رمان سمیرا بر اساس داستان واقعی قسمت اول تا پنجم
اسم رمان: سمیرا
نویسنده : ساغر
✅قسمت اول
رو زمین دراز کشیده بودم
باد پرده اتاق و تکون میداد
دستمو رو پیشونیم گذاشته بودم
دیشب بارون اومده بود
بوی کاه گل خونمون ،
کل فضای خونرو گرفته بود
مامان مشغول چیدن انگورای تو حیاط بود
بار ها اسممو داد زد که برم کمک
اما اصلا مهم برام نبود
میدونستم میاد و یه نیشگون ابدار نوش جان میکنم
اما لذت خوابیدن یه چیز دیگه بود
صدای زن عموم اومد که بلند بلند اسم مامان و صدا میکرد
طبق معمول در حیاط باز بود و زن عمو وسط حیاط.
از وقتی که یادمه اسم من رو جواد پسر عموم بود
عقد زمینی و هوایی برای ما خونده شده بود و تاریخ هم گذاشته بودن که من سن هفده سالگی بعد دیپلمم زن رسمی و شرعی جواد بشم
جواد یک ماه مونده بود که سربازیش تموم بشه.
از یازده سالگی همبازی بچگی من تبدیل شد به یه پسر خجالتی که تا منو میدید سرشو پایین مینداخت و مثل مردا
میشست زمین گوش به حرفای مردای بزرگتر از خودش میداد
همیشه از اینکه انقدر عوض شده و ادای بزرگترها در میاورد بدم میومد.
سه روزی میشد که من هفده سالم شده بود
امتحان ها رو داده بودم
طبق معمول هم دوتا تجدید اورده بودم
میدونستم امسال زن جواد میشم
از جواد بدم میومد
چندشم میشد
جواد با پسرای تو فیلمهای تلویزیون فرق داشت
دستای زمخت
موهای خرمایی
پوست افتاب سوخته
پشت تراکتور که صبحها میرفت برای شخم زدن زمین های مردم
جواد ۲۰سالش بود
کلا پسرای ده ما از نوزده سالگی زن میگرفتن و فقط پسر عمه خدیجه که تهران بود و درس طلبگی میخوند زن نگرفته بود که بیست و هشت سالش بود
و همه اون و پیر پسر میگفتن
زن عمو بلند بلند حرف میزد
انگار میخواست بقیه هم بشنون
بلند گفت
اعظم جان جواد قراره تهران بمونه برای کار.اونجا پسر خدیجه تو یه ساختمون کار براش پیدا کرده
سرایدار قراره بشه
خونه هم میدن بهش
جواد میگفت وسط شهر هست
زیر زمین اون برج یه خون۳۰متری دراوردن
حقوقش هم خوبه
مامان که انگار من رو دستش مونده بودم با خوشحالی گفت
وای چه خوب به سلامتی مبارکه
زن عمو خندید گفت مبارکه سمیرا جان باشه
پا قدم عروسم خوبه
میره تهران پیش اعیون ها زندگی میکنه
خونه هم داره تهران
ارزوی همه دخترای ده اینکه برن تهران
از اینکه زن عمو اینطوری بلند بلند اینده منو میگفت اعصابم ریخت بهم
متکا محکم فشار دادم رو گوشم
حتی فکر اینکه با جواد راه برم عذابم میداد
دلم پسرای تلویزیون میخواست که موهاشون ژل میزدن و عاشق پیشه بودن
پسرایی که پوست صورتشون صاف هست و لباس جین میپوشن
با شاخه گل تو کافه با دخترا قرار میزارن و کلی حرفای عاشقونه براشون میگن
اما از اینکه قرار بود از این ده برم خوشحال بودم
✅قسمت دوم
زیاد از تهران شنیده بودم
از قرار های دو نفره
پسرهایی که حتی ابرو بر میدارن
میدونستم زنای تهران فرق دارن
از صبح تا شب کار نمیکنن
مدام ارایش میکنن و میرن خرید
مامان من فقط عروسی ها ارایش میکنه
منم یه بار کرم به صورتم یواشکی زدم که داداش احمدم دید و تا شب تهدیدم کرد به بابا میگه
مامان تا شب سبزی پاک میکرد
به مرغا دون میداد
حیاط و میشست و خیلی کارهای تکراری دیگه که من از همشون متنفر بودم
مامانم مدام میگفت انگار تو بچه کدخدا هستی انقدر ناز داری
خوبه تو خونه زاییدمت تو بیمارستان نشد ببریمت
احمد و محمود هم داداشام مدام میگفتن بیچاره جواد که تن لشی مثل تو گیرش قراره بیاد.
من تو رویای خودم بودم
دنیای من با دخترای ده فرق داشت
خونه خاله لاله فیلم هندی زیاد میدیدم و هر وقت میدیدم جای یه شخصیت تا یک هفته بودم.
با دختر عمم ،
کبری یه بار فیلم تایتانیک دیدیم .
کبری از کشوی کمد داداشش یواشکی فیلمو برداشته بود و یه روز که همه رفته بودن برای عروسی دختر داییم نشستیم دیدیم
دوست داشتم مثل رز باشم
سرکش و مغرور.
بی اعتنا به داد و هوارهای مامان رادیورو روشن کردم سعی کردم با پیچوندن موج اونو به سمت یه اهنگ ببرم
اهنگ زندگی منصور از ضبط پخش شد
رفتم جلو اینه شروع کردم زمزمه کردن شعر
یاد کلیپ این شو افتادم که تازه بیرون اومده بود و تو خونه عمم دیده بودم
یعنی تو تهران جواد هم مثل اون پسرا میشه؟
اره میشه خودم درستش میکنم
خودمو تو لباس های خوشگل با موی مش کرده و ابروی نخ تصور کردم
قند تو دلم اب شد.
مامان از پله ها با جعبه انگور ها اومد بالا
زل زد تو چشام گفت :ذلیل شده
جلوی اینه چی میدن بهت
یکم تکون بخور
بری برنگردی
خدا خیر بده جواد و راحتم میکنه از دست تو
برو خونه شوهر کار بلد نیستی میزنن تو سرت.
رفتم نزدیک مامان یه حبه انگور کندم گذاشتم گوشه لپم
گفتم مامان تهران مگه مثل اینجا خرحمالی هست.
مامانم با چشمای گرد نگام کرد گفت نه
میشینن همو باد میزنن
خندم گرفت
دوست داشتم مامان و اذیت کنم
گفتم میرم تهران تو رو هم میبرم
چیه وسط خاک و گل زندگی میکنید
مامان شروع کرد انگورا چیدن تو سبد
گفت به بابات میگم این دختره پرته!
شوهر میخواد چیکار باور نمیکنه که
چرت و پرت تحویل من میده
تا گیسات و نکندم برو این انگورارو بشور میخوام اونگ کنم
میری خونه شوهر میفهمی
همش خوردن خوابیدم نیست چه اینجا باشی چه تهران
چه اونور دنیا
برو تا سیاهت نکردم دم عروسیت.
با عصبانیت سبد و برداشتم بردم دم شیر اب و شروع کردم الکی شستن انگورا
✅قسمت سوم
دیگه خودم هم بی قرار رفتن بودم
مدام میگفتم خدا هم میدونست جای من تو این ده نیست
غرق رویاهام بودم.
خوش اخلاق شده بودم
کمک مامان میکردم .شبا گاهی به جواد فکر میکردم و از تصور زندگی با اون لبخند میزدم.
تو حیاط نشسته بودم و داشتم ناخن هامو میگرفتم
طبق معمول در حیاط نیمه باز بود
جمیله خواهر جواد یهو وسط حیاط ظاهر شد
نفس نفس میزد
منو دید
موهای فر طلایشو از صورتش زد کنار گفت سمیرا سمیرا
داش جوادم اومده
با یه چمدون قرمز چرخ دار
انقدر قشنگه
نمیزاره دست بزنم بهش
فکر کنم توش پر وسیله برای تو باشه
بعدش نگام کرد
چشمای عسلیش گشاد شد
با دستش زد بهم گفت هی سمیرا با تو هستم
گفتم اااا خوب !چشمت روشن اومده
مامان از بالا همه چیزو نگاه میکرد
یه پارچه دستش گرفت اومد بتکونه
گفت جمیله چشمت روشن داداشت اومده؟
جمیله رفت سمت مامان
مثل ضبط صوت باز همون چیزایی که به من گفت و به مامان گفت
مامان گفت از کجا معلوم مال سمیراس
جمیله بلند گفت
اخه نمیزاره دست بزنم
میگه بعدا
اخه اخه مامانم قبلا بهش پول داد گفت اومدنه بره برای سمیرا انگشتر و لباس بخره
قند تو دلم اب شد
لبخند میزدم
یهو زن عمو تو حیاط ظاهر شد
گفت ااااا جمیله اینجایی
وای سمیرا چشمت روشن جوادم اومده
بلند شدم و دامنمو تکوندم گفتم چشم شما روشن
صورتمو بوسید گفت اگه بدونی جوادم چیا برات خریده
بعد برگشت سمت مامانم گفت
اگه رحیم اقا بزارن شب نشینی بیام
مامان گفت باشه خبر میدیم
تو دلم گفتم خبر دادن نداره که
زن عمو هنوز جلو من بود
گفت جمیله بدو
بدو که کلی کار داریم
عروسی داریم
سرمو انداختم پایین و رفتم سمت در اتاق
زن عمو از پشت سر نگام میکرد
گفت ماشاالله به قد و بالاش
ارزوی همچین روزیو داشتم.
دل تو دلم نبود
لحظه شماری میکردم برای شب
میخواستم بدونم تو چمدون قرمز چی هست
نشستم تو اتاق
رفتم تو رویاهام
گفتم دیدی جواد هم مثل پسرای تهرونی میشه
چمدون خریده
اخه بیشتر اهالی ده ساک دستشون میگیرن
همیشه متنفر بودم از این ساک های رنگ رو رفته سنگین
دلم همیشه چمدون چرخ دار میخواست که راحت بکشی زمین
پس جوادم مثل من فکر میکنه
خدا کنه لباس خوشگل اورده باشه
نیم خیز شدم سمت رادیو باز دنبال موج اهنگ میگشتم
فرامرز اصلانی داشت میخوند
رادیو چسبوندم به خودم
غرق ایندم شدم
✅قسمت چهارم
همه اومده بودن
دور تا دور خونه نشسته بودن
هر کس از یه چیزی میگفت
چای اوردم گذاشتم وسط اتاق
داداشم بلند شد چای و گردوند
چمدون وسط اتاق خود نمایی میکرد
درش باز بود
همه وسایل داخلش سفید بود
یه جعبه کوچیک طلا روش بود
جواد نشسته بود کنار پدرش
موهای سرش تراشیده شده بود و نوک موهاش جونه زده بود بیرون
سرش پایین بود و با پوسته خیار ها بازی میکرد
مدام خواهراش بهم میزدن و میخندیدن
مادر جواد چادر و پیچید دور خودش و بلند شد و رفت کنار چمدون نشست
گفت با اجازه اقا رحیم
جواد جان یکم هدیه خریده برای سمیرا جون
اصلا منتظر جواب بابا نشد
یه پارچه چادر سفید دراورد انداخت رو سرم
یه روسری و یه مانتو سفید هم بود
گذاشت رو پام
تو جعبه طلا انگشتر ظریف و ساده ایی به شکل گل بود
مادرش چرخوند دور اتاق
با گفتن با اجازه
به زور کرد تو دستم
یکم تنگ بود
اما قشنگ بود
زن عمو رو کرد سمت پدرم گفت اگه اجازه بدید
پانزده مرداد عقد و عروسی باشه
اخه جوادم باید بره سر کارش
بابا گفت ان شاالله خیره
باشه هر جور شما راحتید
اعظم با اشاره مامانش دوید نقل هارو چرخوند
کل مراسم سرم پایین بود
موقع رفتن جواد اومد جلو گفت خداحافظ
سرم بالا گرفتم جواب بدم
اما اون سر کچل و پوست افتاب سوخته و دماغ گندش مانع جواب دادنم شد
سرم گرفتم پایین
غصم شده بود چجوری با این برم تهران
هیچ کششی من به جواد نداشتم
رفتم حیاط پشتی خونمون نشستم رو تخت
سرم و گرفتم بالا
اسمون پر ستاره بود
به پسرای کل ده فکر کردم
هیچ کدوم جذاب نبودن
خیلی هاشون هم موقعیت جواد و هم نداشتن
دراز کشیدم
مامان اومد پیشم
نشست کنارم
گفت سمیرا دیدی چه چیزای خوشگلی اوردن برات
دختر فرزانه چند ماه پیش عروس شد
یه چادر و کله قند فقط برده بودن براش
کلی جواد پول بابات اینا داده
انگشترت فکر کنم صد تومن بابتش داده
بلند شدم گفتم مامان بس کن
لیاقت من بیشتر از این چیزاس
مامان گفت ااااا؟مگه کی هستی شما؟
نه سواد درست حسابی داری
نه قیافه
بابات هم کارگر هست
یه خونه گلی داریم که اونم از مامان بزرگ خدا بیامرزت رسیده
سمیرا یکم دور و برت و ببین
این حرفا و خواب و خیالایی که تو داری زمینت میزنه
بابات گفت مدرسه نفرستمت
دیپلم گرفتنت چی بود اخه؟
مامان بلند شد رفت سمت در اتاق
داد زد پاشو بیا ظرفارو بشور
از جا بلند شدم حوصله جیغ جیغ های مامان و نداشتم
مامان راست میگفت دخترای خوشگلتر از من حتی همین چهار تیکه کادو هم نگرفتن
و تهران هم هیچ وقت نرفتن
به انگشترم نگاه کردم
از انگشتر همه قشنگ تر بود
گفتم درسته قیافه نداره اما دوستم داره حتما
من خوشبخت تر از همه میشم
✅قسمت پنجم
سه هفته مونده بود به عروسی
مامان به زن عمو گفت جهاز سمیرا امادس ببریم تهران
قرار شد با وانت عمو بریم
صبح زود اعظم اومد جلو در خونه و گفت مامانم میگه ما حاظریم بیایم جهازو ببریم؟
مامان گفت اره
الان پسرا میارن جلوی در
من تو اتاق مونده بودم
در کمد باز بود
کل لباس هامو نگاه کردم
نشستم رو زمین
با پا کوبیدم به کمد
نمیدونستم چی بپوشم که میرم تهران مردم بد نگام نکنن
همه لباس ها از نظر من کهنه و زشت بودن
بلند شدم
مانتو چهار خونه قرمز مشکیمو برداشتم با روسری سفیدی که جواد اورده بود سر کردم
مامان مدام صدام میکرد
رفتم جلوی اینه
اجازه ارایش نداشتم
دست کردم زیر روسری یه دسته مو اوردم بیرون
مامان هن هن کنان اومد تو اتاق
سریع موهامو کردم تو روسری
مامان اومد گفت ذلیل مرده
مردم انقدر صدات کردم بریم منتظرن
رفتم تو کوچه جهاز من یه وانت فقط بود
دو تا فرش لاکی
چهار تا پشتی
پنج تا قابلمه رویی
یه سرویس گل سرخی بشقاب
بقیه هم خورده ریز تو دو تا کارتون جا شده بود
مامان گفت تهران یخچال و گازتو میخریم
منو جواد عقب وانت ابی عمو نشستیم
مامان و زن عمو و عمو هم جلو نشستن
اعظم داشت گریه میکرد که بیاد
اما هم جا نبود و هم دست و پا گیر بود
راه افتادیم
خاک بلند شده بود
نگران مانتو روسریم شدم که تا تهران خاکی میشه
یهو گفتم اه
جواد نگام کرد گفت من اهم
گفتم نه مانتوم خاکی شد
جواد خندید گفت میخوای رسیدیم برات بخرم
با ذوق نگاش کردم گفتم واقعا
گفت اره مثلا عروسی
بریم یه سری لباس بخریم
قند تو دلم اب شد
لبخند زدم بهش گفتم حالا بریم ببینیم چی میشه
از اینکه جواد شوهرم بود خوشحال بودم
گفتم خونه کجا هست
جواد با هیجان زیاد شروع کرد تعریف کردن
گفت سمیرا خونه یکم کوچیکه بعدا بزرگشو میگیرم برات
دیگه قیافه جواد مهم نبود
همین که دوستم داشت و براش مهم بود که چی دوست دارم خیلی ارزش داشت
بالاخره بعد شیش ساعت راه رسیدیم
جلو یه مجتمع بزرگ پارک کردیم
بچه ها فوتبال بازی میکردن
با جواد رفتیم جلوی نگهبانی
جواد رفت صحبت کنه.من محو بزرگی و قشنگی ساختمون بودم
یه دختر با مانتوی بلند بدون اپل از کنارم رد شد
موهاش از وسط فرق درست کرده بود
شلوار لی تنش بود
خیلی خوشگل بود
جواد اومد کنارم گفت بریم وسایل بیاریم
گفتم دیدی چقدر قشنگ بود
جواد گفت جی قشنگ بود
گفتم اون دختره
گفت من متوجه نشدم
گفتم وای مانتوش خیلی قشنگ بود
جواد گفت بیا مامانت اینا منتظرن
جواد رفت سمت در ورودی
دنبالش دویدم گفتم از اون مانتو میخری
جواد داشت راه میرفت گفت من نمیدونم چی میگی الان وقت این حرفا نیست
ادامه دارد…