رمان آنلاین یاسمین قسمت ۴

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون یاسمین

رمان آنلاین یاسمین قسمت ۴

نویسنده:م،مودب پور

داستانهای نازخاتون:

#یاسمین

#قسمت۴

 

پدر کاوه – پیشی؟

-منظورش گربه اس . داره به من میگه .

کاوه – مار و مور گوشت تنم رو بخوره اگه بشما نسبت گربه بدم .

بعد آروم زیر لبی گفت :

– جز سگ هیچ وصله ای به تو نمی چسبه !

همه شورع به خندیدن کردن و در محیط گرمی ، خوردن شام شروع شد . بعد از شام ، همه توی سالن جمع شدن و مشغول صحبت شدیم .

مادر کاوه – تو رو خدا تعارف نکنید . میوه پوست بکنید .

کاوه – بهزاد سیب دوست داره .

بهش چپ چپ نگاهش کردم و وقتی متوجه فرنوش شدم ، دیدم سرش رو پائین انداخته و می خنده . خودم هم خندم گرفت . منظور کاوه سیبهائی بود که برای فرنوش خریده بودم . چند دقیقه ای که گذشت ، فرنوش بلند شد و یه بشقاب میوه پوست کنده جلوی من گذاشت .

کاوه – خدا شانس بده ! از کرخه تا کره مریخ .

-خیلی ممنون فرنوش خانم .

کاوه – بهزاد جان ، همون خانم ستایش می گفتی بهتر نبود ؟

خیس عرق شدم . بهش چشم غره رفتم .

کاوه – چپ چپ نگاه نکن . به فرنوش خانم هم می گم تو رو آقای فرهنگ صدا کنه !

دوباره همه خندیدند .

پدر کاوه – کاوه یه دقیقه آروم نگیری ها !

کاوه – هپتا !

ژاله – هپتا یعنی چی ؟

کاوه – یعنی ابدا ، یعنی ابدا تا زبان در کام است از زخم زبون نباید غافل شد .

-باور کنید سر کلاس و توی بیمارستان هم همینطوره .

مادر کاوه- بچگی هاش هم همینطور بود. تنهائی خونه رو روی سرش می ذاشت .

پدر کاوه – بهزاد جان ، این پسر اصلاً درس می خونه ؟

-والله چی بگم ؟

کاوه – از همه تو کلاس دقیق تر من هستم .! یادته بهزاد ؟ سر کلاس تشریح ؟ اون مرده هه یادت نیست ؟

ژاله – تو رو خدا حرف مرده نزنین که من می ترسم .

بی اختیار خنده ام گرفت . یاد کاری که کاوه سر کلاس تشریح کرده بود افتادم .

ستایش – بهزاد خان تعریف کن .

کاوه – تعریف کن بهزاد اما همه ش رو نگو . جاهای بدش رو سانسور کن .

دوباره خندم گرفت . با خنده من ، همه مشتاق شنیدن شدن .

ساعت تشریح بود . بچه های کلاس راه افتادیم و رفتیم سالن تشریح . استاد هم با ما اومد . وسط سالن ، روی تخت ، جنازه یه مرده مرد بود که باید توسط استاد تشریح می شد . روش یه ملافه سفید کشیده بودند . خلاصه همه جمع شدیم دور جسد .

تا استاد ملافه رو از روی مرده کنار زد . دیدیم یه خیار دست مرده هس و دم دهنش گرفته و می خواد گاز بزنه .

دو تا از خانم ها از ترس غش کردن . استاد از خنده مرده بود .

نمی دونم این کاوه چطوری قبل از شروع کلاس رفته بود اونجا و یه خیار داده بود دست مرده هه ؟بعد از اینکه بچه ها خوب خنده هاشون رو کردن ، استاد به کاوه گفت برو بیرون . کاوه گفت : استاد مرده هه هوس خیار کرده ، من چرا برم بیرون؟

استاد که آذری زبان بود گفت : اجه گبول کنیم مرده گادره خیار بخوره ، گیر گابل گبوله که خودش بتونه بره خیار بخره ! اونم این خیار گلمی رو ! احتمالاً خرید خیار ، کار تو جانور بوده !

پدر کاوه و آقای ستایش که اشک از چشمهاشون سرازیر بود ، اصلاً نمی تونستن حرف بزنن . مادر کاوه مات کاوه رو نگاه می کرد . ژاله و فرنوش می خندیدن . وقتی خنده ها تموم شد ، ژاله گفت :

-کاوه تو چطور جرات کردی تنهایی بری اونجا ؟

کاوه که خودش اصلاً نمی خندید گفت :

-باور کن من فقط خیار رو دست مرده هه دادم . وقتی بعداً خودم دیدم که خیارو برده دم دهنش ، داشتم سکته می کردم . انگار خیاره خوب بوده ، مرده هه هوس کرده یه گازی هم بزنه !

تا ساعت ۱۱ شب ، کاوه شوخی می کرد و بقیه می خندیدن . بعد آماده رفتن شدیم و پس از تشکر و تعارفات مرسوم ، آقای ستایش خواست که منو خونه برسونه که قبول نکردم . با کاوه هم نرفتم . دلم می خواست کمی قدم بزنم و فکر کنم .

 

لحظه آخری که چشمام به فرنوش افتاد ، احساس کردم که می خواد باهام حرف بزنه اما موقعیت نبود . خداحافظی کردم و بطرف خونه حرکت کردم .

 

ساعت ۵/۸ بود که بیدار شدم .

بعد از خوردن صبحونه ، حموم کردن و نشستم به فکر کردن . با خودم نمی تونستم رو راست نباشم از صمیم قلب فرنوش رو دوست داشتم .

صورت زیبا و بانمکش ، قد کشیده و بلندش ، صدای گرم و دلنشینش ، همیشه جلوی چشمم بود وقتی یاد دیشب می افتادم که برام غذا کشیده وقتی یادم می اومد که برام میوه پوست کنده بود ، احساس عجیبی در دلم حس می کردم . یه نوع حس مالکیت !

دلم می خواست فرنوش مال من باشه . دلم می خواست همیشه پیشم باشه . دلم می خواست ساعتها بنشینم و به صورتش نگاه کنم ، همونطور که در تنهایی ، ساعتها می نشستم و بهش فکر می کردم . یاد حرفاش افتادم . حق داشت . حق داشت که در مورد زندگیش خودش تصمیم بگیره . یه طرفه به قاضی رفته بودم .

 

راستی حاضر بود با من ازدواج بکنه ؟ خودش دیروز عصری ، میون حرفاش بهم گفت اصلاً باور نمی کردم . کاش می تونستم بگم که چقدر دوستش دارم .

کم کم می خواستم بلند شم و فکر ناهارو بکنم که در زدند . هری دلم ریخت پایین .

از پشت پنجره نگاه کردم . فرنوش بود . انگار دنیا رو بهم دادن .

پریدم و درو وا کردم .

فرنوش- سلام . مزاحم که نشدم ؟

بهش خندیدم .

فرنوش- معنی این خنده یعنی اینکه مزاحم شدم یا نشدم ؟

-سلام . شما هیچوقت مزاحم نیستید . بفرمایید .

وارد اتاق شد و طبق معمول کفشهاشو در آورد . پالتوی قشنگی تنش بود . ازش گرفتم و به جای رختی آویزون کردم .

فرنوش – طبق معمول همه جا تمیزه . راستی دیگه استکان نشسته نداری ؟!

خندیدم و گفتم : نه ، همون دفعه که لو رفتم برای هفت پشتم کافیه .

فرنوش – چایی ت حاضره ؟

براش چایی ریختم . همونطور که چایی ش رو می خورد گفت :

-از بابت دیروز معذرت می خوام . خیلی عصبانی شده بودم . امیدوارم منو ببخشی .

-شما حق داشتی . تقصیر من بود .

فرنوش- پس از دستم ناراحت نیستی ؟

-اصلاً . فقط …. بگذریم .

فرنوش – نه خواهش می کنم . هر چی تو دلن هست ، بگو . راحت حرفاتو بزن .

– یه وقت دیگه می گم .

فرنوش- چه وقتی بهتر از حالا ؟ ما باید جدی با هم صحبت کنیم . تو دلت نمی خواد ؟

-چرا حق با شماست .

فرنوش – خب شروع کن .

– شما بفرمایید .

فرنوش – من حرفامو زدم ولی تو نه . الان نوبت توئه که حرف بزنی .

– چی بگم ؟

فرنوش – این موقع ها ، یه پسر به یه دختر چی می گه ؟

– نمی دونم . تا حالا این کارو نکردم . تجربه شو ندارم .

فرنوش – نکنه بیخودی اومدم اینجا ؟ اشتباه نکردم ؟

-نه ، نه . خیلی هم کار درستی کردین .

فرنوش- پس چرا چیزی نمی گی ؟

-شروعش کمی سخته . نمیدونم چه جوری و از کجا باید شروع کنم ؟

فرنوش- باید اختیار زبونت رو به دلت بدی . همونطور که من دیروز اینکارو کردم .

سرم رو انداختم پایین . خیلی دلم می خواست هر چی تو دل دارم ، براش بریزم بیرون . چند دقیقه ای ساکت ، به زمین خیره شده بودم . اصلاً زبونم نمی چرخید که حرفی بزنم .

فرنوش- یادمه دبیرستان که بودم . دو تا معلم داشتیم که اخلاقشون درست برعکس هم بود . یکی شون وقتی می رفتیم پای تخته تا درس جواب بدیم ، اگه درست بلد نبودیم ، اونقدر با سوال هاشون کمکمون می کرد تا هم اون قسمت های درس رو که نخونده بودیم یاد می گرفتیم هم نمره خوبی !

برعکس اون یکی معلم . خشک و سرد . وقتی آدم رو پای تخته می برد ، هر چیزی هم که بلد بود از یادش می رفت . فکر کنم من هم مثل اون معلم خوب باید کمی بهت کمک کنم .

خندیم و گفتم :

– هر شاگردی آرزو داره که یه معلم خوب گیرش بیفته .

فرنوش – اول از همه می خوام بدونم تو من رو دوست داری ؟

لحظه ای صبر کردم و بعد گفتم :

– یادمه دبیرستان که بودم . یه روز با پدر و مادرم برای خرید بیرون رفته بودیم . اتفاقی از جلوی یه طلا فروشی رد شدیم. مادرم بی اختیار پشت ویترین مغازه واستاد و به یه گردنبند خیره شد . نمی دونم اون لحظه توی چه فکری بود که وقتی پدرم صداش کرد متوجه نشد .

من صداش کردم . وقتی بهم نگاه کرد تو یه عالم دیگه بود . از پدرم پرسید که فکر می کنه قیمت اون گردنبند چقدره ؟ پدرم جواب داد یه عمر جون کندن ما !

هر دو خندیدن و راه افتادن . بعد از اون من پول تو جیبی مو جمع کردم تا شاید بتونم اون گردنبند رو که یه جواهر خیلی بزرگ روش بود ، برای مادرم بخرم . بچه گی یه دیگه !

هر دو هفته سه هفته یه بار می رفتم دم اون طلافروشی و اون گردنبند رو نگاه می کردم . می خواستم مطمئن بشم که فروخته نشده .

جالب این بود که با وجود گشت هشت نه ماه ، هنوز پشت ویترین بود .

همون سال بود که پدر و مادرم توی اون حادثه کشته شدند .

 

من نتونستم برای مادرم گردنبند رو بخرم که هیچ ، حتی نتونستم که باری از دوششون بردارم . بعد از فوت پدر و مادرم چند وقت بعد سراغ طلافروشی رفتم . اون گردنبند دیگه پشت ویترین نبود !

من خیلی به پدر و مادرم علاقه داشتم . خیلی دلم می خواست که براشون کاری بکنم اما از دست دادمشون . یعنی می خوام بگم که همیشه ، هر چیزی رو که دوست داشتم و آرزوی بدست آوردنش رو داشتم ، از دست دادم . به محض اینکه چیزی رو می دیدم و احساس می کردم که دوستش دارم ، از دست می دادمش . اینه که خیلی وقته ، حتی اگر چیزی رو دوست داشته باشم ، می ترسم که به زبون بیارم . می ترسم از دستم بره .

فرنوش- بلاخره چی؟ نمی شه که انسان بخاطر ترس از دست دادن چیزی یا کسی ، احساس عشق رو باور نکنه یا به زبون نیاره . خب حالا نترس و حرفت رو بزن . شاید این بار چیزی از دستت نره . اگر هم رفت ، این یکی هم روی بقیه !

 

باز هم مدتی فکر کردم . فرنوش درست می گفت .

-فرنوش خانم . من شما رو از جونم هم بیشتر دوست دارم . از اولین بار که شما رو توی دانشکده دیدم ، بهتون علاقه مند شدم و دوستتون داشتم و اونقدر برام عزیز هستید که مانع خوشبختی تون نشم . دلم نمی خواد که یه تجربه تلخ از زندگی پیدا کنید و باعث اون هم من شده باشم .

ما از دو طبقه جدا از هم هستیم . برای همین بود که سعی می کردم از شما دور باشم . اینطوری برای شما خیلی بهتره . اینها رو گفتم تا بدونید چرا اون شب جلوی دوست هاتون ، اون کارو کردم .

شما هم باید منطقی باشید و با احساس تصمیم نگیرید . بودن ما با هم برای شما مشکلات زیادی رو ایجاد می کنه .

اینها حرفهایی بود که بر خلاف میلم ، باید بهتون می گفتم .

فرنوش مدتی سکوت کرد و بعد گفت :

-می دونی بهزاد شبی که تصادف کردم کجا می خواستم برم ؟تصادف با آقای هدایت رو می گم .

دنبال تو اومده بودم . از توی بالکن خونه دیدمتون . خیلی خوشحال بودم که تو اومدی دم خونه ما . توی دانشکده هم نگاههای تو به من شهامت داد تا بتونم حرف بزنم .

بین من و تو ، فقط پول مانع بوجود آورده . من فکر نکنم که مشکل دیگه ای وجود داشته باشه .

-الا یا ایها الساقی ادر کاسا وناولها

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها

شما این مسئله رو خیلی ساده فرض کردید ولی بهتون قول میدم که مشکلات زیادی در راه داشته باشید . مثلاً پدرتون با این مسئله موافقه ؟

فرنوش- پدرم اونقدر از تو خوشش اومده که حاضره تو رو به عنوان پسرش قبول کنه چه برسه به دامادش! مادرم هم که فعلاً اینجا نیست .

-فرنوش خانم بیایید و از این جریان بگذرید . شما براه خودتون باشید و اجازه بدید من هم براه خودم . قول بهتون می دم که بعد از چند روز همه چیز رو فراموش کنین .

یه دفعه عصبانی شد و گفت :

-بهزاد من دوستت دارم . کار یه روز دو روز نیست . من می خوام تو مردم باشی . حالا اگه خودت اینطوری نمیخوای ، اون چیز دیگه ایه.

– منم دوستت دارم . بیشتر از هر چیزی که توی دنیاهست . اما شما سختی نکشیدید . شما معنی بی پولی و نداری رو نمی دونید . شما فقر رو تجربه نکردید . الان این حرف رو می زنید ، یه مدت که بگذره ، بهتون فشار می آد و نمی تونید تحمل کنید . منم آدمی نیستم که همسرم خرجم رو بده . اینه که اختلاف ها شروع می شه و عشق به نفرت تبدیل می شه .

فرنوش – تو نباید در مورد من اینطوری قضاوت کنی . اینهایی رو که می گی فعلاً حرفه و تا ثابت نشه واقعیت نداره.

-هزاران نفر اینا رو تجربه کردن .

فرنوش نگاهی به من کرد که آتیشم زد و تسلیم شدم . بعد گفت :

-بهزاد ، خواهش می کنم ، اگه واقعاً دوستم داری ، تنهام نذار . با من بیا . این چیزهایی که گفتی نباید دیواری بین ما بشه . مطمئن باش من و تو کنار هم خوشبخت می شیم .

-شما نمی ترسی ؟

فرنوش – اینقدر نگو شما ، شما !

 

خندیدم و گفتم :

-تو نمی ترسی ؟

فرنوش هم خندید و گفت :

-آهان بلاخره طلسم شکست ! نه نمی ترسم . تو هم نترس .

-اونقدر تو این زندگی توسری خوردم که از سایه خودم هم می ترسم .

فرنوش – بهت نمی آد که ترسو باشی . شاید ترس ت از منه .

– می ترسم نتونی تا آخر این راه رو بیای.

فرنوش – می آم .

-اگه زندگی بهت سخت گرفت چی ؟

فرنوش – سرش داد می زنم .

– اگه یه روز غم در خونه مون رو زد چی ؟

فرنوش- در رو روش باز نمی کنیم .

– اگه غم تو چشمامون نشست ؟

فرنوش- دوتایی با هم گریه می کنیم تا غم از چشمهامون شسته شه و بره بیرون .

-اگه غصه ها تمام وجودمون رو گرفتن ؟

فرنوش- آب درمانی می کنیم ! تازه تو ناسلامتی چند وقت دیگه دکتر می شی ! درسهاتو خوب بخون که اینها رو بتونی معالجه کنی !

– اگه روزگار بهمون سخت گرفت ؟

فرنوش- پناه به خدا می بریم .

نگاهش کردم . صفا و مهر و یکرنگی تو چشماش مثل دریا موج می زد .

-اسم خدا رو بردی ، ترس از دلم رفت .

_یه چایی دیگه می خوری؟

فرنوش- آره ، به شرطی که تا دفعه بعد که اینجا می آم ، استکانم رو نشوری .

شادی تمام وجودم رو گرفت . تا چند دقیقه بعد همدیگرو نگاه می کردیم و حرفی نمی زدیم . بعد بلند شد و در حالی که پالتوش رو می پوشید گفت :

– شب منتظرتم . کاوه و پدر و مادرش هم می آن . دیر نکنی ، چه ساعتی می آی ؟

-هفت ، هشت، نه ، همین حدودها می آم .

فرنوش – دعوای دیروز یادت رفته ؟

نه ، نه ، سر ساعت هفت اونجام . راستی این شماره تلفن صاحب خونه مه . بیا یادداشت کن . اگه کار مهمی داشتی زنگ بزن .

فرنوش- از خونه ما تا اینجا ۵ دقیقه راه بیشتر نیست . کارت داشتم خودم می آم .

-باشه ولی این شماره رو داشته باش . شاید لازم بشه .

روسریش رو سرش کرد و با هم از اتاق بیرون رفتیم . وقتی داشت سوار ماشین می شد گفتم :

 

-فرنوش ، خواهش می کنم آرم رانندگی کن . باشه ؟

فرنوش- بخدا من همیشه با احتیاط و آروم رانندگی می کنم . اهل ویراژ دادن و گاز و سرعت و این حرفها نیستم . اون شب هم تاریک بود و برف می اومد و حواسم به این بود که تو رو پیدا کنم . این بود که آقای هدایت رو وسط خیابون ندیدم . ولی باشه ، چشم بیشتر احتیاط می کنم .

-ممنون که حرفم رو گوش می دی .

فرنوش – زن باید حرف شوهرش رو گوش کنه .

وقتی این حرف رو زد ، احساس شیرین و عجیبی ، سراسر وجودم رو گرفت .

فرنوش- نذار یادم هیچوقت از یادت بیرون بره و اجازه نده که عشقم از قلبت !

– همین الان در اتاق رو می بندم که بوی عطر خوبت هم از اتاق بیرون نره .

نگاهی با محبت به من کرد و رفت .

ساعت حدود ۳ بعدازظهر بود که به سرم زد یه سری به آقای هدایت بزنم . شال و کلاه کردم و راه افتادم . وقتی پشت در رسیدم ه مونده بودم چیکار کنم . خونه زنگ نداشت . گفتم نکنه آقای هدایت این وقت روز خوابیده باشه . خواستم کمی صبر کنم که تا اگه خواب باشه ، بیدار شه بعد در بزنم . دو دقیقه نگذشته بود که هدایت در رو وا کرد .

هدایت – سلام مرد خجالتی ! باز که در نزدی !

-سلام ، حالتون چطوره ؟ دست دست کردم که ساعت چهار بشه که بیدار بشید .

هدایت – من همیشه خدا بیدارم . بیا تو .

 

وارد خونه شدیم . طلا جلو اومد و شروع به بوئیدن من کرد .

-نکنه بازم طلا ورود من رو اطلاع داد ؟

هدایت – آره ، اومده بود پشت در . برای هیچکس اینکارو نمی کنه .

دستی سر و گوش حیوون کشیدم و وارد ساختمون شدیم .

هدایت – الان برات چائی دم می کنم . آب جوشه . زود حاضر می شه . خوب تعریف کن ببینم ، احوال رفیقت چطوره ؟ چرا با خودت نیاوردیش ؟ اون دختر خانم قشنگ حالش چطوره؟

-ممنون هردو خوبند و سلام می رسونن . اتفاقاً اون دختر خانم خیلی دلش می خواست بیاد خدمت شما و تشکر بکنه . کاوه هم همینطور .

هدایت – سلام من رو بهشون برسون . قدمشون روی چشم . خودت با زندگی چطوری؟

-می سازم . چاره نیست .

هدایت بلند شد و میوه و شیرینی و یه جعبه باقلوا از کمد درآورد و جلوی من گذاشت .

-اینکارها چیه جناب هدایت ؟! مگه قرار نبود که خودتون رو توی زحمت نییندازین ؟

هدایت- اولاً چیز قابل داری نیست ، در ثانی اینا امید به زندگیه ! یاعثش هم تو شدی .

یه چائی برام ریخت و گذاشت جلوم .

هدایت- همینکه می دونم می آی سراغم ، دلم گرمه . دیگه احساس تنهایی نمی کنم . آدم موقعی می میره که امید رو از دست داده ! وگر نه ملک الموت ، جناب عزرائیل که خیلی وقته آدرس اینجا رو فراموش کرده .

-انشالله سالیان سال بخوبی و خوشی زنده باشین .

هدایت – میوه پوست بکن . تعارف نکن.

-یه خواهش دارم اما روم نمی شه بهتون بگم .

هدایت – اون کتاب رو می خوای ؟ پسر جون خجالت نداره . من خودم دلم خواسته که اون رو بهت بدم .

-نه ، نه . اون کتاب یا هیچ کدوم دیگه رو نمی خوام .

هدایت – از تابلوها چیزی می خوای ؟ بگو ، هر کدوم رو می خوای بگو .

– نه بخدا ، گفتم که ، این چیزها رو لازم ندارم .

هدایت مستأصل نگاهم کرد و گفت :

-بگو پسرم ، هرچی دلت می خواد خودت بگو .

اشاره به گنجه اتاق کردم و گفتم :

-اگه زحمتتون نیست و جسارت نباشه ، دلم می خواد باز هم یه قطعه برام اجرا کنید . با اون پنجه های استادانه تون ، غم از دل آدم بیرون میره .

نگاهی به من کرد و لبخند زد . بعد به طرف گنجه رفت و ویلن رو بیرون آورد . مدتی چشمانش رو بست و بعد شروع کرد .

الحق که استادانه می زد . بقدری حرکات پنجه ها موزون بود که انسان بی اختیار محو تماشا می شد . از صدا که نگو .

این مرد با این چند سیم کاری می کرد که نا خودآگاه از حال طبیعی خارج می شدم ! بقدری با سوز می زد که خودم رو تو یتیم خونه بچه ها ، در همون شرایط دیدم !

دلم می خواست که زمان حرکت نمی کرد تا این دقایق تموم نشه . اما این هم مثل هر چیز خوب دیگری زود تموم شد .

دست استاد از حرکت ایستاد اما طنین موسیقی ، هنوز در فضای اتاق باقی بود . آقای هدایت ویلن رو تو گنجه گذاشت و وقتی برگشت ، متوجه قطره اشکی گوشه چشمانش شدم !

نشست و برای خودش چائی ریخت و گفت : یه عمر بهمون مطرب گفتن! یه عمر خوارمون کردن ! اما خودشون می دونستن که هنرمندیم . هنر نعمتی یه که خداوند یکتا نصیب هرکسی نمی کنه !!

نگاهش کردم بعضی حرفهاش رو نمی فهمیدم . خودش متوجه شد و گفت :

-تعجب می کنی ؟هان ؟ خودت بعداً همه چیز رو می فهمی . انگار حالا وقته گفتن بقیه داستان زندگیمه . پس گوش کن .

 

تا اونجا برات گفتم که رفتیم سراغ انبار و یه کیسه خرما برداشتیم و برای بچه ها هم بردیم .

از اون به بعد کارمون همین شده بود . هفته ای یکی دو بار می زدیم به انبار و هر چی گیرمون می اومد بر می داشتیم و با بچه ها قسمت می کردیم و می خوردیم .

 

یه روز صبح که تازیه بیدار شده بودیم ، توی راهرو ، سینه به سینه برخوردم به خانم اکرمی .

تا من رو دید گفت : پسر تو هنوزم حیوون دوست داری؟

یاد کار دفعه قبلش افتادم . با تنفر نگاهش کردم که با دست محکم زد تو صورتم . طوری که از دماغم خون وا شد . وقتی رنگ خون رو دید انگار ارضا شد ! لبخندی زد و گفت : هیچوقت اینطوری به بزرگترت نگاه نکن .

دو دستی صورتم رو گرفته بودم که خون از دماغم روی زمین نریزه . تا حرکت کردم که برم و صورتم رو بشورم ، پدر سگ از پشت چنگ زد توی موهام . از درد سرم گیج رفت ! همچین موهام رو کشید که دور خودم چرخیدم . یه مشت از موهام لای پنجه هاش مونده بود . دلم ضعف رفت .

زندگی می گذشت . درسته که گاهی یه چیزی از توی انبار بر می داشتیم و میزدیم تنگ غذامون ، اما بازم گرسنه بودیم .

اگر ریخت و قیافه اون موقع ماها رو می دیدی ، دلت برامون کباب می شد .

یه روز طرفهای عصر بود که یه پسر بچه سیزده ، چهارده ساله رو آوردن اونجا . من کنار دیوار واستاده بودم و نگاهش می کردم . تازه وارد بود و غریب.

اونم داشت همه جا رو ورانداز می کرد . سرش رو که برگردوند ، چشمش افتاد به من .

آروم آروم به طرفم اومد و وقتی جلوم رسید گفت : اسمت چیه ؟ اسمم رو بهش گفتم . نگاهی به سر تا پام کرد و گفت: انگاری تو از همه اینجا تمیس تری ! بوی گه اینای دیگه رو نمی دی ! می خوام بگیرمت زیر بال خودم . به شرطها و شروطها .

بهش نگاه کردم . یه سر و گردن از من بلندتر بود . جوابش رو ندادم که گفت : ماست تو دهنت مایه کردی ؟ چرا لال مونی گرفتی ؟ گفتم : چی می خوای ؟ بایس بشی آدم من ! تو به من برس ، منم به تو می رسم . اسم حاجیت یاور خان . جای قبلی که بودم صدام می کردن یاورخان دست طلا!

بر و بر نگاهش کردم . وقتی دید سر از حرفهاش در نمی آرم با لحن داش مشدی و زشتش گفت : انگاری ملتفت نشدی؟ بعد دست کرد از تو جورابش یه چاقو ضامن دار در آورد و ضامنش رو زد که چاقو با سرعت باز شد . رنگم پرید ! تیغه چاقو رو گرفت زیر چونه م گفت : حالا چی ؟ ملتفت شدی یا اینکه صورتت رو واست خوشگل کنم ! از این به بعد آدم منی .هر چی من گفتم برات حجته . از این منبعد گنده اینجا منم . اینو برو به همه بگو که حواسشون جمع باشه . هر … که رو حرف من حرف بزنه … می برم . واسه مام فرق نمی کنه اینجا باشیم یا تو زندون .

حوصله دعوا مرافعه نداشتم . سرم رو انداختم پایین و راهم رو کشیدم و رفتم . اونجا اگه دو نفر کتکاری می کردن هر دو نفر تنبیه می شدن . دلم نمی خواست با این کارم پر به پر خانم اکرمی بدم و بهانه دستش بیفته و زندگی برام اینجا سخت تر از اینکه بود ، بشه . همینطوریش هم توی این چند سال هر وقت فرصتی پیدا می کرد آزارم می داد . تا اون موقع ، دوبار فلک شده بودم ! تو سری و پس گردنی که عادت بود .

این یاور خان هم حسابش با اکبر بود که می خواست جاش رو بگیره . اکبر هم از پس ش بر می اومد . یاور در مقابل اکبر مثل یه جوجه بود .

منظور یاور رو هم از اینکه می گفت باید آدم من باشی نفهمیدم . این بود که محلی بهش نذاشتم و دنبال کار خودم رفتم اما از دور مواظب کارهاش بودم .به هر سوراخ سنبه ای سرک می کشید .

یه ساعتی که گذشت دوباره اومد جلوی من و گفت : جیگر طلا! من عادت دارم هر روز یکی مشت و مالم بده . اینم کار توئه . پشتش رو کرد به من و دو زانو نشست کنار دیوار . بازم محلش نذاشتم و همونطور کنار دیوار واستادم که یه دفعه از جا پرید و یقه مو گرفت و گفت : بچه خوشگل بیخودی جفتک ننداز . وقتی من انگشت رو کسی بذارم دیگه تمومه . بخوای نخوای مال خودمی . تازه باهاس افتخار کنی که میون این همه ، شانس نصیب تو شده ! . بعد خنده چندش آوری کرد و یه مرتبه منو ماچ کرد . خون تو صورتم دوید . تا اون روز از این برنامه ها اینجا نبود . اکبر گاهی به بچه ها زور می گفت . ازشون کار می کشید اما نامرد نبود . از این برنامه هام نفرت داشت . این بود که یه همچین چیزهایی تو یتیم خونه تا اون موقع نبود .

اومدم با مشت بزنم تو صورتش که چشمم از دور به خانم اکرمی افتاد . خودم رو نگه داشتم .اما خون خونم رو می خورد .

 

غروب بود که رفتیم سر شام . هر کی نون و چایی ش رو که یه تیکه نون بیات و یه آب زیپو تو یه لیوان به اسم چایی بود گرفت و یه گوشه نشست و مشغول نق زدن شد که یاور از بچه های کوچیک بغل دستی ش یکی یه تیکه نون بزور گرفت .

اکبر زیر چشمی می پائیدش . تا این رو دید پرید جلو و تیکه های نون رو پس گرفت و داد دست بچه ها بعد روش رو به یاور کرد و گفت : خیلی گشنه ته ؟ یاور با همون لحن لاتی جواب داد : آره تو بمیری . اکبر هم بلافاصله گفت : کرم …. بمیره که شبا راحت بخوابی . یاور اولش جا خورد اما یه لحظه بعد گفت : اینجا که جاش نیست ، صب رووشن میشه کی باهاس بمیره !

 

اکبر برگشت سرجاش اما چشمش به یاور بود . شام که تموم شد همه رفتیم به خوابگاه . برای یاور یه پتوی پرپری و یه تشک پاره پوره آوردن و انداختن جلوش . بچه ها که جاهاشون رو انداختن ، یاور پتو تشک ش رو با یه سالم تر بزور عوض کرد . اکبر هیچی نگفت . یاور جاش رو کنار من انداخت .

چراغها خاموش شد و همه خوابیدیم . نیم ساعت نگذشته بود که یه دفعه تمام تنم تیر کشید ! یه دست اومد زیر پتوی من !

معطل نکردم و با مشت زدم تو صورت یاور . تا پریدم که بزنمش اکبر رو دیدم که با چاقوش بالا سر یاور نشسته بود .

اکبر آروم طوری که صدا بیرون نره گفت : مادر……. بود بود افتادی ؟ واسه چی کپه مرگت رو نمی ذاری ؟ بعد پس یقه ش رو گرفت از جا بلندش کرد و پتو و تشکش رو ورداشت و پرت کرد دم در و گفت : امشب اونجا کپه لالا میکنی تا فردا تکلیفت رو روشن کنم . سیکتیر! و هولش داد اونطرف و به یاور که حسابی کنفت و برزخ شده بود گفت به ناموس زهرا اگه امشب از جات بلند شی ، قیمه و قورمت می کنم !

فردا صبحش بعد از صبحونه ، تا یاور از ساختمون بیرون اومد نوچه های اکبر یقه شو گرفتن و بردنش تو حیاط پشتی . اکبر اونجا منتظرش بود . یاور حسابی ترسیده بود . دست کرد تو جیبش که چاقوش رو در بیاره که اکبر امونش نداد و تا می خورد کتکش زد . بدبخت خونین و مالین شده بود . آخر کار هم اکبر از توی جیبش چاقو رو در آورد و ورداشت . دلم خنک شده بود اما دلم هم براش می سوخت .

بچه ها همونطوری ، یه گوشه ولش کردن و رفتن . یه ساعتی همونجا دراز به دراز افتاده بود . بعد بلند شد و یواش یواش رفت طرف منبع آب و صورتش رو که خون روش خشکیده بود، شست . داشتم بهش نگاه می کردم که یه دفعه در بزرگ یتیم خونه باز شد و یه ماشین شیک اومد تو حیاط . دم پله ها نگه داشت و راننده پیاده شد و در ماشین رو باز کرد و یه خانم و آقا که لباسهای قشنگی تن شون بود ازش پیاده شدند .

