رمان آنلاین یاسمین قسمت ۱۰
نویسنده مرتضی مودب پور
داستانهای نازخاتون
داستانهای نازخاتون:
#داستانهای_نازخاتون
#قسمت۱۰
#یاسمین
حدود ساعت ۸ بود که رسیدم خونه . تا لباسهام رو در آوردم در زدن . کاوه بود . اومد تو و نشست و گفت :
-کجا بودی ؟
-رفته بودم یه سر پیش آقای هدایت .
کاوه – کشتی ش ؟
-گم شو کاوه .
کاوه –آها داری زجرکشش می کنی !
-از فرنوش چه خبر ؟ زنگ نزده ؟
کاوه – چرا بابا ، زنگ زد و پوسید واز بین رفت . آخه دختر بیچاره هم دل داره .
-باز چرت و پرت گفتی ؟ منظورم اینه که تلفن نزده ؟
کاوه – یه نصیحتی بهت می کنم بهزاد . اگه گوش کنی ، کارت درسته .
-فقط همین مونده بود که تو منو نصیحت کنی .
کاوه – بدبخت من تا حالا هر کی رو نصیحت کردم ، کارش درست شده و رفته راحت و آسوده گرفته خوابیده . البته سینه قبرستون . بیا و تو هم نصیحت منو گوش کن تا راحت بشی .
-قربونت من حالا حالا آرزو دارم . خیلی ممنون .
کاوه – آرزو بر جوانان عیب نیست . بیا این رو واسه تو خریدم .
یه کتاب دستش بود . داد به من . روش رو که خوندم دیدم نوشته مراقبت های ویژه قبل از زایمان ! با تعجب پرسیدم :
-این چیه ؟
کاوه گرفتم بخونی و آماده بشی که وقتی مادرفرنوش می آد . طبیعی بزایی و بسلامتی فارغ بشی و کارت به سزارین و این حرفها نکشه .
-مرده شور تو رو ببرن با این هدیه هات ! جای اینکه منو دلداری بدی ، اینو برام آوردی ؟
کاوه – راست می گی ها باید کتاب مراقبتهای ویژه بعد از زایمان رو می خریدم . چون دیگه وقتی برات نمونده . مادر فرنوش فردا می رسه .
-باور کن ، تا حالا صد بار به خودم لعنت فرستادم که چرا با تو رفاقت می کنم .
کاوه – آخه چی کار باید برات بکنم ؟ هر چی بهت می گم که گوش نمی دی.
-تو تا حالا جز چرت پرت چیزی گفتی و من گوش نکردم ؟
کاوه – گوش می کنی اگه بگم ؟
-بشرطی که جدی باشی و مزخرف نگی .
کاوه – بلندشو فردا بریم پیش بابام . دو سال ور دستش واستا و پشت خودت رو ببند .
-که چیکار کنم ؟ بابای تو چی یاد من بده ؟
کاوه – همه چیز ! کسب و کار . راه پول در آوردن . دزدی . پدر سوختگی .
-من دنبال پول در آوردن نیستم . می خوام بعد از اینکه درسم تموم شد به مردم خدمت کنم .
کاوه – خب مگه من می گم به مردم خدمت نکن ؟ اول از خود مردم بگیر بعد بهشون خدمت کن !
-دیوونه شدی ؟ معلومه چی می گی ؟
کاوه – تو ساده ای و نمی فهمی من چی می گم ! همین بابای فرنوش ، همین بابای خودم ، اینارو مثال می زنم که جلو چشات ن که قبول کنی .
این دو تا احتکار شون رو می کنن . زد و بندهاشون رو می کنن . دزدی هاشون رو می کنن بعد خدمت شون رو به مردم می کنن . خرج می دن . شب عید برنج می دن در خونه بی بضاعت ها ! به پرورشگاه کمک می کنن . تازه با هم رقابت هم می کنن . این یکی یه شب چلوکباب کوبیده خرج می ده اون یکی فرداشبش چلوکباب برگ خرج میده !این یکی گوسفند می کشه اون یکی گوساله زمین می زنه .
می گن یارو گوسفند رو می دزدید گوشتش رو می داد به فقرا گناه دزدی به ثواب این کار در ، این وسط پوست و دنبه اش استفاده بود .
-همه که اینطور نیستن .
کاوه – همه نه ، اما خیلی ها هستن . مگه می شه با این درآمدها خونه پونصد میلیونی خرید ؟ مگه میشه با این پولها ماشین پنجاه شصت میلیونی انداخت زیر پا ؟
-تو به همه بدبینی کاوه .
کاوه – عیبی نداره ، من بدبین با یه بابای یه میلیارد تومنی ! اما تو خوش بین باش با این بساط تخم مرغ و نون پنیر و چایی دو شب مونده سه بار دم .
-راستی کاوه ، فردا ظهر بیا اینجا می خوام ناهار آبگوشت درست کنم . بیا با هم بخوریم .
یه نگاهی به من کرد .اشک تو چشماش جمع شد . بهش گفتم :
-می دونم آبگوشت جلوی نظرت نمی آد اما این بهترین غذایی که من می تونم گاهی درست کنم . دلم می خواست با تو بخورم .
بلند شد و اومد صورتم رو ماچ کرد و گفت :
-قربون رفاقتت برم ، اون آبگوشت تو ، شرف داره به صد تا غذای آنچنانی خونه ما ؟ فردا ظهر اینجام . با هم می خوریمش و کیف می کنیم .
اینو گفت و بلند شد و خداحافظی کرد و رفت . وقتی تنها شدم کتابی رو که برام آورده بود باز کردم و صفحه اولش رو خوندم نوشته بود :
بارداری و زایمان ، مرحله بسیار مهمی در زندگی خانم هاست که متاسفانه آقایان تا حامله نشده و وضع حمل نکنند متوجه سختی و مشقت آن نخواهند شد !
خنده م گرفته بود . این پسر چه حوصله ای داره . رفته تو کتابفروشی و چی واسه من خریده !
اون شب رو با هزار امید و صد هزار ناامیدی به صبح رسوندم و صبح با صد تا آرزو بیدار شدم . ساعت حدود هشت صبح بود . یه دوش گرفتم و صبحونه م رو خوردم . یه کمی اتاق رو تمیز و مرتب کردم . ده نشده بود که لباس پوشیدم می خواستم یه سری برم دانشگاه . از در خونه که بیرون اومدم ، ماشین فرنوش جلوم نگه داشت .
فرنوش – سلام ، آقا پسر شیک و پیک کردن ، دارن کجا تشریف می برن ؟
-سلام تو کجا بودی ؟
فرنوش – خونه بودم . حالا بگو تو کجا می رفتی ؟
-می خواستم به سری به دانشگاه بزنم . بیا تو الان چایی برات دم می کنم .
پیاده شد و گفت :
-نه ، تو خونه نمی آم . بریم کمی با هم قدم بزنیم .
راه افتادیم . هوا سرد بود . کمی که گذشت گفت :
-بهزاد ، مامان صبح زود رسید .
-جدی؟ چشمت روشن . بسلامتی . حالشون چطوره ؟
فرنوش – خوبه . مامانم همیشه حالش خوبه ! نرسیده تمام فامیل هامون رو دعوت کرده که شب بیان خونه ما . در ضمن تو رو هم دعوت کرده . می خواد ببیندت .
-همین امشب ؟
فرنوش – خب آره . ترسیدی ؟
-نه نترسیدم . کمی هول شدم .
خندید و گفت :
-نه هول شو و نه خودت رو ناراحت کن . شکر خدا انگار همه چیز درسته . بابام با مامانم در مورد تو صحبت کرده . نظر مامان هم بد نیست . فقط گفته اول باید خودش تو رو ببینه .
-وقتی جریان رو شنید ، مخالفت نکرد ؟ حرفی چیزی پیش نیومد ؟
فرنوش- نه اصلاً خیالت راحت باشه .
-آخه نمی خوام واسه تو بد بشه یا اینکه با مامانت دعوات بشه .
بهم خندید و گفت :
-بهزاد ، هر طوری که بشه ، من فقط تو رو دوست دارم و میخوام فقط با تو ازدواج کنم .
بقیه چیزها زیاد اهمیت نداره .مسئله اصلی اینه که دو نفر همدیگرو دوست داشته باشن .
حالا دیگه خودت رو ناراحت نکن .
-اگه یه دفعه مامانت گفت نه چی ؟ اگه با ازدواج ما موافق نبود چی ؟
فرنوش- مامانم زیاد سخت گیر نیست . با خاله م خیلی فرق داره . بذار یه بار تو رو ببینه ،حتماً راضی میشه . برگردیم بهزاد . باید بریم خونه . کلی کار مونده . شب پنجاه نفر مهمون داریم .
دوتایی به طرف ماشین برگشتیم . وقتی رسیدیم بهش گفتم :
-ناهار آبگوشت درست کردم . ایکاش می اومدی با هم می خوردیم . کاوه هم می آد .
فرنوش – مگه بلدی آبگوشت درست کنی ؟
-آره دست پختم هم خیلی عالیه . ظهر می آی ؟
فرنوش – از خدامه که بیام اما نمی شه . بذار با هم عروسی کنیم . برات هر روز آبگوشت درست می کنم و با هم می خوریم .
-هر روز آبگوشت ؟
فرنوش – خب یه روز در میون .
وقتی سوار ماشین ش شد که بره ، از توی کیفش یه نوار در آورد و گرفت طرف من و گفت :
-بگیر بهزاد . مال توئه . یه کادوی کوچیک هم برات گرفتم . فقط خواهش می کنم این یکی رو مثل تلویزیون ردش نکن .
-چرا اینکارها رو می کنی فرنوش جان ؟ همین نوار از هر چیزی برام باارزش تره .
فرنوش- چیز مهمی نیست . یه رادیو ضبط کوچیکه . برای اینکه بهت برنخوره و ناراحت نشی ، ارزون ترینش رو برات خریدم خودشون می آرن در خونه . قبولش کن ، باشه ؟
بهش خندیدم و گفتم :
-باشه اما فقط همین یک بار . باشه ؟
فرنوش- باشه . فعلاً کاری نداری؟
-شب چه ساعتی بیام ؟
فرنوش – حدود هشت بیا . خداحافظ
-آروم رانندگی کن فرنوش.
فرنوش- چشم خیالت راحت باشه .
واستادم تا از سرکوچه پیچید تو خیابون و رفت . منم برگشتم خونه . لباسهامو عوض کردم و یه سری به آبگوشت که روی بخاری بود ، زدم . نیم ساعت نگذشته بود که در زدن .
کاوه بود اومده تو و گفت :
-بوی آبگوشتت تا توی خونه ما اومد . بابام رفته یه نون سنگک گرفته ، به دو داره می آد این طرف ! تمام اهل محل فهمیدن تو امروز آبگوشت درست کردی !
-قدم همه روی چشم ، تشریف بیارن .
کاوه – حالا همه چیزش رو اندازه کردی ؟ آب رو که توش نبستی ؟ آبکی بشه من دوست ندارم ها ، سیب زمینی ، گوجه ، همه چیز ریختی ؟
-آره بابا .
کاوه – توش قلم هم انداختی ؟ خوشمزه می شه ها .
