رمان آنلاین شاهزاده عقیم قسمت ۱۲۱تا ۱۴۰
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۱۲۱
علیرضاخان وقتی خیالش راحت شد که همه رفته اند از داخل جوی بلند ش. همه لباسهایش گل آلود شده بودند. خود را به همان قسمتی ازدیوار زیاد است و او نمی تواند راحت از آنجا بالا برود و حتی درختی هم در کنار دیوار نبود که به وسیله بالارفتن از آن خود را به سر دیوار برساند .مدتی در طول باغ قدم زد و هیچ جا محلی برای بالا رفتن چیدا نکرد ودیوار دور تا دور باغ به یک اندازه ارتفاع داشت و همه جا صاف و لغزان بود مل اینکه مخصوصا دیوار را صیقلی کرده بودند که کسی مجال فرار پیدا نکند .هرچهند دقیقه یک بار صدای سنگشن پای گشتی ها و شبگرد ها که از پشت دیوار باغ عبور می کردند به گوش می رسید بالاخره چون راه فراری چیدا نکرده فکر کرد به وسط باغ برود و از میان عمارت خود را به خروجی دارالحکومه برساند .هنوز در این فکر بود و مخاطرات کاری را که خیال داشت انجام دهد از جلوی چشم می کذرانید که نور فانوس قراولهای کشیک که معمولا شبی دو بار پس از خوابیدن ساکنان باغ در اطراف دارالحکومه می گشتند به چشمش خورد و صحبت آنها به گوشش رسید .اگر لحظه ای توقف می کرد قراولها می رسیدند و اگر راه می افتاد احتمال داشت سرگردان و گرفتار شود .به سرعت خود را به درختی در آن نزدیکی رساند و از آن بالا رفت و درست در هنگامی که قراوله از زیر درخت عبور می کردند شاخه درخت با صدای زیادی شکست و علیرضا از ترس را خودش به سر دیوار پرت کرد و بعد هم تعادلش را از دست داد و روی سنگفرش کوچه افتاد.
ضعف بنیه و زخمهای زیادی که بر بدن داشت باعث شد تا مدتی بی حال کنار کوچه بنشیند.سپس با هزار زحمت از جا بلند شد و احساس کرد یی از زخمهای کهنه او بازو خون از محل زخم جاری شده است.ابتدا کمی خود را سرزنش کرد که این جرکت سفیهانه را انجام داده و خود را گرفتار خطر کرده است ولی همین که چهره نگین جلوی چشمش آمد همه چیز را از یاد برد .کمی که جلوتر رفت یادش آمد که نشانی خانه میزبان خود را نمی داند. هر چه هم به اطراف نگاه انداخت اثری از او ندید با خود گفت:
شاید در کوچه دیگر ایستاده است و انتظار مرا می کشد .او از اول هم گفت که از ورود به کوچه حکومتی می ترسد.
اما در آن آن کوچه هم اثری از میان نبود .کمی فکر و حواسش را جمع کرد شاید به یاد بیاورد از کجا آمده و کدام کوجه ها را طی کرده است. تا آنجا که حافظه اش یاری می کرد و به یادداشت پیش می رفت ولی ناگهان خود را در چهارراهی یافت و معطل ماند به دام سمت برود.
قراولهایی که در باغ می گشتند وقتی زیر درختی که علیرضاخان بالای آن رفته بود رسیدند بر جای خود خشک شدند.
یکی از آنها گفت:
-من الان به چشم خودم دیدم کهیک نفر اینجا ایستاده بود. چطور شد و کجا رفت؟
دیگری گفت:
– من هم یک سفید پوش دیدم .شاید حیوانی بود .درست تشخیص ندادم آدم است یا جانور .
-خدا عقلت بدهد. جانور اینجا چه کار دارد؟ مگر این دیوارهای بلند را نمی بینی؟ هیچ جانورری قادر نیست داخل باغ شود.
-پس چطور شد کجا رفت ؟ چطور در این مدت کم غیبش زد .جن که نبود.
از یادآوری جن هر دو در تاریکی به هم نگریستند .اولی برای راحت کردن خیال خودش گفت:
-حتما جن نبود .من صدای پایش را شنیدم .از ما بهتران که راه رفتنشان سرو صدا ندارد .
-حالا چرا می ترسیم؟ خوب است در اطراف گشتی بزنیم و زیر دار ودرختها را بگردیم .چراغ خدا هم که روشن ست و ما می توانیم همه جا را خواب ببینیم .اگر دزدی وارد باغ شده باشد و امشب دسته گلی به آب بدهد فردا پدر هر دویمان را در می آوردند.
پس از آن که باغ را خوب گشتند تصمیم گرفتند کوچه پشت باغ را بگردند .چند نفر از قراول ها را برداشتند و به آنجا رفتند .یکی از قراولها ناگهان فریاد زد :
-بچه ها پیدا کردم .نگاه کنید خون!اینجا خون ریخته .معلوم است هر چه که بود انسان یا حیوان موقع سقوط مجروح شده است.
تکلیفشان معلوم بود .باید رد خون را می گرفتند و پیش می رفتند .آنها مشغول پیشروی بودند که ناگهان صدای آمرانه ناصرمیرزا را شنیدند.
-اینجا چه می کنید و عقب چه می گردید؟
یکی از قراولها جلو رت و موضوع را برای ناصرمیرزا شرح داد وناصرمیرزا با بی حوصلگی ولی با دقت همه حرفهای او را گوش کد و در دل گفت:
پس وقتی من با نگین صحبت میکردم شخص دیگری هم غیر از منوچهر میرزا در باغ بوده.از کجا که حرفهای مرا نشنیده باشد و چون از روی دیوار فرار کرده حتما آدم غریبه ای بوده که نمیتوانسته از در بیرون برود.خوب شد تعارف منوچهر میرزا را قبول نکردم و از این طرف آمدم.حالا باید بفهمم این شخص چه کسی بوده و چرا به باغ آمده.
ناگهان فریاد زد:بی عرضگی به خرج دادید که گذاشتید این آدم فرار کند.اگر شاهزاده بفهمد پوست هر دویتان را پر از کاه خواهد کرد.
این تهدید باعث شد که هر دو فراش به زاری و التماس بیفتند و بگویند:حضرت والا!بخدا ما تقصیری نداریم و فورا درصدد تعقیب بر آمدیم و همینطور که ملاحظه میفرمایید رد او را تا اینجا تعقیب کرده ایم.
داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۰۹٫۱۸ ۱۷:۱۱]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۱۲۲
-حالا زیاد حرف نزنید منهم با شما می آیم.دنبال رد را میگیریم شاید اقبالتان یاری کند و دستگیرش کنیم.
-خدا عمرتان بدهد.
هر سه نفر براه افتادند و رد لکه های خون را گرفتند.
علیرضا خان هر چه اینطرف و آنطرف خود را نگاه کرد کاروانسرایی نیافت.خسته شده بود و از یکی از زخمهایش خون زیادی بیرون میزد.سستی و خستگی مجبورش کرد روی سکوی خانه ای بنشیند و رفع خستگی کند.در تاریکی شب دست به پای خود برد و زیر دستش مایع لزج و گرمی را حس کرد.با عجله دستمال بزرگی را از جیبش در آورد و روی زخم را محکم بست.حس کرد دارد از شدت ضعف از پا در می آید.تصمیم گرفت همان جا روی سکو بنشیند تا صبح شود و محلی برای استراحت پیدا کند.
مدتی د رحالت خواب و بیداری به سر برد.خستگی دمار از روزگارش برآورده بود.خودش را به انتهای سکو کشید و تکیه اش را به دیوار داد و چشمها را بر هم گذاشت.نمیدانست چه مدت را در این حال گذرانده است که یکمرتبه صدایی او را بخود آورد و شنید که کسی در چند قدمی اش میگوید:خودش است همین سفید پوش حرامزاده است که آنجا روی سکو نشسته.خدا را شکر که پیدایش کردیم.من میدانستم که دستگیرش میکنیم.
علیرضا خان مثل کسی که خواب میبیند چشمهایش را مالید و به مردانی که در چند قدمیش بودند نگاه کرد و در دل گفت:عجیب!اینها تعقیبم کرده اند؟اگر دستگیرم کنند دیگر حیثیتی برایم باقی نمیماند و همه چیزم از بین خواهد رفت.
میخواست از سکو پایین بیاید و بگریزد که پشت سر او قراولی ناصر میرزا را دید و حقیقت تلخ را فهمید.اگر گشتی ها بودند میشد آنها را با پول از سر باز کند ولی ناصر میرزا او را میشناخت و با رشوه کم هم امورش نمیگذشت.قراولهای مسلح روبروی او ایستاده بودند و او جز یک خنجر سلاحی در دست نداشت و از آن بدتر اینکه مریض و مجروح و کوفته هم بود و نمیتوانست از چنگ آنها بگریزد با خود گفت:چه ابروریزی بزرگی فقط امیدوارم با این تغییر لباس و قیافه مرا نشناخته باشد وگرنه اینقدر تردید نمیکرد و تا بحال نیش و کنایه خود را زده بود.
کلاه سفید نمدی را جلوی چشمش پایین کشید و خنجر را از میان شال کمر بیرون اورد.صدای محکمی پرسید:کیستی؟اینجا چه میکنی؟
علیرضا خان صدای ناصر میرزا را شناخت اما حتی یک کلمه هم جواب نداد و همانطور ساکت در کنار سکو ایستاد.دوباره ناصر میرزا پرسید:کی هستی؟داخل باغ حکومتی چه میکردی؟برای دزدی رفته بودی؟لالی؟چرا جواب نمیدهی؟
یکی از قراولها در دل تاریکی پیش رفت اما علیرضا خان با یک حرکت سریع چنان مشتی به صورت او زد که دهانش پر خون شد و تلو تلو خوران بزمین افتاد.ناصر میرزا و قراول که این حرکت سریع را دیدند چند قدم عقب رفتند.علیرضاخان دیگر قصد فرار نداشت و تازه حس جنگجویی و زور و مبارزه د راو بیدار شده بود و ابدا خیال نداشت از مقابل چند قراول بی عرضه فرار کند.
ناصر میرزا که وضع را اینطور دید فریاد زد:بی عرضه ها!چرا عقب رفتید؟او را بگیرید تا سزای جسارتش را بدهم.
ناصر میرزا متوجه نبود که خودش هم چند قدمی عقب رفته است.قراولها با صدای فریاد ناصر میرزا قداره کشان بسوی او هجوم بردند ولی ورودی منزل تنگ بود و آنها نمیتوانستند با هم از پله ها بالا بروند.
ناصر میرزا فریاد زد:زنده دستگریش کنید.مبادا زخم مهلکی به او بزنید.میخواهم این خیره سر را انستنطاق کنم.
داستانهای نازخاتون, [۱۵٫۰۹٫۱۸ ۲۱:۵۶]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۱۲۳
ما قبل از اینکه دستور ناصر میرزا تمام شود قداره های قراولان روی زمین جلوی پای ناصر میرزا افتاد و صدای ناله آنها بگوش رسید.ناصر میرزا یکمرتبه بخود آمد و متوجه شد که با یک آدم معمولی طرف نیست بخود گفت:این ضرب شست و جسارتها مال اهل شیراز نیست.حتما یک آدم غریبه است و تازه به شیراز آمده.حیف که د رشان من نیست با یک غریبه در بیفتم وگرنه حالش میکردم که بیهوده به قوت بازوی خودش مینازه.
قراولها که سهم خود را از دعوا گرفته بودند عقب رفتند.ناصر میرزا در دل تاریکی قدم پیش گذاشت:من ناصر میرزا نوه خاقان هستم و بتو امر میکنم بیا جلو و خودت را معرفی کن و از این جسارتی که به اتباع حضرت والا فرمانروای فارس کرده ای عذرخواهی کن تا فقط به گوشمالی مختصری اکتفا کنم و الا هر چه دیدی از چشم خودت دیدی.
در مقابل این خطابه غرا هم صدایی از علیرضا خان در نیامد.ناصر میرزا ادامه داد:پهلوان!اینکه رسمش نیست.چرا حرف نمیزنی و جواب نمیدهی؟لال که نیستی.جواب بده بگو که هستی و مقصودت چیست؟اگر قراولها اشتباه کرده و بی جهت تعقیبت کرده اند خود را معرفی کن و به دنبال کارت برو
علیرضا خان گفت:من راهگزاری هستم که براه خود میروم ولی دوست ندارم کسی به کارم مداخله کند.شما هم هر که باشید برای من تفاوت ندارد.من اهل این شهر نیستم و آشنایی هم اینجا ندارم.اگر مقصودی ندارید پی کار خود بروید و مرا آزاد بگذارید.
ناصر میرزا از شنیدن این صدا یکه خورد و با خود گفت:عجب!او چطور به شهر آمده که من نفهمیدم؟اگر او به شهر بیاید با تشریفات زیادی وارد میشود و همه میفهمند.شاید محرمانه آمده.
از این فکر لرزشی در زانوان خود احساس کرد و یاد شکارگاه و لحظه خداحافظی با علیرضا خان افتاد و گفت:ما به شما کاری نداریم فقط بگویید که در باغ حکومتی نبوده و ازدیوار باغ پایین نیفتاده اید.
دوباره جوابی شنیده نشد.ناصر میرزا گفت:مجبوریم کار را یکسره کنیم و تو را دستگیر کنیم.
و بعد یکی از قراولها را صدا زد و به او دستور داد برود و کمک یاورد. سپس ادامه داد:
– تو که این قدر جرات داری که شبانه وارد دارالحکومه می شوی و قراول های حکومتی را مجروح می کنی، از مخفیگاهت بیا بیرون ببینم چند مرده حلّاجی ؟
علیرضاخان گفت:
– سه نفری و مسلح به جنگ یک نفر آمده ای و ادعای شجاعت هم می کنی؟
– اشتباه تو در همین است. اگر مرا می شناختی می دانستی که در عمرم از کسی نترسیده ام. تو یکمشت قراول بی عرضه را دیده ای و گمان می کنی رئیسشان هم مثل آنهاست.علیرضاخان درمانه بود که چه کند. سعی کرد با تعقیب و گریز آنها را عاجز کند. در دل تاریکی ناصر میرزا تا مدتی نفهمید موضوع چیست، ولی چون سکوت طول کشید به قراولها دستور داد به پله های سکوی خانه هجوم ببرند، اثری از آثار علیرضاخان نبود!
دستی از خانه ای بیرون آمد و درست وقتی که علیرضاخان دیگر توان انجام کاری را نداشت ، او را آرام به داخل کشید. علیرضاخان تا مدتی در حال اغما بود و نمی دانست در اطرافش چه گذشته است. وقتی که چشم گشود خود را در اتاق نیمه روشنی که فقط یک شمع در آن می سوخت ، روی بستر پاکیزه ای مشاهده کرد. مدتی گذشت تا وضع خود را به یاد آورد، اما نمی دانست و نمی توانست بفهمد آنجا کجاست و چه شده است که او را به آن اتاق آورده اند. جواب سوال او را مردی که سینی ای در دست داشت و با احتیاط جلو می آمد، داد. شخصی که وارد اتاق شده بود سینی را زمین گذاشت و نشست.
– حتماً تعجب می کنی که چطور شده اینجا آمده ای.
– همین طور است. من مشغول جدال با قراولها بودم و نزدیک بود به دست آنها دستگیر شوم که نمی دانم کدام دست غیبی مرا از آن مخمصه نجات داد.
– به شکر خدا نجات یافتید و ما بموقع رسیدیم و توانستیم شما را از شرّ این اشخاض رذل نجات بدهیم. دخترم از اتاقش که مشرف به کوچه است و پنجره کوچکی از بالای دیوار رو به کوچه دارد ، نبرد دلیرانه شما را تماشا کرده بود و به من خبر داد که جوان رشیدی در میان تعدادی قراول حکومتی گرفتار شده است و مرا مجبور کرد خود را به شما برسانم. خوشبختانه شما هم در محلی بودید که نجاتتان آسان بود و من در موقعیت مناسب در را باز کردم و شما را داخل دالان کشیدم.
– آیا فراش ها متوجه نشدند و نفهمیدند من کجا رفته ام؟
– اگر فهمیده بودند که حالا اینجا نبودید و قطعاً داخل خانه می شدند و شما را دستگیر می کردند ، ولی سوء ظن آنها جلب شده است و هنوز دو سه نفری در اطراف خانه کشیک می دهند. شاید هم هوس کنند خانه را تفتیش کنند.
– پس من خیلی باعث زحمت شما شده ام. به دختر بزرگوارتان بفرمائید نه تنها جان من که آبرویم را هم نجات داده اند.صاحبخانه با لحن محبت آمیزی گفت:
– حتماً خیلی گرسنه هستید. هیچ می دانید الان چه وقت است؟
داستانهای نازخاتون, [۱۵٫۰۹٫۱۸ ۲۱:۵۷]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۱۲۴
راستی همین را می خواستم بپرسم. چقدر به صبح ماندخ؟
صاحبخانه خندید و گفت:
– صبح؟ الان دو ساعت از ظهر می گذرد.علیرضاخان با حیرت گفت:
– معلوم می شود ساعات زیادی را در خواب بوده ام.
– خواب که چه عرض کنم. شما در واقع بیهوش بوده اید، حالا هم وقت این حرفها نیست. بگذارید کمکتان کنم که از جا بلند شوید و غذایی بخورید.آن وقت سینی غذا را مقابل او گذاشت. علیرضا که در خود اشتهای زیادی احساس می کرد بدون تعارف و با کمال میل مشغول خوردن شد و پیش خود فکر می کرد چه باید بکند و کجا باید برود. صاحبخانه که متوجه تفکر او بود گفت:
– هیچ نگران نباشید. تا وقتی که حالتان کاملاً خوب شود اینجا را منزل خودتان بدانید و همه نوع پذیرایی از شما می شود. من مخصوصاً شما را به این زیرزمین تاریک آورده ام که کسی مزاحمتان نشود.علیرضا که از این همه مهربانی شرمنده شده بود گفت:
– من قطعاً باعث زحمت شده ام و سزاوار نیست که خودم را معرفی نکنم و شما مهمان ناخوانده خود را نشناسید.آن گاه در چند جمله هویت خود را برای میزبانش بیان کرد و چون عادت به دروغگویی نداشت ، از علت آمدنش به شیراز چیزی نگفت. میزبان بدون این که اظهار تعجبی بکند ، گفت:
– من هم عبدالله و از اهالی شیراز هستم و مدتی است که مورد غضب حضرت خاقان و دستگاه حکومت قرار گرفته ام.علیرضاخان که دوست نداشت وارد جزئیات زندگی اشخاص شود، بدون کنجکاوی بیشتری گفت:
– چون همراهانم از غیبت من نگران می شوند، از شما می خواهم اجازه مرخصی بدهید. هیچ وقت لطف و محبت شما را از یاد نمی برم و فراموش نمی کنم که شما جان و آبروی من، هردو را نجات دادید.
– رفتن شما اشکالی ندارد، اما خیال نمی کنم با این وضع بتوانید حرکت کنید. خون زیادی از شما رفته است و چند زخم بزرگ هم برداشته اید.
– با وجود این ناچارم هرچه زودتر حرکت کنم.نزدیک غروب بار دیگر عبدالله خان بر زخمهای علیرضاخان مرهم گذاشت. کم شدن سوزش و درد زخمها موجب شد که علیرضا خان به خواب عمیقی فرو برود. در این هنگام پرده گوشی زیرزمین به یکسو رفت و دختری که خود را در چادر نماز سفید رنگی مخفی کرده بود، با احتیاط به بستر بیمار نزدیک شد. نور شمعی که بالای سر علیرضاخان می سوخت، به صورت مردانه او پرتو می افکند. دختر با دقت به او خیره شد و از این که توانسته بود نجاتش بدهد، لبخندی بر لبانش نقش بست و حس کرد غوغای عجیبی در دلش به وجود آمده است.
صبح آن روز علیرضا خان حس کرد حالش بهتر شده است و از جا بلند شد و در رختخواب نشست.چند لحظه بعد خدمتکاری داخل شد و برای شستن سر و صورت او آب آورد. ساعتی بعد عبدالله خان وارد شد و پس از احوالپرسی سوال کرد:
– آیا هنوز بر تصمیم دیروز خود باقی هستید؟
– اگر کار واجبی نداشتم ، هیچ وقت این خانه امن و راحت و پرمحبّت را نمی گذاشتم و نمی رفتم.
– حال که این طور است مجبورم حقیقتی را به شما بگویم. از پریشب تا به حال فراشها در خانه ما را ترک نکرده اند و مرتباً کشیک می کشند. هرچند ساعت یک مرتبه عوض می شوند. تا به حال هم دوبار در زده و از دربان سوالاتی کرده اند. به این ترتیب گمان نمی کنم شما بتوانید از در بیرون بروید.
علیرضاخان نگاهی حاکی از تعجب به میزبانش افکند و پرسید:
– آیا آنها مطمئن هستند که من اینجا هستم؟
– اگر اطمینان قطعی هم نداشته باشند ظن قوی پیدا کرده اند، ولی شما برای رفتن نگرن نباشد. حالا یقین دارید که می توانید راه بروید؟ قدرت بیرون رفتن دارید؟
– بله، می توانم.
– بسیار خوب. من شما را قبل از غروب آفتاب از خانه بیرون می فرستم. اما باید قول بدهید که محل استراحت خود را تا موقعی که در شیراز هستید اینجا قرار بدهید.
– با کمال میل قبول می کنم، چون جای دیگری را هم ندارم و مخفیانه به شیراز آمده ام و نمی خواهم به منزل آشنایانم که از قدیم با هم رابطه داریم بروم.
آن روز ناهای را علیرضاخان و میزبانش در یکی از اتاقهای اندرونی صرف کردند. هنوز دست از غذا نکشیده بودند که یکی از نوکرها سراسیمه وارد شد و گفت:
-قربان فراشی باشی حکومتی با چند فراش پشت در آمده اند و می خواهند وارد عمارت شوند. می گویند از طرف حاکم دستور دارند که همه جا را تفتیش کنند.
رنگ از روی عبدالله خان پرید. نگاهی به مهمانش افکند و با اضطراب زیادی به طرف در عمارت روانه شد و موقعی که می خواست از اتاق خارج شود به علیرضاخان گفت:
– هیچ نگران نباشد. اینجا اندرونی منزل من است و خیال نمی کنم این بی شرم ها وارد اندرونی شوند. شما همین جا توقف کنید و اگر خدای نکرده آنها خواستند وارد اندرون شوند فکر دیگر می کنم. فعلاً از اینجا تکان نخورید.علیرضاخان که می دید با آمدن خود موجب زحمت این خانواده شده و حیثیت آنها را به خطر انداخته است، بلاتکلیف و شرمنده وسط اتاق ایستاده بود و نمی دانست چه کند.عبدالله خان وقتی جلوی عمارت رسید
داستانهای نازخاتون, [۱۵٫۰۹٫۱۸ ۲۱:۵۸]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۱۲۵
، دید که فراش باشی حکومتی با لباس قرمز و چراغ نقره مخصوص دم در ایستاده و متجاوز از بیست نفر فراش و قراول پشت سر او ایستاده اند. بلافاصله برخلاف عادت همیشگی با فراش باشی سلام و احوالپرسی کرد و گفت:
– چطور شده که جناب فراش باشی یاد ما افتاده اند؟ انشاءالله که خیر است.
– من مأموریت دارم یک دزد فراری را که به خانه شما پناهنده شده است دستگیر کنم. حضرت والا مرا مأمور کرده اند که هر طور هست او را دستگیر کنم و به حضورشان ببرم. خیال می کنم اگر خودتان او را تسلیم کنید، بهتر باشد و رضایت حضرت والا هم فراهم شود.عبدالله خان با تعجب گفت:
– دزد فراری؟ دزد در خانه من چه می کند؟
– این دزد فراری پریشب در مقابل منزل شما با قراولها جنگیده و چند نفر را مجروح کرده. او را در خانه شما دیده اند و الان هم در زیرزمین آخری حیاط دوم خوابیده است.عبدالله خان هر چه به ذهنش فشار آورد نتوانست بفهمد چه کسی جاسوسی او را کرده و نشانی ها را به فراش باشی داده است. با لحن ملایمتری گفت:
– حتماً اشتباه کرده اند. من به شما می گویم که دزد فراری در خانه من نیست. اگر میل دارید می توانید داخل منزل شوید و همه جا را بگردید.فراش باشی معطل نشد و به همراه دو سه فراش وارد منزل شد و به آنها گفت:
– شما همین جا مراقب باشید تا من دوری در خانه بزنم و برگردم.با ورود فراش باشی دل عبدالله خان ریخت و چنان مضطرب شد که تعارف و حرف زدن یادش رفت. فراش باشی که حسابی مشکوک شده بود گفت:
– بفرمائید جلو تا داخل حیاط را ببینیم.عبدالله خان با لکنت گفت:
– پس لحظه ای تأمل بفرمایید تا به اندرونی خبر بدهم.و از فرصت استفاده کرد و خودش را به علیرضاخان رساند و به او موضوع را خبر داد و با عجله برگشت.علیرضاخان متحیر و مات وسط اتاق مانده بود و نمی دانست تکلیفش چیست. او از فراش باشی و مأمورین نمی ترسید، ولی ملاحظه حیثیت و آبروی عبدالله خان را می کرد. تصمیم گرفت از اتاق خارج شود. بمحض این که وارد کفشکن شد، دختری را دید که خود را داخل چادر پیچیده بود و با اشاره به او فهماند که دنبالش برود. علیرضاخان چاره ای جز اطاعت نداشت و بی آن که آن زن را بشناسد دنبالش راه افتاد. از دو سه اتاق تو در تو گذشتند و وارد دالانی شدند. در انتهای دالان مقداری علف خشک روی زمین ریخته بود. وقتی رسیدند دختر با آهنگ دلنشینی گفت:
– بیائید کمک کنید علف ها را پس بزنیم و دریچه زیر آن را باز کنیم.علیرضاخان با حیرت علفها را پس زد و زیر آن دریچه کهنه ای آشکار شد که معلوم بود خیلی وقت است به همان حال باقی مانده است. دختر گفت:
– گمان نمی کنم زور من برسد. خودتان دریچه را باز کنید. من دو سه مرتبه از این راه رفته ام. راهروی خوبی است. سالها پیش این نقب را زده اند. وسط نقب سه راه دارد. راه مقابل به رودخانه بیرون شهر می رسد. راه دست راست و راه دست چپ هر کدام به خانه ای منتهی می شوند. شما از همان وسط بروید.علیرضاخان حلقه را گرفت و دریچه را بزور باز کرد. بوی هوای مانده شامه اش را متأثر کرد. با تردید سرش را داخل نقب کرد و گفت:
– اینجا خیلی تاریک است.
– اشکال ندارد. وسط راه نقب همه جا هواکش دارد و بعضی جاها روشن است. مخصوصاً سر سه راهی خوب روشن است. دفعه آخر یک سال قبل بود که من از نقب عبور کردم. آن موقع مأمورین حکومتی داخل خانه مان ریختند و مردان را دستگیر و اثاثیه مان را غارت کردن. من و مادرم با چند زن دیگر از این نقب فرار کردیم و بدون هیچ زحمتی پس از نیم ساعت بیرون رفتیم. نترسید هر چه باشد بهتر از گرفتار شدن به دست این اراذل و اوباش است.
کلمه ترس، خون علیرضاخان را به جوش آورد و بلافاصله از پله ها سرازیر شد و روی پله سوم توقف کرد و سرش را بالا آورد و گفت:
– بی بی. من هیچ وقت از چیزی نترسیده ام. ترس من به خاطر شما و عبدالله خان است. راستی آیا شما دختر عبدالله خان هستید؟
– بله، شما لابد بعداً برای ملاقات پدرم خواهید آمد؟
– البته، من مرهون محبت های ایشان و اهالی خانه او هستم. فعلاً خداحافظ.علیرضاخان با سرعت پله ها را طی کرد. ماهرخ دریچه را سرجایش گذاشت و با سرعت عجیبی علفها را سر جای خود ریخت و با عجله برگشت. علیرضاخان تا جایی که چشم کار می کرد سریع جلو رفت. هوای نقب کاملاً قابل تنفس بود. با خود گفت:
« عبدالله خان برادرزاده اعتمادالدوله کلانتر است. خانواده اینها هنوز هم مورد غضب خاقان هستند. دخترک می گفت که نیم ساعت بیشتر راه نیست. اگر چند زن این راه را رفته اند، حتماً من هم راه را پیدا می کنم.»ناگهان متوجه شد که مدتهاست دارد راه می رود، ولی هنوز به سه راهی ای که دختر می گفت نرسیده است. بیش از نیم ساعت دیگر هم راه رفت و باز نقب تمام نشد. کم کم حس کرد راه سر بالایی و فاصله بین سقف و زمین کم می شود، طوری که سرانجام ناچار شد پشتش را خم کند و بعد هم روی زمین دراز بکشد و سینه خیز جلو برود. عرق از سر و صورتش می ریخت.
داستانهای نازخاتون, [۱۵٫۰۹٫۱۸ ۲۱:۵۸]
. چند بار تصمیم گرفت برگردد، ولی خانه عبدالله خان امن نبود و از آن مهمتر این که آن شب با نگین قرار ملاقات داشت. با خود گفت:
«بالاخره این راه باید به جایی منتهی شود.»ولی برخلاف تصورتش، ناگهان سرش به دیوار خورد و هر چه با دست محیط اطراف را لمس کرد جزدیوار چیزی احساس نکرد و خسته و کوفته روی زمین دراز کشید و بر بخت بد خود لعنت فرستاد.
سرور از ملیحه و جلال که دور شد به فکر افتاد که کجا برود. حیوان نجیب زیر فشار او با سرعتی عجیب پیش می رفت. سرور از روی ستاره ها که خوب به وضع آنها آشنا بود در میان جلگه بی آب و علف می تاخت. سعی کرد موهایش را زیر یک روسری جمع کند و هر چه زینت داشت از دست و گردنش بیرون آورد و لباس مردانه ای را که محض احتیاط همراه آورده بود به تن کرد. نمی خواست کسی متوجه شود که او زن است و اسباب آزار و اذیتش را فراهم آورد.
نزدیک طلوع آفتاب بود که درختهای یک آبادی را دید و به آن سو شتافت، آفتاب کاملاً بالا آمده بود که به آنجا رسید. بچه های ده در کوچه مشغول بازی بودند و با دیدن او دورش را گرفتند. معمولاً در این موقع روز مردها از آبادی بیرون می رفتند و فقط زنها در خانه می ماندند. آنها هم از مواجهه با مرد غریبی که از اعیان به نظر می آمد بیم داشتند.سرور با زحمت زیاد مردی را پیدا کرد و از او جویای محل مناسبی برای استراحت شد. مرد دهاتی هم به انگیزه مهمان نوازی او را به خانه دعوت کرد. چند ساعت خواب و خوردن یک غذای مطبوع که ظهر میزبان جلوی او گذاشت تا حدّی خستگی را از تن او دور کرد. آن وقت پرسید:
– از اینجا تا شهر چند فرسخ راه است.
– هفت هشت فرسخی می شود.
داستانهای نازخاتون, [۱۵٫۰۹٫۱۸ ۲۱:۵۹]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۱۲۶
سرور فهمید که با همه هوشیاری راه را عوضی آمده و به جای این که به شهر نزدیک شود، از راه دور افتاده است، چه آنجایی که شب گذشته توقف کرده بودند بیش از سه چهار فرسخ با شهر فاصله نداشت. سرور از میزبان خواهش کرد که اسبش را حاضر کند تا به حرکت ادامه دهد. میزبان گفت:
– در این حوالی آبادی ای نیست که شما بتوانید شب خود را به آنجا برسانید. بهتر است امشب همین جا توقف کنید و فردا صبح قبل از طلوع آفتاب راه بیفتید.
سرور با خود فکر کرد :
اگر آن زن و مرد خبیث بخواهند مرا تعقیب کنند ، حتما” به اینجا نمی رسند ، چون گمان می کنند من از راه مستقیم به شهر رفته ام . بهتر است امشب همین جا بمان و فردا حرکت کنم .
میزبان مهمان نواز از این که سرور دعوتش را پذیرفته بود بی نهایت خوشحال شد و فورا” خود را به خانه دوستان و آشنایانش رساند و عده ای از آنها را برای شام دعوت کرد . او می خواست به این وسیله اهمیت خود را به رخ اهل ده بکشاند . ورود یک جوان زیبای اعیان برای او افتخار بزرگی محسوب می شد .
از غروب آفتاب کم کم مهمانها جمع شدند و هر یک با تعجب زیاد به زیبایی فوق العاده جوان تازه وارد خیره شده بودند . جوان ها با حسرت و غبطه به او نگاه می کردند . پیرمردها هر کدام سعی داشتند که طرف صحبت او قرار گیرند . سرور خوب با اخلاق دهاتی ها آشنا بود و می دانست چه صحبت هایی به مذاقشان خوش می آید و باب طبعشان است ، این بود که همه را مجذوب حرفهای خود کرده بود .
همه مهمانها یکی پس از دیگری از او خواهش می کردند که چند شب دیگر آنجا بماند و مهمان آنها باشد . سرور که از این همه محبت متاثر شده بود با خود گفت :
من چرا باید از محیطی به این باصفایی بروم ؟ در شهر امثال آن پیرزن مکار و آن مرد رذل و کثیف فراوان هستند . پسرعموی بیچاره مرا هم یک دختر شهری از راه به در کرد و آرزوهای مرا به باد داد . این پیرزن دمامه هم که خود مرا آواره بیابان ها کرد .
در جواب یکی از ریش سفیدها که از اوضاع شهر از او سوال کرد گفت :
من اهل شهر نیستم و از هر چه شهری و شهرنشین است بیزارم . راستش من پسرعموی علیرضا خان هستم .
بسیاری از اهالی ده نام علیرضا خان را شنیده بودند و برایش احترام خاصی قائل بودند . کدخدا آنچه که در توان داشت برای پذیرایی از سرور فراهم کرده بود تا فردای آن شب ضیافت مخصوصی به افتخار پسرعموی علیرضا خان بدهد . چندین گوسفند کشته بودند و دود آشپزخانه به آسمان می رفت و همه اهالی ده دلشان برای خوردن شام و ناهار مفصلی صابون زده بودند .
در خانه کدخدا صحبت گل انداخته بود و همه شاد و خوشحال بودند که ناگهان یکی از جوانان با اضطراب خاصی وارد اتاق شد و یکسر به طرف کدخدا رفت . سرور زودتر از همه متوجه ورود او شد و دلش فرو ریخت ، از خود پرسید :
یعنی چی شده ؟
جوانک جلوی کدخدا رسید و دو زانو نشست و آرام موضوعی را به او گفت . در تمام مدتی که حرف می زد لحظه ای چشم از سرور بر نمی داشت . کدخدا هم آب دهانش را پشت سر هم فرو می داد استغفار می فرستاد . بعد هم سر در گوش پیرمرد بغل دست خود گذاشت و ظرف یک دقیقه همه حضار با حیرت به سرور خیره شده بودند .
دختر بیچاره زیر فشار این نگاه ها دچار حال عجیبی شده بود و مرتبا” از خود می پرسید : چه اتفاقی افتاده ؟ بالاخره کدخدا از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت و با اشاره دست چند نفر از پیرمردها و ریش سفیدها را احضار کرد .
پائین عمارت یک زن و یک مرد در حالی که هنوز دهانه اسبهایشان را در دست داشتند ، ایستاده بودند و جمعیت زیادی دور آنها جمع شده و سوال پیچشان کرده بودند . مرد با شور و حرارت جواب سوالات آنها را می داد و زن یکریز اشک می ریخت و می گفت :
چه رسوایی بزرگی . دختر من میان مردها نشسته . چه خاکی بر سرم بریزم و سرزنش دوست و دشمن را چگونه تحمل کنم ؟
ملیحه و جلال نمی دانستند سرور از کدام طرف رفته است . مدتی راه رفتند تا سرانجام به دو راهی ای رسیدند که یک راهش به شهر و راه دیگر به دهات می رفت . جلال هر دو راه را می شناخت ، ولی نمی دانست کدام یک را انتخاب کند . ملیحه گفت :
حتما” به طرف شهر رفته .
جلال هم همین اعتقاد را داشت و پس از مدتی مشورت وارد جاده شهر شدند ، اما جلال با کمال تعجب حس کرد اسبش با آن روشی که تا به حال راه می رفت جلو نمی رود . اسب ملیحه هم همین طور بود . این حیوانات راهوار که تا به حال با سرعت پیش می رفتند ، حالا به شلاق احتیاج داشتند . ناگهان جلال عنان اسب را کشید و سر آن را برگرداند و اسب را آزاد گذاشت . اسب با سرعت به راه افتاد . ملیحه از جایی که ایستاده بود فریاد زد :
مگر دیوانه شده ای ؟ کجا می روی ؟
صدای قهقهه جلال بلند شد . اسب را نگه داشت و فریاد زد :
برگرد . ما راه را عوضی می رویم .
ملیحه چون دید که جلال ، سر اسبش را برگرداند ، نزدیک او رفت و پرسید :
از کجا فهمیدی که ما راه را عوضی می رویم ؟
داستانهای نازخاتون, [۱۵٫۰۹٫۱۸ ۲۱:۵۹]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۱۲۷
ملیحه چون دید که جلال ، سر اسبش را برگرداند ، نزدیک او رفت و پرسید :
از کجا فهمیدی که ما راه را عوضی می رویم ؟
این اسبها از بهترین اسبهای عربی هستند . مادیانی که سرور سوار آن بود مادر این دو اسب است و این سه اسب با هم انس دارند . این حیوانها بوی مادرشان را می شناسند . ما هم اختیار را به دست آنها می دهیم تا زودتر ما را به سرور برسانند .
ملیحه در مقابل منطق جلال تسلیم شد و او هم اسب را آزاد گذاشت . اسبها با قدم های تند و مرتب در کنار هم پیش می رفتند . آفتاب تازه غروب کرده بود که خود را نزدیک آبادی بزرگی که دیوارهای آن از دور معلوم بود دیدند . ناگهان اسب جلال بر سرعت خود افزود و شیهه بلندی کشید . جلال به ملیحه گفت :
اگر اشتباه نکرده باشم سرور در این آبادی است . خودت را حاضر کن که نقشت را درست بازی کنی.
بمحض ورود به آبادی ، ملیحه به اولین شخصی که سر راهش قرار گرفت ، نشانی های سرور را داد و پرسید آیا چنین مسافری به ده نیامده است ؟
مرد که در مهمانی شب قبل حضور داشت پس از اندکی تامل گفت :
دیروز جوانی که پسرعموی علیرضاخان است وارد ده شده . اتفاقا” مادیان او خیلی شبیه این کره مادیان ها است . الحق که چه جوان خوبی است . امروز همه ده برای ورودش جشن گرفته اند .
ملیحه در حالی که اشک می ریخت گفت :
حدس شما درست است . مادیان او مادر همین اسبهاست ، ولی بدبختی ما این است که دخترمان دیوانه است . مهمان شما مرد نیست . او دختر ما بدبخت هاست . این مرد بیچاره ای را که می بینی پدر اوست . واقعا” نزدیک است از دوری دخترش دیوانه شود . این دختر آبروی ما را پیش همه برد . تو را بخدا زودتر ما را به او برسان .
جوان دهاتی که از شنیدن این حرفها نزدیک بود عقل از سرش بپرد با چشمهای از حدقه در آمده جلال و ملیحه را نگاه می کرد و همان طور بر جای خود ایستاده بود . باز ملیحه گفت :
چرا معطلی ؟ زود باش ما را هدایت کن . مگر نمی بینی چه حالی داریم ؟
زن مکار بقدری گریه و زاری کرد و آن قدر حرفهای خود را با قسم و نفرین و دعا آمیخت که جوان دهاتی یقین کرد راست می گوید و آنها را جلوی منزل کدخدا برد و خودش سراسیمه برای رساندن این خبر بزرگ و عجیب به کدخدا رساند .
کدخدای ساده دل که در عمرش با چنین مسائلی روبرو نشده بود با اضطراب خود را به پائین پله ها رساند و با ملیحه و جلال سلام و احوالپرسی کرد . ملیحه با گریه گفت :
کدخدا . دستم به دامنت . دختر ما دیوانه شده و سر به بیابان گذاشته است . در شب عروسیش فرار کرده و ما بیچاره ها را سرگردان ساخته است . چطور نفهمیدید او دختر است ؟ مگر شکل او نشان نمی دهد ؟
کدخدا پشت سر هم استغفار می فرستاد و وقتی حرف ملیحه تمام شد گفت :
ما که در این دو روز علامتی از جنون در او ندیده ایم . بعلاوه اهل ده هم ایل و تبار او را می شناسند . او پسرعموی علیرضا خان است .
ملیحه از وسط جمعیت خود را بیرون کشید و فریاد زد :
پسر عمو کیست ؟ من می گویم این دختر من است . این که اشکال ندارد . اتاق را خلوت کنید ، دو نفر زن را بفرستید او را ببینند ، اگر حرف من دروغ بود ، خونم به شما حلال است . چرا رحم نمی کنید . مگر پدر بدبختش را نمی بینید که از این بی آبرویی چه حالی پیدا کرده است و نزدیک است سکته کند ؟
مردم از مشاهده اشکهای ملیحه تحریک شده و بینشان اختلاف افتاده بود.یکی از ریش سفیدها که همراه کدخدا بود گفت:
این که کار مشکلی نیست.دو نفر پیرزن را می فرستیم او را ببینند.اگر دختر بود معلوم است که حرف این زن بیچاره درست است.اگر هم دروغ گفته باشند حق هر دوشان را کف دستشان می گذاریم.
ملیحه گفت:
خدا عمرا بدهد.همین کار را بکنید و ما را از بدبختی نجات دهید.ما چندین فرسخ راه آمده ایم و نزدیک به مردن هستیم.فرسنگها راه را زیر آفتاب سوزان در بیابانهای بی آب و علف طی کرده ایم.خدا می داند این چند روز که این دختر گم شده است،ما چه حالی داریم.باز خدا را شکر که راه را پیدا کردیم و آمدیم.اگر خدای نخواسته او را نمی یافتیم…؟حتما یا جانورهای بیابان او را پاره می کردند یا دزدان به هوای جواهراتش که برداشته و فرار کرده،نابودش می کردند.
برای کدخدای ساده دل هیچ تردیدی باقی نمانده بود که جوان میهمان،دختر این زن و مرد است،اما برای اطمینان بیشتر گفت:
خیلی خب خواهر.این قدر داد و بیداد نکن.فقط بگو اسم دختر شما چیست و الان ما باید به چه اسمی او را صدا کنیم؟
جلال در مقابل این سوال دستپاچه شد،ولی ملیحه بدون معطلی گفت:
اسم دخترم سرور است!سرور!خدا مادرش را بکشد.چه زحمتها کشیدم و چقدر بیخوابی احمل کردم و یک دختر مثل دسته گل بزرگ کردم که آفتاب و مهتاب هم رویش را ندیده.حالا با لباس مردانه میان صد نفر مرد اجنبی نشسته.آبرویمان رفت.دیگر نمی توانیم سرمان را بلند کنیم.شما را به خدا این پدر بیچاره اش را تماشا کنید و به حال ما رحم بیاورید.خداوند هیچ یک از شما را به این درد دچار نکند.
داستانهای نازخاتون, [۱۵٫۰۹٫۱۸ ۲۲:۰۰]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۱۲۸
کدخدا به اتاقی که سرور نشسته بود رفت و گفت:
بلند شو دختر جان.پدرو مادرت دنبالت امده اند.
سرور فریاد زد:
پدرو مادر من؟انها از هر جا که امده باشند فعلا پایین عمارت و جلوی در خانه ایستاده اند.
سرور از شنیدن اسم خودش یکه خورد و احساس کرد دنیا دور سرش می چرخد.در یک ان به نقشه ملیحه و جلال پی برد.فریا دزد:
کدخدا بیا جلوتر تا بگویم که این زن و مرد بدجنس بدترین ادمهای روی زمین هستند.بله من دخترم و اسمم هم سرور است،ولی دختر این خیانتکاران نیستم.من دختر عموی علیرضا خان هستم و اینها به طمع پول و جواهراتم دو شب پیش در بیابان قصد جان مرا کردند و من از دستشان فرار کردم.حالا این نقشه را کشیده و خودشان را به اینجا رسانده اند و مرا دختر خود معرفی می کنند که جواهراتم را بربایند.
هر قدر سرور بیشتر حرف می زد کدخدا به صحت گفته های زن و مرد بیشتر یقین می کرد و جنون سرور برایش مسلم تر می شد.بالاخره پیش خود گفت:صحبت یا یک دیوانه نامحرم بیشتر از این صلاح نیست.باید او را به دست پدرو مادرش بسپارم.
ضمن اینکه می خواست از در خارج شود گفت:
بخدا من دلم خیلی برای شما می سوزد و دعا می کنم که خداوند شما را معالجه کند.خوب نیست دختر پدرو مادرش را اذیت و آواره کوه و بیابان کند.هیچ وقت والدین دشمن دخترشان نمی شوند.شما این فکر را که انها می خواهند شما را بکشند از سر دور کنید،الان می گویم پیشتان بیایند تا خیالتان راحت شود.
و اعتنایی به داد و فریا د واعتراض سرور نکرد و رفت.سرور از شنیدن حرفهای کدخدا چنان دچار حیرت و ترس وو حشت شد که برای یک لحظه،پاک خودش را باخت و پشت سر کدخدا،آرام از پله ها پایین امد و مقابل جمعیت ایستاد و در دل گفت:
خدایا به تو پناه می برم.
ملیحه و جلال در کناری ایستاده بودندو هنوز دهنه های اسبهایشان را در دست داشتند.دهاتی ها هم با اضطراب منتظر شنیدن نتیجه از زبان کدخدا بودند.کدخدا مثل یک قاضی سینه اش را صاف کرد و آرام و شمرده گفت:
رفقا!متاسفانه این زن و مرد راست می گویند.جوانی که از دیروز مهمان ماست و خود را پسر عموی علیرضا خان معرفی کرد،دختر این زن و مرد است.گرچه ما حرکتی حاکی از دیوانگی از او ندیده ایم،ولی همین که دختر است و خودش را مرد معرفی کرده،دلیل دیوانگی اوست.
همه اهل ده از این که دختری به این جوانی و قشنگی دیوانه شده است،افسوس می خوردند.برای همه یقین حاصل شده بود که سرور دختر دیوانه آن زن و مرد است،فقط حبیب که از ساعت اول میزبان سرور بود و او را به خانه خود برده و نسبت به سایر اهالی ده فهمیده تر بود،ابدا نمی توانست قبول کند که مهمان او دیوانه باشد،بخصوص انکه بین جوانی به آنخ وبی و زیبایی و جلال و ملیحه هیچ شباهتی نمی دید.
کدخدا حرفهایش را تمام کرد و گفت:
ما مجبوریم این دختر را به دست پدر و مادرش بسپاریم.
حبیب جمعیت را شکافت و جلو امد و گفت:
کدخدا ما کار نداریم که این جوان دختر است یا پسر،ولی هیچ نمی توانیم قبول کنیم که او دیوانه باشد.همه شماها از دیروز تا به حال حرفهای او را شنیده اید.کدام حرفش به ادم دیوانه شبیه بود؟تا چند دقیقه پیش همه شماها به حرف های او احسنت و افرین می گفتید چطور شد که به این زودی رای به دیوانگی او می دهید؟من کاری ندارم که این زن و مرد،پدر یا مادر او هستند یا نه،اما نمی توانم قبول کنم مهمان ما دیوانه است.به نظر من بهتر است انها را رو به رو کنیم ببینیم چه می گویند.نمی شود که ندیده و نشناخته مهمانمان را به دست انها بسپاریم.
جلال و ملیحه که تا به حال خود را پیروز می دانستند با اضطراب به هم اشاره کردند که اگر اوضاع خیلی وخیم شد فورا روی اسبها بپرند و فرار کنند.کدخدا ابدا خوش نداشت کسی روی حرفش حرف بزند و با لحن امرانه ای گفت:
حبیب!تو همیشه عادت داری بین مردم تفرقه بیندازی.اگر این دختر دیوانه نبود لباس مردانه نمی پوشید و خودش را مرد معرفی نمی کرد.نمی بینی پدرو مادرش چه خون دلی می خورند؟چرا حرف بی ربط می زنی؟
ملیحه که از حرفهای کدخدا جرات پیدا کرده بود خطاب به حبیب گفت:
خیر ببینی ای جوان.تو که از حال و روز یک پدرو مادر خبر نداری و نمی دانی ما بیچاره ها چطور می سوزیم.ما بچه خود را خوب می شناسیم و دلمان بیشتر از همه برایش می سوزد.چه کنیم که عقلش کم شده و تا به حال بیشتر از ده دفعه ما را گذاشته و فرار کرده و اینجا و انجا رفته و ما را سرگردان کرده است.از اینجا تا شهر که راهی نیست بفرستید تحقیق کنید.همه ما را می شناسند.ما مردم با ابرویی هستیم.
ملیحه ضمن گفتن این حرفها چنان اشکی می ریخت که تمام جمعیت متاثر شده بود و دیگر کوچکترین تردیدی در صحت گفته های او نداشتند.کدخدا وقتی اشک ریختن ملیحه را دید،با حالتی تاثر آمیز گفت:
بی بی گریه نکن.من دخترت را صحیح و سالم دستت می سپارم،اما سفارش می کنم که همین فردا یک دعای بیوقتی برایش بگیرید.حتما دست از ما بهتران در کار است.
داستانهای نازخاتون, [۱۵٫۰۹٫۱۸ ۲۲:۰۰]
.
ملیحه با قیافه محزونی گفت:
خدا عمرتان بدهد.چشم همین فردا این کار را می کنیم.
کدخدا رو به جمعیت کرد و گفت:
شما هم امروز بی جهت از کارتان افتادید.بروید خانه هایتان استراحت کنید.من هم این زن و مرد بدبخت را می برم تا کمی استراحت کنند.
جمعیت که دلشان را برای شام صابون زده بودند با بی میلی متفرق شدند،ولی عده ای هم دنبال کدخدا و ملیحه و جلال وارد حیاط شدند.
حبیب بیچاره که ابدا حاضر به قبول دیوانگی مهمانش نبود با عصبانیت زیاد دنبال کدخدا می رفت و چند نفر هم که کنجکاوتر از بقیه بودند عقب سر آنها حرکت می کردند.
هنگامی که کدخدا با ملیحه و جلال وارد اتاق شدند،چشم سرور که به انها افتاد،گفت:
ای خیانتکاران بی شرم.اینجا هم امدید؟از جان من چه می خواهید؟دست از سرم بردارید.
ملیحه اشک ریزان گفت:
می بینید چطور از ما بیزار است؟آدم این درد را به که بگوید که دختری که با هزار زحمت بزرگش کرده ایم از ما بدش می آید؟
آن وقت به طرف سرور رفت و آغوشش را باز کرد و مزورانه گفت :
– بیا دختر جان. کجا فرار می کنی؟ به خدا قسم اگر ماهی شوی و به دریا بروی از تو صرف نظر نمی کنم. تو همه هستی و زندگی من هستی. از جانم می گذرم و از تو نمی گذرم. تو یگانه دختر من و تنها آرزوی من هستی.
چرا این طور…؟
داستانهای نازخاتون, [۱۵٫۰۹٫۱۸ ۲۲:۰۲]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۱۲۹
هنوز ملیحه حرفش تمام نشده بود که حضار صدای کشیده محکمی را شنیدند. سرور که همه زورش را در دستش جمع کرده و سیلی محکمی به گوش ملیحه زده بود ، بانگ زد :
– خفه شو سلیطه بی حیا! حالا دیگر مادر من شده ای و یا این دزد جانی این نقشه را کشیده اید. افسوس می خورم که چرا پریشب هر دوی شما را مثل سگ نکشتم. از حالا به بعد خون هر دوتان حلال است. این توهینی که به من کرده و خود را پدر و مادر من معرفی کرده اید جز با خون نجس شما با چیزی پاک نمی شود. زود از مقابل چشمم دور شوید والا…
صدای ضجه و گریه و زاری ملیحه نگذاشت بقیه حرفهای او به گوش کدخدا و سایرین برسد. او دیگر جرأت نداشت جلو برود و از همان جا که ایستاده بود ناله می کرد :
– دیدید راست می گفتم ؟ معلوم می شود آفتاب و سواری جنونش را بدتر کرده که این طور بی رحمانه مادر پیر خود را می زند. شما را به مقدسات قسم به دخترم کمک کنید. ممکن است راستی راستی من و پدرش و حتی خودش را بکشد.
کدخدا با اندوه گفت :
– از ما چه کاری بر می آید؟این دختر شماست و شما با اخلاق او آشناتر هستید.
در اینجا جلال قدمی جلو گذاشت و گفت :
– باید دستهایش را ببندیم تا دیگر با مادر پیر خود این طور رفتار نکند
سپس رو به سرور کرد و گفت :
– سرور جان ، جانم به قربانت چرا این طور می کنی؟ آرام باش بگذار دست های نازنین ات را ببندیم
سرور که مقصود جلال را خوب می فهمید فریاد زد :
– برو گمشو دزد آدمکش . به نظرت از جانت سیر شده ای که این مزخرفات را می گویی. زود ار مقابل چشمم دور شو
حبیب با هوش سرشار خود تشخیص داده بود که حرفهای سرور همه راست و درست است و این دو نفر می خواهند با حقه بازی دخترک بی پناه را تصاحب کنند. اگر چه از حقیقت قضایا مطلع نبود ولی یقین داشت که دخترک دیوانه نیست و اسراری در این کار نهفته است.
او با خود فکر می کرد که جلال به زحمت سی و چهار سال دارد. چطور می شود آدمی به این سن دختری بیست ساله و از آن مهم تر زنی به این پیری داشته باشد برای همین فریاد زد :
– مگر خدا به شما عقل نداده ؟ چطور یک جوان سی ساله می تواند دختری به این سن داشته باشد به علاوه نگاه کنید. آیا شباهتی بین این دختر و این مرد و این پیرزن دمامه هست؟
کدخدا احساس کرد که حبیب با این حرفها مقام و منزلت او را کم و خودش را در انظار بزرگ می کند و ممکن است در آینده مقام او را منزل سازد و با این که خودش هم داشت کم کم به جلال و ملیحه شک می کرد ، در دل گفت :
باید کار را یکسره کرد و این دختر شرور را به دست آنها سپرد. خودشان می دانند. من چه کار دارم که پدر و مادرش هستند یا نه. این دیگر چه بلایی بود که بر سر این ده نازل شد ؟ اگر کمی دیگر صبر کنم همه اهالی به سر من می ریزند و از حبیب پشتیبانی می کنند. اول باید این کار را تمام کنم و بعد هم حق حبیب را کف دستش بگذار.
کدخدا جلو رفت و خود را بین جلال و سرور قرار داد و گفت :
– این کارها خوب نیست . پدر که با دخترش نمی جنگد. دختر! اگر دست از خودسری و دیوانگیت برنداری دستور می دهم چند نفر بیایند و زنجیری به دست و پایت ببندند. بیا آرام باش و با پدر و مادرت آشتی کن.
فردا صبح هم حرکت کنید و از این ده بروید.
سرور مثل مار زخم خورده فریاد زد :
– عجب آدم ابلهی هستی . دو ساعت است دارم به تو می گویم اینها مردمان حقه باز و دروغگویی هستند که برای پول و جواهرات من این نقشه را کشیده اند و این مرد پست فطرت هم به ناموس من چشم دوخته است. آیا این طور از دختر بی پناهی که مهمان شماست پذیرایی می کنید؟
فریاد حبیب به گوش رسید که گفت :
– راست می گوید این دختر مهمان ماست مخصوصا مهمان من است و من نمی گذارم او را دست بسته تسلیم این مرد که شرارت و هرزگی از سر و رویش می بارد بنمائید
صدای غرض جمعیت به طرفداری از حبیب بلند شد . نور امیدی در قلب سرور جرقه زد ولی کدخدا از جسارت دختر و اعتراض حبیب به حد جنون خشمناک شده بود نگاهی از روی غضب به جمعیت افکند و گفت :
– من بهتر می فهمم یا شماها؟ زود گورتان را گم کنید و بروید.
عده ای که حقیقتا از کدخدا می ترسیدند با همین نهیب پا به فرار گذاشتند و از پله ها سرازیر شدند و چون چند نفر دیگر از جمله حبیب همان طور سر جای خود ایستاده بودند ، کدخدا به برادر و پسرهایش فرمان داد :
– اینها را بزنید و از خانه بیرون کنید تا صبح به حسابشان برسم. دو نفرتان هم اینجا باشید. کار دارم.
داستانهای نازخاتون, [۱۵٫۰۹٫۱۸ ۲۲:۰۲]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۱۳۰
قوام کدخدا که همواره برای حفظ موقعیت خود فرمان او را اطاعت می کردند به جان آن چند نفر افتادند و همه را با زور از خانه بیرون کردند. حبیب که به تنهایی قدرت مقابله نداشت اجبارا بیرون رفت ولی تصمیم گرفت از طرف دیگر و از روی پشت بام خانه های مجاور مراجعت کند.
پس از رفتن جمعیت کدخدا به سرور گفت :
– حالا دیگر آسوده بنشین و بگذار پدر و مادرت هم که این همه به دنبال تو آمده اند کمی استراحت کنند. امشب را هم در همین اتاق استراحت می کنید اما این را بدان که اگر بخواهی بازی در بیاوری و فرار کنی این دو جوان قوی هیکل تو را سر جای خود می نشانند
جلال گفت :
– جناب کدخدا ما از محبت های شما یک دنیا ممنونیم. این دهتر هم گاهی این طور می شود. من از جسارتی که به شما کرد عذر می خواهم
البته شما هم او را خواهید بخشید . خیال می کنم دیگر عاقل شده و مارا شناخته باشد. شما بفرمائید استراحت کنید. من او را از خود جدا نمی کنم
این حرف هنوز در دهان جلال بود که شیئی سنگین به طرف صورتش پرتاب شد و فریادش به آسمان بلند شد. سرور نتوانست طاقت بیاورد و پارچ آبخوری سفالی را به طرف او پرت کرد. کدخدا که وضع را این طور دید و ضجه و زاری ملیحه و جلال را مشاهده کرد دو نفری را که بیرون در نگه داشته بود صدا زد و گفت :
– وزد دستهای این دختر را ببندید. با آدم دیوانه بیش از این نمی شود مساعدت کرد
آن دو نفر که در تمام عرشان جز اطاعت از کدخدا کاری نکرده بودند به طرف سرور حمله بردند و با کمک جلال دستهای او را بستند و چون باز هم راحت نمی نشست ، بنا به مصلحت ملیحه دهان و پاهایش را هم بستند و او را به گوشه ای افکندند.
ساعتی بعد که سر و صداها خوابیده بود ملیحه و کدخدا و جلال مشغوا شام خوردن شدند. سرور در مدتی که دست و پا بسته به گوشه ای افتاده بود با خود فکر کرد :
خشم و غضب من بیشتر باعث گرفتاریم شد .
دختر بیچاره از تصور ایم که آن شب با جلال هم اتاق خواهد شد تنش می لرزید و از خدا می خواست معجزه ای به وقوع بپیوندد و او نجات پیدا کند. ملیحه با آن که از موقعیت خود خوشحال بود اما نمی دانست چطور جلال را از خیالی که به سر داشت منصرف کند چون می دانست که سرور ساکت نمی شیند و سر و صدا می کند و همه زحماتشان هدر می رود. مهمتر آن که اگر جلال به مقصود خود می رسید پول و جواهرات را بر می داشت و فرار می کرد و دیگر دست ملیحه به جایی بند نبود. جلال به قدری خوشحال بود که در جواب سؤالات کدخدا فقط جواب مثبت می داد و حتی یک بار که کدخدا از او پرسید که آیا دخترتان دیوانگی را از شما به ارث برده است ، جواب مثبت داد .
کدخدا موقعی که شماش را خورد بلند شد تا برود. جلال برای تطمیع کدخدا گفت
ـ من زحمات شما را فراموش نمی کنم و فردا هدیه شایسته ای که لایقتان باسد، تقدیم خواهم کرد..
کدخدا تشکر کرد و گفت:
ـ سفارش من این است که دخترتان را اذیت تکند. او دیوانه است و چیزی نمی فهمد. حتماً برایش دعایی بگیرید.
جلال پشت سر هم گفته های او را تصدیق می کرد. بعد هم تا دم پله بدرقه اش کرد و خوشحال و خندان به اتاق برگشت.
ملیحه نمی دانست حرف را از کجا شروع کند و چطور جلال را از خیالی که در سر داشت باز درد. با دقت به سرور نگاه می کرد. سروز با آن که باطناً خون می خورد و بشّذت می ترسید، ساکت و بی حرکت دهان بسته در گوشه ای افتاده و خود را به خدا سپرده بود.
رامین خان وقتی از علیرضا جدا شد، پیش خود فکر کرده:
«سرور نمی تواند در داخل ایلات بماند، چرا که همه او را می شناسند و مجبور است به طرف یکی از دو شهر شیراز یا اصفهان برود. راه شیراز را که علیرضا خان در پیش گرفته است، پس من هم باید وقت خود را در جستجوی بین طوایف بگذرانم و بهتر است مستقیماً به طرف اصفهان بروم.»
سی نفر سوار همراهش هم رای او را پسندیدند و بدون توقف به سوی اصفهان حرکت کردند. شب سوم که در یکی از آبادیهای بین راه اطراق کرده بودند. یکی از سواران نیمه شب به بالین رامین خان آمد، او را بیدار کرد و گفت:
ـ خان! خبر مهمی دارم. اجازه می فرمائید عرض کنم؟
رامین خان که سرآسیمه از خواب جسته و در میان رختخواب نشسته بود، گفت:
ـ هان؟ چه خبری؟ از سرور اثری پیدا کردی؟
ـ خیال می کنم این طور باشد. در منزلی که من و چند نفر دیگر از سوارها هستیم چیزی هستیم پیدا کرده ام و حالا آورده ام. ببینید درست است یا نه.
ـ زود نشام بده ببینم چیست؟
ـ این طور که نمی شود اجازه بدهید شمعی را روشن کنم. در تاریکی که چیزی دیده نمی شود.
در اندک مدتی شمع روشن شد و سوار، جُل اسبی را که در دست داشت مقابل رامین خان به جل افتاد فریاد زد:
ـ درست است این جل روی یکی از اسبهایی بود که سرور با خود برده است. قطعاً آنها از همین ده عبور کرده اند. ممکن است خودشان این جُل را به میزبان تو داده باشند. احتمال دارد که از آنها دزدیده باشند. در هر حال این جُل اسب متعلق به ماست و نشانه خوبی است.
داستانهای نازخاتون, [۱۵٫۰۹٫۱۸ ۲۲:۰۳]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۱۳۱
. معلوم می شود خدا با ما یار بوده و راه را درست آمده ایم، حالا تو باید با دقت زیاد در اطرف قضیه تحقیق کنی. ما تا فردا صبح همین ا می مانیم. به سوارها بگو که که مریضم و نمی توانم حرکت کنم.
رامین خان آن شب تا صبح نتوانست بخوابد. خاطرات زندگیش مثل یک نمایش از جلوی چشمش می گذاشتند و یاد سالهایی افتاده بود که شاهد بزرگ شدن سرور بود و می دید که او به علیرضا خان علاقه دارد. رامین خان چند سال ار علیرضا خان بزرگتر و جوابی زیبا و دلبر بود.
طبق رسوم ایلیاتی قاعدتاً باید رامین خان رئیس ایل باشد، ولی چون پدرش زودتر از پدر علیرضاخان مرده بود، ریاست به پدر علیرضا خان و بعد هم با تلاش بی بی، مادر علیرضاخان، به او رسید. رامین خان هم به علت علاقه زیادی که به پسرعموی خود داشت، به هیچ وجه گلایه نکرد، بلکه بیشتر از سابق هم به علیرضاخان توجه می کرد، اما گاهی هم به فکر دختر عمویش سرور می افتاد که روز به روز زیباتر می شد و چون گل می شکفت. رامین خان می دید که همه حواس سرور متوجه علیرضا خان است و در دلش غوغایی به پا می شد؛ اما دو نمی زد. بسیاری سعی می کردند او را تحریک کنند که ایلخانی خود مسلم اوست ، چون پدرش از پدر علیرضاخان بزرگتر بود و خود او هم از علیرضا خام بزگتر است، ولی او سعی کس دلسوز تر از خود آنها برایشان نیست و علیرضا خان هم انصافاً از هیچ احترامی نیبت به پسرعمویش فرو گذار نمیکرد و هم اختیارات را به دست او سپرده بود.
رامین خام به این فکر افتاد، سرور که آن قدر علیرضا خان را دوست دارد، پس چرا پیش از مراسم عقد فرار کرده و خود را در بیابانها سرگردان ساخته است؟ نکند واقعاً مردم راست می گویند که علیرضا به زن حاکم علاقه مند شده است. طفلک علیرضا خام به خاطر همین عشق شوم بود که می خواست خود را به کام پلنگ بیندازد و به کشتن بدهد؟ ظن من به خطا نمی رود. سفرش به شیراز به خاطر زن حاکم بود. حتماً سرور هم قضیه را فهمیده است و علت فرارش هم همین است. دختر بیچاره چه سرنوشتی پیدا می کند؟ الان کجاست و چه بلایی به سرش آمده ؟
بالاخره طاقت نیاورد، از جا بلند شد، لباس پوشید و یکی از همراهانش را از خواب بیدار مرده و به سراغ همان کسی که جُل اسب را آورده بود فرستاد و گفت:
ـ صاحبخانه را هم بیاورید.
ساعتی بعد هر سه در حضور رامین خان بودند. رامین خان با صراحت از صاحبخانه پرسید:
ـ در این چند روز مهمان غریبی داشته ای که اسب باشد؟
مرد که از احضار بی موقع دستپاچه شده بود و در عین حال می ترسید، با لکنت گفت:
ـ خیر، مهمان نداشتم.
ـ دروغ میگویی. اگر غریبه نذاشتی آن جُل قرمز را از کجا آورده ای؟
مرد که تازه به موضوع پی برده بود گفت:
ـ چند روز پیش در صحرا کار می کردم که یک زن و مرد که سوار اسبهای سیاه و سفیدی بودند به من نزدیک شدند و از من سراغ سوار دیگری را گرفتند. آنها می گفند که آن سوار دختر است و لباس مردانه پوشیده است. من گفتم که خبر ندارم. آنها ناهارشان را در آلاچیق من خوردند و موقع رفتم جُل اسبها یسان را به من دادند و گفتند که آن سوار دختر است و لباس مردانه پوشیده است. من گفتم که خبر ندارم. آنها ناهارشان را در آلاچیق من خوردند و موقع رفتن جُل اسبهایشان را به من دادند و گفتند اگر تا سه چهار روز دیگر برگشتند، جُل اسبهایشان را به من دادند و گفتند اگر تا سه چهار روز دیگر برگشتند، جُل ها را از من می گیرند و انعامی به من می دهند. من دیدم این کار ضرری ندارد.کمانم خیلی عجله داشتند و می خواستند سریعتر راه پیمایی کنند، برای همین هم جُل ها را نبردند.
رامین خان که کم کم خود را به مقصود نزدیک میدید، بقدری خوشحال شده بود که مرد دهاتی درباره قد و قواره، سن و سال، رنگ لباس آنها، شکل اسبها و خلاصه هر چیزی که در مورد پیرزن و مرد رهگذر می دانست سوال کرد و مطمئن شد که مرد فراری کسی جز جلال زندانی نیست.
دهاتی که رامین خان را متکبر دید و دستور او را در مورد حاضر شدن سوار ها شنید، گفت:
ـ به نظرم صحبت های من برای خان قابل اهمیت بود و شما هم می خواهید در تعقیب سوارهای دیروز بروید.
-درست حدس زده ای. من دنبال همین سوارها می گردم.اسبهایی که آنها سوار بودند مال خود من است و به همین جهت هم وقتی جُل اسب را در منزل تو دیدم تعجب کردم ولی اینها سه نفر بودند .نمی دانم نفر سومی چه شده.
-من که عرض کردم آنها سراغ سوار دیگری را گرفتند. حتما سوار سوم همان است که شما می گوئید.آن ها مرتبا از دختری حرف می زدند که از دستشان فرار کرده بود.
داستانهای نازخاتون, [۱۵٫۰۹٫۱۸ ۲۲:۰۳]
رامین خان دست در جیب کرد و یک مشت طلا بیرون آورد و به مرد دهاتی داد و دیگر معطل نشد و به راه افتاد و ضمن این که از در بیرون می رفت گفت:
-تو هم همراه ما بیا و راهی که آنها رفته اند نشان بده.
مرد دهاتی که توقع نداشت نیمه شب صاحب مشتی اشرفی شود با خود گفت:
چه خوب شد که گوشهایم را باز کردم. اگر به حرفهای آن زن و مرد گوش نمی دادم امشب صاحب این ثروت نمی شدم.
یک ساعت بعد رامین خان و سی سوارش همراه مرد دهاتی از ده بیرون رفتند.
ملیحه وقتی مطمئن شد که جلال چه خیالی در سر دارد بی اختیار از جا جست و بر سر او فریاد کشید و گفت:
-جلال !مبادا حرکت ناشایسته ای از تو سر بزند.کمی صبر داشته باش عجله نکن .ما اینجا در محل غریب هستیم.ممکن است فردا صبح مردم حقیقت را بفهمند آن وقت سنگسارمان می کنند.
جلال که سر از پا نمی شناخت در جواب حرفهای ملیحه گفت:
-خفه شو من خودم می دانم چه کنم. اگر زیاد صحبت کنی صدایت را برای همیشه قطع و خودم را از شرت خلاص می کنم.
ملیحه دید در بد دامی اسیر شده است.با هزار زحمت زحمت سرور را به دست آورده بد و می خواست او را در مقابل هزار اشرفی به ناصرمیرزا تسلیم کند. حالا تصورش را هم نمی کرد او را مفت و مسلم به دست این غول بی شاخ و دم بسپارد وبا خود گفت:
حالا وقت تردید و ترس نیست .باید هرجوری که می توانم او را از منظورش بازدارم.
سپس بلند شد و نزدیک جلال رفت و آرام گفت:
-ببین .من هر چه چشم انداختم خورجین سرور را ندیدم. بگذار من امشب با تهدید و تطمیع هم که شده جای جواهرات و پولها را از او بپرسم.اختیار این دختر که فعلا به دست ماست. تو که این همه صبر کرده ای باز هم دنان روی جگر بگذار واگر بلایی سرش بیاید امکان ندارد جان سالم به در ببریم و از همه مهمتر دیگر جای خورجین را به ما نمی گوید.-چطور پولها را از او می گیری؟
-الان بهترین موقع است .او را مثل موشی که از گربه بترسد ازتو می ترسانم و به او اطمینان می دهم که اگر پولها و جواهراتش را به من بدهد او را از دست تو نجات می دهم و موجبات فرارش را فراهم می کنم.می دانم که حتما راصی می شود .وقتی هم پولها و جواهرها را گرفتیم اختیار او به دست توست و دیگر خود دانی. حالا هم بگیر بخواب تا من پیش او بروم و با او صحبت کنم.
داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۰۹٫۱۸ ۱۹:۵۱]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۱۳۲
سپس خود را به بستر نزدیک کرد و با قیافه حق به جانب به دختر که هنوز می لرزید نگاهی انداخت و آهسته گفت:
-با آن که مرا دشمن خود می دانی اما خدا می داند که من تو را دوست دارم.
حال سرور از دیدن قیافه نفرت انگیز . کریه ملیحه به هممی خورد. چشمهایش را بست تا او را نبیند. ملیحه اعتنایی به این حرکت نکرد و ادامه داد:
-حالا هر چه می خواهی فکر کن ولی من نمی خواهم آبروی تو بر باد برود و با هزار حقه این مردک کثیف را از نظری که به تو داشت منصرف کردم.الان هم اگر قول بدهی که سرو صدا نمی کنی و فریاد نمی زی دهن و دست و پایت را باز و وسایل خلاصیت را فراهم می کنم.
از شنیدن این حرف برق امیدی در مغز سرور درخشید و پیش خود گفت:
با این که می دانم این زن پست فطرت دروغ می کوید ولی باز شدن دست و پا و دهان فعال نعمتی است که قیمت ندارد .اقلا از این حال بیرون می آیم و دیگر دست و پا و دهان بسته زیر چنگال آن مرد وحشی نمی افتم.
به این جهت فورا چشمهایش را باز کرد و با حرکت چشم رضایت خود را به ملیحه حالی کرد .ملیحه فهمید که سرور چه خیالی در سر دارد با این حال به روی خود نیاورد و گفت:
-من به قول تو اطمینان دارم و می دان اگر قول بدهی و قسم بخوری بر خلاف آن رفتار نخواهی کرد.حالا اول دهانت را باز می کنم که بتوانی حرف بزنی ولی اگر صدایت بلند شود باز دهانت را می بندم و جلال را صدا می زنم.
دختر بیچاره چشمها را به علامت قبول روی هم نهاد وملیحه دهان را باز کرد و گفت:
-شاید من بتوانم به طمع پول این مرد پست را از قصد شومی که دارد منصرف کنم. آیا حاضری جواهرات و پولهایی را که همراه داری به او بدهی ؟
سرور آهسته گفت:
-اگر مرا آزاد بگذارید و به کار من کاری نداشته باشید تمام جواهرها و پولهایم را می دهم.
-می دانستم دختر عاقلی هستی وقبول می کنی ولی یه شزط دارد و آن این است که سوگند بخوری جلوی روی همه اهل ده حرفهای ما را تصدیق کنی و با ما را بیفتی. هر سه نفر با هم سوار می شویم و از ده بیرون می رویم .البته اول خورجین جواهرات را به ما می دهی و تا وقتی که به شهر می رسیم یک کلمه حرف نمی زنی.
سرور خشمش را فرو خورد و آهسته گفت:
-باز هم با شما بی شرفها و پست فطرتها همسفر شوم؟ کجا بیایم؟
پول و جواهرات را می دهم که ازاد شوم .تو هم می گویی جز گرفتن آنها منظوری نداری.
-هر چقدر دلت می خواهد فحش بده اما شرط ما این است. اگر قبول می کنی بکن اگر هم قبول نداری دعوایی ندارریم.
سرور پیش خود فکر کرد که اگر آزاد باشد به تنهایی از عهده حفظ خود در مقابل آن دو نفر ر می آید و آنها نمی توانند آزاری به او برسانند. اینها هم بیشتر منظورشان گرفتن گرفتن پول و جواهر است به همین دلیل در جواب ملیحه گفت:
– من دیگر به کار تو کاری ندارمفقط با هم در محل دیگری پولها را تقسیم می کنیم از یکدیگر جدا می شویم.
-راستش این است ک من هم از این مرد پست فطرت می ترسم و بیم آن دارم که برای پولهایی که سهم من می شود قص جانم را کند. حالا تو قبول نمی کنی ولی بخدا قسم من خیر تو را می خواهم وقصدم این است که با وجود تو اقلا نصف این پولها و جواهرات را به عنوان سهمیه خودم بگیرم و بعدا به خودت پس بدهم .اگر من تنها باشم او حاضر به تسیم نخواهد شد.
سرور ازشنیدن دروغی به این وقاحت مو بر اندامش راست شد ولی برای خلاصی از خطر بزرگی که هر لحظه تهدیدش می کرد زیاد اعتنا نکرد و گفت:
-هر چه می گویی قبل دارم. زود باش مرا آزاد کن تا اطمینان پیدا کنم که دیگر زیر چنگ این وحشی پست فطرت نخواهم افتاد.
-هنوز قسم نخورده ای و تعهد نکرده ای.
-به چه جیز قسم بخورم و چه تعهدی کنم؟
-بگو به جان علیرضاخان که فردا صبح در حضور اهل ده گفته ما را تصدیق می کنی و خورجین پول و جواهرات را به ما می دهی و بی سرو صدا از اینجا می رویم.
سرور از شنیدن اسم علیرضاخان جورتش گل انداخت و در یک لحظه همه مناظر زندگیش مقابل چشمش مجسم شد و دید هر چه می کشد از دست علیرضاخان و عشق اوست با این حال تردید داشت که اسم محبوب خود را به زبان بیاورد و به جان او قسم بخورد و در همان حال با خود گفت:
اگر به جان علیرضاخان قسم بخورم باید تمام تعهداتم را انجام دهم اما اگر اینها هم کوچکترین عملی برخلاف تعهد خود انجام دهند قول من م ارزش حود را از دست می دهد . از قید قسم آزاد خواهم شد.
به این جهت در پاسخ ملیحه گفت:اگر من این تعهد را بکنم او قبول میکنی که از این لحظه به بعد به هیچ وجه قصد ازار مرا نکنی؟
ملیحه گفت:بله قبول میکنم.
داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۰۹٫۱۸ ۱۹:۵۲]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۱۳۳
-بسیار خوب من بجان علیرضا خان قسم میخورم که فردا صبح د رحضور اهل ده شما را بنام پدر و مادر خود معرفی و گفته های شما را تصدیق کنم و پول و جواهراتم را بدهم و هیچ سر و صدایی راه نیندازم.
بمحض اینکه این طنابها باز شدند دستش را بطرف کمرش برد و چون مطمئن شد که هنوز خنجرش را دارد از سر رضایت آهی کشید و گفت:من قسم خوردم و تعهدم را انجام خواهد داد ولی راستش این است که مرا از دیدن روی منحوس خودت و آن مرد پست فطرت معاف کنی و راحتم بگذاری.
ملیحه آهی کشید و گفت:افسوس که شما جوانها دوست و دشمن خود را نمیشناسید.خیلی خوب مرا نگاه نکن.
سیاهی ای که تابحال خود را به دیوار چسبانده و از سوراخی که به جای پنجره در دیوار تعبیه شده بود نگاه میکرد و همه حرفها را شنیده بود خود را کنار کشید و زیر لب گفت:دختر بیچاره راست میگفت.من از همان دقیقه اول فهمیدم این زن و مرد حقه باز دروغ میگویند.این کدخدای احمق دختر بیچاره را دست و پا بسته تسلیم اینها کرد.حیف!چه دختر زیبا و فهمیده ای!من در عمرم چنین دختری ندیده ام.این علیرضا خان کیست که جان او برای این دختر اینقدر ارزش دارد؟اگر چه خواب امشبم حرام شد ولی پیش خدا بی اجر نیست.بهتر است تا هوا روشن شود همینجا بمانم.شاید باز هم گرفتاری برای دختر پیش اید.
حبیب همینطور که به دیوار تکیه داده بود پیش خود نقشه کشید.بالاخره تصمیمش را گرفت و با خود گفت:فردا دخترک خورجین خود را از من خواهد خواست تا به این پس فطرتها تسلیم کند ولی آنها باز هم از سر او دست بردار نیستند.منهم میدانم چه کنم.منکه چیزی ندارم ایا این خانه و زندگی مختصر را هم برای کدخدا و پسرانش بگذارم؟
سپس بدون اینکه به پشت سر نگاهی کند سریع خود را به منزل تنها دوستی که در آن آبادی داشت رساند و چند دقیقه بعد دو جوان که یکی از شدت بیخوابی و دیگری از کسالت چشمهایشان را میمالیدند روبروی هم نشستند.حبیب گفت:محمد تو میدانی که من غیر از تو در این ده دوستی ندارم.همه برای خوشامد کدخدا از من بدشان می آید و به عبارت بهتر دشمن من هستند.فقط تو هستی که با روحیات من اشنایی و مرا خوب میشناسی و با تمام تهدیدها و تمسخرها و آزارها هنوز در خانه ات را بروی من نبسته ای .راستی اگر تو نبودی من مدتها قبل از اینجا رفته بودم.
محمد که قلبا به حبیب علاقه داشت گفت:رفیق خدا عقلت بدهد.نصف شب آمده ای که این مهملات را بگویی؟مگر من چکار کرده ام؟من تو را رفیق خود میدانم دوستت دارم و دوست هم باید هر نیکی ای که از دستش بر می آید درباره دوستش انجام دهد اما اینکه میگویی همه از تو بدشان می آید و دشمن تو هستند اشتباه میکنی.غیر از کدخدا و پسران و اقوامش که تو را مدعی خود میدانند و میترسند تو روزی جل و پلاسشان را به کولشان بگذاری و از ده بیرونشان کنی بقیه تو را از جان و دل دوست دارند منتهی از ترس کدخدا مجبورند که از تو کناره گیری کنند.راستش را بخواهی اگر من هم مثل سایرین از کدخدا میترسیدم به تو روی خوش نشان نمیدادم.
حبیب سخن رفیقش را قطع کرد و گفت:در هر حال امشب آمده ام با تو خداحافظی کنم و ضمنا تقاضایی هم از تو دارم.
محمد مثل اینکه مطلب عجیبی را شنیده باشد از جا جست و گفت:کجا به سلامتی؟
-دیگر وقت این حرفها نیست.تو از کم و کیف زندگی من خبر داری.همه چیز را نزد تو امانت میگذارم چون اگر همینطور بروم کدخدا و پسرانش همه داراییم را که با خون دل جمع کرده ام تصاحب خواهند کرد.بلند شو یک صفحه کاغذ و یک قلمدان بمن بده تا صلح نامه اش را بنویسم که کسی نتواند معترض تو شود در مقابل فقط یک چیز از تو میخواهم.
محمد که خیال میکرد رفیقش هذیان میگوید گفت:من همه زندگیم متعلق بتوست.بگو چه میخواهی؟
-تو میدانی که من اسب ندارم آن اسب سفیدت را میخواهم.
-مثل اینکه راستی راستی قصد رفتن داری.پسرجان موقع برداشتن محصول است کجا میخواهی بروی؟بشین سر جایت.من قول میدهم کدخدا و پسرانش و همه آنها که بتو حسد میورزند میدان را خالی کنند و تو با هوش خداداد و عقل سرشارت همه کارها را قبضه کنی.
-ببین محمد جان آیا تابحال حرف بی اساسی از من شنیده ای؟فعلا وضعی برایم پیش آمده که ناچار به رفتن هستم.فقط آمدم سفارشهایی را بکنم.تو مواظب باش در غیاب من دهقانان و برزگرهایم را اذیت و اموال مرا غارت نکنند.
-خیلی خوب میدانم که تو وقتی تصمیمی را بگیری شمر هم جلودارت نمیشود اما فقط به این سوال من جواب بده که آیا این تصمیم را امشب گرفته ای یا از مدتی قبل خیال رفتن داشتی؟
-گاهی اوقات به سرم میزد که بروم ولی دیشب شاهد منظره ای بودم که باعث شد فورا این تصمیم را بگیرم.
محمد هر چه کرد نتوانست حبیب را از این تصمیم منصرف کند ناچار تسلیم شد و صورت اموال او را گرفت و قول داد که در غیابش به همه کارهایش رسیدگی کند.
حبیب پس از سفارشهای لازم بخانه خود رفت و بمحض ورود داخل اتاقی شد که شب پیش سرور را در آن خوابانده بود.خرجین سرور روی بخاری جلب نظر میکرد.
داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۰۹٫۱۸ ۱۹:۵۲]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۱۳۴
با تردید خورجین را پایین آورد و پس از تامل زیاد در آن را باز کرد.مشاهده آنهمه جواهر و پول حبیب را متعجب ساخت و فهمید علت تعقیب آن زن و مرد و پافشاری آنها در گرفتاری دختر بیچاره وجود همین جواهرات و پولها بوده است.بالاخره شک و تردید را کنار گذاشت و آنچه از جواهرات قیمتی تر و بزرگتر به نظرش میرسید جدا کرد و کنار گذاشت.
اشرفی ها را هم قسمت کرد و قسمت کمترش را با چند تکه جواهر کم ارزش در خورجین سرور گذاشت و بقیه را در دستمال بزرگی پیچید و خورجین خودش را آورد و آنها را در آن جای داد.خودش هم مقداری پول داشت که داخل خورجین ریخت و در آن را بست و به صندوقخانه برد و مخفی کرد.سپس تصمیم گرفت کمی بخوابد.آفتاب در آمده بود که صدای دورگه کدخدا او را از خواب بیدار کرد:حبیب!تا حالا خوابیدی؟بابا عجب آدم تنبلی هستی بلند شو امانت دختر مردم را بده.
آنوقت با صدای بلند خنده ای کرد و به استهزا ادامه داد:دیدی آقای داروغه که این دختر مال این زن و مرد بیچاره است؟امروز که کمی عقلش سر جایش آمده خودش جلوی روی همه گفت اینها پدر ومادر من هستند.من از دقیقه اول فهمیدم این دختر دعایی است و باید برایش دعا بگیرند.حالا فهمیدی ما ریشمان را توی اسیاب سفید نکرده ایم؟
حبیب همانطور که از پله ها پایین می آمد حرفهای کدخدا را شنید اما یک کلمه هم جواب نداد.وقتی جلوی در رسید تعارفی به کدخدا کرد ولی باز کدخدا صدایش را بلند کرد و گفت:وقت این حرفها نیست زود خورجین این بیچاره ها را بیاور.راهشان دور است باید بروند.چرا معطلی؟
حبیب دیگر طاقت نیاورد و فریاد زد:من غیر از آن جوان که مهمان من بود و خورجین را بدست من سپرده بود کسی را نمیشناسم اگر خودش گفت خورجینش را بیاورم اطاعت میکنم والا به دست احدی نخواهم داد.
در این موقع صدای لطیف و خوش آهنگ سرور بلند شد که گفت:اگر زحمتی نیست بفرمایید خورجین مرا بیاورند.
حبیب بدون معطلی از پله هایی را که پایین آمده بود سه تا یکی بالا رفت و در حالیکه خورجین را روی دوشش انداخت بود پایین امد.
مقابل خانه او جلال و ملیحه و سرور، هریک بر اسبهایشان نشسته بودند و انتظار می کشیدند. حبیب نگاهی به صورت سرور افکند که حالا در لباس زنانه بمراتب زیباتر از شب گذشته شده بود. سرور نگاهی حاکی از تشکر به او کرد و گفت:
– نمی دانم به چه زبانی از محبت های شما سپاسگذاری کنم. اگر زنده ماندم، جبران این همه خوبی ومهربانی شما را خواهم کرد.
حبیب که تا پشت گوشهایش سرخ شده بود سرش را به زیر افکند و خورجین را مقابل پای کدخدا گذاشت و گفت:
– این هم خورجین.
کدخدا برای این که آخرین نیشش را به حبیب بزند گفت:
– خوب است در حضور خود صاحب مال خورجین را باز کنی تا همه ببینند محتویاتش درست است یا نه.
حبیب از شنیدن این حرف چنان حالی شد که استخوانهایش به در آمدند و رنگش پرید. چند نفر از جمله سرور متوجه تغییر حالت او شدند. کدخدا با این که می دانست حبیب آدمی نیست که در امانت خیانت کند، چه رسد به آن که خورجین مهمان خود را باز کند و چیزی از آن بدزدد، ولی برای آن که صداقت و امانتداری خود را به رخ مسافران غریبه بکشد و از طرفی چند قطعه جواهر را برای خود انتخاب کند، اصرار کرد که او هرچه زودتر خورجین را باز کند.
سرور با دقت حبیب را زیر نظر داشت و دنبال علت تغییر حال او می گشت. اما هنگامی که کدخدا بندهای خورجین را باز کرد و محتویان آن را جلوی چشمهای متعجب حضار روی زمین سرازیر کرد، متوجه موضوع شد.
حبیب که رنگش مهتابی شده بود و زیر چشمی مواظب سرور بود.در عین حال عذاب زیادی می کشید و به خود لعنت می فرستاد که چرا این کار بی رویه را کرده است. سرور از کجا خبر دارد که نیّت من چه بوده است؟اگر بگوید که جواهراتم را دزدیده اند و پوبهایش را برداشته اند، چه می شود؟
در آن لحظه همه حواسش را متوجه گوشهایش کرده و سرخود را به زیر انداخته بود و انتظار داشت فریاد تعجب سرور را بشنود. از صمیم دل به خدا متوسل شد و از او خواست آبرویش را حفظ کند. حبیب می دانست بمحض این که کوچکترین حرفی از دهان سرور بیرون بیاید، کدخدا و اقوامش با سابقه دشمنی ای که با او دارند، به خانه او می ریزند و همه جا را زیر و رو می کنند و جواهرات را در مقابل چشم اهل ده که همه او را امین و درستکار می دانستند و با نظر احترام به او می نگریستند، بیرون می ریزند. اما برخلاف تصور حبیب، سرور حتی یک کلمه هم حرف نزد.
ملیحه و جلال که هیچ کدام از مقدار جواهرات اطلاع نداشتند، نگاهی به هم انداختند. بالاخره ملیحه خم شد و جواهرات را جمع کرد و گفت:
– والله من نمی دانم دخترم چقدر از پولها و جواهرهای ما را همراه آورده. البته اینها همه اش مال خودمان است، ولی او خودش بهتر می داند که چه آورده است و کم و کسری دارد یا نه. هان دخترجان! بگو ببینم درست است و غیر از اینها چیزی بوده؟
داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۰۹٫۱۸ ۱۹:۵۳]
سرور که به همه دنیا بدبین شده بود و همه اطراف خود را پر از دزد و جانی و متقلّب می دید و داشت زیر فشار این افکار خرد می شد، با صدای لرزانی گفت:
– خبر، چیز دیگری نبود. همه اش درست است.
حبیب که جان خود را مدیون سرور می دید، وقتی حرف او را شنید نفس راحتی کشید و نگاهی مملو از حق شناسی به او انداخت، ولی افسوس که سرور متوجه این نگاه نشد و در عالم خود سیر می کرد.
سرور می خواست هرچه زودتر از آن جمع ناجور بیرون برود، ولی یادآوری حوادث شب گذشته دلش را لرزاند. بالاخره رو به صحراه راه افتاد و گفت:
– خیال رفتن ندارید؟
ملیحه که در مقابل چشمان حریص جلال مشغول بستن خورجین بود با لحن محبت آمیزی گفت:
– چرا دخترجان. الان می رویم. آخر باید از این مردمان خوش نیت خداحافظی کنیم. البته کدخدا تا بیرون ده با ما می آیند.
کدخدا که انتظار داشت هدیه ای از ملیحه و جلال بگیرد، با شتاب گفت:
– بله ، بله ، وظیفه من است.
بیرون ده ملیحه و جلال که برای دادن حق کدخدا با یکدیگر تبادل نظر کرده بودند از اسب پیاده شدند و جلال با کدخدا روبوسی کرد و کیسه کوچکی در دست او گذاشت و پشت سر سرور به راه افتادند. کدخدا بلافاصله کیسه را باز کرد و دید که ده اشرفی بیشتر داخل آن نیست. با عصبانیت به جاده پیش سرش نگاه کرد و گفت:
– ببین عجب آدمهای بخیلی بودند. دخترشان را با آن همه جواهر به دستشان سپردم ، فقط این پول را به من دادند. اینها همه تقصیر حبیب است اگر این پسرک خودسر، خورجین را به من می سپرد، می دانستم چه کنم و این جور مفت از دستشان نمی دادم.
هنگامی که به ده برگشت، یکراست سراغ حبیب رفت تا او را حداقل با حرفهایش آزار بدهدد، ولی فهمید که او از ده رفته و محمد را وکیل انجام کارهایش قرار داده است.
داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۰۹٫۱۸ ۱۹:۵۴]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۱۳۵
حبیب پس از طی مسافتی برخلاف حرکت مسافران، هنگامی که از بازگشت کدخدا به ده مطمئن شد ، برگشت و پشت سر مسافران به راه افتاد.
سرور بدون اعتنا به ملیحه و جلال جلو افتاده بود و تنها می رفت. چند بار جلال خواست با او سر صحبت را باز کند که اعتنا نکرد و در جواب ملیحه هم که از او سوال کرد، با خشونت گفت:
– با من حرف نزن. حوصله شنیدن مهملات تو را ندارم. به خاطر قولی که داده ام مسافتی را با شما می آید و در اولین آبادی از هم جدا می شویم.
ملیحه از شنیدن این حرف ابروها را در هم کشید، ولی جلال لبخند تمسخرآمیزی زد و با اشاره چشم و ابرو به ملیحه فهماند که قادر نیست ازچنگ ما فرار کند.
ساعتی از ظهر می گذشت که دورنمای آبادی ای پدیدار شد. اسبها که از گرمای روز گوشهایشان آویزان شده بود و مرتباً برای دور کردن پشه ها سر و گردن خود را تکان می دادند، از مشاهده آبادی گوشها را تیز کردند و بر سرعت خود افزودند. جلال گفت:
– خوب است ناهار را در همین جا بخوریم و پس از آن که قدری هوا خنک شد، حرکت کنیم. در این فصل بهتر است شب یا هنگام عصر راه رفت.
ملیحه این پیشنهاد را پذیرفت و چون از سرور سوال کردند، هیچ جواب نداد. بالاخره به آبادی رسیدند و در مقابل یک خانه از اسبها پیاده شدند و صاحبخانه را صدا کردند. مدتی طول نکشید که اتاقی برای آنها آماده شد و برایشان ناهار حاضر کردند.
سرور با بی میلی یکی دو لقمه خورد و چون شب گذشته هیچ نخوابیده بود، گوشه اتاق دراز کشید و چشمها را بر هم گذاشت، ولی قبل از آن که خوابش ببرد، یک بار دیگر دست به کمرش برد و از وجود خنجر اطمینان حاصل کرد.
جلال وقتی دید سرور به خواب رفته است به ملیحه گفت:
– بلند شو خورجین را بیاور. من گمان می کردم این دخترک خیلی بیشتر از اینها جواهرات و پول دارد.
– من هم همین طور خیال می کردم، ولی حالا که می بینی غیر از اینها چیزی نیست. جای دیگر هم نداشته که بگوئیم آنجا مخفی کرده است.
– ممکن است جواهرات قیمتی را داخل لباسش مخفی کرده باشد.
– تو از کجا می دانی؟
– این جواهراتی که من دیدن آن قدر زیاد نیست ، در صورتی که تو می گفتی او یکی خورجین پر از جواهر دارد و همه را دیده ای.
– شاید تو درست بگویی، ولی ما که نمی توانیم او را تفتیش کنیم. کافی است فریادی بزند تا همه اهل ده را اینجا جمع کند. من خودم اول با زبان خوش از او می پرسم . اگر باز هم داشته باشد هرطور شده از او می گیریم.
همه فکر و ذکر ملیحه این بود که تا رسیدن به شیراز یا اصفهان، جلال را آرام نگه دارد و در آنجا یا سرور را به ناصر میرزا و یا حاکم اصفهان تحویل بدهد و مبلغ گزافی پاداش دریافت کند. بعد هم شرّ جلال را از سر خود کم کند و جواهرات و پولها را هم صاحب شود. با این افکار خورجین را باز کرد و جواهر و پولها را در مقابل جلال پهن کرد و دو نفری شروع به قیمت گذاری کردند. جلال گفت:
– همین هم کم نیست. رویهم ده هزار اشرفی می شود.
ملیحه قیافه حق به جانبی به خود گرفت و گفت:
– جلال جان. از اینها چقدرش را به من می دهی؟
جلال که در فکر نقشه های خودش بود گفت:
– هر قدرش را که بخواهی. ممکن است کسی بیاید و مثل کدخدای احمق طمعش گل کند.
ملیحه با دقت همه جواهرات را جمع کرد و داخل خورجین گذاشت و برای این که جلال هوس گرفتن خورجین را نکند، گفت:
– خدا این خورجین را برای من رساند. وقتی آن را پشت اسبم می بندم، تکیه گاه نرم و خوبی برایم درست می شود. قبلاً زین خیلی اذیتم می کرد.
جلال لبخندی زد و گفت:
– خوب است سرور را بیدار کنیم و راه بیفتیم. با این که آبادی ای که شب را آنجا می مانیم آن قدرها دور نیست، ولی زودتر برویم بهتر است.
موقع حرکت، یکی از اهالی ده سفره نانی آورد و به جلال داد و باز هم قافله سه نفری به راه افتاد. ملیحه به خیال این که آبادی نزدیک است و پس از یکی دو ساعت خواهند رسید با خیال راحت روی اسب چرت می زد. جلال هم که از صحبت کردن با سرور مأیوس شده بود، در خیالات خود غرق بود. سرور هم به خود وعده می داد که فردا صبح به حوالی شهر می رسند و او می تواند خود را از شرّ آن نانجیب ها برهاند.
برعکس فکر ملیحه هر چه می رفتند به آبادی نمی رسیدند. آفتاب غروب کرد و یک ساعت هم از شب گذشت و اثری از آثار آبادی پیدا نشد. حتی نور چراغی هم از دور دیده نمی شد و عوعوی سگی هم به گوش نمی رسید. آن شب مهتاب هم نبود و هوا بقدری تاریک بود که حتی اسبها هم بزحمت جلوی پایشان را می دیدند. بالاخره حوصله سرور سر رفت و بی آن که مخاطبی داشته باشد، با صدای بلند گفت:
– چه موقع به آبادی می رسیم؟
جلال گفت:
– من خیال نمی کردم این قدر راه دور باشد. راستش من از این راه نیامده ام. اهل این آبادی که ظهر در آنجا ناهار خوردیم گفتند سه چهار فرسخ بیشتر راه نیست. ما تا به حال بیش از شش فرسخ راه آمده و هنوز نرسیده ایم. کمی دیگر می رویم و اگر به آبادی نرسیدیم توقف می کنیم تا ماه طلوع کند و بتوانیم
داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۰۹٫۱۸ ۱۹:۵۴]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۱۳۶
بتوانیم جاده را ببینیم. اینجاها اگر راه را گم کنیم باید تا صبح سرگردان باشیم و معلوم نیست فردا صبح به جایی برسیم.
حرف جلال به نظر سرور منطقی آمد. بعلاوه خستگی هم کمک کرد و گفت:
– پس همین جا بایستیم. چرا خود را سرگردان کنیم؟
در پناه قطعه سنگ بزرگی، پیاده شدند. جلال دهانه اسبها را یکی کرد و آن را به تخته سنگی بست. تصادفاً جوی آبی از کنار بریدگی کوه می گذشت. جلال گفت:
– عجب جای خوبی. این اقبال سرور خانم است که وسط بیابان آب به این خوبی پیدا کردیم. حالا خوب است که من فکر همه کار را می کنم و همیشه وسایل زندگی را همراه برمی دارم.
چند دقیقه بعد نمدی را بر زمین گستردند و سفره نان جلال باز شد. ملیحه و سرور با تعجب زیاد در تاریکی و به کمک دست فهمیدند که جلال مرغ بریانی را وسط نانها گذاشته است. چند عدد پیاز هم سفره مسافرین را تکمیل کرد. سرور با همه انزجاری که از جلال داشت، تکه ای از نان را برداشت و خورد، ولی جلال با اصرار زیاد تکه ای از مرغ را روی نان گذاشت.
اصرار بیش از حد جلال سوء ظنی در خاطر سرور برانگیخت و آرام لقمه را دور انداخت. ملیحه با عجله مشغول خوردن بود، امّا خود جلال چیزی نمی خورد و فقط مرتباً به سرور اصرار می کرد. چند لحظه بعد صدای ملیحه بلند شد و گفت:
– نمی دانم چرا این قدر سرم سنگین شده. چقدر دلم می خواهد بخوابم.
ملیحه احساس کرد که کم کم سنگین می شود. خواب عجیبی او را گرفته بود که هر چه خواست خود را از چنگال آن برهاند موفق نشد و مثل تخته سنگی برجای خود افتاد. سرور دید ملیحه برخلاف معمول که پشت سر هم حرف می زد، ساکت شده است و صدایش درنمی آید. ابتدا خواست موضوع را با بی اعتنایی تلقی کند و به روی خود نیاورد، ولی به فکرش رسید که الان جلال موقعیت را مناسب می بیند و به سراغش می آید و برای مقابله با حادثه احتمالی آماده شد. جلال از این که سرور سر جای خودش نشسته و مثل ملیحه به خواب نرفته بود، تعجب کرد و با خود گفت:
«سرور جوان است و دارو در او دیرتر اثر می کند. باید کمی صبر کنم.»
این انتظارش بیش از اندازه طول کشید. بالاخره طاقت جلال تمام شد و با لحن دوستانه ای به سرور گفت:
– شما خسته نیستید؟ خوابتان نمی آید؟
سرور اول می خواست جواب ندهد، ولی وقتی متوجه منظور جلال شد گفت:
– برعکس، میل دارم زودتر حرکت کنیم.
– شما می بینید این پیرزن بیچاره خوابیده است. او خیلی خسته شده و مثل شما جوان نیست که طاقت این همه راه پیمایی و سواری را داشته باشد. خدا را خوش نمی آید. اگر صلاح بدانید شب را همین جا بخوابیم و صبح راه بیفتیم، منتها برای این که حیوانی در تاریکی به ما حمله نکند، اول شما بخوابید، من بیدار می مانم، وقتی شما بیدار شدید، من خواهم خوابید.
سرور با آهنگ خشونت آمیزی گفت:
– من احتیاج به خواب ندارم. شما می خواهید بخوابید مختارید.
جلال کم کم خود را به سرور نزدیک کرد، امّا هنوز به سوی او دست دراز نکرده بود که صدای کشیده محکمی سکوت شب را شکست. جلال برگشت و ناگهان مردی را در مقابل خود دید.
تازه وارد توجه چندانی به جلال نداشت و فقط می خواست مطمئن شود که سرور صدمه ای ندیده باشد. سرور با حیرت به مرد نگاه کرد و پرسید:
– تویی حبیب؟ تو کجا و این جا کجا؟
جلال تازه متوجه شد با چه کسی روبروست. هنوز جای سیلی می سوخت و او می ترسید که با حبیب در بیفتد، امّا ناگهان به یاد خنجری افتاد که در شال کمر خود گذاشته بود. آرام آرام پیش آمد و در دو قدمی حبیب خنجر را بالا برد، سرور برق خنجر را دید و فریاد زد:
– حبیب مواظب باش.
حبیب به سرعت خود را کنار کشید، ولی نوک خنجر به استخوان کتف او خورد. جلال تعادل خود را از دست داد و روی حبیب افتاد. حبیب با سوزش شدیدی که در پشت خود حس می کرد، از عقب جلال را گرفت و قصد کرد او را به زمین بزند، ولی وضع حبیب بدتر بود. از طرفی زخم خنجر ناراحتش می کرد و از طرف دیر جلال بر او مسلط بود. آنها مثل دو حریفی که در گود زورخانه با یکدیگر گلاویز می شوند، مشغول زورآزمایی شدند.
جلال که دستهایش در میان بازوان فولادین حبیب گرفتار بود، سعی می کرد به هر نحوی که شده نوک خنجر را به پهلوی او نزدیک کند و کارش را بسازد، ولی حبیب مواظب او بود و به او مجال نمی داد. بالاخره جلال توانست دست مسلح خود را از میان حلقه بازوی حبیب بیرون بیاورد و با منتهای قدرت، ضربه محکمی فرود بیاورد، لیکن این ضربه به حبیب نخورد و در هوای سایه روشن بیابان به ران سرور که به کمک حبیب آمده بود خورد و دختر بیچاره بسختی مجروح شد و از هوش رفت. جلال فوراً فهمید که اشتباهاً سرور را مجروح کرده است و همین موضوع موجب نگرانی و اضطراب او شد، دستش را سست کرد و خنجر از دستش افتاد. بمحض کم شدن فشار جلال، حبیب خود را از زیر بار هیکل او بیرون کشید و محکم گلویش را چسبید و گفت:
– با این که از آدمکشی بیزارم، ولی تو را مثل سگ می کشم و از مرگت هم متأسف نیستم.
داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۰۹٫۱۸ ۱۹:۵۵]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۱۳۷
ما حبیب اشتباه می کرد. کشتن جلال به این آسانی نبود. او با زانو ضربه محکمی به شکم حبیب زد، طوری که درد شدیدی در دلش پیچید و دست از گلوی جلال برداشت. هر دو قصد کشتن یکدیگر را داشتند و فهمیده بودند در این میان یک نفر باید کشته شود، به همین نیّت آخرین تلاش های خود را می کردند.
در این هنگام شیهه اسبی بلند شد و بلافاصله اسبهای سرور و ملیحه نیز پاسخ کوتاهی به این شیهه دادند، جلال همان طور که مشغول زد و خورد بود، شیهه اسب را شنید و یکباره دلش فرو ریخت و با خود گفت:
کیست که می آید ؟ باید خود را از چنگال این حریف ناشناس خلاص کنم و منتظر دشمن جدید باشم .
با همین فکر این بار موفق شد حبیب را که دیگر طاقتش تمام شده و خون زیادی از او رفته بود ، به زمین بزند . با سرعت تکه سنگی را برداشت و محکم بر مغز حبیب کوفت .
زورآزمایی حبیب تمام شد و چشمهایش سیاهی رفت . صدای پا و شیهه متوالی چند اسب از نزدیک به گوش می رسید .
جلال با خود گفت :
تامل جایز نیست . باید زودتر فرار کنم . افسوس که نمی توانم مخفی شوم .
بلافاصله سرور را از زمین بلند کرد و او را پشت مادیانی انداخت که ملیحه خورجین جواهر را بر پشت آن بسته بود . جلال نفهمید چطور به مادیان دهنه زد و روی آن جست و سر به بیابان گذاشت .
سرور در جلوی او و خورجین پول و جواهر پشت سرش بود . مادیان راهوار برخلاف اسب سواری جلال که تنها راه نمی رفت ، به جست و خیز درآمده بود و جلال را با غنائم گرانبهایش به طرف کوه می برد . سواری که از پشت تپه سرازیر شده بود ، وقتی جلال را دید فورا” رکاب کشید و چند لحظه بالای سر ملیحه که هنوز بیهوش بود ایستاد و او را صدا زد ، اما فایده نداشت . به خیال این که او هنوز خواب است ، با نوک پا ضربه ای به او زد ، باز هم بیدار نشد . ناچار شد از اسب پیاده شود و او را تکان بدهد ، اما فایده نداشت . زن بیهوش بود و به آسانی از خواب بیدار نمی شد .
ناگهان چشمش به دو اسب افتاد که هر دو را به تخته سنگی بسته بودند و یکی از اسبها مرتبا” سم خود را به زمین می کوبید و بی تابی می کرد .
با یک خیز خود را به اسبها رساند و بی اختیار فریادش بلند شد ، چون مادیان و اسب خود را شناخته بود . در جواب فریاد او صدای دو سه نفر که از عقب می آمدند ، بلند شد و او دو مرتبه فریاد زد :
بچه ها بیایید . اینجا پیدایشان کردم .
چند لحظه بعد ده پانزده نفر دور ملیحه و اسبها جمع شدند ، ولی همه ساکت بودند و حرف نمی زدند . از سرور خبری نبود . سوار اول سکوت را شکست و گفت :
نمی دانم سرور چطور شده . آنها به من گفتند هر سه نفر با هم بودند . نکند سواری که من دیده ام همان جلال پست فطرت بود که سرور را با خود برد ؟ حتما” همین طور است . او دخترعمویم را جلوی اسبش گذاشته و برده است .
دیگر معطل نشد و روی اسب پرید و به همان طرفی که جلال رفته بود ، راه افتاد . چند قدم بیشتر نرفته بود که یکی از سوارها فریاد زد :
خان ! یک نفر اینجا افتاده . مثل این که مجروح است .
سوار که کسی جز رامین خان نبود با اضطراب برگشت و بالای سر حبیب رفت . حبیب تقریبا” چیزی نمی فهمید و فقط پشت سر هم می گفت :
او را نجات بدهید . سرور را نجات بدهید . آن خائن او را برد .
رامین خان که نمی دانست این شخص کیست و سرور را از کجا می شناسد ، در کار خود متحیر مانده بود . در همین ضمن جوانی که به عنوان بلد و راهنما با آنها آمده بود ، خود را به حبیب رساند و همین که چشمش به او افتاد گفت :
این حبیب است که میزبان سرور بود . معلوم می شود آن مرد پست فطرت او را مجروح کرده و دختر را برده است . معطلی فایده ندارد خان . بروید بلکه به او برسید .
رامین گفت :
پس سه چهار نفر با من بیایند ، بقیه همین جا منتظر بمانند تا ما برگردیم . خیال می کنم هنوز وقت باقی است و می توانیم به او برسیم .
داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۰۹٫۱۸ ۱۹:۵۵]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۱۳۸
رامین خان ساعتی پس از حرکت جلال و سرور و ملیحه به ده حبیب رسیده بود . آنجا وقتی سراغ سرور را گرفت و از جریان مطلع شد و به وسیله محمد فهمید کدخدا سرور را تسلیم جلال کرده و به حرفهای او اعتنایی نکرده است ، دستور داد سه نفر از سواران ، کدخدا را دستگیر کنند و برای مواجهه با سرور بیاورند و خودش با راهنمایی محمد و بقیه سواران در تعقیب جلال به راه افتاد . آنها بی اعتنا به خستگی و گرسنگی ، بدون لحظه ای توقف پیش می رفتند و در آبادی ای که ظهر ناهار خورده بودند ، برای تحقیق کمی توقف کردند و چون شنیدند که آنها بعدازظهر حرکت کرده اند ، باز به راه خود ادامه دادند ، به همین جهت اسبهای آنها خسته شده و حالا که جلال را تعقیب می کردند ، در راه سخت و سربالا درمانده بودند .
تنها اسب رامین خان بود که بتاخت راه را طی می کرد . رامین خان پس از طی مسافتی نگاهی به عقب انداخت و دید که همراهانش هیچ کدام عقب سر او نیستند . ولی در مسافتی بسیار دور سیاهی ای بسرعت جلو می رود .
نیروی او از مشاهده این سیاهی زیاد شد و به اسب فشار آورد . مثل این که اسب نجیب و راهوار مقصود صاحبش را فهمیده بود ، چه او هم بدون اعتنا به خستگی با منتهای قدرت و سرعت خود به جانب سوار سیاه پیش می رفت . گاهی در سرازیری ها و پشت تپه ها اسب سیاه گم می شد ، ولی اسب سفید رامین خان که هدفش را فهمیده بود ، از راه منحرف نمی شد و دنبال اسب سیاه می رفت .
شور و هیجان رامین خان و راهواری مرکوب موجب شد که فاصله بین آنها رفته رفته کم شود . رامین خان فریاد زد :
جلال بی جهت خودت را اذیت نکن . بایست والا بمحض این که به تو برسم تو را مثل سگ خواهم کشت .
این صدا به گوش جلال رسید و با این که عباراتش را نفهمید ، مقصود تعقیب کننده خود را دریافت ، ولی توجهی نکرد و بر فشار به اسب خود افزود . جلال نمی دانست این کیست که او را تعقیب می کند و گمان می کرد سواران رهگذر به حبیب رسیده و به ترغیب او به تعقیبش پرداخته اند .
لحظه به لحظه مسافت کم می شد ، ولی به همبن نسبت هم قدرت اسب رامین خان تحلیل می رفت . رامین خان می ترسید که اسبش برای تاخت و تاز طولانی ، پس از آن راه پیمایی های زیاد نتواند او را به مقصد برساند . ولی حیوان نجیب آخرین قدرت خود را به خرج می داد . این بار جلال به عقب برگشت و حریف را در پنجاه قدمی دید .
اسب سیاه هم خسته شده بود و مخصوصا” در سربالایی که یکباره به آن رسید ، از سرعتش کاسته شد . حالا جلال خیلی خوب صدای رامین خان را می شنید . پیش خود گفت :
این صدا به گوش من آشناست . من چند مرتبه این صدا را شنیده ام.
ولی هر چه به مغز خود فشار می اورد،نمی توانست به یاد بیاورد این صدا را کجا شنیده است.بالاخره اسب سیاه سربالایی را طی کرد و به زمین صاف رسید،ولی اسب سفید رامین خان هنوز در وسط سربالایی بود و با جان کندن قدم بر می داشتجلال وقتی به بالای تپه رسید،نگاه دیگری به عقب انداخت.هوا روشن شده بود و قیافه آن سوارخ وب تشخیص داده می شد.بمحض اینکه چشم جلال از ان بالا به صورت رامین خان افتاد،لرزه بر اندامش افتاد.بار دیگر رکاب اسب را کشید و تا انجا که مقدور بود به سرعت خود افزود.
رامین خان اسبش دیگر رمق نداشت.وقتی سربالایی را طی کرد و به زمین صاف رسید،فاصله جلال از او خیلی زیاد شده بود.احساس کرد شکست خورده است و جلال دارد از دست او فرار میک ند.فکر کرد کمی توقف کند تا همراهانش برسند،ولی به یاد آورد که همراهانش از او خیلی دور هستند و تازه اگر هم برسند اسب هایشان از اسب او بدتر و خسته تر است.تا ان زمان هیچگاه خود را ان قدر خشمگین و مایوس نیافته بود.دخترعموی محبوبش روی اسب یک مرد پست فطرت بیش از چند قدم با او فاصله نداشت و او که ان قدر اظهار شجاعت و رشادت می کرد،نمی توانست عزیز ترین موجود زندگیش را نجات بدهد.بی اختیار با لحنی محزون به اسبش گفت:
حیوان نجیب.می دانم منتهای قدرت خود را به خرج داده ای و بیش از این نمی توانی کاری بکنی،ولی چند قدم دیگر تند برو مرا به این مرد خائن برسان تا سرور را نجات بدهم.
گویی اسب متوجه درد و دل او شد،چه برخلاف انتظار،بطرز عجیبی بر سرعت خود افزود و فاصله اشان را بتدریج کم کرد،آن گاه طپانچه ای را که جلوی زین بسته بود،بیرون کشید و فریاد زد:
بایست والا مغزت را پریشان می کنم.
راه پس از طی ان جلگه کم کم باریک می شد.جلال بدون اینکه بداند کجا می رود و بیشتر از ترس جان اختیار را به دست اسبش سپرده بود و تا می توانست به حیوان نجیب و راهوار فشار می اورد و پیش می رفت.موقعی که صدای رامین خان از عقب به گوشش رسید و تهدید او را شنید،جلگه و راه صاف تمام شده و کوهستان شروع شده بود.یک طرف کوه سنگی و مرتفع غیر قابل عبور و طرف دیگر دره عمیق و پرتگاه هولناکی بود.
فقط یک راه باریک بین کوه و دره باقی مانده بود.جلال بی اراده وارد این راه شد.اسب نمی توانست با همان سرعتی که در جلگه می رفت
داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۰۹٫۱۸ ۱۹:۵۶]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۱۳۹
،در این راه سخت و خطرناک پیش برود و همین کم شدن سرعت،موجب شد که فاصله رامین خان با جلال کم شود،ولی اشکال راه برای رامین خان زیادتر بود،چه اسب جلال هر چه سرعتش کم شده بود باز هم می رفت،ولی بمحض اینکه سم های خسته و کوفته اسب رامین خان به سنگهای سخت کوهستان رسید،از حرکت بازماند و با اولین برخورد به زمین خورد.
از وقتی که رامین خان فریاد زد و به جلال دستور توقف داد تا موقعی که روی زمین غلتید،مدت زیادی طول نکشید و او فقط توانست در این مدت یکی از طپانچه ها را که فقط یک گلوله سربی گرد و مقداری باروت در لوله خود داشت از جلد خارج سازد.
اینم رتبه که جلال به عقب نگاه کرد و غلتیدن رامین خان را دید از خوشحالی فریادی کشید و یک لحظه فکر کرد به عقب برگردد و کار او که زیر جثه سنگین اسب افتاده بودو برای بیرون کشیدن تنه خود تلاش می کرد بسازد،ولی ترس از همراهان رامین خان که احتمال می داد دنبال ارباب خود می ایند،جلال را از انجام این فکر بازداشت و به راهخ ود ادامه داد.
رامین خان با تلاش بسیار،خود را از زیر تنه اسب بیرون کشید،نگاهی به مرکب نجیب و با وفای خود کرد و با همان نگاه فهمید که اسب وفادار و عزیزش دیگر قادر به بلند شدن نیست.وقتی نمانده بود و دشمن داشت از دسترس دور می شد و سرور را با خود می برد.مثل کسی که در دریای طوفانی گرفتار شده باشد،بی اختیار شروع به دویدن کرد و با پرش های بلندی از روی سنگها و صخره ها گذشت.همه توجهش به جلال بود که داشت می رفت و شاید به زبونی و بیچارگی پسر عموی سرور می خندید.
ناگهان احساس کرد اسب جلال هم سرعتش کم شده است.سنگینی دو نفر و وزن کیسه های پولی که در خورجین بودند،بالاخره باعث شد که اسب با همه فشارهایی که جلال به او وارد می اورد،نتواند خود را بالا بکشد.جلال در این حال نگاهی به عقب انداخت و رایمن خان را دید که مسلح و پیاده از پشت سر می دود.برای رهایی از این خطر با تمام دلبستگی و علاقه ای که به خورجین پول و جواهرات داشت،بند خورجین را باز کرد و آن را به زمین انداخت،بار حیوان تا حدی سبک شد و مختصری بر سرعت خود افزود.حالا رامین خان در پنجاه قدمی جلال بود و بخوبی متوجه عمل جلال شد و به علت ان پی برد.
جلال سر بالایی سخت را طی کرده بودو با کمی تلاش به بالای کوه می رسید و برای همیشه از دسترس رامین خان دور می شد،برای همین رامین خان تصمیم گرفت با همه خطراتی که برای سرور داشت،تیری به طرف جلال بیندازد و همین کار را هم کرد.صدای تیر در کوهستان پیچید و لحظاتی بعد اسب که به سربالایی رسیده بود،ناگهان فرو افتاد و تعادلش به هم خورد و جلال را به زمین انداخت.گلوله به پای اسب خورده بود.رامین خان نفهمید بقیه راه را چگونه طی کرد،ولی وقتی به جلال رسید او را آماده مقابله با خود یافت.جسم نیمه جان سرور قبل از هر چیز توجه رامین خان را به خود جلب کرد.می خواست بی اعتنا به جلال،اول به سراغ سرور برود و از زنده بودن او مطمئن شود،ولی چشمهای از حدقه بیرون آمده جلال به او فهماند که این مرد جانی برای دفاع از خود و حفظ شکار خود اماده است و از کوچکترین غفلت او سوءاستفاده خواهد کرد.
چهره رامین خان طوری برافروخته بود،انگار که همه خون بدنش به مغزش رسیده است و قلبش طوری می تپید،انگار میخ واست از قفسه سینه اش بیرون بیاید.با کلماتی مقطع و بریده بریده گفت:
خائن نابکار کجا می روی؟دختر مردم را کجا می بری؟
جلال زیر چشمی نگاهی به سرور انداخت و انگار یکباره ترسی را که از مقابله با رامین خان پیدا کرده بود ازد ست داد و مثل حیوان درنده ای که بخواهد طعمه خود را از دستبرد حریف جدیدی حفظ کند،آماده حمله شد و فورا با خود حساب کرد که اگر حریف از او قویتر باشد،فعلا خسته تر و درمانده تر است و او خوب می تواند از عهده اش براید.به جای اینکه به رامین خان جواب بدهد،جستی زد و خود را روی او انداخت.
رامین خان که فکر این حمله را نکرده بود،به زمین افتاد،ولی این افتادن مانع از ان نبود که در همان حال کمر جلال را بگیرد و او را هم با خود بغلتاند.در آن زمین سنگلاخ که مشرف به پرتگاهی عمیق بود دو حریف از جان گذشته به هم پیچیدند.بی قدرتی جلال را خستگی رامین خان جبران می کرد و لحظات اول معلوم نبود که کدامیک از این دو غالب می شوند.وضع رامین خان از هر جهت بدتر بود.او نزدیک پرتگاه به زمین افتاده بود و جلال هم کوشش می کرد او را از پرتگاه سرازیر کند.
رامین خان این موضوع را فهمیده بودو به هیچ وجه دست از کمر جلال بر نمی داشت.
بالاخره جلال با کشش و کوشش زیاد رامین خان را به لب پرتگاه رساند.رامین خان وضع بدی پیدا کرده بود.هر دو پایش داخل پرتگاه و فقط نصف تنه اش روی زمین بود.معلوم بود که هر دو تصمیم گرفته بودند به هر نحوی که هست دیگری را از بین ببرد.
داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۰۹٫۱۸ ۱۹:۵۷]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۱۴۰
رامین خان دیگر تردید نداشت که در پردتگاه سرنگون خواهد شد و با نیم نگاهی که به زیر پای خود انداخت،دره عمیق و هولناک را دید و مرگ را بالای سر خود حس کرد.با خود گفت:
بهتر است او را با خود به داخل پرتگاه بکشانم و هر دو با هم بمیریم.بالاخره سواران من خواهند رسید و سرور را نجات می دهند.
جلال کشیده شدنخ ود را به داخل پرتگاه احساس می کرد و ابدا نمی توانست خود را از چنگال زورمند رامین خان جدا کند.ناگهان فکری به خاطرش رسید و با دست ازادش بزحمت حلقه کمربند خود را باز کرد.رامین خان که تا به حال خود را به کمر بند جلال آویزان کرده بود،احساس کرد تکیه گاهش از بین می رود و به جز یک تکه چرک در دست ندارد،اما ناگهان دستی،دست رها شده او را گرفت و مانع سقوطش شد.سرور با سنگ بزرگی به سر جلال کوبیده و دست او را گرفته بود.
رامین خان مثل غریقی که به علف کوچکی چنگ می زند،به دست سرور چسبید و خود را بالا کشید و جلال را دید که با سر و صورت خون الود در یک گوشه افتاده است.سرور گویی همه توانش را در حمله به جلال قرار داده بود،زیرا به صورت زمین افتاده و تقریبا از حال رفته بود.او با همه نیروی خود پسر عمویش را نجات داده،ولی بر خلاف میل باطنیش به قصد کشتن جلال سنگی به مغز او کوبیده بود. رامین خان بالای سرش آمد و تکانش داد. سرور با ناتوانی زیر لب زمزمه کرد :
– مرد؟
رامین خان نگاهی به جسد جلال انداخت و گفت :
– مردنش متأثرت می کند؟
– نمی خواستم دستم به خون این جانی آلوده شود.
– هیچ فهمیدی به جای این که من تو را نجات دهم تو مرا نجات دادی؟ اگر به موقع به دادم نرسده بودی الان ته دره افتاده بودم و تکه بزرگم گوشم بود.
سرور از سر حق شناسی نگاهی به رامین خان انداخت و گفت :
– این شما هستید که به خاطر من خود را به خطر انداخته اید
– رامین خان بلند شد و گفت :
– دیگر جای ماندن نیست. سعی کن بلند شوی و راه بیفتیم. راستی زخم هایت مانع حرکت تو نیستند؟
– نه زیاد مهم نیست.
رایمن خان که از یافتن سرور سر از پا نمی شناخت با عجله مادیان تیر خورده را که جلال سوار بود و حالا در گوشه ای بی حرکن ایستاده بود جلو آورد گفت :
– این مادیان متعلق به خود ماست . تو سوار شو من هم پیاده می آیم.
حتما وسط راه سوارانی به دنبال ما می آیند ، برخورد خواهیم کرد و اسب یکی از آنها را میگیریم. حیوان بیچاره با این که مجروح است ، می تواند سواری بدهد.
سرور نزدیک مادیان آمد و می خواست سوار شود که ناله جلال بلند شد و او را از سوار شدن بازداشت.
– عجب! این مرد هنوز نمرده است و جان دارد!
رامین خان با تعجب بالای سر جلال رفت و فهمید که او نمرده است. او ناله می کرد و زیر لب می گفت :
– شما را بخ خدا قسم مرا این طور اینجا تنها نگذارید یا مرا بکشید یا همراه خودتان ببرید دارم از تشنگی هلاک می شوم حیوانات درنده مرا تکه تکه می کنند. لاشخورها چشم هایم را در می آورند
حس نوع دوستی سرور از شنیدن سخنان جلال به شدت تحریک شد و در مقابل نگاه استفهام آمیز رامین خان که از او کسب تکلیف می کرد گفت :
– چه باید کرد ؟ جانور مجروحی است که انشان نام گرفته است
شایسته نیست او را در این کوه با این حالت بگذاریم و برویم . او را روی همین مادیان مجروح می اندازیم و در اولین آبادی می گذاریم. اگر ماندنی است که معالجه می شود و اگر مردنی است آنجا بمیرد
به این ترتیب تکلیف معلوم شد. سرور راه افتاد و رامین خان دشمن خونی خود را که چند دقیقه قبل می خواست او را به قعر دره سرنگون کند ، بغل کرد و آرام روی اسب گذاشت و خود دهنه اسب را گرفت و راه افتاد
سرور هم با این که از درد پا به شدت رنج می برد بدون یک کلمه حرف از راه باریک و سنگلاخ می رفت . هنوز مسافتی را طی نکرده بودند که اسب رم کرد و دهنه اش را از دست رامین خان کشید و به طرف عقب برگشت. رامین خان و سرور تا خواستند به علت رم کردن اسب پی ببرند و دهنه او را بگیرند با حیرت دیدند که جلال بین زمین و آسمان چرخی خورد و به قعر دره پرتاب شد.
بر فراز آن کوه بلند و بالای آن پرتگاه مهیب ، چهار چشم متحیر و خیره ناظر سقوط جلال بودند و دیدند که بدن او به سنگ های ته دره که عمق زیادی داشت اصابت کرد و برای همیشه شرش از سر دیگران کنده شد
رامین خان گفت :
– بیا برویم او به مکافات خود رسید. شاید هم این توبه آخرش بود
خدا از سر تقصیراتش بگذرد
سرور زیر لب گفت :
– خدا رو شکر که دست من به خود کثیف او آلوده نشد و به این ترتیت مرد
اسب که با یک حرکت خود کار نیمه تمام سرور را کامل کرده بود ، مثل اینکه مأموریتش را انجام داده است سرش را زیر انداخت و نزدیک رامین خان آمد. سرور گفت :
– هیچ فهمیدی علت رم کردن اسب چه بود ؟ این خورجین سیاه را می بینی ؟ این همان خورجین من است که اینجا افتاده . اسب از دیدن این خورجین رم کرده. نگاه کن هنوز هم از آن می ترسد. ببین چطور گوش هایش را تیز کرده است و خودش را عقب می کشد .