همه بچه ها دور ماشین جمع شدیم . برق می زد ! عکسمون تو شیشه هاش معلوم بود . راننده مواظب بود که دست به ماشین نزنیم . تا یکی از بچه ها می خواست بهش دست بزنه ، هولش می داد یه طرف. یه نیم ساعتی که گذشت بابا سلیمون اومد و گفت همه صف بکشیم . باز چه خبر شده بود ؟ زود صف کشیدیم . ایندفعه مدیر یتیم خونه خودش اومد تو حیاط . حتماً موضوع مهمی پیش اومده بود . وقتی همه ساکت شدیم مدیر گفت : گوش کنین کره خرها ! این آقا وخانم که با این ماشین تشریف آوردن اینجا ، می خوان یه بچه رو به فرزندی قبول کنن . مثل آدم واستین و حرف نزنین . اگه شانس تون بزنه و یکی از شماها رو انتخاب کنن ، خدا براتون خواسته !

دیگه زندگیتون از این رو به اون رو می شه این خانم و آقا خیلی پولدارن خیلی هم مهربون . حالا لال مونی بگیرین و مثل بچه آدمیزاد ساکت واستین .

در همین وقت اون خانم و آقا همراه خانم اکرمی از پله ها پائین اومدن .

اون مرد و زن تقریباً پیر بودن . هر دو صورتهای مهربونی داشتن . بدون اینکه دست خودم باشه ، یه لبخند گوشه لبهام نشست . احساس عجیبی پیدا کرده بودم . نمی دونم چرا فکر می کردم که اونها من رو انتخاب می کنن . نمی دونم چطور یه دفعه دلم از اینجا کنده شد .

انگار یکی بهم می گفت که تا چند دقیقه دیگه از اینجا می ری .

تو رویا خودم رو دیدم که صاحب پدر و مادر شدم و مثل اون دختر بچه ، لباسهای اعیانی ، این ور و اون ور می رم و پدرم و مادرم مواظبم هستن .

تو این افکار بودم که یه دفعه متوجه شدم اون خانم و آقا جلو روم واستادن . نگاه ان خانم خیلی مهربون بود . انگار داشت با چشمهاش نوازشم می کرد .

بعد از مدتی که نگاهم کرد ، آروم یه چیزی به اون آقاهه گفت و من رو نشونش داد و اون هم سرش رو به علامت موافقت تکون داد .

 

انگار تو آسمون ها پرواز می کردم . یعنی می شد که اونها من رو انتخاب کنن ؟!

اون خانم از من پرسید : پسرم یه چیزی می خوام ازت بپرسم .

تمام وجودم گوش شد .

پرسید : تو رو تازه اینجا آوردن ؟ جواب دادم نخیر خانم ، من چندین ساله که اینجا زندگی می کنم . پرسید پس چرا اینقدر صورتت و لباسهات تمیزه ؟ چطور مثل اونهای دیگه صورتت چرک و کثیف نیست ؟ چرا سرت شپش نداره ؟

اون موقع بود که توی دلم اون دختر بچه رو دعا کردم که بهم گفته بود باید خودم رو بشورم و تمیز کنم .

بلافاصله گفتم برای اینکه من از کثیفی بدم می آد . خانم من هر دو روز یکبار خودم رو می شورم . با اینکه بعد از تمیز شدن باز هم شیپیش ها می آن طرفم. آخه می دونین ؟ شیپیش ها می آن طرفم . آخه می دونین ؟ شیپیش از سری که تمیز باشه خوشش می آد و می آد طرفش . اما من بازم خودم رو می شورم . هم اون خانم و هم اون آقا از جوابم خوششون اومد . خانمه رو به مدیر یتیم خونه کرد و گفت : آقای مدیر ما همین آقا پسر رو با خودمون می بریم . لطفاً ترتیب کارها رو بدین .

 

دلم می خواست بپرم و هر دوشون رو ماچ کنم . دلم می خواست مدیر رو ماچ کنم . دلم می خواست که حتی خانم اکرمی رو هم ماچ کنم ! احساس می کردم دیگه ازش کینه ندارم هیچی ، دوستش هم دارم ! از خوشحالی داشتم بال در می آوردم .

مدیر بطرف دفترش حرکت کرد که یه دفعه خانم اکرمی اومد جلوی اون خانم و آقا و گفت : اگه من جای شما بودم این بچه رو انتخاب نمی کردم.

خانمه پرسید چرا ؟ خانم اکرمی گفت : این بچه ناجوره ! وحشیه ! به درد شما نمی خوره . این بچه سرگرمی ش اینه که موش بگیره و با نخ دار می زنه . قورباغه می گیره و شکم زبون بسته ها رو پاره می کنه و دل و رودشون رو می کشه بیرون ! خلاصه پسر بچه شریه !

از تعجب زبونم بند اومده بود . اصلاً نمی تونستم حرف بزنم . فقط به خانم اکرمی نگاه می کردم .

اون خانم مهربون باشنیدن این حرفها به اون آقا اشاره ای کرد و بعد نگاهی به من کرد و به طرف ماشین رفت .

تمام رویایی که لحظه ای پیش برای خودم ساخته بودم داشت جلوی چشمم خراب می شد . از صف پریدم بیرون و به طرف اون خانم رفتم و گفتم بخدا دروغ می گه .من آزارم به یه مورچه هم نمی رسه ! بخدا من بچه خوبی هستم . تو رو خدا صبر کنین . تازه من بلدم ویلن هم بزنم .

نرین یه دقیقه صبر کنین .

باسرغت به طرف سوراخ دیوار دویدم و رفتم توی باغ . با سرعتی که برای خودم هم عجیب بود می دویدم .

در عرض نیم دقیقه به جایی که ویلن رو قایم کرده بودم رسیدم و ورش داشتم و با همون سرعت برگشتم . اما وقتی رسیدم که ماشین اون خانم و آقا از در یتیم خونه بیرون رفت .

وا دادم ! بابا سلیمون در حیاط رو بست و برگشت با ناراحتی من رو نگاه کرد .

ویلن توی دست ، همونجا واستادم و مات به در یتیم خونه خیره شدم .

خانم اکرمی ، این زن پلید به طرفم اومد و در حالی که لبخند پیروزمندانه ای روی لبش بود خیلی خونسرد ویلن رو از دستم گرفت و محکم زمین زد .

دیگه برام فرقی نداشت . دیگه گریه م هم نمی گرفت . فقط واستاده بودم و به در یتیم خونه نگاه می کردم . چه مدت اونجا ، به همون حال بودم ، نمی دونم فقط وقتی اکبر دستم رو گرفت به خودم اومدم . اکبر من رو با خودش بطرف منبع آب برد و صورتم رو شست و شروع کرد به دلداری داد من . اصلا به حرفهاش گوش نمی کردم . تو خودم بودم . با خودم فکر میکردم که چه آزاری به این زن پست رسونده بودم که اینقدر با من لج بود .

یه گوشه حیاط نشستم و رفتم تو رویا . خودم رو با لباسهای قشنگ و نو می دیدم که سوار اون ماشین شدم و در حالیکه خوراکی های خوب می خوردم ، از پشت شیشه های تمیزش مردم رو نگاه می کنم . این یکی رو ، نه خانم اکرمی و نه هیچکس دیگه ای نمی تونست ازم بگیره !

بلاخره این جریان هم مثل بقه چیزها گذشت . شانسی که آورده بودم خانم اکرمی نفهمیده بود از یتیم خونه به باغ راه داره .

فرداش ، بعد از صبحونه احضار شدم . این زن دیونه دست بردار نبود . ازم پرسید که ویلن رو از کجا آوردم . جز سکوت جوابی نداشتم بدم .

پدر سگ به یه کارگر گفت که من رو بندازه تو سیاه چال .

تموم بدنم لرزید . سیاه چال جای بسیار وحشتناکی بود . تا حالا ندیده بودم که کسی از سیاه چال بیرون بیاد . یکی دو تا از بچه ها رو که به دستور این عفریته تو سیاه چال انداته بودن ، دیگه ندیده بودیم . البته بعدش بهمون می گفتن که از اونجا بیرونشون کردن اما ما باور نمی کردیم . وقتی شنیدم که می خوان من رو ببرن سیاه چال ، از ترس زانوهام شروع به لرزیدن کرد . نمی دونستم که اون لحظه به کی پناه ببرم .

یه دفعه اسم خدا جلوی چشمم اومد . فقط تو دلم گفتم خداجون کمکم کن ! من از سیاه چال می ترسم .

هنوز دعام تموم نشده بود که بابا سلیمون جلو اومد و گفت : ویلن رو من بهش دادم .

این عفریته نگاهی به باباسلیمون کرد و بعد به من نگاه کرد و دیگه حرفی نزد و رفت . باز هم امید به دلم برگشت ! انگار خدا فراموشم نکرده بود .

دلم می خواست دست بابا سلیمون رو ماچ کنم . محبت این پیرمرد در اون شرایط مثل چشمه آبی بود برای آدمی که از تشنگی در حال مرگه .

خدا رحمتش کنه . اون روز نجاتم داد . دو روزی گذشت .

وقتی آبها از آسیاب افتاد . از سوراخ به باغ رفتم همیشه وقتی اینجا می اومدم . به عشق تمرین با ویلن بود . با شوق می اومدم و سرو تنم رو تو آب چشمه می شستم و بعد مشغول تمرین میشدم . حالا دیگه با چه امید اینجا بیام ؟ به چه رویی به رضا بگم که این عفریته سازش رو شکسته .

تو این فکر بودم که رضا رو جلوی خودم دیدم .

با خجالت گفتم رضا می خواستم بهت یه چیزی بگم . فرصت نداد حرف بزنم و گفت خودم همه چیز رو میدونم . با تعجب نگاهش کردم که گفت : یه ساز دیگه برات آوردم . مواظب باش این یکی طوری نشه .

بعد دستی به سرم کشید گفت : دلداریت نمیدم . تو خودت درد کشیده ای و آشنا با غم . دیگه فکرش رو هم نکن . اینها رو گفت و رفت . عجب آدمی بود . بخدا از هزار تا عاقل عاقل تر بود .

 

بلند شدم و سراغ ویلن رفتم . از توی جعبه درش اوردم و مدتی نگاهش کردم و بعد شروع کردم به زدن . همچین که صدای ساز در اومد ، داغم تازه شد و بغضم شکست . اون موقع بود که گریه هام شروع شد .

درد سرت ندم . دو سه سالی گذشت . اما چه گذشتنی ؟ مثل سیخی که از تو کباب میگذره ! توی این مدت احساس میکردم که یه چیزی درونم شکسته و ریخته .

حالا دیگه حدود سیزده سالم شده بود . برنامه یتیم خونه مثل قبل داشت و هر بار که خانم اکرمی من رو می دید زهر خندی پیروزمندانه رو لبش داشت .

مثل این بود که می خواست با زبون بی زبونی حالیم کنه که اون سد راه خوشبختی من شده . البته دیگه برام فرقی نداشت تا اینکه اون اتفاق افتاد .

یاور بی همه چیز لومون داد . یعنی اکبر رو لو داد . یه روز بعدازظهر بود که نوچه های اکبر وحشت زده اومدن سراغ من و گفتن که خانم اکرمی با دو تا از کارگرها ، اکبر رو گرفتن و بردن دفتر و بعدش بردن سیاه چال .

ته دلم کش اومد . گویا یاور بخاطر کینه ای که از اکبر داشت نتونسته بود خودش رو نگه داره و قید خوراکی هایی رو که از انبار می آوردیم و سهمی هم به اون می دادیم ، زده بود و اکبر رو لو داده بود . همیشه اکبر خوراکی ها رو به بچه ها می داد این بود که همه فکر می کردن که اکبر تنها این کارو می کنه .

کاری از دستم بر نمی اومد . خودم هم ترسیده بودم . اگه اکبر یه کلمه از من حرف می زد کارم تموم بود . با دشمنی ای که اکرمی با من داشت . جون سالم از دستش به در نمی بردم .

رفتم یه گوشه حیاط و کنار دیوار نشستم . داشتم خودم رو آماده میکرد اما ته دلم میدونستم که اکبر آدمی نیست که من رو لو بده .

غروب شد و موقع شام . همه بچه ها از جریان با خبر شده بودن . نون و چایی شام رو در سکوت غم آلودی خوردیم و بعد به خوابگاه رفتیم . رختخواب ها رو انداختیم و خوابیدیم .

فکر اینکه اکبر الان در چه وضعیته راحتم نمی ذاشت . تا چشمهامو می بستم ، صورت اکبر به ذهنم می اومد . همش پیش خودم مجسم می کردم که توی تاریکی سیاه چال چه حالی داره ؟

نتونستم طاقت بیارم . تصمیم خودم رو گرفتم . گذاشتم یه ساعتی بگذره و همه خوابشون ببره . وقتی مطمئن شدم که دیگه کسی بیدار نیست آروم بلند شدم و نک پا از خوابگاه بیرون رفتم .

تنم مثل بید می لرزید . توی راهروها هیچکس نبود . تاریک تاریک . برگشتم و از توی خوابگاه یه شمع ورداشتم و دوباره بیرون اومدم . راهرو رو تموم کردم و از پله ها پایین رفتم . انگار پله ها تمومی نداشت . هر چی به زیر زمین نزدیک تر می شدم ، قلبم تندتر می زد و قدم ها کند تر .

میدونستم سیاه چال کجاست . از آخر زیر زمین ده تا پله می خورد می رفت پایین .

به طرفش رفتم و نزدیکش که رسیدم یه گوشه واستادم و گوشهامو تیز کردم . هیچ صدایی نمی اومد . آروم از پله ها پایین رفتم . یکی یکی پله ها رو می شمردم . آخرین پله ، ترس ورم داشت . پشیمون شدم . چیزی نمونده بود برگردم . بچه ها از سیاه چال خیلی چیزهای ترسناکی تعریف می کردن . طوری از اونجا وحشت داشتیم که حتی اسمش کافی بود که بدنمون رو بلرزونه . حالا خودم اینجا بودم . پشت در سیاه چال! خواستم برگردم که دوستی با اکبر جلوم رو گرفت .

آخرین پله رو پایین رفتم . نمی تونم حال خودم رو برات بگم . یه پسر بچه سیزده ساله ، پشت در جایی که اونقدر درباره ش داستان ترسناک تعریف می کردن . آروم چند بار اسم اکبر رو صدا کردم کسی جواب نداد .

اصلا از کجا معلوم بود که اکبر اینجا باشه ؟!

ولی تا در رو وا نمی کردم تردید و شک ولم نمی کرد . دیگه معطل نکردم . شاه کلید رو در آوردم و قفل رو واکردم . در رو هل دادم که با صدای بدی وا شد .

 

چند لحظه صبر کردم که ببینم صدایی میاد یا نه . اما خبری نبود . یواش وارد سیاه چال شدم . هر لحظه انتظار داشتم که مار و عقرب و جن و دیو و خلاصه هر چیز وحشتناکی که می شناختم جلوم سبز بشه . اما نه تنها از این چیزها خبری نبود بلکه کوچکترین صدایی هم نمی اومد . شمع رو روشن کردم . در وحله اول دلم می خواست این سیاه چالی رو که اینقدر ازش تعریف میکردن ، ببینم . تا اونجایی که نور شمع روشن کرده بود ، نگاه کردم .

سیاه چال یه اتاق نسبتاً بزرگ بود با آجرهای پوسیده و یه مشت تیر و تخته . همین . نه از اژدها خبری بود نه از مار و عقرب.

کمی قوت قلب گرفتم . خیالم راحت شده بود . تا قبل از این فکر می کردم همین که در رو باز کنم ، اکبر رو می بینم که به دیوار زنجیر شده .

حالا می تونستم که با خیال راحت بر گردم . پام رو که برداشتم ، نوک پام به یه چیزی گیر کرد . شمع رو پایین آوردم که چی دیدم ؟

اکبر جلوی پام روی زمین ، دراز به دراز افتاده بود .

 

نفسم بند اومد . شمع رو یه گوشه روی زمین گذاشتم و شروع کردم اکبر رو تکون دادن . اما هر کاری کردم هیچ حرکتی نمی کرد .

سرم رو روی قلبش گذاشتم . هیچ صدا نمی کرد . صورتم رو جلوی دماغش گرفتم . اکبر دیگه نفس نمی کشید .

شمع رو ورداشتم و جلوی صورتش نگه داشتم . از گوش اکبر خون اومده بود و کنار سرش ، روی زمین ریخته بود . پیرهنش پاره شده بود و تموم صورتش جای خراش بود و دور یکی از چشمهاش کبود شده بود . شمع رو پایین بردم . طفلک رو قبل از اینکه کشته بشه حسابی زده بودند و کف پاش نشون میداد که فلکش کردن .

باور نمیکردم که اکبر مرده باشه ، ولی حقیقت داشت !

شمع رو جلوی دماغ و دهنش بردم . کوچکترین تکونی نمی خورد.

دیگه باور کردم . این زن حیوون صفت اکبر رو کشته بود . یه دفعه متوجه شدم که اونجا با یه مرده تنهام . داشتم از ترس سکته می کردم . حساب کن یه بچه سیزده ساله توی زیر زمین تاریک با یه مرده تنها باشه . حالا می خواد اون مرده دوستش بوده یا یه مرده ناشناس !

مثل برق بلند شدم و فرار کردم . در پشت سرم بسته شده بود و من محکم خوردم به در .

با هر بد بختی بود در رو باز کردم و پله ها رو سه چهار تا یکی رفتم بالا و راهرو رو رد کردم و خواستم از پله های ته راهرو بالا برم که صدایی از طبقه بالا اومد .

باید خیلی تند از اونجا فرار می کردم . بالای پله که رسیدم ، اکرمی اومد تو سینه ام بی اختیار خوردم زمین .

سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم صورتش مثل یه حیوون درنده شده بود و چشماش به سرخی می زد . چنگ زد و موهام رو گرفت و بزور بلندم کرد و گفت : دنبال دوستت اومدی ؟بیا ببرمت پیشش . صبح هر دوتاتون رو با هم می فرستم مسگر آباد . یه دفعه احساس کردم که دیگه ازش نمی ترسم .

خیلی خونسرد اما با نفرت نگاهش کردم . حالا دیگه خیلی بزرگتر از اونی شده بودم که این زن بتونه کتکم بزنه . این دفعه من بودم که بهش زهرخند زدم . تقریباً هم قد بودیم انگار خودش هم این رو حس کرده بود . هنوز موهام تو چنگش بود .

با دو تا دستام موهاش رو گرفتم و کشیدم . اون هم همین کار رو کرد . هر دو داشتیم موهای همدیگرو خیلی محکم می کشیدیم اما هیچکدوم صدایی از خودمون در نمی آوردیم .

در همون لحظه تمام آزاری که این چند ساله به ما داده بود یادم اومد .

می دیدم داره می شکنه . آروم آروم زیر فشار دستم ، پاهاش خم شد و جلوم زانو زد . تازه اون موقع بود که فهمیدم اینهمه سال ما بچه ها از اسمش می ترسیدیم . دیگه دستش از موهام جدا شده بود و در اثر کشیدن گیسهای چندش آورش اشک از چشمهاش سرازیر شده بود . اون هم مثل من قد و یه دنده بود و با وجود دردی که می کشید نه فریاد می زد و نه جیغ می کشید .یه آن دلم براش سوخت . ولش کردم . برگشتم که از پله ها بالا برم از پشت دوباره موهامو کشید . یاد چند سال پیش افتادم که یه روز همین کار رو باهام کرد .

بی اختیار برگشتم و با مشت محکم تو صورتش زدم . در اثر ضربه دستم از پله ها پایین افتاد دیگه نایستادم که ببینم چی شد . با سرعت به خوابگاه رفتم .

 

اگه بگم تا صبح چی کشیدم باور نمی کنی . از یه طرف غصه مردن اکبر ، از یه طرف ترس از انتقام فردا که حتما اکرمی برام تدارکش رو میدید خواب رو از چشمم پروند . صبح خودم رو آماده کردم که به سرنوشت اکبر دچار بشم .وقتی بلند شدیم ، توی ساختمون خیلی رفت و آمد بود . همگی رفتیم بیرون .

بهمون گفتن توی حیاط صف بکشیم . نیم ساعت بعد مدیر اومد و در حالی که ته چشمهاش خوشحالی رو می دیدم با ظاهری غمگین گفت که دیشب خانم اکرمی در اثر لیز خوردن و اصابت سرش به پله ها کشته شده و شروع کرد از خدمات این خون آشام برامون سخنرانی کردن . اما یه کلمه از کشته شدن اکبر چیزی نگفت .

فهمیدم جریان رو ماست مالی کردن.

همون موقع فهمیدم که یه نفر رو کشتم . درسته که اون یه نفر اصلا انسان نبود و من هم قصدی نداشتم و خودش یه آدم کش تمام عیار بود . اما هر چی که بود من اون رو کشته بودم و شده بودم یه قاتل .

صحبت اقای هدایت به اینجا که رسید سکوت کرد . لحظاتی چشماشو بست و بعد سیگارش رو روشن کرد و سرش رو پایین انداخت . وقتش بود که تنهاش بذارم .

آروم بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم . وقتی نزدیک در باغ رسیدم صدای حزن انگیز ویلن رو شنیدم که با سوز خاصی ناله می کرد .

برگشتم و به ساختمون نگاه کردم طلا رو دیدم که اومده و پشت در ساختمون واستاده انگار اون حیوون هم فهمیده بود که صاحبش ساز رو با چه غمی میزنه .

ساعت حدود شش و ربع بود که به خونه رسیدم . خیلی سریع یه دوش گرفتم و اصلاح کردم و تا لباس پوشیدم ، کاوه در زد . در رو وا کردم .

 

کاوه – سلام بی معرفت ! اصلا نگفتی یه رفیق دارم ؟ کجاست ؟ کجا نیست ؟

-سلام بیا تو .

کاوه – همین ؟ بعداز ظهر کجا بودی ؟

-یه سر رفته بودم پیش آقای هدایت . چطور مگه ؟

کاوه – آخه ساعت چهار اومدم نبودی ، حاضری ؟

-آره ، الان لباس می پوشم . پدر و مادرت هم می آن دیگه .

کاوه – پدرم آره ، اما مامان نه . گفت خانم ستایش که نیست بیام چیکار .

لباسمو پوشیدم و با کاوه از خونه بیرون اومدیم و سوار ماشین کاوه شدیم .

-یه جا نگه دار ، میخوام گل بخرم .

کاوه – ول کن . حالا دفعه اول نمی خواد گل بخری . اول بریم اونجا شاید معامله مون نشد و عروسی بهم خورد . حیفه ، پولت حروم میشه !

-ببینم میتونی یه امشبی خودت رو نگه داری و چرت و پرت نگی؟

کاوه – من حرف نزنم میترکم

-من نگفتم حرف نزن ، گفتم چرت و پرت نگو . نگه دار ، اوناهاش. گلفروشیه .

دوتایی پیاده شدیم و وارد گلفروشی شدیم .

کاوه – سلام آقا . ببخشید ، یه دسته گل می خواستم که هم قشنگ باشه و هم تازه باشه و هم ارزون .مرد گلفروش که گویا اصفهانی بود با لهجه شیرینش پرسید :

-اول بفرمایید واسه چهچه می خواستین ؟

کاوه – واسه مجلس ختم .

گلفروش – خب تشریف می بردین همین پارک سر کوچه . این مشخصات گل که فرمودین فقط تو پارک پیدا می شه . اگه زحمت بکشید تازه مجانی م واسه تون در میاد . فقط وقتی دارین گلها رو می چینین مواظب باغبون پارک باشین . میگن خیلی بداخلاقه س.

کاوه – نمیشه ، اخه این رفیق ما اهل دزدی نیست .

گلفروش – پس انگاری این ماشین خوشگل مال خودتون س؟

کاوه –آی ، یکی زدی ها !

گلفروش – آخه فرمودین رفیقتون دزد نیست .

در همین موقع ، کاوه که از شوخی گلفروش کیف کرده بود و داشت می خندید ، یه برگ از یکی از گلها کند و گذاشت لای لبهاش .

گلفروش- خواهش می کنم از گلهای دیگه م میل کنید ببینید پسندتون میشه ! این خزه ها خیلی خوشمزه س ها !

با حرف گلفروش ، کاوه از خنده به سرفه افتاد .

-آقا ببخشید ، عجه داریم . لطفا یه دسته گل رز برامون بپیچید .

گل رو که خیلی هم قشنگ شده بود گرفتیم و بطرف خونه فرنوش حرکت کردیم .

-مگه قرار نبود یه امشب رو شوخی نکنی ؟

کاوه – ببخشید نمیدونستم گلفروشه پدر خانم شماست .

-دلم شور میزنه .

کاوه – حق داری . بایدم دلت شور بزنه .

-راست میگی؟

کاوه _ آره دیگه . هر کسی خودش رو دستی دستی بخواد بیچاره کنه ، اینجوری میشه ! طبیعیه .

– یه بار شد تو زندگیت یه حرف حساب بزنی ؟

کاوه – نه یادم نمیاد .

رسیدیم دم خونه کاوه .

-چرا اومدی اینجا ؟

کاوه – میخوام ددی مو سوار کنم . ناراحتی سوارش نکنم . اونوقت کسی نیست سر آقای ستایش رو گرم کنه و شما بتونی بی سر خر با فرنوش خانم حرف بزنی .

-بی تربیت .

چند دقیقه بعد همراه پدر کاوه رسیدیم به خونه فرنوش. در زدیم و وارد شدیم . در وحله اول جا خوردم . خونشون یه حیاط داشت که فکر کنم هزار متری بود . یه گوشه حیاط غیر از ماشین فرنوش ، دو تا ماشین شیک دیگه پارک بود . خود ساختمون هم خیلی بزرگ بود . داشتم پشیمون می شدم که کاوه به جلو هولم داد .

در همین موقع صدای فرنوش رو شنیدم که سلام کرد . نگاهش که کردم ، دلم گرم شد . از همیشه قشنگتر شده بود . یه لباس مشکی خیلی قشنگ پوشیده بود و موهای سیاه و بلندش رو خیلی ساده دورش ریخته بود و یه گل قرمز هم به موهاش زده بود . با لبخندی که هزار بار خوشگل ترش میکرد ، به طرفم اومد .

فرنوش – سلام ، خیلی خوش آمدین . بفرمایید تو . خانم برومند چرا تشریف نیاوردن ؟

آقای ستایش هم همراه ژاله به استقبال ما اومدن و همه غیر از من و فرنوش به داخل ساختمون رفتن و ما دو نفر تنها توی حیاط موندیم .

فرنوش – آفرین سر وقت اومدی .

-انگار هر دفعه که شما رو می بینم از دفعه قبل قشنگتر میشین .

فرنوش خندید و گفت :

-بازم که گفتی شما .

اونقدر هول شدم و دست و پام رو گم کردم که نگو .

فرنوش – ناراحت نباش ، من اینجام

-مشکل همینه که تو اینجایی . یعنی توی این خونه و با این وضع ! اگه تو دختر یه خونواده معمولی بودی خیلی خوب بود .

فرنوش – قرار شد به این چیزها فکر نکنی .

-مگه میشه ؟ آخه میدونی شماها خیلی پولدارین . آدم یاد این فیلمها می افته که توش یه خونواده پولدارن که مزرعه و باغ و اسب و از این چیزها دارن .

فرنوش شروع به خندیدن کرد و گفت :

-میدونی چرا می خندم ؟

-حتماً از حال و روز من خندت گرفته .

فرنوش – نه این حرفها چیه ؟ از این خندم گرفته که من یه اسب قشنگ هم دارم . البته اینجا نیست تو باغ شمال مونه .

وارفته نگاهش کردم و گفتم :

-اگه میدونستم ، همون شب که به آقای هدایت زدی ، ولت میکردم و می رفتم .

فرنوش – دلت می اومد ؟

-دلم نیامد که الان اینجا بلاتکلیف واستادم .

 

در همین موقع کاوه ازساختمون بیرون اومد و پرسید :

واسه چی نمیاین تو ؟ من دیگه حرف ندارم با آقای ستایش بزنم و سرش رو گرم کنم الانه حواسش جمع میشه و سراغ دخترش رو میگیره .

فرنوش شروع به خندیدن کرد و به طرف ژاله که بالای پله ها واستاده بود رفت .

-گم شو کاوه .

کاوه از پله ها پایین اومد و نزدیک من شد و گفت :

-چته ؟ چرا رنگت پریده ؟

-چیزی نیست . داشتم اینجاها رو نگاه می کردم .

کاوه – آره خونشون یه کم از خونه تو بزرگتره . حدودا ۱۹۹۴ متر .

-خیلی بامزه ای .

کاوه –غصه نخور . گویا آقای ستایش ورشکست شده و قراره تمام این خونه و زندگی رو ضبط کنن . اونوقت میشه یکی مثل خودت .

-کاوه ، جدی دارم پشیمون می شم .

کاوه – تو که ترسو نبودی ؟

– این ربطی به ترس نداره . مسئله چیز دیگه س .

کاوه – خودت میدونی ، اما حالا دیگه واسه پشیمون شدن دیره . چقدر بهت گفتم دست از این فرنوش خانم بردار . چقدر بهت گفتم پات رو به اندازه گلیمت دراز کن . چقدر بهت جز زدم که کبوتر با کبوتر باز با باز .

-اگه یه چیزی دم دستم بود حتما تو کله ات خرد می کردم آقا گاوه ۱

در همین وقت فرنوش بطرف من اومد و گفت :

-بهزاد خان شما کاپشن تن تونه . من یخ کردم . نمی آی بریم تو خونه .

همه وارد خونه شدیم . خونه که چه عرض کنم ، قصر بود . دوبلکس با پله های عریضی که دو طرف سالن قرار داشت . شومینه خیلی شیکی وسط سالن بود . چند دست مبل توی سالن گذاشته بودن و کف خونه پر از فرشهای ابریشم بود . خلاصه خونه بقدری بزرگ و قشنگ بود که هوش از سر آدم می پرید . در همین وقت کاوه آروم در گوشم گفت :

-دیگه از این به بعد نونت تو روغنه . من جای تو بودم درس رو ول می کردم و تا آخر عمر میخوردم و می خوابیدم و …

-مرده شور افکارت رو ببرن کاوه .

کاوه – بد بخت کفشاتو در نیاری ها ! اینجور جاها با کفش میرن تو .

برگشتم و چپ چپ نگاهش کردم

 

 

آقای ستایش – کاوه خان چی در گوش بهزاد جون میگی ؟

کاوه – داشتم بهش می گفتم کاشکی می شد مجسمه آقای ستایش رو می ساختن و میذاشتن وسط میدون تجریش.

همه خندیدن و رفتیم دور شومینه نشستیم ، فرنوش روی مبل کنار من نشست و کاوره روبروی من . به محض نشستن ، یه خدمتکار با لباس مخصوص که خیلی تمیز و مرتب بود برامون شیرکاکائو یا نمیدونم شیرونسکافه آورد .

وقتی بهم تعارف کرد و داشتم فنجونم رو بر میداشتم بی اختیار احساس کردم که شاید تا چند وقت دیگه من هم یه کسی مثل اون بشم و در استخدام خانواده ستایش !

یه دفعه احساس کردم که تموم غمهای دنیا ریخت تو دل من . انگار کاوه متوجه شد بهم اشاره کرد . جوابش رو با سر دادم رفتم تو فکر . یکی دو دقیقه ای اصلا متوجه چیزی نبودم که فرنوش صدام کرد .

فرنوش – حالت خوبه بهزاد ؟

-ببخشین ، داشتم فکر میکردم . شما تو این خونه چندتا خدمتکار دارین ؟

فرنوش – بهزاد خواهش میکنم !

-چندتا ؟

لحظه ای مکث کرد و بعد اجبارا گفت :

– با راننده ، چهارتا . بهزاد خواهش می کنم به این چیزها فکر نکن .

-باشه ، سعی خودم رو میکنم .

فرنوش – اون تابلو رو ببین . قشنگه ؟ نه ؟

-آره . حتماً ده میلیون تومن قیمتشه .

مدتی مستأصل نگاهم کرد و گفت :

-منظورم این بود که خودم کشیدمش . کار خودمه .

مدتی به تابلو خیره شدم و بعد گفتم .

معذرت می خوام . نمیدونستم هنرمند هم هستی .

بلند شدم و به طرف تابلو رفتم . قشنگ بود . فرنوش هم دنبالم اومد و کنارم ایستاد . انگار منتظر نظر من بود .

فرنوش – خب؟

-خب چی؟!

فرنوش- یعنی چطوره ؟ راستش رو بگو.

-مثل تمام چیزهای دیگه که به تو مربوط میشه قشنگ و زیبا !

فرنوش- بهزاد تو که اینقدر قشنگ صحبت می کنی چرا اجازه میدی فکرهای بد تو سرت بیاد ؟

-فکرهای بد ؟!

فرنوش- همین چیزها دیگه ! چند تا خدمتکار دارین و شما خیلی پولدارین و مزرعه دارین و از این حرفها .

-اگه تو هم موقعیت من رو داشتی ازم ایراد نمی گرفتی .

فرنوش- بیا نسکافه ات یخ میکنه . برات شکر بریزم ؟

دوتایی سرجامون برگشتیم . آقای ستایش و پدر کاوه یه گوشه دیگه سالن مشغول تماشای یه تابلو بودن . وقتی نشستیم متوجه شدم که تمام حواس کاوه پیش منه . بهش خندیدم که از نگرانی بیرون بیاد.

ژاله – بهزاد خان ، فرنوش خیلی هنرمنده . پیانو هم میزنه !

کاوه – پس امشب حتما باید شب شاعرانه ای داشته باشیم . اگه بهزاد امشب یه قری م میداد بد نبود.

ژاله –کاوه اگه تو هم هنری داشتی میتونستی امشب سرگرممون کنی .

کاوه – دارم ! هنر دارم ! تو خبر نداری ! من بلدم بی دست حرف بزنم !

ژاله – لوس !

کاوه- تازه ، سوت میزنم حض کنی ! بلبلی قناری!

فرنوش – بهزاد خیالت راحت باشه من آشپزی هم بلدم . یکی از غذاها رو امشب خودم پختم .

 

-پس امشب من فقط از اون که شما پختی می خورم .

فرنوش – تو ؟

کاوه – تو ؟ یعنی چی ؟

فرنوش – منظورم اینکه شما نه تو .

کاوه – یعنی چی ؟ من نه خودم ؟!

ژاله – هپلی ! با تو نیست .

فرنوش خندید و گفت :

آخه بهزاد یه دقیقه با من خودمونی یه و بهم تو میگه ، یه دقیقه بعد غریبه میشه و شما میگه.

کاوه – تازه اومده تهرون. فارسی ش خوب نیست .

بازم رفته بودم تو فکر و متوجه حرفها نبودم .

کاوه – حزوازاسزت. کزجازاست. مرزتی زی کزه؟ (حواست کجاست مرتیکه ؟)

-چی ؟

کاوه – کارد سه سر . پیچ پیچی . فرنوش خانم با شماست .

– بامن ؟!

کاوه – ببخشید . این پسر سر دلش سنگینه ، حواسش پرته . امشب حتماً باید تنقیه ش کنم .

ژاله – بهزاد خان تو چه فکری هستین ؟

-توهیچ فکری.

فرنوش- بهزاد پاشو بیا میخوام یه چیزی بهت بگم .

کاوه – خدا بدادت برسه . هنوز چیزی نشده باید بری زیر هشت سیم جیم .

فرنوش – می خوام اتاقم رو بهت نشون بدم .

کاوه – تو رو خدا فرنوش خانم . بچه مو دعوا نکنین ها ۱ بغضش میترکه !

بلند شدم و همونطور که دنبال فرنوش می رفتم ، در گوش کاوه گفتم :

-آقا گاوه!

کاوه – بله بهزاد جان ! کاری با من داری؟

از رو نمی رفت . رفتم پیش فرنوش که چند قدم جلوتر ، منتظرم بود و دوتایی از پله ها بالا رفتیم.

فرنوش – بهزاد چته ؟ چرا اینقدر تو همی ؟-چیزیم نیست .

فرنوش- من فکر میکردم خوشحال میشی بیای خونه ما .

-هروقت پیش تو باشم خوشحالم . جاش مهم نیست .

فرنوش – پس تو رو خدا حالا هم خوشحال باش.

-الان هم از اینکه کنار تو هستم خوشحالم.

فرنوش- این اتاق منه . میریم تو به شرطی که بازم از اون حرفها نزنی ها

بهش خندیدم و دوتایی وارد اتاق شدیم .

یه اتاق خیلی بزرگ بود . یه دست مبل راحتی یه گوشه جلوی شومینه بود و یه صندلی که پایه های منحنی داشت و مثل ننو تاب می خورد ، کنارش .

یه میز تحریر خیلی شیک که یه کامپیوتر هم روش بود کنار پنجره بود . یه گوشه اتاق تلویزیون بود با یه ویدئو و یه گوشه دیگه ضبط صوت بزرگ چند طبقه با باندهای بزرگ ، یه تختخواب خیلی قشنگ هم یه طرف اتاق بود .

فرنوش – نیاوردمت این چیزها رو نشونت بدم . بیا !

بطرف کمدش رفت و درش رو باز کرد . این دیگه خیلی جالب بود . عکس خودم بود که فرنوش کشیده بود . خیلی خوب نقاشی شده بود . باور نمی کردم .

-چطور تونستی تصویرم رو بکشی نکنه یواشکی ازم عکس گرفتی و از روی اون کشیدی ؟

فرنوش – نه . از توی خیالم تصویرت رو نقاشی کردم . ببین ، درست روبروی تختخواب مه . وقتی میخوام بخوابم ، در کمد رو باز می کنم و از توی تختواب به تو نگاه میکنم و باهات حرف میزنم .

اصلا نمیدونستم که چی باید بهش بگم . باورم نمی شد ولی کم کم قبول میکردم که این دختر که سالها از نظر مادی با من فاصله داره با یه عشق پاک بطرفم اومده .

فقط نگاهش کردم و گفتم :

-فرنوش نمیدونم باید بهت چی بگم ؟

فرنوش – هیچی فقط دوستم داشته باش همونطوزی که من دوستت دارم .

مدتی همدیگرو نگاه کردیم که یه دفعه ژاله هراسان اومد تو اتاق و گفت :

فرنوش بهرام و بهناز اومدن !

فرنوش – بهرام و بهناز ؟اینجا ؟

ژاله – آره ، پایین پیش کاوه و پدر کاوه نشستن .

فرنوش – آخه چطور ؟ چرا امشب ؟ کی درو روشون باز کرد ؟

ژاله با ناراحتی گفت :

لال بشم من ! خبر مرگم از دهنم در رفت و به سودابه گفتم که تو امشب مهمون داری.

یعنی چه جوری بگم ؟ گفتم بهزاد خان قراره امشب بیاد خونه شما . اون هم صاف گذاشته کف دست بهناز . حتماً بهناز هم به برادرش گفته . همش تقصیر منه .

-چی شده ؟ مگه بهرام و بهناز کین ؟

فرنوش- پسرخاله و دختر خاله من هستن .

خب – چه اشکالی داره ؟

فرنوش- هیچی . اصلا مهم نیست . بیا بهزاد بریم پایین ، میخوام بهشون معرفیت کنم اونا که باید چند وقت دیگه بفهمن ، بذار حالا بدونن .

سه تایی رفتیم پایین. وقتی رسیدیم ، چهره آقای ستایش رو دیدم که خیلی تو هم رفته بهرام یه پسر تقریبا هم سن و سال خودم بود . تقریبا هم قد خودم . شاید کمی کوتاهتر . لباس اسپرت شیکی پوشیده بود . بهناز هم یه دختر نسبتاً قشنگ بود کمی شبیه فرنوش اما با موهای قهوه ای روشن . تا ما رو دیدن بلند شدن .

من بطرف بهرام رفتم تا باهاش آشنا بشم و فرنوش بطرف بهناز رفت .

-سلام ، من بهزاد . خوشبختم و دستم رو بطرف بهرام دراز کردم تا دست بدم . اما بهرام در حالی که می نشست گفت :

-خوبه .

یه آن به کاوه نگاه کردم که خون تو چشماش می دوید که بهش چشم غره رفتم یعنی کاری نکنه . آقای ستایش و پدر کاوه هم منظره رو دیدن که لبهاشو رو از ناراحتی گاز گرفت .

-بهزاد جان بیا اینجا بشین کنار من .

بهرام – بهزاد جان ؟

کاوه – نخیر ! بهزاد فرهنگ ! جانش صیغه مبالغه س!

 

بهرام – شنیده بودم کاوه خان خیلی بانمکن، اما نمیدونستم اینقدر خیار شور تشریف دارن !

کاوه – قسمت بشه یه دونه از خیار شورها میل بفرمایین تازه طعمش رو میفهمین !

بهرام – ببین آقای بامزه من با کسی شوخی ندارم .

کاوه – منهم با کسی شوخی نکردم . تعارفم جدی بود ! یه دونه خیار شور که دیگه چیز قابل داری نیست .

بهرام – تعارف اومد تعارف نیومد داره ها !

کاوه – انگار توپ شما خیلی پره جناب بهرام خان ؟

ستایش- این حرفها چیه بهرام ؟!

بهرام رو به فرنوش کرد و گفت :

-این آقا اینجا چیکار میکنه ؟

فرنوش- به تو ربطی داره ؟

بهرام – تو نامزد منی ! حق نداری یه مرد غریبه رو دعوت کنی خونه

فرنوش – کی این فکر رو تو کله تو انداخته که من نامزد تو هستم ؟

ستایش- بهرام کله ات گرمه ؟ معلوم هست چی میگی؟

بلند شدم . جای موندن نبود . با اجازه تون من مرخص میشم

بهرام – کجا ؟

و آستین من رو گرفت . برگشتم و خیلی خونسرد نگاهش کردم . کاوه مثل فنر از جاش پرید و ستایش جلو اومد . به کاوه اشاره کردم که خونسرد باشه . بعد رو به بهرام کردم و گفتم :

-امری دارین بهرام خان ؟

بهرام – آره می خواستم بهت بگم نمی خوام بشنوم دیگه اینطرفها اومدی ! فرنوش دخترخاله و نامزد منه . اگه دور و برش چرخیدی دندون هاتو می ریزم تودهنت !

کاوه – مواظب باش النگوهات نشکنه . مگه فرنوش خانم جوابت رو نداد ؟ کی این عرض رو به درز شما کرده ؟

-کاوه تو ساکت باش.

ستایش با عصبانیت داد زد .

از این خونه برو بیرون بهرام ! بهناز از اینجا ببرش.

بهرام که تازه متوجه شده بود زیادی تند رفته ، حرکت کرد که بره . این بار من آستینش رو گرفتم که خیلی جاخورد . بهش گفتم :

-بهرام خان ، شمام فکر یه دندونپزشک خوب برای خودتون باشین ! ضرر نداره ! کاوه زد زیر خنده و بهرام با عصبانیت از اونجا رفت تمام این جریان شاید دو دقیقه هم طول نکشید . سکوت برقرار شده بود .

ستایش – بهزاد خان نمی دونم چطور ازت عذر خواهی کنم .

-اصلا مهم نیست جناب ستایش . خودتون رو ناراحت نکنین .

ستایش سرش رو انداخت پایین و رفت .

فرنوش- بهزاد .

-تو هم خودت رو ناراحت نکن . اتفاقیه که افتاده .

فرنوش – پس نرو بشین .

-نه بهتره برم . اینطوری راحت ترم . از طرف من از آقای ستایش عذر خواهی و خداحافظی کن .

فرنوش – بهزاد بخدا …

-گفتم که مهم نیست . چیزی نشده .

بطرف راهرو رفتم و کاپشنم رو پوشیدم . کاوه هم راه افتاد دنبال من .

-کاوه تو بمون .

کاوه – نه ، منم دیگه سرحال نیستم . میرم ماشین رو گرم کنم . فعلا خداحافظ.

توی حیاط برگشتم که از فرنوش خداحافظی کنم ، دیدم اشک توی چشماش جمع شده .

-بهش فکر نکن . فراموشش کن .

فرنوش- بخدا بهزاد ، بهرام نامزد من نیست .

-خداحافظ . خودت رو ناراحت نکن.

درو باز کردم و از خونه بیرون اومدم . کاوه منتظر بود . سوار ماشین شدم .

-پدرت کاوه ؟

کاوه – پدر خودت بهزاد ! شوخی ننه بابایی نداشتیم با هم !

-لوس نشو . پدرت رو کی میاره ؟

-پدرم رو ، مادرم در می آره !

-مرده شورت رو ببرن که یه دفعه نمیشه باهات جدی صحبت کرد .

کاوه – آهان ! خودش میره خونه . نزدیکه .

-خب حرکت کن دیگه .

کاوه – تو اول تکلیفت رو روشن کن بعد !

اشاره به بیرون کرد . برگشتم دیدم فرنوش جلوی در واستاده و داره گریه میکنه ، پیاده شدم و بطرفش رفتم و گفتم :

برو تو فرنوش . هوا سرده ، سرما میخوری.

فرنوش – میخوام باهات حرف بزنم .

بعداً . حالا برو تو .

فرنوش – فردا می آم خونه ات ، باشه ؟

مدتی نگاهش کردم و بعد گفتم :

-باشه فردا .

دوباره سوار ماشین شدم و حرکت کردیم .

کاوه – چه بی حیا بود این پسره بهرام ! نرسیده پاچه مونو گرفت . تف به گور پدر هر چی آدم دریده اس !

-خب دختر خالشه و حتما دوسش داره .

کاوه – این که دلیل نمیشه .

-عشق دلیل نمی خواد .

کاوه – عشق آره دلیل نمی خواد . اما مثل سگ پارس کردن و پاچه مردم رو گرفتن دلیل می خواد .

-ول کن عصبانی بود یه چیزی گفت .

ز مادر مهربانتر دایه خاتون ! جای اینکه تو ناراحت باشی من دارم جوش میزنم !

-تو بیخودی جوش میزنی . طرف یه چیزی گفت ، منم جوابش رو دادم . تمام !

کاوه – منو باش که فکر میکردم الان سوار ماشین بشی شروع میکنی به داد و بیداد کردن !

چه اروپایی با مسئله برخورد کردی فرانچسکو ! ناز بشی الهی ! واقعاً مثل یه شاهزاده باهاش برخورد کردی ! جدا بی غیرتی عزیزم !!!

بهش خندیدم .

کاوه – چه لبخندی ! کاشکی بهرام رو دعوت میکردی شام خونه . این لبخند ژکوند رو ببینه یه دل نه صد دل عاشقت میشه و فرنوش رو ول میکنه میاد خواستگاری تو !

-دیوانه ای تو

کاوه –پسر با رقیب باید مبارزه کرد . باید شکستش داد .

 

-آره اما نه با کتک کاری و دعوا مرافعه .

کاوه – با جونم و قربونت برم که رقیب از میدون در نمیره .

-بهرام اگر تربیت داشت که اون رفتار رو نمیکرد تا آقای ستایش از خونه بیرونش کنه .

کاوه – آره مامان و باباش تربیتش نکردن ، اما تا دلت بخواد پول بهش دادن .

-تو از کجا میدونی ؟

کاوه – ژاله بهم گفته .

مدتی سکوت کردم و بعد گفتم :

-فرنوش باید خودش تصمیم بگیره .

کاوه – تو امشب زیادی آرومی . باور نمیکنم .

-چیکار باید بکنم ! سر تو داد بزنم ؟

کاوه – نه سر من چرا ؟ ولی میتونی یه خرده خودت رو بزنی و کمی گریه کنی و خلاصه یه خاکی تو سرت بکنی ! خیلی وضعت خوب بود ، رقیب هم پیدا کردی !

-گم شو . آدم دو تا دوست و رفیق مثل تو داشته باشه ، دشمن نمی خواد .

کاوه – وظیفه مه بهزاد جون !برای کی بکنم بهتر از تو . انشالله وقتی بدست بهرام کشته شدی، چک و چونه ات رو خودم می بندم .

دیگه رسیده بودیم و کاوه جلوی خونه ماشین رو نگه داشت . وقتی میخواستم پیاده بشم گفتم :

-هرکسی یه سرنوشتی داره رفیق . کار دست من و تو و بهرام نیست . خداحافظ!

کاوه – خداحافظ ای فیلسوف بزرگ! خداحافظ ای انسان شریف ! خداحافظ ای بدبخت بیچاره ! خداحافظ ای ….

-خفه ! خداحافظ

کاوه – راستی کاشکی موقعی که می خواستی از خونه ستایش بیای بیرون یه قابلمه از شام امشب میگرفتی ! سرت کلاه رفت . گفتم عجله نکن و بیخودی گل نخر ! حالا باید بری تخم مرغ بخوری.

-خداحافظ سق سیاه .در خونه رو واکردم و اومدم تو . کاوه هم حرکت کرد و رفت . چراغ رو روشن نکردم . دلم میخواست توی تاریکی ، کمی فکر کنم . راست میگفت . بدبختی ام خیلی کم بود ، وجود رقیب هم بهش اضافه شد .

تو همون تاریکی لباسهامو عوض کردم و رختخوابم رو پهن کردم و دارز کشیدم .

یاد نقاشی ای افتادم که فرنوش ازم کشیده بود . بی اختیار خندیدم . فکرکردم که بهرام نمیتونه برام خطری داشته باشه اما میتونه کمی کار رو مشکل کنه مسئله مهم چیز دیگه ای بود !

دلم می خواست در این حال تصمیمی بگیرم این بود که بهتر دیدم بخوابم .

ساعت ۸ صبح بود که بیدار شدم . یه دوش گرفتم و تازه یادم افتاد که دیشب شام نخوردم . خیلی گرسنه م بود . یه صبحونه کامل خوردم . تخم مرغ نیمرو ۲ تا . نون و پنیر و چایی ، مثل یه پسر نمیچه پول دار!

حالا وقتش بود که بشینم و فکر کنم . بقول کاوه یه خاکی تو سر خودم بریزم .

نشستم و فکر کردم . نیم ساعت . یه ساعت ، دو ساعت . وقتی به خودم اومدم که ساعت ۱۲ ظهر بود . تعجب کردم . قرار بود که فرنوش صبح بیاد سراغ من . نکنه مریض شده بود . نکنه اتفاقی براش افتاده باشه . دلم شور زد ! . چکار میتونستم بکنم ؟ کاش تلفنش رو داشتم و یه زنگ بهش میزدم . دلم میخواست بلند شم و برم در خونشون. حتماً مسئله مهمی پیش اومده بود . فرنوش دختری نبود که بد قولی کنه .

جز صبر کردن چاره ای نداشتم . کلافه شده بودم . تازه فهمیدم که چقدر دوستش دارم . بهتر دیدم که سرم رو با یه چیزی گرم کنم . یه کتاب برداشتم و هر جوری بود شروع کردم به خوندن .

اما مگه میشد ؟!

سرخودم داد زدم که خوددار باشم . پسر بچه چهارده ساله که نیستم !

دیگه به ساعت نگاه نکردم . حرکت آروم عقربه هاش آزارم میداد .

شاید حدود شصت هفتاد صفحه کتاب خونده بودم که پشت در صدای واستادن ماشینی رو شنیدم خودش بود .

به ساعت نگاه کردم . یک و نیم بعدازظهر بود با عجله درو باز کردم .

-سلام اتفاقی افتاده ؟

فرنوش – سلام . نه ، چطور مگه ؟

-آخه قرارمون صبح بود .

فرنوش- خب آره ، اما یه کاری داشتم ، نتونستم صبح بیام . حالا اجازه میدی بیام تو ؟

کنار رفتم . اومد تو اتاق و نشست . دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم ، خیلی جدی پرسیدم :

-کجا بودی فرنوش؟

فرنوش- خونه بودم بهزاد . مگه چی شده ؟

-خونه بودی ؟! میتونستی یه زنگ بزنی . فکر نکردی دل من شور می افته ؟

فرنوش- جدی دلت برام شور زد ؟

بازم نگاهش کردم .

فرنوش – چرا اینطوری نگاهم میکنی ؟

-برای اینکه باور نمیکنم حقیقت رو گفته باشی . یا دروغ میگی یا من در مورد تو اشتباه کردم .

سرش رو انداخت پایین ومدتی فکر کرد و بعد گفت :

-صبح وقتی داشتم از خونه بیرون می اومدم که بیام اینجا ، جلوی در بهرام رو دیدم . جلوم رو گرفت میخواست بدونه کجا دارم میرم . حدس زده بود دارم می آم پیش تو . نمی خواستم بدونه . این بود که بهش گفتم میخواستم برم خرید . مجبور شدم برگردم خونه . اونهم اومد خونه . ناهار هم اونجا موند . به محض اینکه رفت منم بلند شدم و اومدم اینجا .

وقتی حرفاش رو شنیدم بی اختیار تکیه مو دادم به دیوار . مدتی بهش نگاه کردم بعد گفتم :

-فرنوش من ممکنه خیلی چیزها برام مهم نباشه و ازش بگذرم اما از دروغ نه !

 

فرنوش- دروغ نگفتم ، خونه بودم .

-دروغ نگفتی اما همه چیز رو هم نگفتی.

فرنوش- چیز زیاد مهمی نبود .

-کدومش ؟

اینکه بدقولی کردی ؟ یا اینکه جرات نداشتی به بهرام بگی داری میای اینجا ؟

فرنوش – بهرام پسر خاله منه بهزاد . هر وقت بخواد میتونه بیاد خونه ما .

-من نگفتم که چرا بهرام می آد منزل شما . اینم نگفتم که بهرام پسر خاله ات نیست . حرف من چیز دیگه ای بود که خودت فهمیدی .

فرنوش- چیکار باید می کردم ؟

-میتونستی حداقل یه تلفن بزنی .

فرنوش- شماره ات رو گم کرده بودم .

-عذر بدتر از گناه . تو اگه من برات مهم بودم حتما شماره تلفن رو حفظ میکردی.

فرنوش – تو برام مهمی ، این چه حرفیه ؟

-بعدش ، چرا بهش نگفتی داری میای پیش من ؟

فرنوش – دلم نمی خواست بدونه .

-چرا ؟ مگه حسابی چیزی با هم دارین ؟

فرنوش- چون کارهای من به اون ربطی نداره . در ضمن مواظب حرف زدنت باش بهزاد !

-مگه چی گفتم ؟

فرنوش – معنی جمله ات خوب نبود . من حسابی یا مسئله ای ندارم که از بهرام یا هر کس دیگه ای بترسم .

خیلی عصبانی شده بودم . دسته کلیدم رو برداشتم و کاپشتم رو پوشیدم .

فرنوش با تعجب نگاهم می کرد .

فرنوش – چی کار میکنی ؟

– هر وقت انتخاب رو کردی و با خودت کنار اومدی ، خبرم کن .

از اتاق اومدم بیرون . صداش رو شنیدم که داد بهزاد صبر کن اما نا ایستادم . لحظه ای بعد از پشت سر صدام کرد . برگشتم . درحالیکه روسریش رو همونطوری روی سرش انداخته بود و داشت دکمه مانتوش رو می بست بسرعت دنبالم اومد .

فرنوش – بهزاد ، این چه رفتاری که تو داری ؟! این دفعه دومی که این کار رو میکنی !

حرکت کردم . جوابی ندادم. تند میرفتم .

فرنوش – واستا بهزاد !

خودش رو بهم رسوند .

فرنوش – چرا اینطوری شدی ؟

واستادم با خشم نگاش کردم و گفتم :

-چکار دارین ؟ بفرمایید .

فرنوش در حالی که نفس نفس می زد گفت :

چت شده بهزاد ؟!

-من طوریم نشده ، باید از خودتون بپرسید .

فرنوش – خیلی خب ، بریم خونه با هم صحبت کنیم .

-من دیگه حرفی ندارم بزنم .

فرنوش- پس من چیکار کنم ؟

-برین خونه تون !

دوباره حرکت کردم . فرنوش هم شروع کرد کنارم راه رفتن اما حرفی نمی زد .

چند دقیقه ای همونطور قدم میزدم و جلوم رو نگاه می کردم گفت :

-حالا آروم شدی ؟

-عصبانی نبودم که آروم بشم .

-سرعتم رو زیادتر کردم . چند دقیقه دیگه پا به پای من اومد و یه دفعه واستاد و زد زیر گریه

 

 

 

Nazkhaatoon.ir

ادامه دارد

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx