رمان سودابه بر اساس داستان واقعی به قلم ساغر قسمت ۱ تا ۵
رمان آنلاین براساس سرگذشت واقعی
اسم رمان : سودابه
نویسنده : ساغر
?قسمت اول
نمیدونم چرا
اما دوسش داشتم
اسمش تو فامیل میومد تنم مور مور میشد از عشقش
قلبم تند تند میزد
اما عشق یک طرفه چه فایده
دعا میکردم یکی تو فامیل بمیره یا عروسی کنه من اونو ببینم
بارها تو رویاهام باهاش حرف زدم
همیشه یه دختر سر زبون دار بودم که با حرف زدنم و عشوهام عاشقم میشد
اما واقعیت……
یه دختر خجالتی ساده
یکی که تو مهمونی ها لال هست و کلا دست راست و چپمو گم میکنم
اصلا فکر کنم منو هم نمیشناسه
چون نوه عموی بابام هست
یه نسبت فامیلی خیلی دور
این یاداش های یه دختر ده شصت عاشق است
بالاخره
مادر بزرگش بعد ۹۰ سال عمر فوت کرد
زودتر از همه حاظر شدم برم بهشت زهرا
جلوی خانواده عادی بودم
اما تو دلم غوغا بود
تو راه انواع تسلیت گفتنو تمرین کردم
رسیدم بهشت زهرا
تو قطعه های جدید مادر بزرگشو خاک کرده بودن
همه جا پر گل بود
حواسم پرت کفشای براقم شد که یه مشت گل بهش چسبیده بود
_سلام خانم زحمت کشیدید
سرمو بلند کردم خودش بود سرش پایین بود
شلوار اونم یکم گلی بود
هول شدم پشت مامان نیمه قایم شدم و گفتم سلام تسلیت میگم
مثل جوجه اردک که دنبال مادرشون میره پشت سر مامانم رفتم سمت فامیل
یه اقا شروع کرد از مادر خوندن
گریش گرفته بود
جیگرم ریش شد
تو دلم گفتم سهیل گریه نکن
همه تالار دعوت شدن
بعد کلی تعارف تیکه پاره کردن مامانم برای نرفتن به تالار راضی شد بریم
کلی حرص خوردم
تو تالار که رسیدیم
فهمیدم زنونه مردونه جدا هست
اعصاب برام نمونده بود
بچه خواهرش وسط تالار راه میرفت فکر کنم سه سالش بود
بغلش کردم
_ انیسا خوشگلم با من دوست میشی
بچه مدام تکون میخورد که از بغلم در بیاد
اخر سر تسلیم شدم گذاشتمش زمین
مامان سهیل اومد پیش ما
نشست با مامان شروع کرد به حرف زدن
خیلی مودب نشستم
و خوب حواسمو جمع کردم ببینم چی میگه
حتی درد ارتروز مامانش هم برام جالب بود
یهو مامانش گفت
سهیل هم عکاسی زده
خیلی بچم کارش سخته
فهمیدم نزدیک ما محل کارش هست
تصمیم گرفتم برم تو کار عکاسی
?قسمت_دوم
تو رویاهام شدم عکاس حرفه ایی
و خودمو به سهیل رسوندمو اونم عاشقم شده
یک ماه از فوت مادر بزرگ سهیل گذشت
جواب کنکور هم همرو نا امید کرده بود
یه روز از اتاقم اومدم بیرون
گفتم مامان بچه ها میگن کار عکاسی و فتوشاپ خیلی درامد داره
برم سر کوچه این اموزشگاه عکاسی یاد بگیرم
مامان مشغول تمیز کردن میز بود
گفت نه
گفتم یعنی چی؟ چرا نه؟
مامان گفت عرضه داشتی دانشگاه میرفتی
پول دور ریختن
صبر کن یه خری پیدا بشه بگیرتت ببرتت
ناراحت شدم یک هفته از من گفتن بودو از مامان نه گفتن
راضی شد
به بابا گفت یه پولی بده این دور بریزه
خانم میخوان فتوشاپ کار کنه عکس ننه منو تغییر بده
خوب تو کلاس حواسمو جمع کردم
سه ماه طول کشید تا یاد گرفتم
نیم کیلو شیرینی خامه ای گرفتم رفتم خونمون
مدرک گذاشتم رو میز
گفتم دیدی دیدی تونستم
اصلا رشته درسیم اشتباه بوده من هنر تو خونم هست
مامان نگاه کرد به مدرکم
یه شیرینی برداشت گفت ایشاالله عکسای عروسیتو فتوشاپ کنی
گفتم از فردا میگردم دنبال کار
مامان گفت لازم نکرده کجا بری
معلوم نیست کی هستن تو از صبح تا شب بری مغازه کار کنی
افرین اما مدرکت و نگهدار
شوهر کردی هر کاری خواستی بکن
?قسمت_سوم
ادرس هم از سهیل نداشتم
مونده بودم فقط اسم خیابونی که توش کار میکردو میدونستم
مامانم دید خیلی تو خونه بیکارم خودش برام دنبال کار گشت
نزدیک خونمون یه اتلیه بود
یه پیرمرد که بیشتر تو کار گرفتن عکس سه در چهار بود و کپی گرفتن
یه مغازه تاریک و زشت
اونجا بیکار بودم کسی برای گرفتن عکس اونجا نمی اومد
کسی به اون دکور پوسیده نگاه هم نمیکرد
به اصرار من یکم اتاق ودکور تغییر دادم
بعد هم یکم تبلیغ کردیم
مشتری میومد
بیشتر بچه بود
روزا همش دنبال راه حل بودم
سهیل و باید یه جوری پیدا میکردم
دوتا دختر اومدن برای گرفتن عکس
از فیس بوک و دوستاشونو و اینکه همه دیگه توش هستن میگفتن
یکم ازشون سوال کردم
پیش خودم گفتم شاید سهیل هم داشته باشه
رفتم خونه با هزار بدبختی
یه اکانت ساختمو شروع کردم گشتن
نه اسم سهیل نبود
نا امید بودم
گشتم دنبال بقیه فامیل
خیلی هاشون بودن
پسر خاله سهیل هم بود
تو فرنداش …..
خودشه سهیل
اسم عکاسیشو گذاشته بود شمیم
ادرسش هم بود
و کلی عکس از مشتریهاش
انقدر دختر خوشگل توش بود که حق دادم منو اصلا نبینه
خواهرم زایمان کرد
به مامانم پیشنهاد دادم یه مهمونی زنونه بگیره به جای تیکه تیکه اومدن یه جا بیان
مامان قبول کرد
نشست اسم فامیلو می نوشت
من گاهی یه اسم میگفتم
رسیدم به اسم فرزانه خانم مادرش
مامان اولش مکث کرد
میخواستم داد بزنم کل لیستو پاره کنم
اما نوشت
یه دست لباس خوشگل خریدم و کلی هم به مامان کمک کردم تا روز مهمونی
?قسمت_چهارم
مهمونا اومدن
سعی میکردم خیلی خانم و با وقار باشم
وسط مهمونی اکرم خانم بلند گفت خوب سودابه جان چیکارا میکنی
ظرف شیرینی برداشتم شروع کردم به تعارف کردن
گفتم تو اتلیه کار میکنم
مامان سهیل شنید
گفت وای چه خوب سهیل منم عکاسی داره
گفتم اااا چه خوب کجا هستن؟
مامانش ادرس داد
دنبال ادامه حرفم بودم
اما حرفی نداشتم مامانش هم مشغول حرف زدن با بقیه شد.خیلی منتظر بودم از من بار بپرسه یا از سهیل بگه
گیج بودم
اخر سر هم همه رفتن و منم با عصبانیت رفتم تو اتاقم
هر کاری میکردم انگار از سهیل دور تر میشدم
عکسای فیس بوکش روز به روز قشنگتر میشد
من حرصم بیشتر که بهش برسم
راز دلمو به دختر خالم نسرین گفتم
وقتی شنید داشت با مداد ابرو ابروهای تا به تاشو درست میکرد
همون حالت برگشت گفت
واقعا؟ تو عاشق سهیل شدی؟ خری؟
گفتم این چه طرز حرف زدنه ؟ چرا خر؟
مدادو ول کرد رو میز
اومد سمتم دستشو گذاشته بود رو کمرش
پیش خودم گفتم شبیه افتابه شده
گفت دختر کل فامیل از هوس بازی سهیل خبر دارن
میدونی چند تا دختر هر روز دورش لخت میشن تا عکس اتلیه بگیره
ادرس فیس بوکشو داری؟
گفتم اره
دیدی پس .احمق نشو .
رفت از اتاق بیرون
رو تختم ولوو شدم
لخت شدن دخترا تو اتلیه سهیل
خوب شغلش اون خوبه پاک
تو خارج هم کلی لختن
روزا میگذشت تو اتلیه کثیف و خاکی اقای شهبازی بودم
و مثل زیبای خفته هنوز کشف نشده بودم
کار زیاد هم نداشتم
کلا از کارم هم خوشم نمی اومد
گیر کرده بودم.سهیل هدفم بود که حالا ازم خیلی دوره
?قسمت_پنجم
یه چند ماهی از مهمونی گذشته بود
از سر کار اومده بودم .
موقع شام مامان گفت راستی فرزانه خانم زنگ زده بود
قاشق غذام رو هوا مونده بود دهنم باز
چشام سمت مامان
قاشق و گذاشتم تو بشقاب گفتم
خوب چی گفت
مامان داشت با سبزی ها ور میرفت
گفت فتوشاپ کار پسرش از اونجا رفته
دنبال کسی بوده
مامانش هم یاد تو افتاده
گفتم تو چی گفتی
گفت هیچی گفتم سودابه کار داره راضی هم هست
گفتم نه کجا راضیم
خوب به من میگفتی بد حرف میزدی
مامان نگام کرد گفت تو کار داری
این همه راه کجا میخوای بری
گفتم بری دنبال این جنگولک بازیا سرت ول میشه
گفتم مامان تو میدونی جقدر اتلیش معروف بزرگ
بزار برم
بالاخره راضی شد
انقدر خوشحال بودم که فکر میکردم دیگه تموم
سهیل مال من شده
مامان ادرس گرفت و رفتیم سمت اتلیش
سعی کردم بهترین لباسمو بپوشم
اتلیه بزرگ و شیک
پر از عکس دخترایی که مثل مدلا عکس گرفته بودن
سهیل اومد جلو
سلام و احوال پرسی
باز مثل خنگا سرم پایین بود
گفت خوب سودابه خانم بیاد اینجا بشینید تا من کارتونو ببینم
چند تا عکس گذاشت تا فتوشاپ کنم
مامان نشست بود
سهیل قهوه اورد
به مامان گفت فتوشاپ کار ما خانم بود
چون عکسای زنای مردم هست زن باشه بهتره
وگرنه خودم بلدم
مامان تاییدش کرد و معلوم بود خوشش اومده
محو عکسا بود
کارم تموم شد
سهیل خیلی خوشش اومد
به من که سرم مثل یه موش پایین بود توضیح کارم و ساعت کارو حقوق داد
لال بودم خجالت داشتم میمردم
گفت اگه میخوای از امروز کارتو شروع کن
به مامان نگاه کردم
مامان گفت باشه
پس من میرم کلی کار دارم
#ادامہ_دارد