-تو بچه پولدار این چیزها رو از کجا میدونی ؟
کاوه – مگه نگفتم بهت ؟ بابام یه وقتی قهوه خونه داشت . یه بار جای گوشت تو دیزی ها یکی یه دونه موش انداخت . درش رو پلمپ کردن . بابام کاسبه چی فکر کردی؟
-گم شو حالمون رو بهم زدی
کاوه –ببینم . غذات اونقدر هست که یه مهمون دیگه م دعوت کنیم ؟
-آره دولتی سرت تا دلت بخواد آبگوشت هست . حالا کی رو می خوای دعوت بگیری؟
کاوه – فریبا خانم رو . حیفه از دسپخت تو نخوره .
کاوه در قابلمه رو برداشت آبگوشت رو نگاه کنه که در زدن . رفت و در رو واکرد و گفت :
-بفرمایین .
سلام منزل آقا بهزاد ؟
ببخشید این رادیو ضبط مال شماست ، یه خانمی براتون خریدن و فرستادن .
-بله بله دست شما درد نکنه .
-لطفاً اینجا رو امضاء کنین که تحویل گرفتین .
تا من قبض رو امضا می کردم ، یارو به کاوه گفت .
-اما آقا شما هم خیلی خوش مشرب تشریف دارین ها ! چرا نمی رین تو تلویزیون بازی کنین ؟
کاوه – از کجا فهمیدی ؟ اتفاقاً سریال طنز ۱۳ قسمته داریم بازی می کنیم به نام مردی که نان می خورد گوشش تکان می خورد . قراره همین روزها پخش بشه .
-تو رو خدا راست می گین آقا ؟ از کدوم کانال ؟
کاوه – هر قسمتش رو یه کانال پخش می کنه که به هیچکدوم برنخوره و ناراحت نشن .
-آقا تو رو خدا تا معروف نشدین ، یه امضاء به من بدین .
بفرمایین آقا ، این قبض ،امضا کردم . اینم خدمت شما .
یه دویست تومنی بهش دادم و رادیو ضبط رو گرفتم و یارو با حسرت یه نگاهی به کاوه که جدی واستاده بود و نگاهش می کرد انداخت و رفت .
کاوه – واسه چی هواداران منو این طوری رد می کنی ؟
-مرده شور تو ببرن که مردم رو مسخره نکنی.
کاوه – بابا یارو ندیده و نشناخته به من میگه تو هنر پیشه ای و ازم امضا می خواد . به من چه مربوطه ؟ طرف فکر میکنه صف پیاز سیب زمینی یه ! می خواد تا شلوغ نشده بیاد اول صف واسته ! حالا بگو ببینم ضبط از کجا رسیده ؟
-فرنوش برام خریده . یه ساعت پیش اینجا بود . اومده بود بگه که مامانش رسیده و شب هم اقوام رو دعوت کرده . می خواد من رو بینه .
کاوه – قراره شب بری خونه فرنوش اینا ؟
-اگه خدا بخواد آره ، ساعت هشت .
حالت کاوه جدی شد و یه فکری کرد و گفت :
-بهزاد بیا بشین یه دقیقه کارت دارم .
-بازم میخوای مسخره بازی در بیاری؟
کاوه – نه جان تو جدی جدیه .
دوتایی یه گوشه نشستیم که کاوه شروع کرد :
-بهزاد جون ، تو از برادر به من نزدیکتری . ازت خواهش می کنم که به یکی از دو تا کاری که بهت می گم عمل کن . من نمی خوام برات منفی بافی کنم . نمی خوام هم ذهنت رو خراب کنم اما تو مادر فرنوش رو نمی شناسی ، اما من چرا !
اگه می خوای این وصلت سر بگیره باید یه کدوم از این کارایی رو که می گم بکنی .
اولی ش رو بهت می گم بهتره .
اجازه بده که پدم ، همونطور که خودش گفته ، یه آپارتمان به نامت کنه . بابام وضعش خوبه به جائی بر نمی خوره . امشب که رفتی خونه فرنشو اینا به مادرش بگو همه چیز دارم خونه دارم ماشین دارم پول دارم .
بگو اینا رو بابام برام ارث گذاشته . شب هم همین ماشین من رو وردار و برو من صلاح ت رو می خوام . حرف گوش کن پسر . به مادرش بگو یه مغازه زیرپله هم گوشه بازار دارم که دادم اجاره . اگه فرنوش رو دوست داری ، باید این کار رو بکنی .
-چون فرنوش رو دوست دارم ، اینکارو نمی کنم . یکی از چیزهایی که فرنوش دوست داره صداقت منه .حالا من بیام و خرابش کنم ؟
یه نگاهی به من کرد و گفت :
حداقل به دورغ هم شده ، اینا رو به مادر فرنوش بگو . نمی خوای این چیزها رو قبول کنی ، نکن . اما برای یه مدتی هم که شده ، یه نقش بازی کن تا فرنوش رو عقد کنی . عقد که کردین برو تو قالب خودت چطوره ؟
-گفتم که ! من نه دورغ می گم ، نه تظاهر به چیزی که نیستم و ندارم می کنم . راه حل دوم رو بگو . این یکی که تعریفی نداشت .
کاوه – بخدا سرم رو می کوبم به دیوارها! پسر تو کی می خوای بفهمی که این چیزها دیگه خریدار نداره ؟ دور دور دزدی و پدر سوختگی یه !
-حتماً می خواستی بگی یه روز مادر فرنوش رو ببرم بیرون شهر و سرش رو ببرم بندازم جلوی سگ ها ؟!
کاوه – این یکی رو گذاشته بودم واسه موقعی که دوتا اولی ها قبول نکردی .
-حالا دومی رو بگو که گرسنه موندم . می خوام آبگوشت رو بکشم .
کاوه یه نگاهی بهم کرد که از صد تا فحش بدتر بود و گفت :
-دومی اینه که با پدر فرنوش صحبت کنیم . اون که راضی یه . دست فرنوش و تو رو بگیره و بیاد محضر . همونجا عقد کنین . منم می برمتون یه جا که دست احدالناسی بهتون نرسه .
یه سالی که گذشت برگردین . اون وقت آب ها از آسیاب افتاده و دیگه کار از کارگذشته . مادرش هم دیگه چیزی نمی گه و کاری به کارتون نداره .
-کاوه ، این فکرها رو خودت کردی یا از کسی کمک گرفتی ؟
کاوه – نه ، مشخصات تو رو دادم کامپیوتر ، فیش آب زد ازش بیرون ، یعنی !! نمی ذاری که این دهن بی صاحاب من وانشه !
-از بس تو بی ادبی . با این راه حل های مغولی ت . بندازم سفره رو ؟ مردیم از گشنگی ! بپر فریبا رو هم صدا کن .
کاوه – ایشالله مادر فرنوش یه جواب “نه ” بهت بده تا بفهمی مغول کیه .
همونطور نگاهش کردم و گفتم :
-ما هم خدایی داریم آقا کاوه .
کاوه – نه خدایا غلط کردم . زبونم لال ! بجون بهزاد دلم می سوزه که این حرفها رو میزنم وگرنه چه بهتر از این که همه چیز جور بشه و تو با فرنوش عروسی کنی!
اصلاً مادر فرنوش واسه دخترش چه کسی رو بهتر از تو میتونه پیدا کنه ؟ آقا نجیب ، پاک ، مرد ، مهربون .
حالا پول نداری که نداشته باش . عوضش هزار تا سرمایه دیگه داری !
اما با این چیزها که من از این زن شنیدم که ایشالله همه ش اشتباه باشه ، چشمم آب نمی خوره ! ترس منم از همینه .
-نترس برادر من . نترس رفیق من . هر چی خدا بخواد همون میشه . حالا پاشو فریبا رو صدا کن . نکنه غذاش رو خورده باشه ؟ اصلاً من نمی فهمم چرا این چند ساله با هر کی صحبت می کنی فقط حرف پول و پول در آوردن رو میزنه ؟
تا چند وقت پیش ها اینطوری نبود . اما تازگی ها همه دنبال پول ن !
کاوه – میدونی چرا ؟ چون یه عده مزه پول کار نکرده رو چشیده و بقیه هم اونا رو دیدن .
خود من یکی ش ! اگه بابام پولها رو از راه درست و با زحمت پیدا کرده بود ، از این کارها واسه من نمی کرد !
یعنی یه ماشین فلان میلیون تومنی نمی انداخت زیر پام و اورت هم پول یا مفت بریزه تو جیبم !
حالا منم به این جور زندگی عادت کردم . بابام هم عادت کرده . اگه یه روزی به پیسی بخوره ، حاضر آدم هم بکشه که دوباره پول در بیاره !
می دونی بهزاد ؟ مزه پول زیر دندون ما رفته .
فلان ماشین جدید در می آد می خریم . فلان تلویزیون در می آد می خریم . فلان ضبط صوت در می آد می خریم . مادرم عادت کرده سالی دوبار بره خارج . اگه یه روز نتونه این کار و بکنه پدر پدرم رو می سوزونه . عادت کرده هر سال تمام وسایل خونه ش رو عوض کنه . عادت کرده قشنگ ترین و بزرگترین ویلا رو تو شمال داشته باشه . عادت کرده بهترین ماشین رو داشته باشه . عادت کرده که همیشه تو کیف ش سیصد چهارصد هزار تومن چک بانکی باشه و هر جا که می ره و هی چی رو که می خواد بخره !
دیگه وقتی می ره طلا بخره قشنگی اون طلا رو نمی بینه . مثلاً می ره یه گردنبند می خره نیم کیلو . وقتی می اندازه گردنش از سنگینی سرش خم می شه و گردن درد می گیره اما راضیه . عادت کرده پول این چیزها رو از بابام بگیره . بابام هم واسه ش عادت شده که این پول ها رو بهش بده . اگه یه روز نداشته باشه حاضره بپره بیرون سر بازار دو تا سر ببره که پول بیاره تو خونه .
اینا رو می گن مزه پول زیاد ! این از پولدارها . اونام که بی پولن خب این چیزها رو می بینن و دلشون می خواد . می رن دنبال پول در آوردن . اونم چه پولی ؟ پول کار نکرده ! این وامونده مسریه !
خود تو دلت نمی خواست پولدار بودی ؟ مشکل تو چیه ؟ مگه غیر از اینه که بی پولی ؟
-درسته ، اما من از این پول ها دوست ندارم . دوست دارم پول رو با زحمت بدست بیارم .
کاوه – اگه کسی پول رو با زحمت بدست بیاره که از گنده …ها نمی کنه یا رو حساب خرج می کنه . ما یه فامیلی داریم که به قول تو ، پول رو با زحمت پیدا کرده و از راه درست به پسرش نیم دونگ مغازه داده . بهش گفته اگه چسبیدی به کار ، چند سال دیگه بهت یه دونگ از مغازه رو می دم .
واسه ش هم رفته یه رنو خریده پنج شش مدل پائین امسال که فقط زیر پاش باشه و کارش را بیفته . خلاصه ریخت و پاش نمی کنه . کارش حساب کتا ب داره . ما دیگه نمی تونیم بی پول باشیم بهزاد جون .عادت کردیم به پولداری.
اینا رو گفتم که یه چیزهایی دستگیرت بشه . فرنوش هم مثل من یه همچین عادتی داره . حواست جمع باشه .
-ببخشید کاوه خان شما پولدارها یه لقمه آبگوشت رو هم به ما بی پول ها نمی تونین ببینین؟ آب این آبگوشت تموم شده و مام از گرسنگی ضعف کردیم .
کاوه – بسیار خب ! میزگرد اقتصادی یه این هفته در اینجا به پایان رسیده در خاتمه به همه شما عزیزان که بی پول و کم درآمد هستین پیشنهادی می کنیم که قناعت رو فراموش کنید .
هر وقت مثل ما پولدار شدین . هر چقدر خواستین ریخت و پاش کنین ولی فعلاً قناعت ! از کارشناس محترم ، جناب آقای زالو کمال تشکر رو داریم .
-کاوه برو فریبا رو صدا کن . بیچاره م کردی .
کاوه – اینم بگم و برم . خانم ها و آقایون ، سعی کنید از نان درست استفاده کنید تا حیف و میل نشه ! از غذاهای بدون گوشت استفاده کنید تا اوره خون تون بالا نره . از غذاهایی مانند بادمجون ! از نظر کارشناس ما تخم مرغ سالم ترین غذاهاست . استفاده از وسایل نقلیه ، علاوه بر آلودگی به محیط زیست ، سلامت شما رو به خطر می اندازه و شما رو تنبل می کنه حتی المقدور سعی کنید که هرجا تشریف می برید پیاده برید ! از میهمانی دادن بپرهیزید چون هر دفعه که اقوام دور هم جمع می شن بعدش از توش حرف و حدیث در می آد . از خوردن هر گونه میوه مانند موز ، آناناس ، کیوی زردآلو گیلاس پرتغال تخمه واشنگتنی درشت ، هلو هسته جدا که دارای آلودگی های جسمی و روحی یه ، جدا خودداری کنید ! میوه فقط خیار اونم از نوع سالادی که هر کدوم به اندازه یه بادمجون باشه این هوا “با دستش یه نیم متری رو نشون داد”
کم بپوشین ، کم بخورین ، گرد بخوابین که تمام اینا در سلامتی شما اثر مستقیم داره !
از گردش و تفریح به هر عنوان پرهیز کنید که هوای آلوده بیرون برای جسم نازنین شما مضره ! کاری هم نداشته باشین که فلانی چی داره و چی میخوره و چی می پوشه و چی سوار میشه که فقط لطمه به اعصاب خودتون می زنین و این حرص و جوش شما کوچکترین خطری برای فلان آدم پولدار نداره . فقط زندگی آروم خودتون رو خراب می کنین.
ما از صمیم قلب برای شما آرزوی زندگی آرومی داریم . آروم باشید آروم زندگی کنید آروم حرف بزنید آروم یه لقمه نون و بادمجونتون رو بخورین و آروم بمیرین . این یه زندگی ایده آله که متاسفانه شما عزیزان قدرش رو نمی دونید .
-اگه همین الان آروم نشی و آروم نری فریبا رو صداکنی ، آروم بلند میشم و با این گوشتکوب آروم می زنم تو سرت تا آروم آروم به آرامش برسی . برو دیگه پرچونه !
کاوه – دوستان فقیر عزیز ما بسیار خوشحالیم از اینکه شما اینقدر خوب با مسائل برخورد می کنید و توصیه های ما رو جدی می گیرید . باور کنید به کی قسم به کی قسم که این گوشت و مرغ و برنج چیز خوبی نیست . از این ور می خورین از اون ور چاق می شین و تن تون رو پیه می گیره و می افتین به تنگی نفس .
تازه آدمی که زیاد گوشت و مرغ بخوره ، سنگدل می شه ! میشه عین پلنگ!
اینا رو ما نمی گیم که ! دانشمندها ثابت کردن . نگاه کنین این شغال و روباه تو این سریال خروسه و روباه تو برنامه کودک ! این روباه از بس مرغ وجوجه گرفته و خورده ، هیچ جا ، جاش نیست و هیچکدوم از حیوونات دوستش ندارند .
شما دلتون نمی خواد مردم دوستتون داشته باشن ؟ مرغ و جوجه که اصلاً نباید لب بهش زد ! اصلاً زشته که مرغ بیچاره رو عورت می کنن و میذارن پشت ویترین !
همونطور که دم در کفش هاشو می پوشید ، حرف می زد .
-گوشت هم سالی یه دفعه ، اونم شب عید ! تشریف می برین بازار روز یه ماهی یه آزاد پرورشی ابتیاع می کنین حدود پونصد گرم ششصد گرم . می دید خانم فلس هاشو بکنن ، آب پز کنین ، بدین نور چشمی ها تناول کنن ، عین این ژاپونی ها ! ببینین چقدر سرحال و قبراق ن . همه ش مال اینه ماهی بد مسبه !
دستم که رفت به گوشتکوب ، در رو واکرد و رفت دنبال فریبا .
آبگوشت اون روز خیلی بهمون مزه کرد . صدبار جای فرنوش رو خالی کردم . خیلی دلم می خواست که اونم پیش مون بو و با هم غذا می خوردیم .
وقتی فریبا و کاوه رفتن و تنها شدم ، کمی ته دلم خالی شد . ترس ورم داشته بود . نمی دونستم برخورد مادرش باهام چه جوریه . رفتم سراغ نوار فرنوش . ضبط صوت رو بازکردم و زدم به برق . روی نوار نوشته بود برای تو بهزاد !
نوار رو توی ضبط گذاشتم و روشن ش کردم . اول نوار صدای قشنگ فرنوش بود فقط گفت بهزاد اگر چه این آهنگ در مقابل عشقم به تو خیلی کمه اما با عشق برای تو ساختم . دوستت دارم برای همیشه .
شاید بیشتر از بیست بار ، همین جمله رو گوش کردم . هر بار که به آخرش می رسید ، نوار رو برمی گردوندم . هیچ صدایی مثل صدای عشق زیبا و قشنگ نیست .
صدای آهنگ ش که بلند شد ، احساس کردم که بقیه حرفهاش رو با یه زبون دیگه داره بهم میگه ! قوت قلب گرفتم . حداقل اینکه فرنوش با من بود و تنها نبودم .
کم کم چشمام سنگین شد . همونجا دراز کشیدم و خوابم برد .
خواب دیدم که فرنوش لباس عروسی تن شه و با ماشین ش اومده دنبال من . منم میخوام لبا س بپوشم و باهاش برم اما هرچی می گردم کفش هام رو پیدا نمی کنم و پا برهنه رفتم تو خیابون . از خواب پریدم . ساعت شش بعد از ظهر بود . بلند شدم . اول یه نگاهی به کفش هام کردم دیدم سرجاشون هستن . خنده م گرفت . اگه این خواب واقعیت پیدا می کرد باید پا برهنه می رفتم بیرون .
حموم کردم و صورتم رو اصلاح و لباس پوشیدم و یه گوشه منتظر نشستم . گوشم به در بود که نکنه یه دفعه فرنوش واقعا بیاد دنبالم !
حال خودم رو نمی فهمیدم . دلشوره عجیبی گرفته بودم . همه ش به ساعت نگاه می کردم . حساب دقیقه به دقیقه شو داشتم . یه آن به دور و برم نگاه کردم . تو یه لحظه تمام وسایل اتاقم رو دیدم . کجا داشتم می رفتم ؟ منو چه به این چیزها ؟ فرنوش کجا ؟ من کجا ؟
خودم رو مضحکه نکرده بودم ؟ اصلاً چطور شد که به اینجا رسیدم ؟ چرا به دلم اجازه دادم که عقلم رو دنبال خودش بکشه ؟ من به اونا نمی خورم ؟
یاد حرفهای کاوه افتادم . عادت ! عادت پولدارها بودن ! راست می گفت کاوه . فرنشو این عادت رو داشت ! منم به فقر عادت داشتم اما عادت من خیلی زود ممکن بود از سرم بیفته اما عادت فرنوش چی ؟ برای اون خیلی خیلی سخته ! اصلاً این چه جوری می شه ؟ اگه قرار باشه با هم عروسی کنیم و من یه جشن بگیرم ، از کجا پولش رو بیارم ؟
چرا چشمهاتو باز نمی کنی ؟ تو اگه خودت یه دختر داشتی و یه همچین خواستگاری براش می اومد ، حاضر بودی دخترت رو بهش بدی ؟ پسر تو نه پدر و مادر داری و نه فامیل و نه پول ! با چی ت می خوای بری خواستگاری ؟ اون هم خواستگاری یه همچین دختر قشنگ و پولداری ؟ نکنه فرنوش از وضع منفی یه مالی من بخواد استفاده کنه ؟ نکنه بقول معروف می خواد زیر بغل منو بگیره ؟
نکنه منو به چشم یه اسباب بازی ش می بینه ؟ نکنه بشم پادوی خونه شون ؟
گرمم شده بود مثل موقعی که امتحان داشتم ! گریه م گرفته بود ! درس هام رو خوب نخونده بودم . می ترسیدم امتحان رو خراب کنم . کلاس چندم بودم ؟ پنجم بودم یا چهارم ؟ گریه کردم . نمی خواستم برم سر جلسه امتحان.
وقتی اشک م در اومد ، مادرم بغلم کرد و گفت پسر گلم چرا گریه می کنی ؟ تو که درسهات رو خوب بلدی از چی می ترسی ؟ بعد پدرم دستش رو گذاشت رو شونه م و به طرف خودش برم گردوند . با دست دیگه ش اشکهام رو پاک کرد و دستم رو تو دست مردونه خودش گرفت و بدون یک کلمه حرف ، فقط با یه لبخند محکم و قرص رو لبهاش . با خودش برد .
دیگه نمی ترسیدم . سوال های امتحان برام بقدری ساده و آسون شد که نیم ساعته همه رو جوا ب دادم . اون سال شاگرد اول شدم .
کاش الان هم مادرم بود که بغلم کنه و دلداریم بده ! کاش پدرم بود که با دستهای قوی و پر محبت خودش بهم جرات بده . کاش هر دوشون الان پیش م بودن که جای من بترسن و دلشون شور بزنه و من راحت باشم . کاش یکی هم دل نگران من بود .خسته بودم . کلافه و خالی ! دستهام می لرزید . یه لیوان آب خوردم فایده نداشت . تمام درسهایم رو که خونده بودم از یادم رفته بود . اعتماد به نفسم رو از دست داده بودم تو جیبم چقدر پول بود ؟ شمردم . هفت هزار و خورده ای . باید سه چهار هزار تومنش رو گل می خریدم آره کافی بود . سه چهار هزار تومن خیلی گل میشه اما چقدر ته جیبم می مونه ؟
اگه اونجا یکی ازم بخواد براش پول خرد کنم چی می شه ؟ اگه ببینن فقط سه چهار هزار تومن ته جیبم بیشتر نیست ! نه بابا کسی اونجا این کارها رو نمی کنه !
جوراب هام رو نگاه کردم نکنه سوراخ باشه . نو نو بود . سفید و تمیز . تازه خریده بودم . کفش هام برق می زدن . کت و شلوارم اتو خورده و مرتب بود . همه چیز درست بود . تو آیینه نگاه کردم بلند قد و خوش قیافه ! پس از چی می ترسیدم ؟
راست می گفت کاوه . ترس از فقر بود . من از فقرم می ترسیدم نه از کسی یا چیزی دیگه . آدم که جیبش پر باشه ، اعتماد به نفس داره . مثل قمار بازها . چپشون که پره ، توپ می زنن !
ناخن هام رو گرفته بودم . بلند شدم مسواک زدم . دوباره به خودم ادکلن زدم . پولهام رو دوباره شمردم . کاش زنگ می زدم یه آژانس می اومد دنبالم با این کت و شلوار و کراوات که نمیشه پیاده تا اونجا برم ! اون وقت هیچی نه ، هزار تومن پول آژانس می شد !
کاش از بانک بیشتر پول گرفته بودم . ساعت چند بود ؟ وای هفت و نیم شد ! نباید دیر برسم ! فرنوش گفته هشت بیا و نباید دیر بشه .
رفتم طرف در اما دو دل شدم . چه مصیبتی ! سوپ رو با کدوم قاشق می خورن ؟
قاشق گنده یا کوچیک ؟! اگه استیک رو خواستم بخورم ، چنگال رو دست چپ می گیرن یا راست ؟ قلب از چند قسمت تشکیل شده ؟ رگ های کرونر کدوم ها هستن ؟ اینا رو خوب بلدم اما کارد رو کدوم دست باید گرفت ؟
اگه واسه شام اسپاگتی داشته باشن چه خاکی به سرم کنم ؟
رفتم یه گوشه نشستم . کاش یه کتاب داشتم که این چیزها رو از توش یاد می گرفتم . کاشکی غذا فقط آبگوشت و چلو خورشت و چلو کباب بود ! اینا رو بلدم بخورم ، هرچند تمرینم کمه ! اما بلدم ! اصلاً چطوره نرم و بعداً عذرخواهی کنم که مریض بودم ؟ ولی نه ، نمی شد . برخورد اول و بدقولی ؟
در زدن . یا من اینطوری فکر کردم . دوباره در زدن . آروم بلند شدم و در رو واکردم . یه نفس راحت کشیدم . انگار تا در باز شد ، هر چی شک و تردید بود ، از لای در رفتن بیرون . وای اتاق سبک شد !
کاوه فریبا پشت در واستاده بودن . لبخند آروم کاوه ، مثل همیشه میگفت که دنیا رو سخت نگیر! پس کسی هست که دل نگرانم باشه .
کاوه – هفت نفر آینه به دست بهزاد خانم سرش رو می بست !
مرد حسابی دیر شد که ! به به ، به به . ببخشید شما با آلن دلون قوم و خویشی دارین؟
فریبا – سلام بهزاد خان . با این لباس و سر و وضع ، مطمئن باشین کسی به شما نه نمی گه !
-سلام ممنون شماها کجا بودین ؟
کاوه – زیر سایه شما ! اومدیم ملتزم رکاب باشیم و گراند دوک رو با احترام برسونیم چهار تا چهارراه بالاتر در خونه یار . بریم دیر می شه ها !
اومدم برم بیرون که کاوه گفت :
-اعلیحضرت جسارت بنده رو می بخشن ، اما اگه کفش ها رو پای مبارک کنید بهتره! معمولاً در این گونه مراسم ، پا برهنه شرکت نمی کنن ! هر چند از اینجا تا تالار ضیافت رو فرش پهن کردن اما می ترسم کف پای نازنین مجروح بشه !
خندم گرفت . برگشتم و کفش هام رو پوشیدم . کاوه به فریبا اشاره کرد و فریبا هم یه قرآن کوچیک رو بلند کرد که من از زیرش رد بشم . دلم قرص شد . وقتی خواستیم سوار ماشین بشیم ، کاوه آروم گفت :
-بهزاد پول برات آوردم . بازم بهت می گم . حرف هام که یادت هست ؟ به مادرش بگو همه چیز داری . خونه ، زندگی ، و پول نقد . نترس بقیه ش با من .
صورتش رو بوسیدم و گفتم :
-کاوه جون من نمی تونم دروغ بگم . هر چی خدا بخواد همون می شه .
فریبا – به به ، عروس خانم هم تشریف آوردن .
ماشین فرنوش بود که از سر کوچه پیچید و اومد جلوی ما ! پیاده شد و سلام کرد .
-سلام تو اینجا چی کار می کنی ؟ مگه مهمون ندارین ؟
فرنوش – از این به بعد باید همیشه کت و شلوار بپوشی و کراوات بزنی ! خیلی بهت می آد بهزاد .
-ممنون اما تو اینجا چیکار می کنی ؟
فرنوش – اومدم دنبال تو .
-من که خودم می اومدم .
کاوه – داشتیم با هم می اومدیم . یعنی می خواستیم برسونیمش منزل شما .
فرنوش – شما هم تشریف بیارین . منزل خودتونه . فریبا جون کارها تو بکن بریم .
فریبا – قربون تو ، اما باشه در یه فرصت دیگه ، الان مناسب نیست .
فرنوش – در هر صورت تعارف نکنین ، اگه بیاین خوشحال می شیم .
کاوه – خیلی ممنون . انشالله عروسی تون می آئیم خدمت می کنیم .
فرنشو – خیلی ممنون ، پس بهزاد رو من می برم ، دیگه شما زحمت نکشین .
کاوه – برین به امان خدا . انشالله همه چیز خوب و عالی باشه .
خداحافظی کردیم و سوار ماشین فرنوش شدم و فرنوش حرکت کرد . برگشتم و در حال حرکت یه نگاه به کاوه کردم . داشت به طرفم فوت می کرد ! داشت برام دعا می خوند . سرم رو برگردوندم و به فرنوش گفتم :
-نگفتی برای چی اومدی دنبالم؟
فرنوش – راستش یه آن به فکرم افتاد که نکنه خجالت بکشی و نیای ! این بود که اومدم دنبالت !
-مامانت چیزی نگفت ؟
فرنوش – چرا پرسید کجا می ری ؟ گفتم می خوام تو رو بیارم . بهزاد یه چیزی می خوام بهت بگم .
-چیزی شده ؟
فرنوش- نه ، اصلاً فقط می خوام بدونی هر چیزی که اتفاق بیفته من دوستت دارم و فقط تو مرد منی . من فقط زن تو می شم . خیالت از بابت من راحت باشه . محکم باش و حرفت رو بزن . من و پدرم با تو ایم .
-آهنگ ت خیلی قشنگ بود . همونطور صدات . اگه نوار خراب نشده باشه خوبه! چون بیست بار ، پشت سر هم گوش دادم .
فرنوش – جدی خوشت اومد ؟
-هر چیزی که کوچکترین ارتباطی به تو داشته باشه برای من قشنگ و عزیزه . صدا و آهنگ ت که دیگه جای خود داره .
راستش جلوی یه گلفروشی نگه دار . کار دارم .
فرنشو – نه بهزاد جان ، چه کاریه ؟ گل لازم نیست که .
-چرا چرا ، دست خالی خوب نیست .
یه سبد گل قشنگ خریدم و بعد رفتیم خونه فرنوش . وقتی پیاده می شدم صدای ضربان قلبم رو می شنیدم . اما حالا دیگه وقت گوش کردن به این صحبت ها نبود .
دوتایی رفتیم تو .
سالن پر از مهمون بود . دختر و پسر ، زن و مرد .
چه لباسهایی ! چه بوی ادکلنی ! چه جواهراتی ! سالن مد تو یه کشور اروپایی اینطوری نبود ! اولش یه آن خودم رو حسابی باختم . دم در سالن مکث کردم .
فرنوش – چی شده بهزاد ؟
هیچی . چیزی نشده .
فرنوش – پس چرا واستادی؟
خندیدم و به مهمون ها اشاره کردم و گفتم :
-انگار ضیافت یکی از پرنس ها در اروپای قرن هجده و نوزده س !
فرنوش- بیا تو ، دست و پات رو گم نکن . بعضی از اینا فرق الف رو با ب نمی دون چیه ! تو خیلی از این ها سر تری ! به ظاهرشون نگاه نکن !
خندیدم و دو تایی وارد سالن شدیم . اولین کسی که جلومون سبز شد ، خاله فرنوش بود-به به شادوماد! تعریف تون رو خیلی شنیدم . مشتاق زیارتتون بودم . قدمت تون رو تخم چشم . بفرمایین . صفا آوردین . پسرم خیلی چیزها از شما برام گفته . بفرمایین در خدمت باشیم . کاشکی زودتر خبرمیکردین جلوتون گوسفند بزنیم زمین !
-سلام . بنده هم از آشنایی تون خوشبختم . حالتون چطوره؟
خاله – به پای حال شما نمی رسه که ! اما خوبیم ، مرسی.
فرنوش – ببخشید خاله جون . اجازه میدین بهزاد رو با مامانم آشنا کنم .
خاله – بفرما ! منزل خودشونه . باما که غریبی می کنن . شاید با آبجیم مهربون تر باشن .
-عذر می خوام . با اجازتون .
راه افتادیم . همه بدن استثنا برگشته بودن و ما دو تا رو نگاه می کردن . نمایش عجیبی بود . پدر فرنوش اومد جلو و به من خوش آمد گفت و دستم رو فشار داد و گفت :
-نگران نباش اولش همیشه همینطوره . بعد همه چیز درست می شه .
ازش تشکر کردم و به طرف بالای سالن رفتیم که مادر فرنوش روی یه مبل استیل شیک و بزرگ ، مثل ملکه ها نشسته بود . وقتی جلوش رسیدیم و فرنوش من رو معرفی کرد ، از جاش تکون نخورد . از حالت چهره اش نمی شد فهمید که چه جور آدمی یه . یه سری تکون داد و بهم اشاره کرد که روی یه مبل ، کنارش بشینم .
نشستم . وقتی به فرنوش نگاه کردم ، داشت لبش رو گاز می گرفت . صورتش سرخ شده بود . یه لبخند بهش زدم اونم با لبخند جوابم رو داد . مادرش گفت :
-فرنشو جان شما به مهمون ها برس. من و این جوون باید بیشتر با هم آشنا بشیم .
فرنوش با اینکه اصلاً دلش نمی خواست که من رو تنها بزاره ، ناچار رفت ، یه کمی که گذشت مادرش بهم گفت :
-شنیدم دانشجوی پزشکی هستی . درست چطوره ؟
از طرز حرف زدنش بدم اومد . اما نمیخواستم که شروع چیزی با من باشه .
-بله دانشجو هستم . درسم بد نیست .
-شنیدم پدر و مادرت تو یه تصادف مردن ، درسته ؟
دندون هام رو روی هم فشار دادم که یه دفعه چیزی از دهنم نپره بیرون .
-بله ، پدر و مادرم در یک حادثه فوت کردن .
-خدا همه اسیران خاک رو بیامرزه . حالا یعنی بزرگتری ، کسی رو نداری؟
-خیر ، چند تا از اقوام هستن که نسبت دوری با من دارن و زیاد رفت و آمد نمی کنیم .
-کجایی هستی ؟ اصلا مال کجایی؟
-همین شهر .
-یه چیزی بخور . یه پرتغال پاره کن و بخور . پرتغالهاش خوبه .
-چشم ، خیلی ممنون .
بعد بلند داد زد .
-صغری خانم ، صغری . یه چایی بده اینجا !
بعد رو به من کرد و گفت :
-خوشم اومد ، سلیقه فرنوش هم بد نیست . از اون قیافه های زن پسند داری! قد و هیکلت هم بد نیست . درآمدت از کجاس؟ کی خرجت رو میده ؟
نگاهی بهش کردم . یه گردنبند گردنش بود که وقتی تکون می خورد . از شعاع و انعکاس نورش چشم خیره می شد . شاید دو سه میلیون تومن قیمتش بود .
-یه مقدار پول تو بانک دارم . حساب سپرده س . از بهره ش زندگیم رو می گذرونم .
-اینقدر هست که دست زن ت رو بگیری و ببری تو خونه ت و دستت رو پیش کسی دراز نکنی ؟
سرم رو انداختم پایین . صغری خانم برام چایی آورد . برداشتم و ازش تشکر کردم . سرم رو به خوردن چایی گرم کردم . چشمم تو مهمون ها به فرنوش افتاد که با چشمهای نگران و قشنگش از دور من رو نگاه می کرد . بهش خندیدم که دلش آروم بشه که خانم ستایش گفت :
-خوشگله نه ؟
-کی ؟
-دخترم . فرنوش رو می گم .
-بله ایشون دختر بسیار قشنگی هستن . هم قشنگ ، هم مهربون و خانم .
یاد حرف کاوه افتادم که می گفت هر کی دفعه اول ببیندش و از پوست صورتش تعریف نکنه …خندم گرفته بود .
-خیلی زحمت کشیدم تا این قدر شده . نگاهش کن ! تو تمام دخترای فامیل تکه .
-درست می فرمایین .
-شنیدم سر یه تصادف براش خیلی مایه رفتی.
-چیز مهمی نبوده .
-خب درست . بیمه و دیه رو برای همین وقت ها گذاشتن دیگه . اما کار تو هم خوب بوده که قاپ فرنوش رو دزدیدیبرگشتم نگاهش کردم . صورتش یه چیزی از صورت فرنوش بود .شاید حدود چهل سالش می شد . برخلاف اون چیزهایی که کاوه گفته بود اصلا چاق و بدهیکل نبود . احتمالاً با کلاسهای لاغری و لوازم آرایش آنچنانی و دکتر پوست خیلی سر و کار داشت !
لباس یه دختر یا زن بیست و هفت ساله رو پوشیده بود . با جواهراتی که استفاده کرده بود میشد گفت که زن قشنگیه . دوباره سرم رو انداختم پایین . یه دقیقه بعد دوباره پرسید :
-چقدر بهره بهت می دن ؟
-حدود سی هزار تومن ؟
-این که خیلی کمه ! باید یه فکر حسابی برات بکنم . خونه چی ؟ خونه داری؟
-خیر یه اتاق اجاره کردم و توش زندگی می کنم .
-ماشین پاشین هم حتماً ماکو!
-ببخشید متوجه نشدم .
-یعنی حتما ماشین هم نداری؟
-نخیر ماشین ندارم .
-حالا چرا اینقدر با من غریبی می کنی ؟ حتما فرنوش از من پیش ت بد گفته ؟
-فرنوش ؟ در مورد شما ؟ اصلاً .
-چرا ، می دونم . دخترهای امروزی رو اگه جونت رو هم واسه شون قربونی کنی میگن کمه !
-دخترهای امروزی رو نمی دونم ، اما فرنوش خانم هیچوقت در مورد شما چیز بدی نگفته .
در همین موقع ، یه خانم دیگه ، تقریباً هم سن و سال مادر فرنوش بطرف ما اومد تا رسید گفت :
-فری ، حکیم جوجه خروس تجویز کرده ؟
مادر فرنوش بهش یه اشاره کرد و گفت :
-وربپری ملی ، ایشون خواستگار فرنوشه!
بعد رو به من کرد و گفت :
-این دوست زمان دختری های منه . اسمش ملیحه س . بهش می گیم ملی .
بلند شدم و سلام کردم .
ملی – بشین عزیزم راحت باش . چطوری ؟ خوبی؟
ازش تشکر کردم و تو دلم جای کاوه رو خیلی خالی کردم .
ملی – عزیزم چرا تنها اومدی ؟
-قبلاً خدمت خانم ستایش عرض کردم . پدر و مادرم در یه سانحه عمرشون رو دادن به شما و اینه که تنها خدمت رسیدم .
ملی – خدا رحمتشون کنه . ببینم تو دم و دستگاه ت دوستی ، رفیقی ، فتوکپی یه خودت نداری ؟
مادر فرنوش – ا وا خاک تو گورت ملی ! ایشون تازه به ما رسیده . نمی دونه که تو شوخی می کنی . یه دفعه بهش بر می خوره . برو دنبال کارت . به فرنوش بگو بره ترتیب شام رو بده . ضعف کردن مهمونا.
خندم گرفته بود . این ملیحه خانم هم انگار یکی بود مثل کاوه خودمون .
وقتی ملیحه خانم با یه خنده شیطنت آمیز از ما دور شد ، مادر فرنوش روش رو به من کرد و در حالیکه می خندید گفت :
-از دست ملی ناراحت نشی ها . این خلق ش اینطوریه . با همه شوخی می کنه .
-اختیار دارید . منم یه دوستی دارم که خیلی شاد و سرزنده س .
مادر فرنوش – خب اینجا که نمی شه حرف زد . نشونی ت رو بده ، فردا بعد از ظهری ، ساعت سه می آم که با هم حرف بزنیم . تو این خونه بی صاحاب مونده نمی شه دو کلوم حرف حسابی با یه نفر زد .
آدرسم رو بهش دادم . قرار شد ساعت سه بعد از ظهر فردا بیاد خونه منپس حرفها هنوز مونده . ای کاش همین الان جوابم رو می داد که یه شب دیگه ، اسیر دلهره و سرگردونی نباشم . ظاهرا ً زن بدی نبود . اما خب قرار بود من دامادش بشم حق داشت با فکر و تأمل تصمیم بگیره .
در همین وقت یه خدمتکار اومد و اعلام کرد که شام حاضره از مدعوین خواهش کرد که به سالن غذاخوری برن . یه آن تا دور و برم رو نگاه کردم دیدم تنها تو سالن نشستم و کس دیگه ای غیر از من اونجا نیست . بلند شدم و رفتم وسط سالن و داشتم با خودم فکر می کردم که اگه بیفتک بود باید کارد رو با دست راست بگیرم و چنگال رو دست چپ . سوپ رو باید با قاشق بزرگ بخورم . اول حتماً اردور می آرن . من که تا حالا اردور نخوردم که بدونم چیه !
خداکنه از اون غذاهای خارجی یه عجیب و غریب نباشه که آبروم جلو همه می ره . اون وقت می گن داماد بلد نیست سر میز شام بشینه .
تو همین فکر بودم که رسیدم دم سالن غذاخوری که یکی از آقایون مهمان با دهن پر از غذا داد زد : بهزاد جون برس ، اینا ته میگو رو در آوردن! جوجه کبابا رو که اول از همه چپو کردن ! یکی دیگه داد زد : آی دیر بجنبی امشب باید سرگشنه زمین بزاری . بدو که غذاها کله شد . این قاسم که یه سیخ کوبیده رو داره بزور می تپونه تو گوشش !
یه لبخند تحویلش دادم و همونجا واستادم . چند لحظه بعد ، از اون سر میز فرنوش با یه بشقاب پر از غذا ، در حالیکه صورتش سرخ شده بود به طرفم اومد و گفت :
-بریم بهزاد . تو سالن راحت تریم .
بعد به صغری خانم گفت که برامون نوشابه بیاره . دوتایی نگاهی به مهمون ها که پشت شون به ما بود و مشغول کشیدن و خوردن غذا بودن کردیم که فرنوش گفت :
-قوم مغول ن نه ؟
بهش لبخند زدم . سرخی صورتش از خجالت بود .
با هم رفتیم یه گوشه سالن و دوتایی نشستیم .
فرنوش – دوتایی از یه بشقاب ، باشه ؟
-باشه خیلی عالیه .
فرنوش – باید عادت کنی . ازدواج که کردیم نباید زیاد ظرف کثیف کنیم . شستنش سخته !
-خودم ظرف ها رو برات می شورم عادت دارم .
فرنوش – شوخی می کنم . فکر نکن که من دختر ناز پرورده ای هستم و کار کردن رو بلد نیستم .
-حیف این دستهای قشنگ نیست که با ظرفشویی و این چیزها خراب بشه ؟
بهم خندید و گفت :
-مامانم بهت چی گفت ؟
-چیز خاصی نگفت . فقط کمی در مورد خودم و زندگیم ودرس هام صحبت کردیم .
فرنوش- بهزاد خواهش می کم به من حقیقت رو بگو .
-باور کن فقط همین حرف ها زده شد . البته گفت فردا ساعت سه می آد خونه م که بیشتر حرف بزنیم . گفت اینجا نمیشه درست صحبت کرد . خب حق هم داره . شاید صلاح نمی دونه حتی جلوی تو با من حرف بزنه . تو این شلوغی که جای خود داره .
احساس کردم که فرنوش ناراحت شد و رفت تو فکر . دوتایی آروم شام مون رو خوردیم وقتی غذا تموم شد ، همون آقا از طرف دیگه سالن بلند گفت : آقای مهندس یه لحظه تشریف بیارین . فرنوش گفت :
-شوخی های لوس و بک!
مرد – مهندس جون بیا اینجا ! جون قاسم بیا !
اومدم بلند شم که فرنوش گفت :
-بشین بهزاد . این شوهر خاله مه . مرد جلفی یه . بهش توجه نکن .
-آخه فرنوش جان نمی شه . زشته ! الان بر می گردم .
فرنوش از ناراحتی به حد انفجار رسیده بود . برای اینکه آرومش کنم گفتم :
-تو تموم خانواده ها از این جور آدم ها هستن . اتفاقاً خوبه . باعث نشاط در فامیل می شن . خودت رو ناراحت نکن . ماها ایرانی هستیم و خونگرم. آشناتر که بشم خیلی هم خوش می گذره متأسفانه اولش نشد که منو به همه معرفی کنی .
فرنوش – سعادت داشتی که معرفی ت نکردم . تحفه ای نیستن ! تازه همه شون کاملاً تو رو می شناسن . بلند شدم و به طرف قاسم آقا رفتم و خودم رو معرفی کردم که گفت :
-اختیار دارین آقای مهندس . ما ارادتمندیم . جون قاسم این یاردان قلی رو نگاه کن انگار تیر به قلبش خورده .
راست می گفت یکی از مردها گویا موقع غذا خوردن روی پیرهنش سس گوجه ریخته بود .
من فقط واستاده بودم و زورکی بهش می خندیدم که مادر فرنوش اومد جلو و گفت :
-بهزاد خان انگار فرنوش باهات کار داره .
عذر خواهی کردم و با مادر فرنوش حرکت کردم که گفت :
-خونه ت تلفن نداری؟
-متأسفانه خیر . اما طبقه بالامون داره . می خواهید شماره ش رو بهتون بدم ؟
مادر فرنوش – آره ، بده اصلاً می خوای یکی از این موبایل ها رو وردار ببر . ما سه چها رتا داریم !
تشکر کردم و شماره فریبا رو بهش دادم که دیدم فرنوش از دور بهم اشاره می کنه . رفتم پیشش .
فرنوش – لوس بازی هاشون تموم شد ؟
-نه بابا ، چیزی نگفتن بیچاره ها . شوخی می کردن .
فرنوش – امشب خیلی بهت بد گذشت . می دونم . ازت معذرت می خوام بهزاد .
-اصلاً اینطور نیست . خیلی هم خوب بود . راستی پدرت کجاست ؟ زیاد ندیدمش می خوام ازش خداحافظی کنم . دیگه دیره بهتره برم .
با حالت عصبی یه بدی گفت :
-چه می دونم حتماً یه گوشه یه دختر رو گیر آورده و داره در گوشش پچ پچ می کنه !
راست می گفت . یکی دوبار خودم دیدمش . سر و گوشش می جنبید .
-این چه حرفی یه فرنوش ؟ تو نباید در مورد پدرت اینطوری صحبت کنی .
فرنوش – حق با توئه ؟ عصبانی شدم . تو دیگه برو . هر چی کمتر این جور جاها باشی برات بهتره !
نفهمیدم منظورش چیه . از مادرش خداحافظی کردم . از بقیه هم همینطور و با فرنوش اومدیم دم در . می خواست با ماشین برسونتم که نذاشتم .
فرنشو – بهزاد فردا که مامانم اومد ، حرف رو باهاش تموم کن . نذار طولش بده . من دیگه طاقت این وضع رو ندارم . برام تحمل این خونه خیلی سخت شده . مخصوصاً حالا که مامانم اومده .
-داری چی می گی فرنوش ؟ شکر خدا رو بکن . چه چیزی تو زندگی کم داری ؟ مردم ندارن بخورن ! نکنه خوشی زده زیر دلت ؟ مردم از صبح تا شب جون می کنن که آخرش یه غذایی ساده رو بتونن فراهم کنن ! امشب از پس مونده غذاهای شما پنجاه تا آدم گرسنه سیر می شدن !
تازه این طولانی شدن ها ، شیرینی ازدواجه ! بعداً برامون خاطره می شه !
نگاهی بهم کرد و گفت :
-فردا تمومش کن بهزاد . جواب آخر رو ازش بگیر . من سن م قانونیه و پدرم هم راضی یه که با تو ازدواج کنم . بقیه ش دیگه برام اهمیت نداره .
-تو امشب کمی عصبی شدی . خوب که بخوابی حالت بهتر می شه . فردا صبح به این حرفات می خندی . برو استراحت کن . خودت رو ناراحت نکن . به امید خدا همه چیز درست می شه . نگران نباش .
یه پوزخندی زد و از هم خداحافظی کردیم . تو راه با خودم فکر می کردم . مادر فرنوش ظاهراً زن بدی نبود . حالا که حسابش رو می کنم می بینم که انگار از منم بدش نیومده بود .
شاید به امید خدا فردا همه چیز درست بشه و با ازدواج ما موافقت کنه .
با همین افکار رسیدم خونه و لباسهام رو عوض کردم و نوار فرنوش رو گذاشتم و رفتم تو رختخواب . هنوز آخرین قسمت آهنگ تموم نشده بود که خوابم برد .تمام شب ، خواب فرنوش رو می دیم که لباس عروسی تن ش کرده داریم با هم تو یه جاده بی انتها قدم می زنیم .
ساعت هشت صبح بود که یکی در زد . از خواب پریدم . کاوه بود . در رو وا کردم و دوباره رفتم تو رختخواب و پتو رو کشیدم رو سرم .
کاوه – هنوز خوابی ؟ بلند شو بیچاره ! بابای من که پولش از پارو بالا می ره ساعت شش از خونه زده بیرون دنبال یه لنگ بوقلمون! اونوقت تو هنوز خوابی ؟ آهان ! نکنه امروز تجارت خونه حضرت والاتعطیله ؟ به کارمندها استراحت دادین ؟
-کتری رو آبکن بذار روی بخاری . من یه چرت دیگه بزنم و بلند می شم .
کاوه – تنبل نرو به سایه سایه خودش می آیه !
بلند شو ببینم دیشب چه خاکی تو سرت کردی ؟ تا صبح خوابم نبرده و دلشوره آقا رو داشتم ! ز مادر مهربان تر دایه خاتون ! شدم کاسه داغتر از آش ! پاشو وگر نه پارچ آب رو می ریزم رو سرت که عشق و عاشقی و خواستگاری از یادت بره ها ! مجنون چرتی ندیده بودیم تا حالا ! پاشو پاشو ، فرهاد به عشق شیرین با یه تیشه تو کوه مترو زد ! تازه شیرین رو بهش ندادن . گفتن داماد تنبله ! اگه بفهمن تو تا ساعت هشت می خوابی ، لاستیک ماشین دخترشون رو نمی دن تو پنچری شو بگیری چه برسه به دخترشون !
بلند شدم و خمیازه کشیدم و گفتم :
-خروس بی محل ، آدم ساعت هشت می آد دنبال خبر ؟
کاوه – پاشو وگرنه می رم به مادر فرنوش می گم این بهزاد تا حالا یه کلیه و نصف جیگر و یه تیکه از قلبش رو فروخته ! اون وقت دیگه به آدم معیوبی مثل تو دختر نمی دن ها !
بلند شدم و رختخواب رو جمع کردم و صورتم رو شستم . تا برگشتم ، کاوه کتری رو گذاشته بود رو بخاری .
-اون پنجره رو باز کن هوا عوض بشه ! صبحونه خوردی ؟
کاوه – آره بابا جریان دیشب رو تعریف کن .
براش اتفاقات دیشب رو تعریف کردم . مخصوصاً جریان سر شام رو بهش گفتم . وقتی فهمید که قراره مادر فرنوش امروز ساعت سه بیاد اینجا گفت :
آخ آخ آخ ! از پوست صورتش تعریف نکردی ؟ حالا مخصوصاً می خواد بیاد اینجا که جلوی همسایه هات ، یه کتک مفصل بهت بزنه که روت کم شه !
-گم شو ! اصلاً زن بدی نیست . خیلی هم مهربونه .
کاوه – وقتی اومد اینجا و جلز و ولز تو رو در آورد می فهمی چقدر مهربونه ! میگن کسایی رو که از پوست صورتش تعریف نکن می گیره میندازه تو آتیش و روغن تن شون رو می گیره و می ماله به صورتش !
-مرده شور تو نبرن کاوه . با این حرفات ذهن منو خراب کردی . دیشب همه ش منتظر بودم که یه زنی رو ببینم با دو متر قد و هیکل گنده و چشمهای سرخ و دندونهای تیز .
اتفاقاً خیلی هم خوشگل و خوش صورته . با چیزهایی که تو بهم گفته بودی فکر می کردم حرف که بزنه خونه می لرزه . برعکس صدای ظریفی هم داره !
کاوه – چطوره اصلاً بریم خواستگاری مامانش ؟ حالا که پسندیدی، می گیم از باباش طلاق بگیره ، عقدش کنیم واسه تو ! چی صلاح می دونی ؟
-با این دمپایی می زنم تو سرت ها !
کاوه – خره ، این ظاهرش رو این جوری درست کرده ، مثل کارتون زیبای خفته ! یه وردی بخونه ، قدش می شه پنج متر ! ناخن هاش در می آد اندازه یه بیل !
چشمهاش می شه دو تا کاسه خونه ! خرناس می کشه که زمین می لرزه ! اون وقت آروم آروم می آد طرفت و یه دفعه می پره روت !
اینو گفت و در حالیکه ادای هیولا رو در می آورد پرید رو من!
یه ده دقیقه ای با هم شوخی کردیم تا آب جوش حاضر شد و چایی دم کردیم .کاوه – بالاخره سوپ رو با کدوم قاشق می خورن ؟
-من که هر چی نگاه کردم نفهمیدم !
کاوه – من بهت می گم . روش خوردن سوپ در این ضیافت ها به این صورته که سوپ رو با کاسه می خورن . بعضی ها تو سوپ نون تیلیت می کنن . بعضی ها سوپ شون رو هورت می کشن . ولی بعد از خوردن سوپ همه شون تو یه چیز بصورت یکسان عمل می کنن . یعنی کاسه سوپ رو با سوپ می خورن . یا اگه کاسه هه چشمشون رو بگیره یواشکی می ذارن تو ساک شون .
-باور کن فکر ش رو هم نمی کردم اینا اینجوری باشن .
کاوه – می گه از نخورده بگیر بده به خورده !
-باید برم یه خرده شیرینی و میوه بگیرم بیارم خونه که عصری که مادر فرنوش می آد ازش پذیرایی کنم . حالا خدا کنه وقتی اومد ، دم در تا اینجا رو ببینه پشیمون نشه و برگرده !
کاوه – اگه قسمت باشه ، دهن همه بسته می شه . فکرش رو نکن . تو فقط پوست صورت یادت نره ! راستی من برم این خبرها رو به فریبا بدم . طفلک اونم خیلی دلش شور می زد .
وقتی کاوه ، بعد از خوردن چایی رفت ، منم لباس پوشیدم و رفتم خرید .
ساعت حدود دو بود که همه چیز حاضر بود . یه دوش گرفتم و آماده شدم تا مادر فرنوش بیاد . خیلی حرفها داشتم که بهش بگم .
ده بار همه چیز رو وارسی کردم . چیزی کم و کسر نبود ، اما در سطح خودم . یه اتاق کوچیک اما مرتب و تمیز . دو نوع میوه و شیرینی اما از نوع خوبش . چایی معمولی اما با دو تا برگ بهار نارنج که عطر بهش بده . اینایی که از دستم بر می اومد فقط خدا خدا می کردم که بفهمه چی می گم . آرزو می کردم که یه روزی خودش عاشق بوده باشه که با درد عشق غریبه گی نکنه . این طور که دیشب به نظرم اومد باهام بد که نبود هیچی ، مهربونی هم کرد . درسته که اولش بفهمی نفهمی تحویلم نگرفت . باهام بد حرف زد . اما آخرش حتی می خواست یه موبایل هم بهم بده !
مثل دیروز اضطراب نداشتم اما کمی دلشوره ته دلم بود . از خدا می خواستم که از من برای دخترش انسانیت و جوونمردی و عشق بخواد تا از هر کدوم یه خروار بذارم جلو روش ! اما خدا نکنه که ازم پول بخواد !
آخه پول تا حالا کی تونسته کسی رو خوشبخت کنه ؟ پول وامونده که همه چیز نیست . الان اگه کاوه اینجا بود یه جزوه برام فواید پولداری و مضار بی پولی می گفت . خدا جون ! ما که جز تو کسی رو نداریم این بنده تو خودت دریاب !
بلند شدم و پنجره رو باز کردم که وقتی مادر فرنوش می آد ، هوای اتاق خفه نباشه . تا نشستم دیدم یه ماشین جلوی در واستاد . شروع کرد به بوق زدن . از پنجره که نگاه کردم دیدم مادر فرنوشه .
یه عینک قشنگ زده و سوار یه ماشین خیلی خیلی شیک و قشنگه . تا منو دید برام دست تکون داد . پریدم بیرون که تعارفش کنم تو .
-سلام بفرمایین تو . خیلی خوش آمدید .
-سلام چطوری ؟
-خیلی ممنون ، بفرمایین تو !
-نه عزیزم ، کار دارم . یه چیزی تنت کن بریم .
-کجا ؟ چرا تشریف نمی آرین تو ؟
-کار دارم . بیا تو راه بهت می گم . چه فرقی می کنه ؟ تو ماشین حرف می زنیم .
رفتم تو اتاق و کاپشنم رو پوشیدم و اومدم بیرون . دکمه رو زد و قفل در باز شد و سوار شدم و حرکت کرد .
-دیر که نکردم ؟
-اختیار دارین . خیلی هم بموقع تشریف آوردین . فقط اگه افتخار می دادین یه چایی یی ، میوه یی ، شیرینی یی در خدمت تون بودم .
-حالا وقت بسیاره . انشالله دفعه دیگه .
با خودم گفتم شکر خدا انگار نظرش بد نیست .
-دانشگاهت هنوز باز نشده ؟
-نخیر ولی نزدیکه .
-خب بگو ببینم اهل دختر بازی و این حرفها هستی یا نه ؟
-نه بخدا خانم ستایش . من سرم تو درس و زندگی خودمه .
-تو گفتی و منم باور کردم .
-می تونین تشریف بیارین از صاحبخونم تحقیق کنین . من اهل هیچ چیزی نیستم . حتی سیگار نمی کشم .
-آفرین آفرین . شوخی کردم باهات . پسر خوب یعنی همین . باید درس خوند تا موفق شد . البته در کنارش یه مقدار تفریح هم لازمه .خدمت سربازی رفتی ؟
-بله قبل از دانشگاه رفتم .
-حالا چی شد به فکر زن گرفتن افتادی ؟
کمی من من کردم و بعد گفتم :
-خب بلاخره هر مردی باید یه روزی سر و سامان بگیره .
-چطور دختر من رو انتخاب کردی ؟
-والله ایشون رو تو دانشگاه دیده بودم . اون شب ، شب تصادف دیگه با هم آشنا شدیم . خب با اجازتون خیلی از ایشون خوشم اومد .
-من که اجازه نداده بودم .
-شرمنده م ، اما می دونین دست خود آدم که نیست . گاهی یه موقعیتی پیش می آد که …
-شوخی کردم بابا ! چرا هول می شی ؟ حالا بگو ببینم اگه من موافقت کنم که شما ها با هم عروسی بکنین ، خرج عروسی رو از کجا می آری بدی ؟
کمی فکر کردم و گفتم :
-از پول سپرده ای که تو بانک دارم .
-خیلی خب اون وقت بعدش از کجا می آری بخوری؟
-خب میرم یه کار نیمه وقت برای خودم پیدا می کنم که هم بتونم کار کنم و هم درس بخونم .
-تو این روز و روزگار ، به آدمی که تمام وقت کار کنه چقدر میدن که نیمه وقتش بدن !
-درست می فرمایین اما …
-خب حالا گیرم یه کار نیمه وقت پیدا کردی و مثلاً ماهی شصت هزار تومن هم بهت دادن . اینو میدی اجاره خونه ، یا تو و زنت می خورین ش؟
سرم رو انداخم پایین و هیچی نگفتم . حرف حساب جواب نداشت .
-می دونی پول تو جیبی یه فرنوش ماهی چقدره ؟ بگم باور نمی کنی . ماهی سیصد هزار تومن فقط پول تو جیبی می گیره ! خرج کیف و کفش و لباس و سر و وضعش بماند !
زیر لب گفتم :
-بله متوجه شده بودم . اما خود فرنوش خانم می گفتن که اینا براشون مهم نیست .
-اینا حرف اول ازدواجه عزیزم . سرتون که رفت تو زندگی ، این حرفها یادتون میره .
بازم درست می گفت . یه ده دقیقه ای سکوت برقرار شد که گفت :
-می دونی این ماشین چه قیمته ؟ پنجاه و خرده ای میلیون تومنه ! حالا خودت کلاه تو قاضی کن ببین دختری که اینجور ماشین ها زیر پاش بوده می آد وقتی شوهر کرد با تاکسی بره اینور و اون ور ؟ نه خودت بگو ؟
-حق با شماست !
-خوشحالم از اینکه پسر فهمیده ای هستی . حالا بگو ببینم پول پیش اجاره خونه رو چه جوری می دی ؟
جوابی نداشتم بدم . بغض گلوم رو گرفته بود . گاهی اشک تو چشمام جمع می شد خودم رو نگه می داشتم جلوی چشمام فرنوش رو ، کسی رو که حاضر بودم جونم رو براش بدم ، می دیدم که داره از دستم می ره .
-تو معلومه که پسر خوبی هستی . سختی کشیده ای و نباید از این حرفها ناراحت بشی .
حقیقت تلخه !
-حق با شماست .
-خب حالا اومدیم سر زندگی . انشالله مدرکتو که از دانشگاه گرفتی فکر می کین چقدر درآمد داشته باشی ؟ صد هزارتومن ؟ دویست هزار تومن ؟ سیصد هزار تومن ؟ چقدر ؟
شنیدم به این دکترهای جوون خیلی بدن ، شصت هفتاد تومنه ! حالا گیرم بدن سیصد هزار تومن . تو که تحصیل کرده و با کمالاتی ، بگو ببینم اگه ماهی صد تومن رو بخورین و بدین اجاره خونه و هر ماه دویست هزار تومنش رو قلنبه بذارین کنار ، چند سال بعد می تونین صاحب یه آپارتمان کوچولو بشین ؟
بازم راست می گفت . تازه چند سال بعد که مدرکم رو می گرفتم اگه درآمدم همین قدر که می گفت بود ، هفت هشت سال طول می کشید تا یه آپارتمان نقلی بخریم .
-جوابم رو ندادی آقا بهزاد ؟
بازم آروم گفتم :
-شما درست می فرمایین .
-مهمونی یه دیشب رو دیدی؟ هر کدوم از اونا که دیب اونجا بودن ، اگه خودشون رو بتکونن ، سیصد چهارصد میلیون تومن ازشون می ریزه زمین . خودت بگو ، فرنوش می تونه تو رو جلوی اینا در بیاره ؟ تو خجالت نمی کشی مثلاً تو همچین آدمهایی بچرخی ؟
-ببخشید ، ولی باید دید که پول رو از چه طریق می شه بدست آورد .
-تو رو خدا از این فلسفه بافی ها نکن ! اینا حرفهای آدم های بی پوله . گربه که دستش به گوشت نمی رسه می گه پیف پیف . البته به تو نیستم ها ! بهت برنخوره . داریم با هم صحبت می کنیم .
-نه اختیار دارین . خواهش می کنم .
-انگار ناراحت شدی ؟ بیا یه خرده نوار گوش کن حالت جا بیاد .
بهترین چیزی بود که اون وقت به دادم می رسید تا کمی از فشار واقعیت ها خستگی در کنم .
رسیدیم به اتوبان بیرون از شهر . همونطور که نوار رو تو ضبط می ذاشت گفت :
-دارم میرم یه سر به ویلامون بزنم . یه ویلای قشنگی یه . حدود سه هزار متره .
البته زمینش . خود ویلا دوبلکسه حدود چهارصد متری میشه .
یه نگاهی بهش کردم و گفتم :
-بله!
اونم یه نگاهی به من کرد و خندید . ده دقیقه ای نوار گوش کردیم که گفت :
-ازدواج خوبه ، اما به موقع ش . پسر نباید کمتر از سی سال زن بگیره . تازه اگه تونست همه چیز زندگی ش رو فراهم کنه .
-ببخشید اگه جسارت نباشه ازتون سوال کنم که خود شما وقتی ازدواج کردید پولدار بودین ؟ یا اینکه بعداً جناب ستایش با کار و کوشش وضعشون خوب شد ؟
تا اینو گفتم قاه قاه خندید و گفت :
-کی رو می گی ؟ ستایش؟ اون رو که اگه دماغش رو بگیری جونش در می آد .من اگه به هوای ستایش بودم که این فرنوش رو هم نداشتم !!
بعد دوباره خندید . از شوخی چندش آورش خیلی بدم اومد . وقتی خنده هاش تموم شد گفت :
-تمام این ثروتی که می بینی خودم بدست آوردم. یعنی من باعث ش بودم . برای همین هم هست که اکثر چیزها به نام خودمه .
مدتی به سکوت گذشت . به آخر اتوبان رسیده بودیم که گفت :
-خب شادوماد ! حرفی داری بزنی ؟
فکرهامو کرده بودم . یه کمی مکث کردم و بعد گفتم :
-اگه ممکنه همین جاها نگه دارید من پیاده شم .
مادر فرنوش – وا چرا ؟
-راستش از روز اول هم من نباید به دلم اجازه این بلند پروازی ها رو می دادم . متأسفم ، اشتباه کردم . حرفهای شما کاملاً منطقی یه . امیدوارم منو ببخشید .
دیگه بغض تو گلوم اجازه نداد که بقیه حرفهامو بزنم . خانم ستایش برگشت و نگاهی به من کرد و گفت :
-وقتی اشک تو چشمات جمع میشه ، صورتت خیلی قشنگ تر و معصوم تر به نظر می آد !
-ببخشید ، متوجه نبودم سوز خورده تو صورتم تو چشمام اشک اومده .
-اگه فرنوشاین حال تو رو ببینه ، پدر من رو در می آره که تو رو ناراحت کردم .
-نه ، شما تقصیر ندارین . خب زندگی اینه دیگه .
-چیه ؟ جا زدی ؟ به این زودی ؟
-دیگه بهتره مزاحمتون نشم . از همین جا بر می گردم خونه .
-می گه : خدا گر زحکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری.
چه کنم که محبتت بدجوری تو دلم افتاده . اگه تو کمی عاقل باشی و به حرفهای من گوش کنی بهت قول میدم که همه چیز درست بشه .
نور امیدی تو دلم درخشید . حدس زده بودم که باید زن مهربونی باشه . هر کسی رو نمی شه از ظاهرش قضاوت کرد .
از اتوبان خارج شدیم و وارد یه جاده فرعی شدیم که به یه شهرک منتهی می شد . داخل شهرک جلوی یه ویلای خیلی بزرگ و شیک واستاد و چند تا بوق زد .
یه مرد پیر در رو واکرد و ما وارد ویلا شدیم .
یه سالن بزرگ داشت که گوشه ش ، آتیش تو شومینه ، با شعله های قشنگ ، زبونه می کشید . در و دیوار پر از تابلوهای نقاشی مدرن بود و کف سالن قالیچه های ابریشمی .
یکی دو دست مبل خیلی قشنگ تو سالن بود . یه آشپزخونه اوپن هم یه گوشه سالن بود یه طرف چند تا پله مارپیچ می خورد می رفت طبقه بالا . احتمالاً اتاق خوابها بالا بود ، خلاصه خیلی شیک بود .
مادر فرنوش – تو برو جلو آتیش بشین تا من این مش صفر رو ببینم و بیام .
یه چند دقیقه ای جلوی شومینه نشستم و به شعله های آتیش خیره شدم . بالا و پایین ! پر و خالی ! قرمز و آبی ! گرماش خیلی می چسبید .
رفته بودم تو فکر صدای در اومد . بلند شدم که مادر فرنوش گفت :
-بشین راحت باش . برم این لباس رو عوض کنم که داره خفه م می کنه الان بر می گردم .
دوباره سر جام نشستم . دور و برم رو نگاه کردم . همه چیز بوی پول زیاد رو می داد . خیلی دلم می خواست که تمام این چیزها مال خودم بود .
چند دقیقه بعد با یه لباس خیلی قشنگ برگشت و به طرف آشپزخونه رفت .
-قهوه برات بیارم یا چیز دیگه ای می خوری؟
-نه نه خیلی ممنون ، خواهش می کنم زحمت نکشید .
-زحمت چیه ، حاضره . مش صفر وقتی می فهمه من دارم می آم ، همه چیز رو آماده می کنه .
-پس لطفاً همون قهوه رو لطف کنین ممنون می شم .
-بذار اول این چراغ ها رو خاموش کنم . نور چشمهامو اذیت می کنه .
چراغ ها رو خاموش کرد . فقط نور آتیش شومینه سالن رو روشن کرده بود . یه حال عجیبی شده بودم . یعنی این زندگی هام هست و ما خبر نداشتیم !
اگه اینا زندگی می کنن ، پس مال ما چیه ؟ اگه اسم مال ما زندگی یه ، اینا چیکار می کنن ؟
-معذرت می خوام . متوجه تون نشدم .
-می دونم تو چه فکری بودی ! بشین . چقدر غریبی می کنی ! مگه اومدی سر جلسه امتحان ؟
نشستم . خودش هم با یه لیوان که توش نمی دونم چی بود ، اومد و نشست رو یه مبل ، جلوی شومینه . یه خرده از لیوانش رو خورد و به من گفت :
-تو نمی خوای ؟ خیلی می چسبه ها !
-ممنون ، همین قهوه خوبه .
پاش رو انداخت رو پاش و به پشت مبل تکیه داد و گفت :
-من هر وقت دلم می گیره و یا می خوام در مورد مسئله مهمی فکر کنم می آم اینجا .
-خیلی جای قشنگی یه . مبارکتون باشه .
-تو چیکار می کنی ؟
-قبلاً خدمت تون عرض کردم . فعلاً درس می خونم .
-ا ا ا ا اه ، نه بابا . منظورم اینه که وقتی از دنیا دلت پره کجا میری چیکار می کنی ؟
-ببخشید متوجه نشدم . والله چی بگم . هر وقت یه مسئله پیش می آد و دلم می گیره می رم گوشه اتاقم می شینم و زانوهام رو بغل می کنم و می رم تو فکر .
می دونید ، مثل من ، نه زر دارن نه زور ! ما آدمها فقط تحمل خوبی داریم !
با کنترل از راه دور ، ضبط رو روشن کرد . نوای موسیقی همه جا رو پر کرد آهنگی که من خیلی ازش خوشم می اومد . اله ناز استاد بنان . بعد گفت :
-یه چیزی ازت می پرسم . دلم می خواد حقیقت رو بشنوم . تا حالا دلت نخواسته که تو هم وضع ت خوب بود و پولدار بودی ؟ تا حالا دلت نخواسته که یه خونه شیک و یه ماشین مدل بالا و پول نقد تو بانک و از این جور چیزها داشته باشی ؟ راستش رو بگو ها ! صغری ، کبری هم واسه من نچین و از نمی دونم قناعت و تربیت اخلاقی و نفس اماره و این چرت و پرت هام حرفی نزن ! اینا رو پولدارها گفتن که فقرا حسودیشون نشه و نریزن تو خونه هاشون و همه چیز رو غارت کنن !
کمی فکر کردم و بعد گفتم :
-والله چی بگم خانم ستایش ؟
مادر فرنوش – این قدر هم نگو خانم ستایش ! فکر میکنم پیر شدم ، اونوقت ناراحت می شم ! همه منو فرشته صدا می کنن . تو هم بگو فرشته .
-چشم ، ولی آخه زبونم نمی چرخه فرشته خانم .
مادر فرنوش – فرشته خانم نه ، فقط فرشته باید عادت کنی دیگه .
مونده بودم چی بگم . از یه طرف روم نمی شد با اسم فرشته صداش کنم . از یه طرف هم نمی خواستم حالا که کمی با من مهربون شده ، همه چیز رو خراب کنم این بود که مجبوری گفتم :
-بله فرشته ، منم آدمم و با خواسته های یه آدم . منم دلم خواسته که یه زندگی خوب داشته باشم حالا نه به این صورت که ویلا و خونه هزار متری و ماشین آخرین مدل و این حرفها .
همین که یه زندگی معقول برام درست بشه ، خدا رو شکرمی کنم .
مادر فرنوش – آفرین این درسته . البته برای سن و موقعیت تو . بعد ها باید خیلی خیلی بهتر بشه . تو آینده داری . باید فکر پیری و کوری هم باشی .
-ولی خب ، شما موقعیت و اوضاع و احوال رو که می دونین چه جوریه ؟
مادر فرنوش – آره می دونم . ولی اونها رو هم میشه درست کرد . فقط آدم باید با عقلش تصمیم بگیره نه با احساساتش .حالا هر چی من بهت بگم گوش می کنی ؟
-هر چی شما بفرمائید ، من همون کار رو می کنم .
مادر فرنوش – آفرین آفرین مطمئن باش منم کمکت می کنم و ولت نمی کنم .
بلند شد و لیوانش رو پر کرد و برگشت سرجاش نشست و گفت :
-اول از همه تو احتیاج داری که یکی حمایتت کنه .
-من همیشه خدا رو داشتم .
نذاشت حرفم تموم بشه .
-خدا به آدم عقل داده . از آسمون که گونی گونی اسکناس رو نمی اندازه جلو پات ! خدا برای آدم ها موقعیت خوب جور می کنه که باید با یه تصمیم خوب ازش استفاده کرد .
-بله خب درست می فرمایین .
مادر فرنوش- پس گوش کن . تو فعلاً برات ازدواج زوده . باید کمی صبر کنی تا وضع ت خوب بشه . قبل از اینکه فرنوش تو رو ببینه و عاشقت بشه ، قرار بود با بهرام پسرخاله ش عروسی کنه . البته خودش راضی نبود اما من راضی ش می کردم .
تو فرنوش رو ول کن . صد تا دختر خوشگل تر از فرنوش برات پیدا می شه . تو باید فکر آینده ت باشی . الان جوونی و خوش قیافه . پا که به سن بزاری و زیادی بهت فشار بیاد ، کچل می شی و دیگه تو روت نگاه نمی کنه !آدم که زیاد فکر و خیال داشته باشه اولین چیزش اینه که موهاش می ریزه !
بذار فرنوش بره دنبال زندگی خودش . می دمش به بهرام و راهی شون می کنم خارج . می مونه تو ! زیر بال و پرت رو می گیرم و برات خونه و ماشین و همه چیز جور می کنم . منم یه زن تنهام . این ستایش پیزوری هم که سرش به موس موس کردن در … دخترهای فامیل گرمه ! منم از زندگی خیر ندیدم و از جوونی م هیچی نفهمیدم . بخدا سنی هم ندارم ! سی و هفت هشت سالمه ! اگه تو قول بدی که به من وفادار بمونی ، منم جبران می کنم !آفتاب جوونی م هنوز غروب نکرده ! نمی ذارم بهت بد بگذره ….!!!
دیگه بقیه حرفهاش رو نفهمیدم ! دور و برم رو نگاه کردم . ویلای خالی یه خارج از شهر ! موسیقی ملایم و نور آتیش!
اصلاً چرا من خر متوجه نشده بودم ! چرا گذاشتم تا اینجا پیش بره ؟ حالا دیگه همه چیز خراب شد که ! اگه کوچکترین امیدی هم بود ، از بین رفت که !
وای چه دیوی یه این زن! فرنوش من کجا داره زندگی می کنه ! اگه این جریان رو بفهمه نابود می شه !
برگشتم و نگاهش کردم . با یه لبخند هوسناک ، هنوزم داشت برام حرف می زد ! بلند شدم و فرار کردم ! روی سنگ لیز کف سالن خوردم زمین و دوباره بلند شدم و دویدم ! نمی دونم چطور از در ویلا بیرون اومدم ، فقط یه لحظه بعد خودم رو دیدم که توی جاده فرعی در حال دویدن هستم !
تازه متوجه وضع خودم شدم . اگه کسی می دید که اینطوری از ویلا بیرون اومدم . حتماً فکر می کرد دزدم و دارم فرار می کنم .
شروع کردم به راه رفتن . اما خیلی تند . دلم می خواست زودتر از محوطه این ویلا و شهرک خارج بشم .
وای اگه برای پوشوندن گند خودش یه تهمتی چیزی به من بزنه چیکار کنم ؟
چرا فرار کردم ؟ کاش صبر می کردم و باهاش حرف می زدم . کاش خیالش رو راحت می کردم که از این جریان به کسی چیزی نمی گم .
اما نه ! همون بهتر که فرار کردم . لحظه آخر تو چشماش برقی رو دیدم که اگر دیر می جنبیدم ممکن بود همه چیز رو آتیش بزنه .
خدا جون اگه به فرنوش یه چیزایی دیگه بگه و همه چیز رو وارونه جلوه بده چی ؟
اصلاً اگر فرنوش بو ببره که چی شده ، چی می شه ؟
اما نه ، اون زرنگ تر و گرگ تر از این حرفهاست . کاش الان کاوه اینجا بود . کمکم می کرد و طفلک بهم گفته بود که این زن مثل ابلیس و شیطونه !
مرده شور هر چی پول و ثروت ببرن . اگه قرار بشه بعد از پولدار شدن ، شوهر به زنش خیانت کنه و زن به شوهرش ، فاتحه همه چیز رو باید خوند !
باورم نمی شد که یه مادر در حق دخترش اینکار رو بکنه ! مرده شور این زندگی ها رو ببرن . رسیدم سر جاده . اومدم جلوی یه ماشین رو بگیرم که یکی از پشت سرم ، برام بوق زد .
تمام بدنم لرزید . جرأت برگشتن و نگاه کردن رو نداشتم . دیگه دلم نمی خواست چشمم به چشم این پلید بیفته . یه آن اومدم دوباره فرار کنم که فکر کردم اگه این دفعه این کاررو بکنم ، دلیل ضعف مه ، اصلاً مگه من بخودم شک داشتم ! می رم د وتا دری وری بارش می کنم که راهش رو بکشه و بره . اون قدر عصبانی بودم که ممکن بود دست روش بلند کنم . دوباره بوق زد . دلم می خواست با یه سنگی ، آجری ، چیزی بزنم تو شیشه ماشینش !
-بهزاد !بهزاد ! حواست کجاست ؟
برگشتم . فرنوش بود ! گریه ام گرفت ! چیکار می کرد ؟ یعنی اونم تو ویلا بوده ؟ نکنه داشتن منو امتحان می کردن ؟
فرنوش – چرا واستادی ؟ چه ت شده ؟ بیا سوار شو دیگه !
ادامه دارد
Nazkhaatoon.ir