رمان آنلاین یاسمین قسمت ۷
نویسنده:م،مودب پور
داستانهای نازخاتون
بلند شدم و لباس پوشیدم و گفتم :
-بریم دنبال فریبا ، گناه داره ، تنهاس . راستی حال مادرش چطوره ؟
کاوه – الحمدلله خراب!
-کاوه !
کاوه – یعنی شکر خدا خراب !
-زبونت لال شه .
کاوه – خب حرفم رو عوض کردم دیگه !
-بیسواد کلمه خراب رو باید عوض میکردی . حالا بریم دنبال فریبا یا نه ؟
کاوه – نه بابا اون طفل معصوم الان دل و دماغ نداره که بیاد مهمونی .
-بگو نمیخوام با خودم ببرمش که نفهمه تو چه ابلیسی هستی ! میخوای اونجا راحت باشی بی مزاحم !
کاوه-بفرمایید بریم الهه پاکی ! دیر میشه !
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم تو راه بهش گفتم :
-دست خالی میریم بد نیست ؟ کاشکی یه گلی چیزی می خریدیم .
کاوه – من نمی فهمم ! پسر اوناسیس اینقدر که تو ولخرجی می کنی ، نمیکنه ! گل چیه ؟
-راست میگن آدم هر چی پولدارتر میشه ، خسیس تر میشه ها !
کاوه – اصلا من حاج جبار ! خونه دختر خاله من مگه نیست ؟ نمیخواد چیزی بخریم .
-به جهنم .
ده دقیقه بعد رسیدیم و پیاده شدیم .
کاوه – بهزاد ، رفتیم تو کفشهاتو در نیاری ها !
-بخدا کاوه یه چیزی بهت میگم ها !
در زدیم و رفتیم تو خونه . خونه ژاله ، خونه خاله کاوه هم یه خونه خیلی بزرگ بود .
-کاوه ، انگار پولدار شدن هم اپیدمی یه ! یکی که تو فامیل پولدار میشه ، به بقیه هم سرایت میکنه و پولدار میشن !
کاوه – آره ، من در این مورد خیلی مطالعه کردم . درسته . مثل بدبختی میمونه مثلا خودت . تو که بدبختی تمام دور و وری هات رو هم بیچاره می کنی !
-شد من یه چیزی بگم تو زود جواب ندی ؟
کاوه – بریم تو بابا . حالا همه فکر میکنن اینجا واستادیم با هم ماچ و بوسه بازی می کنیم .
داشتیم می خندیدیم که در راهرو واشد و فرنوش و ژاله به استقبالمون اومدن .
ژاله – خوب شما دو تا جورتون جوره مثل لیلی و مجنون می مونید دو تایی اینجا چیکار می کنین ؟
کاوه – بیا ! نگفتم ؟
بعد رو کرد به ژاله و فرنوش و گفت :
-تقصیر من نیست بخدا ! این بی حیای خیر ندیده تو تاریکی پرید و منو ماچ کرد .
همه زدیم زیر خنده و با هم رفتیم تو .
فرنوش – حالت چطوره بهزاد ؟ چرا اینقدر دیر کردی ؟
-کاوه تازه ساعت پنج و نیم بود که اومد دنبال من تا حاضر شدم شش شد .
فرنوش – صبح کجا بودی ؟
-چطور مگه ؟ اومده بودی اونجا ؟
فرنوش – نه ، تلفن زدم به صاحب خونه ت گفت رفتی بیرون .
-یه سر رفته بودم پیش آقای هدایت .
فرنوش – بیا ، میخوام با دوستام آشنات کنم .
تازه وارد سالن شدیم از دم در کاوه داد زد .
-سلام به همگی . بچه ها دو تا ماچ اضافی کسی نداره بده به من ؟ واسه مریض می خوام !
یکی از پسرها گفت :
-من دارم ، نسخه آوردی ؟
کاوه – با دفترچه بیمه نمیدی ؟
پسر – نه !
کاوه – پس قربونت آزاد حساب کن ، بده ببرم .
همه زدن زیر خنده و شروع کردن به خوش و بش کردن با ما . هر کسی رو معرفی می کرد انگار همه شون ما دو نفر رو می شناختن .
یکی می گفت من پروانه ام ، یکی می گفت من مسعودم . یکی می گفت من سودابه ام خلاصه حسابی شلوغ شده بود که کاوه گفت :
-چه خبرتونه ؟ سرسام گرفتم ! صد رحمت به حموم زنونه ! مگه سنگ پا گم شده که این قدر هوار میزنین ؟ باز دو تا آدم حسابی دیدین دست و پاتون رو گم کردین ؟
همه زدن زیر خنده کاوه در گوش من گفت :
-خره ! انگار یخ م گرفت ! ببین دارن واسه من غش و ضعف میرن ! بعد گفت :
-خب شماها خودتون رو معرفی کردین . حالا بذارین مام خودمون رو معرفی کنیم دیگه .
یکی از دخترها گفت :
شما که احتیاج به معرفی ندارین .
کاوه – میدونم من آقا کاوه معروفم .آفرین به تو دختر اسمت چیه ؟
-پونه
کاوه رو کرد به من و گفت :
بهزاد جون اسم این پونه خانم رو یادداشت کن که فردا مامانم رو بفرستم در خونه شون خواستگاری .
صدای جیغ دخترهای دیگه بلند شد که اعتراض کردن .
کاوه – هول نزنین به همتون میرسه .
دوباره همه خندیدن .
کاوه- برای آشنایی بیشتر باید عرض کنم قد : برت کنستر ، صدا : آلن دلون ، هیکل : آرنولد ، جذابیت: چارز برانسون ، چشم و ابرو : سوفیا لورن ، لب و دهن : عشرت لب قلوه ای ، مو: یول براینر ، تناسب اندام : کریم عبدالجبار، نمک که نگو ، یه گوله نمکم !
یواش در گوشش گفتم :
اخلاق : رند جگر خوار !
کاوه –متقاضیان محترم پس از اطمینان از واجد شرایط بودن با در دست داشتن شناسنامه به یکی از باجه های پستی مراجعه کنن .
همه براش سوت کشیدن دوباره در گوشش گفتم :
-واسه همین نمی خواستی فریبا رو با خودت بیاری ؟
یکی از دخترها گفت :
-بهزادخان چی در گوش کاوه خان میگین ؟
کاوه – مرتیکه چش چرون هیز میخواد همین جا دم در منو قر بزنه ، به شماها چیزی نرسه !
یه سقلمه زدم تو پهلوش ! خلاصه رفت وسط سالن و همه رو جمع کرد دور خودش و گفت :
-بچه ها همه دو انگشتی کف بزنین تا یه چیزی براتون بخونم .
همه هورا کشیدن و کاوه نشست رو زمین و همه دورش نشستن .
کاوه –
در خونه تونو دق دق میزنم
مثه پینوکیو لق لق میزنم
مثه کفتر چاهی بق بق میزنم
مثه سگ تو کوچه وق وق میزنم
یه تیکه نون خشک سق سق میزنم
اگه زنم نشی بجون مادرم
تو سر کچلم شق شق میزنم
همه غش و ریسه رفته بودن رفتم دوباره در گوشش گفتم :
-کاوه خجالت بکش ! این دری وری ها چیه میگی ؟ بسه دیگه . برو یه جا مثل آدم بگیر بشین .
کاوه- چیکار کنم بهزاد جون ؟ این همه آدم سالها منتظر بودن منو ببینن . حالا میگی بهشون رو نشون ندم ؟
بعد بلند به همه گفت :
خانم ها و آقایون توجه کنین و کاغذهاتون رو حاضر کنین شماره تلفنهای روابط عمومی آقای کاوه برومند ایناس که میگم ! یادداشت کنین هنرمندهای ما برای هرگونه مجالس عقد و عروسی در خدمت شما هستن !
در همین موقع یکی از دخترها گفت :
-کاوه خان یه چیز دیگه بخون ، از همین چیزها که بلدی .
کاوه –بابا بی انصاف ها ، اسرا رو هم اول بهشون یه چیکه آب میدن که گلوشون تازه بشه بعد ازشون بازجویی و تحقیق می کنن ! زبونم به سقم چسبید ! گلو خشک نگم داشتین اینجا . دیگه اصلا حرف نمیزنم .
تا کاوه اینا رو گفت ، دو سه تا دختر مثل برق رفتن و یه دقیقه بعد یکی براش نوشابه آورد یکی قهوه آورد یکی براش میوه پوست کند ! خلاسه حسابی بهش رسیدن !
کاوه از دور برای من ابروهاشو مینداخت بالا که یعنی ببین چه تحویلم می گیرن .
بعد نوشابه اش رو برداشت و اومد طرف من همه داد زدن کجا کاوه ؟ تازه مجلس گرم شده برگرد .
کاوه – بابا تلویزیون هم وسط برنامه اش ، دو دقیقه آگهی پخش میکنه ! خسته شدم بذارین یه نفس بکشم ، بعد راز بقا رو ادامه میدیم .
بعد در حالیکه نوشابه اش رو به من تعارف می کرد گفت :
-بگیر بخور ، کسی که فکر تو نیست خودت هم که اینقدر دست و پا چلفتی هستی که نمیری یه چیزی برداری بخوری . اگه من به دادت نرسم تلف میشی !
