رمان سمیرا بر اساس داستان واقعی قسمت ۶۱ تا ۶۴
رمان آنلاین براساس سرگذشت واقعی
اسم رمان: سمیرا
نویسنده : ساغر
✅قسمت شصت و یکم
جواد دستمو پس زد کنار
ایستاد
دستش به دیوار بود
انگار کمرش شکسته بود
رفت سمت کتش
سیگارو و فندک و دراورد
_تو باعث بدبختی من هستی.عاشقت بودم
هر کاری گفتی کردم
جواد مانتو میخوام
جواد لباستو عوض کن
جواد عطر بزن
یه بار شد بگی جواد لباس چی دوست داری بپوشم.
.
.صدای بسته شدن در اومد.مهسا رفته بود.
جواد هنوز حرف میزد.
_ پرسیدی چه رنگی کنم موهامو؟
دم به دقیقه مثل افتاب پرست بودی
نگام نمیکردی
بغلم نمیکردی
عمله بودم انگار.جواد در تراسو باز کرد
زل زد به بیرون.
.
_رفتم تو حیاط یه شب
دلم نمیخواست برگردم خونه
محمد رضا صابخونه طبقه هفتم اومد پیشم
درد و دل کردم
گفت منم طلاق گرفتم
زنم نساخت
دعوتم کرد خونش.اول گفت سیگار بکش دودش باعث میشه غمت بریزه بیرون
یه بار اعتراض کردی چرا سیگار میکشم.
.
.
.دود غلیظ سیگار از دهن و بینیش میداد بیرون
_اصلا سمیرا منو میبینی؟
یا مثل این زنایی که ساختمون و تی میکشم انگار نه انگار زمین خیسه از روش رد میشن زمین گلی میشه هستی
من له شدم سمیرا
معلومه عارت میاد با من بیرون بری
معلومه خجالت میکشی.
.
.رفتم کنارش.دستشو گرفتم
_اره اول عارم میومد
مگه ما نامزدی داشتیم؟
اصلا میشناختمت؟
لی لی عروسی برو بغل جواد
چی فهمیدم از زندگی
بابا منم ادمم
اومدم اینجا
فهمیدم چقدر اختلاف دارم با دخترای همسن خودم
چند بار رفتیم سینما؟
چند بار مثل عاشقا گل خریدی؟
چرا سعی نکردی بهتر بشی؟
.
.
جواد سیگارش و پرت کرد طرف سینک ظرف شویی
_من همینم.فکر کردی منم راضیم .منم دلم میخواست درس بخونم.مگه گذاشتن.گفتن سربازی بعد دست زنتو بگیر ببر
گفتم کدوم زن؟
گفتن سمیرا .اسمت روش هست .دختر مردم انگشت نما هست
سمیرا چرا سعی نکردی زندگی بهتر بشه همش ساز مخالف زدی
مگه النگو نخریدم؟
مگه نگفتی لباس و رنگ و کوفت و زهرمار
مگه نخریدم؟
تو ندیدی
جواد از در زد بیرون
نشستم رو زمین
یاد شاهین افتادم
با چه خفت و خواری ولم کرد
مثل یه عروسک بودم
از اینکه دست بهم زده چندشم شد
شیشه عطرش رو میزم بود
برداشتم
بوش کردم
اخ شاهین
اتیشم زدی
دلم نیومد عطرو بشکونم
گذاشتم رو میزم
باید تا عمر دارم این گندی که زدم جلو چشم باشه
رفتم جلوی پنجره
جواد داشت با یه مرد چهل ساله حرف میزد
یه چیزی ازش گرفت
فهمیدم باز هم مواد هست
باید یه کاری کنم
خودم گند زدم
خودم باید جمعش کنم
اگه بریم ده با این وضع جواد هم ابرومون میره هم سر کوفت میخوریم
تو خونه راه میرفتم
دنبال راه چاره بودم
گاهی یاد شاهین میافتادم
باید اونو هم ادب کنم
نشستم رو زمین
ناخن هامو میخوردم
باید کل حواسمو جمع کنم
ببینم چیکار باید کنم
✅قسمت شصت و دوم
صبح شده بود
تصمیم خودمو گرفته بودم
جواد تا از در رفت بیرون
زنگ زدم مامانم
ادرس و گرفتم
بلند شدم لباس هامو پوشیدم
رفتم تو خیابون اصلی
هزار بار کاری که میخواستم انجام بدم و مرور کردم
تو اتوبوس به رفتارم خیلی فکر کردم
مقصر بودم
البته بیشتر تقصیرها گردن خانوادمون بود
یه ایستگاه رد کردم
با پرس و جو رسیدم جلوی مسجد
جلوی در مسجد یه اقای مسن بود
سراغ رضا رو گرفتم
با تعجب نگام کرد
_الان وقته نمازه .بعد نماز میره طبقه بالای مسجد اونجا میتونید پیداش کنید.
تو پیاده رو یکم قدم زدم
صدای اذان پیچید تو خیابون
قلبم میزد
سرمو گرفتم بالا
ای خدا خودت درستش کن
یه کیک خریدم با ساندیس خوردم
جمعیت که از مسجد اومدن بیرون فهمیدم نماز تموم شده
رفتم سمت پله ها
_خانم؟ کجا؟با کی کار دارید؟
یه پسره حدود بیست و هفت ساله
یکم ته ریش داشت
اسم رضارو اوردم اخم کرد
با دست گوشه ی مسجد و نشون داد
_اونجاس
رفتم سمت رضا
با چند تا از مردها صحبت میکرد
منتظر شدم حرفش تموم بشه
رفتم جلو
_سلام
_سلام.امرتون
_خوبی؟عمه خوبه؟
رضا سرشو بالا گرفت .ابروهاشو داد بالا
_سمیرا خانم تویی؟اینجا؟این چه….
حرفشو خورد
روسریمو کشیدم جلو
خجالت کشیدم
سرمو گرفتم پایین
_کارت دارم واجبه
رضا یکم اطراف و نگاه کرد
با دست اشاره کرد بیرون
_شما برو سمت ماشین من الان میام
داشتم از مسجد میرفتم بیرون
_سمیرا خانم .سویچ ماشین و بگیرید
سویچ و گرفتم
نگاش کردم
سرش پایین بود
ریشاش بلند شده بودن
پسر عمه ام همیشه تو فامیل زبان زد همه بود
عاشق خانوادش و درسش
از جواد دو سال بزرگتر بود
اما انگار بیشتر نشون میداد
سربازی که اومد تهران
گفت میخوام طلبه بشم
رفت حوزه درس خوند
از تهران که میومد همیشه برای دختر عمه و عمه لباس میخرید
موقع مهمونی خودش چای میریخت میاورد پذیرایی میکرد
اگه من زن رضا میشدم
شاید الان با این حالم اینجا نبودم
سوار ماشین شدم
تو اینه خودمو نگاه کردم
خجالت کشیدم
رژمو با دستمال پاک کردم
رضا اومد سوار ماشین شد
راه افتاد
_نمیخوای بپرسی چرا اینجام
_چرا.یکم جلوتر پارک هست .اونجا میپرسم
جلوی یه پارک نگه داشت
پیاده شدیم
داشتیم به سمت یه صندلی میرفتیم
_اقا جواد خوبن
_معتاد شده
رضا با چشمای گرد نگام کرد
_چی؟
_نمیخوام دوساعت صغری کبری بچینم.معتاد شده
به کمکت احتیاج دارم.
رضا اب دهنشو قورت داد
_یعنی چی دختر دایی؟شما با این ظاهر .حالا میگی جواد معتاد شده؟شما چیکار کردین
اشاره کردم به صندلی
_بشین.تعریف میکنم
رضا خودشو ول کرد رو صندلی
انگار پاهاش جون نداشتن
نگاه به صورتش کردم
رنگش پرید
براش تعریف کردم
البته به جز قسمت هایی که من مشکل داشتم
✅قسمت شصت و سوم
حرفام تموم شده بود
رضا سرش پایین مونده بود
چند دقیقه ساکت موند
دیگه داشت حوصلم سر میرفت
_تو بی تقصیر هم نیستی دختر دایی
_من؟من چیکارم
_من با تو بزرگ شدم با جواد بزرگ شدم.کامل میشناسمتون
جواد یه پسر حساس هست.غد هست.لجباز هست.تو هم همینطور
معلوم نیست چیکار کردید
پاشید بریم خونه
_اگه جواد بفهمه اومدم پیشت عصبانی میشه
_نه من یه کاری میکنم عصبانی نشه.
.
.تا خونه هیچ حرفی نزدیم
رضا ساکت بود
رسیدیم خونه
ساعت سه بعد از ظهر بود
_الان جواد کجاس؟
_نمیدونم
_مشکل همینه که از شوهرت خبر نداری.شما برو خونه من میگردم دنبالش
رفتم خونه
تند تند کارای خونرو کردم
نمیخواستم من متهم بشم
یک ساعت بعد جواد و رضا اومدن
چای اوردم نشستم کنارشون
_سمیرا خانم من با جواد صحبت کردم.
قراره ببرم اقا جواد و یه دکتر معرفی کنم برای ترکش
فقط باید چند تا کار کنیم که شما باید کمک کنید
_هر کاری بگید انجام میدم
_اولا باید شغل جواد عوض بشه.از اینجا باید برید.من با دوستام صحبت میکنم.
بعدش هم شما باید پانزده روز برید ده
_نمیشه که.چی برم بگم تنها؟
_همین دیگه .باید خودت بهونه جور کنی.به حالت قهر نرو که لشکر کشی میشه تهران.برو بگو جواد و رضا دارن میرن برای یه کار یه روستا.منم تلفنی میگم بهشون
رضا چای و برداشت
_از همین فردا صبح حاضر باشید بریم
_فردا؟زوده ؟چجوری جمع کنم
_وسایل زیادی که نداری.خودم یه کاریش میکنم
میزارم انباری اینجا
جواد باید فردا برای ترک بخوابه.
همه چیز تند تند داشت عوض میشد
چشم به شیشه عطر شاهین افتاد
درسته باعث تمام بدبختی من بود
اما هنوز دوستش دارم.
رضا رفت
سر گردون بودم
رفتم پیش مهسا
یه لیوان برداشتم و خوردم
_سمیرا بری .به نفعته.ما داریم تو لجن دست و پا میزنیم.
تو یه کمک اومده برات برو
حرفای مهسا مهم نبود
دلم گیر بود
اما زندگیم نابود شده بود
حالا که سرم داغ شده
اول باید شاهین و بشونم سر جاش
حق شاهین نیست اون دختره ی شیر برنج زنش بشه
رفتم خونه
جواد خواب بود
نشستم رو زمین
این زندگی هست که برام رقم خورده
باید قبولش کنم
باید درستش کنم
اخر چی ؟
طلاق ،تو ده ،خونه بابا
✅قسمت شصت و چهارم
تا صبح بیدار بودم
.رضا اومد خونمون
_سمیرا حاضری؟
_الان برم ده؟
_بله .خودم میبرمت ترمینال
یکم لباس برداشتم گذاشتم تو ساکم
سوار ماشین رضا شدم.
یکم که از خونه دور شدیم.رضا کنار خیابون ایستاد
نگاش کردم.
_چیزی شده؟
_جریان پسره چیه؟
رضا داشت خیابون و نگاه میکرد
فرمون و با دستش محکم گرفته بود
_کدوم پسره؟
_اسمش شاهین هست.
تمام دست و پام بی حس شد
_پسره معتاد بود.مزاحم شد.بعد تهدید کرد.بعد چرت و پرت به جواد گفت
_خودش یه چیز دیگه میگه.
به من من افتادم.دلم میخواست در ماشین و باز کنم فرار کنم
_چی میگه؟
_یک هفته .از صبح تا عصر خونش بودی.
رضا محکم کوبید رو فرمون.
_اخه چه غلطی میکردی؟
از جام پریدم
گریم گرفت
_دروغ میگه .چشمش رو من بود محلش ندادم
_سمیرا .اون عطر میز خونت هم میدونست مارکش چیه.خودش کادو داده بود
گریم بیشتر شد
_دروغ میگه به خدا دروغ میگه
_اسم خدارو نیار.اگه خانوادت و نمیشناختم میگفتم اون باباش چه لقمه ایی گذاشته تو سفرش.سمیرا گند زدی
طلاق میگرفتی میرفتی خونه بابات بهتر از این خفت و خواری افتادی
چیکار کنم من.
رضا سرشو گذاشت رو فرمون ماشین
_طلاق بگیرم که زن یه پیرمرده هاپ هاپو بشم؟
من جوادو انتخاب نکردم.نوع زندگیمو انتخاب نکردم.
اخه این چه زندگی هست ؟
رضا با چشمای گرد نگام کرد
_تو کی هستی؟سمیرا مار خوردی افعی شدی؟
من نمیشناسمت.
به خدا اگه دختر داییم نبودی الان وسط خیابون بودی
گمشو برو ده تا بعدا یه فکری به حال تو کنم
ادامه دارد…