رمان آنلاین یاسمین قسمت ۱۲
داستانهای نازخاتون:
#یاسمین
#قسمت۱۲
کاوه – مامانم میخواد زنم بده . بابام رفته سر دفترچه حساب بانکی م . دیده پول ازش خیلی برداشت کردم . ترسیده نکنه خدا نکرده دور از جونم ، گردی شده باشم !
-تو چی بهشون گفتی؟
کاوه – هیچی بابا ، گفتم هروئینی نشدم . قمار کردم باختم !
-راست می گی کاوه ؟
کاوه – تو چقدر ساده ای ؟ خب جریان رو گفتم دیگه .
-چی گفتی ؟
کاوه – گفتم واسه فریبا وسائل خونه خریدم و پول اجاره خونه شو دادم با پول پیش.
-اونا چی گفتن ؟
کاوه – پرسیدن فریبا کیه ؟
-تو چی گفتی ؟
کاوه – گفتم یه دختره.
-خب؟
کاوه – خب که خب !
-یعنی اونا چی گفتن ؟
کاوه – گفتن یه دختره یعنی چی ؟
-خب؟
کاوه – می گم ها ! امروز وسط هفته اس و اونقدر گدایی کردم ، شب جمعه حتماً دو برابر امروز می شه اینجا گدایی کرد ها !
می گم به فریبا بگم یه چادر بندازه سرش و عصرها بیاد بشینه ! اینجا خوب کاسبی می کنیم ! چطوره ؟
-ا ا ا ا !! میگم تو چی گفتی ؟
کاوه – گفتم یه دختره که مادرش مرده . اونا گفتن هر دختری که مادرش بمیره ، تو میری براش خونه اجاره می کنی و وسایل خونه می خری؟
-اون وقت اونا چی گفتن ؟
کاوه – من گفتم نه هر دختری . بعضی از دخترها اگه مادرشون بمیره من براشون خونه اجاره می کنم و وسایل خونه می خرم !
-اون وقت چی شد ؟
کاوه – هم پدر ، هم مادرم ، هر کدوم دو تا فحش بهم دادن !
-کاوه جونت بالا بیاد که جونم رو بالا آوردی ! درست حرف بزن ببینم چی شده ؟
کاوه – هیچی دیگه ، مامانم گفت باید زودتر زن بگیری.
-خب؟
کاوه – خب که چی ؟
-یعنی اینکه بعدش چی شد ؟
کاوه – منم گفتم یا زن نمی گیرم یا اونی که دوست دارم می گیرم .
-اونا چی گفتن ؟
کاوه – گفتن تو گه می خوری!
-لال شی پسر ! دیوونه م کردی . بعدش چی شد ؟
کاوه – اونا گفتن حالا تو کی رو دوست داری ؟ منم گفتم فریبا رو . اونا گفتن فریبا کیه ؟ منم گفتم همون دختره که مادرش مرده .
-خب خب ! اونا چی گفتن ؟
کاوه – صحبت شون همین جا تموم شد .
-یعنی چی صحبت شون همین جا تموم شد ؟
کاوه – یعنی تئوری تموم شد بحث تبدیل شد به کار عملی !
-یعنی چه؟
کاوه – یعنی اینکه یه لگد زدن در اونجام و از خونه بیرونم کردن ! روم نمیشه بگم کجا !
-خب !
کاوه – منم اومدم پیش تو که بگیری منو زیر بال و پر خودت و ازم حمایت کنی !
-تو اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی
بلند شو گم شو برو بیرون با این تعریف کردنت !
کاوه – من یه بچه بی پناهم که به تو پناه آوردم . اگه پناهم ندی و بیرونم کنی فاسد می شم گناهش می افته گردن تو ! از اینجا برم گول می خورم . جوون ها فریبم می دن می شم فریب خورده !
-تو دنیایی رو فاسد می کنی ! بیچاره جوونا ! حالا بگو ببینم جون من راست می گی ؟
کاوه –آره بابا !دروغم چیه ؟
-حالا می خوای چیکار کنی ؟
کاوه – زکی ! اگه می دونستم که نمی اومدم پیش تو !
-تو مطمئنی که فریبا رو دوست داری و می خوای باهاش ازدواج کنی ؟
کاوه – نه
-باز لوس شدی ؟
کاوه – آره بابا مطمئنم .
-یعنی با دختر دیگه ای غیر از فریبا عروسی نمی کنی ؟
کاوه – خب چرا ! اگه یه دختر خوشگل تر از فریبا گیرم بیاد باهاش عروسی می کنم !
-خاک بر سرت کنن با این عشق ت !
کاوه – نه بابا ، شوخی کردم . من فقط با فریبا عروسی می کنم .
-کاملاً مطمئنی ؟
کاوه – نکنه تو یه دختر خوشگل تر از فریبا واسه م پیدا کردی ؟ جون من اگه پیدا کردی بهم بگو .
-مرده شورت رو ببرن کاوه !
کاوه – اه ! حرصم نده گوشت تنم آب می شه ! جون من اگه یه دختر خوشگل تر واسه من سراغ داری بگو . اگه نه برم همین فریبا رو بگیرم .
-پاشو برو گم شو که با تو نمی شه حرف حساب زد .
کاوه با حالت گریه گفت :
-آخه چیکار کنم که تو حرف منو باور کنی ؟
-برای اینکه همه ش شوخی می کنی . آدم نمی فهمه داری حرف راست می گی یا دروغ؟
کاوه – باید فکرهامو بکنم .
-مگه تا حالا فکرها تو نکردی ؟
کاوه – چرا ، اما نمی دونم چرا یکی ته دل بهم میگه تو برام یکی دیگه رو زیر سر گذاشتی که از فریبا خوشگل تره ! می ترسم سرم کلاه بره ! میشه عکس ش رو یه دفعه بهم نشون بدی ؟
-عکس کی رو ؟ بلند شو گم شو ! تو آدم نمی شی!
کاوه – باشه باشه ! راست می گم . آره بخدا ، می خوام با فریبا عروسی کنم . راه ش رو هم خودم بلدم . تو باید بیای و با مامان و بابام صحبت کنی .
-من حرفی ندارم . هر وقت میخوای بگو . اصلا بلند شو همین الان بریم .
دوتایی سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم . وسط راه کنار خیابون ، کاوه یه زن گدا رو دید و نگه داشت و پیاده شد و رفت جلوش و تمام اون پولهایی رو که گدایی کرده بود داد بهش . زنه گفت : جوون خدا محتاجت نکنه که کاوه گفت :
-نترس مادر ! دیگه خودم راهش رو یاد گرفتم ! محتاج شدم در جا می آم و می شم همکار شما ! فوت و فن این حرفه رو هم یاد گرفتم !
خلاصه دوباره سوار شد کمی بعد رسیدیم خونه شون . پدر و مادرش نگران شده بودن تا رسیدیم باباش با عصبانیت ازش پرسید کجا بودی ؟
کاوه- رفته بودم باباجون سرکار !
نتونستم خودم رو نگه دارم و زدم زیر خنده . بعد از سلام و احوالپرسی پدرش گفت :
-خوب شد اومدی جوون . ما که زبون این پسره رو نمی فهمیم .
تو جریان این دختره رو برامون تعریف کن .
تموم جریان رو غیر از اون که فریبا سوار ماشین ما در اون شب شده بود تعریف کردم .
خانم برومند-من می خوام بدونم تو چرا ژاله رو نمی گیری؟
کاوه – چون از بچگی باهاش بزرگ شدم . مثل خواهرم می مونه .
خانم برومند- خب دختر دایی ت ، ناهید رو میگم با اون عروسی کن .
کاوه – اونم نمی خوام . قدش خیلی بلنده . می خوام در گوشش یه چیزی بگم باید صندلی زیر پام بذارم تا دهن م به گوشش برسه !
خانم برومند –خب چه عیبی داره ؟ عوضش بچه تون بلند قد میشه .
کاوه – راست می گین بچه مون میشه تیر چراغ برق . تازه از کجا معلوم من بچه دار بشم .من مادر زاد وضعم خرابه !
آقای برومند – لا اله الا الله ! خیلی خب برو دختر عمه ت رو بگیر.
کاوه – اون دماغش کوفته ایه . دماغ کوفته ای دوست ندارم . تازه مگه من گوسفندم که شما برام جفت پیدا می کنین؟ فکرکردین من مرغم واسه م دنبال خروس می گردین ؟
بعد رو به من کرد و گفت :
-اسم منو گذاشتن کاوه . کم کم تو ذهنشون تبدیل شده به گاوه . حالا می خوان یه ماده خوی پیدا کنن با من جفت بندازن و اصلاح نژاد کنن.
پدرش زد زیر خنده .
خانم برومند – پس تو کی رو می خوای ؟
کاوه – همون دختره که مادرش مرده .
آقای برومند – تو اصلاً حرف نزن . یه کلمه حرف حسابی از دهن ت در نمی آد .
کاوه – چرا بابا . سلام و خداحافظ که میگم حرف حسابی یه دیگه .
دوباره پدرش خندید.
آقای برومند – آخه پسرم تو از این دختر چی می دونی ؟
کاوه – می دونم که مادرش مرده .
این دفعه همه خندیدیم . فضا از حالت عصبی در اومده بود که کاوه گفت :
-یه پیشنهاد دارم . حالا که موافق نیستین، اجازه بدین من شش ماه فریبا رو بگیرم بعد طلاقش می دم که اصلاح نژاد کنیم . بعدش براتون گوساله بدنیا می آرم اندازه فیل های هندوستان! چطوره؟
خانم برومند – پسر جون اینقدر شوخی نکن . این زندگی ته . آیندته !
کاوه – اگه نذارین با فریبا عروسی کنم می رم از این پنجره می پرم پایین ها !
آقای برومند – خودکشی هم غیر آدمیزاده ! این پنجره که تا کف حیاط یه متر بیشتر فاصله نداره !
کاوه – خب چهار دفعه از اینجا می پرم پایین اونوقت همه میگن از چهار متری پرید پایین .
آقای برومند – پسر تو کی آدم می شی؟
کاوه – زنم بدین آدم می شم .
همه خندیدن .
کاوه – اصلاً می دونین چیه ؟ من هم ژاله و هم ناهید دختر دائی و هم دختر عمه و هم فریبا رو می گیرم . چطوره؟ زن گرفتن واسه من مثل قرص آنتی بیوتیکه ! هر شش ساعت یکی . اینطوری خیلی زودتر بهبود پیدا می کنم . موافقین؟
بعد رو کرد به من و گفت :
-ا ! پس تو رو آوردم اینجا چیکار ؟ همه ش که دارم خودم حرف می زنم . تو هم یه چیزی بگو دیگه .
-حقیقت ش من صلاح نمی دونم تو با فریبا ازدواج کنی .
کاوه – قربون قدمت . خیلی ممنون . همون ساکت باشی بهتره . خودم از خودم دفاع می کنم . می ترسم اگه تو ازم دفاع کنی تا عصری شوهرم بدن و تا پس فردا دو تا شیکم هم زائیده باشم .
خانم برومند – چطور مگه بهزاد جون ؟
-کاوه باید ببینه که لیاقت فریبا رو داره یا نه ؟این دختر با این سن کم دست به فداکاری بزرگی زده ! لایق ستایشه !
کاوه – یعنی باید زن آقای ستایش بشه ؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم :
-هر کی با این همه بدبختی بسازه و از مادر مریضش نگهداری کنه ، آدم بزرگی یه !
چند سال با بدبختی هم درس خونده هم کار کرده و از مادرش نگهداری کرده . شما چه معیاری برای شناختن یه دختر خوب سراغ دارین ؟ این کافی نیست که یه دختر اونقدر اصالت داره که درسش رو ول کنه و یه کار نیمه وقت می گیره و از مادرش مواظبت می کنه ؟ این دختر امتحان خودش رو تو زندگی پس داده .
کاوه مثل برادر منه . اگه فریبا دختر خوبی نبود ازش دفاع نمی کردم . من که دلم نمی خواد کاوه بدبخت بشه .
در هر صورت از نظر من فریبا دختر صالحی یه .
خانم برومند –آخه بهزاد جون این دختر هیچ کسی رو نداره .
-منم کسی رو ندارم ! دلیل بدی آدمها نمی شه که !
مدتی به سکوت گذشت . بعدش پدر کاوه گفت :
-بهزاد جون ، ما رو حرف تو حساب می کنیم . بسیار خب . فقط اجازه بده که در این مورد یه مدت فکر کنیم و صلاح و مشورت کنیم . بعد نظر خودمون رو می گیم .
-خیلی ممنون جناب برومند . این رو هم بگم . بنظر من فریبا می تونه کاوه رو خوشبخت کنه . اگه من یه پسر داشتم ، حتماً فریبا رو براش می گرفتم .
نیم ساعت بعد با وجود اصرار زیاد برای ناهار ، خداحافظی کردیم و از خونه اومدیم بیرون .
کاوه – دستت درد نکنه بهزاد . انگار داره جور میشه . ولی حالا یه مشکل دیگه دارم .
-دیگه چته ؟
کاوه – حالا که درست فکر می کنم می بینم انگار فریبا رو هم زیاد نمی خوام .
-ا ! پسر ما رو مسخره کردی ؟ پس تو کی رو می خوای ؟ اصلاً معلوم هست ؟
کاوه – آره من تو رو می خوام . سالهاست که عاشق تو ام . سالهاست که این عشق رو تو دلم پنهون کردم . بهزاد عشق من ! بیا پیش بابام خواستگاری . تو دیده شناخته ای . بابام بهت نه نمی گه . بخدا بران زن خوبی می شم .
-مرده شورت رو ببرن !
چند دقیقه بعد رسیدیم خونه .
کاوه – بریم یه سر به فریبا بزنیم ،ببینیم چه خبره .
در زدیم و رفتیم بالا.
فریبا – سلام بهزاد خان . سلام کاوه خان .
-سلام از بنده س حالتون چطوره ؟
کاوه – سلام عرض کردم فریبا خانم . چطورین؟
فریبا – خیلی ممنون خوبم . بفرمایین تو . الان چایی می آرم . حاضره .
نشستیم و فریبا رفت تو آشپزخونه و یه دقیقه بعد با یه سینی چایی اومد بیرون .
-دستتون درد نکنه . ببخشید فریبا خانم . فرنوش اینجا زنگ نزده ؟
فریبا- نخیر زنگ نزده.
کاوه – ناهار که نخوردین؟
فریبا- نخیر. ولی یه چیزی واسه خودم درست کردم . اگه شمام ناهار نخوردین ، نیم ساعته براتون یه چیزی درست می کنم .
کاوه – نه خیلی ممنون . میرم از بیرون کباب می گیرم . خیلی می چسبه . فقط لطفاً یه سینی ای چیزی بیارین که کباب ها رو بذارم توش.
تا فریبا رفت تو آشپزخونه ، کاوه به من گفت :
-بهزاد جون تا من میرم غذا بگیرم ، از طرف من ازش خواستگاری کن.
-ا ! به من چه ! خودت مگه لالی؟
تا اومدم بهش بگم که من نمی تونم ، فریبا با یه سینی اومد بیرون و کاوه زودی رفت .
فریا اومد روی یه مبل اون طرف نشست . یه کم دست دست کردم بعدش گفتم :
-فریبا خانم ، یه سوالی ازتون دارم .
فریبا – بفرمایین .
-اگه یه نفر مثلاً کاوه بیاد خواستگاری تون ، نظرتون چیه ؟
سرخ شد و سرش رو انداخت پایین .
-ببخشید یه دفعه رفتم سر اصل مطلب. ناراحت شدین ؟
فریبا – نه خواهش می کنم . ولی برام خیلی غیر منتظره بود .
-حالا نظرتون چیه ؟
یه دفعه زد زیر گریه و گفت:
-آخه می دونین ؟ این چیزها رو پدر و مادر یه دختر ازش می پرسن .
-خدا رحمت کنه پدر و مادرتون رو ولی خب این چیزهارو برادر هم می تونه بپرسه . منم مثل برادر شما هستم دیگه . حالا خوب فکرهاتون رو بکنین بعد جواب بدین .
سرش رو دوباره انداخت پایین و ساکت شد . بعد که دید من منتظرم گفت :
-چی بهتون بگم بهزاد خان ؟ من عزادارم !
-می دونم ولی به قول معروف می خواستم مزه دهن شما رو بدونم .
یه مدت دیگه فکر کرد و بعد گفت :
-بهزاد خان این حرف خودتونه یا کاوه خان ؟
-حرف کاوه س . از من خواسته که نظر شما رو بپرسم .
فریبا – من فعلاً عزادارم بهزاد خان!
-البته من کاملاً درک می کنم . فقط کاوه می خواست بدونه که می تونه به ازدواج با شما امیدوار باشه یا نه . اگه جواب مثبت بهش بدین بقیه چیزها موکول می شه به بعد .
دوباره رفت تو فکر و بعد گفت :
-نمی دونم چی باید بگم . اصلاً موندم که چیکار باید بکنم . می دونید اگه بگم نه که ناسپاسی کردم . اگه بگم آره که ممکنه کاوه خان فکر کنن که بخاطر ثروت شونه . هر چند که الان هم خرج من گردن شونه !
-بخاطر همین هم از من خواسته ازتون سوال کنم .
فریبا- من باید چیکار کنم بهزاد خان ؟
-به قلب تون رجوع کنید . ببینین واقعاً کاوه رو دوست دارین ؟ بعد خیلی راحت فقط به من بگین آره یا نه . بقیه ش با من . حتی اگه جوابتون منفی هم باشه ، کاوه شما رو ول نمی کنه .
دوباره سرخ شد و سرش رو انداخت پایین . یه خرده بعد صبر کردم و گفتم :
-سکوت علامت رضاست . اگه جواب ندین و سکوت کنین معنیش اینه که کاوه رو دوست دارین . متوجه هستین فریبا خانم ؟
بازم سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت :
-پس با اجازتون وقتی کاوه اومد من بهش می گم که شما دوستش دارین و به ازدواج با اون راضی هستین . باشه ؟
بازم سکوت کرد .
-پس سکوت شما علامت رضایت تونه . خب بسلامتی مبارکه . امیدوارم به پای هم پیر بشین و خوشبخت .
این بار وقتی سرش رو بلند کرد . یه لبخند گوشه لبش بود .
یه ربع بعد کاوه برگشت . سینی کباب رو داد به فریبا و فریبا هم بدون اینکه سرش رو بلند کنه و تو چشمای کاوه نگاه کنه سینی رو گرفت و رفت تو آشپزخونه . کاوه اومد بغل من نشست و پرسید چی شد؟ آروم گفتم :
-جواب نه داد . خیلی هم ناراحت شد . گفت کاوه خان خجالت نمی کشن به یه دختر عزادار این حرف ها رو می زنن!
کاوه – آخ !آخ! جان تو اصلاً یادم نبود . حالا بخاطر اینکه بی موقع ازش خواستگاری کردم گفت نه؟ یعنی اگه بعداً خواستگاری کنم می گه آره ؟
-نه بابا . من خیلی باهاش صحبت کردم . اصلاً موافق نیست . انگار از تو خوشش نمی آد . تقصیر خودته از بس دلقک بازی در می آری اینطوری می شه دیگه!
کاوه – داری دروغ می گی مثل سگ! من خودم همه رو دست میندازم حالا تو می خوای به من کلک بزنی ؟
-اومدی تو رفتارش باهات خوب بود ؟
کاوه –آخ آخ! راست می گی . اصلاً نگاهم نکرد .
-حق داره طفلک . اینم قیافه س تو داری؟
کاوه – داری سر به سرم می ذاری ؟ برو بچه جون! حالا زوده تو بتونی منو فیلم کنی!
-نه به جان خودم . می گی نه برو از خودش بپرس. اما اگه کنف شدی ناراحت نشی ها !
کاوه – آخه قیافه من چه عیبی داره؟همه می گن قد بلندم و خوش تیپ و خوش قیافه ! نه ، تو بگو کجای صورتم ایراد داره ؟
-دماغ ت ! دماغ ت خیلی گنده س. تو ذوق می خوره ! مثل خرطوم فیل می مونه !
کاوه –ا ا ا…! چه خبره؟ چرا داد می زنی ؟ الان صدات می ره تو آشپزخونه!
آروم بهش گفتم :
-دماغت ناجوره کاوه جون . چند ساله می خوام بهت بگم اما روم نشده .
دستی به دماغش کشید و گفت:
-والله تا حالا همه بهم می گفتن دماغ خوش فرمی دارم ! حالا چطور فریبا ازش ایراد گرفته نمی دونم . این دماغ یه بند انگشت بیشتر نیست که ! تازه دماغ م نیست فوقش باشه شیش ماغه!
فریبا ایراد نگرفته . اون اصلاً از تو خوشش نمی آد . من خودم دارم بهت می گم .
کاوه – جون من شوخی می کنی ؟ برو گم شو ، من خودم همه رو دست میندازم !
-صحبت ها می کنی ها ؟ دزد حاضر ، بز حاضر! برو از خودش بپرس.
یه فکری کرد و گفت :
-چه عیبی داره این همه جراح پلاستیک تو این مملکت هست . می رم دماغم رو عمل می کنم . می گم بکنن ش اندازه یه فندق ! واسه بعدها هم بدرد می خوره.
-بعد ها ؟ مگه می خوای چند تا زن بگیر ؟ تازه اینطوری که فایده نداره ! دماغت رو که عمل کنی یه مشکل دیگه پیدا می شه !
کاوه – چه مشکلی؟ تو هم وقت گیر آوردی واسه شوخی ؟!
-دهنت!دهنت خیلی گشاده ! باید یه فکری هم به حال اون بکنی.
کاوه – پس یه دفعه بگو به ننه م بگم یه بار دیگه منو بزاد ! این دفعه قیافه م رو از رو کاتالوگ مارلون براندو سفارش بده ! قیافه س دیگه ! خدا داده .
-قربون خدا برم اما قیافه خوبی بهت نداده کاوه !
کاوه – اگه بفهمم سر بسرم گذاشتی بلایی به سرت بیارم که دستهات رو هوا راست بمونه بهزاد!
-فکر کردی باهات شوخی می کنم ؟ اگه من دروغ می گم ، چرا فریبا از تو آشپزخونه بیرون نمی آد ؟ اصلاً دلش نمی خواد اون قیافه بی ریختت رو ببینه ! باور کن کاوه ! خیلی ناراحته! یعنی می دونی ؟ این دماغ تو نصف اتاق رو گرفته اصلاً جا نیست ما بیاییم تو اتاق .
کاوه – نخیر ! حالا من شدم فرانکشتن! کجاست این آیینه ؟ نکنه صورتم امروز طوری شده باشه ؟ معقول قبلاً خوش قیافه بودم .! راست می گی ها ! چرا از آشپزخونه بیرون نمی آد ؟کباب رو که حاضری گرفتم !
-کاوه جون ، فکر دماغ باش . دماغ که نیست شصت ماغه . مثل خرطوم فیل می مونه .
کاوه – حالا تو هم وسط دعوا نرخ تعیین کن . خیلی خب می رم عملش می کنم وامونده رو .
بازم دست کشید به دماغش . باور نکرده بود .
کاوه – بخدا بهزاد اگه دروغ گفته باشی بیچاره ت می کنم ! گریه تو در می آرم !
-گم شو بابا . اصلاً به من چه مربوطه ! این تو ، این فریبا!
یه نگاهی تو چشمام کرد و گفت:
-آ…! مچت رو گرفتم ! ته چشمات خوشحاله . معلومه جواب مثبت داده !
برو پسرجون ، من قورباغه رو رنگ می کنم جای فولکس واگن می فروشم ! تو می خوای منو رنگ کنی ؟
-غلط کردی ! باورت شده بود .
کاوه – بجان تو از همون اول فهمیدم . نخواستم تو کنف بشی! گفتم بذار یه بار هم این سر به سر ما بذاره .
-برو خودتی ! من بودم می خواستم دماغم رو عمل کنم؟
کاوه- حرف زیادی نباشه ! بذار جلوی فرنوش خدمتت می رسم . حالا بگو ببینم چی شد ؟ چی گفت؟
-خیالت راحت . مبارکه ایشالله .
کاوه – خیال من از اولش راحت بود . خواستگاری دختر ملکه انگلیس برم، بهم نه نمی گه !! ملکه فرانسه بچگی هام رو دیده ، نشونم کرده واسه دختر کوچیکش!
-فرانسه ملکه نداره!
کاوه – چه می دونم ، از بس زیادن ، یادم نمی مونه ملکه کجا بوده ! حالا چرا فریبا بیرون نمی آد ؟
در همین وقت فریبا صدامون کرد . میز ناهار رو تو آشپزخونه چیده بود .
فریبا – ببخشید طول کشید . داشتم سالاد درست می کردم . بفرمایین تو آشپزخونه .
کاوه آروم به من گفت :
-من روم نمی شه باهاش رو برو بشم بهزاد . خجالت می کشم .
-خجالت نداره . فریبام مثل دختر ملکه انگلیس ! تو که خاطرخواه زیاد داری!
کاوه – حرف نزن! پاشو تو جلو برو من پشتت می آم .
من جلو رفتم . تا خواستم بگم مبارک باشه دیدم کاوه پشتم نیست . خندم گرفت به فریبا که سرش رو پایین انداخته بود گفتم :
-خجالت می کشه بیاد تو آشپزخونه !
فریبا آروم گفت :
-راستش بهزاد خان ، منم خجالت می کشم .
-لحظه شیرینی یه !
بعد کاوه رو صدا کردم .
-کاوه کاوه ! بیا دیگه . کباب یخ کرد !
فریبا – ببخشید بهزاد خان ، کباب نیست ! ساندویچ کالباس گرفتن کاوه خان .
-ساندویچ !! کاوه بیا ببینم!
کاوه از تو سالن گفت :
-شما بخورین ، سرد می شه . من اشتها ندارم . ببخشید یادم رفت گوجه بگیرم !
-چی سرد می شه ؟!کالباس سرد خدایی هست ! در ضمن گوجه تو ساندویچ ها هست !
کاوه – ساندویچ چیه ؟
-مرد حسابی تو رفتی کباب بگیری ، ساندویچ کالباس گرفتی ؟ تازه دنبال سیخ گوجه ش می گردی؟ عیبی نداره، خواستگاری کرده ، هول شده ! بیا تو خجالت نکش . دفعه اولش اینطوریه !
کاوه اومد تو آشپزخونه و در حالیکه سرش پایین بود گفت :
-من چطور ساندویچ گرفتم ؟
-تو ساندویچ نگرفتی ، بهت ساندویچ دادن !
فریبا – ساندویچ هم خوبه . بفرمایین.
هر سه سر میز نشستیم . کاوه ساکت بود .
-کاشکی زودتر برات خواستگاری کرده بودیم که تو یه خرده ساکت بشی!
فریبا و کاوه با خجالت خندیدن .
کاوه – بخشید فریبا خانم بی موقع خواستگاری کردم ها ! تو تموم زندگیم اومدم یه کار خوب بکنم ، اونم چی از آب در اومد ! از بس هول شده بودم ، موقعیت شما یادم رفت . راستش هنوز من نفهمیدم چطوری جای کباب ، ساندویچ گرفتم ؟!
-از بس سر به هوایی! عاشقی پسر مگه ؟
کاوه در حالیکه می خندید گفت :
-اگه عاشق نبودم که خواستگاری نمی کردم ! حرف ها می زنی ها !
فریبا با خنده سرش رو پایین انداخت .
کاوه – حالا می خواهین فریبا خانم ، این جریان امروز رو فراموش کنین ، من یه ماه دیگه می آم خواستگاری که شمام ناراحت نشین .
این حرف رو بقدری معصومانه گفت که فریبا سرش رو بلند کرد و تو چشمهای کاوه نگاه کرد و خندید . کاوه م خندید . منم خندیدم .
-نخیر لازم نکرده . همین خواستگاری رو فریبا خانم قبول کرد . می ترسم دفعه دیگه ساعت ۳ بعدازنصف شب بیای خواستگاری.
کاوه – مگه من خرم؟
-البته که نه ! دور از جون خره! یعنی دور از جون تو !
بلند شدم و ساندویچم رو برداشتم و گفتم :
-من ساندویچم رو می رم تو اتاق خودم می خورم . شما دو تا فعلاً خیلی حرفها دارین که به همدیگه بزنین.
هر دو شروع به تعارف کردن اما ته دلشون می خواست که تنها باشن .
خداحافظی کردم و رفتم پایین . تو دلم آرزو می کردم همیشه همدیگر رو دوست داشته باشن . شکر خدا که برنامه این دو نفر هم جور شد . خدا خدا می کردم که فرنوش منم امشب برام خبرهای خوبی بیاره .
در اتاقم رو که واز کردم دیدم یه نامه تو اتاق افتاده . تا برش داشتم ، بند دلم پاره شد . با دلشوره وازش کردم . نامه فرنوش بود
بهزاد ، عشق من سلام !
وقتی جادوگر پیر ، طلسمی درست می کنه ، رهایی ازش سخته .
ولی خوشحالم از اینکه این جادو در تو اثر نکرد و از این آزمایش سربلند بیرون اومدی. من امشب حرفهایی رو که مادر فاسدم پای تلفن به تو گفت شنیدم .
از تلفن دیگه گوش کردم .
فرار تو رو هم از ویلا دیدم . ممنون که چیزی رو به روم نیاوردی . از تو همین انتظار می رفت .
می دونم که تو پاکی بهزاد من . من از تو شرم دارم . دیگه خجالت می کشم که تو چشمات نگاه کنم .
ای کاش کنجکاو نشده بودم و دنبالتون نمی اومدم . ای کاش به اون تلفن لعنتی گوش نمی کردم . اگه چیزی نمی دونستم ، مهم نبود ولی حالا چرا .
وقتی مادر هرزه ای بخواد که عشق دخترش رو ، داماد آینده اش رو ، معشوق خودش بکنه ، دیگه برای آدم ها چی می مونه ؟ یه دختر چه جوری سرش رو جلوی مردش بلند کنه ؟ من شکستم بهزاد . در درونم چیزی شکست که سالها پیش ترک خورده بود.
بهزاد ، فرخ لقای تو ، توی قلعه سنگ بارون ، اسیر طلسم دیو موند!
این نامه رو نزدیک صبح برات نوشتم . تا صبح نخوابیدم و گریه کردم . بعدش اومدم دم خونت تا ببینمت . وقتی از خونه بیرون رفتی ، تصویر قشنگ و مردونه ت رو برای همیشه تو ذهنم جا دادم .
دوستت دارم بهزاد . خوشبختی من در این چند روز ، عشق تو بود .
من میرم بهزاد . می رم تا از خودم ، از سرنوشتم ، از خانواده گندم و از مادر پلیدم فرار کنم . می دونم که با شخصیت تر از اونی هستی که دنبالم بیای .
من احتیاج دارم که یه مدت تنها باشم و با خودم فکر کنم . این ضربه بزرگی برای روح یه دختره !
من نتونستم تحملش کنم بهزاد . اگه تونستم با خودم کنار بیام ، بر می گردم پیشت . بهزاد من غمگین تر از اونی هستم که بتونم بگم .
حالا می فهمم که اگه آدم یه پدر و مادر فقیر اما با آبرو داشته باشه ، چقدر با ارزشه .
دنبالم نگرد عزیزم . تو همیشه مرد منی . برای همیشه دوستت دارم بهزاد و منو ببخش.
می دونم در حق تو ظلم شده اما دل تو مثل دریاست . زلال و پاک و بزرگ .
اگه جسمم پیش تو نیست ، روحم ماله توئه .
می دونم غرور و منش ت والاتر از این حرفهاست . اما ازت می خوام که برای رفتنم نه گریه کنی و نه ناراحت بشی. شاید برگردم . نمی دونم . فعلاً هیچی نمی دونم.
بهزاد ، وقتی به قطرات بارون نگاه می کنم که از آسمون پایین می آن و روی زمین رو می پوشونن به یاد تو می افتم که برام تکیه گاه بودی .
اون وقت دلم می خواد تو کوچه ها راه بیفتم و دنبالت بگردم تا مثل اون شب ، تو بارون و سرما ازم حمایت کنی .
فرنوش
نامه رو یکبار بیشتر نخوندم . یعنی احتیاجی نبود .
همون که دستم بهش خورد . تمام غمهای فرنوش ، همه زجری که از فهمیدن جریان کشیده بود و شوکی که بهش وارد شده بود ، از پوست انگشتهام گذشت و تا ته قلبم رو سوزوند . رفتم ته اتاقم نشستم و مثل همیشه که بدبختی ها سرم هوار می شد ، زانوهام رو بغل کردم و رفتن فرنوشم رو نگاه کردم !
تا خوشبختی چقدر فاسله داشتم ؟ دو تا خونه ؟ سه تا خونه ؟
الان چی؟ مثل بازی مارو پله !
تو یه زمان کم ، تاس زندگی دو تا نردبون جلوم گذاشته بود و برده بودم بالا ! اما وقتی که داشتم بازی رو می بردم ، یه مار خوش خط و خال ، آروم خزیده بود زیر پام و نیشم زده بود !
حالا کجا بودم ؟ اول بازی! این وقت ها همیشه خوابم می گرفت ، حالا چرا نمی گیره! دیدم که تو آسمون هام . خیلی بالا . سوار یه سرسره و دارم به طرف زمین سر می خورم اما هر بار که به زمین نزدیک می شم ابرهای زیر سرسره میرن کنار و باز می بینم بالای سرسره سرجای اولم هستم ! حالم از هر چی سرسره و سرخوردن بود هم می خورد.
آدم اگر قرار باشه یه چیزی رو دوباره تکرار کن ، عزا می گیره ! مثل تجدیدی تو یه درس ! یه دیازپام ۱۰ تو خونه داشتم . بعد از خوندن نامه ، خورده بودمش اما خوابم نمی اومد . نشسته بودم . کارت های عروسی مون رو می نوشتم! پنجاه تا کارت من ، پنجاه تا کارت فرنوش! اما من که کسی رو نداشتم دعوت کنم . نه فامیلی ، نه کسی ، غیر از چند تا از بچه های دانشکده .
بیست تا کارت من ، هشتاد تا فرنوش.
اونم که کسی رو نداشت . یه مشت درب و داغون . خب دوستهای دانشکده ش هستن .
بیست تا کارت من ، پنجاه تا فرنوش.
باید همون طوری که سرم می خورم ، کارت ها رو بنویسم . دستم خط می خوره .
آقای هدایت حتماً باید باشه . هم خودش ، هم یاسمین و هم علی .
اما یاسمین و علی که مردن ، چه جوری می خوان بیان عروسی؟
حتما یکی می ره دنبالشون ! ساز آقای هدایت رو چیکار کنم ؟ اگه بخواد تو عروسی من ، برام ساز بزنه چی ؟ سیم سازش پاره شد ! سیم ساز چنده ؟ اصلاً چند تا هست ؟
پونزده تا کارت من ، چهل تا فرنوش.
عروسی رو کجا بگیریم ؟ صندلی ها رو چرا چیدن زیر بارون و وسط خیابون ! ماشین می آد می زنه به هدایت !
چرا کفش پای خودم نیست ؟! فرنوش هم داره روی پاکت یه کارت رو می نویسه.
بعد به من نشونش می ده و می پرسه ، چطوره ؟ خوش خطه؟!
آقای فولاد زره دیو و بانو! از پذیرفتن اطفال معذوریم !
نادر یه گوشه نشسته و گریه می کنه و می گه منم می خوام بیام !
ده تا کارت من ، بیست تا فرنوش.
کاوه می گه غذا تموم شده . فقط ساندویچ دارن! عروسی تون ساندویچه ! فریبا می گه تموم میوه ها گندیده ! فقط گوجه فرنگی مونده ! همه رو چیدم رو میزها ! دوباره دستم خط خورد. خدمت بهرام خان و خانواده .
پنج تا کارت من ، ده تا فرنوش!
مادر فرنوش رو صندلی زیر بارون ، وسط خیابون نشسته . داره با ملی حرف می زنه و گوجه فرنگی می خوره ! یه لباس خواب قرمز پوشیده ، تو سرما!
تا منو می بینه بهم می خنده و می گه پسر جون تو نه خونه داری و نه ماشین و نه زندگی ! بیا پیش خودم همه اینا رو برات می خرم ! دوباره می خنده !
فرنوش حرف هاش رو شنیده . ساندویچش رو برداشته داره می ره !
بر می گرده به من می گه بازی نمی کنم . برات ساندویچ مرغ آوردم ، دوست داری؟
یه کارت من ، هیچی کارت فرنوش!
خدمت آقای بهزاده تک و تنها!
کارت ها از اون بالا ریختن پایین . هنوز دارم سر می خورم .
کاوه داره با دست دماغش رو اندازه می گیره! یاسمین داره آواز می خونه و علی داره خودش رو می کشه !
فریبا لباس سیاه پوشیده و بالای سر قبر مادرش گریه می کنه و خودم دارم دنبال کفش هام می گردم که برم دنبال فرنوش.
با صدای یه چیزی از خواب پریدم . نمی فهمیدم چه وقتی یه و چی شده . بین خواب و بیداری بودم . همونطور که زانوهام رو بغل کرده بودم ، خوابم برده بود .
دوباره صدا اومد . یکی داشت محکم در می زد و منو صدا می کرد.
تمام تنم خشک شده بود . یاد خوابی که دیدم افتادم . دور و برم کارتی نبود ! بازم در زدن . صدای کاوه می اومد که اسم منو صدا می کرد . هر جوری بود بلند شدم و در رو باز کردم .
کاوه – کجایی پسر؟ شاقالوس گرفتم! چرا در رو وا نمی کنی ؟! چته!
نگاهش کردم . برگشتم ته اتاق و نامه فرنوش رو ورداشتم و تاکردم و گذاشتم لای یه کتاب.
کاوه – بیا بشین ببینم . چرا در رو وا نمی کنی ؟! از دیشب تا حالا سه بار اومدم در خونه ت.
دوباره سر جام نشستم .
کاوه – بهزاد !! با توأم . چی شده ؟چرا قیافه ت اینجوریه؟!
اصلاً دلم نمی خواست حرف بزنم . کاوه همونطور واستاده بود و منو نگاه می کرد .
-ساعت چنده ؟
کاوه- چهار بعداز ظهر . چی شده بهزاد ؟!
سرم رو گذاشتم رو زانوهام . کاوه که خیلی نگران شده بود ، اومد پیشم نشست .
کاوه- نمی خوای با رفیقت حرف بزنی ؟!
سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم . چنگ زد تو موهام و بغلم کرد و گفت :
-لامسب اینطوری نیگام نکن . جیگرم آتیش گرفت ! چی شده ؟ دلم ترکید! بگو دیگه !
-یعنی بازم خورشید در اومده ؟
کاوه –هذیون می گی ؟ ببینم تب داری که !
دست گذاشت رو پیشونیم .
کاوه – پاشو بریم دکتر . دیشب این وامونده بخاری رو روشن نکردی ، چائیدی ! آخه من نمی فهمم صرفه جویی چقدر؟ آدم عاقل زمستون ، تو نفت هم صرفه جویی می کنه ؟ بلند شو بریم . چرک می زنه اون یه کلیه تم می گنده ! پاشو دیگه .
نگاهش کردم و آروم گفتم:
-همیشه فکر می کردم اگه یه روز فرنوش من نباشه ، دیگه برام صبح نمی شه !
کاوه – فرنوش نباشه ؟! مگه قرار بوده فرنوش بیاد اینجا؟ نکنه دعواتون شده ؟
بلند شو خجالت بکش ، پسر خرس گنده ! حالا تازه اول شه ! ترسیدم ها ! فکر کردم چی شده!
حالا حالا ها با هم دعوا دارین ، کتک کاری دارین! قهر دارین ،آشتی دارین ، همدیگرو می زنین، زندان می رین ، دادگاه می رین ، همدیگرو می کشین ! طلاق می گیرین ، طلاق می دین! چشم ندارین همدیگرو ببینین !سایه همدیگرو با تیر می زنین، از هم جدا می شین !اینا همه شیرینی زندگی یه! حالا ببین تلخی زندگی چیه!!
اینا رو گفت ، بخاری رو هم روشن کرد . وقتی برگشت و منو نگاه کرد با تعجب گفت :
-درست حرف بزن بگو ببینم چی شده ؟ انگار موضوع جدی یه!
چشم هام رو بستم و گفتم :
-فرنوش من رفت .
کاوه – رفت؟ یعنی چی ؟کجا رفت؟
-کاوه ، ازم هیچی نپرس . نه چیزیه که بتونم برات بگم و نه حوصله حرف زدن دارم .
کاوه – خیلی خب . تو الان کلافه ای . یه خورده آروم باش . بعد بذار آبجوش بیاد یه چایی دم کنم بعد برام تعریف کن .
نگاهش کردم و دوباره چشمهام رو بستم . اونم ساکت شد .
یه ده دقیقه ، یه ربعی که گذشت گفت :
-پاشو بهزاد جون . پاشو برو یه دوش بگیر حالت سر جاش می آد . پاشو اعصابت خرابه!
بزور بلندم کرد . با اکراه بلند شدم . وقتی داشتم بطرف حموم می رفتم ، برگشتم و بهش گفتم :
-کاش از اول به حرف تو گوش نکرده بودم ! همه چیز خراب شد کاوه .
کاوه – من نوکرتم . همه چیز درست می شه . چیزی نشده که ! تو برو یه دوش بگیر، بعد بیا با هم حرف می زنیم . برو فدات شم . برو زود برگرد.
راست می گفت کاوه . دوش آب سرد ، تو زمستون عالیه ! پدر اعصاب رو در آره ! وقتی از حموم اومدم بیرون ، کمی حالم بهتر بود . حداقل افکارم قاطی پاتی نبود .
وقتی برگشتم تو اتاق ، دیگه کاوه همه چیز رو فهمیده بود .
کاوه – لامسب ! چرا زودتر به من نگفتی؟
نگاهش کردم .
کاوه – نامه رو خوندم . نمی خواد از من پنهون کاری کنی !
-تو حق نداشتی اون نامه رو بخونی.
کاوه – حداقل زودتر می گفتی یه خاکی تو سرمون می کردیم!
-چی رو بگم ؟ بگم مادر کسی که دوستش دارم بهم نظر داره؟
کاوه – پشت سر الهه عصمت و طهارت که نمی خواستی حرف بزنی ! می خواستی جریان یه زن دگوری رو تعریف کنی . حالا خوبه که نگفتی؟
-بخاطر فرنوش بود . نمی خواستم اسرارش رو کسی بفهمه .
کاوه – به فرنوش چه ربطی داشت ؟ یکی دیگه خرابه . به اون چه ؟ تازه! کوی رسوایی یه این زنیکه رو تو پاچنار و پامنار هم زدن ! کجای کاری؟
این عفریته خانم تا می تونه تو ایران جوونا رو قر می زنه ! کم که می آره ، می ره سراغ جوجه خروس ماشینی ! یعنی می ره بقیه کثافتکاری هاشو تو خارج می کنه !
ولی انگار این دفعه چشمش به تو جوجه خروس رسمی افتاده !
ای دل غافل! فکر همه چیزش رو می کردم ، الا این یکی !
-از این جریان نباید کسی با خبر بشه ، فهمیدی کاوه !
کاوه – آره بابا ، خیالت راحت . ساندویچت رو هم که نخوردی . پاشو یه چیزی بذار دهن ت ضعف می گیردت ها !
این وامونده هم که جوش نمی آد یه چایی دم کنم با نون پنیری ، چیزی بدم بخوری.
-اشتها ندارم ولش کن !
کاوه – حالا می خوای چیکار کنی ؟ نمی خوای بری دنبالش؟
-مگه نامه رو نخوندی ؟ فرنوش نمی خواد منو ببینه . حداقل فعلاً.
کاوه- راست می گی ، درست هم نیست که فعلاً بری سراغش . تف به گور پدر هر چی مادر ….لگوری یه!
-کاوه !!چته؟!
کاوه – چیه ؟ بازم ازش طرفداری می کنی ؟ صابونش هم که به تنت خورد این زن !
-من احترام فرنوش رو نگه می دارم .
کاوه – فرنوش خودش هم به ننه ش فحش داده!
جوابش رو ندادم . بلند شد و چایی دم کرد و از تو سطل نون ، کمی نون در آورد و گذاشت تو سینی و گفت :
-حالا خودت رو زیاد ناراحت نکن . به امید خدا چند روزی که بگذره ، فرنوش آروم می شه و بر می گرده پیشت . خودش هم تو نامه نوشته . همه چیز درست می شه .
-اگه فریبا سراغ فرنوش رو گرفت . بهش بگو مادر و پدرش جلوش رو گرفتن نمی ذارن بیاد پیش بهزاد . فهمیدی کاوه . چیز دیگه ای نگو.
اون روز دیگه با کاوه حرف نزدم . طفلک یه یه ساعتی نشست ، وقتی دید که دیگه جوابش رو نمی دم بلند شد و با ناراحتی رفت
نوار فرنوش رو گذاشتم و نشستم به گوش دادن.
قرار بود چقدر انتظار رو تحمل کنم ؟ یه روز ، دو روز، یه هفته ، یه ماه ، دو ماه ، یه سال ، دو سال؟!
راستی هر روز چند دقیقه است ؟ این همه ساعت توی دنیا ، به چه دردی می خورن؟که فقط به ما بگن چطوری داره عمرمون می گذره و تلف می شه ؟! اگه ندونیم بهتر نیست ؟
کاش بجای کلیه م ، قلبم رو به کاوه می دادم . حداقل اینکه دیگه نمی تونستم به کسی بدمش !
امروز هم یه روز دیگه س مثل دیروز .
خورشید همونطور طلوع کرد که دیروز کرد ! همونطور هم غروب کرد که دیروز کرد ! تا ببینیم فردا چی می شه . شاید اصلاً طلوع نکرد .
تو اتاقم یه مگس همراه من زندانی شده بود . انگار وقتی در وار بوده اومده تو و اینجا اسیر شده ، مثل خود من . شیرینی ای ، چیزی هم نیست که بشینه روش !
نمی دونم مگس هام عاشق می شن؟! جفت اون هام ولشون می کنه و بره ؟
کاوه سه بار اومد سراغم . در رو واز نکردم . دلم می خواست تنها باشم .
یه تیکه نون ، ته سطل نون مونده بود . خوردمش .
راستی وقتی شیرین نبود ، فرهاد چیکار می کرد ؟ یه ضرب تیشه به کوه می زده؟!
مجنون چی ؟ اونم وقتی لیلی نبوده ، همین جور تو بیابون ها ول می گشته یا به کارهای دیگه ش هم می رسیده ؟
امروز چه روزی یه ؟ چند شنبه س؟
یه بند انگشت خاک تو اتاق نشسته ! این عقربه ساعت هم که انگار خسته نمی شه ! همین جور دور خودش می چرخه !
مگسه دیگه خسته شده . پرواز نمی کنه . یه جا نشسته ! مثل خود من !
براش ته نون خرده ها رو ریختم . دلش خواست ، بخوره نمیره !
راستی چه چیزی ما آدم ها رو به فردا امیدوار می کنه ؟ مگه همه روزها مثل هم نیست ؟
پس چی باعث می شه که منتظر فردا بشینیم؟
آدم با آب خالی هم می تونه زندگی کنه ! مثل خود من
این یکی دو روزه یکی می آد هی در می زنه و اسم منو صدا می کنه . صداش که آشناس ! هوا تاریکه . خورشید داره کلک می زنه ! می خواد بگه که یعنی من در نیومدم !
ولی دروغ می گه ! در اومده، اما رفته پشت ابرها قایم شده .
خاک و کثافت همه جا رو گرفته !
اون قدیم ها ، وقتی هنوز فرنوش نیومده بود ، موقع تنهایی چیکار می کردم ؟
****
امروز مگسه مرد . طاقتش همین قدر بود .
بازم در می زنن .
نوار فرنوش خراب شد .
می گن که خورشید بره ، دیگه بر نمی گرده ! همه دارن حسابی نگاهش می کنن .
خورشید مرده یا ماه ؟ می گن خورشید زنه ، ماه مرده . از کجا فهمیدن ؟
می گن یه روز با هم دعواشون شده . خورشید با نورش زده یه چشم ماه رو کور کرده ! واسه همین ماه یه چشم بیشتر نداره .
چشمهام رو باز کردم . اتاق غریبه بود . رو تخت خوابیده بودم و یه مشت لوله بهم وصل بود . سرم رو که چرخوندم ، کاوه رو دیدم که کنار تختم رو صندلی نشسته و داره به من نگاه می کنه . چشمهاش سرخ شده بود .
-اینجا کجاست؟
کاوه – اون دنیا! اینجا یه بیمارستان اول دروازه جهنم !
-خب ؟
کاوه – هیچی دیگه . کسایی رو که می میرن اول می آرن اینجا ، درمونشون می کنن ، وقتی خوب خوب شدن، می فرستن شون تو جهنم !
-چرا اومدیم اینجا ؟ چی شده؟
کاوه – البته شما رو که نیاوردیم ،نعش تون رو با تخت روان آوردیم!
بعد جدی شد و گفت :
-بیچاره ضعف گرفته بودت !دیر رسیده بودم الان زیر دست مرده شور بودی !
-حالا که حالم بهتره . پاشو برگردم خونه ، لباس هام کجاست ؟
کاوه – بگیر بخواب ! این یه خرده جون رو با ضرب سرم کردن تو تن ت !
بدبخت داشتی می مردی! از وسط راه اون دنیا برت گردوندم !
-من باید برم خونه . ممکنه فرنوش بیاد . اگه من نباشم خیلی بد می شه !
کاوه – اولاً که فریبا خونه س ، دوماً فرنوش هم جسد تو رو که نمی خواد !
-پاشو کاوه . اگه منو دوست داری ، پرستار رو صدا کن این چیزها رواز تو دستم در بیاره وگرنه همه رو خودم می کشم بیرون ها !
کاوه قربونت برم ، اینطوری که نمی شه . باید دکتر اجازه بده . حالت هنوز درست سر جاش نیومده . آخه یه خرده فکر خودت باش . این چه برنامه ای که واسه خودت درست کردی ؟ سه چهار روزه که تپیدی تو اون اتاق گشنه و تشنه ! آخرش هم اینجوری باید برسونمت بیمارستان.
دنیا که به آخر نرسیده . فرنوش یه چند وقت رفته که فکر کنه . به امید خدا بر می گرده و همه چیز درست می شه . آخه تو نباید بخاطر یه همچین موضوعی خودت رو از بین ببری!
-برو پرستار رو صدا کن کاوه . دلم داره مثل سیر و سرکه می جوشه .
کاوه – بازم که داری حرف خودت رو می زنی !
-تو نمی فهمی من چی می گم . اگه فرنوش بر نگرده . همه چیزم رو باختم . فرنوش دنیای منه!
فرنوش تمام خلاء زندگی من رو پر کرد .
کاوه من بهت تگفته بودم . از روز اولی که دیده بودمش ، دلم رو بهش دادم .
حالا دیگه جونم به جونش بسته اس. چه جوری بهت بگم ؟ اگه تمام چیزهای دنیا یه طرف باشه و فرنوش یه طرف ، من فرنوش رو انتخاب می کنم !
حالا دیگه پاشو برو اجازه مرخصی م رو از دکتر بگیر . لباسهام رو هم بیار . پاشو دیگه دیر می شه .
کاوه – نمی دونم چی بگم . ولی از دیروز تا حالا مردیم و زنده شدیم تا تو چشم باز کردی .
حالا دوباره می خوای برگردی تو اون اتاق ، روز از نو روزی از نو !
دیروز کلید ساز آوردم در رو وار کرده ! هر چی در می زدیم که وا نمی کردی !
-داری چی می گی کاوه ؟! من دارم همه چیزم رو از دست می دم . آدمی که همیشه تو دهنی به تموم خواسته هاش زده ، آدمی که تا حالا دستش از همه جا و همه چیز کوتاه بوده ، آدمی که کم کم باور کرده بود که توی این دنیا هیچ حقی از هیچ چیز نداره ، یه دفعه می بینه که یه دختر ،خانم ،مهربون ، قشنگ ، دختری که گنده گنده هاش آرزشو دارن و گیرشون نمی آد ، یه دفعه ه طرفش می آد و بین این همه جوون پولدار اون رو انتخاب می کنه و دستش رو می گیره و از این همه بدبختی و تنهایی نجات می ده ، بعد بخاطر هوس یه مادر ، چی بگم ؟ ! هوس باز همه امید و زندگی و هستی ش رو که به این دختر بسته بوده ، یه دفعه از دست می ده ، دیگه زنده بودن یا نبودن براش فرقی نداره .
واسه فرنوش هیچ چیز مهم نبود . نه نداری من ، نه بی کسی من ، نه تنهایی من ! هیچ کدوم براش اهمیت نداشت .
دلم از این می سوزه که نتونستم باهاش حرف بزنم . یه تیکه کاغذ، همه چیز رو تموم کرد . من بعد از فرنوش هیچی نمی خوام .
حالا بلند شو برو تا اون روی سگم بالا نیومده ، لباس هام رو بیار .
اینو گفتم و با آن یکی دستم ، دو تا سرم رو محکم از دست دیگه م کشیدم بیرون که خون از دستهام وا شد و ریخت روی تخت .
کاوه – چیکار می کنی دیوونه ؟!! رگ دستت پاره می شه ! تو دیگه چه کله خری هستی ؟
پرید بیرون و یه دقیقه بعد با یه پرستار برگشت تو اتاق.
***
یه ساعت بعد خونه بودیم با دست پانسمان شده و یه مشت قرص ویتامین و از این جور چیزها . طفلک فریبا ، اتاقم رو تمیز و مرتب کرده بود .
جای منو گوشه اتاق انداخته بود که بخوابم .
تو تمام تنم احساس ضعف می کردم و تو قلبم احساس پوچی و بیهودگی.
فریبا که انتظار اومدن ما رو نداشت ، وقتی جریان رو از کاوه شنید خیلی ناراحت شد اما به من حق داد . وقتی لباسهام رو عوض کردم ، اومد تو اتاق و گفت :
-بهزاد خان تشریف می آوردین بالا . شما فعلاً احتیاج دارین که یه نفر پیش تون باشه . منم مثل خواهرتون ، چه فرقی می کنه ؟!
-خیلی ممنون فریبا خانم . خدا از خواهری کم تون نکنه اما دلم اینجاست . تو این اتاق! نمی دونم متوجه می شین ، یا نه ؟ اما باید اینجا باشم .
کاوه – الهی درد و بلای تو رفیق بخوره تو کاسه سر من ! آخه بگو ببینم اینجا به طبقه بالا چه فرقی می کنه ؟ فرنوش اگه بیاد و ببینه اینجا نیستی ، خب زنگ بالا رو می زنه !
-کاوه جون اصرار نکن . اگه می خوای من راحت باشم ، بذار همین جا بمونم .
طفلک کاوه هم از سر ناچاری دیگه چیزی نگفت .
فریبا من برم بالا یه سوپی ، چیزی درست کنم .
کاوه – دستتون درد نکنه این پسر باید تقویت بشه . خودش که انگار نه انگار تو این دنیاس.
نگاهش نکردم . وقتی فریبا خواست بره بیرون برگشت و گفت:
-راستی کاوه خان . شما که نبودین یه دختر خانم اومده بودن اینجا . گفتن ژاله دختر خاله تون هستن .
کاوه – ژاله؟ اینجا اومده چیکار؟
فریبا- گویا با شما کار مهمی داشته . آدرس اینجا رو مادرتون بهشون دادن . گویا نتونستن با موبایل تون تماس بگیرن .
کاوه موبایلش رو در آورد و شماره گرفت .
الو ، ژاله . سلام خوبی؟
-قربانت . خاله چطوره؟طوری شده ژاله؟
-نه بیرونم . چطور مگه؟
-خب بگو انگار خاموش بوده زنگ نزده.
-نه خبری ندارم . چند روزه که بی خبرم .
-خوش خبر باشی ، بگو دیگه .
-چی!!!
-کی!!!کی به تو گفت ؟!!!
در اتاق رو واز کرد و رفت بیرون . فریبا هم دنبالش رفت . یه ربع ، بیست دقیقه بعد کاوه تنهایی برگشت تو اتاق .
-چی شده کاوه ؟ چرا چشمات سرخه؟ طوری شده؟
کاوه – چیزی نیست .
-یعنی چی ؟ پس چرا ناراحتی؟ ژاله چی می گفت مگه ؟
کاوه – تو حالت خوب نیست . بگم ناراحت می شی.
-از این حال که هستم ، بدتر نمی شم . نترس بگو . بگو دلم شور می زنه .
کاوه – چیزی که به تو مربوطه باشه ،نیست .
-کاوه جون ، من اعصاب ندارم . رعشه تو تمام جونم افتاده ! بگو دیگه!
کاوه – پدر ژاله فوت کرده بابا ! به تو چه ارتباطی داره ؟
-ا ؟ چطور؟کی؟
کاوه – سکته کرده . دیشب .
-خدا رحمتش کنه . می خوای راه بیفتیم بریم خونه شون ؟ شاید کاری چیزی داشته باشن .
کاوه – هیچکس هم نه ، تو بری با این حال و روزت ، کارهاشون رو روبراه کنی !
-چطور یه دفعه اینقدر دلم شور افتاده؟ انگار یکی داره تو دلم رخت می شوره!
کاوه – چیزی نیست . مال ضعفی یه که داری. یه چیزی مقوی بخوری، درست می شه .
-تو چرا وسط تلفن از اتاق رفتی بیرون ؟
کاوه-وامونده این موبایل ، بعضی جاها کار نمی کنه . نقطه کور داره .
-حالا چیکار می خوای بکنی؟
کاوه- تا فریبا ناهار رو درست کنه، من یه سر می رم پیش ژاله . ببینم کاری ندارن .
-آره برو . از طرف منم تسلیت بگو . اگه کاری بود که از دست من بر می اومد ، خبرم کن .
کاوه- تو فعلاً استراحت کن . غذات رو هم خوب بخور تا من برگردم .
نزدیک ظهر کاوه برگشت . نشسته بودم و به گردنبندی که فرنوش بهم یادگاری داده بود نگاه می کردم .
کاوه – سلام . چیزی خوردی؟
-چی شد؟چطور بودن ژاله اینا؟خیلی ناراحت بودن؟چیکار می کردن؟
کاوه- نه من که رسیدم دیدم همه شون نوار گذاشتن دارن می رقصن ! بعدش هم قرار شد شب همگی برن شهر بازی!
یه آن مات نگاهش کردم .
کاوه – خب ناراحت بودن دیگه ! داشتن گریه می کردن چه سوالی یه می کنی! ناهار خوردی؟
-نه اشتها ندارم .
کاوه – فریبا نیومده پائین؟
-نه مزاحمش نشو . اونم کار داره دیگه .
کاوه – اون چیه تو دستت ؟
-یادگاری . یادگاری فرنوش.
کاوه – برم ببینم چرا برات ناهار نیاورده .
اینو گفت و رفت . یه ربع با یه سینی غذا برگشت پائین و گفت :
-فریبا عذر خواهی کرد و گفت چون سرش درد می کنه نمی آد پائین !
-چی شده؟ چرا سرش درد می کنه؟
کاوه- والله هنوز به درستی علت سردرد رو نتونستن پیدا کنن . بعضی از محققین عقیده دارن که یکی از علل سر درد ، غلظت خون می تونه باشه . بعضی از دانشمندان ریشه سر درد رو مسایل عصبی می دونن . بعضی از پزشک ها معتقدند که سردردهای پی در پی وجود یه تومور در مغز رو نشون می ده . در علم پزشکی ثابت شده که …
-این چرت و پرت ها چیه می گی ؟ فریبا چه شه ؟؟!
کاوه – نظر شخصی من اینه که یه آسپرین بخوره و بخوابه . بهتر از اینه که دنبال ریشه های سردرد بگرده! حالا بیا این سوپ رو بخور ، ایشالله درس ت که تموم شد خودت علل سر درد رو یاد می گیری ! مرغش رو هم باید بخوری که جون بگیری.
-خودم بلدم . یکی از علت هاش اینه که آدم با تو حرف بزنه !
به اصرار کاوه یه خرده سوپ خوردم . چند تا لقمه که کاوه گرفته بود . بزور از گلو دادم پائین .
کاوه – آفرین پسر خوب! این مرغ و که خوردی ، مادر همون تخم مرغ هاست که می خوری ! اگه یه خروس هم گیر بیاری و بخوری ، یه خونواده کامل رو خوردی !
-حوصله خندیدن ندارم ، اینقدر حرف نزن .
بگو ببینم چطور یه دفعه شوهر خاله ات مرد ؟ اون که مشکلی نداشت ! چند سالش بود؟
کاوه – شصت و چهار پنج سالش بود بیچاره! گویا چند وقت پیش عاشق یه دختر ۱۸ ساله می شه . دختره یه روز می ذاره و می ره .اونم شبونه سکته می کنه!
-خفه شی ایشالله که هر چی می کشم از دست تو می کشم !
کاوه – خیلی ناراحت شدی که شوهر خاله م مرده؟ کاشکی تو زنده بودنش این محبت رو نشون می دادی که حداقل خودش بفهمه و یه خونه ای ، ماشینی ، چیزی به نامت کنه ! شوهر خاله منه ، تو ناراحت شدی که مرده؟ خاله م عین خیالش نیست!
-من واسه اون ناراحت نیستم ، یعنی هستم . بلاخره یه انسان بوده که مرده!
کاوه – بلاخره ناراحتی یا نه ؟ تازه ، زیاد هم انسان نبود ! جوونی هاش دست بزن داشته ! خاله م رو هر شب کتک می زده ! اصلاً خوب شد مرد! بچه که بودم ، یه بار منو دعوا کرد !
-دلم برای این فریبا می سوزه که پس فردا که زن تو شد باید چه مجنونی رو تحمل بکنه !
کاوه –خیلی غیر قابل تحملم ؟از نظر پزشکی ….
-مرده شور تو و نظریات پزشکی تو رو ببره ! پاشو بریم یه سر به آقای هدایت بزنیم . چند روزه ازش بی خبرم . دفعه آخر که دیدمش حال و روز خوبی نداشت .
بلند شدیم و با ماشین کاوه به خونه آقای هدایت رفتیم . اما هر چی در زدیم کسی جواب نداد .
-دیدی کاوه بی خودی دلم شور نمی زد ! حتماً یه اتفاقی برای بدبخت افتاده !
کاوه – بابا تو چرا اینقدر فکرت به راه های بد می ره ؟ شاید رفته نون بخره . ده دقیقه یه ربع دیگه بر می گرده .
-گوش کن کاوه !طلا پشت در اومده . ببین داره صدا می کنه !
کاوه – خب گوش کن ببین چی می گه ! بپرس آقای هدایت حالش چطوره؟ازش سوال کن کجا رفته ؟
-حقا که آقا گاوه ای ! این حیوون وقتی ناله می کنه ، حتما اتفاقی واسه آقای هدایت افتاده !
کاوه – برو کنار تا من بهت بگم .
منو کنار زد و خودش اومد جلو در ، جای من و گفت :
-خانم طلا!سلام ، روز بخیر! من دکتر واتسون معاون کارآگاه شرلوک هلمز هستم . آقای هلمز میل دارن بدونن که آقای هدایت این وقت روز کجا هستن ؟
خواهش می کنم به این سوال پاسخ روشنی بدین !
هولش دادم کنار و گفتم :
-خیلی لوسی کاوه ! حالا وقت شوخی یه !
کاوه – تو چرا اینقدر بد بینی ؟ بیا بریم یه چیزی بخوریم . نیم ساعت دیگه برگردیم ، آقای هدایت هم اومده .
-یعنی می گی طوری نشده ؟
کاوه – حالا چون شوهر خاله من سکته کرده ، تمام پیرمردهای دنیا هم سکته کردن ؟ بیا بریم یه شیرموزبهت بدم شاید افاقه کنه و دلشورت از بین بره !
سواره ماشین شدیم و دو تا خیابون اون طرف تر ، جلوی یه آبمیوه فروشی واستادیم و رفتیم تو نشستیم و کاوه سفارش آبمیوه داد و بعد گفت : -می دونی چی می خواستم بهت بگم ؟
نگاهش کردم .
کاوه – دختره بود همسایه ما اسمش سیما بود ؟ همون که روبروی خونه ما خونه شون بود ؟
-نمی شناسم .
کاوه –چطور نمی شناسی؟چشم و ابروی روشنی داشت ؟ تو ازش خوشت اومده بودها؟!
چپ چپ نگاهش کردم .
کاوه – تو رو خدا اینجوری نگام نکن . اختیارم رو از دست می دم ! دلم ضعف می ره !
-گم شو !
کاوه – چطور یادت نمی آد ؟یه سال پیش که دیده بودیش ، آب از لب و لوچه ات راه افتاده بود !
-اولاً که یادم نمی آد . ثانیاً من این دختر رو که می گی ندیدم و ازش هم خوشم نیومده .
حالا منظورت چیه ؟
کاوه – هیچی . می خواستم بگم که اونم از تو خوشش نیومده ! یعنی به ژاله ما گفته که من از این پسره بهزاد خوشم نمی آد !
-آبمیوه ت رو بخور بریم که حوصله این چرت و پرت ها رو ندارم .
کاوه – بشین بابا ! بذار یه ساعت بگذره بعد بریم .
-پس دری وری نگو!
کاوه – جدی می گم بهزاد !این سیما رو تو دیدی . دختر قشنگیه . چند وقت پیش یه جوری به ژاله حالی کرده بود که از تو خوشش می آد . گفته اگه یه جوونی با مشخصات تو بیاد خواستگاریش ، بهش نه نمی گن .
جوابش رو ندادم.
کاوه – تازه! مهسا فرهت بود تو دانشگاه ؟ چند روز پیش که رفته بودم سری به بچه ها بزنم، سراغت رو می گرفت . از من می پرسید که بهزاد ازدواج کرده یا نه ؟
-پسر راه افتادی دوره واسه من جفت پیدا کنی ؟
کاوه – چیکار کنم ؟آدم ترشیده رو باید یه جوری به ناف یکی ببندیم بره دیگه ! حالا سیما نشد ، مهسا ! مهسا نشد زهره!زهره نشد مهستی ! مهستی نشد عزرائیل !
ساعتم رو نگاه کردم .
کاوه – بهزاد ، نظرت چیه ؟ یعنی مهسا رو که دیگه دیدی؟
-کاوه خری یا خودت رو به خریت می زنی ؟
کاوه – خر نیستم ، خودم رو به خریت می زنم .
-پاشو بریم دیگه .
کاوه – زوده بابا یه خرده دندون رو جیگر بذار.
-آخه دلم خیلی شور می زنه !
کاوه – ببین بهزاد ، می خوام باهات حرف بزنم .
-من حوصله ندارم کاوه .
کاوه – یعنی چی ؟ مگه می خوای کوه بکنی ؟ تو فقط گوش کن ببین چی می گم . از دستت ناراحت می شم ها !
-به درک !
کاوه – حالا گوش می دی ببینی چی می گم ؟
-بفرمائید !
کاوه – می گم بهزاد ، با این برنامه که تو و مادر فرنوش پیش اومده ، به نظر تو بازم صلاح هست که با فرنوش ازدواج کنی ؟یعنی فکر نمی کنی که فرنوش کار درستی کرده که ول کرده و رفته ؟ فکر نمی کنی که پس فردا که با هم ازدواج کردین ، دیگه تو نمی تونی تو روی مادرش نگاه کنی؟
-مگه من چیکار کردم که نتونم تو روی مادرش نگاه کنم ؟
کاوه – منظورم رو بدگفتم . یعنی اون نمی تونه تو چشمهای تو نگاه کنه . تازه فرنوش هم هیچوقت این موضوع یادش نمی ره . حالا که جریان علنی شده ، فرنوش بیچاره با چه رویی بیاد و زن تو بشه ؟اصلاً دیگه رغبت می کنه بگه یه همچین زنی مادرشه ؟ اگه این برنامه به گوش پدرش برسه چی ؟ می دونی چه خر تو خری می شه ؟
-اینا رو برای چی می گی کاوه ؟ فعلاً که فرنوش گذاشته و رفته و خبری ازش نیست . منم که کاری از دستم بر نمی آد . سرم به زندگی خودم گرمه . تموم شد رفت پی کارش.
کاوه – آهان ! منم همین رو می گم ! می گم اگه فکر فرنوش رو از سرت بیرون کنی ، بهتره . با این جریان که پیش اومده، این ازدواج صورت نگیره به صلاحه هر دوتونه .
-کاوه کلافه م کردی ! پاشو یه ساعت شد . بریم سراغ هدایت . پاشو . یادت رفته تا چند روز پیش چی می گفتی ؟ حالا داری چی می گی ؟ این نون رو تو توی دامن من گذاشتی ! من داشتم مثل آدم زندگی مو می کردم . اومدی و منو ورداشتی بردی در خونه فرنوش که اون جریان تصادف پیش اومد ! یادت رفته ؟
حالا نشستی برام داستان تعریف می کنی !
کاوه – من چه می دونستم که ننه ش می شنگه !
-حواست به حرف زدنت باشه کاوه .
کاوه – ببخشید ! من چه می دونستم که خانم ستایش دلی داره به زیبا به طراوت شکوفه های بهاری و گرمی یه استکان آبجوش!
چه می دونستم سر و گوشش مثل موج دریا ، تا تو رو می بینه به تلاطم در می آد ، یعنی می جنبه !
-می شه کاوه جون لال بشی و بلند شی بریم؟
پول آبمیوه رو دادم و راه افتادیم . چند دقیقه بعد رسیدیم به خونه آقای هدایت . پیاده شدیم و در زدیم . بازم خبری نشد . چند بار محکم در زدیم .
-دیدی حالا کاوه خان ؟ پس کجاست آقای هدایت ؟
کاوه – چه میدونم بابا؟ مگه دست من سپرده بودیش؟
دوبار صدای ناله طلا اومد . این دفعه علاوه بر ناله ، خودش رو هم می زد به در خونه !
-ببین این حیوون چیکار داره می کنه ؟
کاوه – انگار راست می گی ! حالا چیکار کنیم؟
-برو کنار ببینم .
کاوه – می خوای از در خونه مردم بری بالا ؟ یه نفر برسه اینجا نمی گه اینا اومدن دزدی ؟!ا !حداقل بذار من برم بالا ! چه جونی داری تو ! پناه بر خدا ، دو ساعت نیسا از بیمارستان مرخص شدی !
اومدم کنار . کاوه از در رفت بالا و پرید تو باغ و در رو واز کرد . تا من رفتم تو ، طلا زبون بسته اومد تو بغل من و بعد تد به طرف ساختمون حرکت کرد .
دیگه دلم گواهی داد که یه اتفاق بدی افتاده .
تا وارد ساختمون شدیم . بوی بدی به شاممون خورد . به طرف اتاق هدایت رفتیم . بو شدیدتر شد حیف ! کار از کار گذشته بود .
بیچاره پیرمرد ، وسط اتاق رو به قبله دراز کشیده بود و یه ملافه انداخته بود روی خودش و تا سینه اش کشیده بود بالا . بالش رو هم از زیر سرش برداشته بود .
چشمهاش بسته بود و چهره ش می خندید ! مثل این بود که داره یه خواب خوب می بینه ! طلا اومد پائین پای آقای هدایت نشست و پوزه اش رو گذاشت روی پای هدایت . کاوه اومد جلو و دست هدایت رو گرفت و برگشت به من نگاه کرد و یه سری تکون داد . بعد بلند شد و پنجره هارو واز کرد .
هوای اتاق عوض شد .
برگشتم به دیوار که نقاشی صورت یاسمین بهش بود نگاه کردم .
جای تابلو خالی بود اما رو طاقچه یه پاکت بود روش نوشته بود خدمت پسرم بهزاد . اومدم نشستم بالای سر آقای هدایت تو صورتش نگاه کردم . انگار به آرزوش رسیده بود .
خودش رو برای مردن آماده کرده بود . دستی به موهای سفیدش کشیدم که مثل برف بود . دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم .
-رفتی ؟ استاد ؟راحت شدی ؟ رفتی دیدن یاسمین و علی ؟
زدم زیر گریه :
-بلاخره بدبختی ها و سختی هات تموم شد !
بخواب پدر . ببخش که بلد نیستم ساز بزنم وگرنه آخرین قصه رو برات می گفتم ! پدر تازه می خواستم من برات قصه بگم . تازه می خواستم من برات درد و دل کنم . قصه زندگیم رو برات بگم .
اومده بودم بگم چطور فرنوشم منو گذاشته و رفته . اومده بودم بگم که چقدر غصه تو دلم تلنبار شده .
قصه زندگی تو گفتی و رفتی ؟ طاقت غم های منو نداشتی؟ باشه عیبی نداره من یه عمره که لال بودم ، بازم لال می شم . ولی این رسمش نبود استاد ! این رسمش نبود که منو یه دفعه تنها بذاری و بری.
اومده بودم پیشت که از دست این روزگار شکوه کنم . قرار نبود که من گریه کنم اما این اشک ها رو برای شما می ریزم استاد . برای زندگی یه از دست رفته ات . برای تنهایی ت . ببخش که نتونستم بهت سر بزنم . بخدا گرفتار بودم استاد . بخدا استاد هر بار که می اومدم پیشت ، دلم می خواست که بغلت کنم و زار زار گریه کنم . اما چه کنم که شرم ، مانعم می شد . خداحافظ پدر ، راحت بخواب .
سرم رو گذاشتم رو سینه ش و تلخ گریه کردم .
کاوه بلند شو بهزاد . خوب نیست بالا سر مرده گریه کنی . بلند شو کار داریم . باید برنامه هاش رو جور کنیم . بلند شو دیگه ! حالا حال خودت هم دوباره بد میشه !
بزور بلندم کرد . دولا شدم و صورت هدایت رو ماچ کردم .
کاوه – برو یه آبی به سر و صورتت بزن و بیا تا من یه زنگ به اورژانس تهران بزنم .
کاوه موبایلش رو در آورد و منم رفتم بیرون و صورتم رو شستم . وقتی برگشتم تازه یاد پاکت کنار آقای هدایت افتادم .
ملافه رو کشیدم رو صورت آقای هدایت و پاکت رو ورداشتم و وازش کردم .
بهزاد بابا جون سلام!
“دوباره بغض گلوم رو گرفت .”
الان که این نامه رو برات می نویسم حال جسمیم خوب نیست اما روحم خوشحاله . احساس مردن می کنم . واسه همین هم خوشحالم .
فکر نکنم که آفتاب فردا رو ببینم به امید خدا البته . شاید خدا بخواد و به دیدن عزیزهام برم .
اگه اومدی و دیدی که من مردم ، برام خوشحال باش نه ناراحت .
در این مدت کوتاه که با تو آشنا شدم ، عجیب بهت دل بستم . خودت میدونی چرا .
امشب خودم رو برای مردن آماده کردم . آخرین بار آهنگی رو که یاسمین و علی دوست داشتن ، با ساز زدم و ساز و نقاشی یاسمین و تمام عکس هام رو سوزوندم .
حال عجیبی دارم امشب ، هر جا چشم می اندازم ، یه لحظه صورت علی و یاسمین رو می بینم . خدا کنه که وقت دیدار رسیده باشه .
من تو این دنیا هیچ فامیل و قوم و خویشی ندارم ، فقط دلم برای این طلا زبون بسته نگرانه . اگه من طوریم شد این حیوون رو ببر و تو جنگلی جایی ولش کن . می مونه فقط تو .
تو همین پاکت یه وصیت نامه هست . نسخه دیگرش پیش یه وکیله که اسم و آدرسش رو برات نوشتم . ثلث هر چی دارم رو واسه تو گذاشتم .
پسرم این دنیا و پول هاش و هر چی که توش بود . به من که وفا نکرده ، امیدوارم برای تو اومد داشته باشه .
تکلیف بقیه اموالم رو هم معلوم کردم . بقیه ش رو بخشیدم که باهاش یه پرورشگاه حسابی بسازن .
امشب برگشتم و به زندگیم نگاه کردم . حالا ، در لحظه مرگ می فهمم که زندگی ارزش هیچی رو نداره . بخدا قسم !
خواهش که ازت دارم اینه که برام هیچ مراسمی نگیری .
دلم می خواد منم مثل بچه م علی به خاک سپرده بشم . یعنی کسی رو هم ندارم .
بهزاد ، من از بچگی آرزو داشتم که یه روزی پولدار بشم که شب ها سرگرسنه زمین نذارم . پولدار هم شدم اما ، همیشه
مثل ندارها زندگی کردم . نداری اون چیزهایی رو که آرزوش رو داشتم ! نداری عشق!
امیدوارم تو خوب زندگی کنی . یه جایی واسه طلا پیدا کن و اونجا ولش کن که هزار کیلو طلای این دنیا به پای محبت این حیوون زبون بسته نمی رسه .
دیگه حرفی واسه گفتن ندارم . ازت خداحافظی می کنم و تو رو به خدا می سپرم .
تا حالا مثل مرده بودم ، مثل یه زنده به گور ! ولی احساس می کنم که اگه خدا بخواد . از امشب به بعد زنده می شم و آزاد .
خدا کنه بتونم اون دنیا زن و بچه م رو ببینم .
خدانگهدار پسرم .
نامه که تموم شد رفتم بالا سرش و دولا شدم و دوباره بوسیدمش و گفتم :
-خدارحمتت کنه استاد !
کاوه در حالیکه نامه رو از من می گرفت پرسید :
-چرا بهش می گی استاد ؟
-برای اینکه استاد بود . استاد وفاداری! از وفا و مهر و محبتی که تو قلبش بود بگذریم ، تا حالا اسم استاد … رو نشنیدی ؟ همین آدم بود که اینجا خوابیده .
کاوه – چی می گی ؟ این استاد …. بود ؟ پس چرا خودش رو هدایت معرفی می کرد ؟
-نمی خواست کسی بشناسدش . نمی خواست خاطراتش براش زنده بشن . تا قبل از روزی که به من بربخوره ، خودش رو تو خودش گم و گور کرده بود .
کاوه – ای دل غافل ! کاش زودتر به من گفته بودی .
همونطور که نگاهم به استاد بود پرسیدم :
-اگه می گفتم چیکار می کردی؟
کاوه – می اومدم اون دستهاش رو ماچ می کردم . عجب پنجه ای داشت و چه چیزهایی ساخته بود ! یکی دو تا از آهنگ هاش رو تو یه صفحه قدیمی شنیده بودم .
چه روزگاری یه ! شنیده بودم یه خواننده زنی …
نذاشتم حرفش رو تموم کنه و گفتم :
-کاوه به اورژانس زنگ زدی ؟
کاوه – آره الان باید برسن . بذار این نامه رو بخونم ببینم چی نوشته ؟
تا کاوه نامه رو می خوند رفتم سراغ طلا . ناز و نوازشش کردم . زبون بسته از پایین پای استاد تکون نمی خورد !عجب وفایی !
کاوه – ا ا ا ….! بهزاد این خیلی آدم بوده ها ! خیلی مرد بوده !
می دونی ثلث این خونه و باغ چقدر می شه ؟ شاید حدود سیصد ، چهارصد میلیون تومن می شه !!
-آره اما باید دید که به من وفا می کنه ؟ به صاحبش که نکرد !
با موبایل کاوه یه زنگ به وکیل استاد زدیم .
اورژانس هم رسید و پس از معاینه ، علت مرگ رو ایست قلبی نوشت .
نیم ساعت بعدش ، وکیل استاد اومد و ترتیب کارها رو داد و همون روز جسد استاد رو به خاک سپردیم . بدون مراسم ، همونطور که خودش خواسته بود .
دفتر زندگی یه هنرمند بسته شد !
فرداش هم مأمورها با وکیل استاد اومدن و خونه رو مهر و موم کردن تا تکلیفش معلوم بشه . من و کاوه هم طلا رو برداشتیم و با یه وانت بردیمش و تو جنگل های شمال آزادش کردیم .
زبون بسته اولش از ما دل نمی کند و جدا نمی شد اما یه یه ساعتی که اونجا واستادیم تازه مفهوم آزادی رو فهمید و یه نگاهی به من کرد و آروم آروم ازمون دور شد و زد به جنگل !!
سه روز دیگه هم گذشت . خالی و سرد بدون خبری و بدون شادی !
فقط به انتظار …..
شش حرف و چهار نقطه! کلمه کوتاهی یه اما معنی ش رو شاید سالها طول بکشه تا بفهمی ! تو این کلمه شش حرفی ده ها کلمه وجود داره که تجربه کردن هر کدومشون دل شیر می خواد !تنهایی ، چشم براه بودن ، غم ، غصه ناامیدی ، شکنجه روحی ، افسردگی ، سرخوردگی ، پشیمونی ! بی خبری ، دلواپسی!
برای هر کدوم از این کلمات چند حرفی که خیلی راحت به زبون می آن و خیلی راحت روی کاغذ نوشته می شن ، باید زجر و سختی کرد تا معانی شون رو فهمید و درست درک شون کرد !
تو خودم بودم و کلمه انتظار رو بخش می کردم که صدای در اومد .
کاوه بود .
-سلام پسر حاج کمپانی !
-بیا تو ، سلام !
کاوه – منم بهزاد جون ! دوست قدیمی ات یادت نمی آد ؟ اون وقت ها که فقیر بودی و مرتب تخم مرغ می خوردی ، خیلی تحویلم می گرفتی !
-بیا تو خودت رو لوس نکن .
کاوه – یعنی حق داری . اگه منم شب می خوابیدم و صبح بلند می شدم و دست می ذاشتم رو پونصد میلیون تومن پول بی زبون . دیگه جواب سلام هیچکس رو نمی دادم .
نگاهش کردم و یه آه کشیدم .
کاوه – قربون اون آه ت برم که هر کدم الان چهار پنج هزار تومن قیمت شه ! آه نکش ! روزی کلی ضرر می کنی ها !
خندم گرفت .
-بیا تو پسر اینقدر دری وری نگو . بیا تو هوای اتاق رفت بیرون .
کاوه – فدای سرت ! پولداری دیگه ، پول بده ، هوا بخر ! دیگه دوره جیره بندی نفت و صرفه جویی و گدابازی هات گذشت عزیزم !
حالا یه دقیقه بیا بالا کارت دارم . اون ریش هات رو هم بزن . شدی عین افلاطون . البته موقعی که هشتاد و پنج سالش بود !
-بالا بیام چیکار ؟
کاوه – از طرف وکیل ت اومدن و می خوان باهات صحبت کنن .
-خب بهشون بگو بیان پایین .
کاوه – نمی شه بهزاد جون . این اتاق ماشالله اونقدر بزرگه که اولاً صدا به صدا نمی رسه ، ثانیاً ممکنه توش همدیگرو گم کنیم ! اتاق که نیست ! سالن کاخ مرمره!
مجبوری با کاوه رفتم بالا .
با فریبا احوالپرسی کردم که چشم افتاد به یه دختر قشنگ که روی مبل نشسته بود و تا ماها رو دید بلند شد و سلام کرد .
-سلام بفرمایید خواهش می کنم .
-خیلی ممنون . شما آقا بهزاد هستید ؟
-بله خودم هستم .
بعد برگشتم و به کاوه نگاه کردم که گفت :
-ایشون خانم بیتا پناهی هستند . دختر وکیل شما . یعنی وکیل شما پدر ایشون می شن .
-خب ؟
کاوه – قربون اون هوش و ذکاوتت برم که مثلاً شاگرد اول کلاسمون هستی ، ایشون تشریف آوردن کارهای شما رو درست کنن .
-کار منو درست کنن ؟ چرا پدرشون تشریف نیاوردن ؟
بیتا و فریبا یواش خندیدن .
کاوه – شما بهزاد جان یه چند دقیقه بشینید بعد خدمتتون عرض می کنم . الان صبحه و شما تازه سر از بالین برداشتین و کمی خلقتون تنگه !
بعد رو به بیتا کرد و گفت :
-ببخشید بیتا خانم . امروز تو خونه عسل نداشتیم اینه که ایشون رو هم نمیشه غیر از عسل با چیز دیگه ای خورد ! فریبا خانم لطفاً یه چایی شیرین بده به بهزاد جون تا من بپرم سر کوچه یه کوزه عسل بخرم و بیام !
فریبا رفتکه چایی بیاره . بیتا هم در حالیکه خنده ش رو قایم می کرد نشست رو مبل . منم یه چپ چپ به کاوه نگاه کردم و رو به مبل دیگه نشستم .
بیتا – آقا بهزاد تبریک می گم خدمتتون .
-ببخشید برای چی ؟
کمی هول شد و گفت :
-ببخشید ! خب قراره شما . یعنی …
کاوه به دادش رسید و گفت :
-یعنی منظور بیتا خانم اینه که با داشتن یه همچین دوستی مثل من به تو تبریک باید گفت !
فریبا با یه سینی چایی اومد تو .
کاوه – وردار ! وردار بهزاد جون یه چایی شیرین کن بخور !
فریبا اول به بیتا تعارف کرد و بعد به من و کاوه . یه کمی که گذشت بیتا گفت :
-من دانشجوی رشته حقوق هستم . در ضمن به پدرم هم در انجام کارها کمک می کنم .
-صحیح .
بیتا – من یه پیشنهاد براتون دارم .
نگاهش کردم .
بیتا – کسی پیدا شده که تمام اموالی که به شما می رسه رو می خواد . یعنی قیمت می ذارن و ارزیابی می کنن . بعد با پنج درصد کمتر از بهای اصلی ، مبلغ رو به شما پرداخت می کنن .
بازم نگاهش کردم .
بیتا – حالا من اومدم که نظر شما رو بدونم .
سرم رو انداختم پایین . دختره طفلک مستأصل شده بود که کاوه گفت :
-قربونت برم . اخم هاتو وا کن . خجالت نکش ! بزور که نمی خواهیم شوهرت بدیم . شرم و حیات رو بزار کنار واسه بعد که میری خونه بخت ! حالا فکرهات رو بکن و یه جواب بده !
بیتا سرش رو انداخت پایین و یواشکی خندید .
کاوه – این بهزاد ما خیلی خجالتی یه ، تو رو خدا ببخشید ! تقصیر خودمونه ! از بس که مواظبش بودیم و نذاشتیم رنگش رو آفتاب و مهتاب ببینه ، اینه که براش سخته با غریبه ها حرف بزنه !
بعد رو به من کرد و گفت :
-آ قربون حجب و حیات برم ، چادرت رو بکش رو صورتت دخترم نامحرم اینجا نشسته !
فریبا خنده ش گرفت و رفت تو آشپزخونه . بیتا هم ایندفعه بلند خندید.
نگاهی به کاوه کردم و گفتم :
-من نمی دونم . هر چی کاوه تصمیم بگیره تأئید منم هست .
اینو گفتم و بلند شدم و رفتم جلوی پنجره و بیرون رو نگاه کردم . چشمم به خیابون ، جلوی در اتاقم بود .
همه ساکت شدن . کاوه اومد پیشم و دستش رو گذاشت رو شونه م و ازم پرسید :
-کجا رو نگاه می کنی ؟
-دم در اتاق رو ! چشم انتظاری دارم ، می دونی که !
دستی به موهام کشید و برگشت پیش بقیه چند دقیقه بعد منم رفتم پیش شون و نشستم.
کاوه-بهزادجون به نظر من پیشنهاد خوبیه . البته من تو محاسبه و ارزیابی نظارت می کنم . حالا خودت می دونی .
-باشه موافقم .
بیتا –بفرمایید آقا بهزاد . اینا فتوکپی یه تمام اموال آقای … رلاستی حتماً می دونستید که ایشون کی بودند .
-بله می دونستم .
بیتا – می دونستم .
بیتا – گویا زندگی عجیبی داشتن ! تو اون باغ به اون بزرگی ، تک و تنها ! گویا خیلی هم بخودشون سخت می گرفتن زندگی رو .
-درست نیست که در مورد آدم ها بدون شناخت قضاوت کرد ! حتماً خبر دارین که در زمان حیات شون چه کمک هایی به چه جاهایی کردن !
بیتا – معذرت می خوام . حق با شماست . اما منظورم این بود که …
-ایشون یه هنرمند ، یه انسان وارسته و درد کشیده بودن . روحشون شاد .
ببخشید خانم پناهی . چه مدت این برنامه ها طول می کشه ؟
بیتا – دقیقاً نمی دونم . شاید حدود یک هفته ده روز .
-خوبه با من دیگه امری ندارید ؟
بیتا- عرضی نیست . احتمالاً چند جلسه باید با هم داشته باشیم . البته سعی می کنم عصرها بیام خدمتتون که روحیه شما مناسب باشه !
نگاهش کردم و گفتم :
-باید منو ببخشید . می دونم برخوردم خیلی بد بوده . عذر می خوام ازتون .
خندید و گفت :
-پولدارها زیاد نباید از کسی عذر خواهی کنن !
بهش نگاه کردم و گفتم :
-پولدارها
Nazkhaatoon.ir
ادامه دارد