رمان انلاین گمشده در غبار قسمت سوم

فهرست مطالب

گمشده در غبار داستانهای نازخاتون رمان انلاین

رمان آنلاین گمشده در غبار قسمت سوم  

نویسنده:نسرین ثامنی 

امیر داخل شده و در را می گشاید. راضیه و ریحانه وارد شده و سایرین هم با احتیاط وارد می شوند. ریحانه در هال بی توجه به سایر اتاقها عبور می کند. بقیه هم به دنبالش در حرکتند. تمام وسایل خانه با تزئیناتش برای ریحانه اشنا است. خردمند خطاب به همسرش می پرسد: – کجا داره می ره؟ پاک زده به سرش. همسر خردمند دستهایش را به سوی اسمان بلند کرده و می گوید: – خدایا خودت به خیر بگذرون. ریحانه مقابل همان اتاقی می ایستد که در خواب دیده بود. در را می گشاید و وارد می شود. پیرزن دقیقا به همان صورتی که او را در خواب دیده بود روی تخت افتاده و با صدای ضعیفی ناله می کند. ریحانه به او نزدیک می شود. راضیه با دیدگانی سرشار از حیرت و شگفتی زیر لب می گوید: – خدایا بارو کردنی نیست. ریحانه نبض پیرزن را می گیرد و می گوید: – هنوز زنده است باید عجله کنیم. همگی وارد اتاف می شوند و به این صحنه می نگرند. ریحانه به جانب پدر می آید. چشمان خردمند از شگفتی و بهت گرد شده است. ریحانه به پدر می گوید: – بابا او هنوز زنده است باید برسونیمش بیمارستان و گرنه ممکنه بمیره. پدر انگشت حیرت به دهان می گیرد و می گوید: – من کاملا گیج شدم. نمی دونم باید چیکار کنم. ما باید به پلیس خبر بدیم یا لااقل با اورژانس تماس بگیریم.. – ولی تا اون موقع خیلی دیر شده خودمون می بریمش بیمارستان. نباید وقت رو تلف کنیم. عمو به حرف درامده و اظهار می دارد: – شماها اینجا بمونید خودم می برمش. ریحانه شتاب زده می گوید: – منم با شما میام، کمک کنین ببریمش تو ماشین. راضیه و پدر و مادرش در همان منزل می مانند و ریحانه همراه عمو و زن عمو و امیر میروند که پیرزن را بلند کرده و داخل اتومبیل بگذارند. خردمند از همسرش می پرسد: – حالا تکلیف ما چیه؟ صلاح نیست در این مکان دیده بشیم. ممکنه یکی از ساکنین منزل سر برسه. عمو که در حال حرکت بود سر برمی گرداند و پاسخ می دهد: – به محض اینکه پیرزن رو رسوندم بیمارستان برمی گردم و شما رو از این خونه لعنتی می برم. – تا اون موقع ما همین جا بمونیم؟ – اگه کسی اومد و از شما توضیح خواست یه چیزی بهش بگین دیگع. عمو به دنبال بقیه از اتاق و سپس از ویلا خارج شد. پشت فرمان اتومبیل نشسته و امیر هم در کنارش قرار می گیرد. ریحانه و زن عمو و پیرزن بیمار در عقب اتومبیل می نشینند. اتومبیل به سرعت جاده را می شکافد و پیش می رود. ریحانه گاه به چهره بی روح پیرزن می نگرد و گاه چشم بر جاده دارد. زیر لب می گوید: – خدا کنه بتونیم به موقع برسیم. عمو که صدای او را شنید می گوید: – من سعی خودمو می کنم، دارم با اخرین سرعت رانندگی می کنم. فاصله زیادی با بیمارستان نداریم. در همان لحظه همسر خردمند در ویلا روی یکی از مبل ها نشسته و با نگرانی به شوهرش که در حال قدم زدن است نگاه می کند. راضیه در کنار مادر ایستاده و با تحیر به اشبا قیمتی سالن می نگرد . پدر می گوید: – هیچ سر درنمیارم، یکی بهم بگه موضوع از چه قراره؟ به خدا دارم دیونه می شم. نکنه دارم خواب می بینم. نکنه ریحانه قبلا به اینجا اومده باشه؟ نکنه پیرزن رو از قبل می شناخته؟ همسرش در پاسخش می گوید: – خودت می دونی که اینطور نیست. – اخه اصلا با عقل جور درنمیاد. پس اون از کجا می دونست تو این ویلا پیرزن تنهایی در حال مرگه؟ اون تموم سوراخ سمبه های اینجا وارد بوده، اگه کسی قبلا جایی نرفته باشه از کجا می تونه چشم بسته تموم خونه رو بلد باشه، نکنه دختر شما علم غیب داره و ما خبر نداریم! سپس به سمت راضیه می نگرد و طرز مشکوکی نگاهش می کند. – تو می دونی، من مطمئنم که تو یه چیزایی می دونی به ما بگو جریان چیه؟ مادر هم اضافه می کند: – شما دو تا خواهد نباید چیزی رو از ما پنهون کنید. راضیه سرش را تکان داده و با بی حوصلگی عنوان می کند: – باشه باشه بهتون می گم ولی اگه باور نکردین دیگه تقصیر من نیست. ریحانه مدت هاست که از حوادث و اتفاقات اینده اگاه می شه. اون حوادثی رو تو عالم رویا مشاهده می کنه که بعدها با همون اتفاقات تو واقعیت رخ می ده. فقط همین! خانم خردمند با سردرگمی می پرسد: – این یعنی چی؟ من که هیچی نفهمیدم! – بهتون که گفتم، هضمش کمی دشواره. به هر حال منم بیشتر از چیزی نمی دونم. پدر با نگرانی به اطراف می نگرد و می گوید: – اگر کسی از بستگان پیرزن همین حالا سر زده وارد بشه و ماها رو اینجا ببینه چی بهش بگیم؟ اگه پیرزن بمیره و پای پلیس به میان بیاد چه جوابی به اونا بدیم؟ بگیم دخترمون خواب نما شده که یه پیرزن تو این خونه داره می میره و ما هم بر اساس گفته های اون خودمون رو وارد ماجرا کردیم؟ لعنت به این شانس! کاش هرگز پامونو تو این منطقه نیم گذشاتیم. مثلا اومدیم یکی دو روز خوش باشیم و تفریح کنیم! ساعتی بعد در بیمارستان پرستارها پیرزن را به اتاق مخصوص مراقبتهای ویژه می برند. ریحانه و خانواده عمو همگی در راهرو قدم می زنند. عمو نگاهی به ساعت می اندازد و چون حوصله اش سر رفته می گوید: – بیا بریم دخترم ما کارمونو انجام دادیم از این به بعد وظیفه دکترهاست که مواظب پیرزن باشند. – عمو جان شما و زن عمو برین، من اینجا می مونم تا با دکترش صحبت کنم. – پدر و مادرت تو اون ویلا منتظرمون هستند. موندن تو چیزی رو حل نمی کنه. می تونی شب دوباره به پیرزن سر بزنی، خودم می یارمت بیمارستان، حتی می تونی تلفنی حالش رو بپرسیم ولی حالا دیگه باید بریم. ریحانه به ناچار می پذیرد و همراه ان ها راه می افتد. بعدازظهر همان روز هر دو خانواده در نقطه ای از پارک جنگلی مشغول صرف میوه و چای هستند. کمی بالاتر از انها رودخانه باریکی درگذر است. راضیه و ریحانه در حال شستن ظروف غذای ظهر در لب رودخانه هستند. راضیه با ناباوری می گوید: – چیز غریبیه. هیچ کس نمی تونه این جریان رو باور کنه. – تو چی؟ بالاخره باور کردی>؟ – چطور ممکنه ادم چیزی رو که با دو تا چشماش دیده باور نداشته باشه؟ ریحانه تبسم می کند و می گوید: – خوشحالم که بالاخره با من هم عقیده شدی. هیچ دوست ندارم که اطرفیانم فکر کنند که من مشاعرم رو از دست دادم. در همان لحظه که دو خواهر در حال مباحثه هستند، عمو سر در گوش همسرش می گذارد و با او نجواکنان سخن می گوید: – فکر کنم الان وقتش باشه. تو زن داداش رو سرگزم کنی تا منم برم و با داداش صحبت کنم. – می خوای راجع به خواستگاری صحبت کنی؟ – اره دیگه مگه همین رو نمی خواستی؟ – نه فکر کنم بهتره یه مدت دست نگه داریم. – چرا؟ تغییر عقیده دادی؟- با اتفاقی که امروز افتاد راستش رو بخوای کمی ترس برم داشته. به نظر تو موضوع کمی عجیب نیست؟ عو جهت تایید سر تکان می دهد و اظهار می دارد: – چرا منم حسابی جا خوردم. هر چی فکر می کنم عقلم قد نمی ده. الا نمی تونم صبح رو باور کنم. – من دلم نمی خواد اخر عمری با جادو جنبل سر کار داشته باشم. شوهرش حیرت زده نگاهش می کند و با تردید می پرسد: – یعنی می خوای بگی؟؟ – اره، غلط نکنم این دختره با خودش سحر و جادو داره، لابد واسه همینه که امیر کشته مرده خودش کرده. به دلم برات شده که این دختره قدم نحسی داره. شایدم با جن و پری در تماس باشه! خردمند که از دقایقی پیش زن و شوهر را زیر نظر دارد خطاب به انها می پرسد: – چی شده؟ چرا با هم در گوشی حرف می زنین؟ نکنه ما نامحرم هستیم. عمو یکباره به خود آمده می خندد و جواب می دهد: – نه چیز مهمی نیست. داشتم با عیال راجع به موضوعی مشورت می کردم. می دونی، اخه به ریحانه قول دادم که امشب اونو به بیمارستان ببرم تا از پیرزن عیادت کنه نمی دونم کار درستی کردم یا نه؟ نظر خودت چیه؟ خردمند مکثی کرده و با تردید پاسخ داد: – والا نمی دونم چی بگم؟ سپس رو به همسرش می کند و از وی می پرسد: – تو چی می گی خانم؟ – به نظر من بهتره اجازه بدی که بره. ضرری هم نداره. اصلا چطوره خودمون هم باهاش بریم و حال پیرزن رو بپرسیم. – نمی دونم، هر کاری خودتون صلاح می دونید بکنید. من ریش و قیچی رو می دم دست شماها. همسرش سر در گوش او نهاده و نجواکنان می گوید: – حتم دارم داشتن در مورد ریحانه صحبت می ردن. این موضوع اونا رو هم اندازه ما گیج کرده. می ترسم جریانو اونقدر بزرگ کنن که پیراهن عثمان بشه. – کاری نمی شه کرد خانم، بذار هر جور دلشون می خواد قضاوت کنن ما که نمی تونیم دهن کسی رو مهر و موم کنیم. این بار عمو من باب شوهی و مزاح می گوید: – حالا نوبت شما دو تا شد که در گوشی حرف بزنید. به جز امیر همگی خندیدند و او مات و مبهون به ریحانه که همراه راضیه در حال بازگشت بودند چشم دوخته و در گفت و گوها شرکت نمی کند….شب که می شود همگی به طرف بیمارستان حرکت می کنند. عمو اتومبیل را مقابل در پارک می کند و همراه ریحانه داخل بیمارستان می رود. امیر و خردمند طبق معمول جلو نشسته اند و راضیه و مادرش و زن عمو هم چشم به در دوخته و انتظار می کشند. تا بازگشت انها، هیچ کس کلامی بر زبان نمی اورد و همگی غرق در افکار خود هستند. سی دقیقه بعد عمو و ریحانه از دور نمایان می شوند و نزدیک اتومبیل می آیند. عمو پشت فرمان می نشیند و ریحانه کنار راضیه که برایش جا باز کرده قرار می گیرد. پدر ریحانه می پرسد: – چی شد؟ عمو اینه را صاف کرده و جواب می دهد: – متاسفانه شماها نمی تونین برین تو، گفتن وقت ملاقات فرداست. خود ما رو هم با صد تا خواهش و التماس راه دادن. یه ساعت فقط داشتیم چونه می زدیم. ریحانه چادرش را مرتب کرده و می گوید: – فقط به من اجازه دادن چند دقیقه از پشت شیشه ببنمش. مادر پس از چند سرفه پیاپی می پرسد: – حالش چطور بود؟ – پرستار می گفت خط رفع شده ولی باید چند روزی تو بیمارستان تحت مراقبت باشد. – نپرسیدی مریضیش چیه؟ – چرا پرسیدم. گفتن سکته ناقص کرده. اگه ما به موقع نرسیده بودیم پیرزن بیچاره الان تو این دنیا نبود. عمو اتومبیل را به حرکت دراورد. مادر ریحانه مجددا می پرسد: – خانواده اش چی؟ بهشون اطلاع دادن؟ – ظاهرا وقتی به هوش اومده پرستار چند کلمه ای باهاش حرف زده. پیرزن بهش گفته که پسرش تو تهرون زندگی می کنه. شماره تلفن پسرش به پرستار داده که اونا بهش خبر بدن. پدر خطاب به دخترش می پرسد: – پس کار ما دیگه اینجا تموم شده درسته؟ – بله پدر، فقط می خواستم مطمئن بشم که کارمو درست انجام دادم. حالا خیالم راخته و احساس خوشحالی می کنم که انسانی رو از مرگ حتمی نجات دادم. پدر اهی می کشد دور لبش را پاک می کند و می گوید: – من فردا صبح باید برگردم خونه، نمی تونم کار مردم رو عقب بندازم. همسرش فوری اضافه می کند: – خردمند اگه راضی باشی ما هم باهات بیایم. عمو در حین رانندگی با تعجب می پرسد: – چرا به این زودی؟ ما که هنوز همدیگه رو سیر ندیدیم. زن داداش شما چرا واسه رفتن عجله می کنی، بذار داداش بره به کارش برسه، شما هم چند روزی بهتون بد بگذره. – خیلی ممنون. به اندازه کافی بهتون زحمت دادیم. هنوز تازه اول تابستونه. تا اخر تابستون بازم مزاحمتون می شیم. – به هر حال من باهاتون تعارفی ندارم. اینجا منزل خودتونه. امیر با ناراحتی به طرف مادر ریحانه برمی گردد و میگوید: – زن عمو چرا می خواین برین، هنوز خیلی جاها مونده که به شما نشون ندادم. وقتش که شد خودم شما رو می برم صحیح و سالم دست عموجون تحویل می دم. مادرش به او چشم غره می رود و امیر سرش را پایین انداخته و به اجبار سکوت می کند. خانم خردمند جواب می دهد: – گفتم که وقت بسیاره. بقیه رو می ذاریم واسه یه وقت دیگه. دیگر کسی از این مقوله سخن نمی گوید و اتومبیل راه خود را در پیش می گیرد و جلو می رود. صبح روز بعد خردمند از برادر و همسرش تشکر می کند و خداحافظی کرده و همراه همسر و دخترهایش به طرف گاراژ حرکت می کنند و درست در لحظه حرکت اتوبوس به انجا می رسند. خردمند شتابان بلیط گرفته و همراهان خود را سوار کرده و دقایقی بعد اتوبوس به راه می افتد. پس از رفتن خردمند و سایرین، عمو در گوشه ای از اتاق می نشیند و چای می نوشد. امیر که پکر و گرفته است کنار پنجره ایستاده و خارج را نگاه می کند و با خشم ناخن هایش را می جود. مادرش در حال جارو کردن اتاق است. عمو برمی خیزد و غرولندکنان می گوید: – چه قدر گرد و خاک می کنی زن! نذاشتی یه چای زهرمار کنیم. زن عمو رو ترش کرد و با اوقات تلخی می گوید: – کارامو انجام ندم که تو می خوای چای بخوری؟ مهمون داری ریخت و پاش هم داره دیگه. اصلا کی گفته ور دل من بشینی. پاشو برو یه سری به باغ بزن تا منم به کارم برسم. عمو از اتاق بیرون می رود. به محض اینکه او خارج می شود امیر با مشت به لبه پنجره می کوبد و سپس به مادرش می گوید: – چرا گذاشتی اونا برن؟ چرا جلوشونو نگرفتی؟ حتی یه تعارف خشک و خالی هم بهشون نزدی. – وا! خل شدی؟! خودشون می خواستن برن من که نمی تونستم غل و زنجیر به پاشون ببندم. – چرا با عمو صحبت نکردین؟ چرا از ریحانه خواستگاری نکردین؟ – بی خودی صداتو برای من بلند نکن. بابات باهاشون صحبت کرد ولی…..مگه به خرجشون رفت! زن عموت با صدتا فیس و افاده گفت که دخترمو به کس کسونش نمی دم به همه کسونش نمی دم. اصلا می دونی چیه؟ این دختره وصله تن ما نیست. بهتره دندون طمع ات رو بکنی و دور بندازی. امیر لجوجانه پا به زمین می کوید و می گوید: – من این حرفا سرم نمی شعو شما باید هر جور شده اوو به عقد من در بیارین. زن عمو جا رو به نشانه تهدید در هوا تکان می دهد و می گوید: – زیادی داری حرف می زنی. بهت که گفتم، اونا قبول نکردن. زوری که نمی شه . دختره پایین پایینا جاش نیست بالا بالاها راش نیست. مگه نوبرشو اوردن. این نشد یکی دیگع. خودم یکی دو تا دختر خوب برات سراغ دارم. همین روزا می ریم و…. – من فقط ریحانه رو می خوام. خواستگاری هیچ دختری هم نمی رم. اگه ریحانه رو واسم نگیرین می رم خودمو سر به نیست می کنم. زن عمو مقابلش می استد و با چشمانی دریده وی را می نگرد و با خشم داد می زند: – واسه من دم دراوردی. تو رو چه به این غلطا. سپس با جارو به پشت او می کوبد و ضمن راندن وی از در می گوید: – برو تو باغ به بابات کمک کن. پسره دهنش بوی شیر می ده تو روی من وامی سته که چی؟ برام زن بگیرین. یه الف بچه رو باش…. ده روز بعد ریحانه دوستش را در حیاط مدرسه ملاقات می کند. اغلب دختران دبیرستانی جهت اخذ نتیجه امتحانات در محوطه دبیرستان اجتماع کرده اند. ریحانه و منیژه هم یک ورقه ای در دست دارند که سرنوشت امتحانات و حاصل ماهها تلاش و کوشش در ان رقم خورده است. منیژه با شادمانی دست ریحانه را می فشارد و اشک شوق از دیدگانش جاریست. با مسرت خطاب به وی می گوید: – خدارو شکر. باور نمی کردم که بدون تجدید قبول بشم. واسه تابستون دو سه تایی کنار گذاشته بودم. – خوشحالم منیژه. از صمیم قلب خوشحالم. – متشکرم. بیا زودتر بریم. باید برم از داداشم مژدگانی بگیرم. هر دو به سمت در خروجی حرکت می کنند. از در که خارج می شوند منیژه می گوید: – داداشم قراره هفته دیگه برای دیدن نامزدش بره تهرون. بهم قول داده اگه یه ضرب قبل بشم منم با خودش ببره. اخه من تا حالا تهرون نرفتم. – نامزد تهرونه و خودش اینجا؟ جالبه. – نازمدش ریبه نیست دختر داییمه. چند ساله که تو تهرون زندگی می کنن. پارسال عید که داییم اینا اومدن پیش ما عید دیدنی اون دو تا یه دل نه صد دل عاشق هم شدنو داییم اصلا مخالفت نکرد فقط گفت بذار سربازی داوود تموم شه یه عروسی بگیرن. الان دو ماهه که داداشم از سربازی برگشته. قراره بره تهرون همون جا پیش داییم کار کنه. – قراره عروسی کی هست؟ – اخر همین تابستون. عقد کنون رو تهرون منزل عروس می گیرن و بعد یه هفته مراسم عروسی همین جا انجام می شه. اخر بیشتر فامیلای ما اینجا هستن. – مبارک باشه. ما رو که دعوت می کنی؟ – البته. چرا که نه؟ تو بهترین دوست من هستی. بدون تو اصلا بهم خوش نیم گذره. راضیه رو هم با خودت بیارو مطمئنم که با شیطنت ها و شوخی هاش حسابی مجلس رو گرم می کنه. ریحانه با صدای بلند می خندد و می گوید: – باشه حتما. اگه بشنوه با کله میاد. اون عاشق مهمونی و بریز و بپاشه. آن سر دو راهی می رسند. منیژه می گوید: – خب من دیگه باید برم. تا داداشم در نرفتته برم مژدگونی رو شفاهی از چنگش دربیارم. – تو که گفتی هفته دیگه می خواد بره تهروم؟ – تهرون که نمی گم. عصری قراره با یکی از دوستاش بره دریا. با هم مسابقه قایق سواری گذاشتن. اگر دیر برسم مژدگونی می پر. تا تنور داغه باید نون رو بچسبونم. تو که راضی به ضرر من نیستی؟ چشمکی به او می زند و ریحانه در جوابش می گوید: – پس مزاحمت نمی شوم. بعد می بینمت. – وعده ما جمعه کنار رودخانه. یکی دو تا از بچه ها هم قول دادن که بیان. فکر می کنم خوش بگذره. یادت نره خوراکی هر چی دم دستت بود وردار بیار. ریحانه چادرش را مرتب می کند و جواب می دهد: – باشه پس تا جمعه خداحافظ. – خداحافظ سلام منو به مامانت برسون. – تو هم همین طور. هر دو به راهی رفته و دور می شوند. بعدازظهر همان روز مادر ریحانه کنار چرخ خیاطی نشسته و در حال دوختن پارچه هاست. ریحانه هم کنار مادر چمباته زده و جزوه هاش را می خواند. راضیه از اشپزخانه بیرون می اید. دستهای خیسش را به دامنش می مالد و می گوید: – ظرفا رو شستم مامان. کار دیگه ای نداری؟ – نه مادرجون دستت درد نکنه. راضیه کنار مادر می نشیند و می پرسد: – این چیه؟ داری واسه من لباس می دوزی؟ مادر می خندد و جواب می دهد: – لباس چیه؟ پرده است. راضیه اهی می کشد و با کنایه می گوید: – خوش به حال در و پنجره ها. وضعشون از من بهتره! اونا لباس نو می پوشن من باید با این کهنه ها سر کنم. مادر دست از کار می کشد، نگاه سرزنش باری به راضیه می اندازد و اعتراض کنان می گوید: – باز تو غر ز دی؟ کدوم لباست کهنه است. اینا رو که من تازه واست دوختم. هنوز دو دفعه هم شسته نشده. ببین ریحانه اصلا صداش درنمیاد. لباساش از مال تو هم کهنه تره. راضیه صورت مادر را می بوسد و می گوید: – شوخی کردم مامان به دل نگیر. راستی واسه خانم نعمتی اینا مهمون اومده. دیدم دارن یه خروس زیر پاشون می کشت. – از کجا دیدی؟ – وقتی داشتم ظرف می شستم از پنجره اشپزخونه دیدم. سه نفر بودن عروس و پسرخانم نعمتی به همراه بچه شون. – خوب همه جا رو زیر نظر گرفتی؟ اخه مگه تو کلانتری؟ – خدا جشم رو داده واسه دیدن دیگه. ریحانه جزوه هایش را جمع کرد و برمی خیزد. راضیه ضمن گفتن این کلام چشمکی به خواهرش می زند. ریحانه می گوید: – من می رم تو اتاقم اگه کاری داشتین صدام کنین. مادر که مشغول دوخت و دوز است می گوید: – برو مادر جان/ – راضیه این بار با لحنی شوخ اضافه می کند: – اره برو ابجی جون. جایی که بنده هستم نیازی به حضور شما نیست. خودم یه تنه همه رو حریفم. ریحانه اخم کرده می گوید: – وای از دست اون زبونت که دنیا رو به اتیش می کشه. – پس تا به اتیش زبونم نسوختی زودتر به دیرت پناه ببر و مشغول عبادت شو که از قافله کنکور عقب نمونی. ریحانه به طرف اتاقش می رود و در را می بندد. مادر از روی اعتراض اما با لحنی ملایم می گوید: – این قدر سر به سرش نذار دختر. مظلوم گیر اوردی؟ تو یکی رو می خواستی لنگه خودت که از پس زبونت بربیاد و باهات دهن به دهن بشه. – مادر جون خودتون منو اینجوری زائیدین، ناراحتی برگردم سرجای اولم. خانم خردمند با صدای بلند می خندد و می گوید: – اگه می شد که خوب بود. می ترسم اخرشم تو رو به خاطر این زبون درازت چشم بزنن. – نگران نباش مادر بادمجون بم افت نداره. ریحانه پشت میز تحریرش در اتاق نشسته و مشغول مطالعه است که راضیه با لیوانی شربت سکنجبین وارد می شود. شربت را روی میز می گذارد و با لودگی می پرسد: – چطوری خانم دکتر؟ ریحانه شربت را برمی دارد و با تبسم پاسخ می دهد: – دستت درد نکنه چه به موقع اوردی! راضیه برمی خیزد و به طرف در می رود و می گوید: – ما اینیم دیگه. باز بگو به درد هیچ کاری نمی خورم. – بدجنس من کی چنین حرفی زدم. – سرت به کارت باشه. یه وقت از چیزی نترسی ها. من تو اتاق بغلی هستم. اگه لولو مولو اومد سراغت قورا خبرم کن. و با صدای بلند می خندد و در را می بندد. ریحان هم خنده اش می گیرد. جرعه ای از شربتش را می نوشد و لیوان را روی میز نهاده و مشغول و مطالعه می شود. لحظه ای بعد به صندلی تکیه می زند و لیوان شربت را به دست می گیرد. نگاهش در ان خیره می ماند…اب لیوان وسعت می گیرد و گسترش می یابد. دریایی ظار می شود. دریایی مواج که دقایقی در ان شناور است.قایق دستخوش امواج طوفانی و پرتلاطم دریاست و هر لحظه در میانامواج بالا و پایین می رود. مرد جوانی یکه و تنها در قایق مشغول پاروزدن است. ابرهای سیاه سطح اسمان را پوشانده اند و رعد می غرد و برق چشم را کور می کند. مرد قایقران سعی دارد خود را به سحال برساند اما امواج بلند و سرکش قایقش را به بازی گرفته اند. قایقی یکباره واژگون شده و قایق ران را به زیر اب فرو می برد. لحظاتی بعد قایق و پاروها در سطح اب دیده می شوند اما از مرد پارو زن خبری نیست. دریا او را بلعیده و طعمه ماهی ساخته است…. ریحانه چشمان خود را می مالد و وحشت زده لیوان شربت را روی میز می کوبد . از پشت صندلی برخاسته و کنار پنجره می رود و به اسمان می نگرد. اسمان صاف و افتابی است. کنار میز برمی گردد و با دستمال کاغذی عرق روی پیشانیش را پاک می کندن. ارام و قرار ندارد. کمی در اتاق قدم می زند و دوباره پشت میزش می نشیند. سعی می کند افکار خود را به نقطه ای متمرکز کند. مداد را برمی دارد و مشاهداتش در رویا را به روی کاغذ پیاده می کند. قایقی در دریای توفانی…هنوز کارش به پایان نرسیده که به یاد مطلبی می افتد و بانگ برمی اورد: – آه، نه این نمی تونه حقیقت داشته باشه. مداد را روی کاغذ رها می کند از جا می جهد به طوری که صندلی اش واژگون می شود. بدون اتلاف وقت از اتاق بیرون می رود. مادر و خواهرش در حال اندازه گیری پرده بر روی پنجره هستند. انها خروج ناگهانی و شتاب زده ریحانه را مشاهده می کنند و هر دو بهت زده به یک دیگر می نگرند. مادر که هاج و واج مانده می گوید: – باز این دختره چش شده؟ راضیه هم در حالی که نگاهش را به در دوخته می گوید: – خیلی عجیبه. یعنی با این سرعت کجا رفت؟ ریحانه در حال دویدن به طرف در حیاط است. مادر و خواهرش از پشت پنجره با نگاه تعقیبش می کنند. ریحانه بی انقطاع در کوچه و خیابان و سپس در گندم زارها در حال دویدن است. بدون لحظه ای توقف ان قدر می دود تا به در خانه منیژه می رسد. کنار در دقایقی می ایستد و نفس تازه می کند. در حالی که هم چنان نفس نفس می زند و عرق از سر و صورتش جاری است چکش در را به صدا درمی اورد. دقایقی نه چندان طولانی، پسر بچه ای در را می گشاید. – بله؟ – منیژه خونه است؟ – بله. – بهش بگو ریحانه اومده کارش داره، عجله کن پسرجون. پسر ابتدا با تردید سر تا پایش را برانداز کرده و انگاه وارد منزل می شود. ریحانه پشت در به انتظار می ایستد و زیرلب با خود می گوید: – باید سعی کنم خونسردی مو حفظ کنم، شاید هنوز دیر نشده باشه. صدایی پایی شنیده می شود و سپس سرو کله منیژه در استانه در ظاهر می گردد: – اوا تویی؟ سلام داداشم گفت ریحانه دم دره باور نکردم. خب چه خبر؟ بیا تو. – نه مزاحم نمی شم. – چی شده؟ مثل اینکه دویدی؟ – اره تموم راهو دویدم. – حالا چرا دم در وایستادی؟ بیا تو. – نه باید برم. خونه نگفتم که کجا می رم. نگران می شن. منیژه به او خیره شد و می پرسد: – چیزی شده؟ – ببین منیژه من نمی تونم برات توضیح بدم. فقط می خواستم ازت خواهش کنم کاری کنی که داداشت از رفتن به قایق سواری منصرف بشه. فقط همین. منیژه با شگفتی می پرسد: – منظورت چیه؟ چرا؟ – خواهش می کنم سوال نکن چون هیچ توضیحی براش ندارم. فقط سعی کن مانع رفتنش بشی. – ولی…اخه چرا؟ من نمی فهمم چی داری می گی. نکنه شوخیت گرفته؟ – تو منو خوب می شناسی منیژه. می دونی که هیچ وقت حرف بی ربط نمی زنم. الان هم وقت شوخی کردن نیست. – چرا داداشم نباید بره؟ من نباید بدونم موضوع چیه؟ – ازم نپرس از کجا موضوع رو فهمیدم فقط بهت می گم که جون برادرت در خطره. – چی؟ – دریا می خواد اونو ببلعه. فهمیدی؟ – نه نمی فهمم. اصلا نمی فهمم چی می گی؟! سپس می خندد و می افزاید: – مثل اینکه تو حالت خوب نیست ریحانه، بهتره بری خونه و کمی استراحت کنی. – چرا متوجه نیستی منیژه. من دیدمش، تو دریا بود، دریا توفانی بود و اون داشت برای نجات خودش تقلا می کرد اما یه دفعه دریا اونو بلعید و تو خودش غرق کرد. منیژه در سکوت خیره خیره نگاهش کرد. دهانش از حیرت باز مانده است. ریحانه ادامه می دهد: – بهش بگو از این مسافرت صرف نظر کنه. – بی فایده است ریحانه، اون الان چند ساعته که رفته. ریحانه وحشت زده فریاد زد: – چی؟ رفته؟ ولی…. – قرار بود عصر راه بیفتن ولی دوستاش بعد از نهار اومدن و بردنش. ریحانه به حالت التماس دستهای او را می گیرد و می گوید: – شماها باید برید دنبالش. باید هر جور شده برش گردونین. – ریحانه هیچ می فهمی چی داری می گی؟ آن گاه می خندد و اضافه می کند: – تا اونجا سه ساعت راهه، ریحانه جون نگران نباش داداشم مواظب خودش هست. بیا بریم یه گلویی تازه کن تا حالت جا بیاد، بعدش برو خونه و کمی بخواب. ریحانه سرش را به علامت منفی حرکت می دهد. سپس عقب گرد کرده و ….و دور می شود. منیژه با دلسوزی توام با حیرت می پرسد: – کجا می ری؟ ریحانه با تو هستم. ریحانه بی توجه به او به راهش ادامه می دهد. منیژه لحظه ای در بهت و حیرت نگاهش می کند سپس در را می بندد و وارد منزلش می شود. ریحانه شتاب زده به منزل برمی گردد و یک راست به اتاقش می رود. راضیه و مادرش هیچ پرسشی از وی نمی کنند و او هم توضیحی برایشان ندارد. نیمه شب همان روز دخترها در اتاق خواب خود بسر می برند. راضیه به خواب فرو رفته ولی ریحانه در اتاق قدم می زند. چندبار اب می نوشد ولی نگرانی رهایش نمی کند. با تصور دریای طوفانی که خود کشیده و روی میزش قرار دارد می نگرد. تصویر در برابرش جان می گیرد و صحنه دریای طوفانی و قایق در حال غرق شدن دوباره در برابر دیدگانش ظاهر می شود. ریحانه می خواهد فریاد بزند اما مقابل دهانش را می گیرد. چشمانش از حدقه درامده و وحشت زده است. نقاشی را مچاله کرده و دور می اندازد و با دست شقیقه هایش را می فشارد. خود را روی تخت می اندازد و با دست شقیقه هایش را می فشارد. خود را روی تخت می اندازد و از حال می رود. صبح روز بعد ریحانه زنبیل خرید را در دست گرفته و از بازار به سمت خانه در حرکت است. نزدیک منزل یکباره چشمش به چند زن و مرد می افتد. زن و مردی جوان همراه با کودکی در حال سوار شدن به اتومبیلشان هستند. در همان لحظه خانم و اقای نعمتی همسایه ریحانه هم از منزلشان خارج می شوند که سوار اتومبیل شوند. ریحانه بهت زده از کنار انها می گذرد. اتومبیل دور می شود و ریحانه بهت زده از کنار انها می گذرد. اتومبیل دور می شود. ریحانه به یاد رویای خود می افتد. زنی که کودکش را تاب می داد و سقوط کودک از روی تاب….ریحانه با پریشانی به منزل باز می گردد. عصر روز بعد ریحانه در حال شستن سبزی در اشپزخانه است. در همین حال نگاهش را از پنجره به بیرون می اندازد. همان اتومبیل مقابل منزل نعمتی متوقف می کند و سرنشینان ان پیاده شده و به داخل منزل می روند. از اتاق مجاور صدای گفت و گوی راضیه و مادرش شنیده می شود. ریحانه سبزی ها را شسته و در سبد می ریزد. دستهایش را خشک می کند و لحظاتی با تردید وسط اشپزخانه می ایستد و به کوکت کف ان خیره می شود. سرانجام تصمیم نهایی را گرفته و از اشپزخانه بیرون می رود. می خواهد از در خارج شود که مادر نگاهش می کند و می پرسد: – ریحانه جایی می خوای بری؟ – اره مادر، دم در هستم زود برمی گردم. ریحانه چادرش را به سر می کشد و از در بیرون می رود. راضیه با بی تفاوتی شانه بالا می اندازد و خطاب به مادر می گوید: – از کاراش نمی شه سر دراورد! چند روزه که رفتارش مرموز شده. – کنکور فکرش رو پریشون کرده. خیلی درس می خونه. می ترسم خدای نکرده مریض بشه. راضیه به طرف اشپزخانه می رود. از پنجره بیرون را نگاه می کند و حیرت زده می بیند که ریحانه با سرعت به طرف منزل نعمتی می رود. چند لحظه بعد مشاهده می کند که خانم نعمتی از منزل بیروت امده و در استانه در با او گفت و گو می کند. سپس عروس نعمتی همراه کودکش دم در می ایند. عروس نعمتی هم با ریحانه صحبت می کند. انگاه دست بچه اش را گرفته با عصبانیت داخل منزل رفته و در را می بندد. ریحانه لحظه ای پشت در ایستاده و با صدای بلند چیزی را ادا می کند که صدایش به گوش راضیه نمی رسد. ریحانه عاقبت با ناامیدی به سوی منزل باز می گردد. راضیه از اشپزخانه بیرون می اید و کنار مادرش می نشیندن و روزنامه می خواند. ریحانه با رنگ و رویی برافروخته به داخل اتاق می رود و بدون این که با سی سخت بگوید چادر را به گوشه ای انداخته و به طرف اتاقش می رود. نگاهی بین مادر و دختر رد و بدل می شود…. شب که می شود ریحانه و راضیه به اتاق خواب خود می روند وو اماده خواب می شوند. راضیه که موضوعی فکرش را مشغول کرده روی تخت دراز می کشد و از خواهرش می پرسد: – ریحانه یه چیزی ازت بپرسم راستش رو بهم می گی؟ – بپرس. – امروز عصر واسه چی رفته بودی دم خونه خانم نعمتی؟ چی به اونا گفتی؟ – تو از کجا فهمیدی؟ – از پنجره اشپزخانه دیدمت. ریحانه سکوت می کند و پاسخی نمی دهد. راضیه دوباره می پرسد: – نمی خوای چیزی بگی؟ نکنه دیگه بهم اعتماد نداری؟ – یادته بهت گفته بودم بچه ای رو دیدم که از تاب سقوط می کنه؟ – اره یادمه. خب؟ – اون بچه نوه همسایه مون بود. – و تو رفتی که اینو بهشون بگی؟ خب اونا چی گفتن؟ – فکر می کنی عکس العملشون چی بود؟ اولش بهم خندیدن و مسخره ام کردن. بعدش مادر بچه عصبانی شد و بهم پرخاش کرد. – تو داری به خودت لطمه می زنی، اخه چرا دشمن تراشی می کنی؟ فکر می کنی اونا حرفاتو باور می کنن؟ نباید چنین انتظاری داشته باشی. تو چیزهایی رو می بنیی که دیگرون فاقد اون حس هستند. بنابراین ممکنه فکر کنن خدای نکرده دیوونه شدی. – اصلا برام مهم نیست که دیگرون چه نظری نسبت به من داشته باشن. من فقط می خوام اونا رو از خطری که در کمینشون نشسته اگاه کنم. دیروز تو کابوسم دیدم که برادر منیژه تو دریا غرق شد. وقتی بهش گفتم بهم خندید ولی برام مهم نیست. مهم اینه که جلوی حوادث رو بگیرم. – پاک منو از خودت دلسرد کردی ریحانه، اخهچرا دست از این کارات برنمی داری؟ – من نمی تونم دست رو دست بذارم. شاهد نابودی کسانی باشم که می تونم بهشون کمک کنم و از مرگ نجاتشون بدم. – مشروط بر اینکه اونا هم حرفاتو باور کنن. ریحانه کمی عاقلانه فکر کن. من به تو حق می دم که نگران سرنوشت اونایی باشی که به نحوی با رویای او ارتباط دارن ولی تو نمی تونی کمکشون کنی مگه اینکه همه جا جار بزنی و وضعیت فعلی خودتو براشون توصیف کنی. شاید اون موقع یه عده بهت معتقد بشن و حرفاتو باور کنن. تو داری خودتو تو دردسر بزرگی می ندازی. من نمی خوام خواهرم مضحکه دست مردم بشه. نمی خوام انگشت نمای خاص و عام بشی. – تو می گی من چیکار کنم؟ – بهتره رویاهات رو برای خودت نگه داری و در صندوقچه سینه مثل یه راز سر به مهر حبسشون کنی. این بهترین کاریه که می تونی بکنی. هر دو سکوت کردند. ریحانه پشتش به خواهر بود و به ارامی اشک می ریخت و راضیه هم خیلی زود خوابش برد. دو روز بعد دخترها وقتی همراه مادرشان از خرید بازمی گردند چشمشان به چند زن سیاه پوشت می افتد که از مقابلشان می ایندن. زنها وقتی نزدیک می شوند، خانم خردمند با یکی از انها سلام و احوال پرسی می کند. زن سیاه پوش به او می گوید که پسر همسایه شان در دریا غرق شده و انها قصد دارند برای گفتن تسلیت و سرسلامتی به منزل انها بروند. ریحانه به محض شنیدن نام خانوادگی منیژه ناراحت شده و بی اختیار به گریه می افتد. همراه خواهر و مادر به منزل باز می گردد. همان لحظه لباس مشکی به تن کرده و هماهر راضیه که او نیز لباس عزا پوشیده است به سوی منزل منیژه حرکت می کند. بر سر در خانه منِزه پرچم سیاهی اویزان است. عکس برادر فوت شده او رو حجله دیده می شود. از داخل خانه صدای شیون و زاری به گوش می رسدو زنها در اتاق اجتماع کرده و گریان و نالان بر سر و سینه می کوبند. راضیه و ریحانه وارد می شوند و قصد دارند در گوشه ای از سالن بنشینند. به محض اینکه منیژه چشمش به ریحانه می افتد به جانب او می اید و با خشم و عتاب به او می گوید: – تو اینجا چیکار می کنی؟ واسه چی اومدی؟ ریحانه با تاثر سرش را پایین می اندازد و می گوید: – منیژه جون بهت تسلیت می گم، واقعا از این حادثه متاسفم. منیژه با همان لحن پاسخ می دهد: – من احتیاجی به اظهار تاسف تو ندارم. بهم اثبات شده که تو دختر شوم و بدقدمی هستی. دیگه نمی خوام چشمم به چشمت بیفته. از اینجا برو بیورن. چند نفری سعی در ارام کردنش دارند اما او دست خود را از میان باوزان انها می کشد و ادامه می دهد: – برو بیرون. برو گمشو. نفرین شده هستی. تو و اون سق سیاهت. همه نگاهها به ریحانه خیره می ماند. راضیه دست ریحانه را گرفته و او را از مجلس خارج می کند. ریحانه با دلی شکسته و غروری جریحه دار شده بغضش را رها کرده و هق هق کنان چهره اش را با دست می پوشاند. چند قدم بالاتر روی سکوی در منزل می نشیند و به شدت گریه می کند. راضیه هم کنار او ایستاده و گریان و متاثر است. چند روز بعد از این واقعه، خانه جو ناارمی دارد. راضیه کنار مادرش نشسته و زانوی غم بغل گرفته. ریحانه هم وسط اتاق رو به انها نشسته و به ارامی گریه می کند. پدرش با عصبانیت در اتاق راه می رود و غرولند می کند. – من نمی فهمم، واسه چی این الم شنگه رو راه انداختی؟ اخه تو چت شده دختر؟ زده به سرت؟ کنار او می ایستد و به جانبش خم می شود. – با حرفایی که زدی یه شهر رو اشفته کردی.

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx