رمان آنلاین گل مریم من بر اساس سرگذشت واقعی قسمت۸۱تا۹۰
رمان:گل مریم من
نویسنده:الهام ریاحی
#۸۱
بچه ها خوابیدن ومن تا دمدمای صبح بیدار بودم .دوباره حس ترس سرتاسر وجودم رو دربرگرفت طوری که جای ناخن های کشیده شدم هم با اینکه زمان
زیادی از اوم موقع میگذره به سوزش افتاده ایندفعه دارم با پای خودم دارم میرم تو باتلاق که راه نجاتی نداره یعنی دیگه شاهرخی نیست که کمکم کنه
.ودامنم الوده میشه ودیگه روی نگاه کردن به هیچکس را نخواهم داشت ضربان قلبم افزایش پیدا کرده هنوزم چهره اردشیر با جزئیات خاطرم هست یه
لحظه انگار تو رویاهام جون گرفت وکنارم احساسش کردم دستم رو جلوی دهنم گذاشتم تا جیغ نکشم لبخندی گوشه لباشه وهمین طور نگاهم میکنه ولی
لحظه ای بعد از نظرم محو شد .
صبح با صدای شرکو امدم بیرون گفت:بهتره اماده شی وقتی افتاب طلوع کرد راه میافتیم در ضمن بقیه رو هم بیدار کن تا ببرمتون پیش ننه زینب اینجا
جاشون امن نیست.
بچه ها رو اماده کردم وراه افتادیم ماشینش داره از بین میره ولی با اینحال فعلا کار راه انداز هست .به محض رسیدن پیرزنی داشت وضو میگرفت لب
چاهشون “مرغ وخروسها هم صداشون همه جارو پر کرده بود با ترمز ماشین متوجه ما شدوبطرفمان امد وقتی از نزدیک دیدمش باید سنش زیاد باشه ولی
سرحاله وتندهم راه میره ولی چین وچروکهای صورتش خبر از زندگی سخت میدهد که پشت سر گذاشته.
شرکو گفت:سلام ننه زینب .
اوهم با نگاهی دقیق سرتاپای مارا میکاود ومیگوید:علیک سلام ننه اینن مهمانانمان.
شرکو:اره مادر بهتره بریم تو.
با تعارفش پشت سرش راه میافتیم ووارد خانه میشویم همه وسایل با اینکه کنه هستن ولی تمیزن واز سلیقه صاحبخانه حکایت داره .ننه زینب با سینی
صبحانه واردشد وجلویمان گذاشت بچه ها خواب بودن فقط ماسه تا صبحانه خوردیم واو تماشایمان کرد .
ننه زینب:خب میخوایی بری پی شوهرت
میگویم:بله باید مطمئن بشم مرده یا زنده است.
ننه زینب:میدونی چی تو انتظارته هان اماده ای.
میگویم:بله قبلا هم تجربه داشتم پس از هیچی نمیترسم.
ننه زینب:خب خوبه خوبه “بهت میاد شیرزن باشی از چشات مشخصه من مواظب بچه هات هستم اگه امدی که خب میبریشون ولی اگه نیامدی مثل بچه های
خودم بزرگشون میکنم همه دلیر و بزرگوار .ترست نباشه عین شیر به دندان میکشمشون بلندشید برید به سلامت.
از حرف زدنش فهمیدم باید ادم رکی باشه “بیبیگل کنار نشسته وفقط نگاهمون میکنه میرم بغلش میکنم بدون حرف بچه ها رو میبوسم ووسایلی رو که از
قبل اماده کردم برمیدارم.
ننه زینب :با این لباسا میخوایی بری؟
با تعجب نگاهی به خودم میکنم ومیگویم:بله ایرادی داره.
ننه زینب:صبر کن الان میام.
رفت به اتاق پشتی وبا لباسی بیرون امد وگفت:بهتره اینو بپوشی اینجوری راحت از کوه کمر بالا میری.
لباس رو پوشیدم به محض دیدنم اهی سوزناک کشید و گفت:یاد جوونی هام افتادم خیلی زود به خودش مسلط شد وگفت :خیر پیش.
از زیر قران رد شدیم وراه افتادیم دیگه چیزی به طلوع افتاب نمانده موقع رفتن نگاهی به پریماه کردم بیشتر نگران او هستم چون کوچکتره واینکه دختره
میترسم اینده ای مثل من در انتظارش باشه ولی اشکان پسره ومیتونه گلیم خودش رو از اب بیرون بکشه.
به کوه زدیم هردو سکوت کرده فقط پیش میرویم ننه زینب راست میگفت لباس محلیشون البته مردانست وتوش راحتم دست و پام رو نمیگیره .
افتاب وسط اسمان بود کمی استراحت کردیم ومقداری غذای همراهمان رو خوردیم میپرسم:ننه زینب گذشته سختی داشته درسته.
شرکو:اره خیلی سخت با همین لباسی که تنه تو میرفت همراه شوهرش میجنگید دوتا از پسراش هم شهید شدن وشوهرشم دق کرد و مرد “الان با تنها پسر
باقی ماندش با عروسش زندگی میکنه پسرشم تو شهر کار میکنه براشون خرجی میفرسته به عمرم شیرزنی مثل او ندیدم همچین بهتفنگ دست میگیره که
وسط هدف رو سوراخ میکنه .
بازم راه میافتیم با به شب خوردنمون نمیایستیم وشرکو با ستاره ها مسیر رو میشناسه از بودن باهاش احساس امنیت میکنم وترسی به دل راه نمیدهم حتی
برای یکبارم مستقیم به چشمانم نگاه نمیکنه ومدام به زمین خیره میشه .
نمیدونید وقتی شرکو گفت وارد ایران شدیم چه حسی داشتم غیرقابل توصیف کمی از خاک رو برداشتم و بوسیدم .خدارو شکر در طی مسیر مشکلی برامون
پیش نیومد اینم از کاردانی شرکو سرچشمه میگرفت انقدر مسیر رو خوب میشناخت که چشم بسته هم ادامه میداد.
شب شد که رسیدیم ایندفعه کمی مسیر طولانی تر شد برای انیت خودمان ولی ارزش داشت.شب رو استراحت کردیم از اشنایان شرکو لباسی گرفتیم من با
چادر وشرکو با پیرهن استین بند وشلوار راسته خیلی عوض شده مخصوصا با ریشهای تراشیدش انگار جوان ۲۵سالست تازه چهره اصلیش رو میبینم خیلی با جذبست
@nazkhatoonstory
#۸۲
ابروهای صاف ولی پرپشت که تا کنار شقیقش ادامه داره چشمانی که تنفر ازش پیداست بینی عقابی و لبانی شفت شده با فکی منقبض شده که
نشانه جدیتش میباشد.سئار اتوبوس شدیم بسوی تهران تو مسیر حتی نمیتوانم چادرم را یه لحظه کنار بگیرم از دست کمک راننده که همه خانمها رو زیر
نظر داشت وقتی برای کمی باد زدن چادرم کنار رفت با اون چشمای تیزش صورتم رو کاوید وشرکو کنار گوشم گفت:بهتره گرما رو به نگاهای این هرزه
ترجیح بدی.
تا خود تهران فقط یک چشمم پیدا بود شرکو هم زیر لب ب خودش حرف میزد البته فکرکنم به کمک راننده ناسزا میگفت اخه اینجا جای درگیری نیست .
به محض رسیدن گفتم:حالا کجا بریم ؟
شرکو:من اشنا دارم تو خیالت نباشه.
ماشینی گرفت وراه افتادیم وطرفای همون جنوب تهران پیاده شدیم دلم برای حال و هوای این منطقه تنگ شده هرچی نباشه ۱۶سال از عمرم در اینجا
گذراندم.خودش کلید داشت ووارد خانه شدیم هیچکس نیست .
میگویم:من میرم پی روزنامه های ماه های قبل .
میگوید:تو به فکر شام باش من میرم پیدا میکنم.
رفت از لحن حرف زدنش خوشم نمیاد همیشه امر میکنه برای شام یه چیزی سرهم کردم اخه وسایل بخصوصی نداشت.نزدیک ۱۰شب برگشت با چندتا
روزنامه در دستش میگوید:به زور پیدا کردم وقتی میبینن نیاز داری چندبرابر حساب میکنن.
روزنامه ها رو زمین پهن کردم ومشغول مطالعه شدم چندروز پشت سرهم تیتر مطالب به شاهرخ اختصاص داشت و اخرین روزنامه خبر تیرباران اورا نوشته
که مربوط به یک هفته پیش است.
از اسمی که به عنوان شاهد ذکر شده چشمام چهارتا میشود :
سرهنگ رضا امیری .
وای مگه این نمرده بود پس اسمش اینجا چکار میکنه ادامه مطلب را میخوان :
در پی شهادت سرهنگ امیری که از رابطه سرهنگ معین الملک با مریم راستین “خرابکار در پی تعقیب وهمچنین شهادت فروغ معین الملک حکم دادگاه
محرض شده وبا پیگیریهای تیمسار امانی از دست داشتن سرهنگ معین الملک در خرابکاریها حکایت داردو در پشت صحنه از گروه حمایت میکرده ودر
برنامه هایشان ترورهای شخصیتان اول حکومت را در سر داشتن که با تلاش امانی این گروه منحل شدوسرهنگ به دلیل خیانت و اقدام علیه امنیت ملی به
تیرباران محکوم شد که این حکم در ۰۱/۰۷/۵۵ اجرا خواهدشد.
بیحال شدم یعنی تا ۲۵ روز دیگه حکم اجرا خواهد شد.به مطالب قبل برمیگردم ودنبال سرنخی از این ملعون میگردم این خبر برای ۲۵/۵/۵۵انتشار داده
شده.که حکایت از زخمی شدن امیری وشهادتش درباره شاهرخه که کل مطلب این را میگفت:که با فهمیدن رابطه سرهنگ ومریم راستین ایشان قصد جان
مرا داشتن وبهم تیراندازی کردن وگروه رو از محل موردنظر فراری دادن تا نتوان علیه ایشان مدارکی را جمع کرد……………..وبنده با تلاشهای تیمسار امانی
از جنایتهای این فرد پرده برداشتیم …………..ودر اخر به عنوان پاداش ایشان از سمت افسری به سرهنگی ارتقا پیدا کردن وجانشین سرهنگ معین الملک
شدن.
خون خونم رو میخوره.
خب امیری سرهنگ شد وبه ارزوهای دوردستش دست پیدا کرد این شیرینی رو به کامش تلخ میکنم خواهیم دید ولی یه موضوعی فکرم رو خیلی به خودش
مشغول کرده چرا فروغ علیه شاهرخ شهادت داده مگه ادم با شوهرش همچین کاری رو انجام میده این وسط باید یه مسائلی وجود داشته باشه که من ازش
بی اطلاعم ..صدای شرکو رشته افکارم رو میبره :شام نمیخوری؟
میگویم:نه میل ندارم.
شرکو استینهاش رو بالا زد مشغول خوردن شد:با غصه خوردن کاری از پیش نمیره باید قوی باشی تا با مسائل روبرو بشی وقادر به حلشون باشی.
میگویم:راسیت کی برمیگردی؟
شرکو بدون نگاهی به من میگوید:کجا؟
مریم:خب مگه نمیخوایی برگردی اینجوری دیدرت میشه ها؟
شرکو:تا کارت تموم نشه برنمیگردم .مگر اینکه غیرتم را قی کرده باشم که یه زن تنها اونم با سابقه سیاسی رو تنها بزارم حرفم نباشه .
میدونست میخوام شروع کنم دستم رو خوند:برای خودت دردسر درست میشه اگه من تنها باشم راحتترم اگه هم گیر بیافتم خیالم راحته که تنهام اینجوری
عذاب وجدان تو هم سراغم میاد.
شرکو درحال تا کردن سفره میگوید:تو نگران نباش منم کم از این حکومت نکشیدم پس دخلی به تو نداره.درضمن تو رو که همه میشناسن پس به راحتی
نمیتونی از پس کاراهت بربیایی.
ته دلم خوشحال شدم که یه مرد کنارمه که بهش اطمینان هم دارم .صبح زود از خانه زدیم بیرون نمیدونم باید از کجا شروع کنم فکری مثل برق از سرم
گذشت باید برم خونه شاهرخ رو درنظر بگیرم حتما فروغ بیرون میاد با تعقیب کردنش خیلی چیزها برام روشن میشه .
تو این دو روز هیچکس از خانه بیرون نیامد بخاطر همین موقع شب شرکو از دیوار رفت تو وبا سرگوشی که اب داد متوجه شد خانه خالی است باید
میفهمیدم اینو از درختان خشک شده وهرس نشده خواستم برم داخل دلم برای سلولم تنگ شده ولی شرکو نذاشت وشبانه رفتیم به خانه .
@nazkhatoonstory
#۸۳
درس خانه پدری فروغ رو میدونم یعنی از بیبیگل گرفتم تا محض احتیاط لازمم میشد با ماشینی که شرکو از دوستش قرض گرفت راحتتر میتونیم خانه را
دید بزنیم ومثل چندروز پیش از بس کوچه را به بهانه های مختلف بالا وپایین کردم که پاهام تاول زده بود”اما الان راحتم ودر ماشین نشستیم البته با فاصله
تا شک برانگیز نشوییم .شب ماشینی جلوی منزلشان ایستاد دقت که کردم دیدم خود نامردشه که از ماشین پیاده شد وبه رانندش نمیدونم چی گفت وداخل
رفت .
خب پس معلومه اینها در ارتباط هستن ونصف شب بیرون امد وکسی هم همراهش هست بله یه خانم که بوسیدش از تاریکی شب دارن استفاده میکنن
.سرهنگ رو تعقیب کردیم جلوی ویلایی پیاده شد که از ظاهرش حدس مسیزنم خانه خودش باشد خودش که چه عرض کنم همسرش .
شرکو:چیزی فهمیدی؟
در حالیکه عمیقا به فکر فرو رفتم ودارم به دنبال رابطه بین این دو میگردم میگویم:امیری زن داره وازش مثل سگ میکشه وفروغم قبلا عاشق سینه چاک
امیری بوده والان از پیش اون میاد درحالیکه اون متاهله ولی نمیدونم از سرهنگ تاحالا طلاق گرفته یا نه که فکر نکنم بخاطر بدست اوردن اموالش مطمئنن
صبر میکنه ………نمیدونم مغزم قاطی کرده.
در این سه روز امیری شبها میامد ومیرفت باید سراز کار اینها دربیارم از بین ادرسهای که بیبیگل بهم داده سراغ یکی از خدمه میروم .
منزلشان حوالی خانه ماست وقتی در رو به روم باز کرد گفت:با کی کار دارید؟
عینکم رو که نصف صورتم رو پوشونده برمیدارم مات موند میگوم:مهمان نمیخوایی؟
با تته پته میگوید:ب ….بفرمائید تو.
داخل میروم بیچاره از شرکو ترسیده ومدام نگاهش بین ما در گردشه میگویم:ببین اعظم جان اومدم چندتا سوال ازت بپرسم وقول میدم اسمت رو اصلا از
یاد ببرم چه برسه به حرفات .میخوام همه چیزایی رو که میدونی بی کم وکاست برام تعریف کنی.
اعظم که رنگش مثل دیوار سفید شده میگوید:من …من میترسم خانم.
دستم رو روی دستش میگذارم:نترس بخاطر بچه هام حرف بزن الان تو کشور غریب منتظرمن ومن باید شاهرخ رو نجات بدم ……ناخواسته اشک تو چشمم
امد ودلش نرم شد برای اطمینان قران رو از روی طاقچه برمیدارم وبهش قسم میخورم تا حرفی ازش نزنم.
میگوید:والا همون روز که شما فرار کردید اقا فرستاده بود پیتون تا مسئله ای رو باهاتون در میان بزاره وقتی دیدن جاتره وبچه نیست وای خانم مثل دیوانه
ها اروده میکشید وهمه رو مواخذه کرد مخصوصا بیبیگل بیچاره رو حتی چند روز حبسش کرد وقتی فرستاد پیتون در خیابانهای اطراف وخبری ازتون نشد
خودشون هم رفتن وفکر کنید همون روز عروسی برگزار میشد وای قیامتی شده بود که نگو ونپرس سرت رو دردنیارم فروغ خانم با لباس عروس ودب دبه
وکبکبه موند بدون داماد وعروسی بهم خورد فروغ خانم همچین از ته دل جیغ میکشید که خانه میلرزید .وقتی فردا صبحش امد خانه صداشون همه جا رو
برداشته بود وفروغ دلیل میپرسید واقام جوابش رو نمیداد اخر که دید خانم دست بردار نیست گفت که مراسم بهم خورده ودیگه او رو نمیخواد .فروغ خانم
غش کرد ولی اقا توجهی نکرد وحتی عموش امد همون جوابها رو داد فروغ خانم قسم خورد که انتقامش رو از اقا بگیره …. .
فشارم پایین افتاده با اشاره دستم میره برام ابقند میاره کمی حالم بهتر میشه یعنی تو اینمدت هم شاهرخ وبیبیگل بهم دروغ گفتن اخه چرا؟؟؟؟؟
ازش میخوام ادامه بده :تا اینکه اقا گروهتون رو منحل کرد واین افسر امیری گور به گوری نمیدونم سروکلش از کجا پیداشد وبا کمک فروغ خانم اون
مدارک رو علیهش جمع اوری کردن وتیمسار امانی مهر نهایی رو بهش زد وقراره اقا رو ….
هقهق گریش بلندشد میگوید:من تو این چندسال از اقا بدی ندیدم نه من همه درسته تند بودن ولی کمک میکردن .بچه یکی از خدمتکارا مریض بود وما به
اقا خبر دادیم پول دوا درمان نداره بدون اطلاع اون خدمتکار بهترین دکترارو براش اورد ودرمونش کرد خدایی دست ودلباز بود من الانم دارم با پولایی که
اقا به مناسبتای مختلف بهم میداد دارم سر میکنم .دیگه دست ودلم نمیاد جای دیگه ای کار کنم خانم جون………
@nazkhatoonstory
#۸۴
بدون حرف بلند میشم میگویم:ممنون اعظم خانم لطف بزرگی در حق منو بچه هام کردی .
اعظم که با گوشه چادرش اشکاش رو پاک میکنه میگوید:خدا نگه دارشون باشه خانم واقا رو نجات بده از دست این خدابیخبرا.
شرکو هم وضعیتم رو درک میکنه وسوالی نمیپرسه انقدر حالم بده که در عقب دراز کشیدم وهمینجور اشکام روونه اخه چرا “چرا بیبیگل که انقدر دوستم
داره این کارو کرد هرچند چنددفعه میخواست چسزی بهم بگه ومنصرف میشد حالا میفهمم اون حرفاش که میگفت زود قضاوت نکن برای چیه حالا اگه اون
حرفا رو بهم میگفت چی میشد اخه الان تو این وضعیت که هر روز که میگذره وبه موعد تیرباران شاهرخ نزدیک میشیم باید این حرفا رو بشنوم .
حتی بدون شام خوابیدم از شدت سردرد نمیتونستم بخوابم با دارو قوی به خواب رفتم .
میبینم همه جمع شدن ومنتظر ایستادن جمعیت رو کنار میزنم وبه جلو راه میابم هرچند “چندنفر فرصت طلب بشکونم گرفتن ولی به جلو رسیدم دیدم در
جایی بزرگ باز شد وشاهرخ همراه چند نفر امد بیرون جای سالم تو بدنش نمانده وکشون کشون میارنش بیرون ومیبندنش به میله ای وسربازها با اماده
باش شلیک کردن نمیدونم چقدر ولی در عرض یک دقیقه هم لباسش سوراخ سوراخ وخونی شد از ته دل جیغ میزنم واز خواب میپرم .شرکو با یه لیوان اب
بالای سرم ایستاده وارامم میکنه:خواب دیدی نتری خواب بود.
دیگه خوابم نبرد ودر جام مدام غل میخورم ونقه میکشم اگه شده بمیرم باید این امیری وفروغ رو با خودم به درک ببرم .یاد حساسیت همسر امیری افتادم
باید یه جوری ارتباط اینها رو بهش اطلاع بدم .این سه تا مشغول هم باشن اخه همسر امیری هم از شاهرخ بخاطر زخمی کردن شوهرش شکایت کرده پس
بهتره باهم سرگرم باشن تا برم سراغ تیمسار امانی.
صبح با کمک شرکو شماره منزلشان رو پیدا کردم وتماس گرفتم به محض برقراری ارتباط خدمتکارشان برداشت:بفرمائید/
میگویم:با خانم مهین کار دارم.
میگوید:بگم کی با ایشون کار داره؟
میگویم:بفرمائید فروغ معین الملک.
بعد از لحظاتی برداشت معلومه نفس نفس زده از شنیدن اسم فروغ شوکه شده حتما میگوید:مهین هستم بفرمائید.
میگویم:بنده فقط میخوام یه خبری رو به اطلاعتون برسونم اقای امیری با فروغ معین الملک در ارتباط اگه در صحت حرفای من شک دارید میتونید راس
ساعت ۹شب در منزل فروغ معین الملک منتظر ایشون باشید……
وسط حرفم میاید:من به شوهرم اطمینان دارم ولازم نیست دیگه تماس بگیریدکه میدم پیتون رو بگیرن واز کارتون پشیمون بشید.
میگویم:من وظیفه خودم دانستم بهتون اطلاع بدم وخدادحافظ.
میدونم میاد حرفاش برای اینه که مزاحمش نشویم وشایدم از این مزاحمها زیاد داشته به هرحال شک میکنه “خب امیری جان بچرخ تا بچرخیم.
نزدیکای ساعت ۹ با فاصله ی بیشتری ایستادیم .ماشینی جلوتر ایستاد دیدم خودشه ولی پشت سوار شده وچراغای ماشینم خاموش کردن راس ساعت نه
ماشین امیری امد وخودش پیاده شد وبسوی منزل رفت .همسرش حرکتی نکرد وهمونجا موند برای اطمینان وای نمیدونید تو دلم جشن برپاست یه اشی
برات پختم که یه وجب رو ش روغن وایساده.نصفه شب بیرون امد همراه فروغ ودر حال معاشقه شون همسرش از ماشین پیاده شد وبطرفشون رفت .دلم
داره تاب تاب میکنه میخوام ببینم چیکار میکنه ارام نزدیکشون شد وایستاد انها با حضور کسی از هم جدا شدن خشک شدن هرجفتشون رو دیدم .همسرش
نگاهشون کرد وبسمت ماشینش رفت امیری مثل سگ دنبالش افتاده وصداش رو میشنوم:مهین …مهین برات توضیح میدم….مهین.
مهین بدون توجه بسمت ماشینش رفت وسوار شد امیری مدام به شیشه میزنه:بزار برات توضیح بدم بده پایین شیشه رو.
گاز داد ورفت امیری وسط کوچه نشست فروغ اومد ودستش رو روی شونه اش گذاشت وگفت :بهتره اهمیت ندی .
امیری با پرخاش دست او را کنار زد وگفت:اهمیت ندم دودمان من رو به باد میده یادت رفته باباش چکارست هان .
فروغ با ناز میگوید:حالا کاریه که شده بهتره بریم خونه ما اینجا نمیشه که تا صبح بشینی.
امیری:نه باید برم براش توضیح بدم
@nazkhatoonstory
#۸۵
سوار ماشینش شد بدون توجه به خواهشهای فروغ رفت.خیالم از این بابت راحت شد موند تیمسار امانی که باید به سراغش برم .
خب ادرسش رو دارم فقط باید ساعات رفتن وبرگشتنش رو بدونم خیالم از بابت اینها راحت شد .زمان به سرعت میگذره وبه تیرباران شاهرخ نزدیک میشه
تنها ۱۰ روز دیگه فرصت باقی مونده ساعت شنی داره به اخر میرسه.
بیچاره شرکو هم اسیر من شده وبی حرف هرجا بگم میبرتم بدون سوال خدارو شکر میکنم که سرراهم قرارش داد وگرنه نمیتونستم با وضعیت پیش اومده
کاری از پیش ببرم .از شب ساعت ۸ جلوی خانه او کشیک میدهیم وهنوز خبری ازش نشده نزدیک ۲شب به منزلش امد .وصبح ساعت ۶ از خانه بیرون
رفت همین امشب باید به سراغش بروم چاره ای نیست با حرفایی که شنیدم باید نجاتش بدم بخاطر من تو این دردسر بزرگ افتاد .جام زهر رو سر میکشم
وشب بعد از برگشتنش از حیاط پشتی با کمک شرکو از دیوار بالا میروم ودرحیاط فرو میام سگی رو به درخت بستن که بمحض دیدنم دیوانه شده ویه سره
پارس مسکنه با ترس از کنارش رد میشم اگه زنجیرش پاره بشه تکه پاره ام میکنه صدای تیمسار میاد که میکوید:ساکت باش .ساکت باش پسر این روزا هر
چی که میبینی صدات درمیاد ارام باش میخوام بخوابم.
با بسم االله وارد میشوم تیمسار کنار شومینه خاموش نشسته وداره گرامافون گوش میده صدای دلکش خانه رو برداشته وچه طنینی داره صداش که از خود
بیخود شدم ولی با اینجال به خودم مسلط شدم با صدای بلند طوری که بشنود میگویم:سلام تیمسار.
با بهت بهم نگاه میکنه اول به دستام تا ببینه اسلحه یا هرچیز دیگه ای همراهم هست یانه میگویم:هیچی همراهم نیست.
از جاش بلندشد:میدونستم از لونت میایی بیرون غزال تیزپا.
با کمال خونسردی البته چاره ای هم ندارم روی مبل کنارش مینشینم :برای شما چه فرقی میکنه جناب تیمسار که منو پیدا کنید.؟
تیمسار :خیلی بکارم میاد شاهرخ دیگه کیش ومات میشه با شهادت تو.
میگویم:ولی من برای این اینجا نیومد
تیمسار :اونش مهم نیست حالا که اومدی کاری رو که من ازت میخوام انجام میدی چون راه دیگه ای نداری با خواست خودت اومدی اینجا ولی با خواست من
از اینجا میری بیرون.
مریم:من اومدم یه سری حقایق رو براتون اشکار کنم.
تیمسار با کنجکاوی بهم خیره شده :این حقایق چی هست؟
مریم:این حرفای من شرط داره؟
تیمسار:تو نمیتونی برای من شرط بزاری متوجه هستی عزیزم.
از عزیزم گفتنش چندشم میشه مخصوصا با چروکای زیر گردنش با اینحال میگویم:این مطالب به نفع شما وحکومت افرادی بین شما هستن که با کسب
اطلاع ازخبرهای مخفی اونها رو بر علیه شما برای شوراندن مردم استفاده میکنن.
تیمسار:خب شاهرخ رو گرفتیم دیگه شخص دیگه ای هم هست؟
مریم:بله کسی که الان جایگاه شاهرخ رو اشغال کرده .
تیمسار:منظورت امیری است اون که برای یه درجه ارتقا برای همه داره دم تکان میده.
مریم:بله این دم تکان دادنها برای اینه که هم از توبره میخوره هم از اخور من با مدرک حرفم رو به شما اثبات میکنم.
تیمسار از جاش بلند شد ودرحال قدم زدن میگوید:این مدارک کجان؟
مریم:میگم ولی باید به شاهرخ کمک کنید.
تیمسار:اول مدرک “بعد نظرم رو بهت میگم.
مریم:با اینکه میدونم میتونید به حرفتون عمل نکنید میگم….هر انچه رو که به گروهمون مربوط میشد براش گفتم با شنیدن مطالب چشماش چهارتا شده وبا
دقت بهم گوش میده در اخر برا اثبات حرفم گفتم:اون باغ که توش مخفی شدیم ارث پدری اوست که امجا بودیم درضمن من دست نوشته هاش رو زیر
درخت چال کردم میتونید برید پیداش کنید تا باورتون بشه چی میگم.
سریع تلفن رو برداشت :الو حمیدی همین الان به ادرسی که بهت میدم میری …
میگویم:زیر درختی که روش علامت ضربدر داره البته باید خیلی دقت کنه تا تشخیصش بده دقیقا روبروی پنجره است خاک رو که برداره مدارک اونجاست.
حرفای منو به ان شخص مخابره میکنه ومیگوید:همین الان میری ونتیجه رو بهم اطلاع میدی سریع منتظرم.
بعد از قطع تماس میگوید:اگه حرفات حقیقت داشته باشه یه پدری از پدر “پدر سوختش دربیارم که اون سرش ناپیدا .ولی با اینحال جرم سرهنگ هم بازم
سنگینه کمک به یه زندانی سیاسی برای فرار از اجرای قانون به هرجهت نابخشودنیست.
مریم:کمک به کسی که بیجهت فقط به دلیل اینکه حقش ضایع شده به نظرتون نابخشودنیه .شما بهتره دنبال خرابکاران اصلی بگردین کسانی که مواد مخدر
وارد میکنن بدون موانع قانونی وباعث تباه شدن زندگی منو امثال من میشن جناب تیمسار “نه اینکه به دنبال کسانی باشین که تنها بخاطر بخطر انداختن
موقعیت شما به دست قانون سپرده میشن.اونم قانونی که از من نوجوان به عنوان قاچاقچی موادمخدر یاد میکنه وبه پای چوبه دار میفرسته..
@nazkhatoonstory
#۸۶
با لبخند میگوید:از جسارتت خوشم میاد بی پرده وبدون ترس حرفت رو به من میزنی هرکس دیگه ای جای تو بود الان التماس میکرد.
مریم:من اهل التماس نیستم هیچوقت به سرهنگ هم التماس نکردم حتی موقع مرگم .با اغوش باز داشتم بسوی چوبه دار میرفتم ولی ایشون نجاتم دادن
وباعث شدن چشمم روی خیلی مسائل باز بشه.
تیمسار:اگه به قبل برگردی بازم فعالیت سیاسی میکنی.؟
مریم:گروهی که هدفش حقیقی باشه نه ارمانهای تو خالی وپوچ که از امثال ما بعنوان پله برای صعود خودشون استفاده میکنن.
ولی راستش اگه برمیگشتم دیگه سراغ اینکارها نمیرفتم وبه درسم میچسبیدم والان دانشجو مملکت بودم وبه درد مردم میرسیدم نه اینکه به این وضعیت
فلاکتبار بیاافتم .
برایم نوشیدنی ریخت وخودش قدم زد کمی اب خوردم تا دهنم که خشک شده مرطوب بشه با زنگ تلفن سریع به سمتش رفت:بگو حمیدی ؟
………
پس اونجا بود .همین الان بیارشون اینجا خیلی سریع.
میگویم:دید یدحقیقت رو بهتون گفتم.
جوابم را نمیدهد عصبیست وبا مشت به کف دستش میزند به سرعت باد زنگ خانه به صدا درامد وحمیدی وارد شد البته من ندیدمش مدارک رو جلوی درب
به تیمسار داد.امد سر جایش نشست وهمه مطالب رو چک کرد وسری تکان میدهد .
خب جناب سرهنگ امیری بدجوری رودست خوردی بیچاره دلم به حالت میسوزه این پست ومقام همانطور که به شاهرخ وفادار نبود به تو هم وفا نکرد
.تیمسار:پدری ازش دربیارم که اون سرش ناپیدا.
میگویم:من باید چکار کنم علیهش باید شهادت بدهم.
تیمسار:نه اگه بیایی اول خودت رو میگیرن وحرفت رو هم باور نخواهند داشت من از بقیه دستگیر شدگان سوال میکنم تا صحت مطالب رو ذکر کنن دال بر
اینکه اصلا تو رو نمیشناسن وبه دستور انها اسم تو رو نام بردن.
مریم:تکلیف شاهرخ چیه اون که همیشه به این حکومت وفادار بوده؟
تیمسار:اگه امیری متهم بشه خودبهخود شاهرخ تبرعه میشه نگران نباش.معلومه دوسش داری.
مریم:نگرانیم دال بر دوست داشتنم نیست نمیخوام بیگناه به سرنوشت من دچار بشه ومیخوام تلافی کارش رو دربیارم جناب تیمسار.
تیمسار در حالیکه به طبقه بالا اشاره میکنه میگوید:میتونی بری استراحت کنی عزیزم.
با ترس بهش نگاه میکنم یا لبخند میگوید:بهتره راحت باشی کاریت ندارم تا وقتش برسه.
به محض رسیدن به اتاق درب رو قفل میکنم وفقط یکبار چراغ رو خاموش روشن میکنم تا شرکو خیالش از بابت من راحت شود صدای تیمسار رو میشنوم
که داره با تلفن صحبت میکنه وبه محض طلوع خورشید از خانه رفت بیرون ومنو تو اتاق زندانی کرد.من به اسیر بودن عادت کردم اینم روش.
شب به محض برگشتن گفت:همه دستگیر شدگان اعتراف کردن که تو رو نمیشناسن البته اولش تکذیب میکردن وقتی مشخصات چهرت رو خواستم همه
چرت وپرت گفتن ووقتی گفتم همتون رو میزارم سینه کش دیوار نطقشون باز شد وتائید کردن اسم تو رو لفظا شنیدن وهمش زیر سر شخصی به اسم
مسعود بوده که کشته شده در درگیری وامیری جون سالم به در برده .فردا دادگاه داره وهمه چی مشخص میشه .
همین که تونستم شاهرخ رو از مرگ نجات بدم خودش کلی ومنم شاکرم از خدا که زمینه رو فراهم کرد تا خائنین رو به مردم بشناسونم تا گول حرفای
فریبنده انها رو نخورند .امشب تیمسار برنگشت معلومه سرش خیلی شلوغه ومنم راحتترم .خیلی دوست دارم عکس العمل شاهرخ رو وقتی این خبر رو
بهش میدن بشنوم ایکاش نامری میشدم ومیرفتم زندان ومیدیدمش واز میپرسیدم دلیل دروغهاش چی بوده چرا گولم زده و اواره کشور غریبم کرد هرچند
اگه میموندیم جان بچه ها هم در خطر میشد
@nazkhatoonstory
#۸۷
خدمتکار تیمسار میامد غذا رو میپخت ومیرفت فکر کنم از ترسش بود چون حتی خانه رو نظافت نمیکرد فهمیدم دستور اکید تیمسار .با اینکه میلی به غذا
نداشتم میخودم چون احتمال میدهم منم دستگیر بشم رو حرف اینها نمیشه حساب کرد وبرای حفظ منافعشون دست به هرکاری میزنن باید جون داشته
باشم زیر شکنجه دوام بیارم .دلم برای بچه ها پر میکشه خیلی وقته ازشون خبری ندارم بیشتر نگران پریماهم میدونم بیچارشون کرده ولی تا اونجاست اونم
پیش شیرزنی مثل ننه زینب خیالم راحته ولی کار این دل دست من نیست وبی اختیار بیتابی میکنه همونجور که بهونه دیدن شاهرخ رو داره هرچقدر فکر
میکنم نمیدونم با بلاهایی که سرم اورده چرا بازم ته دلم دوستش دارم شاید چون وقتی گیرش افتادم بچه بودم .با احساسات بچگانه وشایدم بهش عادت
کردم نمیدونم خودمم سرگردانم خب هرچی نیاشه پدر بچه هام که هست …..
با باز شدن درب از فکر در اومدم تیمسار از چهره اش خستگی پیداست وروزنامه ای در دست دارد میگوید:همه چی تمام شد.
روزنامه رو جلوم میندازه سریع برگه میزنم در صفحه اولدرج شده:
خیانت سرهنگ امیری .
وکل ماجرا رو ذکر کرده واز دفاعیه فروغ از او وسکوت پدر زنش در این زمینه بدون دفاع از او وشهادت فردی به اسم زهرا…از دیدن اسمش بهتم میزنه
زهراست دوست دوران تحصیلی کسی که تونست منو نجات بده :
بله اینجانب زهرا… وهمسر مسعود که در درگیری بین این گروه وسرهنگ معین الملک درگذشت .مسعود همسرم منو به اجبار در کارهای خودش شریک
میکرد وکار من کپی برداری از دست نوشته های ایشان بودالبیته به زور وهمسرم این اطلاعات رو از سرهنگ رضا امیری میگرفت وبین مردم پخش میکرد
و………………….. .
وای زهرا زنده است پس شاهرخ میگفت که اعدام شده ای خدا لعنتت کنه که منو اینهمه بازی دادی چه شبایی که نمیتونستم بخوابم وعذاب وجدان داشتم
پس زهرای من زنده است وحالا با اینکارش لطف شاهرخ رو جبران کرده ادامه مطلب رو میخوانم که نوشته خود زهرا هم دستگیر شده تا بازجویی لازم
ازش انجام بشه….
خدایا به اندازه بزرگیت شکر که چقدر بهم لطف داشتی اشک همینجور از چشمام روان شده وکنترل خودم و از دست دادم تیمسار میگوید:انقدر خوشجال
شدی که داری گریه میکنی.
با پشت دستم اشکام رو میگیرم ومیگویم:بهترین خبر تو زندگیم بوده تو این چندسال.
تیمسار:برای محرض شدن خیانت امیری وبیگناه بودن شاهرخ باید در دادگاه بعدی حاضربشی.
هرچند ترسیدم ودست وپام سرد شد با اینحال میگویم:باشه حرفی ندارم .
تیمسار :میدونی که خودتم دستگیر میشی وحکمی که چندسال قبل باید اجرا میشد به اجرا درمیاد.
اب دهانم رو قورت میدهم:بله میدونم .
تیمسار:خب نمیترسی؟
مریم:چه بترسم چه نترسم این اتفاق میافته خب سرنوشت من اینطور بوده ومن راضیم فقط نگران بچه هام هستم که جاشون هم امنه پس دیگه کاری برای
انجام دادن ندارم دیگه به اخر دفتر سرنوشتم رسیدم وگریزی نیست.
تیمسار:حق میدم سرهنگ میدزدیتت ونگهت میداشت حالا درکش میکنم .
از نگاهش که به سرتاپام خیره حس خوبی بهم دست نمیده وادامه میدهد:الان حکم ازادی سرهنگ دست منه وبرای صادر کردنش شرط دارم.
خیره نگاهش میکنم تا دادمه بده:وشرط ازادیش اینه که با من باشی تا اخرعمرت.
سریع از جام بلند میشوم وبسمت درب میروم ومیگویم:این ارزو رو به گور میبری .
وقتی درب رو باز کردم:کافیه پات رو بزاری بیرون تا هم دستگیرت کنن وهم سرهنگ عزیزت رو سوراخ سوراخ کنن حالا میتونی بری عزیزم.
انگار جریان برق بهم وصل کردن با حضور من هردومون نابود میشیم البته با خزعولاتی که امانی سرهم میکنه .یاد زهرا میافتم که زنده است واین از صرقه
سر شاهرخه برمیگردم:بهم فرصت بده فکر کنم.
برای خودش جامی میریزه میگوید:نه وقت نداری همین حالا من وقت ندارم تا سر ادمای بی ارزشی مثل تو هدر بدم .
مریم:اگه بی ارزشم چرا تحویلم نمیدی؟
تیسمار:اون مراسمی که گرفتم یادته با خاموش شدن چراغها بوسیدمت هان یادت هست من هنوز کام دلم رو از تو نگرفتم ومیدونم من هرچقدر پیر بشم
تو هنوز جوونی الان باید نزدیک ۲۲ سالت باشه درسته “اگه من تا ۱۰۰ هم عمر کنم یعنی تا ۱۵ ساله دیگه تو هنوزم جوونی اون موقع میشه ۳۷ سالت واین
خوبه (از حالت عادی خارج شده )من عاشق زنهای جوانم وخوشگل که هر دوتاش رو داری وهمچنین جسارت که من خیلی دوست دارم عزیزم .
تلو تلو خوران به طرفم میاد ازش فاصله میگیرم:اول شاهرخ رو ازاد کن بعد هرکاری بخوایی برات انجام میدم .
تیمسار با لحن کشداری میگوید:نه نه من طاقت ندارم بیا اینجا غزال گریزپا.
به سمت پله ها میروم وبدو به طبقه بالا میرم وخدا رو شکر پیره وقوای بدنیش ضعیفه وهمونجا رو پله ها افتاد ونتونست بیاد بالا اگه شاهرخ بود نمیتونستم
@nazkhatoonstory
#۸۸
جون سالم به در ببرم .بدنم مثل بید میلرزه برای شاهرخ وبچه هام باید تن به خواستش بدم اینجوری شاهرخ میره سراغ بچه ها و برشون میگردونه …..نه نه
دوراهی سختیه نمیتونم تصمیم بگیرم اخه شاهرخ به درو از خیلی از رفتارهاش جذاب بود ولی این پیری مخصوصا با چین وچروکهای صورتش که مثل سگای
خارجیست رو نمیشه باهاش کنا راومد درضمن من همسر شاهرخ بودم حالا هرچند صیغه ای ولی این دفعه واقعا حکم معشوقه رو پیدا میکنم .صبح با صدای
تیمسار به خودم میلرزم وقتی دیدمش خیلی اراسته داره به سرکارش میرود ومیگوید:امروز شاهرخ ازاد میشه البته با کلی تشریفاتی که براش در نظر گرفتم
چون باعث شد غزال گریزپای من با پای خودش بیاد سراغم .میدونی تو همون مهمونی ازت خوشم اومد ولی شاهرخ قبول نکرد تا بعنوان پرستارم باشی اخه
خب اون موقع پرستار او بودی….قهقه ای سر میدهد وادامه میدهد:وحالا نوبت منه اون جوونه ومیتونه باب دلش رو پیدا کنه ولی من چشمم فقط تو رو گرفته
وبدستت هم اوردم بهتره تا برگشتن من اماده باشی با روزنامه میام تا همه حرفام رو باور کنی میدونم به هیچکس اعتماد نداری.در ضمن بلقیس هست تا
کمکت کنه فعلا خداحافظ.
با بردن نام بلقیس زنی سیه چرده که شبیه دربونهای جهنمه ظاهرشد اینو اورده تا دست از پا خطا نکنم وخودمم خلاص نکنم اوهم شیش دونگ حواسش به
منه وچشم ازم برنمیداره معلومه از اون به قول مادرم دریرده هاست ونمیشه باهاش درافتاد نیمدونم این گذر زمان رو چطوری براتون توصیف کنم که
هرثانیه اش مثل عمر داره میگذره انقدر گریه کردم که دیگه چشمام تار شده ودل بلقیس هم به حالم نمیسوزه اولین باره که نیاز به ترحم دارم تا او نجاتم
بده وبزاره برم ولی افسوس و صد افسوس که فایده نداره دلش از سنگه وبا پوزخندی از کنارم رد میشه ودر اخرم گفت:این ننه من غریبم بازیا رو بزار کنار
بهتره خودتو اماده کنی.
در این یک هفته خبری از تیمسار نشد ولی زنگ زده وگفته که امروز میاید انهم با دست پر.
بزور منو روی صندلی نشوند وسرخاب سفیداب بهم زد الحق هم که دهاتیه وارایشم خیلی تنده یه لباسم بهم داد که نپوشیدنش ادم راحتتره خیلی بازه حتما
سلیقه تیمساره .با روون شدن اشکام تمام دور چشمام سیاه میشه واوهم زیر لب غر میزنه اهمیتی بهش نمیدهم به گریه خودم ادمه میدهم این چه سرنوشتیه
من دارم اخه چرا بین اینهمه ادم چرا این بلاها باید سر من بیاد اخه.نه نمیزارم دستش بهم بخوره مردک رذل وکثافت من خودمو نمیفروشم همون یه بار
برای هفت پشتم بسه بخاطر اونها لال مونی گرفتم وبچه شاهرخ رو به شکم کشیدم ایندفعه فرق میکنه نمیزارم الوده بشم نمیخوام با صدای بلند داد
میزنم:نمیخوام نمیزارم.
بلقیس میگوید:چه بخوایی چه نخوایی باید خودتو اماده کنی “ادم هرچقدر پیر میشه حرصش جوون میشه اینم از اون دسته ادماست یه مدت باهاش کنار بیا
بعدش دلش رو میزنی ومیندازتت بیرون برو خداروشکر کن عقیمم هست وگرنه اون ضرب المثل قدیمی رو شنیدی که میگه زن جوون ومرد پیر سبد بیارو
بچه ببر میشد حکایت تو” بهتره راه بیایی چاره ای نداری اخه .
وقتی فکرش رو هم میکنم که میخواد دستش بهم بخوره باورتون میشه بدنم کهیر زده .امیدوارم خدا نظری بهم بکنه واز دست این مردک منو نجات بده
تنها چیزیه که ازش میخوام .
بلقیس با اخم وارد اتاقم شد:همین الان سرهنگ زنگ زد وگفت برای میهمانی میره باشگاه وشب دیر برمیگرده بهتره دیگه ابغوره نگیری که دیگه داری
.حوصلم رو سر میبری .
از خوشحالی اشک میریزم بازم همین فرصت غنیمته .تا نزدیکای صبحم خبری ازش نشد ومنم خوشحال مدام نام خدا رو به زبان میارم تیمسار شاید کمی
منو بهش بدبین کرد ولی هیچوقت نمیتونست منو کافر ومنکر وجود خدا کنه همین کارش از صدتا معجزه برام با ارزشتره “خدایا شکرت”
صدای زنگ تلفن باعث شد تا سکوت کنم وگوش بسپارم بلقیس:منزل تیمسار امانی بفرمایید.
. …………….
بلقیس:چی؟
. …………………
بلقیس با گریه میگوید:اخه مگه میشه همین چندلحظه پیش تماس گرفتن وگفتن میرن مهمانی.
……….
صدای هقهق بلقیس بلند شده ومیگوید:وای چی شد اخه تیمسار “خدا باعث و بانیش رو لعنت کنه خدا ذلیلیتون کنه..
صدای قدمهای عصبیش رو میشنوم که داره از پله ها بالا میاد درو محکم باز کرد واومد سمتم:خیالت راحت شد زنیکه هرزه….ها راحت شدی .
موهام رو دور دستش میپیچونه :ترورش کردن اشغال ترورش کردن تیمسارو خیالت راحت شد .لیاقتت اینه که دستمالی اشغالای خیابونی بشی نه
تیمسار…………….
@nazkhatoonstory
#۸۹
دیگه حرفاش رو نمیشنوم از خوشحالی بلند بلند میخندم واین باعث جریحتر شدن او میشه وبهم حمله میکنه منم دیگه انرژی مضاعف گرفتم باید از اینجا
خودمو خلاص کنم محکم هولش میدهم وموهاش رو میگیرم ودور خودم میپیچم بلند داد میزنه وفحش میده منم قهقه میزنم .به جون هم میافتیم روی سینه
ام نشسته وگلوم رو فشار میده دستم رو به اطراف میکشم گلدانی کنار تختخواب هست برش میدارم ومیزنم تو سرش دستاش شل میشه ومیتونم نفس
بکشم با این سنش چه زوری هم داره از چیزی که میبینم بلند جیغ میزنم همه ی صورتش خونی شده وهمینطوری روی زمین افتاده .
از ترسم لباسی از چوب لباسی برمیدارم ومیپوشم وپا به فرار میگذارم .کوچه ها خلوته وپرنده پر نمیزنه از ترسم فقط میدوم نمیدونم چقدر دور شدم که
دیگه نفسم بند اومد روی پله خانه ای نشستم ونفسی تازه کردم دستام میلرزه واشکام بی وقفه در حال جاری شدن یعنی من ادم کشتم وای خدایا ………….. .
با صدای پارس سگی به خودم اومدم بهتره برم الان اگه برن خونه تیمسار میفهمن زنک هم مرده ودنبال قاتل میگردن یعنی من قاتلم نه خودش داشت منو
میکشت فقط از خودم دفاع کردم وگرنه اون منو میکشت .چادر کهنه ای رو که رو چوب لباسی بود رو روی صورتم میکشم تا چهرم معلوم نشه افتاب زده
وباعث دردسر میشه باید برم خونه شرکو اخه جای دیگری رو ندارم.
کنار خیابان میایستم مزاحم زیاده واکثرا مست از شانسم تاکسی نگه داشت وسوار شدم راننده:ابجی این موقع صبح خطر داره این طرفا اینوری ها چیزی از
دین وایمون سرشون نمیشه باید مواظب خودت باشی.
وقتی سکوتم را دید دیگه حرفی نزد وبه مقصدش ادامه داد سر خیابان پیاده شدم ونمیدونم چقدر بهش پول دادم .شده همه پولم رو میدادم تا فقط منو
برسونه وقتی خواست پول اضافی رو بهم برگردونه گفتم:این موقع خدایی بود که شما رسیدید وگرنه نمیدونستم چیکار کنم پس این پول حلالتون باشه اقا.
منتظر جوابش نشدم فکر میکنم همه طور دیگری نگاهم میکنن عین ادم گناهکار که همه نگاهها رو علیه خودش میدونه .بدو خودم رو به خونه رسوندم
وپشت سرهم در میزنم بعد از کلی کوبیدن در کسی از پشت درب گفت:کیه؟
ارام میگویم:منم شرکو مریم.
درب سریع باز شد وشرکو ظاهرشد .از نظر ظاهری بهم ریختست ورنگش پریده داخل میروم تازه متوجه بازوی خونینیش میشوم با هراس میگویم:دستت
چی شده؟
شرکو که از درد صورتش درهم رفته میگوید:دستم تیر خورده.
مریم:وای خاک به سرم “تیر اخه برای چی.؟
شرکو:بهتره یه فکری به حال من بکنی به جای سیم جین کردن .
چاقویی رو خودش گذاشته داغ بشه دستمالی رو در دهانش میتپاند ومیگوید:باید درش بیاری وجاش رو بسوزونی وگرنه من نمیتونم برم بیمارستان اونم با
این وضعیتی که الان هست.
ترسیدم ولی چاره ای نیست چاقو رو با بسم االله درون زخمش فشار میدهم رگهای پیشانیش زده بیرون از شدت درد با هزار مکافات گلوله رو کشیدم بیرون
وجاش رو چاقوی داغ گذاشتم وکمی بتادین زدم روش.شرکو بیحال شده وتمام بدنش عرق کرده جایی براش میندازم تا بخوابه شاید حالش بهتر بشه .
این فکر که چرا شرکو تیر خورده داره دیوانم میکنه براش سوپی ابلته با موادی که تو خانه هست براش درست میکنم تا بلند شد بخوره هرچند این موقع ها
دلو جگر خوبه ولی تا این اوضاع دل و جیگر از کجا گیر بیارم .
وقتی بهوش اومد میگفت :اب بده اب بده دارم از تشنگی هلاک میشم.
براش اب میارم کم مونده لیوان رو هم قورت بده وقتی عطشش برطرف شد سرش رو روی بالش گذاشت وگفت:تو حالت خوبه؟
میگویم:اره خوبم تو چرا ایمجوری شدی؟
شرکو:مثل اینکه خبر نداری تیمسار ترور شده هان؟
با بهت بهش مینگرم :یعنی…یعنی تو ترورش کردی؟
شرکو با اشتاره سر جواب مثبت میدهد وای پس نجات دهنده من شرکوست اگه گناه نداشت صورتش رو غرق بوسه میکردم که منو از دست اون هیولا
نجات داد میگویم:حالا چی میشه؟
شرکو:بقیه کارها با سرهنگه.
مریم:کدوم سرهنگ؟
نگاهی بهم میکنه که یعنی خیلی واضحه :خب معلومه سرهنگ معین الملک.
@nazkhatoonstory
#۹۰
دیگه این خبر ورای همه چیزهاست میگویم:اون که تازه ازاد شده؟
شرکو:مثل اینکه تو هنوز ازش شناختی نداری .از قدرتش خبر نداری وقتی ازاد شد رفتم سراغش .واین نقشه رو کشیدیم برای رفتنش از ایران جشنی بگیره
وهمچنین بازنشسته کردن خودش وموقع برگشتن تیمسار منم ترتیبش رو بدم .
میگویم:شاهرخ میدونست من خونه تیمسارم.
شرکو:اره من بهش گفتم وتمام کارهایی رو که انجام دادیم البته خیلی عصبانی شد وقرار شد از اون خونه بکشیمت بیرون خب تو بگو اتفاقی برات نیافتاد.
با شرمساری میگویم:نه صحیح و سالمم.
شرکو نفسی از سر اسودگی کشید وگفت:وقتی رفتی داخل خونه و دیگه خبری ازت نشد میخواستم بایم تو ولی گفتم نباید بی گدار به اب بزنم ومیدونستم
خودتم دختر زرنگی هستی پس کمی خیالم راحت شد به محض ازاد شدن سرهنگ رفتم سراغش .
مریم:خب حالا باید چیکار کرد؟
شرکو:کمی معطل میشیم باید صبر کنیم ابها از اسیاب بیافته “منم زخمم خوبشه اون موقع سرهنگ بهمون اطلاع میده که باید چیکار کنیم.
مریم:حالا چرا تیر خوردی؟
شرکو:بیرون باشگاه منتظر بودم ووقتی اومدن بیرون تعقیبش کردم وتو جای خلوت پیچیدم جلوی ماشینشون وبهش شلیک کردم البته رانندش بهم شلیک
کرد ومنم ناخواسته اونم کشتم .
کمی دمق شد تازه درد خودم یادم افتادمیگویم:اتفاقا منم همین اتفاق برام افتاد .منم مجبور شدم مستخدمش رو بکشم البته نمیخواستم اون بهم حمله کرد
منم با گلدون زدم تو سرش وقتی از روم کنارش زدم دیدم از سرش خون میاد وحرکتی نمیکنه.
شرکو:شاید نمرده باشه؟
مریم:نمیدونم ولی اصلا تکان نمیخورد از ترسم دیگه نزدیکش نشدم.
شرکو:ما ها مجبور به اینکار شدیم بدون این که بخوایم وبهتره خودت رو ناراحت نکنی چون کاری که شده ودیگه کاری از دستمون برنمیاد.عذاب وجدان
دست از سرم برنمیداره وحتی تو خوابهام هم کابوس میبینیم مدام اون صحنه برام تکرار میشه چه تو خواب چه تو بیداری .با روزنامه هایی که میخریدیم
اخبار رو دنبال میکردیم از شانس بد من بلقیس مرده ودر روزنامه نوشته:
خدمتکار تیمسار هم در درگیری به قتل رسیده…………. .حالا شکم به یقین تبدیل شد که چه غلطی کردم ولی افسوس که خودش شروع کرد پیش خدای
خودم شرمسار نیستم ناخواسته نبود تنها شاهدم اونه وخودش حق رو بهم میده ……..
ودراخرهم وقتی دستشون به جایی بند نشد تقصیر رو انداختن سر گروه منحل شده ما واعلام کردن از طرفداران سرهنگ امیری باعث وبانی این اتفاق
هستن وسرهنگ رو هم با این اتفاقی که افتاد زودتر تیربارانش کردن .
بازم با اینحال ناراحت شدم وبراش گریه کردم کارهمیشگی من
بعد از مدتی از طریق شاهرخ بهمون اطلاع دادن که سر قراری حاضر شویم میگویم:از شاهرخ مطمئنی .
شرکو:منظورت چیه؟
مریم:نکنه ما رو تحویل بده.
شرکو نگاهی بهم کرد که از حرف خودم پشیمان شدم خب دست خودم نیست نسبت به همه چی بدبیم شدم وقتی ساعت ۱۲ شب نزدیک میدان بهارستان
ایستادیم .اظراب همه وجودم رو فرا گرفته ومدام اطرافم رو میپا ام وقتی ماشین شورلتی جلوی پایمان توقف کرد قلبم فرو ریخت ولی با پایین امدن شیشه
نفس راحتی کشیدم خودشه بعد از اینهمه مدت به نظرم لاغر شده وته ریشی صورتش رو پوشونده من با اشتیاق نگاهش کردم ولی او بدون نگاهی به من
گفت:زود سوارشید .
سریع سوار ماشن میشویم وراه میافتد از شرکو میپرسد:مشکلی که پیش نیومد .
شرکو:نه راحت رسیدیم.
انگار نه انگار من اونجا ادمم اشغال عوضی حیف من که به خاطر تو جونم رو به خطر انداختم اگه بزارن گردن کلفتت رو با ساطور میزنم ولی هیف که نمیشه
وقتی از تهران خارج شد ماشین رو گوشه ای نگه داشت وگفت:بقیه مسیر و باید خودت برونی وسعی کن سریعتر از مرز ردبشید چون اوضاع بهم ریختست
وموقعیت خوبیه برای گریختن .
@nazkhatoonstory