در همین موقع فرنوش با چایی و یه بشقاب میوه اومد پیش من و به کاوه گفت :
پس من چکاره ام کاوه خان ؟ خودم بهش میرسم .
کاوه – ببینم فرنوش خانم می تونین این یه لقمه رفیق رو از گلوی من در بیاری یا نه ؟
هر دو خندیدیم و یه دفعه وسط سالن همه دست زدن و با هم خوندن کاوه بیا . کاوه بیا . کاوه بیا . کاوه بیا .
کاوه در حالیکه به طرفشون می رفت شروع کرد به خوندن و دست زدن.
جیگرم در بیاد روی منقل بیاد
باد بزن بده بدو خبر بده
یه سیخ جیگر طلا واسه شوهر بلا
حالا حاجی میاد بوی کاچی میاد
ببین چند نفرن ؟ میخوان منو ببرن ؟
واسه این همسایه واسه اون همسایه
آفتاب در اومد حاجی نیومد .
خدا مرگش بده یکی ترکش بده
اصلا باورم نمیشد که این چیزها رو کاوه بلد باشه بخونه
شعرش که تموم شد همه براش دست زدن و یکی از دخترها که از خنده اشک از چشمهاش می اومد گفت :
-کاوه خدا خفه ات کنه از بس خندیدم ، دل درد گرفتم .
کاوه – این جای دستت درد نکنه اس ؟ یه ساعته یه ضرب دارین می خندین .
جای تشکر نفرینم میکنی ؟ پاشو برو صورتتو بشور سیاهی ریملت راه افتاد !
یه ریمل مارک خوب بخر نگاه کن ریمل منو ! تکون نخورده ! واترپروفه !
تا حالا اگه مامانم اینجا بود صد تا ماشالله بهم گفته بود .
خاله و شوهر خاله کاوه که از طبقه بالا پایین اومدن با هم گفتن ماشالله به این چونه کاوه ! همه باهاشون سلام و احوالپرسی کردیم . خاله کاوه رفت تو آشپزخونه که ترتیب غذا رو بده . یکی از دخترها از کاوه پرسید :
-کاوه تو دکتر بشی چی میشی؟ هر چی بشی ماها همه گی وقتی مریض شدیم می آییم پیش تو .
کاوه – من خیال دارم دکتر پزشک قانونی بشم ! حتما همه تون بیایین پیش من !
یه دختر دیگه :
-ذلیل شده هر چی بهش میگیم یه جواب تو آستینش داره !
کاوه – نخیر ! نیم ساعته دیگه اینجا واستم ، از این نفرینها که بهم لطف می کنن یا خفه میشم یا ذلیل و علیل !
شوهر خاله کاوه گفت :
-کاوه جون از بس دوستت دارن !
کاوه – مرده شور اون دوستی شون رو ببرن با این دوستی ها فکر کنم آخر شب باید اورژانس تهران منو ببره .
در همین موقع یه دختر که اسمش زهره بود با یه فنجون قهوه اومد طرف کاوه و گفت :
-کاوه خان من مثل اینها نیستم براتون قهوه آوردم .بفرمایید.
تا زهره این رو گفت کاوه دفتر تلفنش رو در آورد و گفت : آفرین به تو ! زود اسم و آدرست رو بگو که بزارمت نفر اول لیست که مامانم رو بفرستم خواستگاریت .
زهره از خوشحالی و خجالت صورتش گل انداخت .
کاوه – حالا که دختر خوبی بودی برو یه قهوه واسه خودت بیار تا فالت رو بگیرم .
سودابه – کاوه خان تو رو خدا راست میگی ؟
کاوه – بجون مامانم اگه دروغ بگم . اصلا کار مادرم اینه !
تا کاوه اینو گفت ، سه چهارتا دختر دویدن تو آشپزخونه که قهوه بیارن .
زهره قهوه ای رو که برای کاوه آورده بود بهش نداد و خودش خورد .
کاوه – چطور بود ؟ خوشمزه بود ؟
زهره ببخشید کاوه خان ، میخواستم فال منو زودتر بگیرید بعدا براتون یکی دیگه میارم .
فنجون رو زود برگردوند و رفت تا یه قهوه دیگه واسه کاوه بیاره .
چند دقیقه بعد ، همه با یه فنجون دمر شده تو نعبلکی ، دور کاوه نشسته بودن !
کاوه – یکی یکی ، شلوغ نکنین باید تمرکز داشته باشم .
فنجون زهره رو برداشت و توش نگاه کرد و یه خرده دیگه گفت :
-واخ واخ واخ واخ !!! چه تاریکه این تو ! مثل دل سیاه شیطون !!!
این فال گفتن نداره . بیخود هم اصرار نکن نوبت کیه ؟
کاوه – بده ببینم این وامونده رو .
یه نگاهی به فنجون کرد و گفت :
تو که چیزی ته این نذاشتی؟ میخواستی تهش رو هم لیس بزنی !
سودابه – کاوه خان ، فنجون رو برگردوندم اینطوری شده . ریخته همه ش تو نعلبکی .
کاوه – آهان پس همین فالته ! خب بزار ببینم .
تو یه شوهر کچل گیرت میاد ! ببین ته فنجونت برق میزنه !
سودابه – داری مسخره بازی در میاری ؟
کاوه جدی شد و گفت :
-اگه اعتقاد ندارین ، اصلا همه فنجونتون رو وردارین و برین . اصلا دیگه فال نمی گیرم .
پروانه – سودابه مگه خواستگار قبلی ات کچل نبود ؟ خودت گفتی !
سودابه – ای وای راست میگه ! ببخشید تو رو خدا کاوه جان . بخدا اعتقاد دارم .
کاوه – دیگه از این حرفها نزنی ها !
خب چی می گفتم ؟ آهان . این پسره کچله یه بار اومده خواستگاریت جوابش کردی اما اشتباه کردی !
البته اون بازم می آد جلو . این دفعه رفته مو کاشته ! زلف داره عین جارو چزه !
این دفعه خودت هم نمی شناسیش.
فعلا اینو داشته باش تا بقیه اش رو بهت بگم .
بعد رو به زهره کرد و گفت :
-بیار اون فنجونت رو ببینم چیکار میتونم واسه ت بکنم ؟
فنجون زهره رو برداشت و دوباره نگاش کرد و گفت :
-صاب مرده یه من کبره ته ش بسته ! من چه فالی برات بگیرم ؟
زهره کم مونده بود گریه اش بگیره .
کاوه – حالا خودت رو ناراحت نکن قسمت و سرنوشت همینه دیگه !
بیا انگشت بزن تو این فنجون شاید یه روزنه امیدی برات وابشه . اینجوری وضعت خرابه !
زهره که اشک تو چشماش جمع شده بود ، فنجون رو گرفت و یه انگشت محکم زد توش که کاوه داد زد :
-یواش بابا چه خبرته ؟ سوراخش کردی . تموم خطوط زندگیت بهم ریخت که ! گفتم یه انگشت بزن ، نگفتم درل بنداز و با مته سوراخش کن که .
زهره با بغض جواب داد :
-بخدا زیاد فشارش ندادم کاوه خان .
مجلس ساکت شده بود کاوه که عصبانی بود گفت :
خیلی خب حالا برو یه گوشه بشین تا بعد . حیف که دل نازکم و گرنه دست به فنجونت نمی زدم .
فرنوش آروم از من پرسید :
-کاوه فال قهوه بلده بگیره ؟
-نمیدونم بخدا یعنی تا حالا پیش نیومده بود که بفهمم .
کاوه فنجون سودابه رو برداشت و توش رو نگاه کرد سودابه دل تو دلش نبود .
کاوه – خب سودابه خانم داشتم چی می گفتم ؟
سودابه – خواستگار قبلیم رو گفتی .
کاوه – آره عکسش هم اینجا افتاده . حالا بیا یه انگشت بزن ته فنجون و نیت کن . سودابه آروم با نوک ناخن ش یه اشاره به ته فنجون کرد که دوباره داد کاوه در اومد .
کاوه – ای بابا ! شماها چرا اینجوری هستین ؟ یه انگشت بلد نیستین بزنین ؟ با ناخن زدی چشم خواستگارت رو کور کردی حالا خوبه با یه چشم بیاد خواستگاریت ؟ مثل دزدهای دریایی که چشمشون رو می بندن . اصلا تو دیگه زنش میشی؟
سودابه – کاوه خان من فقط یه اشاره کردم .
کاوه – خب همون اشاره ت رفت تو چشم یارو دیگه .
ناخن نیست که ! مثل نوک نیزه می مونه .
دوباره تو فنجون رو نگاه کرد تو سالن صدا در نمی اومد بعد گفت :
-نه الحمدلله بخیر گذشت . از بغل چشم یارو رد شد . یادت باشه یه صدقه بدی به گدایی چیزی.
سودابه – یه نفس راحت کشید .
کاوه – این یارو مهندسه .
سودابه – آره بخدا راست میگه .
کاوه – وضعش هم خیلی خوبه . این دفعه که بیاد دهن همه بسته میشه و عروسیتون سر میگیره .
همه هورا کشیدن و دست زدن .
کاوه – ساکت ! حواسم پرت میشه . اینجای فال خیلی حساسه ! در مورد خوشبختی تونه !
سودابه – بچه ها تو رو خدا ساکت باشین .
کاوه فقط تو فنجون رو نگاه میکرد یه دقیقه بعد گفت :
-تو عروسیتون یه نوری می بینم ! معنی اش روشنایی یه . گویا سر عقده ! وقتی بعله رو میگی ! اما درست نمیدونم چیه !
سودابه – تو رو خدا کاوه خان بازم نگاه کن شاید بفهمی !
کاوه – والله انگار هر چی میشه بعد از عقد میشه .
سودابه – عروسی بهم میخوره ؟
کاوه – نه ، یه اتفاق خوبه . فقط دارم نور می بینم .
آهان فهمیدم .
یارو کچله ، کلاه گیسش رو ورداشته از سرش. کله اش مثل پروژکتور های استادیوم آزادی ، داره همه جا رو نور بارون می کنه . به به ! به به به این فال .
همه زدن زیر خنده
سودابه – شوخی میکنی کاوه خان ؟
کاوه – من موقع فال گرفتن شوخی با کسی ندارم . اینام بیخودی می خندن . ببین سودابه خانم غصه نخور . کچل ها شانس دارن ! بعد از عروسی برق خونه تون مجانیه .
با این نورافکنی که من تو این فنجون می بینم اصلا احتیاج ندارین که لامپ روشن کنین !
همه از خنده غش و ریسه رفته بودن اما خود کاوه نمی خندید . رفتم جلو و گفتم :
این چرت و پرت ها چیه میگی ؟
کاوه – آخه بیا ببین ! فنجون خالی رو داده به من اونوقت میگه فال برام بگیر !
فنجون رو به همه نشون داد . راست میگفت . گویا قهوه ش رو کم ریخته بود و قهوه هه آبکی بوده . ته فنجون پاک پاک بود .
کاوه – من هر چی تو این فنجون نگاه میکنم ، جز نور و روشنایی نمی بینم ! بلند شو سودابه خانم برو یه قهوه دیگه وردار بیار اما این دفعه یه خرده قهوه م بذار ته ش بمونه .
بعد رو کرد به زهره و گفت :
-بده ببینم اون فنجونت رو !
زهره که هنوز بغض تو گلوش بود فنجون رو به کاوه داد . کاوه یه نگاهی بهش کرد و گفت :
-یه چیزی بهت بگم ناراحت نمی شی ؟ جنبه ش رو داری ؟
زهره – هر چی هست بگین کاوه خان .
کاوه – این فال تو خیلی تاریکه !معنی خوبی نداره . حالا میخوای برات بگم ؟
زهره که دیگه گریه ش گرفته بود با سر اشاره کرد .
کاوه – ببین زهره خانم . تا هفت نوبت دیگه ، وقتی ماه هلال بشه ، یه اتفاق خیلی خیلی بد برات می افته !
زهره – هفت نوبت یعنی چی ؟ آخه من یه هفته دیگه قراره از ایران برم .
کاوه – حساب کتاب نداره . ممکنه هفت دقیقه دیگه باشه ، ممکنه هفت ساعت باشه یا هفت روز باشه یا هفت هفته باشه یا هفت ماه باشه یا هفت سال یا هفتاد سال باشه . هیچ معلوم نیست ! حواست رو جمع کن . البته راه داره که جلوش رو بگیری .
زهره – چیکار کنم ؟ بخدا من خیلی پول به گدا میدم .
کاوه – آفرین . همین کمک هایی که کردی ، الان یه راه برات وا شده !
دوباره تو فنجون رو نگاه کرد و گفت :
-یا نصیب و یا قسمت بیچاره خاله عصمت
همه زدن زیر خنده . کاوه برگشت به من نگاه کرد و گفت :
-بهزاد تو چاخانی چیزی بلد نیستی بگی ؟ من دیگه دروغام ته کشید .
تازه همه فهمیدن نیم ساعته که کاوه مسخرشون کرده !
تو همین موقع سودابه با یه فنجون قهوه از آشپزخونه اومده بود بیرون .
سودابه – چاخان میکردی کاوه ؟
کاوه – نه ، اون کچله رو راست می گفتم !
زهره – تو رو خدا دروغ بود اینا که گفتی ؟ داشتم سکته میکردم .
سودابه – از کجا فهمیدی که خواستگار قبلی من کچل بود و مهندس ؟
کاوه – خب اکثر کسایی که وقت زدن گرفتنشون میشه تو سنی هستن که معمولا مردها کچل ن!
امروزه روز هم از هر ده نفر نه نفرشون لیسانس گرفتن بیکار دارن ول میگردن و دلشون خوشه که بهشون میگن مهندس .
همه دوباره خندیدن .
سودابه – بلا بگیری پسر ! چقدرم جدی بود .
کاوه – همین شماها آدم های ساده هستین که پس فردا داستان زندگیتون رو تو صفحه بر سر دوراهی مجله ها می نویسن دیگه !
بعد اومد طرف من و فرنوش و گفت :
-خوب فال براشون گرفتم ؟
-خوب امشب آتیش سوزوندی طفلک نزدیک بود گریه ش بگیره .
کاوه – فال مفت و مجانی همینه دیگه راستی فرنوش خانم مادرتون به سلامتی کی از خارج برمیگردن ؟
فرنوش – اینم یه نمایش دیگه س کاوه خان ؟
کاوه – خیر از جوونیم نبینم اگه واسه شما نمایش بازی کنم ، همینطوری پرسیدم .
فرنوش خندید و گفت :
-مادرم منتظره تا کار اقامتش درست بشه ، اونوقت بیاد .
کاوه – یه پیشنهاد براشون دارم موقع برگشتن بفرمایید که بجای هواپیما با یکی از این کشتی های بزرگ مسافرتی بیان ایران . میگن سفر باهاشون خیلی لذت بخشه .
فرنوش – آخه اونا خیلی طول میکشه تا برسه ایران .
کاوه – مهم نیست . عوضش برنامه هایی که در طول مسافرت دارن خیلی جالب و تماشایی یه !
فرنوش – حالا اگه تلفن زد ایران بهش میگم شاید خواست با کشتی بیاد .
در همین موقع ژاله ، فرنوش رو صدا کرد ، فرنوش هم از ما عذرخواهی کرد و رفت . وقتی تنها شدیم به کاوه گفتم :
-تو به اومدن مامان فرنوش چیکار داری که پیشنهاد بیخودی میدی ؟
من همش خداخدا میکنم که مادرش زودتر از مسافرت برگرده که تکلیف ما روشن بشه . همینطوریش معلوم نیست کی برگرده ایران .
دل تو دل من نیست تا اون بیاد . اونوقت تو میگی با کشتی مسافرتی بیاد که یه ماه هم اونطوری طول بکشه تا برسه ایران ؟
دیوونه شدی پسر ؟!
خیلی خونسرد رفت و یه لیوان نوشابه از روی میز برای خودش آورد و یکی هم برای من . یه خورده ازش خورد و بعد گفت :
-تو حالیت نیست . من صلاح ت رو می خوام !
اگه با کشتی بیاد ممکنه اصلاً پاش به ایران نرسه .
اگه خدا بخواد شاید کشتی ش مثل کشتی تایتانیک از وسط بشکنه و غرق بشه ! اونوقت هم خیال تو راحت میشه و هم خیال آقای ستایش و هم خیال من .
در حالی که می خندیدم گفتم :
-خدانکنه ، عجب آدم خبیثی هستی تو !
کاوه_ آره ، از خنده ت معلومه ! خدا از دلت بشنوه ! راستی بهزاد ، جریان فریبا رو به ژاله نگی ها .
-چرا میترسی کتکت بزنه ؟
کاوه – نه بابا ، این ژاله در عالم خیال ، من رو شوهر خودش می بینه با سه چهار تا بچه قد و نیم قد دور و برمون ! بفهمه شربه پا میکنه . میره به مامانش میگه و اونهم صاف میزاره کف دست مامان من . اون موقع دیگه باید اسباب م رو جمع کنم و بیام تو اتاق تو با هم زندگی کنیم !
-مگه ژاله چه عیبی داره ؟ دیده شناخته س . دختر خوبی هم هست .
کاوه – آره ، اما مثل خواهر من می مونه . از بچگی با هم بزرگ شدیم . یه بار دیگه که بهت گفته بودم .
در همین موقع ، دخترها کاوه رو صدا کردن . کاوه هم رفت پیش اونها . فرنوش هم بطرف من اومد و گفت :
-بهزاد بریم تو حیاط کمی با هم قدم بزنیم ؟
-حوصله ات سر رفته ؟
فرنوش – نه وقتی تو کنارم باشی هیچوقت حوصله ام سر نمیره ! اما دلم می خواد الان با تو تنها باشم .
خندیدم و دوتایی با هم به حیاط رفتیم . هوا سرد بود و برف شروع به باریدن کرده بود .
فرنوش – اونقدر خوشم میاد زیر برف قدم بزنم .
خندیدم .
فرنوش – چرا خندیدی ؟
-یاد یه چیزی افتادم ، این حرف رو یه بار کاوه هم به من گفت . میدونی این یکی از علایق پولدارهاست .
فرنوش – تو دوست نداری زیر برف راه بری و قدم بزنی ؟
-اگه یه روز پولدار شدم ، این رو جزو برنامه روزانه ام تو زمستون قرار میدم .
فرنوش – میدونی دوستام در مورد تو چی می گفتن ؟
-حتما گفتن عجب آدم سردیه !
فرنوش – نه ، میگفتن خیلی سنگین و با وقاره .
نگاهی بهش کردم و خندیدم بعد پرسیدم :
-در مورد من با مادرت صحبت کردی ؟
فرنوش – اونطوری هنوز نه .
-چطوری هنوز نه ؟
فرنوش – آخه پشت تلفن که نمیشه حرف زد . تازه مامانم که تو رو ندیده . اون باید تو رو ببینه بعد حتما موافقت میکنه که باهات ازدواج کنم .
بعد در حالیکه می خندید گفت :
-این قد بلند و صورت جذاب و چشم و ابرویی که تو داری حتما دهن مامانم رو می بنده و قبول می کنه .
-خوب بلدی با این حرفها گولم بزنی ها !
فرنوش – بهت راست گفتم بهزاد . اینا که گفتم بعلاوه روح پاک و بزرگت . همین ها رو دیدم که عاشقت شدم .
-میخوای منم ازت تعریف کنم ؟ نه ! من هیچ چیز رو نمیگم و تمام عشق به تو رو تو قلبم نگه میدارم .
فرنوش – تعریف از این بهتر نمیشه .
-فقط کمی میترسم ، میترسم یه وقت مامانت با ازدواج ما مخالفت کنه .
فرنوش- نه ، به این چیزها فکر نکن . تو مامانم رو نمی شناسی . زن بدی نیست .
-میدونم . فقط کمی دلم شور میزنه .
فرنشو – راستی یادم باشه وقتی مامان زنگ زد بهش بگم اگه خواست با این کشتی های تفریحی مسافرتی که کاوه میگفت برگرده ایران .
داشتم از خنده می ترکیدم . از خودم خجالت کشیدم و دو تا فحش نثار کاوه کردم و گفتم :
-اونا خوب نیست . مسافرت باهاشون خیلی طول میکشه . من دلم می خواد که مادرت زودتر از خارج برگرده که باهاش صحبت کنیم و اگه خدا بخواد زودتر ازدواج کنیم .
فرنوش – اونطوری هم بد نیست . دوران نامزدی مون بیشتر طول میکشه .
اومدم یه چیزی به فرنوش بگم که یه دفعه از بالای بالکن طبقه بالا صدای خنده شنیدم . سرمون رو بلند کردیم دیدیم کاوه با بقیه دخترها و پسرها اونجا واستادن و دارن من و فرنوش رو نگاه میکنن و می خندن . تا دیدیمشون همگی برامون آهنگ مبارک باد رو خوندن . هم یه حال خوبی بهمون دست داد و هم خجالت کشیدیم .
کاوه – مجنون بیا تو . می خواهیم شاه وزیر بازی کنیم . شاید بخت بهت رو کرد و یه دفعه تو عمره شاه شدی . اونوقت دیگه حکم ت همه جا جاریه .
-چشم ، شما برین ما هم الان می آییم .
کاوه – نمیشه ، باید همین الان بیایین تو خونه . پدر فرنوش خانم تلفن زده و به من سفارش کرده که مواظب دخترش باشم . گفته بپا این بهزاد دیو سیرت، بچه ام رو گول نزنه !
همگی زدن زیر خنده اونقدر خجالت کشیدم ، که داشتم آب می شدم .
کاوه – حالا میای تو یا بازم بگم ؟!
-اومدم ، تو حرف نزن ، من اومدم تو !
وقتی دوباره همه تو سالن جمع شدن ، کاوه یه قوطی کبریت رو علامت گذاشت و شروع کرد به بازی شاه وزیر .
کاوه – همه کبریت رو میندازیم بالا وقتی افتاد زمین اگر با طرف باریکش بود ه اون شاهه ، هرچی گفت باید اجرا بشه . هر کسی هم که اون یکی طرف کبریت بهش افتاد ، دزده .
همه کبریت رو انداختن تا خود کاوه شاه شد و یه دختر به اسم شبنم دزد شد .
کاوه – اول بگو چرا دزدی کردی ؟
شبنم – وا ! من کی دزدی کردم ؟
کاوه – انکار می کنی ؟ جلاد ، شکنجه ! زود ازش اقرار بگیرین .
فرنوش – اینجا جلاد نداریم که !
کاوه – مگه خالتون امشب تشریف نیاوردن اینجا ؟
-کاوه خجالت بکش .
همه قاه قاه خندیدن .
فرنوش – خیلی ممنون کاوه خان ! یعنی خاله من جلاده ؟
کاوه – ببخشید منظورم پسرخالتون بود ! در هر صورت یکی باید جلاد بشه .
شبنم – بابا خودم اعتراف می کنم ، جلاد می خواهیم چیکار ؟
کاوه – خب ، حالا بگو چرا دزدی کردی ؟
شبنم – احتیاج مادی داشتم .
کاوه – مجازات شما اینه که پنج لیوان آب پشت سر هم بخوری .
شبنم – پنج تا !! من یه لیوان آب هم بزور میتونم بخورم و خودم رو نگه دارم که بیرون نرم .
-قربانت گردم کمی تخفیف بدین .
کاوه – خودت هم بیا جلو . تو کار شاه دخالت کردی ! مجازات تو اینه که بیس تا تخم مرغ نیمرو بخوری .
-عجب شاه ظالمی !
در همین موقع صدای زنگ موبایل اومد .
کاوه – ساکت موبایل شاه زنگ زد .
یکی دو دقیقه با تلفن حرف زد و بعد گفت :
-رعایای من حیف که باید برم . گویا گوشه ای از مملکت سر به شورش گذاشته اند . باید بریم و صدایشان را در نطفه خفه کنیم ! اگر عمری به دنیا بود در بازگشت پنج لیوان آب رو بخورد شبنم خانم خواهیم داد !
بعد به من اشاره کرد که بریم . فرنوش پرسید چی شده که کاوه گفت مادر یکی از دوستامون حالش بده .
از همه خداحافظی کردیم . همه ناراحت و پکر بودن که ماها مجبور بودیم بریم . از خونه که بیرون اومدیم پرسیدم :
-چی شد کاوه ؟
کاوه – مادر زن به این میگن ها ! آفرین واقعا آفرین ! مادر زن فهمیده ایه !
همونطور نگاهش کردم از حرفهاش سر در نمی آوردم .
کاوه – ببین بهزاد ، اون مادر زنی خوبه که قبل از عروسی دختر بمیره .
-معلوم هست چی میگی ؟ زده به کله ات ؟
کاوه – بهترین جای بهشت زهرا براش یه قبر دو نبش می خرم . یه سنگ قبر براش میدم بندازن خودش حظ کنه ! میدم روش بنویسن تاریخ تولد : فلان . تاریخ فوت : بسیار بموقع .
فقط نگاهش میکردم . داشت سوار ماشین می شد و این چیزها رو برا خودش می گفت :
کاوه – میدم زیرش این شعر رو بنویسن :
مادر زن من رفتی به وقتش بگذشته ز من روزهای سختش
نام تو بود همیشه در یاد چون قبل عروسی رفتی تو بر باد
ختم ت بگیرم چه آبرو مند داماد توام کاوه برومند .
از حرفهاش خندم گرفته بود . بهش گفتم :
-این شعرها رو کجا یاد گرفتی ؟
کاوه – خودم گفتم .
-طبع شعرت هم گل کرده ! حالا این یکی رو واسه کی گفتی ؟
کاوه – برای مادر فریبا خانم . خدابیامرز نیم ساعت پیش فوت کرد .
-مادر فریبا مرد ؟ راست میگی؟ بیچاره ! فریبا بود زنگ زد ؟
کاوه – آره طفلک خیلی ناراحت بود و همش گریه می کرد .
تازه متوجه حرفهاش شدم که یه دقیقه پیش میگفت شدم .
-کاوه ، مرده شور تو ببرن . تو چقدر سنگ دل و بی احساسی . اون بیچاره مرده و تو اون حرفها رو میزدی و براش شعر می گفتی ؟ از خودت خجالت بکش . واقعاً فکر میکنی آدمی ؟
کاوه – مگه چی گفتم ؟
-همون ها که گفتی .
کاوه – بده می خوام براش ختم بگیرم ؟ بده می خوام قبر بخرم ؟ بده براش میخوام یه سنگ قبر خوب سفارش بدم ؟ میدونی سنگ قبر چنده ؟
-اینها بد نیست اما اون شعر چی ؟
کاوه – استعداد شعر داشتن که دست خودم نیست . یه دفعه شعر میاد .
-منظورم اینه که تو خوشحالی از اینکه مادر فریبا مرده ؟
کاوه – تو بدت می آد الان بهت خبر بدن مادر فرنوش مرده ؟
-آره بدم میاد . دلم نمی خواد مادر کسی که دوستش دارم و می خوام باهاش ازدواج کنم بمیره .
کاوه – بسیار خوب . منم برات دعا می کنم که تا اخر عمرت هر روز دو سه ساعتی چهره دوست داشتنی مادر زنت رو ببینی ! ایشالله وقتی هم مردی ، تو اون دنیا با روح مادر زنت محشور بشی .
واقعا باعث خوشحالی یه که یه داماد اینقدر به مادر زنش علاقه داره ! قابل تقدیره !
خندم گرفت و گفتم :
-اون طوری که دیگه نه ! روزی دو سه ساعت که نمیشه آدم مادر زنش رو ببینه .
کاوه – بدبخت ! بعد از ازدواج ماهی دو سه دقیقه اش هم درد آوره !!!
دوباره خندم گرفت و گفتم :
-حالا حرکت کن ، اون طفلک الان اونجا تنهاس .
کاوه – پس نتیجه چی شد ؟ همون که من گفتم ؟
-واقعاً تو دیگه چه موجودی هستی ؟
کاوه – یه موجود دیو سیرت و پلید با ایده های جالب و دوست داشتنی .
حرکت کردیم .
کاوه – احساس می کنم که تو ته دلت به من حسودیت میشه . قربون خدا برم . نه مادر زن دارم نه پدر زن و نه رقیب ! عوضش تو همه اینا رو داری ! وضعت خیلی خوبه ها !
-طفلک فریبا چه حالی داره .
کاوه – باور کن تو من نیستی بفهمی که من چه حالی دارم .
اینو گفت و یه لبخند شیطانی زد !
-حالا ابلیس کیه ؟
کاوه – من
خندم گرفت .
کاوه – بابا تا اونجا که تونستم کمک شون کردم . تو بهترین بیمارستان بستریش کردم . حالا هم مواظب دخترشم و نمی ذارم آب تو دلش تکون بخوره . دیگه مردن که دست من نیست ! ابلیس هم هستم ولی آدمکش نیستم .
عمر اون خدا بیامرز تا همین قدر بوده . منکه نکشتمش .
حالا یه شوخی کردم . جدی که نگفتم . اینا رو گفتم یه خورده بخندیم دلمون واشه !
-اگه فریبا بفهمه واسه مادرش شعر گفتی ؟
کاوه – حالا نری دهن لقی کنی و چیزی بهش بگی ها .
شوخی کردم دیوونه وگرنه تو خودت میدونی که جون من بود و جون مادر زنم ! از چشمهام بیشتر دوستش داشتم ! خبر مردنش رو که شنیدم ، به جون تو تمام چیزهای دنیا رو انگار ریختن تو دل من !
-حتما تمام خوشی های دنیا رو ؟
کاوه با خنده گفت :
-خاک تو گور بد ذات بی شرم ت کنن ! میگم به جون تو !
– به جون عمه ات !
کاوه – به جون عمه ام راست میگم . تازه ما چند وقت دیگه دکتر میشیم . دکتر که نباید دل نازک باشه .
-من تا حالا دکتری ندیدم که مریضش بمیره و اون شعر بخونه و شادی کنه !
کاوه – این دکتر فرق میکنه . این یکی متخصص شادی و نشاطه ! داروهایی هم که تجویز میکنه ، رقص و آواز و خنده اس ! دکترش قرطی یه ! ساز زنه ضربی یه !
میخوام یه مطب سر چهار راه سیروس واز کنم ! اسمش رو هم میذارم “مطب شادمانی ” هره کره درمانی زیر نظر دکتر کاوه برومند ! متخصص قر و قنبیله و اطوار ! لطفا با بشکن وارد شوید .
اصلا تو چیکار به کار من داری ؟
هر وقت مادر زن خودت مرد ، تا یکسال سیاه بپوش و صورتت رو اصلاح نکن و بشین سر قبرش هی اشک بریز !
اصلا میدونی چیه ؟ من می خوام تخصصم تو رشته مفاصل بگیرم ! هر کی بیاد پیشم و مثلاً بگه آقای دکتر کمرم درد میکنه ، دو تا نرمش قر کمر بهش میدم در جا خوب میشه .
-جون به جونت کنن ذاتا رقاصی !
کاوه – تازه فهمیدی ؟ نیگاه کن !
شروع کرد پشت فرمون خودش رو تکون دادن رقصیدن و بعد گفت :
-خوبه ؟ دوست دارم اینطوری باشم . اصلا من عمر و عاص !
-باشه عیبی نداره . بشرطی که همین ها رو جلوی فریبا هم بگی ها !
کاوه – باز من یه چیزی گفتم و تو ازش بل بگیر !
دیگه رسیده بودیم . نزدیک بیمارستان پارک کردیم و رفتیم تو . فریبا ، کنار سالن انتظار ، روی یه نیمکت نشسته بود و آروم گریه میکرد . دوتایی رفتیم پیشش و آروم تسلیت گفتیم و واستادیم. تا صدای ما رو شنید ، سرش رو بلند کرد و گفت :
-یه ساعت قبل از اینکه تموم کنه ، چشماشو باز کرد و منو صدا کرد . رفتم بالا سرش و بوسیدمش . موهاشو ناز کردم . بهش آب دادم . نگاهم کرد و بهم خندید . بعد یه قطره اشک از گوشه چشماش آروم سر خورد و اومد پایین . اشکش رو پاک کردم و گفتم مامان چرا گریه می کنی ؟ گفت دلم نمی خواد تو دختر خوب و نازم رو تنها بذارم و برم ، اما چیکار میشه کرد ؟
گفتم : مامان دکترها گفتن حالتون خوب میشه . ببین چه بیمارستان خوبی آوردمت ! دو تا جوون خوب و مهربون بهم کمک کردن .
گفت خدا بهشون عوض بده ، کجان ؟
گفتم الان اینجا نیستن . می آن ، شاید نیم ساعت ، یه ساعت دیگه بیان . گفت شاید من نتونستم ببینمشون . از قول من ازشون تشکر کن و بهشون بگو اگه مردم ، فریبا رو اول به خدا بعد به شماها می سپارم . من که کاری از دستم بر نمی آد تا محبتشون رو جبران کنم اما پیش جدم زهرا براشون دعا می کنم و دامن ش رو ول نمی کنم تا مرادشون رو بده . بهشون بگو انشالله دست توی خاکستر بکنن ، طلا و جواهربیرون بیارن به حق آبروی زهرا . اینا رو می گفت و گریه می کرد . گفتم مامان شما نباید خودت رو ناراحت کنی . برات خوب نیست .
گفت دیگه ناراحت نیستم . آقا مرادم رو داد ! بهشون بگو بچه ام رو دستتون سپرده تا روز محشر از خجالتتون در بیام !
اینجا که رسید ، سرش رو انداخت پایین . رفتم براش آب آوردم . فریبا طفلک به هق هق افتاده بود . کمی آب خورد و اشکهاشو پاک کرد و گفت :
-بعدش بهم گفت بیا دخترم ، بیا سرت رو بذار تو دامنم . میخوام مثل بچه گی هات اون موهای قشنگت رو ناز کنم و برات لالایی بخونم تا خوابت ببره . بمیرم برات از اون زندگی به کجا رسیدی ! بیا دخترم ، پشت تختم رو بلند کن . میخوام بغلت کنم .
رفتم و پشت تختش رو بلند کردم و بعد سرم رو گذاشتم رو پاهاش . داشت نازم میکرد . مثل بچگی هام . چشمهامو بسته بودم و فکر میکردم که یه دختر بچه ام و همه چیز مثل اون موقع هاست و پدرم هنوز زنده اس و توخونه بزرگ خودمونیم و هیچ غصه ای ندارم و مامانم داره برام لالایی میخونه که خوابم ببره .
یه دفعه دیدم که دیگه دست مامانم حرکت نمی کنه ! سرم رو بلند کردم . چشمهاش بسته شده بود و یه لبخند محو روی لباش بود . صداش کردم . تکونش دادم اما دیگه هیچی نگفت !
دوباره زار زار شروع به گریه کرد . گریه ام گرفته بود . از بغض نمیتونستم حرف بزنم . گفتم کاوه خوددارتره ، بهش بگم کمی فریبا رو آروم کنه . برگشتم که بهش اشاره کنم دیدم همینجور اشک از چشمهاش می آد پایین .
از تو جیبم دستمالم رو بهش دادم و از بیمارستان اومدم بیرون . کوچه خلوت بود و میتونستم راحت بحال این دختر و روزگارش گریه کنم .
رفتم قسمت اطلاعات . معلوم شد که جنازه رو به سردخونه بردن . ازشون خواستم که یه اتاق دیگه به ما بدن که تا صبح فریبا بتونه کمی بخوابه .
همراهی کردن و علاوه بر اتاق ، دکتر کشیک یه آرام بخش هم به فریبا داد و با کاوه بردیمش تو اتاق بزور روی تخت خوابوندیمش . طفلک خیلی ناراحت بود . گریه امونش نمی داد اما بلاخره تسلیم آرام بخش شد و خوابید .
من و کاوه هم روی مبل نشستیم . هر کدوم تو دنیای خودمون بودیم . یه ساعتی هیچکدوم حرف نزدیم . یه دفعه فریبا از خواب پرید و داد زد کاوه !!!
کاوه رفت کنار تختش و گفت :
-چیه فریبا خانم . من اینجام . خیالت راحت باشه .
فریبا که چشمش به کاوه افتاد کمی آروم شد و دوباره زد زیر گریه و گفت :
-کجا بردن مامانم رو ؟
کاوه – بخواب فریبا خانم . اون الان جاش خیلی از منو تو بهتره . بخواب !
انگار مسکنی که بهش داده بودن خیلی قوی بود که دوباره از حال رفت .
-نفهمیدی چی بهش دادن ؟
کاوه – دیازپام ۱۰ میلی . آرومش میکنه .
اومد کنار من نشست .
-کاوه ، من یه فکرهایی کردم .
کاوه – در مورد چی ؟
-فریبا!
کاوه خب
-بالای اتاق من ، طبقه اوب . دو تا اتاق و آشپزخونه و حموم و دستشویی یه که خالی شده . مستآجرش رفته . چطوره بگیرمش واسه فریبا . نمیتونیم که ولش کنیم و بریم . اجاره اش رو هم من یه جوری درست می کنم ، زیاد نیست . یه خورده که صرف جویی کنم جور میشه . هم پیش خودمه و حواسم بهش هست ، هم شاید وادارش کنم بره دنبال درس ش .
کاوه – ببخشید ، شما دیگه تو چی می خوای صرفه جویی کنی ؟ حتماً جای خود تخم مرغ ، پوست تخم مرغ رو با نون می خوای بخوری ؟!
-نه بابا ، وضع من اون طوری ها هم بد نیست . یه کاریش می کنم .
کاوه دولاشد و منو ماچ کرد و گفت :
-می دونم خیلی مردی . می دونم با معرفتی .می دونم دلت دریاست . اما ناسلامتی منم رفیق تو ام . تنه ت هم که به تنه من خورده باشه ، باید کمی از اخلاقت رو گرفته باشم یا نه ؟ همون دو تا اتاق رو که گفتی خیلی عالیه . فریبا اگه پیش تو باشه خیال من هم راحت تره تا ببینم خدا چی می خواد ؟
-کاوه ، اون چیزا که گفتی شوخی بود ، حالا راستش رو بگو ازش خوشت اومده ؟
کاوه نگاهی به صورت فریبا که خیلی معصومانه در خواب بود کرد و گفت :
-آره ، اما حسابی باید فکر کنم ، تازه خودش هم باید راضی باشه . اینا یه طرف ، پدر و مادرم هم یه طرف . اخلاقشون رو که میدونی ؟ مادرم واسه من یه صندوق دختر سوا کرده گذاشته کنار !حالا اگه برم و بهش بگم می خوام یه دختر رو بگیرم که هیچکس رو نداره ، وامصیبتا .
-خدا بزرگه . دنیا رو چه دیدی ؟ شاید قسمت تو هم فریبا بود و زبون پدر و مادرت بسته شد . تو اول باید سبک سنگین کنی و ببینی واقعاً دوستش داری ؟ بقیه چیزها درست میشه .
کاوه – بیا یه کاری کنیم بهزاد !
-چیکار ؟
کاوه – بیا جاها رو عوض کنیم ! فریبا رو تو بگیر که مثل اون بی کس و کاری ! جوره جورین با هم . منم میرم خواستگاری فرنوش . مامانش هم که ثروت بابام رو ببینه دیگه لال میشه . اونوقت بعدش جاها رو عوض می کنیم ! چطوره ؟
-مثل بقیه ایده هات ، مزخرف!
کاوه موبایلشو در آورد و به خونه شون زنگ زد و گفت که شب نمی آد خونه . منم بلند شدم و از تلفن بیرون یه زنگ به یکی از بچه ها ی دانشکده زدم و بهش گفتم که فردا اگه میتونی با چند تا از بچه ها بیان بهشت زهرا . گفتم مادر یکی از دوستان فوت کرده و کسی رو نداره خدا بیامرز . بعد برگشتم تو اتاق .
کاوه – بیا بگیر بخواب . فردا کلی کار داریم .
-تو بخواب من خوابم نمی آد . ناراحتم .
کاوه – مگه عمه ات مرده که ناراحتی ؟
بگیر بخواب پسر، مادر یکی دیگه مرده ، تو ناراحتی ؟
-تو دیگه چه جور آدمی هستی ؟ نه به اون گریه کردنت ، نه به این حرفات !
کاوه – گریه هامو کردم حالام خوابم میاد . فردا باید جون داشته باشم که دوباره گریه زاری کنم یا نه ؟
-من خوابم نمی آد .
کاوه – به درک ! من که خوابیدم . آن !آن !
ینو گفت و چمباتمه زد رو مبل و چشمهاشو بسته و گفت :
-بهزاد ، تا من یه چرت میزنم ، تو یه خرده گریه زاری کن که حوصله ات سر نره ! جای منم واسه شادی اون مرحوم دو تا فاتحه بخون تا من بیدار شم .
بعد چشمهاشو باز کرد و گفت :
-فاتحه نخونده نخوابی ها ! صبح بلند شدم از خود اون مرحوم می پرسم ، فاتحه به روحش نرسیده باشه از صبحونه خبری نیست .
سرش رو گذاشت رو دستش و دو دقیقه نگذشته بود که خوابش برد ! دیدم منم اگه نخوابم فردا از حال میرم . تا چشمهامو بستم خوابم برد .
صبح پرستار بیدارمون کرد .
دوتایی دست و صورتی شستیم و رفتیم پایین و صبحونه خوردیم .
وقتی به اتاق برگشتیم فریبا بیدار شده بود و روی تخت نشسته بود .
دوتایی سلام کردیم .
بهمون یه لبخند زد که من گفتم :
-خدا رحمت کنه مادرتون رو
تا اینو گفتم زد زیر گریه ! کاوه اومد بغل من و آروم در گوشم گفت :
-پسر بیکاری ؟ تازه یادش رفته بود ها !
بعد رفت کنار تخت فریبا و گفت :
-شما باید به فکر خودتونم باشین مریض میشین ها !
فریبا اشکهاشو پاک کرد و گفت :
-دیشب حتما بهتون خیلی سخت گذشته ، باید ببخشید کاش رفته بودین خونه .
کاوه – صبحونه که نخوردین ؟
فریبا – نه اشتها ندارم .
-اینطوری که نمیشه . ضعف می گیرتتون . خدا نکرده مریض می شین . اینطوری مادرتون هم راضی نیست .
تا اسم مادرش رو شنید دوباره زد زیر گریه . کاوه یه چپ چپ به من نگاه کرد و آروم بهم گفت :
-کرم داری ؟ حالا باید ماهام پا به پاش گریه کنیم !
بعد به فریبا گفت :
-اگه شما گریه کنین ، ماهام ناراحت می شیم ها !
-بذار گریه کنن ، سبک میشن . اما باید یه چیزی هم بخورن .
کاوه – الان میگم براتون صبحونه بیارن .
کاوه رفت و به یه پرستار گفت که برای فریبا صبحونه بیاره . فریبا هم اشک هاشو پاک کرد و گفت :
-شما خیلی مهربونید . ازتون ممنونم .
چند دقیقه بعد صبحونه آوردن و پرستاری که سینی رو آورد به فریبا گفت :
– این آقایون تا صبح رو دو تا مبل ، همینطوری نشسته خوابیدن . حتما شما براشون خیلی مهم هستین .
فریبا – این آقایون واقعا به من لطف دارن .
بعد یه لبخند کمرنگ به کاوه زد . کاوه هم سینی صبحونه رو ورداشت و گذاشت رو میزی که جلوی فریبا بود و گفت :
حالا صبحونه تون رو بخورین .
فریبا – بخدا اشتها ندارم . از گلوم پایین نمیره .
-فریبا خانم اگه صبحانه نخورین ، تو بهشت زهرا حالتون بد میشه ها !
تا کلمه بهشت زهرا رو شنید ، انگار داغش تازه شد و زاز زار شروع کرد به گریه کردن . انگار تازه متوجه شده بود که باید از مادرش خداحافظی کنه . کاوه دوباره آروم به من گفت :
-بهزاد جان میشه ازت خواهش کنم دیگه نطق نکنی ؟
تو دو تا دیگه از این جمله ها بگی ، این یکی رو هم باید با مادرش ببریم قبرستون ها !
آروم بهش گفتم : گم شو کاوه ! بلاخره باید یه چیزی بگم دیگه !
کاوه آروم گفت : بگو قربونت اما از کلمات مادر و بهشت زهرا و قبرستون استفاده نکن !
خندم گرفت . رفتم بیرون و از پرستار خواهش کردم ترتیب انتقال جنازه رو به بهشت زهرا بده . خلاصه یه ساعت بعد ماشین بهشت زهرا اومد و جنازه رو برد و من و کاوه هم دنبالش رفتیم . توی ماشین فریبا آروم آروم و بی صدا گریه می کرد . اومدم دلداریش بدم که کاوه آروم بهم گفت :
-بخدا بهزاد اگه از اون دلداری های توی بیمارستان به فریبا بگی ، با یه چیزی میزنم تو پک و پهلوت ها ! ولش کن تازه آروم شده !
بازم خندم گرفت . دیگه هیچی نگفتم تا رسیدیم . پیاده شدیم و به سالن کامپیوتر رفتیم و با تعجب دیدیم که اکثر بچه های دانشکده اومدن اونجا . حدود سی نفر می شدن .
کاوه – باز ابتکار بخرج دادی ؟ اینا رو تو خبر کردی ؟
-ای بابا ! دو نفری که نمی تونیم جنازه رو ببریم ! باید یکی باشه که بهمون کمک کنه یا نه ؟
فریبا رو نشوندیم پیش چند تا از دخترهای دانشکده و خودمون رفتیم تا ترتیب قبر و کفن و دفن رو بدیم .
کاوه – سلام آقا ، خسته نباشین . ببخشید یه قبر خوب و دلباز می خواستم .
طرف خنده ش گرفت و گفت :
-دوست دارین سرویسش چطوری باشه ؟ ایرونی یا فرنگی ؟
کاوه – یه چیز خوب و اس و قس دار می خوام دیگه ! جوری باشه که حداقل تا صد سال طوریش نشه !
-آی بچشم ! قبر از چهل هزار تومان داریم تا یه میلیون تومن ! کدومو بدم خدمتتون ؟
کاوه خیلی جدی حرف میزد که آدم فکر می کرد داره یه آپارتمان از معاملات املاک میخره !
کاوه – قربونت آقا ، یه میلیون تومنی یه دوبلکسه ؟ یا نمای خوبی داره یا شاید طرفهای خیابون جردنه ؟ تو میدون ونک که قبر نخواستیم ! همین جا یه نیم متری بهمون بده !
یارو که قیافه کاوه رو دید ، زد زیر خنده و گفت :
آقا خیلی خوشی ! راستش رو بگو متوفی چه نسبتی با شما داره ؟
کاوه – خدابیامرز قرار بود بعدها مادرزنم بشه . قبل از خواستگاری فوت کرد . خدارحمتش کنه ، نور به قبرش بباره ، چه خانم فهمیده ای بود !
آروم به کاوه گفتم :
-بابا همه منتظرن ! واستادی اینجا و چرت و پرت میگی ؟
کاوه – دارم چونه میزنم که یه چیز خوب واسه ش بگیرم و ارزون ! مگه نمی بینی خونه آخرت هم منطقه بندی شده !
یارو با خنده ترتیب کارها رو داد و رفتیم پیش بچه ها و بعد با فریبا خانم رفتیم جلوی سالن شستشو . نیم ساعتی که گذشت ، صدامون کردن و رفتیم جنازه رو برداریم . فریبا میخواست بیاد تو که دخترها نگذاشتن.
خلاصه مراسم نماز میت که تموم شد ، سوار ماشین شدیم و سر قبر رفتیم . جنازه رو با صلوات گذاشتن تو قبر و خیلی زود همه چیز تموم شد . کاوه اومد پیش من و گفت :
-بهزاد این فریبا که فقط بی صدا گریه می کنه ، این دخترهام که گفتی بیان ، چهار تا چیکه اشک بیشتر نریختن . پسرهام که انگار نه انگار ! حداقل تو ی خرده شیون بزن و گریه زاری کن ! بابا باید یه صدایی ، چیزی بلند بشه دیگه ! خوابت رو هم که دیشب کردی و سرحالی !
داشتم از زیر عینک ، آروم گریه می کردم برای اون خدا بیامرز ، برای تنهایی فریبا ، برای بدبختی خودم . اینو که کاوه گفت ، نزدیک بود پخ بزنم زیر خنده !
-کاوه خدا ذلیلت کنه که یه دقیقه نمیتونی مثل بچه آدم یه جا واستی !
خاک رو که رو قبر ریختن ، قبرکن ها رفتن . یکی از بچه ها جلو اومد گفت :
من سخنرانی بلد نیستم .نمیدونم هم که این وقتها باید چی گفت . خانم محترمی فوت کردن گویا خویشاوندی هم ندارن . اما این مهم نیست . اگه درست فکر کنیم می فهمیم که هیچکدوم از ما در لحظه مرگ کسی رو نداریم و باید تنها به این سفر بریم .
اطرافیان متاسف می شن . اما این تاسفی یه که برای خودشونه . برای تنهایی خودشون . این سفر یه پایان نیست . یه تولد تازه اس . ورودی به دنیای دیگر . تولدی دوباره .
کاوه آروم به من گفت :
-این چی داره میگه ؟ فکر میکنه اومده جشن تولد !
محکم زدم تو پهلوش . دوستمون ادامه داد .
-ما نمیدونم ایشون چه کارهای خوبی کردن . قضاوتش هم با ما نیست . خودش میدونه و خداوند بزرگ . امیدوارم در پیشگاه خداوند رو سفید باشن .
حرفهامو با یه شعر تموم میکنم . روحش شاد .
کاوه دوباره آروم به من گفت :
-بهزاد بدو بهش بگو یه دفعه آهنگ تولدت مبارک رو نخونه !!
اگه یه کلمه دیگه حرف میزد ، نمیتونستم خودم رو از خنده نگه دارم . سرم ذو انداختم پایین و به قفسمت آخر صحبت دوستمون که یه شعر قشنگ بود گوش کردم .
چون حاصل آدمی در این شورستان جز خوردن غصه نیست تا کندن جان
خرم دل آنکه زین جهان زد برفت و آسوده کسی که خود نیامد به جهان
حالا همه یه فاتحه برای این شادروان بخونید .
مراسم تموم شد و از بچه ها تشکر کردیم و همه رفتن .
من و کاوه هم با فریبا به شهر برگشتیم . نزدیک ظهر بود یه جا نهار خوردیم و بعد به یه هتل رفتیم . کاوه یه اتاق برای فریبا گرفت و گفت :
-شما فعلا همین جا باش تا یه جایی رو برات جور کنم .
فریبا – من نمی دونم چی باید بگم و چطوری ازتون تشکر کنم . کاری هم برای جبران از دستم بر نمی آد . فقط اینو میگم که شماها ثابت کردین که هنوز انسانیت وجود داره ! ازتون ممنونم .
کاوه – ما کاری نکردیم . شما هم بیخودی خودت رو ناراحت نکن . فعلا استراحت کن تا ما ترتیب کارها رو بدیم .
فریبا – اگه اجازه می دادین که برم خونه خودمون بهتر بود . دیگه مخارج هتل هم به بقیه اضافه نمی شد .
کاوه شما صلاح نیست که فعلا اونجا برین . خاطرات اونجا عذابتون میده . یه چند روز اینجا بمونین . همه چیز درست میشه . ترتیب همه چیز رو اینجا میدم . خیالتون راحت .
کاوه مقداری پول به فریبا داد . من اومدم کنار که خجالت نکشه . بعد مقداری پول هم به پذیرش هتل داد و قرار شد که تموم هزینه صبحونه و ناهار و شام رو روی صورت حساب بیارن .
خیلی سفارش کرد و از فریبا خداحافظی کردیم و از هتل اومدیم بیرون . تا توی ماشین نشستیم ، موبایل کاوه زنگ زد . فرنوش بود . گویا به صاحب خونه من زنگ زده بود و چون دلش شور افتاده بود ، به کاوه تلفن کرده بود .
جریان رو براش گفتم . ازش خواستم که به ژاله چیزی نگه . قرار شد عصری بیاد پیش من . خداحافظی کردم و به کاوه گفتم که منو برسونه خونه .
کاوه- پس تو ترتیب طبقه بالای خونه ات رو میدی ؟
-آره سعی می کنم ظرف همین یکی دو روزه ، اونجا رو برای فریبا بگیرم . فقط می مونه وسایل زندگی .
کاوه – اونها رو خودم جور می کنم . تو فقط قرارداد رو بنویس .
بعد گفت :
دستت درد نکنه بهزاد . خوب شد به بچه ها خبر دادی . اگه اونها نبودن حتما فریبا خیلی ناراحت می شد . فقط دفعه دیگه بهشون بگو دارن میان وسط عزا ! دل تو دلم نبود که وسط حرفهایش یه دفعه یه جک هم تعریف کنه !
-گم شو ! به اون قشنگی حرف زد .
به محض اینکه به خونه رسیدم ، با صاحب خونه صحبت کردم و طبقه بالا رو ازش اجاره کردم و تلفنی به کاوه خبر دادم . قرار شد که وسایل رو عصری بخره و بیاره اونجا تا ترتیب پول و این حرفها رو با صاحب خونه بدیم .
رفتم یه دوش گرفتم و خوابیدم تا عصری که فرنوش می آد ، سرحال باشم .
دو ساعتی خوابیدم و بعدش چایی رو حاضر کردم و یه سر رفتم بیرون و کمی خرت و پرت و میوه خریدم و زود برگشتم و نشستم تا فرنوش بیاد .
نیم ساعتی نگذشته بود که در زدن . فرنوش بود . تا اومد تو ، پرسید :
-معلومه اینجا چه خبره ؟
-فعلا هیچی ، اما بعدش شاید خیلی خبرها بشه .
بعد مفصلا تمام جریان رو براش تعریف کردم که گفت :
-حالا کاوه دوستش داره ؟
-فکر میکنم آره . اما فعلا که وقتش نیست ، تا بعد خدا چی بخواد .
فرنوش – بهزاد ، اومدم یه چیزی بهت بگم ، اما ازت می خوام که ناراحت نشی و مسئله رو درک کنی .
-طوری شده ؟
فرنوش- طوری که نشده ، فقط خاله م منو دعوت کرده خونه شون . یه مهمونیه .
-میخوای بری؟
فرنوش – مجبورم ، باید برم . اگه نرم وضع بدتر میشه .
-تو باید تکلیفت رو با خودت روشن کنی . اینطوری که نمیشه . من میدونم برای چی این مهمونی رو خالت گرفته . میخواد کارهایی رو که بهرام کرده ، یه جوری رفع و رجوع کنه .
فرنوش – میدونم ، اما چیکار کنم ؟ باید برم دیگه .
-اگه نری چی میشه ؟ بذار بفهمن که تو خیال ازدواج با بهرام رو نداری .
فرنوش – بدتر میشه بهزاد ! همین جوریش کلی تا حالا برام سوسه اومدن . من برای خودم تنها نمی گم . اگه بخوام با تو ازدواج کنم باید مادرم راضی باشه یا نه ؟
-و اگر راضی نباشه ؟
فرنوش – تو این چیزها رو بسپار دست من . خودم جورش می کنم . فقط موقعیت من رو درک کن . راضی باش که امشب برم . مگه تو به من اعتماد نداری ؟ تازه با ژاله میرم .
کمی نگاهش کردم و حرفی نزدم که گفت :
-چرا اینجوری نگاهم می کنی ؟
-احساس میکنم که کمی دلت پیش بهرامه . فرنوش تو در مورد تصمیمی که گرفتی مطمئنی ؟
فرنوش – ازت انتظار نداشتم این حرف رو بزنی بهزاد .
-صبرکن ببینم ! انتظار چی رو از من داشتی ؟ میخوای بیام تا خونه بهرام برسونمت ؟
فرنوش – اونجا خونه خاله منه .
-چه فرقی داره ؟ بهرام که اونجا هست . اگه نظری به تو نداشت ، حرفی نبود اما اون تو رو نامزد خودش میدونه . تو هم که داری میری اونجا حالا انتظار داری چیکار کنم ؟ پاشم بشکن بزنم ؟
بلند شدم و براش چایی ریختم و گذاشتم جلوش مدتی سکوت کردیم که گفت :
-بهزاد جون من یکی دو ساعت میرم و بعد به بهانه سردرد برمیگردمم خونه بهت تلفن می کنم که خیالت راحت بشه . خواهش می کنم اوقات تلخی نکن . مسئله اونقدر ها بزرگ نیست که اینطوری ناراحت شدی .
-برای من مسئله خیلی هم بزرگه فرنوش خانم . انگار پسر خاله شما رقیب بنده هستن ها !
فرنوش – بازم شدم فرنوش خانم ؟ تا یه چیزی پیش میاد باهات غریبه میشم ؟
-من خوشم نمی آد امشب بری اونجا .یه تلفن بزن بگو مریضی و نمی تونی بری . والسلام .
فرنوش – ولی من گفتم که می آم !
-پس اگه گفتی ، دیگه این حرفها چیه ؟ برو ، به سلامت .
فرنوش – خواستم به تو گفته باشم . دلم می خواست تو هم راضی باشی .
-خب گفتی . منم راضی نیستم . حالا چی ؟
فرنوش – تو خسته ای و اعصابت خرابه . وگرنه اینطوری با من حرف نمی زدی .
-اگه اعصاب و روان درستی داشتم که از روز اول با تو حرف نمی زدم .
فرنوش – جدی میگی بهزاد ؟
جوابی ندادم . یه دقیقه صبر کرد و بعد بلند شد و پالتوش رو ورداشت و رفت . وقتی داشت در رو پشت سرش می بست ، کاوه رسید و سلام کرد . صداشون می اومد .
کاوه – سلام فرنوش خانم ، کجا ؟ چرا با این عجله ؟ قدم من انگار بد بود .
فرنوش – سلام کاوه خان . قدم شما بد نبود ، حال دوستتون انگار بده .
کاوه – ا! بهزاد مریضه ؟ چی شده ؟ مرضش چیه ؟
فرنوش – مرض بد بینی و سوء ظن !
کاوه – آخ آخ آخ آخ ! یه همسایه داشتیم این مرض رو گرفت . یه هفته نکشید . مرد ! دوای این مرض تنقیه گل گاو زبانه !
صدای فرنوش رو شنیدم که یه خداحافظ گفت و سوار ماشین شد و رفت .
کاوه حالت تعجب اومد تو خونه و پرسید :
-طوفان شده ؟ این چش بود ؟ تو چته ؟ مریض شدی ؟ پاشو یه تنقیه ات کنم حالت جا بیاد !
جریان رو براش گفتم کمی فکر کرد و بعد گفت :
-میخوای از دست بهرام راحت بشی
-آره ، چه طوری؟
کاوه – من به یه هوایی می آرمش بیرون شهر ، یه جا با هم قرار میگذاریم تو هم بیا . بعد دو تایی میریزیم سرش اول خوب میزنیمش بعد سرش رو ببر و بنداز جلو سگها بخورن !
-مگه من اصغر قاتلم دیوونه ؟
کاوه- در هر صورت این بهترین راه حله !
-دلم می خواست می رفتم تو مهمونی شون و مثل اونشب که اومد خونه فرنوش و مهمونی ما رو بهم زد ، برنامه شون رو بهم می زدم .
کاوه – حالا خودت رو ناراحت نکن . مطمئن باش امشب اونجا شیرینی خورون فرنوش نیست !
یه مهمونی یه دیگه ! بعدش هم فرنوش برمیگرده خونشون و بازم ماله توهه .
-فعلا که دیدی اوضاع خرابه .
کاوه – آره هوا کمی تا قسمتی ابری ، همراه با رعد و برق ! نفهمیدی ساعت چند میرن ؟
-نه ، مهمونی شبه دیگه گفت ژاله هم قراره بیاد .
کاوه – ژاله ما ؟
-نخیر ژاله ما !
کاوه – پاشو بریم .
-کجا ؟
کاوه – بیا ، بهت میگم . اول یه سر بریم خونه ما . بعدش یه جای دیگه . بعدش بریم پیش فریبا .
-خودت برو من حوصله ندارم .
کاوه – تو بیا ، کارت دارم ، پاشو، دیر میشه ها .
بلند شدیم و رفتیم خونه کاوه اصرار کرد بیام تو . نرفتم تو ماشین منتظرش موندم . نیم ساعتی طول داد و بعد با چهار پنج تا قوطی کبریت برگشت و سوار ماشین شد و حرکت کردیم .
-چقدر طولش دادی ؟ حالا کجا میری ؟
کاوه – پیش یه متخصص!
از حرفهاش سر در نیاوردم . پنج دقیقه بعد جلوی خونه خاله اش نگه داشت .
-اینجا اومدی چیکار ؟
کاوه – خونه خاله مه . صبر کن می فهمی . خونه خاله مونم نمی تونیم بدون اجازه بی آییم ؟
زنگ زد و چند دقیقه بعد سیامک اومد دم در . رنگ از روم پرید . دوتایی اومدن تو ماشین آروم بهش گفتم :
-با سیامک چیکار داری ؟
کاوه – نترس ! میخوام باهاش یه پیمان صلح امضا کنم !
بعد رو به سیامک که مشغول وررفتن با دکمه های ماشین بود کرد و گفت :
-سیامک ، من و تو پسرخاله هستیم یا نه ؟
سیامک- آره پسرخاله می خوای باهام بازی کنی ؟
کاوه – دلت می خواد اون آلبوم تمبرم رو بهت بدم ؟
چشمهای سیامک برق زد و با سر اشاره کرد .
کاوه – باید یه کاری بکنی . اما اگه کسی بفهمه ، آلبوم بی آلبوم ! باشه ؟
بعد قوطی کبریت ها رو داد به سیامک و شروع کرد در گوشش حرف زدن . یه ده دقیقه ای باهاش صحبت کرد و آخرش گفت :
-حواست باشه پسرخاله . دوازده تا و سه تا ! یکی یکی استفاده کن حیف و میل نشه ها !
رسیدی خونه به من زنگ بزن . شماره موبایلم تو دفتر تلفن خونه تون هست .
دوتایی سوار شدیم و ازش پرسیدم :
-این بچه رو چیکار داری؟
کاوه – بچه خوبیه !
-کجای این بچه خوبه ؟
کاوه – امشب این بچه برای تو یکی که حتما خوبه !
از حرفهاش سر در نیاوردم حرکت کردیم طرف هتل فریبا سه ربع بعد برگشتیم خونه من و سه تایی رفتیم پیش صاحب خونه و قرارداد رو فریبا امضا کرد و کاوه پول پیش و اجاره خونه رو پرداخت کرد . بعد اومدیم به اتاق من . چایی دم کردم و نشستیم به صحبت .
فریبا – از هر دوتون ممنونم . مخصوصا از کاوه خان . از خوا می خوام که روزی برسه بتوم جبران کنم .
-حالا از اینجا خوشتون اومده ؟
فریبا – خیلی عالیه تمیز و خوب دستتون درد نکنه باید کم کم برم دنبال یه کاری چیزی .
-نه فریبا خانم . شما نباید فعلا به فکر کار باشین . من و کاوه فکر کردیم که بهتره شما دنبال درستون رو بگیرین و به امید خدا برین دانشگاه . حیفه !
فریبا – او وقت خرجم رو از کجا در بیارم ؟ هزینه این زندگی و خونه و خورد و خوراکم رو کی میده ؟
کاوه – خدا میده .
گیرم شما برین سر کار مگه چقدر بهتون حقوق میدن اصلا امروزه روز با دیپلم کسی رو استخدام می کنن ؟ لیسانسه هاش موندن بیکار!
فریبا – درسته ، اما من باید سعی خودم رو بکنم ببینید تا همین جا هم که کمک کاوه خان رو قبول کردم این بود که راه به جایی نداشتم تنها بودم و بی پناه دلم نمی خواد بیشتر مدیون شما باشم . اون موقع مادرم زنده بود و مریض . کلی خرج داشت حالا که دیگه اون نیست . مهمترین مسئله هم خونه بود که کاوه خان زحمتش رو کشید اگه من برم سر کار حداقل خرج خورد و خوراکم به ایشون تحمیل نمیشه . منم اینطوری راحت ترم .