رمان آنلاین گمشده در غبار قسمت دوم
نویسنده:نسرین ثامنی
– احتیاج به نظر نیست. من دخترم رو خوب می شناسم.
– من می رم نمازم رو بخونم. بعدشم می رم مغازه.
خردمند از اشپزخانه بیرون می رود و عمسرش بلند شده و به ادامه کارهایش می پردازد. چند روز بعد ریحانه در راهروی دبیرستانی که محل برگزاری امتحانات نهایی است به همراه سایر همکلاسهایش روی صندلی مخصوص امتحان نشسته اندن و هر کدام با جدیت مشغول نوشتن پاسخ سوالات امتحانی هستند. منیژه اولین کسی است که برگه اش را تحویل می دهد و از راهرو به سمت حیاط می رود. پس از او هم چند نفری ورقه هایشان را به خانم ممتحن داده و خارج می شوندن. عاقبت ریحانه هم برمی خیزد. ورقه اش را داده و بیرون می رود.
منیژه که در حیاط به گوشه دیوار تکیه داده به مجرد دیدن ریحانه پیش او می رود و می پرسد:
– چطور بود خوب دادی؟
– اره خیلی اسون بود. تو چطور؟
– زیاد خوب نبود. بعضی سوالها رو نتونستم جواب بدم.
– پس چرا زودتر از همه ورقه ات رو دادی؟
– خب وقتی هر چی فکر کردم و چیزی به ذهنم نرسید دیدم بهتره بیشتر از این خودمو خسته نکنم. من که نمی خوام مثل تو خانم دکتر بشم. همین دیپلم رنگ و رو رفته واسه هفت پشتم بسته.
– من می خوام برم خونه. تو نمیای بریم؟
– چرا بریم. منم دیگه کاری اینجا ندارم.
هر دو از دبیرستان خارج می شوند و وارد خیابان می گردند. پس از طی مسافتی به محل ایستگاه مینی بوس می رسند. چند نفری در صف ایستاده اند، انها هم در نوبت می ایستند. منیژه در حالی که عرق پیشانیش را پاک می کند می گوید:
– امسال چقدر هوا زود گرم شده.
– اره خیلی گرمه.
– خوشحالم که تابستون داره از راه می رسه. این امتحان اخری خیلی خسته ام کرده. همش امتحان، امتحان. یه بار تو کلاس یه بارم اینجا. این معلما یه ذره به فکر ما نیستن. مگه این چند گرم مغز چقدر کشش داره که این همه ازش کار می کشن. خوشحالم که تعطیل شدیم. حالا وقتشه که بگم خداحافظ مدرسه.
– برعکس، من که واقعا از تعطیل شدن مدرسه متاسفم. این دوران واهس خودش عالمی داره. پدر و مادرم جفتشون تحصیلات ابتدایی دارن، گاهی وقتا از ته دل افسوس می خورن که درس شونو نیمه کاره رها کردن و دیگه ادامه ندادن. ادم همیشه نمی تونه فرصت های از دست رفته رو جبران کنه. بیا مینی بوس هم رسید.
منیژه به سمتی می نگرد که ریحانه اشاره کرد. مینی بوس از راه رسید و همه مسافران سوار شدند منیژه و ریحانه هر کدام روی صندلی خالی می نشینند و مینی بوس به راه می افتد. ریحانه می گوید:
– تو تعطیلات دیگه نمی تونیم بچه ها رو ببینیم. جدا دلم واسه همه شون تنگ می شه.
– غصه شو نخور. ما باز هم می تونیم تو اوقات بیکاری به هم سر بزنیم. بعضی از بر و بچه ها خونشون به هم نزدیکه، اگه قصد مسافرت نداشته باشن می تونیم باهاشون قرار بگذاریم که حداقل هفته ای یک روز هم دیگر رو ببینیم. می ریم کوه، می ریم کنار دریا و پیک و نیک. تو که پدر و مادرت مخالفتی ندارن؟
– نه بابا. خوشبختانه پدر و مادر خوب و روشنفکری دارم. در هر صورت باهات موافقم. تعطیلات نباید ماها رو از هم جدا کنه.
– تو داری خودت رو واسه کنکور اماده می کنی؟
– اره، اوایل شهریور باید برم تهران تو کنکور شرکت کنم. اگه قبول بشم همون جا پیش داداش و زن داداش می مونم. اونا چفتشون تو اداره روزنامه کار می کنن. صبح می رن و عصر می یان و کاری به کارم ندارن. می تونم در سکوت و ارامش درس بخونم.
– پس بچه هاشون چی؟ سر و صدای بچه ها مانع درس خوندنت نمی شه؟
– داداشم اینا بچه ندارن. هفت ساله که ازدواج کردن ولی خب خدا هنوز بهشون بچه نداده.
– پس حسابی بهت خوش می گذره. ما که دور و برمون پر از بچه ایت. پنج تا بچه قد و نیم قد تو خونه داریم که سر و صداشون ادمو کلافه می کنه. گاهی وقتا دلم می خواد از خونه بزنم بیرون و به جنگلی پناه ببرم. یکی نیست به مادرم بگه اخه پدر امرزیده هفت تا بچه می خواستی چیکار؟ اگه هوسه یکی دو تا بسه نه هفت تا!
– خب قدیمی ها اینطورن دیگه. اما حالا دوره زمونه عوض شده….
ریحانه پس از گفتن این جمله از پنجره بیرون را نگاه می کند و هر دو در سکوت فرو می وند. ریحانه برای لحظاتی چشمانش را روی هم می گذارد تا چرتی بزند…. در همان حال خود را در جنگل انبوهی مشاهده می کند که لباس سفید بلندی بر تن کرده است و چند شاخه گل صحرایی در دست دارد. از جنگل گذشته و به محوطه سرسبزی می رسد. جایی همانند گندم زارها….
افتاب درخشندگی خاصی دارد، پرندگان اواز می خوانند و پروانه ها در اطرافش پرواز می کنند. در محوطه، عده ای از جوانان مشغول بازی فوتبال هستند. ریحانه از کنارشان عبور می کند. به نقطه دیگری می رسد که خانواده در زیر سایه درخت فرشی گسترده و سرگرم خوردن میوه و تنقلات هستند. انها پشتشان به ریحانه است و چهره هایشان قابل رویت نیست. چند قدم دورتر زنی جوان، تابی به درخت بسته و پسر بچه خردسالش را روی تاب نشانده و او را تاب می دهد. کودک با صدای بلند می خندد و زن لحظه به لحظه به سرعت تاب می افزاید. ریحانه به زن نزدیک می شود. زن به او می خندد و برایش دستی تکان می دهد اما در همان لحظه کودک دستش را از طناب تاب رها کرده و روی زمین سقوط می کند. ریحانه با صدای بلند فریاد می کشد….
منیژه با دست شانه های او را تکان می دهد و می گوید:
– ریحانه، ریحانه چی شده؟
ریحانه به خود می اید و چشمانش را می گشاید. از صدای فریاد او همه مسافران حیرت زده به جانب او برمی گردند و هر کس زمزمه کنان از بغل دستی خود می پرسد چی شده است. منیژه با نگرانی می گوید:
– ریحانه حالت خوب نیست؟
– من…من…آخ خدایا! دارم دیوانه می شم!
مینی بوس توقف می کند. منیژه دست او را می گیرد:
– پاشو ریحانه، پاشو رسیدیم. اقای راننده ما پیاده می شیم. بریم ریحانه جون فکر کنم گرما زده شدی. شایدم خستگی امتحان باشه.
هر دو پیاده شدند و مینی بوس حرکت کرد. ریحانه رنگ به چهره نارد. نگاهش وحشت زده است.
– چت شده ریحانه؟ می خوای ببرمت درمانگاه؟
ریحانه که اندکی به خود مسلط گشته تبسم می کند:
– نه حالم خوبه متشکرم. کمی بهتر شدم.
– اخه چی شد؟ چرا یه دفعه حالت بد شد؟ تو که حسابی منو ترسوندی!
– خودمم نفهمیدم چی شد. یه لحظه خوابم برد، داشتم کابوس می دیدم.
– تو باید بیشتر استراحت کنی. لابد دیشب تا صبح بیدار موندی و درس خوندی. حتما جزوه های کنکور رو هم مطالعه می کنی. درسته؟
ریحانه با تکان سر تایید می کند. مقداری که راه می روند بر سر دو راهی می رسند. این جا همان مکانی است که ان دو باید از هم جدا شوند. منیژه هنگام خداحافظی باز می پرسد:
– می خوای تا دم خونه باهات بیام؟
– نه حالم خوبه نگران نباش.
– ولی هنوز رنگت پریده. نکنه تو راه ضعف کنی؟
– متشکرم. گفتم که بهتر شدم. بهتره تو بری ممکنه دیرت بشه.
– ده روزه دیگه نتیجه امتحانا رو اعلام می کنن پس تا اون موقع خداحافظ.
ریحانه لبخند می زند و پاسخ می دهد:
– باشه می بینمت.
– رفتی خونه حتما استراحت کن.
– باشه خداحافظ.
ریحانه به راه می افتد اما منیژه مدتی می ایستد و حیرت زده او را می نگرد. سپس شانه هایش را بالا می اندازد و به راه خود می رود. ریحانه وقتی وارد منزل می شود عمویش نیز در اتاق حضور دارد. او به پشتی تکیه داده می چای می نوشد.
– سلام عمو جون، حال شما چطوره؟
– سلام دخترم، خوبی ریحانه جون؟
ریحانه کنار عمو می نشیند و پاسخ می دهد:
– ممنونم عمو جون، کی اومدین؟
– یه ساعتی می شه.
خردمند از دخترش می پرسد:
– امتحان چطور بود دخترم؟
– خوب بود بابا.
– از رنگ و روت پیداست که سحابی خسته شدی، خانم بی زحمت یه چایی واسه دخترمون بریز که خستگیش در بره.
– ای به چشم.
– نه مادر زحمت نکش، از راه رسیدم گرممه. می رم یه لیوان اب خنک بخورم.
راضیه برخاسته می گوید:
– تو بشین واست می یارم.
راضیه به اشپزخانه می رود. مادر با دقت ریحانه را نگاه می کند و لبخند می زند و به او می گوید”
– عموجون ما رو به منزل جدیدشون دعوت کردن.
عمو می خندد و می گوید:
– فکر می کنم بهتون خوش بگذره. جای خوش اب و هوائیه، من و بچه ها که راضی هستیم.
خانم خردمند می گوید:
– حتما خوش می گذره.
پدر ریحانه رو به برادر کرده و می گوید:
– تعجب می کنم! چطور می تونی هر سال تو یه منطقه زندگی کنی! من که حاضر نیستم یه ساعتم از این محله و خونه رو ول کنم و برم یه جای دیگه. مگه این ه خدای نکرده تحت فشار باشم و مجبور بشم.
– اگه خدا بخواد این دفعه دیگه موندنی هستیم. ولی خب این دفعه وضع فرق داره. یه خونه و یه باغ بزرگ خریدم که برو بچه ها بتونن توش کار کنن. تا حالا هر چی واسه مردم کار کردم دیگه بسه. می خوام نوکر خودم و ارباب خودم باشم.
راضیه باز می گردد و لیوان اب را به دست ریحانه می دهد. ریحانه لبخند تشکر امیزی می زند و اب را می نوشد. در تایید گفته های برادر سر تکان می دهد و می گوید:
– اره داداش این جوری خیلی بهتره.
سپس همسرش را مخاطب قرار می دهد:
– خانم ناهار حاضره؟
– بله حاضره.
– پس وردار بیار که از گشنگی ضعف کردم.
خانم خردمند بلند می شود و به اشپزخانه می رود. راضیه رو به ریحانه کرده و می پرسد:
– لباساتو عوض نمی کنی؟
– چرا دارم می رم.
ریحانه بلند می شود و به طرف اتاقش می رود. خانم خردمند از اشپزخانه بیرون می رود و با راضیه مشغول انداختن سفره می شود. پس از صرف نهار همه اعضا خانواده در اتاق مشغول خوردن میوه می شوند. عمو می پرسد:
– خب داداش قرارمون کی شد؟
– ایشالا جمعه شب، البته من باید جمعه برگردم یا نهایتا صبح شنبه.
– چرا این قدر زود؟ می ترسی بهت بد بگذره؟
– چند تا کار سفارشی دارم می ترسم کارای مردم عقب بمونه.
خانم خردمند در حالی که حبه های انگور را به دهان فرو می برد از شوهرش می پرسد:
– مگه کارگرات نیستن؟
– چرا ولی بعضی کارا رو خودم باید انجام بدم. شماها رو اونجا می ذارم و خودم برمی گردم. هر قدر که دلتون خواست بمونین و بعد برگردین.
عمو می گوید:
– خودم برشون می گردونم نگران نباش.
– دستت درد نکنه . اگه زحمت بکشی ممنون می شم.
– پس من بهت ادرس می دم، وقتی که اونجا رسیدی از هر کی بپرسی خونه رو نشونت می ده.
خردمند رو به دخترش کرده و می گوید:
– راضیه جون یه قلم و کاغذ بیار ادرسی که عموجون می گن یادداشت کن. مواظب باش اشتباه ننویسی.
– چشم بابا.
عمو اضافه می کند:
– پس ما جمعه شب منتظرتون هستیم.
– به امید خدا.
همان شب راضیه و ریحانه در اتاق خود روی تخت دراز کشیده اند. ریحانه به سقف زل زده و مدام اه می کشد. راضیه به جانب او برمی گردد و می پرسد:
– چته؟ چرا نمی خوابی؟
– تو چرا نمی خوابی؟
– می خوام بخوابم ولی وقتی می بینم تو تو فکری و هی اه می کشی خوابم نمی بره.
– معذرت می خوام که مزاحم خوابیدنت شدم.
– نه این طور نیست. به چی داری فکر می کنی؟
– به اون پیرزن…
– پیرزن، کدوم پیرزن؟
– و به اون زن و کودکش.
– چی داری می گی ریحانه؟ حالت خوبه؟ راجع به کی حرف می زنی؟
– چهره هاشونو کاملا به خاطر دارم اما می تونم به جرات قسم بخورم که تو عمرم هرگز اونا رو ندیده بودم.
راضیه بلند شده و می نشیند و زانوهایش را بغل می گیرد.
– می شه یه جوری حرف بزنی که منم بفهمم!
– پیرزن تو ویلاش تک و تنها در بستر مرگ افتاده بود و با نگاش ازم می خواست کمکش کنم. بعدش اون زن و بچه اش…زنه جوون بود، داشت بچه اش رو تاب می داد که بچه از تاب پرت شد پایین. راضیه خیلی وحشتناکه! مطمئنم اتفاقی قراره بیفته ولی نمی دونم کی و کجا.
– این قدر خودت رو عذاب نده ریحانه، بهت اطمینان می دم که هیچ اتفاقی نمی افته، اینا فقط مربوط به رویاهاته.
– رویایی که بالاخره دیر یا زود به حقیقت می پیونده.
– تو نمی تونی هیچ مشکلی رو حل ککنی.
– چرا، اگه این افراد رو شناسایی کنم شاید بتونم از وقوع فاجعه جلوگیری کنم.
– به نظر من تو به استراحت کافی نیاز داری. تو این مدت که درس می خوندی فکرت حسابی خسته شده، تو داری کم کم منو هم نگران می کنی. اگه می خوای تو کنکور قبول بشی باید این افکار بچه گانه رو دور بریزی در غیر اینصورت هیچ وقت موفق نمی شی با افکار مغشوش و پریشون سد کنکور رو بشکنی.
راضیه دراز می کشد، ملافه را روی خود می اندازد و پشتش را به او می کند.
– حالا دیگه بهتره بخوابی، من که خیلی خوابم میاد. شب به خیر.
راضیه پس از یک دهان دره طویل و پر سر و صدا خیلی زود به خواب می رود اما ریحانه در سکوت هم چنان به گوشه ای از اتاق خیره می ماند و فکر می کند….عصر روز پنج شنبه ریحانه جزوه اش را در دست گرفته و مشغول مطالعه ان است. راضیه و مادرش لباس پوشیده و اماده حرکت هستند. خردمند از اتاق دیگر خارج شده و نگاهی به اطرافیان می اندازد و خطاب به ریحانه می گوید:
– دختر خانم اگه ممکنه اون کتاب لعنتی رو کنار بذارین و راه بیفتین که داره دیر می شه و ممکنه به اتوبوس نرسیم.
مادر غرولند کنان می گوی:
– حتی این لحظه هم دست بردار نیست.
ریحانه جزوه ها را درون کیف دستی اش می گذارد و می گوید:
– چشم بابا حلضر شدم.
پدر در حال حرکت اضافه می کند:
– زود باشید اگه دیر به اتوبوس برسیم واویلاست.
همگی اماده حرکت می شوند. خانم خردمند چادرش را به سر می کشد و همراه راضیه از در بیرون می رود. ریحانه هم دقایقی بعد به دنبالشان خارج می شود. خردمند اخرین نفر است که ساک لباسها را برداشته و از در بیرون می رود. در را قفل کرده و به دنبال انها حرکت می کند. چند دقیقه بعد وارد جاده می شوند. راضیه و ریحانه جلوتر از همه حرکت کرده و سرگرم صحبت کردن هستند. در همین لحظه ها حاج رسولی و پسرش- همان پسری که همیشه در تعقیب ریحانه است – از خم کوچه ای پیچیده و به سوی انها می آیند.
رسولی مقابل خردمند می ایستد به سردی سلام کرده و برخلاف همیشه ه با وی به گفت و گو می پرداخت، بی اعتنا به او رد می شود. وقتی مقداری دور می شوند پسر رسولی برمی گردد تا نگاهی به انه بیندازد اما پدرش با خشونت استینش را می کشد و با این عمل او را وامی دارد که به راه خود ادامه دهد. خردمند خطاب به همسرش می گوید:
– از روزی که به حاج اقا جواب رد دادم باهام سرسنگین شده. ئیگه حتی جواب سلاممو هم نمیده.
– به جهنم! مگه نون ما رو می ده؟ زور که نیست.
– واسه طبقه بالای خونه شون سفارش در و پنجره داده بود ولی بعد از اون جریان اومد و سفارششو پس گرفت. بعدشم شنیدم رفته از جای دیگه در و پنجره ساز اورده.
– به درک! چه اهمیتی داره؟ خوبه که روزی ما دست خداست، هنوز هیچی نشده خودشون رو نشون دادند. کی به این جور ادما دختر می ده؟
انها از چند جاده و خیابان گذشتند و وارد گاراژ شدند. خردمند همسر و دخترانش را تنها گذاشته و به طرف باجه بلیط فروشی می رود و لحظاتی بعد همراه با بلیط برمی گردد و می گوید:
– اتوبوس تا نیم ساعت دیگه حرکت می کنه. راضیه جون ادرس رو ورداشتی؟
– بله بابا تو کیفمه.
– خوبه، بدون ادرس ممکنه سرگردون بشیم.
همگی روی نیمکت می نشیند و به رفت و امد مسافران می نگرند. چهل دقیقه بعد با اشاره کمک راننده برخاسته و به جانب اتوبوس می روند. پس از سوار شدن چند مسافر، انها هم به درون اتوبوس رفته و پس از یافتن صندلیهای خود دو به دو می نشینند. ریحانه و راضیه در یک ردیف و خردمند و همسرش در سمت دیگر انها می نشینند. اتوبوس پس از اماده شدن حرکت می کند…
ساعتهاست که اتوبوس در جاده در حرکت است. در داخل اتوبوس، راضیه چشمانش را بسته و چرت می زند ریحانه در حال مطالعه جزوه اش می باشد و خانم و اقای خردمند هم سر در وش هم نهاده و به اهستگی با هم صحبت می کنند. خانم خردمند می پرسد:
– تو فکر نمی کنی دعوت داداشت اینا یه بهونه باشه؟
– بهونه؟ چه بهونه ای؟
– که به این وسیله صحبت خواستگاری رو پیش بکشن؟
خردمند اندکی فکر می کند و سپس شانه هایش را بالا می اندادز:
– نمی دونم شاید.
– ولی من تقریبا مطمئنم. زن داداشت زمستون که پیش ما بود با ایما و اشاره گفت که وقتی ریحانه دیپلمشو گرفت باید بشینیم و راجع به اینده این دو تا جوون حرف بزنیم.
– تو که راضی نبودی چرا همون موقع جوابش نکردی؟
– راستش رو بخوای من تو لفافه منظورمو حالی کردم ولی خب این تویی که باید قائله رو ختم کنی. اگه من حرف بزنم ممکنه کدورتی ایجاد بشه. تو یه جوری بهشون حالی کن که بهشون برنخوره. بگو دختره می خواد بره تهرون و درس بخونه . خلاصه طوری حرف بزن که پیگیر قضیه نشن.
خدمند لبخندزنان جواب می دهد:
– من هیچ وقت تو زندگیم با نظرت مخالف نبودم. این بار هم خیال ندارم این کار رو بکنم.
خانم خردمند با رضایت مندی می گوید:
– تو بهترین شوهر دنیاییو من ازت راضیم و امیدوارم خدا هم ازت راضی باشه. دلم می خواد مردی به خوبی و مهربونی تو گیر دخترام بیفته. مردی که از صمیم قلب دوسشون داشته باشه.
– با این حرفات داری خرم می کنی ها.
– استغفرالله این حرفا چیه که می زنی.
– تو هم واسه من زن خوبی بودی. همیشه با بد و خوبم ساختی و دم نزدی. بچه هام خوب و نجابت رو از تو به ارث بردن. من یه موی تو رو با یه دنیا عوض نمی کنم.
خانم خردمند از پنجره اتوبوس به جاده نگاه می کند و می گوید:
– خدا از سر تصیرات همه بگذره و سایه تو رو هم از سر ما کم نکنه.
هوا کم کم رو به تاریکی می رود که اتوبوس مسافران را در مقصد پیاده می نماید . خردمند به تنهایی نزدیک قهوه خانه ای که در مسیر قرار دارد می رود و از مردی که کنار در قهوه خانه ایستاده ادرس برادرش را می پرسد. مرد با اشاره دست او را به سمتی راهنمایی می کند. خردمند تشکر کرده و باز می گردد.
– بچه ها بریم که دیگه چیزی نمونده برسیم.
همگی به راه می افتند. از کوچه اول عبور می کنند و در کوچه دوم، امیر پسر عموی دخترها روی سکوی در خانه نشسته است. به محض اینکه از دور چشمش به انها می افتد شتابان و شادمان به استقبالشان می رود.
– سلام عمو جان. سلام زن عمو.
– سلام پسر گلم. حالت چطوره عمو جون؟
– خوبم عمو جون.
امیر نگاهی به دخترها می اندازد و با شرمساری سر به زیر می افکند.
– سلام دخترعموها خوش اومدین.
راضیه و ریحانه هم سلام او را پاسخ می گویند. خردمند می پرسد:
– بابات هست؟
– بله عمو جون، از بعدازظهر تا حالا چشم به راه بودیم.
دم در که می رسند امیر در را به داخل هل داده و خود کنار می ایستد.
– بفرما عمو جون.
– یاالله
خردمند داخل شده و پس از او سایرین هم وارد می شوند. امیر اخرین فردی است که به درون رفته و در را می بندد. به مجرد این که خردمند و بقیه وارد خانه می شوند، عمو و زن عمو از در اتاق بیرون امده و به استقبالشان می روند. خردمند همراه همسر و دخترانش در صدر اتاق می نشیند و خان عمو هم در کنارشان قرار می گیرد. امیر به اشپزخانه می رود و خود را انجا پنهان می سازد . زن عمو که سر پا ایستاده می گوید:
– خیلی خوش اومدین، واقعا قدم رو چشم ما گذاشتین.
خردمند عرق روی پیشانی و پشت لبش را با دستمال پاک کرده و به عنوان مزاح می گوید:
– زن داداش از تعارف کم کن و بر مبلغ افزا! ما که غریبه نیستیم. به جای تعارف کردن اب خنک بیار که از تشنگی دارم له له می زنم.
– به روی چشم. همین الان.
زن عمو به اشپزخانه می رود و عمو از برادرش می پرسد:
– خب دیگه تعریف کن، راستی چطوری اینجا رو پیدا کردی؟
– خیلی خب، اصلا مشکل نبود.
– بهت که گفته بودم جاش سر راسته. خب زن داداش شما چطوری؟ این دختر خانمای گل چطورن؟
همسر خردمند پاسخ می دهد:
– به لطف شما بد نیستیم.
و راضیه اضافه می کند:
– قربون عموجون برم. فقط به ما بگین کی می ریم این اطراف یه گشتی بزنیم که دلم واسه یه پیک نیک لک زده.
خانم خردمند رو ترش می کند و می گوید:
– اوا دختر یه دقیقه زبون به دهن بگیر. هنوز از راه نرسیده هوایی شده؟
عمو با دای بلند خندید و اظهار می دادر:
– زن داداش چیکارش داری بذار راحت باشه.
و خطاب به راضیه می افزاید:
– دخترم اینجا مثل خونه خودته. دلم می خواد این چند روزه حسابی بهتون خوش بگذره. از فردا صبح خودم می برمتون گردش و همه جای دیدنی رو نشونتون می دم.
امیر با سینی پارچ و لیوان وارد اتاق می شود. سینی را مقابل عمو می گذارد و زود از اتاق بیرون می رود. خردمند برای خود اب می ریزد و پس از تعارف به دیگران ان را جرعه جرعه می نوشد. امیر کنار در اتاق ایستاده و بدون ان که دیده شود دزدانه ریحانه را می نگرد. مادرش او را د ران حال غافلگیر می کند.
– چشم چرونی نکن پسر، دختره مال خودمونه غصه نخور. بهتره تو این میوه ها رو ببری تا منم چای بیارم. دیگه هم فرار نکن. همون جا باش تا من بیام.
امیر ظرف میوه را گرفته و دوباره پا به درون اتاق می گذارد. نزدیک در سکندری می خورد اما زود تعادل خود را حفظ می کند. راضیه دزدانه می خندد و دستش را جلوی دهانش می گیرد تا لبخند تمسخرامیزش اشکار نگردد. ریحانه به او چشم غره می رود و راضیه خود را جمع و جور می کند.
لحظاتی بعد زن عمو هم به انها ملحق شده، همگی دور هم می نشینند و چای و میوه صرف می کنند. خردمند با چشم اطراف را می کاود و به عمو می گوید:
– خونه تو پسندیدم داداش، خیلی قشنگ و بزرگه. مبارکتون باشه.
عمو تبسم کنان جواب می دهد:
– وقتی تو بپسندی کار تمومه.
زن عمو که از این تعریف و تمجید خوشحال شده می گوید:
– چشمتون قشنگ می بینه. والله دیگه از خونه به دوشی خسته شدیم. وقتی اینجا رو دیدیم یه دفعه مهرش به دلم افتاد. به داداشت گفتم هر جوری که شده باید اینجا رو بخری. چند تا از اتاقاش هنوز فرش نشده، گذاشتم واسه امیرجون که ایشالا وقتی عروسی کرد با خانمش اونجا رو فرش کنه.
زن عمو حین گفتن این جملات به ریحانه می نگرد. بین خردمند و همسرش نگاهی رد و بدل می شد و خردمند می گوید:
– ایشالا.
عمو رو به برادر کرده و می گوید:
– الان شبه، فردا صبح می برمت تا همه جای خونه و باغ رو از نزدیک ببینی.
راضیه می پرسد:
– عموجون درخت میوه هم دارین؟
– اره دخترم درخت میوه هم داریم، درخت سیب، گیلاس، انبه، انجیر و توت.
امیر به میان حرف پدر می دود و می گوید:
– درخت خیار و خربزه هم کاشتیم.
جملگی به حرف او می خندند. امیر خجالت زده سرش را پایین می اندازد و راضیه متعجبانه می پرسد:
– درخت خیار و خربزه.
عمو تک سرفه ای کرده و در حالی که به امیر اخم می کند می افزاید:
– منظور امیر جان اینه که بوته های خیار و خربزه هم رسیدن. اخه ما تو یه قسمت از باغ صیفی جات هم کاشتیم.
زن عمو ادامه می دهد:
– سبزیجات هم همین طور.
– پس حسابی خودکفا شدین.
– بله دیگه. وقتی زمینش هست باید استفاده رد.
عمو خطاب به زنش می گوید:
– خب خانم اگه گفتی وقته چیه؟
– بله فهمیدم وقت شامه. من برم شام رو بکشم و بیارم.
سپس برمی خیزد و به راه می افتد. عمو با حرکت سر گفته اش را تصدیق می کند و می گوید:
– اره خانم برو. ما همگی گرسنه هستیم.
پس از صرف شام و چای و میوه، ساعتی را به گفت و شنودهای معمولی گذراندند تا این که هنگام خواب فرا رسید. نیمه شب خردمند و همسرش به همراه دو دخترشان در اتاق خوابی که عمو و همسرش برایشان در نظر گرفته اند خوابیده اند. تنها کسی که بیدار مانده و چشم بر سقف دارد ریحانه است. جیرجیرکی در دل شب اواز می خواند. و هلال ماه از پنجره اتاف خواب هویداست.
در اتاق دیگر، زن عمو رختخواب شوهرش را بر زمین می گستراند. عمو خمیازه ای کشیده و جورابهایش را درمی اورد. همسرش می گوید:
– فردا صبح باید موضوع را به داداشت بگی. این پسره داره دق مرگ می شه. ندیدی امشب چطوری دست و پاشو گم کرده بود.
عمو وارد بستر شده و می نشیند و می گوید:
– امان از دست تو و اون پسرت! خانم جان این پسره هنوز بچه است، دهنش بوی شیر می ده، می خوای منو جلوی داداشم سنگ رو یخ کنی؟ ریحانه باسواده، تحصیل کرده است ولی پسر ما فقط تحصیلات ابتدایی داره، داداشم راضی نمی شه، تازه نظر خود دختره هم شرطه.
زن عمو غرولند کنان می گوید:
– وا چه حرفا می زنی؟! خیلی دلشون بخواد، درسته که امیر درس نخونده ولی عوضش نجیب و چشم و دل پاکه، زن نگه دار و خانواده دوسته. اگه تو پا پیش نذاری خودم از ریحانه خواتسگاری می کنم. من از بچگی اونو واسه امیر نشون کردم. پسره هم دلش ضعف می ره، پاک زده تو سرش. تو که نمی خوای بچه ام از دست بره. خلاصه هر جوری شده داداشت رو راضی کن. وادارش کن با ما راه بیاد. بگوشش دونگ سند زمین رو پشت قباله ریحانه می ندازیم. هر چی بخوان واسه دختره می خریم. کاری کن با این چیزا دهنشون بسته شه.
عمو دراز می کشد و با اوقات تلخی می گوید:
– تو هم وقت گیر اوردی. الان خسته ام بعدا در موردش صحبت می کنیم.
– جلو اونا که نمی شه حرف زد. فردا برو یه ماشین کرایه کن، دسته جمعی می ریم جنگل. تو باید داداشت رو ببری یه جای خلوت و تا رضایتش رو نگرفتی برنمی گردی. نباید فرصت را هدر داد.
– حالا تا فردا خدا بزرگه. فعلا می خوام بخوابم تو هم بگیر بخواب. اگه قسمت باشه خدا خودش جور می کنه. اگرم قسمت نباشه از دست من و تو کاری ساخته نیست.
ملافه را روی خودش می کشد و چشمانش رو می بندد و می افزاید:
– پاشو اون چراغ رو خاموش کن.
زن عمو برمی خیزد و چراغ اتاق را خاموش کی کند و وارد بسترش می شود. روز بعد اتومبیل پیکان از مناطق سرسبز و خوش منظهر در حال عبور است. عمو پشت فرمان نشسته و رانندگی را بر عهده دارد. کنار او امیر و خردمند نشسته اند. در صندلی عقب هم زن عمو، همسر خردمند و راضیه و ریحانه قرار دارند. انها در حال صحبت کردن هستند و تنها فردی که در این مباحثه شرکت ندارد ریحانه است. که اط پنجره مناظر زیبای بیرون را می نگد و غرق در افکار خود می باشد.
اتومبیل وارد جاده ای می شود که طرفین ان مشجر است. ریحانه چنان محو زیبایی و جذابیت محیط شده که اعتنایی به سایرین ندارد. با این که تاکنون یه ان مناطق قدم ننهاده ولی احساس می ند به نحوی با این منطقه ارتباط داشته و هر چه اتومبیل دل جاده را می شکافد و پیش می رود این حس در وی قدرت می گیرد که قبلا انجا را از نزدیک دیده است.
یکباره صدای ناله پیرزنی در گوشش می پیچد. با دقت گوش فرا داده و اطراف را می نگرد. ساختمان ویلا از دور مقابل دیدگانش ظاهر می شود. ریحانه شک ندارد که این ویلا همان مکانی است که او در رویای خود دیده است. وقتی به نزدیکی ویلا می رسند صدای ناله را به وضوح بیشتری می شنود. اتومبیلی چند متری از ویلا دور می شود که ناگهان ریحانه فریاد می زد:
– عمو جون نگهدار. خواهش می کنم نگهدار.
از فریاد ناگهانی او همه متحیر می شوند و عمو پا را روی پدال ترمز می فشارد. اتومبیل اندکی ناله کنان و جیغ کشان توقف می کمد. همه به او خیره می شوند.
عمو می پرسد:
– چی شده ریحانه جان؟ اتفاقی افتاده؟
ریحانه پشت سر را می نگرد و می گوید:
– عموجون لطفا بده دنده عقب، خواهش می کنم عجله کنین.
پدر می پرسد:
– دخترم اتفاقی افتاده؟ اشنایی چیزی دیدی؟
ریحانه بدون اینکه پاسخ او را بدهد خطاب به عمو می گوید:
– خواهش می کنم عموجون عجله کنید بعدا توضیح میدم. زود عموجون زود.
عمو در میان بهت و حیرت سایرین سرنشینان اتومبیل، دنده عقب گرفته و راضیه سر در گوس خواهر می گذارد و می پرسد:
– ریحانه چی دیدی؟ می شه به منم بگی چی شده؟
ریحانه خطاب به عمو اضافه می کند:
– لطفا جلوی ویلا نگه دارین.
سپس رو به راضیه کرده و می افزاید:
– این همون ویلاییه که بهت گفته بودم. من باید اون پیرزن رو نجات بدم.
– ریحانه می خوای چیکار کنی؟
– من می تونم نجاتش بدم. ما باید بهش کمک کنیم. می فهمی؟
– نه من نمی فهمم، خواهش می کنم دست بردار ریحانه.
عمو مقابل ویلا توقف کرد و در حالت بلاتکلیفی به خردمند و ریحانه نگاه می کند. پدر می پرسد:
– جریان چیه بابا؟
مادر هم بی درنگ پرسید:
– پیرزن کیه؟ تو کسی رو اینجا می شناسی؟
ریحانه بدون اینکه پاسخی به کسی بدهد در اتوموبیل را می گشاید. راضیه به استینش چنگ می زند تا مانع رفتن او بشود اما ریحانه دست خود را به شدت می کشد و فریاد می زند:
– ولم کن راضیه، من باید برم، باید نجاتش بدم. چرا وایستادین؟ بیاین کمک کنین.
همگی با بهت و حیرت به هم دیگر می نگرند. سپس یکی پس از دیگری پیاده می شود. خردمند مقابل ریحانه ایستاده و راه را بر وی سد می کند و با اندکی خشونت می پرسد:
– نمی خوای بگی موضوع چیه؟
ریحانه به در فشار می اورد در بسته است. محکم ان را هل می دهد و با شانه به در می کوید و به پدر جواب می دهد:
– بابا وقت نیست براتون توضیح بدم. یه پیرزن تو اون خونه در حال مرگه. باید نجاتش بدیم.
همسر خردمند بازوی دخترش را می گیرد و به اعتراض می گوید:
– ریحانه چی داری می گی؟ مگه دیونه شدی دختر! منظورت از این کارا چیه؟
خردمند این بار با ملاطفت و انعطاف می پرسد:
– ریحانه جون حالت خوب نیست دخترم؟ تو چت شده؟ ببین چه جوری داری می لرزی؟ رنگتم پریده، بیا سوار شو و با ارامش برامون بگو چی شده.
ریحانه با بی قراری صدایش را بلند می کند:
– وقت داره می گذره چرا متوجه نیستین؟
خردمند که کنترل خود را از دست داده بود بدون اینکه بر اعصابش مسلط باشد با خشم بازوی او را کشیده و با تحکم می گوید:
– تو چت شده دختر چرا ابروریزی می کنی؟ یه ساعته ما و الاف کردی اخرشم نفهمیدیم موضوع چیه؟ الا بگو ببینم مگه تو قبلا به اینجا اومده بودی؟
– پدر من و خواب این خونه رو دیدم. یه پیرزن تنها و بی کس تو یکی از اتاقای ویلا در حال مرگه، ما باید نجاتش بدیم. بهتون ثابت می کنم که نه جن زده شدم و نه قصد دارم وقتتون رو بگیرم.
پدر با همان لحن خشم الود و اندکی متحیر و حیران جواب می دهد:
– هیچ سر درنمیارم. این مسخره بازیا چیه که دراوردی! خواب کدومه این حرفا چیه؟ ما رو دست انداختی؟
– به جای جر و بحث کردن با من یکی این در لعنتی رو باز کنه.
ریحانه تقلا می کندن که در را بگشاید و در حالی که عرق از ورتش می چکد عاجرانه به تک تک انها می نگردو می گوید:
– خواهش می کنم بهم اعتماد کنین من به شماها دروغ نمی گم.
عمو و زن عمو سرگردان و مبهوت این منظره را می نگرند و در گوشی با هم پچ پچ می کنند. امیر جلوتر می اید . ریحانه تا چشمش به او می افتد فورا استین لباسش را می کشد و می گوید:
– پسر عمو خواهش می کنم از نرده برو بالا و در رو باز کن.
– والله من…من….
خردمند با کف دست به ارامی به پیشانی اش می کوبد و با نگرانی می گوید:
– ریحانه این کار درستی نیست. اینجا خونه مردمه. اگه کسی ما رو ببینه یا صاحبخونه متوجه بشه که از دیوار خونه اش بالا رفتیم افتضاح می شه. ازمون شکایت می کنند و رسوایی به بار می یاد.
– تو اون خونه به غیر از پیرزن کس دیگه ای خونه نیست. شما می دونین که من هیچ وقت بی گدار به اب نمی زنم. وقتی همه چیز رو با چشمهاتون دیدین حرفامو باور می کنین. پدر یه کاری بکنین داره دیر می شه.
– اخه…
– راضیه تو یه چیزی بهش بگو. بهشون بگو که من دروغ نمی گم.
راضیه رو به پدر کرد و گفت:
– بابا لطفا به حرفهاش گوش بدین. ممکنه حق با اون باشه.
خردمند مستاصل و پریشان به گوشه ای می رود.
– خدایا چیکار کنم؟ نمی دونم چی بگم… هر کاری دلتون می خواد بکنین.
امیر بی معطلی از نرده ها بالا رفته و ان سو فرود می اید و دقایقی بعد در ار می گشاید. ریحانه خود را به درون می اندازد و به جانب در اصلی ساختمان می رود. ان هم در بسته است. با اشاره ریحانه، ایمر شیشه پنجره ای را که مشرف به حیاط ویلا و کنار در اصلی قرار دارد می شکند و سعی دارد از ان وارد خانه شود. راضیه کنار ریحانه رسیده و در دیدگانش چشم می دوزد و می پرسد:
– ریحانه هیچ می فهمی داری چیکار می کنی؟ اگه اشتباه کنی چی؟
– من اشتباه نمی کنم. مطمئن باش.