رمان آنلاین گمشده در غبار قسمت ششم 

فهرست مطالب

گمشده در غبار داستانهای نازخاتون رمان انلاین

رمان آنلاین گمشده در غبار قسمت ششم 

نویسنده:نسرین ثامنی 

– سلام داداش
نادر به سردی سلامش را پاسخ می دهد. ریحانه بادقت نگاهش می کند و متعجبانه می پرسد:
– چیزی شده؟
– مگه قراره چیزی بشه؟
– ناراحت به نظر می رسی!
– نادر با صدای بلند و اعتراض گونه می گوید:
– فقط یه سوال. اما قول بده بهم صادقانه جواب بدی
– خب بپرس
– می خوام بدونم چه صحبت هایی بین تو و صابر رد و بدل شده. فقط همین.
ریحانه حیرت زده جواب می دهد
– صابر ؟ خب من…
– ازت خواهش کردم با من رو راست باشی.
– کی گفته من با صابر صحبت کردم؟
– یعنی انکار می کنی؟ من خودم از پشت پنجره دفترم شاهد قضیه بودم و دیدم که تو و اون با هم صحبت کردید. بعدشم دوتایی گذاشتین و رفتین. حالا کجا؟ خدا می دونه.
– چرا از خود صابر نمی پرسی؟
– متاسفانه موفق نشدم ببینمش. ولی تصمیم دارم باهاش صحبت کنم.
– معذرت می خوام نادر ولی…. ولی این یه موضوع شخصیه.
نادر که عصبانی شده بود با صدای بلند می گوید:
– با من اینطری حرف نزن تو خواهر منی، و در حال حاضر تو خونه من زندگی می کنی. مسئولیت تو به عهده منه می فهمی؟ من باید کاملا در جریان رفت و آمدهات باشم.
– مطمئن باش رفت و امدهای من حیثیت تو رو خدشه دار نمی کنه. من ماموریتی رو به صابر محول کردم که در اصل وظیفه تو بود که انجام بدی نه اون.
نادر مشتی به پیشانی خود کوبید و وحشت زده می گوید:
– وای خدایا…از همینش می ترسیدم.
اندکی در اتاق قدم می زند و یکباره به طرف او می رود.
– تو موضوع رو بهش گفتی؟
ریحانه با سکوت خود روی گفته برادر صحه می گذارد. نادر با ناراحتی مشتهایش را به دیوار می کوبد و می گوید:
– وای وای، از دست تو و خودسری هات، تو چه جور ادمی هستی!
– این خواست و اراده خداوند بود که من در این مسیر قرار بگیرم.
– خواهش می کنم مزخرف نگو، من اصلا تحمل شنیدن این چرندیات را ندارم.
ریحانه ه کنترل اعصاب خود را از دست داده فریاد می زند:
– این تقصیر من نیست که موضوع از فهم و درک تو خارجه.
– تو نه تنها خودت رو بلکه همه ماها رو بیچاره می کنی.
– مجبور نیستی وجود منو تحمل کنی. چرا بیرونم نمی کنی برم گورمو گم کنم؟ فکر می کنی هنوز یه دختر بچه هفت ساله هستم که بهم امر و نهی می کنی؟
– تو می خوای چه چیزی رو ثابت کنی؟ چیزی رو که وجود نداره؟
– قضاوت رو به عهده زمان بذار، مرور زمان همه چیز رو ثابت می کنه.
– تو دیوونه ای دختر، دیوانه. حالا دیگر شک ندارم که عقلت رو از دست دادی.
– خواهش می کنم نادر، بیا به جای جر و بحث کردن دست به دست هم بدیم و این مشکل رو از سر راه برداریم.
– که چی بشه؟
– که گناهکار به جزای اعمالش برسه.
نادر با صدای بلند می خندد و می گوید:
– نگفتم دیوونه شدی؟ کدام گناهکار؟ کدوم مجازات؟ مگه تو کی هستی؟ مامور جنبش جهانی صلح؟ می خوای اصلاح طلب باشی؟ می خوای مصلح جامعه باشی؟ با کدوم دلیل و برهان، خانم وکیل مدافع حقوق بشر؟ با کدوم مدرک؟
– صابر رو واسه این در نظر گرفتم که دنبال دلیل و مدرک باشه.
– ایا درست بود پای یه غریبه رو وارد زندگی داخلی ما بکنی؟
– این قضیه جنبه شخصی نداره، بلکه به قوانین جامعه مربوط میشه.
– تو با این نبوغت بهتر بود به جای پزشکی می رفتی حقوق می خوندی. آخه دختره ساده لوح حرفای چل من غاز تو به هیچ وجه منطقی و محکمه پسند نیست. به صرف دیدن یه خواب نمی شه مردم رو متهم به قتل کرد. دست از این مسخره بازیا بردار و بیشتر از این دردسر درست نکن. تا اینجاشم کلی ضرر و زیان متحمل شدی. خودت دیدی که چطور نتایج شوم این افکار پوسیده دامنت رو گرفت. از شهر و دیار آواره شدی که هیچ، پدر و مادر بیچارمونو دچار دردسر کردی.
– بهت که گفتم، اگه نمی تونی وجود من رو تحمل کنی می تونی رک و پوست کنده از خونه ات بیرونم کنی.
– اگه خواهرم نبودی حتما این کار رو می کردم ولی حالا وضع فرق می کنه.
– من وقتی کاری رو شروع کنم تا اخر ادامه اش می دم.
– تو نمی فهمی چیکار داری می کنی، اگه نتونی این قضیه رو ثابت کنی اونا بر علیه تو اعاده حیثیت می کنن. تهمت و افترا پیگرد قانونی داره. پای مطبوعات و جراید به زندگی ما کشیده می شه و هزار درد بی درمون دیگه.
نادر در اینجا صدایش را بلندتر کرده و می گوید:
– من بهت اجازه نمی دم هر غلطی که دلت خواست بکنی. از این لحظه به بعد هم حق نداری بدون همراهی من پاتو از خونه بیرون بذاری. دیگه نمی خوام ببینم با صابر یا هر کس دیگه ای تماس داشته باشی، فهمیدی؟
ریحانه پشتش را به او می کند و در پاسخش کلامی نمی گوید. نادر هم با خشم از اتاق بیرون رفته و در را محکم به هم می کوبد. فرح با دیدن او یک استکان چای برایش می ریزد. نادر می نشیند و با خشم چایش را سر می کشد. فرح که زیر چشمی او را تحت نظر دارد با لحنی ملایم و مهربان می گوید:
– انتظار داشتم بیشتر از اینا به خودت مسلط باشی. تو بهم قول دادی که عصبانی نشی ولی قولت رو فراموش کردی.
– چرا درک نمی کنی که من چه حالی دارم.
– من تو رو درک می کنم اما تو چرا ریحانه رو درک نمی کنی؟
– تو داری از چیزی جانب داری می کنی که می دونی درست نیست.
– من از کسی یا از چیزی جانب داری نمی کنم فقط می خوام ازت خواهش کنم که زیاد سخت نگیری. باشه؟
– چطور می تونم خونسرد و بی تفاوت باشم در حالی که می بینم این دختر ناآگاهانه و از روی جهالت تیشه به ریشه خودش و ما می زنه. شامه تو بوی آزاردهنده دردسر و احساس نمی کنه؟ ریحانه خواهرم، حتی اگه یه غریبه هم بود باز وظیفه وجدانی من حکم می کرد نذارم خودش رو دچار مشکل کنه. اصلا خودت بگو. من باید چیکار کنم، هان بگو دیگه.
– والله من عقلم به جایی قد نمی ده. دلم نمی خواد ریحانه تو خونه ما کمبودی احساس کنه. اون مهمون ماست حداقل اینو در نظر بگیر و کمی انعطاف و نرمش نشون بده.
– مهمونه، قدمش رو تخم چشام، نامردم اگه ذره ای برای رفاه و اسایشش کوتاهی کنم ولی این مسائل رو نمی تونم نادیده بگیرم. ازت می خوام بری باهاش صحبت کنی. بهش بگو عواطف بشر دوستانه اش رو واسه خودش نگه داره چون من یکی حوصله دردسر ندارم.
– باشه باهاش صحبت می کنم. بهتره تو خودت رو ناراحت نکنی. ما زنا زبون همدیگر رو بهتر می فهمیم. تو دیگه کوتاه بیا.
نادر سر تکان می دهد و به رغم ناراحتی شدید سعی دارد بر خود مسلط شود. در همان لحظه ریحانه هم در اتاقش نشسته و به اینده می اندیشد. دستهایش را زیر چانه اش نهاده و طرحی که از صورت قاتل کشیده می نگرد و فکرش به دنبال این موضوع است که سرانجام کارش چه خواهد شد.
بح یکی از روزها، صابر در کنار سایر همکاران سرگرم کار خود است که تلفن زنگ می زند. یکی از همکاران گوشی را برداشته و پس از گفت و گوی مختصر رو به صابر کرده و می گوید:
– صابر بیا تلفن.
صابر برخاسته و گوشی را برمی دارد..
– بله؟…سلام تویی؟….. خب چیکار کردی؟….صبر کن تا یادداشت کنم.
خودکاری از روی میز برداشته و چیزهایی یادداشت می کند.
– که این طور!…. اره متوجه شدم. قربون تو. خداحافظ.
صابر گوشی را می گذارد برقی از مسرت در چشمانش می درخشد. کاغذ را به دست گرفته و شتابان به طرف اتاق سردبیر می رود. سردبیر پشت میز خود نشسته و مشغول کار است.
– خسته نباشید.
– صابر تویی، چه به موقع اومدی.
صابر به وی نزدیک شد. سردبیر ورقه ای به دستش می دهد و می گوید:
– این مقاله رو فورا ادیت کن و بفرست حروف چینی.
– باشه منم یه خبر جالب براتون دارم.
– چی هست؟
– فکر می کنم مدرکی به دست اوردم که می تونه عضدی رو بی اعتبار کنه.
– عضدی؟ منظورت مسعود عضدیه؟
– کاملا همین طوره.
سردبیر کاملا هیجان زده می شود و می پرسد:

– متوجه منظورت نشدم. چی می خوای بگی؟
– من تصور می کنم بتونم اونو به قتل متهم کنم.
– قتل؟!
صابر روی صندلی کنار سردبیر می نشیند. سردبیر حیرت زده چشم به دهان او می دوزد. صابر ادامه میدهد:
– جریانش کمی مفصله، ولی من مجبورم براتون توضیح بدم. مردی به نام افشار که از رفقای قدیمی عضدی بود بر اثر موضوعات و مسایلی که پشت پرده وجود داشت با عضدی دچار اختلاف می شه، این موضوع باید خاطرتون باشه درسته؟
– بله یه چیزایی یادم هست، خودمونم یه مقاله در مورد این دو نفر داشتیم. خب ادامه بده.
– حدود هشت سال پیش افشار ناگهان مفقود الاثر می شه، پس از مدتی خانواده اش عضدی رو متهم می کنن که افشار رو سر به نیست کرده، کار حتی به مقامات قضایی هم کشیده می شه اما چون عدله محکمی بر علیه عضدی وجود نداشت اون تبرئه می شه.
– خب تا اینجاش رو که خودمم می دونستم.
– حالا از اینجا به بعدش رو گوش کنید. از هشت سال پیش تا این تاریخ هیچ کس از افشار کمترین نشانه ای به دست نیاورده. من سه روی پیش خانمی رو ملاقات کردم، این خانم یک وضعیت کاملا استثنایی داره، یعنی کسی که حوادث گذشته و اینده بهش الهام میشه. نمی خوام لفظ پیشگو رو به کار ببرم، همون الهام اسمش رو بذاریم بهتره. این خانم در رویاهاش عضدی رو می بینه که به اتفاق راننده اش مردی رو در بیابون به قتل می رسونن و همونجا هم دفنش می کنن. جالبتر از همه این که این خانم سه روز پیش، یعنی چند ساعتی قبل از ملاقات با من، با عضدی و راننده اش بصورت اتفاقی برخورد می کند در حالی که در تمام عمرش نه اونو دیده و نه از اسم و رسمش اگاه بود. فقط به دلیل حافظه قوی خودش حدس می زنه که این شخص همون قاتلیه که تو خواب دیده. اون فقط می تونه شماره اتومبیلش رو یادداشت کنه.
– این خانم حدس می زنه یا اطمینان داره؟
– خودش صریحا و قاطعانه می گه که اطمینان داره اینا همون افرادی هستن که اون تو الهاماتش دیده.
– موضوع جالب و در عین حال باور نکردنیه. خب ادامه بده.
– این خانم یکی از اشنایان منه و من مایل نیستم به هیچ وجه پاش به این ماجرا کشیده بشه یا اسمی ازش برده بشه از من می خواد که قاتل رو از روی شماره ماشینش شناسایی کنم. من با کمک افرادی که در خارج از موسسه می شناسم و از رفقای قابل اعتمادم هستن تونستم به این اطلاعات دسترسی پیدا کنم. شماره اتومبیل از چهارسال پیش به این طرف فقط در اختیار اونه. وقتی که فهمیدم اون صاحب اتومبیله یه دفعه ذهنم به مساله افشار متمرکز شد و احساس کردم رابطه بین عضدی و مفقودالاثر شدن افشار و کابوس این خانم وجود داره.
– تو گفتی این خانم رو خوب می شناسی. درسته؟
– متاسفانه من به درستی این خانم رو نمی شناسم.
– مگه تو نگفتی که از اشنایان شماست؟
– آشنا نه به اون صورت. اون خواهر یکی از رفقاست. اما من در صحت گفته هاش تردید ندارم. اول این که خانم چند هفته است که از روستا به تهران امده، و دوم این که هیچ اشنایی و سابقه دوستی و معاشرت با عضدی رو نداره و شاید اصلا اطلاع نداشته که صاحب اتومبیل عضدی نامی باشه. و سوم این که سنش این قدر نیست که ماجرای هشت سال پیش رو به خاطر داشته باشه.
– درسته ولی ما باید احتمالات رو در نظر بگیریم. فرض اول این که ممکنه این خانم با خانواده افشار در ارتباط باشه اما از تو کتمان کرده باشه. چه بسا از بستگان دور انها باشه. فرض دوم، ممکنه به روزنامه و مقاله های هشت سال پیش دسترسی پیدا کرده باشه. تو باید از این جهات کاملا مطمئن باشی.
– به جرات می تونم قسم بخورم که هیچ کدوم از فرضیه های شما در مورد این خانم صادق نیست.
سردبیر به فکر فرو می رود و پس از لختی می گوید:
– موضوع خیلی پیچیده تر از اونیه که فکر می کردم. گیریم که همه گفته های تو و اون خانم حقیقت داشته باشه، چه طوری می تونیم اتهام خودمون رو ثابت کنیم؟ تو می دونی که من کینه و عداوت دیرینه ای با عضدی دارم و بیشتر از هر کسی مایلم اونو رسوا کنم ولی بدون دلیل و مدرک کافی امکان پذیر نیست.
– شاید من بتونم دلیل و مدرک به دست بیارم.
– کار خطرناکیه، می دونی اگه موفق نشی، چه بلایی سرت میاد؟ عضدی مرد بانفوذ و پر قدرتیه. این کار مثل بازی کردن با دینامیته.
– سعی می کنم راه حلش و پیدا کنم. مگه شما همین رو نمی خواین؟
– این وسط چی گیر تو میاد؟
– فرض کنین من برای ارضا روح ماجراجوی خودم وارد این معرکه بشم.
– هیچ ادم عاقلی بی گدار به اب نمی زنه.
– سعی می کنم بی گدار به اب نزنم اما حاضرم ریسک کنم.
– سعی کن تا دلیل و مدرک کافی به دست نیاوردی قضیه جایی درز پیدا نکنه.
صابر بلند می شود و می گوید:
– پس من میرم و روی این قضیه کار کنم. ترتیب اینو هم میدم.
اشاره به کاغذی که سردبیر جهت ادیت و حروف چینی به او داده بود می ند و از اتاق خارج می شود و سردبیر خودکارش را لای دندان فشرده و به فکر فرو می رود.
عصر یکی از روزها ریحانه و صابر پشت میز کافه رستوران نشسته اند و بستنی می خورند. ریحانه پس از شنیدن توضیحات صابر می پرسد:
– عضدی چه انگیزه ای برای این قتل داشته؟
– عضدی هر چی که داشته و داره از افشاره. عضدی و پدرش نسل اندر نسل روستا زاده بودن اما افشار از تجار معروف تهرون بود. پدر عضدی در منزل پدر افشار باغبون بوده. عضدی با همت و پشتکار به تحصیلاتش ادامه میده و به تهرون میاد تا کاری واسه خودش دست و پا کنه. افشار دست دوستی عضدی رو رد نمی کنه و کم کم معاشرت دائمی اونا باعث ایجاد صمیمت می شه. عضدی داتا ادم جاه طلبی بوده و دلش……

می خواسته سری تو سرا دربیاره. دفتر وکالتی تو تهران باز می کنه و چون رشته اش حقوق بوده رسما به دعاوی می پردازه. افشار از لحاظ مادی تنها تکیه گاهش به حساب می اومده و همین افشار بود که سرمایه هنگفتی در اختیار عضدی قرار می ده تا در انتخابات مجلس شورا به عنوان نماینده کاندید بشه.
ریحانه که با دقت به سخنان او گوش می داد می پرسد:
– برای چی عضدی باید مورد توجه افشار قرار بگیره؟ دوستی ارباب و رعیت زاده کمی سوال برانگیزه.
– افشار خواهری داشته که از هر دو تا افلیج بوده و خیلی هم زشت بوده. با وجود ثروت هنگفت پدر، کسی حاضر نمی شده باهاش ازدواج کنه. این دختر که یگانه خواهر افشار به حساب می اومده سالها دل در گرو عضدی داده بود و عضدی که ادم قدرت طلب و پول پرستی بوده برای رسیدن به مقاصدش به افشار وعده می ده که خواهرش رو به همسری خودش دربیاره. البته زمانی که در تهرا دفتر وکالت باز می کنه به وعده اش وفا می کنه و با خواهر افشار ازدواج می کنه.
صابر مکثی کرده و پس از نوشیدن جرعه ای آب ادامه می دهد:
– افشار به خاطر خواهرش از هیچ کمک مالی مضایقه نمی کند. اما هرگز هم جانب احتیاط رو از دست نمی ده و هر زمانی که به عضدی وامی پرداخت می کنه ازش سفته و چک و اوراق امضا شده می گیره که بعدها بتونه طلبشو وصول کنه. همسر عضدی دو سه سال بعد از ازدواج از دنیا میره. بعد از مرگ اون افشار همچنان به کمک هاش ادامه میده تا اینکه عضدی همسر دیگه ای اختیار می کنه و پس از مدت کوتاهی به نمایندگی مجلس شورا انتخاب میشه. ظاهرا عضدی در زندگی زناشویی ادم ناموفقی بوده چون پس از چهارسال، همسر دومش هم به خاطر سورفتار عضدی و افراط در نوشیدن مشروبات الکلی و عیاشی و قمار ازش تقاضای طلاق می کنه اما قبل از اینکه حکم طلاق صادر بشه همسر عضدی به طرز فجیعی کشته میشه.
– عجب سرگذشتی، بله می فرمودید؟!
– بله عرض می کردم خانواده همسرش با تمام تلاشی که انجام دادن نتونستند مرگ دخترشان را به عنوان قتل به عضدی نسبت بدن. عضدی شواهد و مدارکی داشته که در شب حادثه در نزد دوستانش به سر می برده بنابراین تبرئه میشه. از طرفی قبل از حادثه، زن ناشناسی تلفنی به افشار اطلاع میده که خواهر مرحومش به مرگ طبیعی از دنیا نرفته بلکه عضدی اونو به قتل رسونده و هیچ ردی از خودش به جا نذاشته.
– لابد این زن ناشناس زن دوم عضدی بود. این طور نیست؟
– بله حدس شما کاملا درسته. با اینکه این موضوع هیچ وقت ثابت نشد اما به احتمال قریب به یقین کار خودش بوده. به هر حال افشار به این نتیجه می رسه که باید انتقام خواهرش رو از عضدی بگیره. بنابراین عضدی رو تحت فشار قرار میده تا دیون خودش رو پرداخت کنه. شاید به این دلیل بود که عضدی در صدد قتل افشار براومده.
– موضوع بسیار پیچیده و بغرنجه.
– بله همین طوره.
– سوالی که برام پیش اومده اینه که چرا عضدی شخصاً مبادرت به قتل کرده اونم به وسیله راننده اش؟ در حالی ه با نفوذ و قدرت مالی که داشته می تونسته از عوامل خارجی و ناشناس کمک بگیره مثل ارازل و اوباش و غیره….
– پاسخ این سوال رو من به درستی نمی دونم. شاید به این دلیل که به کسی اعتماد نداشته. شایدم دلیل دیگه ای وجود داشته باشه.
– یه سوال دیگه، گفتید سردبیرتون حاضر شده با ما مساعدت کنه، می خواستم بپرسم چرا؟
صابر ابتدا لبخند زد و سپس جواب می دهد:
– شما ادم موشکاف و نکته سنجی هستید، سردبیر هم به نوعی در این قضیه ذیربط.
– موضوع تسویه حساب شخصیه؟
– دقیقا، چون همسر دوم عضدی خواهر متوفای سردبیر من بود.
ریحانه تعجب زده می گوید:
– عجب، چقدر تاسف آوره! حالا می رسیم به راه حل موضوع و اینکه چطور می تونیم عضدی رو متهم و وادار به اعتراف کنیم.
– اساسی ترین مشکل ما همین جاست. متاسفانه ما هیچ مدرکی علیه عضدی نداریم به جز اون چیزایی که شما در عالم رویا دیدید که این هم نمی تونه مدرک به حساب بیاد.
– یعنی ما هیچ اقدامی نمی تونیم صورت بدیم؟
– ما باید تلاش خودمون رو بکنیم. نباید مایوس بود. راستی مثل اینکه اقا نادر زیاد از این مسئله راضی نیست؟
– بله، ایشون نظر مساعدی درباره عقاید من نداره، امروز هم به دلیل شرکت در کنکور تونستم از منزل خارج بشم. اگر اون می فهمید که با شما قرار دارم و هر دو پیگیر این مسئله هستیم مسلما و قعطا مانع خروجم از منزل می شد. به هرجهت من نمی دونم با چه زبونی از شما تشکر کنم. همین قدر که به خاطر من این مسولیت خطیر رو پذیرفتید جای تشکر داره.
– استدعا می کنم. من کاری نکردم.
– خب من با اجازه تون باید رفع زحمت کنم.
– تمنا می کنم. اجازه می دین من شما رو برسونم؟
– نه متشرم. بهتره من تنها بازگردم منزل. از بابت همه چیز ممنونم. امیدوارم منو در جریان اقدامات خودتون بذارید.
هر دو از پشت میز برمی خیزند و صابر می گوید:
– مطمئن باشید شما اولین کسی هستید که از نتیجه کارها آگاه می شین.
– خب خدانگهدارتون و موفق باشید.
– خدانگهدارتون.
ریحانه پس از خداحافظی از رستوران خارج می شود. در نیمه شب یکی از شبها، ریحانه در اتاق خود روی تخت خوابیده است. ساعت دیواری دو نصفه شب را نشان می دهد. ریحانه در خواب حرکت مضطربانه ای را نشان می دهد. چهره اش غرق در عرق است. خواب می بیند که یک شبح سفید پوش در حال دویدن است و اتومبیلی در تعقیبش است. شبح، زنی است که چهره اش قابل رویت نیست و ریحانه نمی تواند او را شناسایی کند. اتومبیل شبح را زیر می گیرد و دور می شود. ریحانه سراسیمع و وحشت زده از خواب می پرد و روی تخت می نشیند و نفس نفس می زند.
پس از چند روز از این جریانات صابر، سردبیر را در اتاق ملاقات می کند. سردبیر پس از مدتی تفکر می پرسد:
– صابر تو دنبال چی هستی؟
– خودمم نمی دونم دنبال چی هستم. مثل اینکه به بن بست رسیدم.
– من که از اولش گفتم بی نتیجه است. مبارزه با دست خالی بی معنیه.
– کاش می شد به طریقی راننده عضدی رو به حرف اورد.
– کسی که خودش شریک جرمه هیچ وقت به قتلی اعتراف نمی کنه. وانگهی، این اقای راننده از هر نظر تامینه. حتی با پول کلون هم نمیشه اون رو خرید.
– پس چاره چیه؟
– چاره اینه که موضوع رو فراموش کنیم.
– فراموش کنیم؟
– جایی که خانواده افشار هم نتونستند عضدی را متهم کنند تو با دست خالی چه کاری از دستت برمی آد؟
– برای اینکه اونا مطمئن نبودند عضدی به قتل رسونده، چون که جسدی کشف نشده، اما ما که به اصل ماجرا اگاهیم.
– بله اما مدرک نداریم. جسد را هم نتونستیم کشف کنیم.
– نظر شما با مشاوره با یه قاضی چیه؟
سردبیر مدتی در اتاق قدم می زند و ان گاه پاسخ می دهد:
– با این که می دونم بی نتیجه است ولی حاضرم فرد مورد اعتمادی بهت معرفی کنم. اما مطمئن باش اونم نیم تونه کمکی بهمون بکنه.
در همین هنگام یکی از همکاران وارد اتاق سردبیر شد و خطاب به صابر می گوید:
– صابر تلفن تو رو می خواد.
– اومدم.
مرد بیرون می رود صابر برمی خیزد و به سردبیر می گوید:
– بعد می بینمتون.
سردبیر سرش را تکان می دهد و در سکوت به نقطه ای خیره می ماند. صابر بیرون رفته و وارد دفتر خود می شود و گوشی را برمی دارد:
– بله؟
او با دقت به سخنان مخاطب خاص او گوش داده سپس مطالبی را یادداشت می کند. ان گاه گوشی را می گذارد و شتابان به اتاق سردبیر می رود. چهره اش شادمان و خرسند استو سردبیر می گوید:
– فکر نمی کردم به این زودی برگردی.
– مثل اینکه شانس بهمون رو کرده.
– چطور؟ چیزی شده؟
– آقای سردبیر اجازه می دین یکی دو ساعت از ماشین شما استفاده کنم؟
– خب اگه قول بدی زود برگردی و درست رانندگی کنی اشکالی نداره؟ ببینم چیزی شده؟
– فکر می کنم سرنخی پیدا کرده باشم. من عجله دارم بعدا براتون توضیح میدم.
– باشه بیا اینم سوییچ، ولی قبل از ساعت چهار اینجا باش.

– مطمئن باشید. خداحافظ و ممنونم
صابر سوییچ را برداشته و شتابان از در بیرون می رود.در خیابان ها با سرعت اتومبیل می راند و به تدریج هب نقاط جنوبی شهر نزدیک می شود. به محله ای می رسد که خانه های ان قدیمی و اکثراً مخروبه و فقیرنشین است. نگاهی به ادرسی که دارد می اندازد و خانه مورد نظر را می یابد.
مقابل در منزل پارک کرده و پیاده می شود. اتومبیل را قفل کرده و اطراف ان را می نگرد، سپس در خانه را به صدا در می اورد. لحظاتی بعد او در اتاق، کنار پیرمردی نشسته است. پیرمرد زندگی فقیرانه ای دارد و بسیار نحیف و رنجور به نظر می رسد. وی به شرح ووقایع گذشته می پردازد و می گوید:
– من ۱۵ ساله واسه عضدی خدمت کردم. در واقع خونه زاد بودم و نزدیک به ارباب. اونا وقتا عضدی مثل حالا این همه کبکبه و دبدبه نداشت. ادم عیاش و خوش گذرونی بود. هر وقت تو قمار مبلغ زیادی از دست می داد من رو می فرستاد پیش افشار که ازش مقداری پول بگیرم. افشار ادم دست و دلبازی بود اما همیشه جانب احتیاط را رعایت می کرد و در ازای گرفتن مدرک، پول خرج می کرد. من مدارک امضا شده عضدی رو تحویلش می دادم و پول می گرفتم.
بعدها عضدی با خواهر افشار ازدواج کرد. خدا رحمتش کنه خانم رو زن نازنینی بود. عضدی خیلی ناراحتش می کرد و همیشه با هم بگو و مگو داشتند. حتی اقا کتکش هم می زد. من چند بار خانم را از پشت پنجره می دیدم که داره گریه می کنه و اشک می ریزه اما کاری از دست من ساخته نبود. او خیلی به شوهرش علاقه داشت هرگز از اختلاف بین خودش و شوهرش به برادرش چیزی نمی گفت. خدابیامرز وقتی که مرد من خیلی ناراحت شدم و اشک ریختم.
– من شنیدم که خانم افشار به مرگ طبیعی نمرده. شما در این باره چی می دونی؟
– والله چی بگم. الله و اعلم! فقط خدا که اون بالاست ناظر اعمال بشره، خانم افشار قبل از مرگش اظهار کسالت می کرد. دکتر اغلب به دیدن خانم می اومد و براش دارو می اورد. وقتی خانم فوت کرد هیچ کس فکر نمی کرد که خانم به مرگ غیرطبیعی یا مشکوک از دنیا رفته باشه.
– طبیب علت مرگ رو چی تشخیص داد؟؟
– سکته! اما من فکر می کنم خانم بیچاره از غصه دق کرد. بعدها که عضدی با همسر دومش ازدواج کرد من جسته و گریخته چیزهایی مشکوک شنیدم. یه شب شاهد درگیری زن و شوهر بودم و از پشت در با گوش های خودم شنیدم که خانم، عضدی رو تهدید می کرد که جریان رو به پلیس خبر بده. خانم فریاد می کشید و می گفت تو همسر اولتو مسموم کردی و اونو از بین بردی و ..چیزایی از این قبیل.
– عکس العمل عضدی چی بود؟
– عضدی معمولا خونسرد بود و جواب همسرش رو نمی داد وقتی هم عصبانی می شد اونو به شدت کتک می زد. حتی یه بار اگه من به داد خانم نمی رسیدم عضدی داشت خفه اش می رد. یه روز خانم به من گفت عبدالله اخرش این مرد منو هم مثل زن اولش سر به نیست می کنه . اون در عرض چندماه ذره ذره زنشو مسموم کرده و اخرش باعث مرگش شد و اخرش می خواد منو هم از سر راهش برداره.
خانم خیلی می ترسید و همش فکر می کرد مسموم شده ولی من دلداریش می دادم که دچار بدبینی شده. بهش می گفتم اگه اقا همسر اولش رو مسموم کرده بود دکترا حتما اینو می فهمیدند اما اون می گفت عضدی دکتر رو هم با پول خریده تا دهنش بسته بمونه و حالا می خواد منو مسموم کنه. ولی خانم برخلاف تصور و توهماتش در اثر یک حادثه رانندگی که گویا ترمز ماشین بریده بود از دنیا رفت.
– در مورد اون شبی که عضدی خونه افشار مهمون بود یعنی اخرین شبی که افشار دیده شد چی خاطرتون هست؟
پیرمرد مکثی کرد و دستی به محاسن خود کشید و در حالی که زیر لب استغفار می کرد می گوید:
– خدا همه ما رو ببخشه و از سر تقصیراتمون بگذره. عصر همون روز که برا اقا چایی می بردم از پشت در شنیدم که اقا به راننده اش می گفت همین امشب باید کار رو تموم کنیم. و راننده اش جواب داد که مطمئن باشید من ترتیبش رو می دم. گویا اون شب قرار بود که افشار کلیه مدارک اقا رو تحویل بده و طلب هاشو وصول کنه. ساعت هشت شب یه آژانس افشار رو دم در پیاده کرد.
– آژانس؟ افشار اتومبیل شخصی نداشت؟
– چرا اما اعصاب رانندگی کردن نداشت. مدتها بود که از ماشینش استفاده نمی کرد، حتی راننده اش رو جواب کرده بودو بیشتر از آژانس استفاده می کرد. خودم اون شب در رو برای افشار باز کردم.
دم در کمی با من خوش و بش کرد و حالم رو پرسید. اون اغلب نسبت به زیر دستاش مهربون بود. اونو به داخل ساختمون راهنمایی کردم و رفتم دنبال کارم. گاهی وقتا می اومدم براشون چایی یا اب میوه می اوردم. حتی میز شام رو هم خودم چیدم.
بعد از شام عضدی بهم گفت که دیگه کاری با هام نداره و می تونم برم بخوابم. منم به اتاق خودم که گوشه حیاط بود رفتم. اون روزا زن خدابیامرزمم سخت مریض بود و دخترم ازش مراقبت می کرد. من می دونستم که عضدی و راننده اش قصد سربه نیست کردن افشار رو دارن، حتی وقتی در رو برای افشار باز کردم قصد کردم بهش بگم ولی خب راستش رو بخواید ترسیدم. عضدی ارباب من بود و من نوکرش. می دونستم ادم کینه ای و انتقام جوییه. به همین خاطر خودم رو وارد جریان نکردم اما تا نصفه شب دلم شور می زد و نگران بودم. زن و دخترم خواب بودن اما من تو تاریکی نشسته بودم و ساختمان رو زیرنظر داشتم. یه دفعه دیدم کمالی ، راننده عضدی اومد بیرون و رفت به طرف حیاط و بیل و کلنگ رو برداشت و اروم بی سر و صدا اونا رو تو صندوق عقب ماشین گذاشت و دوباره رفت داخل ساختمون. حدود ساعت یک نصفه شب که کمالی ماشین رو روشن کرد و عضدی به همراه افشار اومدن بیرون و سوار ماشین شدن و ماشین از خونه بیرون رفت. من همش فکر می کردم عضدی قصد داره افشار رو تو خونه از بین ببره اما وقتی دیدم دو نفری شنگول و سرحال سوار ماشین شدن و با هم گفت و گو کردند خیالم راحت شد و فکر کردم ماجرا به خوبی و خوشی فیصله پیدا کرده و همه چیز حل شده.

پیرمرد سکوت می کند و صابر می پرسد:
– اونا کی برگشتن؟
– وقتی اونا رفتن منم با خیال اسوده رفتم و خوابیدم. اما ساعت چهار صبح بود که با سر و صدای باز کردن در و اومدن ماشین به داخل حیاط بیدار شدم. از پنجره نگاه کردم دیدم عضدی رفت داخل ساختمون. منم دوباره گرفتم خوابیدم.
– شما کی متوجه شدی که افشار گم و گور شده؟
– یک هفته بعد شنیدم که اقا رو برای استنطاق به دادگاه خواستن. گویا زن افشار از عضدی شکایت کرده بود که شوهرش رو بی سر و صدا از بین برده ولی هیچ کس مدرکی بر علیه عضدی نداشت و هیچ نشونه ای هم از افشار به دست نیومد.
– شما چی؟ شما ماجرای اون شب رو به پلیس گزارش نکردی؟
پیرمرد پوزخند می زند و جواب می دهد:
– اقا سری که درد نمی کنه چرا دستمال ببندم؟ من که چیزی ندیدم. همش حدس و گمان بود. تازه کی به حرف من توجه می کرد؟ از اون گذشته، من تو خونه عضدی نون و نمک خورده بودم اگه لب تر می کردم زن و بچه ام هم به سرنوشت افشار گرفتار می شدن.
– ولی حالا چی؟ حالا شما داری این موضوع رو برای من تعریف می کنی.
– الان فرق می کنه. اون روزا تو خونه عضدی کار می کردم. بعدشم زیاد مطمئن نبودم گم شدن افشار زیر سر عضدی باشه ولی یکی دو سال بعد که آبها از آسیاب افتاد و آقا با راننده اش راجع به اون شب صحبت می کردند فهمیدم که اونا افشار رو به قتل رسوندن. تازه اون موقع هم از ترس جونم نتونستم حرفی بزنم.
– حالا چی؟ حالا حاضری این حرف ها رو تو دادگاه بزنی؟
– من الان پام لبه گوره، هفت هشت ساله که این موضوع رو وجدانم سنگینی می کنه،اگه بدونم که با حرفام حق به حق دار می رسه حاضرم هر جایی که بشه حرف دلم رو بزنم. نمی خوام اخر عمری با وجدان ناراحت از دنیا برم.
صابر نگاهی به ساعتش انداخته و در جا نیم خیز می شود:
– ممنونم که به من اعتماد کردی. من باید رفع زحمت کنم اما بازم بهت سر می زنم. ممکنه دادگاه بخواد حرفای شما رو بشنوه.
– من در خدمت شما هستم.
صابر برمی خیزد و با پیرمرد از اتاق بیرون می رود. از خانه وی که خارج می شود. با سرعت خود را به دفتر روزنامه می رساند تا اطلاعات به دست امده را به گوش سردبیر برساند. و در حالی که سیگار دود می ند به نقطه ای خیره می شود. صابر اهی می کشد و در خاتمه می افزاید:
– خلاصه این بود مطالبی که من از پیرمرد شنیدم.
– متاسفانه پیرمرد هم چیزی رو به عینه مشاهده نکرده. نه صحنه قتل و نه محل درگیری و دفن جسد رو. بازم حدس و احتمالات….
– من زیاد مایوس نیستم. هر چی جلوتر می ریم سرنخ های بیشتری دستمون می یاد.
– این سرنخ هایی که تو دنبالشون هستی هیچ کدومش واسه قاضی دلیل و مدرک نمی شه. تا اینجای بازی هنوز عضدی فاتح است و ما مغلوب
– ما باید از خانواده افشار بخوایم که دوباره پرونده رو به جریان بندازن. خوشبختانه دو سال فرصت داریم تا پرونده شامل مرور زمان بشه پس باید تلاش خودمونو بکنیم.
– تو می خوای تو دادگاه چه افرادی رو به عنوان گواه معرفی کنی؟
– اون خانم و عبدالله مستخدم سابق عضدی. شاید تا روز دادرسی گشایشی تو کارها حاصل بشه.
– من مثل تو خوشبین نیستم. وقتی شواهد کافی وجود نداره همه این چیزا بی معنیه. به هر حال من باید با ورثه افشار مشورت کنم. باید ببینم اونا اصلا راضی هستند بر سر این موضوع جنجال راه بیفته یا نه.
صابر بلند می شود تا نزدیک در می رود و می گوید:
– پس تا دیرنشده اقدام کنین.
صابر خارج می شود. سر دبیر لحظاتی فکر می کند. سپس گوشی را برمی دارد و شماره ای را می گیرد…صبح بکی از روزها، راس ساعت هشت و سی دقیقه صابر از اداره روزنامه برای ریحانه زنگ می زند. دستش را طوری روی گوشی قرار داده که صدایش به گوش کسی نرسد.
– صبح دوشنبه محاکمه عضدی شروع میشه. البته جلسه غیرعلنی برگزار می شه.
– ما چند درصد شانس موفقیت داریم؟
– با خداست. همه چیز بستگی به لطف پروردگار و نظر قاضی داره که از چه بعدی به قضیه نگاه کنه. ضمناً وجود شما هم در جلسه الزامیه.
– سعی می کنم به هر طریقی که شده خودمو به اونجا برسونم.
– تو خونه که مشکلی ندارین؟
– خوشبختانه تا این لحظه کسی در جریان اقدامات ما قرار نگرفته. اونا ظاهرا قضیه رو فراموش کردن، منو به حال خودم گذاشتن.
– تا روشن شدن قضیه موضوع باید مسکوت بمونه. به هر حال من صبح دوشنبه خودم شخصاً میام دنبالتون. شماکه نگران نیستین؟
– چرا، یه کمی.
– صبور باشین. سعی کنین به اعصابتون مسلط باشید. من مراقب اوضاع هستم.
– متشکرم. سعی می کنم به توصیه تون عمل کنم.
– منم متشکرم. فعلا خداحافظ
– خدانگهدارتون.
صابر پس از گذاشتن گوشی، از پشت میز بلند می شود. در حال عبور از اتاق به فرح برخورد می کند.
– سلام خسته نباشی.
– سلام آقا ابر، کم پیدایی؟!
– سخت گرفتار تهیه گزارش هستم. چه خبر؟
– هیچی مثل همیشه. توچی؟
صابر لبخندی می زند و در جوابش می گوید:
– هی یه خبرایی هست؟
– مثلاً؟
– بعداً می فهمی
– امروز چقدر مرموز شدی!
– تصمیم دارم به زودی ازدواج کنم.
– خب تبریک می گم، این که دیگه رمز و راز نمی خواد!
– و شما خانم محترم باید بهم کمک کنی و واسطه بشی.
– من؟ چرا من؟!
صابر می خندد و با لحن مخصوص می گوید:
– اگه کمی فکر کنی جوابش رو پیدا می کنی.
. پس از ادای این سخن دور می شود. فرح حیرت زده بر جای می ماند و لحظاتی فکر می کند تا شاید منظور او را دریابد اما وقتی به نتیجه نمی رسد شانه هایش را بالا می اندازد و به دنبال کار خود می رود.
بح روز دوشنبه دادگاه عضدی با حضور خانواده افشار و وکیلشان، وکیل عضدی و خود عضدی، راننده اش، صابر و ریحانه و عبدالله مستخدم سابق عضدی و قاضی اغاز می شود. عضدی برای دفاع از خود در برابر میز قاضی می ایستد و می گوید:
– آقای دادستان در حیرتم که چرا باید وقت ارزشمند خودتون صرف گوش دادن به سخنان سراسر کذب و افتراها نامربوط این افراد مجهول الهویه بکنین؟ من ادم نیک نام و خوش سابقه ای هستم و تحت هیچ شرایطی نمی تونم چنین اتهامات ننگین و شرم اوری رو تحمل کنم. کاملا واضح و اشاره این خانم رو(اشاره به ریحانه) به طریقی تطمیع کردن تا بر علیه من شهادت دروغ بدن، و عبدالله پیشخدمت سابق من هم در اثر هولت سن دچار اختلال حواس و جنون شده و اکاذیبی به زبون میاره که باور کردنش از عقل سلیم به دوره. خصوصا اظهارات مضحک و خنده آور این خانم اینا در نهایت بی شرمی و رذالت قصد دارن حسن شهرت و اعتبار اجتماعی منو مخدوش کنن. اقای دادستان من تسلیم قانون هستم. اگه مدارکی علیه من وجود داشته باشه و به ثبوت برسه که در جریان مفقود یا به قتل رسیدن احتمالی اقای افشار نقشی داشته ام حاضرم طبق موازین قانونی با من رفتار بشه در غیر این صورت علیه این افراد معلوم الحال تقاضای اعاده حیثیت دارم.
عضدی سرجایش نشست و نجوا کنان با وکیلش صحبت می کند. قاضی در خاتمه جلسه که سه ساعت به طول می انجامد، جهت تشکیل دادرسی بعدی، تاریخی را مشخص می کند و به عضدی و سایرین اعلام می دارد. عضدی اولین فردی است که به همراه وکیلش دادگاه را ترک می کند و راننده اش نیز در پی انها روان است.
چند روزی از این جریان می گذرد. ظهر یکی از رویها که کارکنان اداره و رونامه سرگرم کارهای خود هستند، درِ دفتر باز می شود و صابر نگران و پریشان وارد می شود. بدون لحظه ای درنگ مستقیم به اتاق سردبیر می رود.
– سلام.
سردبیر متعجبانه نگاهش می کند.
– سلام چیزی شده؟ خیلی پریشانی!
صابر خود را روی صندلی می اندازد و صورتش را لای دستهایش پنهان می کند و با اندوه می گوید:
– دیگه بدتر از این نمیشه.
سکوت می کند . سردبیر به او خیره می شود. پس از مکثی طولانی می افزاید:
0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx