رمان آنلاین گمشده در غبار قسمت پایانی
نویسنده:نسرین ثامنی
– پیرمرده مرده.
– پیرمرده؟ منظورت عبدالله است؟
صابر با سر تایید کرد و گفت:
– الان دارم از اونجا میام. رفته بودم باهاش صحبت کنم ولی به جاش دخترش رو دیدم که عذاداره. می گفت دیروز عصر که پدرش رو برای خرید نان تنها گذاشته بوده، وقتی برمی گرده می بینه پدرش افتاده تو حوض و خفه شده.
– بازم یه مرگ مشکوک و بدون مدرک.
– بله من مطمئنم که اونا پیرمرد رو تو حوض خفه کردن.
صابر سکوت می کند. سردبیر از پشت میز بلند می شود. و در اتاق قدم می زند. سپس می گوید:
– پیرمرد درست بعد از چهار روز که تو دادگاه شهادت می ده به این طریق از سر راه برداشته می شه. بنابراین نتیجه می گیریم که عضدی قصد داره تمام شواهد را از بین ببره. صابر تو باید مراقب خودت باشی. به خصوص به اون خانم سفارش کن که کاملا از خودش مواظب باشه.
– بله این به ذهن من هم خطور کرد که ممکنه بخوان ما رو از سر راه بردارن.
– پس بیشتر احتیاط کن.
صابر آه می کشد و با تاثر می گوید:
– پیرمرد بیچاره ، قرار بود هفته بعد تو دومین جلسه دادگاه به عنوان شاهد حاضر بشه.
– تا اینجام باز برگ برنده دست عضدیه. در هر صورت ما نباید جانب احتیاط را از دست بدیم. عضدی هرگز دشمنان خودش را فراموش نمی کنه.
– من خودمو مسول مرگ پیرمرد می دونم و از این بابت ناراحتم.
صابر با گفتن این جمله برمی خیزد و ناراحت و عصبی از دفتر سردبیر خارج می شود. ظهر یکی از روزها صابر و ریحانه در کاخ دادگستری شخص قاضی که سردبیر معرفی کرده ملاقات کرده و پس از اتمام مذاکرات هر دو از ساختمان دادگستری خارج می شوند. ریحانه در حین حرکت می گوید:
– قاضی ادم خوبی به نظر میاد.
– بله همین طوره. فعلا که پرونده جهت تحقیقات به اداره آگاهی ارجاع شده، باید منتظر بمونیم و ببینیم چی پیش میاد.
– من زیاد خوشبین نیستم. فقط امیدوارم عضدی تو آگاهی آشنایی نداشته باشه. وگرنه هر چی ما رشته کردیم پنبه می شه.
– اگه می تونستیم به محل مرگ جسد دست پیدا کنیم شاید کورسو امیدی بود.
– من هرگز موفق نشدم تو عالم رویا اون مکان رو شناسایی کنم. می خوام موضوعی رو بهتون بگم. از زمانی که وارد موضوع عضدی شدم دیگه هیچ کابوسی به سراغم نمیاد. البته یه مورد ه اونم خیلی گنگ و مبهمه.
– چطور ؟ در رابطه با عضدی؟
– نه تصور نمی کنم در این رابطه باشه. من سه بار در موقعیت های مختلف شبح زنی رو دیدم که در سانحه اتومبیل تصادف می کنه و کشته می شه و در هر سه مورد چهره زن نامشخص و غیرقابل رویت بود.
– عجیبه زنی بدون چهره.
– من به جز یه اتومبیل و یه زن بدون چهره هیچ چیز دیگه ای ندیدم. حتی مدل اتومبیل و سرنشین اونم نتونستم تشخیص بدم.
– بهتره زیاد به این موضوعات توجه نکنید؟ راستی دانشگاه چطور پیش می ره؟
– بد نیست. سخت مشغول درس خوندن هستم. تو خونه هم کسی کاری به کارم نداره. نادر فکر می کنه من موضوع خوابها رو به کل فراموش کردم و هیچ حرفی در این مورد مطرح نمی شه.
– این به نفع ماست. من مطمئنم اگه نادر تو جریان کارها قرار بگیره ، علناً مخالفت می کنه. اون از جار و جنجال متنفره. خوشبختانه ما تا به حال طوری رفتار نکردیم که باعث ایجاد سوظن بشه.
– من اوایل کمی نگران بودم و فکر می کردم تو روزنامه ها درج بشه و سر و صدا راه می افته.
– تموم سعی ما اینه که تا حصول نتیجه قطعی موضوع را مسکوت بذاریم. تازه اون موقع هم سعی می کنیم از شما حرفی زده نشه چون ممکنه تولید اشکال کنه. من می خواستم ازتون تمنا کنم که بیشتر از گذشته مواظب خودتون باشید.
ریحانه تبسم می کند و می گوید:
– از لطف شما ممنونم. من معمولی جز برای رفتن به دانشکده به ندرت از منزل خارج می شوم. بنابراین جای نگرانی نیست.
صابر و ریحانه به نقطه ای می رسند و هر دو توقف می کنند. ریحانه نگاهی به ساعتش می اندازد و می گوید:
– شما برمی گردید به دفتر روزنامه؟
– بله، اما اگه مایل باشید حاضرم شما رو تا دانشکده همراهی کنم.
– تشکر می کنم راضی به زحمت شما نیستم. مسیر شما نزدیکه پس دیگه مزاحمتون نمی شم و زاتون خداحافظی می کنم. سلام منو به اقای سردبیر برسونید.
– متشکرم. حتما
– خدانگهدار
– خداحافظ و به امید دیدار
ریحانه پس از خداحافظی از صابر، از عرض خیابان می گذرد تا به ان سو رفته و سوار تاکسی شود. هنوز نیمی از مسیر را طی نکرده که اتومبیلی با سرعت سرسام آور از دور به او نزدیک شده و قبل از اینکه ریحانه به خود بیاید و راه فرار جوید با شدت با او تصادم کرده، وی را زیر گرفته و با همان سرعت از انجا می گریزد. صابر با شنیدن صدای تصادف به ان سمت می دود. با چشمان خود ان صحنه رقت اور را می بیند. حتی قبل از برخورد اتومبیل فریاد می کشد تا به ریحانه هشدار دهد اما دیگر خیلی دیر شده بود. صابر وقتی وسط خیابان می پرد که اتومبیل دور شده بود….
او به یاد گفته چند لحظه پیش ریحانه می افتد. دوباره خوابی که او در طی چند روز اخیر می دید. شبح زنی بدون چهره که در سانحه اتومبیل جان می بازد…صابر متوجه می شود که اتومبیل مزبور – همان اتومبیلی که ریحانه را زیر گرفت- پلاک ندارد تا او شماره اش را یادداشت کند.
یک اتومبیل سفید رنگ خارجی بدون شماره با یک سرنشین! جمعیت به دور جسد غرق در خون ریحانه حلقه می زنند. صابر کنار جسد خم شده و در حالی که غم و اندوه همراه با اشک از چهره اش می بارد به ریحانه چشم می دوزد و با مشت به پیشانی خود می زند.
ساعتی بعد پیکر نیمه جان و غرق در خون ریحانه را در راهروی بیمارستان روی تخت چرخدار نهاده اند و دوپرستار مرد او را حمل می کنند. صابر هم در کنار انها در حال دویدن است. ریحانه را بی درنگ به اتاق عمل می برند و صابر پشت در اتاق منتظر می ایستد. نیم ساعت بعد دکتر از اتاق عمل بیرون می اید. صابر نزد او می شتابد و می پرسد:
– آقای دکتر حالش چطوره؟
دکتر چشم بر زمین می دوزد و با چهره ای متاثر می گوید:
– متاسفم. خیلی دیر شده بود کاری از دست ما برنمیاد.
در همین موقع در اتاق عمل باز شد و تخت روان حامل جنازه ریحانه از ان خارج می گردد. روی صورت ریحانه را با ملافه پوشانده اند. دکتر به ارامی دور می شود. صابر با دستانی لرزان ملافه را کنار می زند و به محض این که چشمش به ریحانه می افتد فریادی می کشد و به سمت دیوار می رود. و با مشت به دیوار می کوبد. پرستارها ریحانه را دور می سازند و تنها صدای هق هق صابر شنیده می شود.
هنوز شب نشده است که نادر و فرح با چهره ای غمگین و ماتم زده و دیدگانی اشکبار وارد محوطه بیمارستان می شوند. از در اصلی ساختمان گذشته و به طرف اطلاعات می روند. نادر از پشت باجه چند کلامی با مسئول اطلاعات گفت و گو می کند سپس همراه فرح سوار اسانسور شده به طبقه فوقانی می روند…
دو روز بعد از مراسم تدفین، مجلس ختمی در مسجد محل سکونت نادر برگزار می شود که صابر و سردبیر و سایر همکاران مطبوعاتی در ان شرکت و حضور دارند. پدر ریحانه در کنجی نشسته و با صدای بلند گریه می کند. از قسمت زنانه صدای گریه و شیون به طرز رقت باری شنیده می شود. صابر که سر در گریبان دارد از جای برمی خیزد و بدون اینکه کلامی با کسی گفت و گو کند از مسجد بیرون می رود. نادر همراه چند تن از نزدیکان کنار در مسجد ایستاده اند. صابر بی توجه به نادر که پشت به او ایستاده رد می شود و قدم زنان در وای سرد و بارانی پاییز کوچه ها و خیابان ها را طی می کند.
یک ماه از مرگ جانگداز ریحانه می گذرد. در یک شب سرد زمستانی، صابر خسته و ناراحت در حالی که ریش انبوهی چهره اش را پوشانده و یقه پالتوش را بالا اورده به طرف خانه اش حرکت می کند. به دلیل حکومت نظامی، اکثر مردم در ان ساعت از شب به سوی خانه های خود در حرکتند. صابر مقابل خانه اش می رسد و زنک در را به صدا درمی اورد. دو مرد قوی هیکل و درشت اندام که چهره شان را در کلاه و شال گردن پوشانیده اند، گفت و وگو کنان از انتهای کوچه به طرف او در حرکتند.
صابر توجه ای به کسی ندارد. و در افکار تیره و دردناک خود غوطه ور است. مردها لحظه به لحظه به او نزدیکتر می شوند. درست لحظه ای که مقابل صابر میرسند بی سر و صدا به وی حمله برده و با کارد چند ضربه بر بدن او وارد اورده و به سرعت می گریزند. در همین هنگام مادر صابر در را می گشاید و با بدن غرق در خون صابر مواجه می شود. فریاد گوش خراشی می کشد و وحشت زده به داخل منزل می رود تا سایرین را اگاه یازد.
چند روز بعد سردبیر در راهروی بیمارستان قدم می زند و دسته گلی به دست دارد. هنگامی که خانواده صابر از ملاقات او بازمی گردند سردبیر به داخل اتاق می رود. ابر با بدنی پانسمان شده روی تخت دراز کشیده است. چهره اش تکیده و رنگ پریده به نظر می رسد. سردبیر گلها را روی میز می گذارد و می گوید:
– سلام. حال اقای ماجراجوی ما چطوره؟
ابر لبخندی می زند و جواب می دهد:
– متشکرم. می بینی که
– زیادم بد نیستی. لپات گل انداخته.
– جناب عزراییل کارش رو نصفه تموم گذاشت و رفت پی کارش.
– تازه تو این چند روز فهمیدم که چقدر برامون عزیز بودی و ما نمی دونستیم.
– و اگه می مردم بیشتر عزیز می شدم.
– اره دوست عزیز مگه نمی دونی ما ایرانی ها مرده پرستیم.
– بر و بچه ها چطورن؟
– همه خوبن و سلام می رسونن. قرار شده فردا همگی ئسته جمعی بیان عیادتت. اما من تقلب کردم و زودتر خودمو رسوندم. تعریف کن ببینم چطور از عزراییل جون سالم به در بردی؟ شنیدم حسابی لت و پارت کردن!
– خون من که از خون ریحانه رنگین تر نیست.
– وقتی حالت بهتر شد برگشتی سرکار، تصمیم دارم مدتی بهت مرخصی بدم تا بری و اب و هوایی تازه کنی.
صابر اشک چشمانش را با پشت دست پاک کرد و میگوید:
– متشکرم ولی من کارای مهمتری دارم.
سردبیر چند لحظه مکث می کند ان گاه با مهربانی می گوید:
– می خوام دوستانه نصیحتی بهت بکنم. بهتره دور این جریان رو قلم بگیری، متوجه هستی چی می می خوام بگم؟
– از نصیحتت ممنونم ولی من نشده کاری را نیمه رها کنم.
– چرا درک نمی کنی؟ اونا می خواستن تو رو بکشن. بازم می تونن این کار رو بکنن، این قضیه شوخی بردار نیست. کمی بیشتر فکر کن.
– اونا ریحانه رو کشتن. اون دختر هیچ گناهی مرتکب نشده بود. پاک معصوم بود یه خانم تمام عیار بود.
– خواهر منم پاک و معصوم بود. ولی اونا دیگه نیستن در حالی که ما باید زندگی کنیم.
سردبیر نگاهی به ساعتش می اندازد و برمی خیزد
– خب من باید برم. می خوام یه سر برم خونه نادر.
– سلام منو هم برسون.
– باشه تو فقط سعی کن خوب بشی. باشه؟
صابر فقط لبخند می زند اما هنوز اشک بر چشم دارد. سردبیر می افزاید:
– خب خداحافظ. این دفعه که اومدم برات چند سری کتاب می یارم که حولت سر نره. شاید مطالعه افکارت رو عوض کنه.
– ممنونم. خداحافظ
سردبیر از در اتاق خارج می شود. صابر به فکر فرو می رود. به یاد ریحانه می افتد. حادثه تصادف در مقابل دیدگانش ظاهر می شود. اشک در چشمان صابر جمع می شود و فرو می ریزد. به گوشه ملافه چنگ می زند و با دست ان را می فشارد.
روز بیست و هشت بهمن ماه سال هزار و سیصد و پنجاه و هفت است. شش روز از پیروزی انقلاب اسلامی گذاشته است. صابر در دفتر روزنامه کنار بخاری نشسته و به ریحانه می اندیشد. در همین هنگام سردبیر وارد دفتر می شود و به او نزدیک می شود.
– صابر یه خبر عجیب و باور نکردنی
صابر با دیدگان نمناکش او را می نگرد. کاملا خونسرد و بی تفاوت است
– چی شده؟
– الان بهم خبر دادن دیشب کمیته ریخته عضدی و راننده اش رو در حال فرار دستگیر کرده.
صابر با شنیدن این سخن از جا می پرد و با هیجان می گوید:
– چی؟ عضدی؟ خب بعد چی شد؟
– برو بچه های کمیته فکر کردن که شاید شخص فراری یکی از اعضای ساواک منحله باشه که به ایست اونا توجه نکرده و قصد فرار داشته به همین خاطر اونا رو به کمیته بردن. بعد از بازجویی و تحقیقات وقتی می فهمن که عضدی نماینده مجلس بوده تصمیم می گیرن ازادش کنند اما ماجرای حیرت انگیز اینجاست که راننده عضدی تو اتاق بازجویی با برادران کمیته درگیر میشه و کارد به زد و خورد می کشه. راننده که از پنجره قصد فرار داشته از ناحیه سینه تیر می خوره و مجروح می شه.
– عجب، پس کمالی مرده؟
– خوشبختانه نه، اون فکر می کرده در حاله مرگه، زبان به اعتراف باز کرده و به مامورانی که داشتن اونو به بیمارستان منتقل می کردن همه چیز رو اعتراف کرده.
– اعتراف کرده؟
– بله. ما بالاخره موفق شدیم. کار عضدی تمومه.
هر دو تبسم می کنند و سردبیر ادامه میدهد:
– می خوام بفرستمت دنبال یه ماموریتو باید بری از برو بچه های کمیته اطلاعات جمع کنی. چند نفری رو اونجا می شناسم. پسر برادر من هم اونجاست. شفارشت رو کردم که باهات همکاری کنن. حالا وقتشه که حقایق رو بشه. دوران عضدی دیگه به سر اومده. اون کفتار خون اشام باید انتقام خواهر بیچاره موم پس بده و همین طور ریحانه و افشار و دیگران.
– حتی اگه عضدی رو اعدام بکنن زخمی که بر دلم نشسته بهبود پیدا نمی کنه.
– منم به اندازه تو از اون مسئله ناراحتم. بهت قول می دم این راز بین خودمون محفوظ بمونه. راستی رابطه ات با نادر هنوز شکرآبه.
– نادر منو مسول مرگ خواهرش می دونه. البته حق هم داره اگه من با اون سماجت احمقانه پیگیرقضیه نمی شدم الان اون خانم زنده بود. چیکار میشه کرد؟ با سرنوشت که نمی شه جنگید..
– بله درسته، در مورد نادر هم نگران نباش. سعی می کنم وسیله اشتی شما دو نفر را فراهم کنم. در چنین موقعیتی کدورت معنا نداره. ما وارد دوره عظیم تاریخ شدیم، ملت ما همه با هم یکپارچه شدن تا کمر ظلم را بشکنن.اونوقت دو تا ادم عاقل و بالغ به خاطر اتفاق نباید با هم خصومت کنن.
– بی فایده است. خودم چند بار سعی کردم به نادر نزدیک بشم و ازش عذرخواهی کنم اما اون حاضر نیست به حرفام گوش بده. بهتره بیشتر از این به جراحتش نمک نپاشیم. این جوری به نفع هر دوی ماست.
– باشه هر جور خودت صلاح می دونی. پس پاشو راه بیفت. دلم می خواد با دست پر برگردی.
– چشم الساعه.
صابر وسایل کارش را برمی دارد و بی درنگ از موسسه خارج می شود. سردبیر کنار پنجره می رود و از انجا خیابان را می نگرد. در خیابان چند جوان مسلح نظم و انتظامات را در دست گرفته اند. تلفن زنگ می زند و سردبیر به طرف تلفن می رود و گوشی را برمی دارد…..
چند روزی گذشته است. تقویم روی میز صابر تاریخ شش اسفند ماه همان سال را نشان می دهد. صابر صفحه روزنامه ای را در دست دارد که با تیتر درشت خبر مربوط به اعدام عضدی و کمالی درج شده است. او با لبانی متبسم روزنامه را برمی دارد، ان را لوله کرده زیر بغل می گذارد و از دفتر روزنامه خارج می شود در حالی که سایر همکاران او سخت مشغول فعالیت و تهیه خبر هستند.
عصر همان روز دسته کلی خریده و وارد گورستان می شود. وقتی به نزدیک مزار ریحانه می رسد مشاهده می کند که خانواده ریحانه – پدر ، مادر، نادر و فرح – همگی بر سر مزارش ایستاده اند. صابر خود را پشت درخت تنومندی و بی شاخ و برگی پنهان می کند و انتظار می کشد. وقتی به خانواده ریحانه دور می شوند او به گور ریحانه زندیک می شود. دسته گل را روی قبر می گذارد. فاتحه ای می خواند و زیر لب می گوید:
– تو باید عروس خونم می شدی نه مهمون خاک
سپس برمی خیزد، ریحانه را به میزبان جدید سپرده و وی را بدرود می گوید. با گام های ارام و چهره ای که حاکی از غم درون اوست از اونجا دور می شود.
پایان