟
با صدای لرزان میگویم:انگار وقتشه بیبیگل.
بیبیگل با نگرانی :چطور مگه مادر؟
مریم:زیر دلم درد میگیره ول میکنه.
بیبیگل دور خودش میچرخه دست وپاش رو گم کرده .شاهرخ:چیزی شده بیبیگل؟
بیبیگل:وقتشه اقا .
نگاه نگرانی بهم میکنه که تا حالا ندیده بودم .ارام سرجام دراز میکشم مدام حضرت فاطمه رو صدا میزنم یاد دفعه قبل افتادم ترس برم داشته دلم مادرم رو
میخواد انگار همین بهانه بود تا اشکام روان شه ارام میگریم .بیبیگل با دیدن صورت خیسم میگوید:انقدر درد داری مادر؟
با هقهق میگویم:نه بیبیگل دلم مادرم رو میخواد.
نگاهش بارانی میشه میدونم این اشکا از اضطرابشه که دست تنها میخواد اینکارو انجام بده پابه پای هم میگیریمم. شاهرخ:بیبیگل بیا کارت دارم.
میرود پیشش حرف شاهرخ رو نمیفهمم ولی بیبیگل میگوید:مادرش رو میخواد راستم میگه اکثرا این موقع ها مادرشون پیششونه ولی این نه سر اشکان نه
سر این یکی هیچکس پیشش نبود .
دیگه حرفی نمیزنن “دردم شدید شده پتو رو گاز میزنم هنوز برای جیغ کشیدن زوده.بیبیگل مدام میگوید:مادر خودتو خالی کن هرچقدر میخوایی داد بزن.
از ته دل جیغ میزنم همه چی برای ورودش امادست الا خودم .شاهرخ اشکان رو برده حیاط تا سرگرمش کنه .
از این ورم بیبیگل مدام میگه :زور بزن مادر اینجوری هرجفتتون خفه میشید.
صدام از بس جیغ زدم درنمیاد ریشه چشمامم درد میکنه انگار داره از حدقه درمیاد .ساعتها گذشته ولی خبری ازش نیست نمیخواد ازم جدا شه بیحال شدم
.شاهرخم اشکان رو خوابونده وپشت در اتاق کشیک میده :بیبیگل چی شده پس؟
همه صورت بیبیگل از عرق خیس شده میگوید:هنوز هیچی نشده اقا.
دیگه سپیده صبح زده وما همچنان منتظر .تمام لباسم خیس شده به تنم چسبیده وناخنهام شکسته از بس زمین رو چنگ زدم “شاهرخم کلافه شده ومدام غر
میزنه .
بعد از کلی تلاش بیبیگل میگوید:سرش پیدا شد .چندبار نتونست سرش رو بگیره واز دستش در میرفت .شاهرخ وارد اتاق شد میگوید:پس داری چیکار
میکنی بیبیگل؟
بیبیگل:اقا بچه سرش لیزه از دستم در میره.
میگوید:بیا اینور کار خودمه .
نگاه بی رمقی بهش میکنم میگوید:دروه اینم دیدم نگران نباشید.
با تلاش فراوان بچه رو گرفت کشید بیرون منم از ته دل فریاد میزنم بیچاره اشکان به صدای من از خواب پرید وبنای گریه گذاشت خلاصه بیهوش شدم.
با صدای ظریفی از خواب بلند شدم مثل ناله گربه است .خودشه کنارم توی پتوی کوچکیه وصورتش رو نمیبینم
@nazkhatoonstory
#۶۹
بیبیگل با دیدن چشمای بازم با خوشحالی میگوید:وای مادرجون این بچه هلاک شد.
زیره سینه ام قرارش میده وای چقدر ضعیفه دستاش خیلی کوچیکه صورتشم قرمزه.
میگویم:بیبیگل چی هست؟
انگار ناراحت شد میگوید:دختره مادر جون .
وای دختر همیشه دلم خواهر میخواست ولی همون بهتر مه نداشتم که به روزگار من دچار بشه ولی این میتونه جای همه رو برام پرکنه همیشه مادرمم بخاطر
داشتن من همیشه خدارو شاکر بود با لبخند صورتش را یمبوسم معلومه بد اخلاقه که به محض جدا کرئنش از سینه ام داره جیغ میکشه .
بیبیگل پکر شده ومدام لبش رو گاز میزنه نگران شدم میگویم:اشکان کجاست ؟
بیبیگل:پیش اقاست .
میگویم:بیارش خواهرش رو ببینه.
بیبیگل:بهتره اینکارو نکنی مادر اقا عصبانیه.
با تعجب میگویم:برای چی؟
بیبیگل:هیچی مادر به فکر خودت باش بیا کاچی بخور.
مریم:اونم میخورم ولی بگو چرا عصبانیه؟
بیبیگل:مادر اخه چی بگم؟
با نگرانی میگویم:میگید چی شده یا با این وضعم برم بیرون.
بیبیگل:نه مادر از جات تکون نخور برات ضرر داره “میگم باشه اقا وقتی دید بچه دختره مثل دیوانه ها بچه رو برداشت رفت بیرون.
کمی نیمخیز میشم که دلم درد میگیره:چی بردش کجا؟
بیبیگل:هیجا همین تو باغن نمیتونه بره بیرون ولی مادر نمیشه نزذیکش شد.
برای اینکه حواس جفتمون رو پرت کنم میگویم:اسمش رو چی بزاریم بیبیگل؟
بیبیگل لبخندی به لبش امد:هرچی دوست داری مادر.
میگویم:کمکم کن بچه ها همشون فرشته ان ………
میگویم:بزاریم پری؟
بیبیگل:اره مادر جون ولی یه ماهم یهش اضافه کن اخه بچم مثل ماه شب چاردست.
میخندم:اخه بیبیگل اینکه هنوز چیزیش مشخص نیست کجاش شبیه ماهه.
بیبیگل:میشه مادرجون .
میگویم:پس باشه پریماه خوبه.
بیبیگل ذوق زده میگوید:اره مادر اقام حتما خوشش میاد.
دستای پریماه کوچک رو میبوسم میگویم:خوش اومدی پریماه خانوم.
با کاچی هایی که خوردم حالم بهتره ولی نیمتونم از جام بلندشم .اشکان وقتی از در تو اومد بسویم پرواز کردوخودش رو بغلم انداخت سرورویش رو
میبوسم بچه رو نشانش میدهم با دست پس میزنه خوشش نیامده و اوهم گریه میکنه خدا اخروعاقبت منو با این دوتا ختم بخیر کنه.
شاهرخ مثل برج زهرمار نشسته وبا چشمای خونبار نگاهم میکنه نمیدونم از چی انقدر عصباینه اخه دلیلی نداره.
بیبیگل اشکان رو برد فهمید شاهرخ حرفی برای گفتن داره. شاهرخ:بالاخره زهر خودت رو ریختی اره؟
با بهت میگویم:از چی حرف میزنی؟
شاهرخ:از توله جنابعالی .میدونی من از دختر متنفرم .با داد میگوید:متنفر میفهمی؟
چشمام پراز اشک شد بعد از اون همه درد اینه مزدم میگویم:مگه دسته من بود؟
شاهرخ به طرفم اومد:اره تقصیره تو “تو اشغال من این بچه رو نمیخوام باید سربه نیستش کنی؟
اشکام بند اومد:چی سربه نیستش کنی میفهمی چی داری میگی
@nazkhatoonstory
#۷۰
حالت عادی نداره تو چشماش پراز کینه ونفرته :ازش میترسم بچه رو به خودم میفشارم.شاهرخ:من از دختر بدم میاد همیشه بدم میومده از بچگی چون برای
تفریح خوبن ولی نمیخوام دختره من اسباب تفریح یه نفر دیگه باشه اونم کی شاهرخ معین الملک .
با پوزخند میگویم:بگو از کجا ناراحتی میترسی بلاهایی که سردخترای مردم درمیاوردی سر دختر خودت بیاد هان .حالا میبینی چه حسی داره وقتی دخترا
وزنای مردم رو بی سیرت میکردید خودت یادت رفته چه بلاهایی سر من نیاوردی هان خوشحالم خوشحالم .ولی من ط.ری بارش میارم تا اسیر ادمای
اشغالی مثل تو نشه وعشق و حالشون رو تامین کنه…
دستش رو بالا برد تا بزنه تو صورتم ولی همونجا نگهش داشت نگاهی به هرجفتمون کرد وگفت:تو بمون با دخترت.
با لبخند میگویم:این دختر اسم داره اسمشم پریماه .وخودم مثل شیر مراقبشم.
شاهرخ وقتی از در میخواست بیرون بره برگشت وبا پوزخند گفت:قرارمون یادت نره که رفتنی هستس خودتو زیاد درگیرش نکن .
حرفی نمیزنم چون قبلش سنگ دل شده بودم ولی حالا باوجود پریماه خانوم چطوری ازش دل بکنم نگاهی بهش میکنم که تو پتوش گم شده .
اشکان مدام بهانه میگیره وقتی به پریماه شیر میدم او هم ازم اویزوون میشه انتظار داره به او هم شیر بدهم وقتی هم که منعش میکنم کتکم میزنه ویا موهام
رو میکشه دلم نمیاد بزنمش میدونم بچست واینها همش بهانه است به محض اینکه حواسم نباشه بهش حمله ور میشه چندبار نزدیک بود خفش کنه .تو
دهان بچه ابنبات گذاشته بود دیدم بچه رنگش سیاه شده بیبیگل از دهانش ابنبات رو بیرون اورد انقدر عصبانی شدم که خیلی ارووم با پشت دستم زدم تو
صورتش لب برچید ویه گوشه کز کرد هرچقدر براش تنقلات اوردم فایده نداشت واز خوردن ابا میکرد انقدر نوازشش کردم تا کمی غذا بخوره بخاطر همین
برناممون شد که وقتی اشکان خوابه پریماه رو در اغوش بگیرم یا وقتی شیر میدادم روی پام مینشست ونوازشش میکردم.
حتی وقت نمیکنم حمام درست و حسابی برم وهمچنین بیبیگل .خونه کثیف شده ولی کو حوصله که تمیزش کنیم.بیبیگل اگه نبود از دست این دوتا دیوانه
میشدم ولی خب چاره چیه روزی صدبار به شاهرخ فحش میدهم که تازه قهرم فرمودن که چرا دختر زاییدم انگار دست منه .
امروز به محض خوابیدن جفتشون بیبیگل گفت:مادر پاشو دستی به سروصورتت بکش ادم وحشت میکنه .نگاهی در اینه به خودم انداختم پشت لبم سیاه
شده ابروهامم مثل اولش پر شده “دیگه برای خودم ارایشکر شدم ابروهام رو کمی خلوت میکنم به نظرم هنوزم چهرم دخترونست وموهای صورتمم
برمیدارم واقعا تغییر کردم بیبیگل برام اسپند دود کرده:از اونموقع که پریماه اومده اب زیره پوستت رفته مادر خیلی خوشگل شدی.شانس اوردی ها خیلیها
بعد زایمان صورتشون لک میاره ولی برایتو نیاورد الان باید اقا ببینتت به دلم افتاده امروز فرداست که سروکلش پیدا بشه.
شانه ای بالا میندازم :ماه قبلم به دلت افتاد ولی خبری ازش نشد بیخودی به خودت امیدواری نده مادر “حالا انگار ما چشم به راهیم تا حضرت والا تشریف
فرما بشن.
بیبیگل با لبخند میگوید:به اینجای ادم دروغگو (به بینیش اشاره میکند).
مریم:واقعا هم لعنت به ادم دروغگو.
بیبیگل:خدا از دلت بشنوه مادر جون حالا تا این ول وله ها خوابن برو یه دوش بگیر.
کمی زیر اب داغ میایستم وای چقدر خوبه ادم با خیال راحت بشینه زیر اب .بعد دوساعت اومدم بیرون به سفارش بیبیگل با سفیداب به جونم افتادم رنگم
باز شده وگونه هام گل انداخته.
کمی که موهام رو خشک شد بیبیگل برام بافتشون واز دوطرف کنارم انداخت عین زنای قجر .اشکان تو حیاط مشغول بازیه وپریماهم بعد شیر خوردنش
دوباره خوابید انداختمش رو پام وارام ارام تکانش میدهم که صدای جیغ اشکان اومد حتما بازم جونوری پیدا کرده که انقدر ذوق کرده .
در باز شد وپرید تو میگوید:بابا اوفده.
حتما خیال کرده ولی کسی که جلوی در ایستاده خودشه خیال نیست روم رو برمیگردونم .میگوید:قبلاها سلام بلد بودی .
مریم:خودت میگی قبلا ولی رفته رفته با همنشینی با تو اینجوری شدم.
شاهرخ:بعد اینهمه وقت اومدم اینجوری استقبال میکنی ؟
با پوزخند نگاهش میکنم:یادمون رفت گاوی گوسفندی قربونی کنیم شما ببخشید .
فقط با اشکان کار داره حتی نگاهی به پریماه نکرد ومدام به بچه ابنبات میداد دلم به بچم سوخت چون دختره باهاش اینجوری برخورد میکنه مثل خیلی از
دوروبریام که تو محلمون برای پسر داشتن میرفتن زن دیگه ای میگرفتن همه چی خاطرم هست واقعا ماها بدبختیم برای پسر قربانی میدن ولی برای دختر
مشت ولگد.
طاقت نمیارم:اینم بچته ها سراغی نمیگیری مردست زندست.
@nazkhatoonstory