رمان آنلاین یاسمین قسمت ۱۱
داستانهای نازخاتون:
#یاسمین
#قسمت۱۱
آروم جلو رفتم و سوار شدم و گفتم : -تو اینجا چیکار می کنی فرنوش ؟ ویلا بودی ؟ فرنوش – اول بگو ببینم شما اینجا چه کار می کنین ؟ مگه قرار نبود با مامانم حرف بزنی ؟ اومدین اینجا چیکار ؟ بخودم گفتم نباید فرنوش از این جریان بویی ببره . باید مواظب باشم که یه دستی نخورم . -مامانت می خواست یه سری به این ویلاتون بزنه . با هم اومدیم . تو راه هم حرف زدیم . فرنوش – خب چی شد ؟ -حالا تو بگو اینجا چیکار می کنی ؟ فرنوش – دنبال تو اومدم . یعنی مامانم که از خونه اومد بیرون ، نتونستم طاقت بیارم . این بود که دنبالش اومدم فکر می کردم می آد خونه تو باهات حرف بزنه ! -اصرار کردم ولی نیومد تو . می خواست بیاد یه سر به اینجا بزنه . فرنوش – حالا بلاخره چی شده ؟ -هیچی ! آب پاکی رو ریخت رو دستهام . گفت تو پول نداری و فقیری و از این جور حرفها ! فرنوش – تو چی گفتی ؟ -اولش فکر می کردم که راست می گه و من نباید به خیال ازدواج با تو می افتادم ، اما دیدم اشتباه می کنم ! من و تو باید با هم ازدواج کنیم ، اگر چه مامانت راضی نباشه . فرنوش – من اصلاً نمی فهمم چی می گی ؟ -چیز مهمی نیست که بفهمی . فقط به من بگو ، حاضری با نداری من بسازی ؟ فرنوش – تو داری یه چیزی رو از من پنهون می کنی . راستش رو بگو بهزاد ، چیز دیگه ای هم شده ؟ یعنی اتفاقی افتاده ؟ -اتفاق از این مهم تر ؟ چرا فکر می کنی دارم بهت دروغ می گم ؟ فرنوش – نمی دونم . شاید بخاطر اینکه خیلی ناراحتی ! چشمات سرخ شده . تا حالا ندیده بودم صورتت یه همچین حالتی بشه ! -خب تو هم اگه بهت می گفتن که فقیری و بی پولی و اگه بهت زن بدیم .زنت نمی تونه تو رو جلوی فامیل در بیاره ناراحت و عصبانی نمی شدی ؟ فرنوش – من نمی تونم تو رو جلوی فامیل در بیارم ؟ -فعلاً حرکت کن . راه افتاد انگار از هیچی خبر نداشت . خدا رو شکر کردم . ولی اگه دم در ویلا ، یه گوشه واستاده بود ، چطور دویدن من رو ندیده ! فرنوش – با مامانم دعوات شده ؟ -نه اصلاً وقتی این حرفها رو زد ، خداحافظی کردم اومدم بیرون . خیلی ناراحت شده بودم . حالا بگو ببینم ، حاضری با فقر و نداری بسازی ؟ فرنوش – مگه اول که با هم آشنا شدیم و گفتم که دوستت دارم و می خوام باهات ازدواج کنم پولدار بودی ؟ -آخه تو به اون زندگی ها عادت کردی و برات سخته که مثل من زندگی کنی . باید خودت رو آماده کنی که با بدبختی ها بجنگی . آخرش هم ممکنه نهایتاً یه زندگی یه معمولی برات درست کنم . فرنوش- اینطوری هام که تو فکر می کنی نیست . درسته که غرور و طبع بلند خوبه اما منم نباید از حق خودم بگذرم ! دیگه فقیرترین دخترها وقتی شوهر می کنن یه جهیزیه مختصر با خودشون می برن خونه شوهر منم به عنوان جهیزیه ، پول نقد می آرم با طلا و جواهراتم -آخه من دلم … نذاشت حرفهام رو تموم کنم و گفت : -ببین بهزاد ، مگه تو منو دوست نداری؟ مگه نمی خوای که با هم باشیم ؟ با سر بهش جواب دادم. فرنوش – پس حرفهام رو گوش کن . اینها رو به عنوان قرض قبول کن . به امید خدا پولدار که شدیم همه رو بهم پس بده . تازه یه مقدار از این پول ها حق خودته که اشتباهی اومده پیش بابای من ! هر دو خندیدیم . صدای قشنگ فرنوش ، خنده های شیرینش ، تمام ناراحتی ها رو از یادم برد . دلم می خواست ساعتها می نشستم و فرنوش برام حرف می زد . فرنوش – می دونی بهزاد ، پدر و مادر در مقابل بچه هاشون یه مسئولیتی دارن . من از اون موقع که یادم می آد ، مامانم رو درست و حسابی ندیدم . شش ماه از سال که ایران نیست . اون شش ماه دیگه م که ایرانه ، یا خونه دوست هاشه یا دوستهاش خونه ما دوره دارن . یه دقیقه تو خونه بند نمی شه ! خیلی ددریه ! خلاصه مادری در حق من نکرده! -تو نباید در مورد مامانت اینطوری صحبت کنی فرنوش . فرنوش – تو خبر نداری. تو توی زندگی ما نبودی که بدونی . تا اونجا که یادم می آد ، منو این صغری خانم بزرگ کرده ! این مادر حتی به من شیر نداده ، می دونی چرا ؟ می ترسید هیکل ش خراب بشه ! چی بهت بگم ؟ هر چیزی رو که نمی شه گفت ! این زن در حق من مادری که نکرده هیچ … نذاشتم حرف هاش تموم بشه و گفتم : -تو نباید به این چیزها فکرکنی . این همه چیزهای خوب تو دنیا هست که می تونیم در موردش با هم حرف بزنیم . برگشت یه نگاهی به من کرد و دیگه چیزی نگفت . یه مدت تو سکوت رانندگی کرد و دوباره گفت : -بازم بابام . حداقل جلوی من کاری نمی کرد البته تا چند سال پیش ! هر چند که حالا اونم زده به رگ بی خیالی ! تا چند سال پیش مراعات منو می کرد . نمی دونستم چی باید بهش بگم ، اینه که گفتم : -فرنوش جان، این حرف ها رو ول کن . باید به فکر زندگی خودمون باشیم . هیچی نگفت .
تو خاطراتش غرق شده بود که گفتم : -حالا بگو ببینم اگه مامانت مخالفت کرد که حتماً می کنه ، تو می خوای چیکار کنی ؟ فرنوش – پدرم که موافقه . تو بیا باهاش صحبت کن . بعد خیلی راحت می ریم یه محضر و عقد می کنیم .
-اینطوری تو راضی هستی ؟ بدون جشن و عروسی و این حرف ها ؟ فرنوش – اون قدر تو خونه مون جشن و مهمونی و پارتی و مزخرف و لجن دیدم که دیگه حالم از همه شون بهم می خوره . -از حرفات مطمئن هستی ؟ نکنه یه مدت که گذشت جشن عروسی برات حسرت بشه . فرنوش – من یه زندگی پاک توی یه خونواده پاک برام حسرته ! بهزاد خواهش می کنم زودتر منو از این محیط گند ببر بیرون . بخدا من حاضرم تو همون اتاق کوچیک باهات زندگی کنم . نگاهش کردم اشک تو چشماش جمع شده بود . فرنوش جان ، اگه ناراحتی ، می خوای ببرمت پیش فریبا . تا برنامه هامون جور بشه با فریبا زندگی کنی ؟ کار عقد و ازدواج چند وقت طول می کشه . فرنوش – تا چند وقت دیگه طاقت دارم . همین که امید داشته باشم تا یه مدت دیگه از این خونه می رم تحمل هر چیزی رو دارم . -تو که این قدر اونجا ناراحت بودی چرا قبل از اینکه مامانت برگرده ایران نخواستی با هم ازدواج کنیم ؟ چرا اصلاً تا حالا زن یه نفر نشدی که از اون خونه بری ؟ خواستگار که زیاد داشتی ؟ فرنوش- خواستگار زیاد داشتم اما همه سر و ته یه کرباس! همه شون مثل بهرام بودن ! -یعنی پولدار بودن ؟ یعنی تو دنبال آدم بی پول مثل من می گشتی ؟ فرنوش – دنبال یه مرد پاک و نجیب که آلوده نباشه می گشتم ! دنبال یه نفر که مردونه از من حماتیت کنه . نه بخاطر پول واین حرف ها . تو این کار رو کردی . -از کجا معلوم ؟ شاید منم بخاطر پول اینکاررو کرده باشن ! نگاهی بهم کرد و خندید و گفت : -وقتی کلیه تو به کاوه می دادی دنبال پول بودی ؟ من تو زندگیم اون قدر آدم های پول پرست و زالو صفت دیدم که از صد متری می شناسمشون ! رسیده بودیم داخل شهر ، کمی که رانندگی کرد گفت : -اصلاً حوصله ندارم برم خونه مون . – خب بریم خونه من . میوه و شیرینی هم دارم . شام هم یه چیزی با هم می خوریم . خندید و گفت : -عالیه . بریم شام مهمون من . -قرار نشد که از حالا خرجی یه خونه رو تو بدی ها ! فرنوش – تازه خبر نداری ! می خوام تمام طلا و جواهراتم رو بیارم بذارم پیش تو ! جاش امن تره ! ممکنه مامانم وقتی فهمید می خوام یواشکی زن تو بشم همه رو ورداره . -گیرم که برداشت . از چی می ترسی ؟ امیدت به خدا باشه . حالا از این حرفها بگذریم ، مهریه چی می خوای ؟ چقدر باید مهرت کنم ؟ فرنوش – چی مهرم کنی ؟ یه چیزی که تا من زنده م نتونی بهم بدی . -مثلاً صدمیلیون تومن پول! فرنوش – اون رو ممکنه وقتی پولدار شدی بدی تازه من از اسم پول نفرت دارم . -ده هزار تا سکه طلا! فرنوش – نه ، این چیزها رو نمی خوام . پول و طلا هر چقدر که بخوام دارم . -راستی مگه تو چقدر النگو و گوشواره و چیزهای طلا داری ؟ فرنوش – اگه بگم ممکنه لجبازیت گل کنه و نذاری با خودم بیارم . -نه دیگه . این قدرهام لجباز نیستم . طلاهای دختر مال خودشه . وقتی بعد از عروسی با خودت بیاری ، بازم مال خودته . حالا ششصد هفتصد گرم میشه ؟ خندید و گفت : -من حدود ۴کیلو طلا دارم . البته جواهر هم دارم . -چهار کیلو طلا ؟ چه خبره ؟ آخه این همه طلا جواهر رو می خوای چیکار ؟ فرنوش – چه میدونم یه موقع خوشحالم می کرد . -پس اگه من یه روزی خواستم یه چیزی برات بخرم که خوشحال بشی ، تکلیفم چیه ؟ فرنوش- میری برام یه قواره پارچه می خری از فروشگاه حقیقت . می دی بدوزنش ، البته به خیاطی صداقت . بعد می آی و می دیش به من البته با رفاقت . -بسیار خب . هم این پارچه فروشی رو می شناسم و هم این خیاطی باهام آشناست . حالا نگفتی مهریه چی می خوای ؟ فرنوش- خاک ! یه مشت خاک! خاک گورم . بعد از اینکه مردم ! -قرار نشد حالا که هنوز زندگی مون شروع نشده از این حرف ها بزنی ها . فرنوش – آخه تا وقتی زنده م نمی تونی این مهریه رو بهم بدی ! یه ربع بعد رسیدیم ماشین رو پارک کرد و رفتیم تو اتاقم . تا رسیدیم ، هنوز فرنوش پالتوش رو درنیاورده بود که در زدند . کاوه و فریبا بودند . کاوه – سلام !سلام !مبارک باشه! ای تو چه زرگی پسر !! تو رفتی دو کلمه صحبت کنی ، صحبت که کردی هیچی ، خواستگاری هم که کردی هیچی ، عروس رو هم ورداشتی آوردی ؟ فرنوش – سلام کاوه خان . عروس خودش اومده . کاوه – بابا ایولله . چه مهره ماری داره این بهزاد ! بینم بهزاد ، تو رفتی با خانم ستایش صحبت کنی ، خرفت تموم نشده عروس رو فرستادن ؟ همه خندیدیم فریبا و فرنوش هم سلام و احوالپرسی و روبوسی کردن . کاوه آروم در گوش من گفت : -چی کار کردی ؟ مادر زنت رو کشتی ؟ یه شیشه عمر داشتها !باید اونو می زدی زمین می شکوندی و می گفتی ، کشتم با جفتش ! تا کاملاً بمیره ! -سر به سرم نذار کاوه ، حوصله ندارم ، خسته م .
کاوه – حق داری ، دامادی که مادر زنش رو بکشه باید م خسته باشه ! خسته نباشی ، خداقوت ! می خواستی یه خرده از گوشت تنش بکنی بیاری! می گن داروی باطل السحره ! رو دل هم خوبه ! فریبا – بهزاد خان ، من و فرنوش می ریم بالا . شما و کاوه خان هم تشریف بیارین . یه لقمه نون و پنیر هست ،دور هم می خوریم . فرنوش و فریبا رفتن بالا و وقتی تنها شدیم کاوه پرسید : -چی شده ؟ مادرش چی گفت ؟ قیافه ت که خیلی ناجوره ! -گفت نه ، همین ! کاوه _ یعنی چی ؟ یه نه خالی گذاشت جلوت ؟ بدون مخالفت ؟ یه سبزی ای ماستی ، سالادی ، نوشابه ای ! دو تا فحشی چیزی ! فقط همین ؟ کجا رفتین با هم ؟ -نه بابا ، دو ساعت برام حرف زد . رفتیم ویلاشون . کاوه – ویلاشون ؟ اونجا واسه چی ؟ اونکه می خواست بهت جواب منفی بده چرا همین جا نداد ؟ خیلی عجیبه ! چی ها می گفت ؟ -می گفت تو بی پولی و خونه نداری و ماشین نداری و دکتر هم که بشی حقوق و درآمد خوبی نداری و از این حرف ها دیگه ! کاوه – ا ! خب بهش می گفتی من دکتر که شدم میرم دنبال کار قاچاق مواد مخدر ! یه ساله وضعم روبراه می شه . -حوصله ندارم کاوه ، ولم کن . کاوه – به حرف من رسیدی حالا ؟ دیدی بهت چی گفتم ؟ بیا و این دفعه حرفم رو گوش کن . برو بهش بگو یه عمویی داشتی که مرده و کلی برات ارث و میراث گذاشته ! بقیه اش با من . تو کاری ت نباشه . همه رو من جور می کنم . -نه کاوه جون ممنون .من و فرنوش تصمیم خودمون رو گرفتیم . این برنامه رو تموم ش می کنیم . کاوه – می خواهین خودکشی کنین ؟ دوتایی با هم ؟عالیه! راحت می شین والله اون دنیا دیگه سر خر ندارین ! خونه م بهت می دن ! تازه چون تو بچه پاک و خوبی بودی . ممکنه بهت یه قصر بدن . لوازم منزل م هر چی کم و کسر داشتی ، من از اینجا برات پست می کنم . چطور تا حالا به این فکر نیفتاده بودی ؟ فقط چیزی که هست ، قبل از رفتن ، آزمایش خون بدین !اونجا آزمایشگاه پاتوبیولوژی ندارن ! واستاده بودم و نگاهش می کردم . نمی خواستم اصل جریان رو برای کسی تعریف کنم . کاوه هم بی خبر از همه جا هی شوخی می کرد . -چرت و پرت هات تموم شد ؟ کاوه – آره تموم شده . ممنون که به چرت و پرت هام گوش دادی ! -قراره برم پیش آقای ستایش . باهاش صحبت کنم . اون راضیه . اگه خدا بخواد بریم محضر عقد کنیم . کاوه – آفرین ! بارک الله ! این کار رو باید خیلی وقت پیش می کردین . الان هم بچه تون کلاس دوم راهنمایی بود . ولی عیب نداره . حالام دیر نشده . فقط بجنبین . مادر فرنوش اگه بو ببره جلوتون رو می گیره . می گن یه زنی یه که هر کی ببیندش و از پوست صورتش تعریف نکنه … -ا گم شو کاوه ! پاشو بریم بالا . اونام تنهان . در اتاق رو قفل کردیم و داشتیم می رفتیم بالا که کاوه گفت : -بالاخره من نفهمیدم . این همه راه ، تو رو برد که بهت بگه دختر به تو نمی دم ؟! بهزاد نکنه چیز دیگه ای هم بوده ؟ به من که دروغ نمی گی ؟ اگه چیز دیگه ای هم هست به من بگو . -نه بابا چیز دیگه ای نبود . حتما می خواسته ویلاشون رو به رخم بکشه . کاوه – غصه نخور . به امید خدا وقتی با فرنوش ازدواج کردی ، یه روز خودت دست می ذاری رو تمام این مال و اموال . می گن اگه کسی این زن رو ببینه و از پوست صورتش تعریف نکنه ، دق می کنه و می میره . اون وقت همه ثروتش می رسه به تو ! -خفه شی کاوه ! کاوه – حالا از شوخی گذشته ، تو رو خدا بهزاد ، این لجبازی و تعارفت رو بذار کنار . هر چی پول می خوای . بگو . بابا بعداً ازت پس می گیرم . آفرین پسرخوب ، ایشالله مادر زن ت قربونت بره ! درد و بلات بخوره به جون بانو ستایش! خندیدم و گفتم : -چشم ، اگه پول لازم داشتم بهت می گم . دوتایی رفتیم خونه فریبا تا وارد شدیم کاوه گفت : -خب الحمدلله همه چیز درست شد . فرنوش- چطور مگه ؟ طوری شده ؟ کاوه – بعله ! یه نقشه کشیدیم که همه چیز رو جور کنیم . فرنوش – می خواین چیکار کنین ؟ زود بگین دلم آب شد . کاوه – هیچی دیگه ! قرار شده شما برگردین خونه تون ، منم برم برای بهزاد یه دختر دیگه رو بگیرم . این طوری همه چیز درست می شه ! فرنوش مات به کاوه نگاه می کرد که خیلی جدی داشت حرف می زد . -کاوه اذیتش نکن ، ناراحت می شه . فرنوش – داشتم باور می کردم کاوه خان ! کاوه – نه بابا ، شوخی کردم . قرار شده که بهزاد بره سر خونه و زندگیش ، اون وقت برای شما یه شوهر خوب پیدا کنیم . کاوه – آهان ببخشید اشتباه کردم . قرار شد فرنوش خانم و بهزاد برن سر خونه و زندگیشون ، اون وقت فریبا خانم بره شوهر کنه ! اما نمی فهمم ! فریبا خانم شوهر کنه ، چطوری مشکل شما حل می شه ؟ چه ربطی به هم داره ؟ آهان ! تازه فهمیدم ! قرار شده …. -کاوه خفه ! سرمون رفت . فریبا – اول به من بگین شام چی می خورین ؟ همبرگر درست کنم می خورین ؟ -نه فریبا خانم . شام مهمون من . یه چیزی از بیرون می گیریم . کاوه – مهمون تو و من نداره که . خودم می رم یه چیزی می گیرم . ساندویچ که می خورین .
بلند شدم و بهش پول دادم و گفتم : -امشب مهمون من . دفعه دیگه نوبت تو . فقط با ماشین برو که زودتر برگردی . فریبا – کاوه خان سالاد و نوشابه نگیرین . تو خونه هست . فقط ساندویچ بگیرین . کاوه – چشم فریبا خانم . هر چی شما دستور بفرمائین . شما چی میل دارین براتون بگیرم ؟ -کباب ترکی بد نیست ، خوشمزه است . کاوه – ببخشید از شما نپرسیدم ! از فریبا خانم سوال کردم . بعد رو کرد به فریبا و گفت : -فریبا خانم میل دارین برم از خود ترکیه براتون کباب ترکی بگیرم ؟ اجازه می فرمائین برم از ایتالیا براتون پیتزا بگیرم و داغ داغ برسونم اینجا ؟ فریبا با خنده گفت : -پیتزا نه کش لقمه ! کاوه – وابمونه این کلمات بیگانه که خودشون رو مثل نخود چی که قاطی یه آجیل می شه ، ول دادن وسط واژه های شیرین فارسی . همه خندیدیم . فریبا که وقتی کاوه حر ف می زد ضعف می کرد . کاوه – اصلاً میل دارین یه تک پا برم اصفهان و براتون بریونی بگیرم و زود برسونم اینجا که به دهنتون مزه کنه ؟ اصلاً میل دارین من یه دقیقه بپرم وسط خیابون و برم زیر تریلی هیجده چرخ و تیکه تیکه از زیرش بیارنم بیرون و هیچ بیمارستانی هم قبولم نکنه تا شما دیگه اینطوری با اون چشماتون منو نگاه نکنین ؟! فریبا – خدا اون روز رو نیاره ! -ما بیشتر میل داریم که شما لال مونی بگیرین و بپرین سر همین چهارراه و چهار تا دونه ساندویچ معمولی بگیرین و بیارین بدین به ما . بعدش اگه خواستین برین زیر تریلی. کاوه – بهزاد خان ، شما هنوز یاد نگرفتین که وقتی دو تا مهندس دارن صحبت می کنن یه عمله نمی پره تو حرفشون و بگه بیل م شکسته . -بی تربیت . کاوه – داشتم عرض می کردم خدمت تون فریبا خانم . می گم اگه هوس کردین دست کنم جیگرم رو در بیارم و بکشم به سیخ دو تا گل جیگر بذارین دهن تون قوت بگیرین . -الهی چونت بخشکه پسر ! لازم نکرده تو بری شام بخری . خودم می رم . از گرسنگی ضعف کردیم . کاوه – رفتم که رفتم . راستی فریبا خانم چی میل دارین …؟ -د برو دیگه ! این همه حرف زدی ، بلاخره فهمیدی شام چی بگیری؟ کاوه – با این پولی که تو گدا به من دادی ، کارد سه سر! اون شب شام رو دور هم خوردیم . خیلی بهمون خوش گذشت . کاوه مرتب شوخی می کرد و ما می خندیدیم . بعد از شام فرنوش خداحافظی کرد و رفت . وقتی سوار ماشین شدیم فرنوش گفت : -بهزاد من فردا عصری با پدرم صحبت می کنم . شب بهت خبر می دم که چی شده و پدرم چی گفته . -چرا فردا صبح باهاش حرف نمی زنی؟ فرنوش – پدرم صبح می ره شرکت ، تازه صبح مامانم خونه س . جلوی اون نمی شه حرف بزنم . عصر مامانم می ره بیرون . دوره داره . اون موقع بهتره . -باشه . پس شاید منم فردا یه سری برم پیش آقای هدایت . بیچاره تنهاس . فرنوش – ای وای ! من چه آدم بدی هستم ! باید می رفتم دیدنشون . خیلی بد شد . دفعه دیگه که رفتی ، منم می آم . از طرف من خیلی بهشون سلام برسون .عذرخواهی هم بکن . -چشم . اون همیشه بهت سلام می رسونه و حالت رو می پرسه . یه چیزی می خوام ازت بپرسم فرنوش .تو از خودت مطمئن هستی ؟ می دونی که داری چیکار می کنی ؟ بهم خندید و گفت : -بهزاد من با تو تا هر جایی که بخوای می آم . تو فقط محکم باش ، مثل همیشه . من بهت احتیاج دارم بهزاد . من اگه تو این خونه بمونم ، از بین می رم . نابود میشم . تو وضع خونه ما رو نمی دونی چیه ؟ مثل یه هتل ! هر دقیقه که از اتاق می آم پایین تو سالن یه عده یه گوشه نشستن . معلوم نیست دوستهای بابام ن یا دوست های مامانم ! دیگه خسته شدم . بعضی از مردهاشون که این قدر چشم چرونن که می خوان با چشم آدم رو بخورن ! یه موقع ها که اصلاً جرات نمی کنم از اتاق بیرون بیام ! -همه ش درست می شه . خودت رو ناراحت نکن . به امید خدا فردا شب برام خبرهای خوب بیاری . با هم عروسی می کنیم و تمام اینها می شه خاطره ! دیگه رسیده بودیم . جلوی خونه شون نگه داشت . فرنوش – حالا سختت نیست پیاده برگردی خونه ؟ -نه تمام راه به تو فکر می کنم . خیلی هم شیرینه . بهم خندید و گفت : -می خوام بهت یه یادگاری بدم . ولی نباید هیچوقت از خودت جداش کنی ، باشه ؟ – باشه ، اما نری یه ماشین شیک از تو پارکینگ تون در بیاری بدی به من ! یه زنجیر ظریف از گردنش درآورد انداخت گردن من . بهش یه حرف f از طلا بود ظریف و قشنگ . فرنوش – ده سال دیگه که بچه ها مون بزرگ شدن هم باید این گردنت باشه وگرنه باهات قهر می کنم ! -اگه جونم بره ، این زنجیر رو از خودم دور نمی کنم . مطمئن باش . فرنوش – بهزاد ، خیلی دوستت دارم . -منم خیلی دوستت دارم فرنوش . ا ! چرا گریه می کنی ؟ا ا ا ا ا ! شدی مثل بچه ها ! فرنوش- دست خودم نیست . نمی دونم چرا یه دفعه دلم گرفت . -بخاطر اینه که می خوای بری خونه تون . چون از این خونه بدت می اد ، اینطوری می شی . الان که رفتی خونه یه دوش بگیر حالت خوب می شه . امروز خسته شدی . من میرم که تو زودتر بری استراحت کنی . فرنوش – نه ! نرو ! حالا نرو! یه کم دیگه پیشم باش .
-چرا اینقدر ناراحتی ؟ آخه طوری نشده که ! فرنوش – می دونم اما دلم شور می زنه . اصلاً دلم نمی خواد تنهام بذاری . -الان یا بعدها؟ فرنوش- هیچوقت نه الان نه بعدها . -می مونم بشرطی که گریه نکنی . من طاقت دیدن اشک هاتو ندارم . حیف نیست که از این چشمهای قشنگ اشک بیرون بیاد ؟ ببین دنیا داره بهمون لبخند می زنه ! چرا بیخودی غصه می خوری؟ فرنوش – دیشب خواب دیدم که لباس عروسی تنم کردم و دارم از خونه می آم بیرون که با تو بریم عقد کنیم اما مامانم جلوم رو گرفته نمی ذاره از خونه بیرون بیام . -ببین چه خواب خوبی هم دیدی ! خیالت راحت ! مامانت هم کم کم راضی می شه . فرنوش – می گن لباس عروسی تو خواب خوب نیست . -کی این حرف رو زده ؟ لباس عروسی همیشه خوبه ! فرنوش – ولی مامانم چی ؟ اون نمی ذاره ما با هم ازدواج کنیم . توی خواب که زندانی م کرده بود . -اگه زندانیت هم بکنن ، خودم می ام نجاتت می دم . مثل امیر ارسلان ! می ام به قلعه سنگ بارون ! نه از سنگ هاش می ترسم و نه از دیوارهاش ! فرنوش- طلسمت می کنن! -من یه بار طلسم اون چشمات اسیر شدم . دیگه هیچ طلسمی به من کارگر نیست . رنوش – از فولاد زره دیو نمی ترسی ؟ -دیگه از هیچکس نمی ترسم . جز تو چیزی ندارم که از دست بدم . تویی فرخ لقای من! بازم امیر ارسلان ، پول و مال و پادشاهی داشت که برای از دست دادنشون بترسه ، اما من جز این جوونی که توی تن مه چیزی ندارم . اونم مال تو . امیر ارسلان کفش و لباس و عصای آهنی برداشت و برای نجات فرخ لقا رفت . من با همین لباس و کفش معمولی خودم می آم و دستت رو می گیرم و از این خونه می آرم بیرون ! درسته که پول ندارم ، اما یه دل دار مثل دل شیر! فرنوش- از مامانم هم نمیترسی؟ اون با پول همه رو سحر و افسون می کنه ! می ترسم اسیراین طلسم بشی! خیلی ها به این جادو گرفتار شدن . -عشق تو باطل السحر منه. تا با منه هیچی بهم اثر نداره . بهم لبخند زد و گفت : -نکنه وقتی می آی برای نجات من ، به این ور و اون ورت نگاه کنی !دور تا دورت پره از چیزهای قشنگ ! چشمت که به اونها بیفته ، من از یادت می رم. -یاد من تویی ! فکر من تویی ! جز تو چیزی تو سرم نیست که متوجه چیز دیگه ای بشم. فرنوش – نکنه وقتی اومدی به پشت سرت نگاه کنی ! اگه بترسی و بخوای برگردی ، سنگ می شی ! -از وقتی که حرکت کردم ، چشمم به توئه تا بهت برسم و نجات بدم ! نه بر می گردم ، نه چپ و راستم رو نگاه می کنم ! تو رو دیدم و فقط تو رو می بینم . نه از کسی می ترسم و نه از چیزی! فرنوش- فولاد زره دیو ، یه اژدها رو می فرسته به جنگ ت که از دهنش آتیش بیرون می آد! وقتی اومد چیکار می کنی ؟ -وا می ایستم تا هر چقدر دلش خواست آتیش طرفم ول بده ! دل من خیلی وقته که سوخته ! مگه یه دل چند بار می سوزه ؟ خود اژدها همه دلش می سوزه و می ره ! فرنوش- از قلعه سنگ بارون ، سنگ ها می آد طرفت ، هر کدوم اندازه یه کوه . چیکار می کنی ؟ -اون قدر روزگار جلوی پام سنگ انداخته که دیگه به تموم سنگ ها عادت کردم ! خود سنگ هام به من عادت کردن . دیگه اونام برای من مثل سنگ سخت نیستن! من و سنگ با هم غریبه نیستیم . نگاهی بهم کرد که درد و زخم تام این سال ها تو دلم درمون شد ! صد سال نگاهش طول کشید ! فرنوش – پس می آی دنبالم ؟ -می آم دنبالت . فرنوش – حالا دیگه برو . دلم گرم شد . دیگه نمی ترسم . -منم دیگه نمی ترسم . یادمه اولین بار که تو چشمهام نگاه کردی ، دلم هری ریخت پایین! همون وقت فهمیدم اسیر شدم ! ترسم از این بود که دیگه این چشمها رو ازم پنهون کنی . اما تو اومدی . بهم جرات دادی ، دل دادی ! یادم دادی که از زشتی های این دنیا نترسم . دفعه اول تو بودی که نترسیدی ! من یاد گرفتم حالا دنبالت می آم تا هر جا که تو بخوای . یه سکوت اومد تو ماشین . بین مون نشست و برامون هزار تا حرف زد . فرنوش – خداحافظ بهزاد من ! تا توی خونه ، همه ش به فرنوش فکرکردم . راه برام یه قدم شد . تا رسیدم خونه ، فریبا صدام کرد . تلفن باهام کار داشت . فریبا نشناخته بودش که کیه . تا رسیدم بالا دلم هزار راه رفت . تلفن رو که برداشتم مثل برق گرفته ها در جا خشکم زد ! -الو بفرمایید ! -بهزاد سلام -سلام از بنده س . بفرمایید ، خودم هستم . شما ؟ -منم فرشته . نشناختی؟ لعنت به من که چه خامی کردم و شماره تلفن فریبا رو به این زن خبیث دادم . -شمائید خانم ستایش؟ -آره اما برای تو فقط فرشته هستم . دیر وقته میدونم اما نتونستم بهت زنگ نزنم . می تونی حرف بزنی ؟ -بله امرتون رو بفرمایید ؟ -خب اول بگو عصر چرا یه دفعه فرار کردی ؟ ترسیدی بخورمت؟ -خیر . از خودم فرار کردم . -ای شیطون ! ترسیدی نتونی جلوی خودت رو بگیری؟ ولی خیلی حیف شد ! از کف ت رفت ! خیلی چیزهای خوب رو از دست دادی! این رو گفت و بلند خندید ! -خانم ستایش من بهتون التماس می کنم . ازتون تمنا می کنم . همه چیز رو فراموش کنید . منم فراموش کردم . اصلاً انگار امروزی وجود نداشته .
شما رو قسم می دم به اون کسی که می پرستید با سرنوشت دو نفر بازی نکنید . -اگه گفتی من الان کی رو می پرستم ؟ -خانم ستایش اگه فرنوش از این جریان بویی ببره ، کارش به جنون می کشه ! حداقل به دخترتون رحم کنید . -همه این حرفها مال اینه که هنوز عقل رس نشدی . ساده ای خامی ! شما درست می فرمایین . ولی شما که با تجربه اید چرا دارید خطا می کنید ؟ -خطا؟ دوباره زد زیر خنده ! -خواهش می کنم آروم باشید و به حرفهام گوش کنید . -من الان کاملاً آرومم . لباس خوابم رو پوشیدم و رو تختخوابم دراز کشیدم و … نذاشتم ادامه بده . -خانم ستایش من به پاهاتون می افتم . فکر کنید یه بنده رو خریدید و در راه خدا آزاد کردید ! ازتون خواهش می کنم . راضی نشید که زندگی من آتیش بگیره . همه چیز رو فراموش کنید . -چه خوب ! کاشکی الان اینجا به پام … -خانم ستایش!!! -جانم ! همین شرم و حیات دیوونه م کرده ! -بخدا قسم شیطون گول تون زده . -بهزاد ! ویلای ما زیاد دور نیست ها ! اشاره کنی نیم ساعت دیگه اونجائیم . -بخداوندی خدا قسم که الان دارم گریه می کنم . به حال شما گریه می کنم که چه جوری می خواهین روز قیامت جواب پروردگارم رو بدین ! بحال اون دختر معصوم گریه می کنم که چه جوری تو این آتیش که شما به پا کردین می سوزه . بترسید از قهر خدا ! -قربون اون اشک هات برم . تمام این حرف هات به خاطر اینه که تو هنوز نفهمیدی زندگی فقط همین دنیاست . از خر شیطون بیا پایین . لگد به بخت خودت نزن . فعلا که خدا برات خواسته و مهرت به دلم افتاده . لب تر کنی کاری می کنم که تو پول غلت بزنی . مزه عشق رو بیا من بهت بچشونم . -شرم کنید ! من جای بچه شمام ! -پس اگه بچه منی بیا یه خرده !… تلفن رو قطع کردم . اشک از چشمام می اومد و پاهام می لرزید . صورتم رو از فریبا برگردوندم تا چیزی نفهمه . فقط ازش خواهش کردم که اگه این بار تلفن با من کار داشت و این خانم بود دست به سرش کنه . چیز دیگه ای بهش نگفتم ، هر چند که حتماً همه چیز رو خودش فهمیده بود . رفتم تو اتاقم و چراغ رو خاموش کردم و یه گوشه نشستم و زانوهام رو بغل کردم . دنیای عجیبی شده بود . دیگه می شد به کی اعتماد کرد ؟ با خودم گفتم که اگه با فرنوش ازدواج کنم و حتی بیارمش تو همین اتاق با هم زندگی کنیم ، صد مرتبه براش بهتر از جایی یه که الان داره زندگی می کنه . خیلی اعصابم بهم ریخته بود . کلافه بودم . جملات زشت این زن از ذهنم بیرون نمی رفت . خدایا من چه جوری می تونستم دیگه به چشمهای فرنوش نگاه کنم ؟ اما من که گناهی نداشتم . با خودم فکر کردم که برم به آقای ستایش جریان رو بگم ! اما نفعی که برام نداشت هیچ ، کار رو هم خراب تر می کرد . باید هر طوری بود نمی ذاشتم فرنوش چیزی بفهمه . اگه خدا بخواد و با هم ازدواج کنیم دیگه مسئله تموم می شه . این زن هم خودش رو جمع و جور می کنه . وای خدا جون! اگه بعد از ازدواج من و فرنوش هم از کارش دست بر نداره چی ؟ دیگه عقلم کار نمی کرد . بلند شدم و نوار فرنوش رو گذاشتم . تا صدای قشنگش رو شنیدم طلسم شیطون باطل شد ! هوای اتاق که تا یه دقیقه پیش ، از وسوسه این زن بد پر شده بود ، یه دفعه پاک و طاهر شد ! هر چی به صدای فرنوش که مثل نسیمی بود و آهنگی که برام ساخته بود گوش می کردم ، از پلیدی و زشتی بیشتر دور می شدم . عشقش مثل هاله ای وجودم رو می گرفت تا هیچ افسونی نتونه بهم اثر کنه ! صورتش رو می دیدم که با چشمهای قشنگش منو نگاه می کنه و بهم نیرو می ده . پیچ و تاب موهای بلند و کمندش مثل موج دریا همه چیز رو در درونم می شوره و پاک می کنه ! تاریکی ها رفتن و همه جا روشن شد . اولین شعاع خورشید رو دیدم که رو قلب من افتاد ! صبح شد بدون اینکه حتی یه جادو بتونه به من اثر کنه ! عشق پاک فرنوش طلسم جادوگر رو شکوند . بلند شدم و یه دوش گرفتم و صبحونه خوردم و بعد به طرف خونه آقای هدایت حرکت کردم . خدا خدا می کردم که زودتر شب برسه و فرنوش برام خبرهای خوب بیاره . اصلاً دیگه چیزی برامون اهمیت نداشت . مهم ما بودیم که تصمیم خودمون رو گرفته بودیم . تازه پدرش هم که راضی بود و منو دوست داشت . بقیه چیزها فرع قضیه بود . یعنی همه چیز جور می شد ؟یا اینکه دوباره این زن یه آتیش دیگه به پا می کرد ؟ سرم رو بلند کردم و دیدم جلوی در خونه آقای هدایت واستادم . در زدم . صدای پای هدایت رو شنیبدم که بطرف در می اومد . -سلام قربان . حالتون چطوره ؟ هدایت – سلام خوش آمدی عزیزم . صفا آوردی .دلم گواهی داد که امروز می آی . خوبی ؟ خوشی ؟ -نه جناب هدایت ، دلم خیلی گرفته . هدایت – دل دشمنت بگیره ! چرا ؟ کی اذیتت کرده ؟ بیا تو بگو ببینم چه چیزی گل پسرم رو ناراحت کرده ؟ رفتم تو باغ . در رو بست . طلا، زبون بسته پشت در واستاده بود . دستی به سر و گوشش کشیدم و گفتم : -روزگار ! روزگار جناب هدایت ! هدایت – باهاش همبازی شدی ؟ از این بازی ها زیاد داشته روزگار ! -این زبون بسته خیلی تنهاس .
چرا نمی برینش توی جنگلی ، پارکی ، جایی که تنها نباشه ولش کنین؟ هدایت – این از بچگی اینجا بوده . بیرون از اینجا رو ندیده و تجربه نکرده . ببرمش بیرون ، مرگش حتمی یه . این الان از آدم ها نمی ترسه . چون ندیدتشون . تا حالا فقط من رو دیده و تو و رفیقت رو . پاش رو از اینجا بذاره بیرون ، اولین نفر که چشمش به اون بیفته ، اول می بردش خونه . چند روز که گذشت یه کباب بره ازش درست می کنه . همیشه اینطوری بوده . اولش به اسم علاقه و دوستی می آن طرف آدم ، چند وقتی که گذشت یادشون می افته که می شه ازت استفاده های دیگه ای هم کرد . اون وقت باید خدا بداد آدم برسه ! -راست می گین . بعضی از آدم ها خیلی پلید و زشت هستن . هدایت – باور کن پسرم ، اگه نمی گفتن گوشت آدمیزاد تلخه ، این آدم ها همدیگرو هم می خوردن . -تازه ما خوب خوبشیم ! مثلاً با محبت و صفائیم . هدایت – نه ! کی گفته ما خوب خوبشیم ؟ چون محبت زیاد داریم خوبیم ؟ محبت بی منطق خیلی زود هم تبدیل به نفرت بی منطق می شه ! تعارف های بی خودی و کشکی ! نوکرم چاکرم ظاهری! جونم قربونت برم الکی ! تو تا حالا شنیدی یا دیدی که مثلاً یه آدم اروپایی به یه نفر بگه من نوکرتم ؟ نه ! غیر ممکنه شنیده باشی . چون اصلاً توی فرهنگ شون نیست . اگه یکی از اونا به یکی دیگه شون این حرف رو بزنه ، طرف فکر می کنه یا یارو دیوونه س ، یا ورش می داره و می بره خونه شون که نوکریش رو بکنه ! یعنی وقتی یارو با زبون خودش می گه من نوکرتم و چاکرتم ، باید سر حرفش هم بمونه ، یعنی هر چه تو دل شونه می گن و سرحرفشون هم هستن . اصلاً تعارف و از این جور حرف ها ندارن . برای همین روی حرف هاشون می شه حساب کرد . حالا ما ها ! صدبار به رفیقمون می گیم فدات شم ، تو رو خدا کاری داری فقط به من بگو ! مخلصتم ! امری داری در خدمتم ! اما تا یه کار ازش می خوای هزار جور بهانه برات می آره ! تازه حواست جمع نباشه ، سرت رو کلاه می زاره . حالا بگو ببینم کجا ما خوب خوبشیم ؟ بیا بریم تو یه چایی بخور حالت جا بیاد . رفتیم تو ساختمون . هدایت برام چایی ریخت و دوتایی یه گوشه نشستیم . هدایت – یادته برات از اون مرد همسایه مون گفتم ؟ همون که زیر پای زنم نشست . چقدر بهش محبت کردم ! نصف اجاره رو ازش نمی گرفتم . صد بار پول دستی خواست بهش دادم . اجاره سه ماه ش عقب می افتاد به روش نمی آوردم . وقتی اومد اونجا رو اجاره کنه اصلا فرش نداشت .از خونه خودم چند تا تیکه فرش بردم انداختم زیر پاش که زن و بچه ش راحت باشن . آخرش چیکار کرد ؟ آشیونمو بهم زد واسه صنار سه شاهی حق دلالی یه زندگی رو پاشوند ! -راستی چرا اینکار و کرد ؟ هدایت – چون ما عادت کردیم که دروغگو و دورو باشیم . صد تا قسم می خوریم یکی ش راست نیست ! حرف حقیقت که احتیاج به قسم خوردن نداره . چون می خواهیم دروغ بگیم قسم می خوریم که شاید به ضرب قسم ، حرفمون رو باور کنن . چایی ت رو بخور سرد نشه . خمون طور که چایی رو می خوردم گفتم : -البته همه اینطور نیستن . هدایت- معلومه . یکی ش خود تو . می دونم دست تنگه اما حاضر نشدی از من کمکی قبول کنی ! تا حالا چند بار بهت گفتم که یکی از این کتاب ها رو وردار ببر بفروش و بزن تنگ زندگی ت اما قبلو نکردی .چاخان هم نکردی که مثلاً وضعم خوبه و بابام پولداره و ملک داریم و فلان و فلان . یعنی دورغ نگفتی . درسته همه اینطوری نیستن اما یه بز گر ، گر کند یک گله را ! بدبختی اینه که تا دلت بخواد بز گر داریم . یه کمی که گذشت پرسیدم : -جناب هدایت نمی خواهین بقیه سرگذشت رو تعریف کنین ؟ هدایت – بقیه سرگذشت ؟ دیگه چیزی ش نمونده ! می بینی که ، یه آدم بدبخت وامونده ! ولی خب باید برات تمومش کنم ! تا اونجا برات گفتم که رفتم و یاسمین رو دیدم و برگشتم خونه . اون شب گذشت فردا صبحش که علی رفت مدرسه و طرفای ساعت نه بود که در زدن . رفتم در رو واکردم . چیزی نمونده بود که سکته کنم . یاسمین پشت در بود . یه عینک زده بود که کسی نشناسدش . یه پالتوی قشنگ تنش بود و ماشین شیکی هم دم در پارک بود . زبونم بند اومده بود . نمی دونستم چی بگم . تا قبل از اون ، تمام عکس ها و صفحه آهنگ ها شو جمع می کردم . البته یواشکی که علی نفهمه . شبها که علی می خوابید ، صفحه شو میذاشتم و به صداش گوش می کردم . عکس هاشو دور و برم می چیدم و بهشون خیره می شدم و یاد روزگار خوش قدیم می افتادم . سیگاری روشن کرد و سرش رو انداخت پایین که چیکه اشکی رو که گوشه چشمش پیدا بود نبینم. یه کمی صبر کردم بعد گفتم : -چطوری میشه ؟ زنی که به شما و زندگی و بچه ش پشت پا زده و دنبال دلش رفته . چرا فکرو خاطره ش رو از ذهن تون بیرون نکردین ؟ چرا تو خودتون نکشتین ش ؟ هدایت – بکشمش؟ عشق واقعی رو که نمیشه کشت ! -عشقی که مال شما نباشه عشق نیست که ! عشقی که پیش شما نباشه ، عشق نیست که ! هدایت – عشق مال هر کی و هر کجا باشه ، احترام داره ! به عشق باید احترام گذاشت ! عشق مقدسه .
عشق اگه حقیقی باشه هیچوقت نمی میره . -وقتی بعد از این همه سال دیدینش ، چه احساسی داشتین ؟ دل تون نیم خواست بزنیدش ، فحشش بدین و بیرونش کنین ؟ آه سردی کشید و گفت : -نه راستش دیگه نفرتی ازش نداشتم . دیگه جسمش رو نمی خواستم اما نفرتی هم ازش نداشتم . یعنی اون دیگه یاسمین پاک من نبود ! یه زن خواننده بود با یه اسم دیگه . من اون عشق پاک تو دلم جاودانی شده بود . عشقی که به زنم داشتم . به یاسمین . ولی این زن فقط شکل یاسمین بود . درد سرت ندم . از جلوی در رفتم کنار . اومد تو . در رو پشتش بستم . خودش راه افتاد طرف ساختمون . تا رسید تو خونه گفت : هنوز بوی نجابت از در و دیوار جایی که تو هستی می باره ! رفت و یه گوشه نشست . براش چایی بردم و خودم رفتم یه گوشه دیگه نشستم . اصلاً هیچی به ذهنم نمی رسید که بهش بگم . این بود که سکوت کردم . یه خرده که گذشت تو چشمام نگاه کرد و گفت : تو راستی می گفتی . پشیمونم .اومدم که بهت بگم پشیمون شدم . اومدم بهت بگم که دلت خنک بشه . زندگیم رو مفت باختم . سرم رو انداختم پایین و هیچی نگفتم . یه کم بعد گفت : میشه عکس پسرم رو بهم نشون بدی ؟ این رو که شنیدم طرفش براق شدم و نمی دونم تو چشمام چی دید که گفت : ببخش! میشه عکس علی رو نشونم بدی ؟ آروم شدم . بلند شدم و دو تا قاب عکس رو طاقچه رو آوردم و دادم بهش و عینکش رو برداشت . اشک هاشو پاک کرد و زل زد به عکس علی . گریه امونش نمی داد . گفت : کاش نرفته بودم . ای کاش گول اون بی همه چیز رو نمی خوردم و می نشستم سر خونه و زندگیم . ای کاش قلم های پام رو می شکستن و نمی ذاشتن برم ! گفتم یادمه که می گفتی آدم از استعدادی که خدا بهش داده استفاده نکنه کفران نعمته . حالا ازش استفاده کردی ؟ معروف شدی ؟ گفت آره یادمه اما این چیزی نبودکه من می خواستم . من دلم می خواست تو یه محیط پاک ، هنرم رو به مردم نشون بدم . می خواستم استعدادم رو به رخ شون بکشم تا ببینن چقدر ازشون بالاترم! می خواستم این آدمها که تو بچگی اونقدر بهم ظلم کردن ، به پاهام بیفتن . می خواستم از زمین و زمان انتقام بگیرم ! می خواستم تلافی اون همه بدبختی رو براشون در بیارم . یادته یه روز ازم پرسیدی که چطوری گذرم به اون کاروانسرا افتاد ؟ بهت گفتم یه روزی برات تعریف می کنم . حالا گوش کن و من دختر فلان السلطنه م ! مادرم خونه شون کلفتی می کرد و مادر بدبختم رو عوض دو تا کیسه برنج از پدرش خریده بود . این ها رو مادرم برام تعریف کرده . زن بیچاره سنی هم نداشته . شاید پونزده شونزده سالش بوده که می ره کلفتی . مادرم اهل یکی از ده های طرف کنگاور بوده که ملک همین شازده بی همه چیز بوده . حساب کن ، یه آدم رو با دو تا کیسه برنج عوض کنن ! یه سالی خونه این شازده فلان السلطنه کار می کنه . یه شب که پسرش مست از بیرون می آد خونه نمی دونم چطوری چشمش می افته به مادرم . گویا تو حوضخونه یقه شو می گیره ! خلاصه اون کاری که نباید بشه ، می شه . چند وقت بعد هم که شیکم مادر بیچاره م می آد بالا ، یه وصله بهش می چسبونن و از اونجا بیرونش می کنن . مادرم تنها و بی کس تو این شهر خراب شده ، سرگردون می شه که می خوره به پست اون جواد باج خور بی غیرت .اونم می بردش به همون کاروانسرا . بعد از اینکه من به دنیا می آم ، مادرم می شه زر خرید جواد آقا . روزها براش گدایی می کرده و شب ها مترس ش بوده ! تا اینکه اونم مریض می شه و می میره . اون موقع من هشت سالم بود . تمام این چیزها رو از خود مادرم شنیدم و تو خاطرم نقش بست . چند سال هم من واسه جواد گدایی کردم . دیگه بقیه ش رو خودت میدونی . دوازده سیزده سالم بود که تو اومدی تو کاروانسرا و بعدش هم من مریض شدم . حالا فهمیدی چرا می خواستم از آدمها انتقام بگیرم ؟ بلند شدم و براش یه لیوان آب آوردم . از زور گریه به هق هق افتاده بود . آب رو که خورد یه سیگار از تو کیفش در آورد و خواست روشن کنه که یه دفعه متوجه من شد . خواست سیگار رو دوباره بذاره تو کیفش . پرسیدم چرا روشن نکردی؟ از من شرم می کنی و مثلاً بهم احترام میذاری؟ گفت : بخدا آره . من همیشه به تو احترام گذاشتم . تو همیشه پیش من احترام داشتی . خطا کردم ! نعمت تو بودی که کفران کردم ! حالا می فهمم که تو این دنیا هیچ چیز ارزش یه دست نوازش شوهری مثل تو رو نداره و هیچ شادیی هم به پای خنده بچه آدم نمی رسه . روزی که داشتم می رفتم فکر می کردم که همه فقط هنرم رو می خوان ! اما یادم رفت که یه زن هستم و نمی تونم مال کسی نباشم . تو راست می گفتی . اگه مرد بودم اینطوری نمی شد . نفهمیدم که اینجا اگه یه زن پهلوون هم باشه بازم زنه . گولم زدن . هنری رو که می شد همه ازش لذت ببرن به کثافت کشیدن. روزی که همه کارها تموم شده بود و اولین صفحه م می خواست بیاد بیرون ، جلوش رو گرفتن . بهم گفتن یا باید دم فلانی و فلانی رو ببینی یا خواننده شدن رو فراموش کنی .
بهشون گفتم اولش که این حرفا نبود ! گفتن اون اولش بود که پات وابشه اینجاها ! حالا دیگه فرق می کنه ! همون وقت می خواست برگردم اما روی برگشتن رو نداشتم . اگه می دونستم که بازم برات همون یاسمینم بر می گشتم . به لجن کشیدنم ! کسایی که خودشون هیچ هنری نداشتن . می دونم که تو قبلش بهم گفته بودی .اما خبر نداشتم که زن چقدر بد بخت و ذلیله ! به هیچکس هم نمی تونستم پناه ببرم . طرف هر کی می رفتم برام دندون تیز می کرد . هیچکس هم نبود که ازم حمایت کنه . مردم هنرم رو می خواستن اما اون بی شرف ها جسمم رو ! همون وقت بود که فهمیدم چه اشتباهی کردم . هر چی بیشتر جلو می رفتم بیشتر غرق می شدم و بیشتر می فهمیدم که تو چه جواهری بودی. هر دقیقه ش که می گذشت ، احترامت پیشم بیشتر می شد . همونطور که اشک بی پهنای صورتش می اومد پایین گفت : از روزی که از تو جدا شدم ، دوستت داشتم و برات احترام قائل بودم . هنوز دوستت دارم . تو تنها کسی بودی که منو واسه خودم خواستی و بی ریا بهم مهربونی کردی . عشقت واقعی بود . تو خیلی زحمت منو کشیدی . من بهت بد کردم . پاش رو هم خوردم . خیلی چیزها ازم گرفتن جاش بهم پول دادن . ازم استفاده کردن جاش بهم پول دادن . هر کاری که دلشون خواست باهام کردن جاش بهم پول دادن . روحم رو عشقم رو ، زندگیم رو ازم گرفتن ، جاش بهم پول دادن . حالا تا دلت بخواد پول دارم . اما غیر از پول هیچی برام نمونده . هیچکس یاسمین رو نمی خواد همه خانم فلان رو می خوان . همه خواننده هه رو می خوان ! اما دلم می خواد باور کنی ، همیشه برای تو خوندم . هر جا که خوندم فقط برای تو خوندم . تو عشق من بودی . هر جا می رفتم و برنامه داشتم ، بین جمعیت نگاه می کردم تا شاید تو رو ببینم . دیروز که دیدمت ، فهمیدم اجازه دادی حداقل به دیدنت بیام . تا حالا چندین بار اومدم اینجا و یه گوشه پایم شدم تا شاید علی یا تو رو ببینم . آدرس ت رو با بدبختی از فلانی گرفتم . بهش سپرده بودی نشونی ت رو به کسی نده . اونم نمی داد . اما وقتی پیشش گریه کردم راضی شد . یکی دو دقیقه ای سکوت کرد، بعدش گفت : تو وضع زندگی ت خوبه ؟ به چیزی احتیاج نداری ؟ بهش خندیدم که گفت : میدونم غیرتت قبول نمی کنه که از من چیزی قبول کنی . تو همیشه مرد بودی . کاش قدر تو رو می دونستم . اما من هنوز زن توام . یه وصیت نامه نوشتم و توش هر چی که دارم دادم به تو . به تو و علی . میدونم که پرروئی یه اما یه چیزی می خوام ازت بپرسم . تو هنوزم منو دوست داری؟ کمی فکر کردم بعدش گفتم من همیشه یاسمین رو دوست داشتم ! فهمید چی می گم . سرش رو انداخت پایین . براش یه چایی دیگه ریختم . وقتی خورد پرسید : در مورد من به علی چی گفتی ؟ اون فکر می کنه مادرش چی شده ؟ گفتم : در هر صورت تو رو فراموش کرده . درست نبود در مورد تو چیزی بدونه . علی بچه غیرتی ایه . یه نگاهی بهم کرد و گفت :حق داری . روزی که گذاشتمش و رفتم باید فکر امروز رو می کردم . اون روزهایی که پیشم بود و پیشش بودم قدر ندونستم . حالا آروزی یه دفعه بغل کردنش رو دارم .حالا دیگه باید آرزوی یه زندگی گرم رو با شوهرم و بچه م به گور ببرم . اینم سرنوشت منه! شاید تو زندگی قبلی م آدم بدی بودم که باید تو این زندگیم تقاص پس بدم ! می دونی ؟ قدیمی ها می گفتن آدمیزاد چند بار تو این دنیا می آد تو یه جای بهتر و زندگی بهتری داره . اشک ها شو پاک کرد و گفت : زندگی من موقعی بود که پیش تو بودم . فقط اون سالها رو زندگی کردم . یادمه چند وقت بود که خوب شده بودم اما نه از رختخواب بیرون می اومدم و نه حرف می زدم ! یادته بهت گفتم چرا ؟ گفتم می ترسم همه چیز خراب بشه ! می ترسم روزگار باز هم خوشبختب رو ازم بگیره که بلاخره هم گرفت . گفتم : تو خودت همه چیز رو خراب کردی . گفت : اگه اون مردک بی همه چیز گور به گور شده زیر گوشم فت فت نمی کرد ، الان منم سر خونه و زندگیم بودم . گفتم : از این آدمهای بی همه چیز زیادن ، هر کی باید خودش عاقل باشه . حالا این حرف ها فایده نداره . آب رفته به جوی بر نمی گرده . گذشته ها گذشته . اگه خیلی از وضعت ناراحتی ، می تونی از کارت دست بکشی. گفت : حالا دیگه اگه خودم هم بخوام نمی تونم . یعنی ولم نمی کنن . تو فکر کردی فقط صحبت خوانندگی یه ! یه شب این کله گنده می فرسته دنبالم ، یه شب اون دم کلفت می فرسته سراغم ، یه شب باید پیش این آقا زاده باشم و یه شب … نذاشتم حرفش تموم بشه و گفتم من نمی خوام این چیزها رو بدونم . گفت ببخش ، حواسم نبود که پیش شوهرم هستم . خندیدم و گفتم شوهر ! یادته یه روز به همین شوهر گفتی من نمی خوام زن یه مطرب باشم ؟ می دونی اون روز دلم رو سوزوندی ! م نبا همین نون به قول تو مطربی ، تو رو از مرگ نجات دادم ، بچه م رو بزرگ کردم ، براش خونه و زندگی درست کردم .
این نون شرف داره به نونی که خیلی ها تو این دوره و زمونه پیدا می کنن و می خورن ! حرفهای اون روزت هیچوقت یادم نمی ره ! گفت منو ببخش ، گه خوردم ، غلط کردم . تو همیشه آقای من بودی . بد کردم . الان هم تا خرخره رفتم تو لجن ! چوبش رو خوردم ! دیگه به روم نیار ! خودم یم دونم چه غلطی کردم . اینا رو گفت و دوباره شروع به گریه کرد . دلم براش سوخت . کاش می شد زمان رو به عقب برد و همه چیز رو دوباره شروع کرد . یه وقتی آرزو می کردم که در باز بشه و یاسمین برگرده خونه ! اما حالا اون اومده بود و اینجا جلوی روم نشسته بود ، می دیدم که این چند سال فقط دلم دنبال یاسمین بوده نه خواننده معروف بانو فلان! یاسمن من ساده و بی آلایش و قشنگ بود. اما یه زنی که روبروم نشسته با یه خروار آرایش ، مثل عروسک بی روح بزک کرده س ! یه کم که گذشت گفت : انگار تو هم سرد شدی ؟ گفتم : حتی وقتی که مردم هم اگه قلبم رو از تو سینه در بیارن می بینن که روش با خون گرم نوشته یاسمین ! من سرد نشدم . اما دیگه اون یاسمین من وجود نداره ! اون یاسمین که وقتی موهاش رو تکون می داد ، موج ها بلند می شد مثل موج دریا و هر چی غم تو خونه بود می شست و با خودش می برد ! گفت ببین ! هنوز این موهای کمند می تونه موج درست کنه ! گفتم چنگ چند تا مرد نامحرم تو این موها رفته ؟ صداش دیگه در نیومد . سرش رو انداخت پایین که گفتم حالا دیگه بهتره بری ، امروز علی زود تعطیل می شه . صلاح نیست که تو رو اینجا ببینه . نگاهم کرد . اشک تو چشماش جمع شد و یه سری تکون داد و گفت : می شه ازت یه خواهش بکنم ؟ سرم رو تکون دادم ، گفت : یه بار دیگه برام ساز بزن . همون آهنگی که همیشه می خوندم و خودت ساخته بودی . همون که شبها واسه علی می خوندم تا خوابش ببره . چه چیزی ازم خواسته بود ! برام خیلی سخت بود اما بلند شدم و ویلن رو آوردم . بغض گلوم رو گرفت . اینجا بود که دلم می خواست نعره بزنم که چرا ؟ چرا آشیونمون رو خراب کردی؟ یه لونه با هم داشتیم ، گرم !همه با هم مهربون ! تو خونه فقط محبت جا داشت . چرا خرابش کردی؟ دنبال چی بودی ؟ چرا حالا اومدی و این همه خاطره رو برام زنده کردی ؟ چرا غم هایی رو که سالها یه گوشه دلم تپونده بودم در آوردی و ولوش کردی تو جونم ؟ حالا ازم چی می خوای ؟ من به درک ، تو رو چه جوری به علی نشون بدم ؟ دستت رو بگیرم بگم این خانم خواننده همون مادرته ؟ تویی رو که هزار تا حرف پشت سرته ؟ چرا بیچارمون کردی؟ اما نه فریاد زدم و نه حتی یه کلمه حرف ! آرشه رو کشیدم رو سیم ها ، اما ازش صدای مرگ اومد ! دوباره کشیدم ، بازم صدای مرگ داد ! بغضی که سالها تو گلوم نشسته بود نمی ذاشت صدای ساز در بیاد ! بغضم رو ترکوندم تا ساز ناله کرد ! اشک هام رو ریختم بیرون تا دل ساز نرم شد ! گریه کردم و زدم . اونم گریه می کرد و می خوند . آوازش با گریه و ناله یکی شد . صدای گریه من و هق هق ساز هم یکی شد ! می زدم و غم رو از دلم می شستم ! ختم عشق رو گرفته بودیم ! دیگه دست ، دست من نبود . دیگه چشم ، چشم من نبود . بیاد سال های تنهایی زدم ، بیاد اون بچه که بی مادر بزرگش کرده بودم زدم . بیاد زن قشنگم که تو این مرداب گم ش کرده بودم زدم . زدم زدم زدم تا خون از پنجه م اومد ! دیگه صدای گریه او رو هم که یه گوشه اتاق ، زار زار گریه می کرد نمی شنیدم . صدای گریه من و ساز نمی ذاشت که صدا به صدا برسه ! خون روی دسته ساز نشسته بود و من باز می زدم ! می زدم که این روزگار بفهمه که با من چه کرده ! من که نمی تونستم بهش بگم ، گذاشتم این ساز بهش بگه ! دیگه پنجم از جون افتاد . از اشک ته ویلن خیس شد . یاسمین رفته بود ! بلند شدم و از پنجره تو باغ رو نگاه کردم . لحظه آخر بود که دیدمش . اشک هاش رو پاک می کرد و می رفت . خواستم صداش کنم اما فقط از گلوم صدای درد بیرون می اومد ! می دیدم داره می ره ! اما حس اینکه برم و جلوش رو بگیرم نداشتم ! همونطور واستادم و رفتنش رو نگاه کردم . صدای در اومد که پشت سرش بسته شد ! حال آقای هدایت بد شده بود . این پیرمرد با یادآوری خاطراتش ، زیر شکنجه داشت جون می داد ! بلند شدم و یه لیوان آب بهش دادم و بعد بغلش کردم . تازه متوجه شدم که منم دارم گریه می کنم . حالا یا بخاطر اشک های این پیرمرد بود ، یا بخاطر زندگیش که از هم پاشید و یا بخاطر بدبختی خودم بود ! -کافیه پدر . براتون خوب نیست . شما در این سن نباید دچار این استرس ها بشید . برگشت به عکس یاسمین نگاه کرد و در حالیکه گریه می کرد گفت : -الان هم داره همونطور به من نگاه می کنه که دفعه آخر نگاه کرد . اون روز هم که از پیشم رفت نگاهش معصوم شده بود . مثل اون وقت ها که یاسمین من بود و آفتاب و مهتاب رنگش رو ندیده بودن! بزور بهش آب دادم بخوره . بعدش هم براش یه چایی ریختم . یه سیگار هم براش روشن کردم و دادم دستش . کمی آروم شد . یه پک به سیگار زد و مات ، یه گوشه اتاق رو نگاه کرد .
بعد از چند دقیقه گفت : -یاسمین یه بار اومد تو این خونه و همون جا نشست . برای من مثل اینه که هنوزم همون جا نشسته و داره با نگاه معصوم منو نگاه می کنه ! بی اختیار برگشتم و جایی رو که هدایت نشون می داد ، نگاه کردم . یه آن به چشمم اومد زنی رو با همون صورت اونجا دیدم که نشسته ! دوباره که نگاه کردم دیگه چیزی ندیدم . ولی انگار هدایت خیلی راحت اون رو می دید . کمی که گذشت گفت : -مثل اینکه دیوونه شدم هان ؟ -نخیر این ها طبیعیه . انسان وقتی کسی رو دوست داره تصویر اون شخص همیشه جلوی چشمش می آد . ببخشید استاد ، الان یاسمین خانم کجا زندگی می کنن ؟ ایران هستن ؟ نگاهی کرد و گفت نه . سیگارش رو خاموش کرد و گفت : -اون روز که با گریه و پشیمونی از اینجا رفت ، یه چیزی مثل خوره افتاد به جونم . حال خودم رو نمی فهمیدم . شب روزم یکی شده بود . داشتم با خودم کلنجار می رفتم که رم دنبالش و بیارمش خونه یا نه . همش با خودم ، غیرتم ، وجدانم تو جنگ و دعوا بودم ! از یه طرف آخرین نگاهش بهم می گفت یاسمین می تونه پاک و طاهر بشه ، از یه طرف غیرتم قبول نمی کرد . مونده بودم سر دو راهی . خلقم عوض شده بود . این علی طفل معصوم هم فهمیده بود که حال خوبی ندارم . طفلک فکر می کرد مریض شدم ! هی می خواست ببرتم دکتر . دو روز سه روزی که گذشت . تصمیمم رو گرفتم . با خودم گفتم اول می رم سراغش و باهاش صحبت می کنم . اگه قبول کرد که دست از همه کارش برداره و قید خوانندگی و معروفیت رو بزنه ، گذشته ها رو فراموش می کنم و می بخشمش و می آرم سر خونه و زندگیش. خیال داشتم اگه قبول کرد ، کم کم گوش علی رو پر کنم . بلاخره یه طوری می شد دیگه . غیرتم قبلو نمی کرد که این زن بیشتر از این تو لجن دست و پا بزنه . می دونستم کجا برنامه داره . با خودم گفتم فردا طرفهای غروب می رم جلو اون کاباره وا می ایستم تا بیاد . وقتی اومد بهش اشاره می کنم که بیاد خونه . اون وقت تو خونه باهاش سنگ هامو وامی کنم .به امید خدا همه چی درست می شه . گور پدر دل من ، حالا دوباره یاسمین دستش رو بطرفم دراز کرده و ازم کمک می خواد ، مردونگی نیست که جوابش کنم . با این فکر ، اون شب رو بعد از چند شب راحت خوابیدم به امید فردا . صبحش از خواب بلند شدم و صبحونه رو درست کردم و دادم علی خورد و راهی ش کردم مدرسه . خودم هم رفتم حموم و دستی به سر و روم کشیدم . وقتی اومد بیرون ، خونه انگاری داشت رنگ و رویی به خودش می گرفت . رفتم جلوی آینه ، نه ، هنوزم بد نبودم ! درسته که از روزی که یاسمین ولم کرد و رفت ، ده سالی گذشته بود اما ، هنوز بر و رویی داشتم . بعد از سالها شادی تو دلم نشسته بود . یه دست لباس تر و تمیز از گنجه در آوردم و گذاشتم رو صندلی و کفش هام رو واکس زدم . واسه م مثل این بود که دوباره می خواستم برم خواستگاری یاسمین ! خدایی ش رو هم که بخواهی ، تمام این ده سال بهش وفادار مونده بودم . کارهام تموم شده بود . حالا ساعت چند بود ؟ ۵/۹ صبح ! خدایا تا غروب چه جوری صبر کنم ؟ خندم گرفته بود ! با خودم می گفتم مرد! تو که ده سال صبر کردی ، چند ساعت هم روش . خلاصه حال خوشی داشتم ! این ها رو که هدایت تعریف می کرد گل از گلش شکفته بود . کاملاً برگشته بود به اون دوره . انگار واقعاً همین امروز غروب می خواد بره دنبال یاسمین . تو دلم گفتم خدا رو شکر که این یکی جریان بخیر گذشت و این دو نفر بعد از سال ها دوری بهم رسیدن . منم خنده رو لبهام بود که یه دفعه صورت آقای هدایت چنان تو هم رفت و گرفت که جا خوردم . یه سیگار دیگه روشن کرد و گفت : -ساعت ده صبح بود حوصله م سر رفته بود . تا غروب خیلی داشتیم . پیچ رادیو رو واکردم . اخبار رو داشت می گفت . خبر از این ور . خبر از اون ور . حال گوش دادن به این چیزها رو نداشتم . خواستم یه ایستگاه دیگه رو بگیرم شاید صدای قشنگ یاسمین رو پخش کنه که اخبار گفت به یه خبر مهم توجه کنین ! دیشب خواننده شهیر ، هنرمند محبوب ، بانو …. در یک حادثه رانندگی ، در یکی از پیچ های جاده هراز ، جان خود را از دست داد ! ضایعه وارده را به مردم و جامعه هنری ایران تسلیت عرض می کنیم ! جنازه این بانوی هنرمند که سالها به عالم هنر خدمت کرده ، فردا رأس ساعت ده صبح از میدان اصلی شهر به طرف قبرستان تشییع خواهد شد . از عموم ملت دعوت می شود که با قدوم خود این مراسم را مزین فرمایند . و دیگر اخبار ! امروز جناب آقای فلان ، کاباره را افتتاح خواهند…دیگه چیزی نفهمیدم ! همونجا نشستم زمین . باور نمی کردم ! یعنی این روزگار اینجوری بازی می کنه ؟ ماتم برده بود . برگشتم به رادیو نگاه کردم . دلم می خواست گلوی گوینده رو می گرفتم و از اون تو می کشیدمش بیرون و خفه ش می کردم .دلم می خواست خرخره اش رو بجوئم . نمی دونستم چه خاکی باید تو سرم بکنم . می دونستم دروغ می گن . یاسمین من سالم بود . غروب باید می رفتم دنبالش .
اون قراره دوباره بیاد سر خونه و زندگیش! امروز باید برم و ازش خواستگاری کنم ! دورغ می گن این پدر سوخته ها ! می دونن قراره دیگه براشون نخونه ، اینه که بهم دروغ می گن که من نرم دنبال یاسمین ! پدر سگ ها حسودیشون می شه ! فهمیدن که از امروز به بعد یاسمین من مثل اون وقت ها پاک و معصوم می شه . می خوان دوباره از چنگ م درش بیارن ! مگهاین که من مرده باشم . اون دفعه م رو دست خوردم که اون بلا سرم اومد ! بلند شدم . ولی خدایا کجا برم ؟ ! یه نامه واسه علی نوشتم که دلش شور نزنه و بعد از خونه زدم بیرون . راه افتادم طرف رادیو . نیم ساعت ، سه ربع بعد رسیدم . دم در جلوم رو گرفتن . نمی ذاشتن برم تو . یادم افتادکه منم تو اینجا سهمی دارم ! اسمم رو گفتم ، یارو شناخت . رفتم تو . سراغ اون خواننده خدابیامرز رو گرفتم . چند دقیقه بعد پیداش کردم . با چند نفر دیگه ، تو یه اتاق نشسته بودن . اونام عزا گرفته بودن . تا منو دید پرید جلو و بغلم کرد . بهش گفتم راسته ؟ حقیقت داره ؟ اشک تو چشماش جمع شد . تازه فهمیدم چه بروزم اومده . له و لورده رفتم روی یه صندلی نشستم . اون خواننده منو به همه معرفی کرد . تا شناختنم به احترامم بلند شدن . چهره ام ناشناس بود اما اسمم نه ! البته نمی دونستن که من شوهر یاسمینم . تعجب کرده بودن که چرا از مرگ یاسمین اینقدر ناراحتم . اون خدا بیامرز گفت که من آهنگ سازش بودم . یه سیگار روشن کرد و داد دستم . یه خرده که گذشت ازش پرسیدم کجاست ؟ اسم یه بیمارستان رو گفت . بلند شدم . گفت من ماشین دارم با هم می ریم . راه افتادیم . کمی بعد رسیدیم جلو بیمارستان غلغله بود . همه جور آدمی جمع شده بودن اونجا . بعضی ها چهره شون تو هم بود . بعضی ها می خندیدن . بعضی ها گریه می کردن . رفتیم جلو در . دم در پرسیدن چیکار داری اما تا اون خواننده رو دیدن ، شناختن و راهمون دادن تو . خلاصه اجازه گرفتیم رفتیم پیش رییس بیمارستان . وقتی فهمید من شوهر یاسمینم ، ما رو با خودش برد دم در سردخونه . اونجا دوتایی واستادن و به احترام من جلو نیومدن . در رو مسئول سردخونه وا کرد و منو برد تو . جلوی یه تخت واستاد انگار یه نفر خوابیده بود و روش یه ملافه سفید انداخته بودن ! یارو با انگشت تخت رو نشونم داد و رفت . موندم تنها بین چند تا مرده و بوی بدی که اونجا می اومد . باور نمی کردم که یاسمین من اینجا باشه . دلم می خواست برگردم. اما یه چیزی نمی ذاشت . جرات هم نداشتم که ملافه رو بلند کنم . یکی دو دقیقه گذشت . بی اختیار دستم رفت طرف ملافه . وقتی اون چلوار سفید رو پس زدم جای اشک خون گریه کردم . یاسمین من که روی تخت خوابیده بود . مثل یه تیکه ماه ! مثل شبهایی که پیشم بود و وقتی می خوابید آروم بی صدا بالا سرش می نشستم و نگاه ش می کردم و انگار یه دفعه تو خواب حس می کرد که من بالا سرشم و از خواب می پرید و بهم می خندید. موهای سیاه و بلندش رو زیر سرش قلمبه کرده بودن و مثل این بود که سرش رو روی یه بالش سیاه گذاشته بودن . لای چشماش باز بود . مثل اینکه چشم انتظاری داشت . یه لباس سفید تنش بود . زدم تو سرم ! وای به من ! وای به من که دیر اومدم خواستگاریت عزیزم . وای به من که این دفعه پیشت نبودم تا کولت کنم و ببرمت دکتر تا خوب بشی. وای به من که آرزوی مرگت رو کرده بودم ! وای به من که نذاشتم یه بار دیگه پسرت رو ببینی ! وای به من که دست رد به سینه ت زدم . وای به من که پشیمونی ت رو نفهمیدم ! وای به من که خستگی ت رو نفهمیدم ! وای به من که بی پناهی ت رو نفهمیدم ! بخدا یاسمین داشتم می اومدم دنبال تو . بخدا می خواستم ببرمت سر خونه زندگی ت . بمیرم واسه چشمهای منتظرت ! بمیرم واسه تنهاییت! ببخش منو زن قشنگم . تو رو خدا بلند شو ! می برمت خونه و دوباره می شی تاج سر من ! اینجا که جای تو نیست . این تخته چیه روش خوابیدی ؟ تو این جای کثیف با این بوی بد . پاشو عزیزم ! پاشو . خودم دوا درمونت می کنم . مثل اون دفعه ! نمی ذارم کسی اذیتت کنه . خودم پرستاری ت رو می کنم . بخدا اشتباه کردم . غلط کردم . دیگه از خونه بیرونت نمی کنم . می برمت پیش علی . بهش می گم تو مادرشی . اونم قبول می کنه . اونم گذشته ها رو فراموش می کنه . دوباره سه تایی می شیم یه خونواده گرم ! خودم برات ساز می زنم . واسه خودم بخون . واسه پسرمون بخون که عادت داشت با صدای تو بخوابه ! پاشو عزیزم که دیگه ازت ناراحت نیستم . پاشو که اومدم دنبالت . دیدی این دنیا ارزش نداره ؟ دیدی بهت راست می گفتم . حالا دیگه بیا برگردیم خونه . بیا که خونه بی تو روح نداره . تو رو خدا دیگه تنهام نذارو بیا که دیگه هیچ نامحرمی رو تو خونه راه نمی دم که تو رو از چنگم در بیاره . گریه می کردم و اینها رو بلند می گفتم . از صدای من رئیس بیمارستان و اون خواننده اومدم تو سردخونه . از گریه من گریه شون گرفت . رئیس بیمارستان ملافه رو کشید رو یاسمین .
به زور آوردنم بیرون که زدم زیر دستشون و برگشتم . ملافه رو زدم کنار . خواستم چشماش رو ببندم که نشد ! گردنبندی رو که دوتایی موقع تولد پسرمون واسه ش خریده بودیم و یادگاری اون روزهای خوب ، انداخته بودم گردن خودم . در آوردم و گذاشتم کف دستش . دست گذاشتم رو چشماش . بسته شد ! دیگه منتظر کسی نبود ! آوردنم بیرون . دلم راضی نمی شد تنهاش بذارم . بردنم دفتر رئیس بیمارستان و برام آب قند آوردن . گریه م بند نمی اومد . یه سیگاری روشن کردن و دادن دستم . کمی بعد آروم تر شدم . از آگاهی یه افسر اومده بود اونجا . هیچی نمی گفت و فقط منو نگاه می کرد . انگار جریان زندگی ما رو بهش گفته بودن . ازش پرسیدم چطوری این اتفاق افتاده ؟ کمی من من کرد و بعد گفت : اینطور که معلوم شده ، احتمالاً به قصد خودکشی ، با ماشین رفته ته دره . بعد به بسته رو داد به من و گفت : این ها رو تو خونه ش پیدا کردیم . بگیر صلاح نیست دست کسی بیفته . یه آلبوم عکس با یه دفترچه خاطراته . بهش گفتم از کجا معلوم که خواسته خودکشی کنه ؟ گفت یه نامه تو خونه ازش پیدا کردیم . توش نوشته بود که میخواسته چیکار کنه ! سرم رو انداختم پایین . پس دیرتر رسیده بودم ! اگه یه روز زودتر رفته بودم سراغش الان یاسمین من زنده بود . دیگه اونجا کاری نداشتم . دیگه هیچ جای دنیا کاری نداشتم . خواستم از جام بلند شم . زانوهام حس نداشت . اون خواننده ، کمکم کرد . با اون افسر آگاهی از بیمارستان اومدیم بیرون . از لای مردمی که جمع شده بودن ، رد شدیم . یه مردی به یکی دیگه می گفت : حیف شد ! خوب مالی بود ، تو زنده بودنش که نصیب ما نشد ، شاید تو عزاش یه چلوکبابی ازش به ما برسه ! نتونستم طاقت بیارم . برگشتم و محکم زدم تو گوشش . یارو مونده بود که چرا اینکار رو کردم ! اون افسر آگاهی به دو تا مأمور اشاره کرد که جمعیت رو رد کنن و منو بردن سوار ماشین کردن . نیم ساعت بعد با یه روح متلاشی ، تو خونه یه گوشه نشسته بودم . هدایت ، دیگه اون هدایت یه ساعت پیش نبود . سیگاری روشن کرد و پکی محکم بهش د و براش چایی ریختم . چند دقیقه ای سکوت کرد و دوباره گفت : -وقتی تو اتاق نشسته بودم تازه متوجه شدم که اون بسته هنوز دستمه . آوردم بازش کردم . یه آلبوم بود با یه دفترچه خاطرات . دلم نیومد که هیچکدوم رو نگاه نکنم . قدرت اینکه چشمم به عکس یاسمین بیفته نداشتم . اشکم به اندازه کافی سرازیر بود . هر رو گذاشتم تو پاکت و بردم تو صندوق خونه و ته یه یخدون کهنه قایم کردم . نشستم یه گوشه به سیگار کشیدن و فکر کردن . رفتم تو عالم خودم ، برگشتم به گذشته ها به روزهایی که تو یتیم خونه بودم ، یاد خانم اکرمی ، اکبر ، رضا ! یاد سختی هاش ! تازه فهمیدم اون وقت ها چقدر راحت بودم . اومد جلوتر ! رسیدم به وقتی که فرار کردم . خودم رو تو خیابون دیدم . تو مردم ، تو شهر . داشتم ساز می زدم مردم برام پولمی ریختن . بازم رفتم جلوتر . وقتی که برای اولین بار یاسمین رو دیدم ، روزی که یاسمین مریض بود و داشت می مرد و من بردمش دکتر . اما نه دلم می خواست به اون روزها فکر کنم و نه از اون روزها خوشم می اومد . بازم رفتم جلوتر . به روزی که از خواب بلند شدم و یاسمین قشنگ معصوم رو دیدم که وسط اتاق واستاده . به روزی رسیدم که ازم خواست باهاش عروسی کنم ! به روزهایی رسیدم که با همدیگه ، خوش و خرم زندگی می کردیم . به وقتی رسیدم که واسه من فقط اون بود و واسه اون فقط من ! یاد وقتی افتادم که بچه مون بدنیا اومد . یاد موقعی افتادم که خوشی و خوشبختی مون کامل بود . رفتم جلوتر . به وقتی که واسه اولین بار صدای قشنگش رو شنیدم . صدایی که انگار از اون ور ابرها می اومد . دیگه دلم نمی خواست برم جلوتر . همین جا خوب بود . تا همین جاش همه چیز پاک بود روشن بود . کاش می شد زندگی رو هر جا که خواستی ، نگه داری و نذاری بره جلو . تو همین فکرها بودم که دیدم علی بالا سرم واستاده و با ناراحتی هی می گه بابا ، بابا! بخودم اومدم . تا چشمم به علی افتاد بغضم ترکید . بچه م خیلی ترسیده بود . هی که پرسید چی شده بابا ؟ بهش گفتم چیزی نیست . یکیاز رفقای قدیمی م مرده . یه دوست قدیمی ! یه موقع با هم عالمی داشتیم . روزگار از هم جدامون کرد ! طفلک ماچم کرد و رفت دنبال درس و مشقش! هر جوری بود تا صبح خودم رو نگه داشتم . فرداش از ساعت ۹ صبح ، میدون اصلی شهر واستاده بودم . ساعت ده بود که جنازه رو آوردن . جمعیت تو میدون پر شده بود . یه دسته موزیک هم آورده بودن . آهنگ های یاسمین رو می زدن . تابوت رو راه انداختن ، مردم پشت سرشون راه افتادن . منم یه گوشه دنبال شون می رفتم . دلم می خواست همه چیز زودتر تموم بشه . نمی خواستم غریبه دور و بر زنم بلوله ! نمیدونم چقدر طول کشید تا رسیدیم قبرستون ! غسل و کفن ش رو هم نفهمیدم چطور تموم شده . اون قد رآدم اونجا بودم که نمی شد جلو رفت . اما این یکی هم مثل تموم چیزهای دیگه این دنیا گذشت و تموم شد .
جنازه رو آوردن سر یه قبر که قبلاً کنده شده بود . خدا چی بگم که نگفتن بهتره ! جنازه زن منو یه مشت مرد غریبه بلند کردن و گذاشتن تو قبر ! فقط انگار دست من از همه چیز کوتاه بود و فقط انگار شوهرش باهاش نامحرم بود . یه خرده بعد خاک رو ریخت روش و تموم شد . یه زندگی تموم شد ، یه سرنوشت تموم شد ، یه عشق ! یه بازی ! یه دوستیی! یه خوشبختی ، همه تموم شد ! اما چیزی که شروع شد ، هزار تا سوال بود ! کجا رو اشتباه کردیم ؟ کدوم حرف بیجایی رو زدیم و کدوم قدم نادرست رو برداشتیم ؟ کدوم فکر غلط بیچارمون کرد ؟ رفتن ! همه رفتن . تمام کسایی که یه روزی براش دست می زدن و تشویقش می کردن و به پاش گل می ریختن رفتن ! قبرستون خالی شد . موندیم من و قبر کن که داشت خاک رو قبر رو درست می کرد . رفتم جلو . یارو سرش رو بلند کرد و یه نگاهی به من انداخت و پرسید از فامیل هاشی ؟ گفتم آره . گفت خدا رحمتش کنه ، خدا از سر تقصیراتش بگذره ! صدای خوبی داشت ، ما با اینکه وسعمون نمی رسید هر جوری بود صفحه هاش رو گیر می آوردیم و گوش می دادیم . دست کردم و یه ده تومنی دادم بهش . نگاهی کرد و گفت : خدا رحمتش کنه . خدا همه رو بیامرزه و ببره . ما که از جوونی کارمون با مرده و قبر و کفن و لحد بوده ! حالا گاهی وقتی یه معصیت هایی هم کردیم ! اگه قرار بشه اون دنیا هم گرفتار عذاب و زجر بشیم که خدا باید به دادمون برسه . اما نفهمیدم اگه این کار معصیت داشت چرا خدا بهش این صدا رو داده بود .؟! بیلش رو برداشت و رفت و در حالیکه فاتحه می خوند به ده تومنی نگاه می کرد . سلانه سلانه رفت . حالا دیگه با هم تنها شده بودیم و نگاهی به خاک سرد قبرش کردم و نشستم کنارش .دستم رو لای خاک قبر کردم . خاک سرد سرد بود . اما یه کمی که گذشت ، کرمی دستم خاکم رو هم گرم کرد . صداش کردم ! یاسمین ! یاسمین ! من اینجام ، نترس . تنها نیستی ! سیگاری روشن کردم و به قبرش نگاه کردم . تو قبرستون پرنده پر نمی زد . یه دنیا حرف داشتم که بهش بگم . گفتم یاسمین بخواب . بخواب عزیزم که امشب بعد از مدتها راحت می خوابم چون می دونم دیگه جات امن و دست هیچ نامحرمی هم بهت نمی رسه . امشب رو می دونم کجایی و سر به بالین هیچکس نداری . همه رفتن . تمام اون کسایی که دلت می خواست بشناسنت و از هنرت لذت ببرن ، رفتن . دوباره موندیم من و تو . حالا بذار برات بگم که چقدر دوستت داشتم . نصف اون آهنگ هایی که خوندی و باعث معروفیتت شد ، من برات ساخته بودم ! سپرده بودم بهت نگن ! نمی خواستم بدونی ! برات آهنگ قشنگ و خوب می ساختم و به اسم یکی دیگه برات می فرستادم تا معروف شی ! معروف و مشهور بشی چون خودت دلت می خواست . چون دوستت داشتم و نمی خواستم تو ذوق ت بخوره ! میخواستم به اون چیزی که می خوای برسی ! یکی دو بار که لنگ پول بودی ، برات پول فرستادم تا مجبور نشی واسه مال دنیا تن به هر کاری بدی! بخواب عزیزم عشق من هوس نبود . بخواب زن قشنگم که همه چیزهای بد تموم شد . بخواب زن خوبم که دیگه اینجا کسی نمی تونه تو رو از چنگم در بیاره ! بخواب که به خدا سپردمت ! بخواب که امشب تا صبح تنهات نمی ذارم . پیشت می مونم که نترسی ! قربون اون چشمهای وحشی و قشنگت برم ، دنیا همین بود ! فدای اون موهای کمندت بشم ، روزگار همین بود ! بخواب که تو دل من همیشه زنده ای . برات عشق خیرات می کنم ! از این دل خون ، عشق خیرات می کنم ! اون دفعه که رفتی ، حداقل می دونستم که هستی ، حالا چی ؟ حالا چیکار کنم ؟ حالا چطور کمکت کنم ؟ پیش خدا ناله کنم ؟ پیش خدا زار بزنم ؟ ای روزگار ! چه دشمنی با من داری؟ به من زورت رو می رسونی ؟ به من ضعیف ! به منی که از بچگی یتیم بودم و روی خوشی رو ندیدم ! برو به کسی زورت رو نشون بده که قوت داره و می تونه پنجه پنجه ت بندازه ! نه منی که از بچه گی کتک خودت بودم . تو ام زور و قوتت واسه ضعیف هاس ! نتونستم دیگه خودم رو نگه دارم ، سرم رو گذاشتم رو خاک قبرش و های های گریه کردم . شب شد ، اون شب رو تا صبح بالای سر قبرش نشستم ! اون زیر خاک بود و من بالای سرش نشسته بودم . یاد شبهایی افتادم که دوتایی با هم پیش هم صبح می کردیم ! آره نذاشتم اون شب رو تنها بمونه ! آفتاب زد . یه هدایت اومد تو قبرستون ، یه هدایت دیگه از قبرستون برگشت ! برگشتم خونه . طفلک بچه م تا صبح نخوابیده بود . خیلی نگران شده بود . انگار اون بچه م فهمیده بود مادرش مرده . بدون اینکه از چیزی خبر داشته باشه ، تا صبح ناآروم بود . بلاخره قصه یاسمین هم تموم شد . یاسمینی که می خواست از روزگار انتقام بگیره! تا یکی دو روز ، صفحه اول تمام روزنامه ها خبر خواننده مشهور و معروف رو می نوشتن و کله گنده ها تسلیت می گفتن ! حالا به کی تسلیت می گفتن ، من نفهمیدم ! اما این رو فهمیدم که وقتی از خواننده معروف بانو فلان حرف می زدن ، مثل این بود که من اصلاً اون خواننده رو نمی شناختم ! یعنی اون یاسمین من نبود ! یه زن خواننده بود .
با یه اسم دیگه با یه اسم هنری . یاسمین من ، تو قلب من ، آروم خوابیده بود . چند روز بعد از اداره متوفیات فرستادن دنبالم . تو وصیت نامه ، اون زن خواننده هر چی داشت و نداشت ، بخشیده بود به من ! دو تا خونه بزرگ و چند تا مغازه و زمین و کلی پول نقد ! مالیاتش رو حساب کردن و ورداشتن و بقیه ش رو دادن به من . منم همه رو همونطوری ول کردم باشه . به در من که نمی خورد ، گذاشتم شاید یه روزی به درد علی بخوره . خود یاسمین می دونست که من چشم به مال ندارم و پول زنم از گلوم پایین نمی ره . حالا دیگه روزگار اون قدر بهم پول و ثروت داده بود که نمی تونستم حسابش رو نگه دارم . اما جاش اونی رو که دوست داشتم و می خواستم واسه همیشه پیشم باشه ، ازم گرفت . بگذریم ، همیشه کار این فلک همین بوده ! چند روزی بود که می دیدم این بچه ناآرومه . احساس می کردم که یه چیزی میخواد به من بگه اما نمی تونه . مثل مرغ سر کنده ، بخودش می پیچید و هیچی نمی گفت . یه روز صداش کردم و نشوندمش پیشم و ازش پرسیدم چته بابا ؟ چرا این چند وقته اینقدر تو خودتی ؟ چیزی شده ؟ گفت چیزی نیست بابا . درس ها سخت شده و دبیر هامون هم خیلی سخت می گیرن . اینه که کمی خسته شدم . گفتم نه بابا راستش رو بگو . تو پسر درس خونی هستی . این چند سال دبیرستان رو همش با معدل نوزده و بیست قبول شدی . درد تو درس نیست . تو که میدونی بابا غیر از تو کسی رو نداره . اگه غم تو چشمات بشینه ، جون بابا در می آد ! تو پسر گل و آقای منی . حالا به بابا بگو چی شده . یه کم من من کرد و بعد گفت می ترسم اگه بگم مثل خیلی سال پیش ناراحت بشی و گریه کنی . بهش گفتم بگو بابا جون . دیگه از گریه من گذشته . یه خرده دیگه دست دست کرد و سرش رو انداخت پایین . بلند شدم و ماچش کردم و دلش که قرص شد پرسید : بابا ، مامان مرده ؟ انگار دنیا رو زدن تو سر من ! ساکت شدم . ولی باید چیزی می گفتم . نگاهش کردم خیلی ناراحت بود . غم و غصه از چشمهای بچه م می بارید . گفتم مامان خیلی سال پیش مرده چطور ؟ چطور حالا می پرسی مامان مرده ؟ طفل معصوم خجالت می کشید . خیلی شرم و حیا داشت . گفتم هر چی تو دلته بریز بیرون بابا . داشت با خودش کلنجار می رفت . یه دقیقه که گذشت گفت : بابا ، من می دونم فلانی مامانم بود ! خیلی وقته می دونم . به کسی نگفتم اما می دونم اون مامانم بود ! به شمام نگفتم چون می دونستم ناراحت می شی . خودم این یکی دوساله گاهی می رفتم اون جاهایی که می دونستم قراره برنامه اجرا کنه ، یه گوشه بیرون وا می ایستادم و می دیدمش . اما به شما چیزی نمی گفتم تا چند روز پیش که فهمیدم مامان مرد! شما هم اون روز و شب رو رفته بودی سر خاکش ، مگه نه بابا؟! سرم رو انداختم پایین . چی داشتم بگم ؟ علی حالا دیگه بچه نبود که بشه گولش زد . هر چند که از همون وقت هم گول نخورده بود . فقط بخاطر من سکوت کرده بود ! بهش گفتم ، اون مامان تو نبود بابا . مامان تو یاسمین زن من بود که خیلی سال پیش مرد! اونی که تو میگی یه خواننده زن بود با یه اسم دیگه ! گفت بابا من مامان رو خیلی دوست داشتم . مامانم خیلی قشنگ بود . نتونستم خودم رو نگه دارم . زدم زیر گریه . بچه م بلند شد و بغلم کرد و گفت ببخشید بابا غلط کردم . نمی خواستم شما رو یاد مامان بندازم . دیگه از این حرفها نمی زنم . بچه م هیچوقت نتونست در مورد مامانش با من حرف بزنه و ازم چیزی بپرسه ! اون روز هم ساکت شد و رفت و دیگه چیزی نپرسید . دیگه هیچی نپرسید . یه ماه بعدش یه روز که از بیرون برگشتم خونه ، علی رو ، پسر گلم رو یه گوشه اتاقش ، سیاه و کبود پیدا کردم . مرگ موش خورده بود و خودش رو کشته بود . اینجای سرگذشت که رسیدیم ، هدایت اونقدر زد تو سر خودش و گریه کرد که بحال مرگ افتاد ! زورم نمی رسید دستهاش رو بگیرم ! فقط گریه می کرد و خودش رو می زد . هدایت – وقتی رسیدم بالا سرش که کار از کار گذشته بود . بچه ام دیگه نفس نمی کشید . کمرم شکست . بخدا کمرم شکست ! بچه م رفت ! جوونم رفت ! گلم پرپر شد ! کنارش یه نامه پیدا کردم . توش نوشته بود . سلام پدر عزیزم و خداحافظ! این دم آخری ، حرف زیادی ندارم که بزنم . نمی دونم چطور از زحمات شما تشکر کنم . باید منو ببخشید . می دونم که این کار من باعث زجر و عذاب شما می شه اما دیگه طاقت ندارم که بمونم . پدر خیلی دوستتون دارم . حلالم کنید . من بی اجازه شما ، اون دفترچه خاطرات و آلبوم عکس مامان رو دیدم . غیرتم دیگه قبول نمی کنه که زنده باشم . ازتون خواهش می کنم اون ها رو بسوزونید و از بین ببرید تا حداقل روح مامان راحت باشه . نمی دونم شما اونها رو دیدید یا نه ؟ اما حدس می زنم که نه اون عکس ها رو دیده باشید و نه اون خاطرات رو خونده باشید . چون در این صورت حتماً نگه شون نمی داشتید . خواهش می کنم نگاهشون هم نکنید . فقط بندازید تو بخاری دیواری تا از بین برن . خواستم خودم این کار رو بکنم اما بدون اجازه شما نکردم .
دوستتون دارم پدر . خداحافظ. پریدم رفت سر یخدون . آلبوم رو در آوردم و بازش کردم . خدای من ! چی دیدم ! حق داشت بچه م ! خاک بر سرم کنن! کاشکی اون روز حداقل یه نگاهی بهشون می کردم . اونقدر گریه می کرد و خودش رو می زد که ترسیدم بلایی سرش بیاد .گفتم : -آقای هدایت اگه آروم نشین می ذارم می رم ها ! این چیزها که می گین مال خیلی وقت پیشه ! همه چیز تموم شده ، آروم باشین ! راستش اشک از چشمهای خودم هم سرازیر بود . انتظار یه همچین سرگذشتی رو نداشتم ! یه کمی بهش آب دادم خورد . یه خورده آروم شد ، یه سیگاری هم روشن کردم دادم دستش . یکی دو تا پک که زد آروم تر شد ، یه دقیقه بعدش گفت : -راست میگی بهزاد . اینا مال خیلی سال پیشه اما مگه این زخمها توی این دل کهنه می شه ؟ الهی هیچکس داغ بچه شو نبینه ! بچه م رو انداختم رو کولم و دویدم بیرون . می زدم تو سرم و گریه کنون تو خیابونها می دویدم . یه ماشین برام نگه داشت . کمک کرد علی رو گذاشتم توش و رفتیم بیمارستان . اما چه فایده ! تا بچه مو دیدن و معاینه ش کردن . دکتر اشاره کرد که ببرنش سردخونه . نگاهی به من کرد و گفت خیلی دیر شده ! چشمام سیاهی رفت و دیگه نفهمیدم . یه وقت چشم واز کردم که دید رو یه تخت خوابوندنم و بهم سرم وصل کردن و یه پرستار بالای سرمه . ازم پرسید پسرت بود ؟ نتونستم جواب بدم . سرم رو کردم زیر بالش و گریه کردم . دیگه اصلاً دلم نمی خواست زنده باشم چه برسه به اینکه با کسی حرف بزنم . ولی چه کنم که همه اسیر سرنوشت خودمونیم . یکی دو ساعت بعد راهی م کردن خونه . بدون پسرم ! نذاشتن پسر گلم رو با خودم ببرم ! هدایت دوباره شروع کرد به گریه کردن . اما یه گریه آروم و بی صدا ! قطره های اشک آروم از چشماش سرخورد و می اومد پایین . اشک هایی که شاید چندین سال پیش راه افتاده بودن و حالا از صورتش یواش یواش و بی صدا می چکیدن ! -رسیدم خونه اما چه رسیدنی! دلم نمی اومد در رو واکنم و برم تو ! آخه خونه بی علی خونه نبود . پام پیش نمی رفت . بلاخره هر جوری بود رفتم تو و پشت در نشستم . جرات نداشتم تو ساختمون . طاقت دیدن خونه رو بی علی نداشتم . همون پشت در تا صبح نشستم و گریه کردم . چه شبی گذشت . هر چی بگم نمی فهمی ! خدا برا کسی نخواد . صبح رفتم بیمارستان . از آگاهی ، همون افسره اومده بود اونجا . تا منو دید وا داد ! گفت این پسر شما بود ؟! گریه کردم . جای جواب گریه کردم . گفت چرا این کار رو کرد ؟ بهش جریان رو گفتم . بیچاره ماتش برده بود . یه سیگار روشن کرد و گفت ای کاش اون عکس ها رو بهت نداده بودم . کاش اصلاً منو نمی فرستادن واسه اون پرونده ! کاشکی یه جایی می ذاشتی که دست این بچه بهش نرسه ! طفلک جوون بوده و نتونسته تحمل کنه ! چند سالش بود؟ گفتم تو رو خدا نمک رو زخمم نپاش . بیچاره خیلی ناراحت شده بود . سرش رو انداخت پایین و رفت پیش دکتر یه چیزی بهش گفت و برگشت پیش من . بهم گفت کاری داری که برات انجام بدم ؟ بهش گفتم آره . هفت تیرت رو در بیار و یه تیر بزن تو مغز من ! بزن راحتم کن ! بخدا نمی تونم این یکی رو ببرم قبرستون ! سرش رو انداخت پایین و رفت . نیم ساعت بعد یه ماشین اومد و گفتن سوار شو . رفتم جلو دیدم یه چیزی پشت ماشین گذاشتن . از پشت شیشه نگاه کردم . علی من بود ! سرم رو محکم زدم به ماشین . پیشونیم شکست . اومدن گرفتنم . خلاصه هر جوری بود ، پسر گلم رو با نعش من رسوندن قبرستون . بچه م رو بردن غسالخونه . منم رفتم تو ، مرده شوره گفت برو بیرون . گفتم نمی رم . می خوام بچه م رو خودم بشورم . حموم دامادی که نتونستم ببرمش ، حداقل بذار اینجا بشورمش ! یارو ناراحت شد . صورتم رو ماچ کرد و به یکی اشاره کرد که منو ببره بیرون . بهش گفتم حواله ت به قرآن اگه با بچه ام بد رفتاری کنی ! آوردنم بیرون . منم همون پشت در نشستم . اون تو بچه ام رو می شستن . من پشت در می زدم تو سرم و گریه می کردم . تموم شد ! حموم پسرم تموم شد و دادنش بیرون . اینجا دوباره می زد تو پیشونیش و گریه می کرد . دل خودم داشت می ترکید . رفتم بالا سر بچه م . مونده بودم چیکار کنم . هیچکس رو نداشتم که کمک کنه و نعش پسرم رو بلند کنه ! علی خوابیده بود اونجا و من بالا سرش نشسته بودم و نمی دونستم چیکار کنم . خودم بلند شدم و رفتم تنهایی بچه م رو بغل کردم ! چند نفر دویدن جلو و گفتن لااله الا الله ! چیکار می کنی مرد ! گفتم چیکار کنم ؟ من و بچه م تنهائیم ! کسی رو نداریم ! بی کسیم ! اینو که گفتم ده بیست نفر که برای یه مرده دیگه اومده بودن اونجا گفتن یا الله ! اول این خدا بیامرز رو ببریم بعد مرده خودمون رو ! پسرم رو ورداشتن و بردن . نمازش رو خوندن. صلوات فرستادن . اشهد براش گفتن و بردنش سر یه قبر . خدا عوضشون بده . تا قبرو نکندن و بچه م رو خاک نکردن ، نرفتن ! وقتی همه چیز تموم شد ، فاتحه خوندن و خداحافظی کردن و رفتن . دوباره موندیم من و علی .
اون زیر خاک و من روی خاک ! قبر بچه م چند تا قبر با قبر مادرش ، یاسمین فاصله داشت . رفتم بالا سر یاسمین . گفتم بیا ! علی رو می خواستی ببینی ؟ ببین! تا حالا با من بود ، از حالا تو مواظبش باش ! من که نتونستم! برگشتم سر خاک پسرم . بالا سرش نشستم و گفتم : بابا جون خیلی سختی کشیدی ؟ نه ؟ خاک بر سر این بابا کنن که نتونست یه امانت خدا رو نگه داره ! خاک بر سر این بابا کنن که نذاشت تو از بچگی حرف دلت رو بهش بزنی ! پسر با غیرتم ، با درد تو چه کنم ؟ پسر نجیبم با داغ تو چه کنم ؟ بابا جون چی ازم دیدی که تنهام گذاشتی ؟ من که جز تو کسی رو نداشتم . توبودی و زندگیم ! حالا به چه امید زنده باشم ؟ باباجون همیشه مامانت رو ازم می خواستی ؟ این مامانت ! چند متر اون طرف تر منم که بی غیرتم و هنوز زنده م ! گل بابا ، بمیرم که هیچوقت توقعی ازم نداشتی . بمیرم برات پسر آروم و سر براهم . بابا اگه همکلاسی هات بیان دنبالت چی بهشون بگم ؟ پسر درس خونم ، دیگه نمی آی کارنامه تو بهم نشون بدی ؟ دیگه نمی آی بگی بابا جایزه گرفتم ؟ دیگه نمی آی بگی بابا شاگرد اول شدم ؟ خدا ! هر چی که داشتم ازم گرفتی که ! منم ببر دیگه ! سرم رو گذاشتم رو قبر پسرم و خوابم برد . یه وقت بیدار شدم که عصر بود . یه ساعتی به غروب داشتیم . بلند شدم و راه افتادم طرف خونه . رفتم و برگشتم ، شب شده بود . در قبرستون رو بسته بودن . یواشکی از بالای نرده ها پریدم تو . رفتم بالا سر علی م . همه جا تاریک بود و چند تا چراغ از دور سو سو می زد . نشستم . خاکش رو ماچ کردم و گفتم بابا برگشتم . غصه نخور من اینجام . مامانت هم اینجاست . تنها نیستی ! پسر ماه و نازم . قربون اون کاکل قشنگت برم که هیچوقت ازم هیچی نخواستی . نه لباس ، نه کفش ، نه گردش ، نه تفریح ، هیچی ازم نخواستی! اونقدر حیا تو چشمت بود که جلوی من پاهات رو دراز نمی کردی! فقط یه بار یه چیزی ازم خواستی . اونم موقعی بود که مامانت رفته بود . ازم خواستی برات ساز بزنم . ازم خواستی برات اون آهنگ رو بزنم که مامانت دوست داشت و می خوند تا تو بخوابی و نترسی! حالام اومدم که برات همون آهنگ رو بزنم تا نترسی و بخوابی! سازم رو در آوردم و گذاشتم زیر چونم . آرشه رو تو دستام گرفتم که دیگه جونی توش نمونده بود . گفتم بخواب پسرم . چشمات رو ببند که بابا بالا سرت می شینه تا تو خوابت ببره ! شروع کردم آروم زدن . اشک هام از روی ساز چکید رو قبر بچه م ! نرم نرم می زدم و گریه می کردم ! یه موقع نگاه کردم و دیدم یه نفر بغل دستم واستاده . خجالت کشیدم . سرم رو انداختم پایین . مامور اونجا بود . پرسید چیکار می کنی اینجا ؟ جواب ندادم . گفت معصیت داره تو قبرستون ساز می زنی گفتم دارم با خدا حرف می زنم . دارم واسه بچه م قصه می گم ! گفت با ساز ؟! گفتم این زبون منه ! ساز نیست ! من غیر از این زبون ، زبون دیگه ای ندارم ! حالا اگه نمی خوای بذاری حرف بزنم ، نمی زنم ! یه نگاهی بهم کرد و گفت : تو همون نیستی که چند وقت پیش هم واسه اون خواننده هم اومده بودی اینجا ؟ گفتم چرا . گفت اینجا که قبر اون نیست ! قبر یه پسر بچه س! گفتم پسرمه ! پسر گل مهربونمه! اومدم براش قصه بگم تا خوابش ببره . فانوس دستش بود . گذاشت زمین و خودش هم نشست و یه سیگار روشن کرد و گفت : حالا که این ساز نیست ، معصیت هم نداره ! بزن! حرف دلت رو بزن! منم قصه خیلی دوست دارم . بگو تعریف کن ! دوباره شروع کردم . این دفعه دیگه ساز خودش می زد . من فقط گریه می کردم ! خدایا چه کرده بودم که روزگار فقط یه پرده از نمایش خوب زندگی رو بهم نشون داد . آی بمیرم واسه غمی که تو دلت بود بابا! بمیرم واسه مهری که رو لبت بود بابا! ببخش منو پسرم ، ببخش منو گل بی خارم ! همه زندگی رو اشتباه کردم . کاشکی تو اون چشمای قشنگ و معصومت درد و غم رو خونده بودم . چرا نفهمیدم که همیشه یه گوشه قلب کوچیکت از مهر مادر خالی بود . چرا نتونستم واسه ت هم پدر باشم و هم مادر. خدایا چقدر باید آزمایش پس بدم ؟ یه آدم ضعیف مثل من که امتحان کردن نداره ! ببین دیگه . یه ذلیل تو سری خوردم! هر دفعه که امتحانم کردی مگه چیکار کردم ؟ غیر از اینکه یه گوشه نشستم و گریه کردم ؟! ای روزگار نانجیب ، حالا که زورت رو بهم رسوندی ، دلت خنک شد ؟ راحت شدی ؟ پدر و مادرم رو ازم گرفتی ، یتیم خونه رو نصیبم کردی . زن قشنگم رو ازم گرفتی ، دنیام رو خراب کردی ، بس م نبود؟ چرا بچه ام رو ازم گرفتی ؟ تو این دنیای به این بزرگی فقط جا واسه زن و بچه من نبود ؟! فقط زن و بچه من زیادی بودن ؟! هیچوقت صدای سازم رو اینقدر محزون و غمگین نشنیده بودم . صدای بغض کرده ش تو تمام قبرستون پیچیده بود . صدا از صدا در نمی اومد ! قبرکنه بلند شد . یه قطره اشکی رو که رو صورتش بود پاک کرد و گفت جیگرم آتیش گرفت . مگه تو این دلت چقدر غمه ؟ امشب تمام اموات رو به گریه انداختی که !! بعد سرش رو انداخت پایین و آروم آروم رفت .
ساز رو گذاشتم زمین و سرم رو گذاشتم رو خاک پسرم . ماچش کردم و گفتم بخواب عزیزم ، قصه منم تموم شد . چشمت رو ببند که خواب تو چشمات نره ! منم همین جا پیش ت می خوابم . خدا رو چه دیدی ؟ شاید یه روز دوباره هر سه تامون به هم دیگه رسیدیم ! هدایت دیگه چیزی نگفت . سرش رو تکیه داد به دیوار و آروم گریه کرد . چشماش رو بسته بود و گریه می کرد . نگاهش کردم . از یه ساعت پیش تا حالا انگار آب شده بود یه پوست و استخون !باورم نمی شد که این آدم همون استاد…. باشه ! دلم نمی اومد تنهاش بذارم اما باید می رفتم تا خودش با غم ها و دردهاش کنار بیاد . وقتی از جام بلند شدم ، دم درد که رسیدم گفت : تو خیلی شبیه پسرم هستی . چه صورتت چه حیا و نجابتت! واسه همین از روز اول مهرت به دلم افتاد . -می تونم یه سوال ازتون بکنم ؟ سرش رو تکون داد . -جریان این طلا چیه ؟ هدایت – علی پسرم یه روز یه جفت آهو از یه دوره گرد خرید . زبون بسته حامله بود . بعد ها فهمیدم چرا اون رو خریده . چشماش ! چشمهاش شبیه مادرش بود . شبیه چشمهای یاسمین ! این رو گفت و سرش رو انداخت پایین و گریه کرد . نگاهی به عکس یاسمین کردم . راست می گفت . چشمهاش مثل آهو بود . درشت و قشنگ . اومدم بیرون . طلا تو باغ واستاده بود . تا منو دید اومد جلو . نازش کردم . یه آن دلم واسه پسر آقای هدایت سوخت . خیلی سخته که یه بچه جای مادر ، دلش رو به یه جفت چشم خوش کنه ! از باغ زدم بیرون و در رو پشت سرم بستم . از در و دیوار و درخت ها و زمین همه چیزش غم می بارید . قدم زنون رفتم طرف خونه . بیست دقیقه بعد رسیدم . از دور کاوره رو دیدم که پشت در اتاقم نشسته و سرش پایینه . متوجه من نشد . وقتی رسیدم بهش دیدم چند تا اسکناس صد تومنی و پنجاه تومنی و دویست تومنی جلوش افتاده رو زمین . مونده بودم که جریان چیه که متوجه من شد و از جاش بلند شد و گفت : -کجایی بابا ؟ یه ساعته مثل گداها نشستم اینجا ! ببین چقدر پول برام ریختن !هر کی رد شد یا یه پنجاه تومنی یا صد تومنی انداخت جلوم ! -راست می گی کاوه ؟ کاوه – بجون تو اگه دروغ بگم . یعنی اینجا نشسته بودم و منتظر تو بودم . سرم رو گذاشته بودم رو دستم و یه دستم رو هم گذاشته بودم رو زانوم و رفته بودم تو فکر . یه زن و مرد داشتن رد می شدن . زنه به مرده گفت : ببین بی کاری چه بیداد می کنه ! جوون مثل گل ، لنگه دیوار نشسته اینجا داره گدایی می کنه ! مرده بهش گفت : از بس تنبله و تن لش ! بیا بریم ولش کن ! اما زنه اومد جلو و یه پنجاه تومنی انداخت جلوم . منم هیچی نگفتم و از جام تکون نخوردم . راستش اولش خجالت کشیدم که مرده گفت لباس تنش رو ببین ! از لباس پسر خودمون شیک تره ! زنه در حالیکه دستش رو می کشید گفت بیا بریم مرد تو که اینقدر خسیس نبودی ! پنجاه تومن که ما رو نکشته ! خلاصه دو تایی رفتن . اونا که رفتن سرم رو بلند کردم . دیدم مثل گداها نشستم کنار خیابون و دستم هم کمی دراز شده جلو ! حساب کردم حالا که کاری ندارم تو هم معلوم نیست کی بر می گردی خونه ، چطوره از وقت استفاده کنم ! از تو جیبم دو سه تا صد تومنی در آوردم و انداختم جلوم و همونجوری نشستم و دست رو هم بیشتر دراز کردم و سرم رو گذاشتم رو اون یکی دستم و کف دستم رو گرفتم طرف بالا ! پسر چه جای خوبی یه اینجا ! چقدر هم توش رفت و آمده ! هر کی رد شد یه اسکناس برام انداخت! بیشتر دخترا واسه م پول می ریختن ! از فردا من همین ساعت ها می آم اینجا می شینم . -برو گم شو ! پاشو بریم تو ! کاوه – بذار دخل امروزم رو جمع کنم . شروع کرد پول ها رو از روی زمین جمع کردن و شمردن ! با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم : -کاوه جون من راست می گی یا بازم داری چاخان می کنی ؟ کاوه در حالیکه اسکناس ها رو دسته کرده بود و داشت می شمرد گفت : -بجون تو راست می گم صبر کن . بعد شمرد . -هزار و صد ، اینم هزار سیصد ، اینم هزار و چهارصد و پنجاه . بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت : -ببین الان سه ربعه که اینجا نشستم . هزار و چهارصد و پنجاه کاسبی کردم ! اما نه ! سیصد تومنش مال خودمه .از جیبی خودم در آوردم می شه هزار و صد و پنجاه . مات شده بودم بهش و باورم نمی شد که گفت : -چرا اینطوری نگاه می کنی؟ -کاوه جدی اینجا نشستی گدایی کردی؟ کاوه – می گم به جون تو ! عجب خری هستی ها ! -پسر تو خجات نکشیدی ؟ اگه یه آشنا رد می شد ؟ اگه فریبا از اون بالا می دیدت چی ؟ کاوه – سرم رو انداخته بودم پایین صورتم معلوم نبود ! -واقعا دیگه تو شورش رو در آوردی ! تو رو خدا راست بگو . جدا داشتی گدایی می کردی ؟ کاوه – اولا که من گدایی نمی کردم ، یعنی نه از کسی چیزی خواستم و نه چیزی به کسی گفتم . حالا حالت نشستنم مثل گداها بوده بماند ! اینکه گدایی نیست ! خب مردم ما مهربون و دل رحم ن و زود واسه کمک کردن به همنوع داوطلبی می شن به من چه مربوطه !! دور و برم رو نگاه کردم .
خیس عرق شده بودم ! کاوه خیلی خونسرد پول ها رو گذاشت تو جیبش و گفت : -بجون تو اگه بابام بفهمه یه همچین جایی هست و یه همچین کاسبی ای می شه کرد ، از فردا حجره اش رو می بنده و با مامانم می آن می شینن اینجا ! همه خنده م گرفته بود و هم از خجالت داشتم آب می شدم . -نمی دونی بهزاد ! دخترا که برام پول می انداختن انقدر چیزای قشنگ و با نمک بهم می گفتن که نگو! -مرده شور اون روت رو بشوره که چقدر پررویی تو ! کاوه – بجون تو یکی شون یه صد تومنی انداخت جلومو بعد بهم گفت : اگه سرت رو بلند کنی و بذاری من صورتت رو ببینم پونصد تومن دیگه بهت میدم ! یه آن اومدم سرم رو بلند کنم و پونصد تومنی رو بگیرم که ترسیدم نکنه یکی از دخترای دانشگاه باشه ! بعد خیلی جدی گفت : اگه اون پانصد تومنی یه رو می گرفتم الان دخلم شده بود هزار و شیصد و پنجاه ! دستش رو گرفتم و کشیدمش طرف در خونه و در رو واز کردم و بردمش تو اتاق و گفتم : -آبرو برای من نذاشتی تو این محل بخدا ! یه نگاهی به من کرد و گفت : -همچین حرف میزنی که هر کی نشناسدت فکر می کنه پسر امیر کویتی ! بعد در حالیکه می خندید گفت : -بهزاد جون ! فعلاً که تعطیلیم و بیکار . اگه روزی سه ساعت بشینی همین پشت در خونه ت تکیه رو بدی به دیوار ، بهت قول میدم سر یه ماه اونقدر پول در بیاری که مادر فرنوش با منت دخترش رو بده !بجون تو هیچ کاری هم نداره ! خیلی راحته . تازه می تونی همونجور که سرت رو پایین انداختی واسه خودت یا زیر لب شعر بخونی یا درس هات رو مرور کنی . -وای وای وای ! بخدا وقتی فکرش رو می کنم تنم می لرزه ! تو چه جوری روت شد بشینی اینجا گدایی کنی ؟ اگه یه دفعه یکی می دید و می رفت به بابات می گفت چی می شد ؟ کاوه – هیچی ! بابام خیلی خوشحال می شد ! می گفت : پسرم دیگه رو پای خودش واستاده و داره واسه خودش کاسبی می کنه ! -خدا مرگت بده کاوه ! از خنده داشتم می مردم که گفت : -جون من تو یه دقیقه هیچی نگو و بذار من برم پشت در اتاقت مثل یه ربع پیش بشینم . تو فقط از پنجره نیگا کن ببین چقدر برام پول می ریزن! باور کن اونجوری می شینم ملت جمع می شن دورم و برام اسکناس میندازن و واسه م دلسوزی می کنن ! از خنده دل درد گرفته بودم که گفت : -خودم باور نمی کردم اینقدر پر رو باشم و بتونم گدایی م بکنم . خب الحمدلله اگه یه روز از دانشگاه فارغ التحصیل شدم و مدرکم بدردم نخورد که حتماً نمی خوره ، زن و بچه م گشنه نمی مون. با خنده بهش گفتم : -اگه تو همون موقع مأمورای شهرداری می گرفتن ت چیکار می کردی؟ کاوه – اونقدر کاسبی م خوب بود که یه چیزی بهشون می دادم و می رفتن . دوتایی زدیم زیر خنده . وقتی خنده هام تموم شد بهش گفتم : -حالا این وقت روز اومده بودی ، اینجا چیکار ؟
کاوه – اونقدر از این پول ها که در آوردم ذوق زده شدم که یادم رفت واسه چی اومده بودم اینجا !
-حالا فکر کن ببین واسه چی اومده بودی؟
یه کمی فکر کرد و گفت :
-بهزاد ، بجون تو یه حساب سرانگشتی کردم و دیدم اگه هر روز بیام اینجا بشینم روزی هفت هشت هزار تومن پول در می آرم !
-خدا خفه ت کنه کاوه ! بخدا یه روز با این شوخی هات کار دست خودت می دی ها !
بالاخره یادت اومد واسه چی اومده بودی اینجا ؟
کاوه – هر چی می خوام فکر این کاسبی رو از ذهنم بیرون کنم نمی شه ! وامونده اصلاً یه دقیقه نمی ذاره به چیز دیگه فکر کنم !
دوباره دوتایی زدیم زیر خنده که گفت :
-باور کن تو این شهر پول ریخته ! فقط باید جمع ش کرد !
بخدا چه ملت نوع پرور و رئوف و انسان دوستی داریم ما ! چه مردم نجیبی داریم ! یکی نیومد به من بگه آخه پسر تو با این سر و وضع چرا نشستی گدایی می کنی ؟
بعد چکمه هاش رو بهم نشون داد و گفت :
-ببین بهزاد ، هر کور و احمقی این چکمه ها رو ببینه می فهمه هیچی هیچی نه صد هزار تومن قیمتشه ! هر هالویی این کاپشن تنم رو ببینه می فهمه خارجی یه و هفتاد و هشتاد هزار تومن می ارزه ! اونوقت هی برام پول می ریختن!
خندیدم و گفتم :
-بالاخره واسه چی اومده بودی اینجا ؟ چرا نرفتی بالا پیش فریبا؟
انگار تازه یادش افتاده و قیافه غمگین به خودش گرفت و گفت :
-ناراحتم . غصه تموم جونم رو گرفته ! بیا نیگاه کن ، تا تو جیبهام غصه رفته ! یه تیکه غم رفته بود تو چکمه م ، پام رو زخم کرد !
-خفه بشی کاوه که غصه ت هم مثل آدمیزاد نیست ! حالا بگو ببینم چی شده ؟
کاوه – غصه گلوم رو گرفته نمی تونم حرف بزنم ، یه صد تومنی در راه خد کمک کن شاید غصه ها بره پایین تا برات تعریف کنم . الان تو که رفیق منی باید به دادم برسی . باید غمم رو بخوری . بیا ، نیم کیلو ، پنجاه گرم کم ، برات غم آوردم . بگیر بخور . بخور تعارف نکن که زیاد دارم !
-تو کی آدم می شی ؟ آدم نمی فهمه داری راست می گی یا دروغ ؟ جداً طوری شده ؟
کاوه – آره بابا ! حتماً باید نعش منو ببینی تا باور کنی ناراحتم ؟!
-آخه تو که مثل آدم حرف نمی زنی!
کاوه – بجون تو خیلی ناراحتم !
-مگه من مرده ام که تو ناراحت باشی رفیق .
کاوه – خیلی ممنون .قربونت بهزاد جون . ولی ایکاش تو مرده بودی ! دو روز عزاداری می کردیم و تموم می شد می رفت پی کارش ! بدبختی من از این چیزها بیشتره !
-خفه نشی با این حرف زدنت .
بالاخره می گی چی شده یا نه ؟
Nazkhaatoon.ir