رمان اختر دختر زیبای قاجاری قسمت ۱تا ۱۰

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون اختر دختر زیبای قاجاری

رمان اختر دختر زیبای قاجاری قسمت ۱تا ۱۰

نویسنده:الی نجفی 

#اختر_دختر_زیبای_قاجاری
#قسمت۱

فصل اول
خاطرات خانه ی پدری
دقیقا آن روزها را به یاد دارم روزی که ننه رباب لباس ها را در قدح ریخته بود و به آن
ها چنگ میزد صدای دست فروشی که فریاد میزد :جوجه ای ,جوجه ای , فضای کوچه
و خانه ی کوچک ما را پر کرده بود در همان هنگام بودکه آقا میرزا با چهره ای خندان
وارد شدو فریاد زد: رباب کجایی زود بیا که خبرهای خوبی آورده ام
ننه رباب از روی زمین بلند شد و دستانش را با چاقچوقش پاک کرد و گفت :خوش
خبر باشی احمد میرزا ،چه خبر شده ؟
آقام با خوشحالی به ننه رباب گفت :بالخره اختر هم رفتنی شد
من با تعجب به صحبت های ننه رباب و آقا میرزا گوش میدادم و با خودم فکر میکردم
که آقا میرزا چه نقشه ای برای سرنوشت و آینده ی من کشیده !
ننه رباب انگاری که متوجه ی حرف آقامیرزا نشده بود ولی من در قلـ ـبم احساس
خوبی نسبت به این موضوع داشتم شاید قرار بودکه من هم مثل اقدس و بقیه ی
دخترهای هم سن و سالم ازدواج کنم ،هر تصمیمی که آقا میرزا برای من گرفته بود از
این بالتکلیفی بهتر بود.
من پانزده سال داشتم و تقریبا اکثر دخترهای هم سن و سال من به خانه ی شوهر
رفته بودند چیزی که بیشتر از همه من را ناراحت میکرد این بود که همین چند وقت
پیش اقدس که همبازی و دوست قدیمی من بود نیز به خانه ی شوهر رفته بود.

من در اکثر روزها با اقدس قالی بافی و گلدوزی میکردم و با هم از رویاها و آرزوهایمان
حرف میزدیم،چه روزهای خوبی را در کنار اقدس گذرانده بودم و او برای من حکم
خواهر نداشته ام راپیدا کرده بود.
چقدر با او درد دل میکردم و به درد دلهای او گوش میدادم یادش به خیر که چه
روزهای خوبی را با اقدس گذرانده بودم ولی در این روزها ،من بیشتر از همیشه
احساس تنهایی و درماندگی و بی فایده بودن داشتم.
چند سالی بود که آرزو میکردم یک شوهر خوب برایم پیدا شود و یا اینکه برای کلفتی
به خانه ی یکی از ثروتمندان شهر بروم چون میدانستم که با رفتن به خانه ی اغنیا
زندگی بهتری انتظار من را میکشد.
با یاد آوری سلیمه که چند سال پیش برای کلفتی به خانه ی یکی از دولتمردان رفته
بود لبخندی روی لبـ ـهایم نقش بست چون شنیده بودم که سلیمه بعد از ازدواج
موفقی که داشت به عنوان یکی از زنان خدمتکار وارد قصر ناصر الدین شاه شده بود و
با شوهرش در قصر کار و زندگی خوبی داشتند من نیز امیدوار بودم که مثل سلیمه
بخت با من یار شود و من با کار کردن در خانه های اشرافی و دولتمردان به نان و
نوایی برسم.
اگر چه دولتمردام و ثروتمندان عالوه بر داشتن زنهای دایم زنهای صیغه ای نیز بر
میگزیدند ولی من حتی به صیغه ی یکی از دولتمردان شدن نیز رضایت داشتم،البته
ننه رباب همیشه میگفت :ارج و قرب زنهای دایمی از صیغه ای ها بیشتر است حتی
اگر زن صیغه ای سوگلی باشد و صیغه نود و نه ساله شود باز هم ممکن است
شوهرش از او خسته شود و با پرداخت مبلغ ناچیزی، او را از خانه بیرون کند
زیرا مردان ثروتمندی که نمیتوانستند بیش از چهار زن را به عقد دایم در آوردند ، حیله
میکردند و زنان دلخواهشان را برای نود و نه سال به صیغه میگرفتند
ولی در این روزها من به همان صیغه شدن هم راضی بودم هر چه که بود بهتر از
ازدواج با دهقانان و عمله ها و پیت کش ها و… بود
از فکر کردن به این موضوع دست کشیدم و به ننه رباب نگاه کردم ، او چشمانش را ریز
کرده بود و به آقا میرزا میگفت :نکنه میخای اختر را شوهر بدی؟!
آقا میرزا نگاهی به ننه کرد و گفت :از شوهر کردن خیلی بهتر, فکرکردی چرا تا
حاالشوهرش ندادم ؟چون منتظر چنین فرصتی بودم.
امروز خبر دار شدم که کنیزک دختر ابوالفتح خان در شرف ازدواج است و من با
ابوالفتح خان معتمدی درباره ی اختر صحبت کرده ام و قرار شده که در همین اخر
هفته که ان کنیزک به خانه ی بخت میرود و من اختر را به انجا ببرم.
ننه رباب مثل اینکه حرف آقا میرزا را باور نکرده بود، چون به سمت قدح رفت و روی
زمین نشست و شروع به چنگ زدن لباس ها کرد و گفت :احمد میرزا خیلی خوش
خیال نباش .
دلال باشی حتما تا حالا یک کنیزک برای دختر دردانه ی ابوالفتح خان معرفی کرده و تا
قبل از اختر ، کسی را جایگزین آن کنیزک میکند .
آقا میرزا که از حرف ننه رباب عصبانی شده بود به سمت ننه رباب رفت و گیس های
ننه رباب را در دست گرفت و گفت : ضعیفه تو پیش خودت چه فکری کرده ای؟
یعنی قصد کرده ای که من ،آمیرزا احمد ندیم را با یک دلاله مقایسه میکنی؟
و بعد در حالی که از عصبانیت دندان هایش را روی هم میفشرد گفت :یعنی به نظر تو
حرف یک دلاله از من بیشتر برای ابوالفتح خان ارزش دارد ؟
بعد هم موهای ننه رباب را کشید .
ننه رباب طبق عادت همیشگی سکوت کرده بود وگیس های بلندش را با یک دست
گرفته بودتا از بیشتر کشیده شدن گیسهای بلندش جلوگیری کرده باشد
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۰٫۰۵٫۱۹ ۱۵:۰۴]
#اختر_دختر_زیبای_قاجاری
#قسمت۲

اقا میرز که زهر خود را پاشیده بود بالخره موهای ننه رباب را رها کرد و به اندر ونی
رفت.
و اما من در حالی که دستهایم را زیر چانه نهاده بودم خودم را فربه و در لباس های
مفخر ی تصور میکردم به صورتی که روی تشکی لم داده ام و کنیزهای زیادی را در
خدمت دارم .
با صدای ننه رباب از رویا بیرون آمدم و گفتم :چی شده ننه؟
ننه رباب با دست راستش ضربه ی محکمی روی دست چپ زد و گفت :جونم مرگ
بشی ور پریده تو که هنوز اینجا نشستی !
پاشو برو تا اقا میرزات صداش در نیومده و دوباره دعوا به پا نشده ،برو و بشین پشت
دار قالی تا من هم بیام.
خرامان خرامان و با هزار امید و آرزو به پشت دار قالی رفتم و شروع به قالی بافی کردم
و با بافتن هر رج از قالی، تمام افکار و رویاهای از هم گسیخته ی من نیز بافته میشدند
و شکل میگرفتند.
این چند روز را با فکر به هزاران رویای زیبا سپری کرده بودم تا اینکه بالخره روز موعود
فرا رسید.
ننه رباب آرامش نداشت و مثل تخمه ی بو داده به اینطرف و انطرف میپرید و بخچه و
اسباب مرا میپیچیدو زیر لب دعا و ورد میخواند .
هر چند که چیز زیادی برای بردن نداشتم ولی ننه رباب برای من یک َیل و یک پیراهن
گلدوزی شده و جوراب های کتان سفید وچارقد و روبند و حتی یک جفت نعلین نو در
بخچه نهاده بود که من با دیدن آنها حسابی ذوق زده شده بودم
ننه که خوشحالی را در چشم های من دیده بود دستی به گیس های بافته شده ام
کشید و گفت :مدتها بود که این البسه را برای تو در صندوقچه نگهداری کرده ام تا روز
مبادا آنها را به تو بدهم.
اشک در چشمان ننه رباب حـ ـلقه بسته بود بیچاره ننه بعد از پانزده سال بزرگ کردن
دخترش حاال داره پاره ی تنش را با هزار امید و آرزو راهی خانه ی سرکشیکچی شاه
میکند
حاال میفهمم چرا این چند روز مدام به من غر غر میکرد و از من میخواست کارهای
مطبخ و اندرونی را به تنهایی عهده دار بشوم
ننه میترسید که کارهایی که به من سپرده میشود را ناشیانه و به نادرستی انجام بدهم
زیرا تنها امید اقا میرزا و ننه رباب به همین کنیزی من در خانه ی ابوالفتح خان بستگی
داشت .
ننه در این روزها چندین بار به من گفته بود که از خدا میخواهد که سرنوشت ،بخت
من را مثل بخت خودش سیاه ننوشته باشد
بیچاره ننه او برای من دعا میکرد که روزهای تلخی را که او تجربه کرده است، تجربه
نکنم و من خوشحال بودم که زیر سایه ی دعاهای ننه رباب به خانه ی ابوالفتح خان
میرفتم
با صدای فریاد آقا میرزا که اسم من را صدا میزد ننه رباب بخچه را به دستم داد و من
را محکم درآغـ ـوش گرفت و گفت :اختر از من به تو نصیحت وقتی که به خانه ی
ثروتمندان وارد میشوی سعی کن همیشه سر به زیر و دست و دل پاک باشی ممکن
است که در آنجا چیزهایی ببینی که هرگزتا به حال آنها را ندیده ای و یا چیز هایی
بشنوی که از شنیدن آنها متعجب شوی پس با چشم و دل پاک به خانه ی ابوالفتح
خان برو و با پای راست وارد خانه شو, و در آخر اضافه کرد :راستی اختر قبل از وارد
شدن به خانه بسم اهلل بگو
اشکهای چشم ننه رباب را پاک کردم و گفتم :ننه من زیر دست خودت بزرگ شدم و
چشم و دلم پاکه , اصال ناراحت نباش و فقط برای من دعا کن
ننه بار دیگه من را در آغـ ـوش کشید و بعد از آن من بخچه به دست به سمت آقا
میرزا رفتم
احساس میکردم باید از خانه ی آقامیرزا برای همیشه خداحافظی کنم و قبل از رفتن
برای بار اخر به خانه ی کوچکمان نگاه کردم ,به حیاط کوچکمان که در وسط آن یک
حوض سیمانی ساخته شده بود
در گوشه ی حیاط پله هایی بود که به سمت مطبخ منتهی میشد و ایوانی که دو درب
در آن باز میشد که یکی از درب ها درب اندرونی بود که درآن مینشستم وغذا
میخوردیم و شبها همان جا میخوابیدیم ودیگری درب پستو یا صندوق خانه ی کوچک
خانه ی ما بود که در آن رخت خواب ها و البسه و و لوازم شخصی را میگذاشتیم و یک
زیر زمین که خرت و پرت های اضافی و ترشی و مربا در آن نگهداری میشد
همه ی خانه را با دقت نگاه کردم وبی اراده اشک از چشمانم جاری شد ولی قبل از
اینکه آقامیرزا اشکهای سرازیر شده ام را ببیند آنها را از روی صورتم پاک کردم وچادرو
چاقچوقم را بر سر انداختم و پشت سر اقا میرزا به راه افتادم

داستانهای نازخاتون, [۲۰٫۰۵٫۱۹ ۱۵:۰۶]
#اختر_دختر_زیبای_قاجاری
#قسمت۳

از بازارچه ی زیر و مدت زیادی راه رفتیم ,پاهایم خسته شده بود انگاری
که از خانه ی ما تا خانه ی ابوالفتح خان یک فرسنگ راه بود و من با خودم فکر
میکردم بیچاره آقامیرزا که هر روز باید این راه را برای رفتن به خانه ی ابوالفتح خان
طی کند .
در همین افکار بودم که آقا میرزا پشت در خانه ی بزرگی رسید و یک قاپوچی از در
خارج شد و گفت :احمد میرزا خوب شد که آمدی چون ارباب سراغ تو را میگرفت
آقا میرزا بهم اشاره کرد که در داال ن خانه ی ابوالفتح خان منتظر بمانم
مدتی گذشت تا اینکه بالخره زنی چاقچوق بر سر و روبند دار به من نزدیک شد و گفت
:تو اختر هستی ؟
با تته , پپه به آن زن جواب مثبت دادم
زن از من خواست که با او نزد خانم بزرگ یعنی همسر ابوالفتح خان بروم
با آن زن از راهروی طویل گذشتیم و وارد حیاط اصلی خانه شدیم ،با دیدن حیاط خانه
ی ابوالفتح خان آب دهنم را فرو دادم و با چشمان گشاد شده به اطراف نگاه کردم از
دور میشد طویله و اصطبل را دید
اما در آنجا اتاق هایی بود که من بدرستی نتوانستم از انها سر در بیاورم و از آنجایی که
آن زن خیلی تند راه میرفت من هم پشت سر او قدم تند کردم و با هم وارد یک
راهروی دیگر شدیم که به حیاط پشتی خانه میرسید
وقتی وارد حیاط پشتی خانه شدیم زنان زیادی را دیدم که در حال انجام کارهای
مختلف بودند و دروسط حیاط حوض کاشی کاری فیروزه ای بزرگی قرار داشت و در
مجلل تر با درهای زیبا و برخی ساده
ُ
اطرف حیاط اتاق های زیادی بود که برخی ظاهرا
با درهای چوبی بودند و همچنین یک ایوان با شکوه که به حیاط جلوه ی زیادی داده

بود و مطبخ بزرگی که از دور میشد دیگهای بزرگ مسی را که زیر آنها ذغال گداخته شده
بود ،را دید
من با دیدن عظمت این خانه ی بزرگ در حالی که با کنجکاوی به اطراف نگاه میکردم
بی اراده و با دهانی باز پشت سر آن زن راه میرفتم
با هم از پله هایی که به یک ایوان بزرگ و زیبا میرسید بالا رفتیم، در ایوان ستون های
گچبری بودند و در ایوان در های بزرگ چوبی وجود داشت
ً
بزرگی دیده میشد که تماما
که با شیشه های رنگارنگ مزین شده بودند
همراه با زن به اندرونی که در بزرگ با شیشه های منقوش رنگی داشت و در وسط
ایوان قرار گرفته بود ، داخل شدیم
زنی فربه که به نظر چهره ای جا افتاده داشت ، با لباس های زیبا و ابریشمی روی یک
تشک مخملی نشسته بود و با حالتی شاهانه به مخده پشت سرش ، تکیه داده بود
زن دیگری نیز در اندرونی زیبا و مجلل حضور داشت که از لباسهایش میشد خدمتکار
بودنش را تشخیص داد ،او که با مهارت خاصی مشغول گذاشتن ذغال گداخته روی
فلیان بود ،گوش هایش را برای شنیدن حرف های من و خانم بزرگ حسابی تیز کرده
بود
بعدها فهمیدم که این زن عذرا نام دارد و کارش مربوط به چایی و قلیـ ـان و سماور و
اتوی ذغالی است ،در واقع عذرا همیشه در حال گداختن ذغال برای غذا و چایی و قلیـ
ـان و … بود
مدتی منتظر ماندم تا اینکه بالاخره زن فربه به من نگاه و قفل دهان را شکست و
پرسید::تو اختر هستی ؟
با صدایی که خودم هم به زور میشنیدم گفتم :بله خانم
ن زن که گویی صدای من را نشنیده بود با صدای بلندی گفت :نکنه زبون نداری
دختر؟با تو هستم اختر تو هستی ؟
اینبار با صدای بلند تری گفتم :بله خانم من اختر ندیم، دختر احمد میرزای ندیم هستم
زن که اینک در حال راه اندازی قلیـ ـان بود و اولین کام ها را از غلیانی که عذرا آماده
کرده بود میگرفت ، پک محکمی به قلیـ ـان زد و به یکی از مـ ـستخدمین که به نظر
خیلی جوان بود گفت :پوران دخت را احضار کنید
مدتی در سکوت گذشت تا اینکه زن دوباره شروع به صحبت کرد و گفت :اینجا همه
من را خانم بزرگ صدا میزنند پس تو هم میتوانی من را با این نام بخوانی ،سپس
مکثی کرد و با تحکم و به حالت دستوری گفت ::روبندت را بردار تا چهره ات را ببینم .
با دستانی که از شدت اضطراب و هیجان میلرزید ، روبندم را بالا زدم و خانم بزرگ
حسابی من را برانداز کرد و گفت :نه مثل اینکه بر و روی خوبی هم داری فقط خیلی
الغرواستخوانی هستی اما بگو ببینم چند سال سن داری ؟
با صدایی که سعی بر کنترل کردن آن داشتم ، گفتم: پانزده سال خانم جون
خانم بزرگ پک عمیق دیگری به قلیـ ـانی که دیگر چاق شده بود و دود آن در فضای
اندرونی پخش میشد زد و چند باری سرش را تکان داد و گفت :با این حساب هم سن
و سال پوران دخت هستی .
او بعد از مکث کوتاهی دوباره پرسید:خبر داری که برای چه کاری به اینجا امده ای؟

داستانهای نازخاتون, [۲۰٫۰۵٫۱۹ ۱۵:۰۸]
#اختر_دختر_زیبای_قاجاری
#قسمت۴
به قلقل آب درون تنگ قلیـ ـان ،که مثل من بیقراری میکرد، نگاه کردم و گفتم :بله
خانم من برای کنیزی دختر شما به اینجا آمده ام و سعی میکنم که کارم را به بهترین
شکل ممکن انجام بدهم .
خانم بزرگ که به نظر به ماندن من در این خانه رضایت داده بود، لبخندی برلب آورد
که باعث دلگرمی من شد اما ناگهان در چوبی شیشه کاری شده ، با صدای نسبتا
بلندی به دیوار کوبیده شد و من در آن لحظه با خود فکر کردم که چه خوب شد که این
شیشه های رنگی و زیبا که با مهارت خاصی و در رنگهای متنوع داخل در چوبی جا
خوش کرده بودند ، با این ضربه ی محکم فرو نریخت و نابود نشد .
به سمت در نگاه کردم و دختر کوتاه قد و بی نهایت فربه ای را دیدم که گیس هایش
پریشان در اطرافش ریخته شده بود او با صدای نسبتا عصبی به خانم بزرگ ش نگاه
کرد و گفت :ننه چکارم داشتی ؟
خانم بزرگ با دست به من اشاره کرد و گفت :این کنیز جدید توست میتوانی او را با
خود ببری اما قبل از آن باید جایی برای ماندن به او اختصاص دهیم.
سپس در حالی که متفکربه تظر میرسید مکث ناچیزی کرد، گویی که دارد تمام مکان
های خانه را در ذهنش به تصویر میکشد تا بتواند مکانی ساده و مختصر برای من
فراهم کند.
خانم بزرگ اشاره به دختر جوان که پوران دخت را صدا کرده بود گفت :بدری این دختر
در اتاقی که به تو داده شده ودر کنار تو خواهد ماند به او کمک کن تا وسایلش را در
اتاق بگذارد .
پوران دخت به من نزدیک شد و با دقت به من نگاه کرد و گفت : زود باش با بدری
برو ولی بعد خیلی زود به اتاق من بیا و بعد از گفتن این حرف از اتاق خارج شد .
من از خانم بزرگ تشکر کردم و با ان دختر جوان که اینک تنها چیزی که از او میدانستم
نامش بود ، به یک اتاق کوچک که در گوشه ی حیاط قرار داشت رفتم

در راه با دقت به بدری نگاه کردم و او را دختر الغر اندام یافتم که پوست سبزه ای
داشت و روی بینی و گونه هایش سرشار از کک و مک های ریز و درشت بود .
بدری چشم های تقریبا ریزمشکی و بینی بزرگی و صورت بیضی شکلی داشت .
در حال بر انداز کردن ظاهر بدری بودم که او در چوبی ساده ای را باز کرد و من بعد از
تشکر از او وارد مکانی شدم که باید در آن زندگی میکردم و به آن انس میگرفتم .
چهار دیواری کوچکی بود و چیز زیادی در آن دیده نمیشد به غیر از یک گلیم رنگ و رو
رفته و کمی وسایل که احتماالً وسایل بدری بودند و در تاقچه با نظم ویژه ای چیده
شده بودند وسایلم را در گوشه ای از آنجا گذاشتم و خواستم از اتاق خارج شوم که
بدری گفت :اسمت اختر بود ؟
به بدری نگاه کردم و گفتم اره من اختر هستم و خوشحالم که با تو هم اتاقی شدم
بدری نگاهم کرد و گفت :من هم بدری هستم راستش اختر باید یک چیز مهم را به تو
گوشزد کنم
با تعجب به بدری نگاه کردم و با خودم فکر کردم شاید تصمیم گرفته است که از من
نسخ بگیرد و یا با من درباره ی اندرونی مشترکمان شرط و شروط بگذارد اما در کمال
ناباوری بدری به من گفت : اختر پوران دخت بسیار لجباز و بهانه گیر است، مراقب
باش بهانه به دست او ندهی وگر نه او دستور میدهد که تو را در حاط و در مقابل
چشمان همه به فلک ببندند .
با شنیدن اسم فلک تمام موهای تنم سیخ شدو از فکری که درباره ی بدری کرده بودم
،از خودم خجالت کشیدم و از او تشکر کردم و پرسیدم: اتاق پوران دخت کجاست ؟
بدری لبخندی بر لب آورد و گفت با تو به اتاق پوران دخت خواهم آمد
بنابر این من خیلی سریع نعلین هایم را بر پا کردم و با بدری به سمت اندرونی پوران
دخت رفتیم .
َیل:کت تنگ کوتاهی که به پهلو میچسبد
چادر چاقچوق :حجاب و روبنده ی زنان
با کمک بدری اتاق پوران دخت ، که یکی از اندرونی های نزدیک به مطبخ بود را پیدا
کردم اتاق پوران دخت یکی از اندرونی هایی بود که بر سر درش کاشی کاری هفت
رنگ شده بود و در چوبی آن به صورت هنرمندانه ای منبت کاری شده بود .
بدری در لحظه ی آخر خودش را به من نزدیک کرد و گفت :اختر خوب گوش کن بین
نس نگیری و فقط به
ُ
چی بهت میگم : سعی کن با پوران دخت دوست نشی وا
دستوراتش عمل کن ،تو این دختر را نمیشناسی و از اخالق های بدش خبر نداری .
بدری بعد از گفتن این حرف از من جدا شد و رفت اما با گفتن این حرفها در دلم حول
و والی عجیبی انداخته بود و حرفهایش مداوم در ذهنم تداعی میشد
اما یاد آوری حرفهای دلگرم کننده ی ننه رباب ،به قلب نا آرامم گرما و امید بخشید
بنابراین به خدا توکل کردم و در چوبی را باز کردم و با پای راست و گفتن بسم اهلل وارد
اتاق پوران دخت شدم .
پوران دخت در حالی که یک آینه ی دستی مینیاتوری در دست داشت و در حال انجام
کاری بود به تندی وسیله ای را پشتش پنهان کرد و گفت :اختر از روی سکو شانه را
بردار و گیس های من را مرتب کن

داستانهای نازخاتون, [۲۰٫۰۵٫۱۹ ۱۵:۰۹]
#اختر_دختر_زیبای_قاجاری
#قسمت۵

به اطراف نگاهی انداختم ،چیزهایی که اندرونی پوراندخت را زینت میداد شامل فرش
دست باف و دو مخده وتشک و تاخچه ای که روی آن یک گالبدان و یک آینه ی
مسی و یک جا انگشتری نقره و یک چراغ الـ ـکلی فیتیله ای قرار داشت و همچنین
سکوی کوچکی که روی آن شانه و عطر دان و گیره ی سر و … قرار گرفته بود
اتاق پوران دخت خیلی زیبا و مرتب بود
پوران گیس های سیاه و بلند و پر پشتی داشت و خار کردن این گیس ها کار ساده ای
نبود به سکویی که شانه روی آن قرار داشت نزدیک شدم و شانه ی چوبی را در دست
گرفتم و بارها از خدا خواستم که هنگام خار کردن گیسهای بلند پوران دخت، سرش درد
نگیرد تا نشود که او بر من خرده بگیرد ،چون حتی تصور فلک شدن برایم سخت و
ترسناک بود .
با هزار ترس و لرز به پوران دخت نزدیک شدم و شانه ی چوبی را بین گیسهای
پرپشتش فرو کردم و به آرامی مشغول خار کردن گیس های پوران دخت شدم و بعد
با دقت موهای او را گیس باف کردم و گیره زدم
پوران دخت که از کارم خوشش آمده بود گفت :وای اختر تو بهتر از اعظم گیسهای مرا
خار کردی از وقتی که اعظم مشغول به تدارک ازدواج شده بود هیچ کس نتوانسته بود
گیسهای مرا به این خوبی خار کند
با خوشحالی از رضایت داشت پوران دخت لبخندی زدم و گفتم :ممنونم خانم امیدوارم
که همیشه از من راضی باشید
پوران دخت ابروهای پرپشت و مشکی اش را در هم کشید و گفت :اختر مرا پوران
صدا بزن
با تعجب به پوران دخت نگاه کردم و گفتم : اخه خانم .
قبل از اینکه کالمم را به پایان برسانم پوران دخت گفت :تو اصال میدونی که چرا ننه
برای من تو را به عنوان کنیز گرفته ؟
سرم را تکان دادم و گفتم :نه خانم نمیدونم
پوران دخت از روی زمین بلند شد و به سمت آینه ای که روی تاخچه قرار داشت رفت
و دستی به گیس های بافته شده اش کشید و در حالی که لبخند رضایت بخشی بر
لب نسانده بود و خود را در آینه سیر میکرد گفت :چون من به دوست بیشتر از کنیز
نیاز دارم وقتی که قرار شد اعظم با محمود میرزا ازدواج کند من خیلی افسرده شدم
چون اعظم همیشه در کنار من بود تا روزی که دالله به خانه ی ما آمد و اعظم را دید و
چند روز بعد از آن خواهرها و ننه و دایزه های محمود میرزا برای دیدن اعظم به اینجا
آمدند و بعد از پسند کردن اعظم قرار ازدواج گذاشته شد وبعد از آن بدری و چند نفر
دیگر افرادی را برای کنیزی من پیشنهاد دادند اما ننه تصمیم گرفته بود که کسی را به
کنیزی من بگمارد که مثل من جوان باشد تا شاید بتواند جای خالی اعظم را برای من
پر کند .
مدتی را با پوران دخت به گفت و شنود پرداختیم و پوران دخت از اینکه میدید من
هم سن و سال او هستم بسیار خوشحال و راضی بود
از طرفی از مهربانی پوران دخت خوشحال بودم و از طرفی حرف های بدری باعث
وحشت من میشدند
بنابر این سعی میکردم که کارهایی را که پوراندخت به من واگذار میکرد به بهترین نحو
ممکن انجام بدهم
کم کم به اعضای خانه ی ابوالفتح خان عادت کرده بودم از ننه ی اخمو و عبـ ـوس
ابوالفتح خان که همه او را ننه بزرگ صدا میزدندو خانم بزرگ و جیران زن دوم ابوالفتح
خان و بچه های قد و نیم قدش گرفته تا زن سوم ابوالفتح خان و بدری که گویی از
من دل خوشی نداشت و دیگر اعضای خانه که همه ی آنها، به غیر از چند نفری که در
بین آنها بدری در راس قرار داشت ، با من مهربان و خوش رفتار بودند
بدری مثل روز اول با من گرم نمیگرفت وشبها که برای خواب به اندرونی میرفتم بدون
هیچ کالمی به من پشت میکرد و در سکوت میخوابید و من هنوز از رفتارهای عجیب
و ضد و نقیض او در حیرت بودم .
به نظر میرسید که خانم بزرگ از کار من رضایت داشت چون یکی دوبار به من به عنوان
پاداش یک سکه ی بزرگ نقره که در یک طرف آن عکس شیر بود و آن روی دیگر سکه
نوشته شده بود شاه مظفرالدین السلطان داده بود و من با خوشحالی آن دو سکه را
بین دستمال گلدوزی شده ای که ننه رباب به من داده بود گذاشته بودم و بین بخچه
ی البسه پنهان کرده بودم
بزودی ماه محرم فرا میرسید و قرار بر این بود که به مدت ده شب در خانه ی ابوالفتح
خان مراسم عذا داری حسینی برگزار گردد.
در این روز های اخیر ،همه به نوعی برای مراسم عذاداری اقا امام حسین ع در تدارک
بودند
رابطه ی من با پوران بیشتر از قبل دوستانه شده بود و از این بابت بسیار راضی و
خرسند بودم
خانم بزرگ تصمیم گرفته بود برای تهیه ی لباس و وسایل مورد نیاز روز های محرم ،
برخالف روال همیشگی که بزاز و خیاط به خانه میآمدند و پارچه میآوردند و انتخاب
میکردند و میبریدند و میدوختند ،این بار با چند نفر از اعضای خانه و خدم و حشم
برای خرید ، به بازار بروند .
کسی که قرار بود با خانم بزرگ به بازار برود بدری بود ،که به عنوان خدمتکار اورا
همراهی میکرد

داستانهای نازخاتون, [۲۰٫۰۵٫۱۹ ۱۵:۱۱]
#اختر_دختر_زیبای_قاجاری
#قسمت۶

پوراندخت نیز مثل همیشه من را در کنار خود داشت و همیشه من را برای همراهی
انتخاب میکرد واز جمله دیگر کسانی که با ما به بازار میآمد ، زن سوم ابوالفتح خان ،
زیور الملوک بود که به نوعی سوگولی ابوالفتح خان محسوب میشد وهفت
ماهه شکم دومش را آبستن بود ،او نیز کنیزی داشت که سکینه نام داشت و زنی
میانه سال بود و به خوبی از زیور الملوک مراقبت میکرد و قرار شده بود که سکینه
همراه با زیور به بازار بیاید .
شخص مهم دیگری که با ما همراه میشد و تصمیم به خرید در بازار داشت ،مادر
ابوالفتح خان بود که زنی عبوس و بد زبان بود او نیز کنیزی را با خودش همراه کرده
بود قرار شده بود که همه با هم به بازار برویم .
از بابت رفتن به بازار بسیار خرسند بودم چرا که در خانه ی پدرم احمد میرزا ،هیچ گاه
ننه رباب من را با خود به بازار نبرده بود.
به یاد دارم که او چندین بار با همسایه ها به بازار رفته بود، اما در خانه ی ما کسی به
غیر از من برای انجام امور منزل نبود، برای همین هنگامی که ننه به بازار میرفت من
هم برای طعام آش میپختم و کارهای خانه را انجام میدادم و مدتی به قالب بافی
میپرداختم و منتظر بازگشت ننه رباب میشدم .
بارها با خود فکر کرده بودم که ای کاش من هم مثل بقیه ی هم سن و سال هایم
چندین خواهر و برادر قد و نیم قد داشتم تا باری از مسئولیت فرزندی را از روی دوش
من بر میداشتند اما افسوس که به قول فامیل و همسایه ها ننه رباب یکه زا بوده است
و به غیر از من فرزند دیگری نزاییده بود و من به تنهایی میبایست در امورات خانه به
او کمک میکردم و وقتی برای گردش و بازار رفتن نداشتم.
اما در اکثر مواقع ، ننه رباب از فروشنده های دوره گرد خرید میکرد و کمتر وقتی پیش
می آمد که ننه عزم رفتن به بازار کند ،زیرا او هیچ گاه پول زیادی در بساط نداشت و
رفتن به بازار و دیدن اقلام متنوع و رنگارنگ بیشتر او را افسرده و غمگین میکرد

برای همین به بازار رفتن با پوران دخت و زنهای خانه ی ابوالفتح خان برای من تجربه
ای جدید و هیجان انگیز بود .
آبستن :باردار
خار کردن :شانه زدن موها
یکه زا :زنی که بیشتر از یک طفل به دنیا نمیآورد .
همه برای رفتن به بازار آماده شده بودیم و همه چادر و چاقچون پوشیده در حیاط
پشتی منتظر خانم بزرگ بودیم، حتی زیور الملوک با آن شکم بزرگش که در زیر چادر
پنهان شده بود در گوشه ای از حیاط روی سکوی کوچکی نشسته بود و منتظر خانم
بزرگ بود .
هنگامی که خانم بزرگ آماده شد و به حیاط آمد ،اعلام کرد که دو اسب و کالسکه
منتظر ما هستند بنابر این همه با هم از خانه خارج شدیم و دو دسته شدیم و با
کالسکه ها به سمت بازار حرکت کردیم .
در نزدیکی بازار همهمه ی زیادی بود و دستفروشان و دوره گرد ها و سالکان و
همچنین زنانی که برای خرید به بازار امده بودند ،تمام مسیر را احاطه کرده بودند و
درشکه چی به سختی میتوانست مسیر را برای حرکت اسب و کالسکه باز کند درشکه
چی راه را به سمت بازار بزرگی که آجودانیه نام داشت باز میکرد و بازار آجودانیه بین
میدان توپخانه و باغ شاه قرار داشت و ما تقریبا نزدیک بازار از درشکه پیاده شدیم
برای من دیدن بازار و آن همه شلوغی و همهمه خیلی جالب بود، بازار مکانی بود که
سقف بلند ی داشت که از دو سمت به صورت منحنی به هم متصل شده بود ودر بالا
گنبدی شکل میشد .
زنهای زیادی برای خرید به بازارآمده بودند همه ی ما پشت سر هم در راسته ی بازار در
حرکت بودیم و به حجره ها نگاه میکردیم از جمله حجره هایی که در بازار وجود
داشتند حجره ی مسگرها و عبا بافها وفرش فروش ها وخوارو بار فروش ها و
کلاهدوز وعطاری ها و… بود
همه ی کنیز ها یی که به دنبال زنان ثروتمند بودند کیسه های خرید را حمل میکردند
و زنانی در بازار بودند که چندین کنیز به همراه داشتند و به گونه ای راه میرفتند و فخر
میفروختند که من از دیدن آنها متعجب شده بودم، زیرا دنیای من به قدری کوچک
بود که همیشه فکر میکردم ابوالفتح خان خیلی ثروتمند است ولی امروز با دیدن زنهای
ثروتمند و کنیزهای آنها متوجه شدم که ابوالفتح خان از قشر متوسط جامعه بوده و
خانواده ی ما از قشر ضعیف و تنگدست جامعه است .
همه با هم به یک حجره ی بزاز ی رفتیم , پارچه های رنگارنگ و زیبایی در حجره ی
بزازی بود ، پارچه های معمولی و حتی پارچه هایی که من همیشه داشتن آنها را
درخواب و رویاهایم تصور میکردم .
خانم بزرگ یک پارچه ی کرپ مشکی برای ایام محرم پسندیده بود و زیور و مادر
ابوالفتح خان مدتی را مشغول وارسی و زیر و رو کردن پارچه ها بودند، تا اینکه بالاخره
بعد از نیم ساعتی که در حجره ی بزازی بودیم زیور الملوک هم یک پارچه ی زیبا ی
ابریشم ایکات و پارچه ای مخفل که روی آن به زیبایی گالبتون دوزی شده بود خرید
ولی مادر ابوالفتح خان بعد از کلی زیر و رو کردن اجناس بزازی

داستانهای نازخاتون, [۲۰٫۰۵٫۱۹ ۱۵:۱۱]
به همه ی آنها دهن
کجی کرد و از خرید پارچه در این حجره صرف نظر کرد و اما خانم بزرگ برای خودش و
پوراندخت چندین پارچه ی زیبا خرید و من گاهی با تمام وجود آرزو داشتم که مانند
پوران دخت لباس هایی با پارچه های فاخر داشته باشم بعد از گذر از قسمتی از راسته
ی بازار و دیدن حجره های بزازی وکفاشی و… همچنین خرید کردن پیروزمندانه ی
پارچه توسط مادر ابوالفتح خان به راسته ی زرگرها رفتیم

داستانهای نازخاتون, [۲۰٫۰۵٫۱۹ ۱۵:۱۲]
#اختر_دختر_زیبای_قاجاری
#قسمت۷

من در حالی که خرید های پوران دخت را با خود حمل میکردم ،با دهانی باز به حجره
های زرگری و طلاهای زیبا و تراش خورده که به نمایش گذاشته شده بود و حتی برق
آن هاچشم هایم را نـ ـوازش میکرد نگاه میکردم .
در تیمچه ی زرگرها شلوغی سر سام آوری بود و اگر پا به پای بقیه نمیرفتم حتما آنها را
گم میکردم خانم بزرگ روبروی یک حجره ایستاد و به مادر شوهرش گفت :نیت کرده
ام برای جهاز پوران دخت، قبل از محرم امسال یک عقیق یمنی پنج تن بخرم تا انشالله
به زودی این فرزند آخرم نیز به خانه ی بخت برود و انشالله خوشبخت شود .
خانم بزرگ و بقیه وارد حجره شدند ولی من مقابل در حجره ایستادم و به هیاهوی
توصیف نشدنی بازار نگاه کردم دست فروشان در این تیمچه از بازار خیلی زیاد بودند .
صدای جیغ و شیون چند زن نظر مرا جلب کرده بود آنها با هم بر سر خرید یک جنس
از یکی از حجره ها نزاع میکردند و عده ای از مردم سعی بر آرام کردن آن دو داشتند .
با دیدن آن همه شلوغی و سر و صدا ،احساس کسالت کردم وخریدهای پوراندخت را
که روی دستم سنگینی میکرد در دستم کمی جا به جا کردم و وارد حجره شدم .
خانم بزرگ یک گردنبند عقیق بسیار درشت در دست داشت و زیور الملوک که همیشه
سعی بر این داشت که خودش را هم سطح خانم بزرگ بداند در حال دیدن و بررسی
کردن چند بابا قوری برای بچه ای که به زودی به دنیا می آمد،بود
وقتی از حجره ی زرگر باشی خارج شدیم زیور دستش را بر کمـ ـر گذاشت و شروع به
گالیه کردن و نالیدن، ناشی از بارداری کرد ، زیور خیلی فربه نبود اما بدنی گوشتی و ُپر
داشت و شکمش از روز اولی که به خانه ی ابوالفتح خان آمده بودم ورقلمبیده تر
وبزرگتر شده بود.
من نیز در این مدت فهمیده بودم که زیور ،سوگولی ابوالفتح خان است و در این
روزهای آخر هرچه قدر شکمش بزرگتر میشود ،ناز کردن ها و ادا ،اصول هایش نیز
بیشتر میشود و ابوالفتح خان که بیشتر وقتش را به زیور اختصاص میدهد ،حسابی
برای زیور ناز میکشد ناز میخرید .
ابوالفتح خان ، قد بلندی داشت و سبیل های پر پشت و کلفتی که بسیار بلند بود کت
بلند و شلواری گشاد داشت و دستاری به کمـ ـر بسته بود و کلاهی بر سر داشت و از
زیور خیلی بزرگتر بود ،البته زیور هم زن زیبایی نبود ولی به قول ننه بزرگ زشت ها
بخت و اقبال سفید ی دارند.
شنیده بودم که زیور هم از آن دسته ای بود که شانس زیادی داشت و با ازدواجش و
آمدن به خانه ی ابوالفتح خان ،با استفاده از ترفند های زنانه قلب ابوالفتح خان را
تسخیر کرده بود وبه گفته ی دیگران اکنون از زنان بسیار خوش بخت شده بود .
خانم بزرگ و مادر ابوالفتح خان از آنجایی که میدانستند این زن خیلی حیله گر است و
اگر به ناله هایش توجهی نکنند حتما پیش ابوالفتح خان بلبل زبانی میکند و از بی
توجهی آنها نسبت به خودش و بچه شکایت میبرد و خشم مرد را نسبت به آنها
برمیانگیزد ،مجبور میشدند گاهی بر خالف میل باطن ، نسبت به ناله های زیور توجه
نشان بدهند تا ازبوجود آمدن مشکالت و عواقب بعدی جلوگیری کنند .
مادر ابوالفتح خان که زنی عاقل و بداخالق بود به کنیزی دستور داد تا از دستفروشان
بازار برای زیور الملوک پیاله ای شربت بخرد و با دستهای الغر و استخوانیش دست زیور
را گرفت و به سمت سکویی که در گوشه ای از بازار قرار داشت برد و زیور را روی آن
سکو نشانید .
خانم بزرگ که از لوس بازیهای زیور خسته شده بود نگاهی به مادر ابوالفتح خان کرد و
گفت : تا زیور الملوک استراحت میکنه من با بدری به حجره ی عطاری میروم .
به را حتی میشد فهمید که رفتن به حجره ی عطاری برای خانم بزرگ بهانه ای بود تا
خودش را از مشاهده ی ناز کردن ها و لوس بازی های زیور الملوک معاف کند.
مدتی بود که همه ایستاده بودند و زیور روی سکو نشسته بود و آه و ناله میکرد تا
اینکه بالاخره کوکب،این کنیز بیچاره ، تند تند در حالی که پیاله ای شربت در دست
داشت به زیور نزدیک شد و گفت :این شربت را بخورید خانم جان تا حالتون بهتر بشه
و پیاله ی شربت را به دست زیور داد .زیور پیاله را به زیر روبندش برد و تمام شربت
داخل پیاله را یکجا سر کشید .
در راه بازگشت از بازار به دو سه تا حجره ی دیگر رفتیم و بعد از آن به خانه آمدیم .
با اینکه برای رفتن به بازار خیلی هیجان زده بودم اما امروز فهمیدم رفتن به بازار به
عنوان کنیز ،چیزی نیست که باعث خوشحالی من شده باشد ،بدترین قسمت رفتن به
بازار ، این بود که مچ دستهایم از حمل کردن خریدهای سنگین درد میکرد و پاهایم
خسته بود ،اما باید به وظیفه ی کنیزی عمل میکردم و دستورات پوران دخت را که حالا
به دلیل خستگیش از خرید کردن دو برابر شده بود،اجرا میکردم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۰۵٫۱۹ ۱۱:۵۱]
#اختر_دختر_زیبای_قاجاری
#قسمت۸

این روزها علاوه بر کارهای مربوط به پوران دخت در کارهای مربوط به ماه محرم نیز
شرکت میکردم
خیاط با پارچه هایی که از بازار خریده بودیم برای خانم بزرگ وزیورو پوران دخت لباس
دوخته بود.
لباس های پوران دخت به قدری زیبا شده بود که من با حسرت به آنها نگاه میکردم و
گاهی دور از چشم پوران و بقیه به خاطر به دنیا آمدنم در یک خانواده ی فقیر ، آه
میکشیدم
فردا اولین روز ماه محرم بود و عالوه بر کوچه و خیابان بر در و دیوار خانه نیز پارچه
های سیاه و سبز نصب شده بود.
توضیحات کلمه ؛
حجره :دکان
پارچه ی ایکات :در دوره ی قاجار بافت نوعی پارچه ی ابریشم چند رنگ و در هم بافته
ی سایه دار موسوم به ایکات رایج بوده که نمونه هایی از آن هنوز باقی است
ً طولانی بوده و در آن
راسته ی بازار :گذر گاه اصلی و فرعی بازار که مسیری نسبتا
فروشگاه های به هم پیوسته قرار داشت
تیمچه ی بازار:فضایی از بازار هست که به عرضه ی یک نوع کالای خاص میپردازد

داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۰۵٫۱۹ ۱۱:۵۲]
#اختر_دختر_زیبای_قاجاری
#قسمت۹

فضای خانه ی ابوالفتح خان رنگ و بوی محرم گرفته بود قرار بود که هر شب در مراسم
عزاداری با غذای نذری از عزاداران پذیرایی شود
در نزدیکی مطبخ دیگ های بزرگ پلو که بـ ـوسیله ی آشپزها و زنان خدمتکار آماده
شده بود خودنمایی میکرد .
بتول و کوکب مشغول ورز دادن خمیر نان بودند و قرار شده بود که قبل از پخش غذای
نذری خمیر را به تنور مطبخ بزنند
مقدمات مراسم انجام شده بود ومن به اتاقم رفته بودم تا برای مراسم آماده شوم .
البسه ای را که ننه رباب با هزار زحمت برای من تهیه کرده بود پوشیدم و بعد از آماده
شدن به سراغ پوران دخت رفتم ،وقتی وارد اتاق شدم پوران دخت را دیدم که مثل روز
اولی که به این خانه آمده بودم ، آینه ی مینا کاریش را در دست گرفته بود و با ورود
من به اتاق چیزی را در پشتش پنهان کرد ولی بر خالف آن روز من این روزها با پوران
دوست شده بودم و با او احساس راحتی میکردم به همین دلیل به پوران نزدیک شدم
و گفتم :پوران یک سوال بپرسم جوابم را میدهی ؟ پوران که گویی فهمیده بود چه
چیزی از ذهنم میگذرد ،دستش را از پشت هیکل درشتش بیرون کشید و گفت :
میدانم چه میخواهی بپرسی ولی اختر قول بده به کسی در این باره حرفی نزنی .
به سرمه دان خاتمی که در دست داشت نگاه کردم و گفتم :خیالت راحت باشه پوران
جون ، من در این باره با هیچ کس حرف نمیزنم
پوران دخت دست من را گرفت وبا فشار دست او مقابلش روی زمین نشستم و پوران
دخت قلم سرمه دان را برداشت و به آرامی در ابروهای من کشید و بعد انگشتان
تپلش را کمی به سیاهی قلم کشید و موهای پشت لب من را با آن رنگ کرد و آینه ی
مینا کاری را به دستان من داد هنوز در بهت کارهای پوران دخت بودم و با اشاره ی
پوران در آینه به خود نگاهی انداختم اما وقتی که در آینه به صورت سفید و موهای
مشکی صورتم نگاه کردم غرق در شادی شدم
پوران با دیدن شادی من خندید و گفت :اختر ولی فراموش نکن که هر کس از تو
پرسید که چطور زیباتر شده ای بگو در گرمابه از سفیدآب استفاده کرده ام .
با تعجب به پوران نگاه کردم و از سر رضایت لبخندی زدم من امروز یکی از رازهای
زیبایی پوران دخت را فهمیده بودم و از این بابت خوشحال بودم و خدا را شکر میکردم
که امروز صبح همراه با پوران و خانم بزرگ و چندین زن دیگر به مناسبت اولین روز ماه
محرم به گرمابه ی عمومی که در نزدیکی خانه ی ابوالفتح خان بود رفته بودم و بهانه
ای برای این تغییر داشتم.
در ذهنم زیور را تصور میکردم که با آن شکم بزرگ سعی میکرد برای ابوالفتح خان
دلبری کند و حتما بعد از فهمیدن قضیه ی سفید آب ساعتها در گرمابه به ساییدن
پوست صورتش مشغول میشد از آنجایی که خوب میدانستم زیور زن حسود و چشم
و نظر تنگی است خودم را برای روبه رو شدن با او آماده کرده بودم .
بعد از آماده شدن پوراندخت با هم به حیاط که به دوقسمت تقسیم شده بود و
قسمت زنانه و مردانه با پارچه ای از هم جدا شده بود، رفتیم .
در قسمت مردانه منبری گذاشته شده بود که روزه خوان با نشستن روی آن به همه ی
قسمتهای حیاط و حتی قسمت زنانه دید کافی داشت .
من و پوران در قسمت زنانه نشستیم و به زنانی که در مراسم عزاداری شر کت کرده
بودند نگاه میکردیم هر سال برای عزا داری امام حسین ع با ننه رباب به مراسم تعزیه
خوانی و مراسم عزاداری حسینی میرفتیم اما اینبار با همیشه فرق داشت زنهایی که در
ً عذاد لباسهای فاخری پوشیده بودند وجواهرات زیادی
اری شرکت کرده بودند اکثرا
داشتند که بـ ـوسیله ی آن به یکدیگر فخر میفروختند من در کنار پوران و دختر خاله
اش سلیمه خاتون و کنیز او نشسته بودم و در این مدت عذرا و زیور و همچنین چند
نفر دیگر از من درباره ی تغییر چهره ام پرسیدند و من در جواب همان چیزی را
میگفتم که پوران از من خواسته بود در همان روزها بود که پوران به من یک سرمه دان
زیبا هدیه داد و من برای مخفی کردن سرمه دان سراغ دستمال گلدوزی شده ای که
ننه رباب به من داده بود رفتم ودر کمال تعجب با جای خالی دو سکه ی نقره ای که
خانم بزرگ به من داده بود مواجه شدم
با دیدن جای خالی دو سکه ی نقره تمام البسه ام را زیر و رو کردم ولی اثری از آنها پیدا
نکردم از نبودن سکه ها بسیار اندوهگین شدم و با پریشانی زیاد موضوع را برای
پوراندخت گفتم و پوراندخت به من اطمینان داد که دزد سکه های من را پیدا میکند و
من با ناراحتی به این موضوع فکر میکردم که دستمزدی که من در خانه ی ابوالفتح
خان میگرفتم را آقا میرزا دریافت میکرد و این دو سکه ی نقره تنها پولی بود که من
برای خودم داشتم ولی به راحتی آنها را از دست داده بودم چند روزی از شروع مراسم
عذاداری میگذشت و پوران دخت در این چند روز هر بار که من را ناراحت میدید
میگفت :اختر زانوی غم به بغـ ـل نگیر من منتظر یک فرصت هستم تا دزد سکه های
تو را پیدا کنم ومن به قدری درمانده و

داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۰۵٫۱۹ ۱۱:۵۲]
ناراحت بودم تنها امیدم بعد از خدا ، برای پیدا
شدن سکه ها به پوران بود. چون او تنها کسی بود که هر روز به من قول میداد که دزد
سکه هایم را پیدا میکند .
به یاد دارم که در یکی از همان روزهایی که در خانه ی ابوالفتح خان مراسم عزاداری
برگزار میشد و خانه پر از رفت و آمد و هیاهو بود برای نماز ظهر تعدادی از زنان از
جمله خانم بزرگ وبدری به مسجد رفتند و بعد از رفتن آنها پوران با خوشحالی به من
نگاه کرد و گفت :اختر عجله کن که باید به اندرونی تو برویم از حرف پوران متعجب
شدم چون او هیچ گاه به اندرونی من نیامده بود وهمیشه من برای خدمت کردن به
اتاق پوران دخت میرفتم با تعجب پوران دخت را به اندر نی کوچکمان هدایت کردم و
در چوبی را باز کردم و برای وارد شدن به او تعارف کردم ، پوران نگاهی به اندرونی
کوچک و ساده انداخت و متعجب پرسید : تو در این اندونی کوچک همراه با بدری
زندگی میکنی ؟
سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم ، اما پوران که به نظد عجله داشت ، نگاهی گذرا
به اتاق انداخت و گفت : اختر فرصت نداریم زود به من بگو که بقچه ی بدری
کجاست؟
با دست به بقچه ی بدری اشاره کردم و پوران دخت به سرعت بقچه را باز کرد و
مشغول بررسی بقچه شد

داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۰۵٫۱۹ ۱۱:۵۴]
#اختر_دختر_زیبای_قاجاری
#قسمت۱۰

با دست به بقچه ی بدری اشاره کردم و پوران دخت به سرعت بقچه را باز کرد و
مشغول بررسی بقچه شد
من که تا به حال از این قبیل کارها نکرده بودم با دیدن پوران که تمام وسایل بدری را
زیر و رو میکرد، به شدت میترسیدم و دستانم میلرزید .
پوران که از پیدا کردن سکه ها در وسایل بدری نا امید شده بود میخواست بقچه را به
حالت اول مرتب کند اما در همان لحظه صدای برخورد دو جسم فلزی را شنیدیم .
پوران به من نگاه کرد و گفت :اختر تو هم صدا را شنیدی؟
به پوران دخت نزدیک شدم و در کنارش روی زمین نشستم و مشغول جست و جو
شدم
پوران با زیرکی سکه ها را پیدا کرد و گفت :این دختره ور پریده سکه ها را در جیب
یکی از لباسهایش گذاشته بود
با دیدن سکه ها غرق در خوشحالی شدم و میخواستم که سکه ها را بردارم ولی پوران
دخت دستان تپلش را روی دستم گذاشت و گفت :اختر صبر داشته باش به زودی
سکه هایت را پس میگیری ولی قبل از آن من باید این موضوع را به گوش ننه برسانم
تا دیگر کسی جرأت دزدی در این خانه را نداشته باشد.
مراسم عزاداری در آن شب نیز به خوبی شبهای دیگر ،برگزار شد و بعد از مراسم پوران
من را نزد خانم بزرگ برد و به او گفت:ننه سکه هایی را که به اختر داده بودی پیدا
شدند
خانم بزرگ از شنیدن این حرف خوشحال شد و گفت :خدا را شکر که سکه هایت را
پیدا کردی اما اینبار بیشتر مراقب وسایل قیمتی خودت باش تا گم نشوند
پوران به ننه اش نگاه کرد و گفت :اما ننه چرا نپرسیدی که سکه ها کجا بودند؟
خانم بزرگ با تعجب به پوران نگاه کرد و پرسید : مگه کجا بودند ؟
پوران تمام داستان را برای خانم بزرگ تعریف کرد و خانم بزرگ با شنیدن اینکه این کار ،
کار کنیز خودش بدری بوده اول متعجب و بعد عصبانی شد و به پوران گفت تا وقتی
که نتوانسته ای درباره ی بدری چیزی را ثابت کنی بهتر است که به او تهمت نزنی
پوران نیز با سرخوشی سرش را بالا گرفت و گفت :ننه برای اثبات کاری که بدری کرده
مدرکی دارم و خانم بزرگ را به اندرونی مشترک من و بدری آورد
بدری با دیدن خانم بزرگ در اندرونی متعجب شد و وقتی که فهمید قرار است بقچه ی
لباس های او وارسی شود رنگ از صورتش پرید
پوران و خانم بزرگ مشغول وارسی شده بودند و پوران سکه ها را دقیقا ً از همان جایی
که گذاشته شده بود برداشت و مقابل خانم بزرگ گرفت
خانم بزرگ با دیدن سکه ها و رنگ و روی پریده ی بدری متوجه ی تمام ماجرا شد و
به بدری گفت که او را تنبیه سختی خواهد کرد تا درس عبرتی برای دیگر ان باشد .
وقتی پوران و خانم بزرگ به اتاق های خودشان رفتند من از بدری پرسیدم که چرا این
کار را با من کرده است و او در حالی که از ترس تنبیهی که در انتظارش بود با رنگ و
روی پریده آشکارا میلرزید گفت :من به تو گفته بودم که با پوران دوست نشوی چون
من امیدوار بودم که پوران از تو راضی نباشد و عذر تو را بخواهد چون من خواهری
دارم که خیلی به این کار نیاز داشت و با آمدن تو به عنوان کنیز پوران دخت همه ی
نقشه های من نقش بر آب شد و من برای گرفتن انتقام و حق خواهرم آن سکه ها را
از بقچه ی تو برداشتم تا آنها را به خواهرم بدهم تا بتواند با آن سکه ها کمی از
مشکلات خودش را حل کند و طفل بیمارش را نزد حکیم ببرد .
بعد بدون هیچ حرفی بقچه اش را مرتب کرد و به زیر لحاف خزید.
سکوتی که ،آن شب در اندرونی ما حاکم شده بود،بسیار دردناک بود و گاه صدای گریه
های بدری با صدای جیر جیرکهایی که در شب سرود لالایی میخواندند در هم
میآمیخت و این سکوت دردناک را در هم میشکست

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
6 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
6
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx