#شاهزاده_عقیم
#قسمت۲۱
عشرت از فراش باشی کمک خواست و غذای گرمی تهیه کرد و برای جلال فرستاد. جلال سه چهار روز بود که جز آب و نان خشک چیزی نخورده بود.برای همین ازدیدن غذای گرم مات و مبهوت شد. ابتدا فکر کرد شاید دل منوچهر میرزا به حالش سوخته است؛ ولی زندانبان او را از این اشتباه در آورد و گفت که دوستی ناشناس این غذا را فرستاده، وگرنه منوچهر میرزا دستور داده از هیچ زجر و شکنجه ای در مورد او خودداری نشود .
جلال که تا آن زمان همه امیدش به منوچهرمیرزا بود تازه متوجه شد که باید به کسان دیگری امیدوار باشد اما ناچهان غذا و توتونی که برای او رسید قطع شد و جلال به حال زاری افتاد.هنگامی که زندانبان دوباره کوزه آب و نان خشک راجلو او گذاشت التماس کرد که برایش از فراش باشی وقتی بگیرد تا با او صحبت کند.زندانبان انگار آماده شنیدن چنین صحبتی بود فوراً رضایت خود را اعلام کرد.
چندروز قبل جلال حاضر بود جانش را بگیرند و با این شکل و شمایل مقابل فراش باشی حاضر نشود ولی فشار زندان و گرسنگی باعث شده بود که وقتی جلو فراش باشی قرار گرفت تعظیم کرد همانجا از حال برود.فراش باشی در عین حال که از گرفتاری جلال خوشحال بود دلش هم ببه حال او می سوخت.دستور داد قل وزنجیرها را از دست و پا و گردن او باز کنند و به او فذا و شربت بدهند تا حالش جا بیاید.ضمن صحبتهای زیادی که رد و بدل شد جلال فهمید که منوچهرمیرزا جر خودش به فکر هیچ کس نیست و این محبتها از جانب کسانی است که ربطی به شاهزاده ندارند .موقعی هم یادش می آمد چطور او را به چوب و فلک بسته و به پاداش آن همه خدمت چوبش زده اند نفرتش از منوچهرمیرزا صد برابرمی شد.
فراش باشی به عادت دیرینه جوانمردی شروع به دلداری جلال کرد و او را امیدوار ساخت که هر کاری از دستش براید کوتاهی نخواهد کرد.جلال را به زندان برگرداندند ولی دیگر ان فشارهای قبل روی او نبود و حتی فراش باشی هر روز عصر به او سر می زد تا ببیند حال و روزش چگونه است.
جلال هر چه زندگی گذشته خودر ابررسی می کرد کسی را نمی یافت که به او محبت و توجه خاصی کرده باشد. همه عمر او پر بود از دزدیها شکنجه ها دروغ ها و آدمکشی ها و جنایاتی که به دستور منوچهرمیرزا انجام داده بود بنابراین دلیلی نداشت که کسی بخواهد بیهوده به او از این خدمات ارائه کند. به اطراف خود که نگاه می کرد کسانی را می دید که از دوره سلطنت آغامحمدخان و ولیعهدی فتحعلی شاه که به اسم باباخان در تهران حکومت می کرد در زندان باقی مانده بودند و کسی به فکر خلاصی آنها نبود.در میان زندانی ها حتی نزدیکان شاه هم وجود داشتند و فراش باشی به او فته بود که حتی بعضی از آنها بیش از بیست سال است که در زندان به سر می برند و همین موضوع بر ترس او افزوده بود.
یک ماه از حبس جلالمی گذش و بویی از آزادی او به مشام نمی رسید.توجه حامی ناشناس هم داشت کم می شد و فراش باشی چندان وقتی برای او نمی گذاشت.جلال تصمیم گرفت که اگر تا دو روز دیگر از طرف منوچهرمیرزا عبری نشود بطور کامل خود را در اختیارفراش باشی و حامی ناشناس بگذارد و از انها بخواهد با هر شرطی ک در نظر دارند موجبات فرار او را فراهم سازند.
در فاصله یک ماهی که جلال در زندان بود حوادث زیادی در اطراف شیراز روی داده بود و از بوشهر خبرهای هولناکی می رسید.می گفتند چون فرخ میرزا حاضر نشده در کشتی به دیدن سفیر انگلیس برود و در عمارت حکومتی بوشهر منتظر او بوده سفیر هم قهر کرده و به انگلستان برگشته و عنقریب است مه کشتی های انگلیسی بوشهر را محاصره کنند .عشایر تنگستان و داغستان هم که این خبرها را شنیده بود شروع به یاغی گری کردند و بستگان حاجی ابراهیم خان اعتمادالدوله هم که در تهران به دستور شاه بطرز فجیعی کشته شده بود این اخبار را منتشر می کردند و تحریکات آنها کار را به جایی رساند که وقتی عمال حکومت برای سربازگیری به دهات می رفتند مردم آنها را می گرفتند و پوستشان را پر از کاه می کردند.مردم در اضطراب عجیبی به سر می بردند و تجار و کسبه اشیا و مال التجاره خود را از دکانها به زیرزمین ها منتقل می کردند و هر آن منتظر حوادث غیر مترقبه بودند.
برای منوچهرمیرزا هیچ یک از این مسائل اهمیت نداشت .او فقط به وصال نگین می اندیشید.در این فاصله نامه مفصلی هم از شاهزاده آمد که در آن نوشته شده بود منوچهرمیرزا هر چه سریعتر سه هزار سوار برای مقابله با عشایری که سر به طغیان برداشته بودند چمع آوری کند و ضمناً نامه عاشقانه ای هم برای نگین نوشته و در پاکت مهر شده ای گذاشته بود بعد هم به منوچهرمیرزا سفارش کرده بود که از نگین کاملاًمراقبت کند و بخصوص موقعی که وضع حمل او نزدیک شد با پیک تند پا خبر را به او برساند تا هر چه سریعتر از بوشهر بیاید.
منوچهرمیرزا تصمیم گرفت همان شب به دیدن نگین برود و نیرنگش را در مورد بارداری آشکار سازدوبه علی دستور داد کباب و شرابی فراهم آورد و پس از آن که با اشتها شام را خورد
داستانهای نازخاتون, [۰۱٫۰۹٫۱۸ ۱۸:۱۲]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۲۲
به راه افتاد و به طرف عمارت نگین رفت اما با آن که این راه را بارها بدون اراده رفته بود موقعی که دستش را برای در زدن دراز کرد احساس کرد زانوهایش می لرزند.
گوهرآغا در را باز و با دیدن منوچهرمیرزا تعظیم غرایی کرد .منوچهرمیرزا به او دستور داد به نگین خبر بدهد که از حضرت والا برایش نامه ای آورده است .گوهرآغا با عجله خود را به نگین رساند و موضوع را به او خبرداد. نگین دستور داد شاهزاده رابه اتاق پذیرایی راهنمایی کنند و عشرت برود و ببیند که او چه کار داردوگوهرآغا می خواست برود که صدای منوچهرمیرزا آمد که گفت:
-راضی به زحمت خاله جان شما نیستم .عرض مختصری با خود شما داشتم اگر اجازه بفرمایی وارد شوم.نگین از این حرکت خلاف عرف و عادت دست و پای خود را گم کرد و زبانش به لکنت افتاد .عشرت هم دست کمی از ائ نداشت و نمی دانست چه کند بالاخره نگین خود را جمع همان اتاق تشریف داشته باشید تا من لباس مناسبی بپ.شم و خدمت برسم.خاله جان شما بروید از حضرت والا استقبال کنید.
سپس به صندوقخانه رفت و بالش پرقویی را روی شکمش بست و به تالار آمد و بی آن که به منوچهر میرزا فرصت صحبت بدهد گفت :
-انشالله که حضرت والا خبرهای خوشی دارند.
منوچهرمیرزا که تصمیم جدی گرفته بود معلوب نگاه های نگین نشود گفت:
-شکر خدا خبرهای خوبی دارم .حضرت والا کاغذی برای شما نوشته و همراه با هدایایی برایتان فرستاده اند .غیر از این صحبت های دیگری هم هست که باید با خود شما مطرح کنم بنابراین بفرمایید عشرت خانم از اتاق خارج شوند تا عرایض خود را بگویم.
-حضرت والا اطلاع دارند که خاله جان محرم اسرار من هستند.-بله ولی در حکومتی و حرمسرا مطالبی هست که نمی توان حتی به نزدیکترین اشخاص هم گفت .هنوز شما با این رسوم اشنا نشده اید.
نگین با دلهره به عشرت گفت که از تالار خارج شود ولی با اشاره به او فهماند که همان نزدیکی ها باشد.
منوچهرمیرزا نامه شاهزاده را به نگین داد و گفت:
-ببینید حضرت والا با همه گرفتاریهایی که دارند چطور دستور داده اند که امور شما را مستقیما تحت نظر بگیریم و اداره کنم.-از لطف شما صمیمانه متشکرم.
-تشکر خشک رو خالی چه فایده ای برای من دارد؟من اگر می خواستم اوامر دایی جان را اطاعت کنم حالا چای شما اینجا نبود. واضح بگویم که من از همه اسرار خاوادگی شما کرده اید واگر علاقه ام به شما نبود حتی یک دقیقه هم صبر نمی کردم.
نگین متوجه شد که منوچهرمیرزا واقعا از همه چیز خبر دارد و دیگر نمی توان او را گول زد با این همه از آخرین حربه های زنانه خود استفاده کرد و گفت:
-.لی شما به من علاقه داشتید لااقل فکر ابروی مرا می کردید.من دختر بدبخت غریبی هستم که خود را به دست شما سپرده ام .شما هم اگر یک کمی به من فرصت بدهید تا اقلاً بار خودرا بر زمین بگذاریم آن وقت برای همیشه در اختیار شما خواهم بود .
داستانهای نازخاتون, [۰۱٫۰۹٫۱۸ ۱۸:۱۳]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۲۳
منوچهرمیرزا کمی به او نزدیکتر شد و با صدای ارامی گفت:
-خانم کدام بچه ؟ کدام بار؟ دست از این حقه بازیها بردارید و اگر واقعا می خواهید اسرار شما نزد من محفوظ بمانند راست بگویید و از خودتان صمیمیت نشان بدهید.
نگین باز هم خودش را به کوچه علی چپ زد و گفت:
-من کاملاً تسلیم شما هستم و با کمال صمیمیت فرمایشات شما را اطاعت می کنم .وه پانزده روزی به من فرصت بدهید.اگر اوامر شما را اجرا نکردم هر کاری خواستید درباره من بکنید.
-بسیار خوب.اطمینان داشته باشم که پس از این مدت شما عشقمر اخواهید پذیرفت؟
نگین تظاهر به شرمندگی کرد و سرش را پایین انداخت و گفت:بله.
-شما هم مطمئن باشید من هم هر خدمتی از دستم بر اید میکنم و شما را از همه بلاها حفظ خواهم کرد.
اگر منوچهر میرزا متوجه برق تمسخری که از چشمان نگین بیرون میجست میشد امکان نداشت از جایش تکان بخورد ولی آنقدر خوشحال بود که آن را ندید.
شمس آفاق در پرتو روشنایی خیال انگیز شمعها که از درون حباب لاله ها نور افشانی میکردند در آیینه نگاهی به اندام متناسب خود انداخت و چنان دلش گرفت که برگشت و سرش را در ناز بالش پرقویی که زیر دستش بود فرو برد و با تلخی هر چه تمامتر گریست اما اشک هم نتوانست او را تسلی ببخشد و مرهی بر قلبش بگذارد.آهسته از روی تخت بلند شد و صدا زد:محترم محترم بیداری؟
-بله خانم جان.
-پاشو بیا.
محترم که مدتها بود غلت میزد و خوابش نمیبرد از جا بلند شد و به اتاق شمس آفاق رفت و با دیدن او گفت:ماشالله چرا بچه شده اید؟برای چه گریه میکنید؟چه اتفاقی افتاده؟
-دست از دلم بردار.میخواهی چه شده باشد؟تو که مرا از روز اول روی زانوی خودت بزرگ کرده ای باید بهتر بدانی که چه شده است.تو که بحال این دل صاحب مرده من بهتر آشنایی هنوز دست چپ و راستم را بلد نبودم که مرا از آغوش پدر و مادرم جدا کردند و به اینجا آوردند و به دست این شاهزاده خونخوار دادند حالا تو میپرسی که چرا گریه میکنم؟
-این چیزها که تازگی ندارند.تازه از کی تا بحال با گریه کارها درست شده که حالا بشود؟
-نه محترم دیگر طاقتم طاق شده قبلا حداقل دلم خوش بود که شوهرم بمن توجه دارد.حالا این دختره بی کس و کار آمده که جای مرا بگیرد و همین دلخوشی هم از دست من رفته.تو را بخدا بمن نگاه کن.چه عیبی دارم که حضرت والا دیگر بمن التفاتی ندارد؟
-اختیار دارید خانم جان ماشالله شما مثل گل هستید.چه کسی میتواند بگوید شما عیب و نقصی دارید؟حال بگویید علت گریه تان چیست و من چکار میتوانم بکنم؟
-تو فقط بلدی پول از من بگیری و به این و ان بدهی.دیگر از تو هم مایوس شده ام.تو آنقدر غافلی که خبر نداری دیشب قاصد فرخ میرزا از بوشهر آمده و نامه و کلی سوغات برای نگین اورده و حتی یادی هم از من نکرده است.دیگر نمیتوانم تحمل کنم که هر بی سر و پایی اینجا بیاید و گوشه و کنایه ای بمن بزند.
-یک کمی آرام باشید خانم جان والله من از طریق ملیحه زودتر از همه از این موضوع خبردار شدم ولی دیدم گفتنش به شما فایده ندارد چون فقط غصه شما بیشتر میشود.
-ملیحه دیگر چه خبر دارد؟
-از اینکه منوچهر میرزا یک دل نه صد دل عاشق نگین شده و مدام به عمارت او رفت و آمد میکند و آن کسی هم که شب در عمارت نگین بود کسی جز منوچهر میرزا نبوده و مهری هم که من از جلوی منزل نگین پیدا کردم و مطمئنا متعلق به منوچهر میرزا بود.میبینید که ما خیلی هم پولهای شما را دور نمیریزم.میدانید اگر خبر رابطه آندو به شاهزاده برسد چه اتشی بپا میشود؟
-تا تو بخواهی اینکارها را بکنی من دق کرده ام.دخترک فردا که شاهزاده برگردد حکایتی برایش ردیف میکند و باز هم به ریش من و تو میخندد.
-اینطور هم نیست.فردا ملیحه برایم خبرهای خوبی می اورد و شما نتیجه اش را خواهید دید.حالا آسوده بخوابید و خیالتان راحت باشد که من حواسم جمع است.
فردا صبح همینکه که ملیحه به دیدن محترم آمد گفت که نگین از منوچهر میرزا خواسته است که برایش قابله بفرستد.محترم گفت:چه خوب کاش ما زودتر با این قابله اشنا میشدیم.
-بیخود به خودتان زحمت ندهید.قابله ای که آنها بیاورند از قول و خویشهای خودشان است.
داستانهای نازخاتون, [۰۱٫۰۹٫۱۸ ۱۸:۱۴]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۲۴
-تو هنوز هم گمان میکنی که قضیه او دروغ است؟
-مسلما دروغ است.من چندین سال است که در خانه شاهزاده هستم.اگر قرار بود اولاد داشته باشد از یکی از زنهایش داشت.
-ولی نگین میتواند حامله باشد.مگر نمیگویی با منوچهر میرزا رابطه دارد؟
-این دختر زرنگتر از این حرفهایست.او دارد سر منوچهر میرزا را هم شیره میمالد.
-اگر اینطور باشد تا وضع حمل او یکی دو ماه بیشتر نمانده.چطور میخواهد ادعایش را اثبات کند؟
-لابد برای این قضیه هم فکری کرده.تنها کاری که ما باید بکنیم این است که منوچهر میرزا دست از سر او برندارد.
منوچهر میرزا بر خلاف سابق کم خوراک و کم خواب شده بود و صبح های زود به باغ میرفت و زیر درخت نارنگی کنار پنجره نگین قدم میزد.باغبانها خیلی متوجه این موضوع نبودند ولی کسی که ششدانگ حواسش دنبال شاهزاده بود همه چیز را میدید.نگین از اینکه میدید منوچهر میرزا اینطور واله وشیدای اوست دل نگران بود و با آنکه مدام عقلش به او نهیب میزد که خود را از آتش این عاشق تندخو کنار نگه دارد اما گاهی کنار پنجره می آمد.منوچهر میرزا بعد از آخرین ملاقات با نگین و وعده های او دیگر خیلی احتیاط نمیکرد.یک روز تکه کاغذی را به شاخه درخت نارنگی دید.آن را برداشت و خواند و خون در رگهایش منجمد شد.در کاغذ نوشته شده بود:نگین حامله نیست و به شما دروغ میگوید.من دوست شما هستم و هر خبری بدست بیاورم به اطلاع شما میرسانم.
منوچهر میرزا از تصور اینکه راز عشقش برملا شده است خون خونش را میخورد.شاید بیش از ده بار نامه را خواند و طرف عمارت خود رفت.نگین کمترین علاقه ای به منوچهر میرزا نداشت ولی از توجه او بخود لذت میبرد و وقتی دید که او با عجله به طرف عمارتش رفت و حتی نیم نگاهی هم به پنجره او نینداخت واقعا حیرت کرد و متوجه شد هر چه که هست زیر سر آن کاغذی است که منوچهر میرزا خوانده است.موضوع را با عشرت در میان گذاشت و هر دو به این نتیجه رسیدند که باید به هر شکل ممکن از موضوع نامه خبردار شوند.
عشرت خود را به فراش باشی رساند تا هم خبری از جلال بگیرد و هم از او بخواهد علی را مامور دزدیدن نامه کند و بخصوص تاکید کرد اگر موقعی که شاهزاده خواب است اینکار را بکند بهتر است چون میتوانند نامه را بخوانند و برگردانند.
آن روز منوچهر میرزا حوصله نداشت به دیوانخانه برود و به شکایات مردم رسیدگی کند و به نایب الحکومه دستورداد به مردم بگوید که حضرت والا کسالت دارند و نمیتوانند به کارهای ایشان برسند.همه افرادی که آمده بودند یکی یکی رفتند ولی پیرمردی در آنجا بود که سخت اصرار داشت خود حضرت والا را ببیند.فراشها که اصرار او را میدیدند سربسرش میگذاشتند و میگفتند لابد به طمع غذای چرب و نرم حکومتی اصرار میکند بماند و یکی از آنها که بازوان قوی تری داشت پیرمرد را بلند کرد تا از در بیرون بیندازد.
در همین اثنا فراش باشی آمد و چون این منظره را دید علت را سوال کرد و بعد برای اینکه مهربانی خود را به رخ فراشها بکشد گفت:خجالت بکشید.با یک پیرمرد بیچاره اینطور رفتار میکنند؟بروید دنبال کارتان.
پیرمرد که از حمایت فراش باشی شیر شده بود شروع به دعا کردن نمود وقتی فراشها رفتند فراش باشی گفت:پدرجان امروز نمیتوانی حضرت والا را ببینی انشالله فردا.اگر عریضه ای داری بده من میبرم جوابش را میگیرم و برایت می آورم.
-حضرت آقا!شما حتما از نزدیکان حضرت والا هستید.من از راه بسیاری دوری می آیم و بطور اتفاقی از موضوعی خبردار شدم.وصیتی است که باید مستقیما بخود خان بگویم و میدانم که در مقابل نامه ای که دارم انعام خوبی بمن خواهند داد.
-اولا حضرت والا الان در بوشهر هستند و تو هم تا به آنجا برسی تلف می شوی.
– می دانم، ولی چاره نیست. باید نامه را شخصاً به دست ایشان بدهم.
فراش باشی متوجه شد که به این سادگی ها حریف پیرمرد نخواهد شد، بنابراین راه چاره را در این دید که پیرمرد را به خانه اش ببرد و از او پذیرایی مفصلی به عمل بیاورد و به هر حیله ای که هست، حرف را از دهانش بیرون بکشد، اما پیرمرد زرنگتر از این حرفها بود و با آن که فراش باشی همه جور خوش خدمتی به او کرد، ذره ای از محتویات نامه را بروز نداد. از پیرمرد پرسید:
– عمو جان. تو سواد هم داری؟
– بله ارباب، کوره سوادی دارم.
– کاغذ را که قاصد داد خوانده ای؟
– چیزی اضافه بر آنچه گفتم در آن نیست.
– پدر جان. تو مرد خدا شناسی هستی. هیچ می دانی اگر به خاطر حرف نزدن تو کسی در خطر بیفتد چه گناهی مرتکب شده ای؟ خیال نمی کنی اگر کاغذ را به صاحبش برسانی هم در امانت خیانت نشده و هم آخرین وصیت شخصی را که در منزلت مرده انجام داده ای و هم ممکن است انعام خوبی نصیبت شود؟
– اگر حاکم بفهمد چه خاکی بر سرم بریزم؟
– ای بابا! مگر فکر می کنی کسی بیکار است که برود به حاکم حرفی بزند؟ از این گذشته کسی که برای خدا کار می کند که نباید از بنده خدا بترسد. حالا بگو گیرنده نامه کیست؟
داستانهای نازخاتون, [۰۱٫۰۹٫۱۸ ۱۸:۱۵]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۲۵
پیرمرد با تردید نگاهی به فراش باشی کرد و گفت:
– یا ملیحه خانم و یا محترم خانم که از زنهای حرمسرا هستند.
– پدر جان، لابد می دانی که دسترسی به زنان حرمسرا ساده نیست. نامه را بده من ببرم و به دست آنها برسانم و جواب و پاداش آن را برایت بیاورم.
– ابداً این کار را نمی کنم. حرفهایم را به همان دو نفری که آن خدا بیامرز سفارش کرد می زنم.
فراش باشی بلافاصله تصمیم گرفت عشرت را جای یکی از آن دو نفر بیاورد و با کمک او سر از موضوع دربیاورد و گفت:
– بسیار خوب عمو. تو همین جا بمان تا من یکی از آن دو نفر را پیدا کنم و بیاورم. فقط یادت نرود که سهم مرا از انعام فراموش نکنی.
– معلوم است که هیچ وقت محبت های شما را فراموش نخواهم کرد. خداوند به شما عوض بدهد.
فراش باشی به نوکرانش سفارش کرد نگذارند پیرمرد از خانه بیرون برود و حسابی از او پذیرایی کنند و به فراش خانه رفت.
در این فاصله علی کاغذ را از جیب منوچهر میرزا بیرون آورده بود و دلهره داشت که هر چه زودتر آن را بخوانند تا برگرداند. فراش باشی به علی گفت:
– برو هر چه زودتر علامت مخصوص را بگذار.
فراش باشی و عشرت قرار گذاشته بودند هر وقت کار ضروری پیش آمد دستمال قرمزی را به درخت سیبی که از فراش خانه و عمارت نگین قابل روئیت بود ببندند. هنوز چند دقیقه ای از نصب دستمال نگذشته بود که عشرت آمد. کاغذ را از فراش باشی که تظاهر می کرد آن را نخوانده است گرفت و گفت:
– خواهش می کنم این نامه را برای من بخوانید. شما دیگر محرم اسرار خانواده ما شده اید.
فراش باشی انگار نه انگار که نامه را قبلاً چندین بار خوانده است با لکنت شروع به خواندن آن کرد. عشرت گفت:
– این دروغها را معلوم است چه کسانی می گویند. لطف کنید از روی آن بنویسید تا من به نگین خانم بدهم بخواند.
فراش باشی این کار را کرد و به علی دستور داد هر چه سریعتر نامه را سر جایش برگرداند. وقتی علی رفت رو به عشرت کرد و گفت:
– ضمناً کار مهمی هم با شما دارم.
و داستان آمدن پیرمرد را برایش تعریف کرد. عشرت وقتی فهمید که پیرمرد نامه ای برای ملیحه و محترم آورده است سخت مضطرب شد و گفت:
– حالا تکلیف من چیست؟ بگوئید چه باید بکنم؟
– شما باید به پیرمرد بگوئید که ملیحه یا محترم هستید. ضمناً یادتان باشد او پیرمرد طمّاع و زرنگی است. خیلی مواظب باشید.
– باشد، ولی من پول همراه ندارم که به او بدهم.
– از بابت پول مشکلی نیست. شما فقط سعی کنید زودتر از مفاد نامه باخبر شوید.
فراش باشی و عشرت به سراغ پیرمرد رفتند و فراش باشی گفت که ملیحه باجی را همراه آورده است. پیرمرد سلام کرد و به فراش باشی گفت:
– اگر زحمتی نیست لطفاً ما را تنها بگذارید، چون آن مرحوم وصیت کرد که این حرفها را جز به ایشان به کسی نگویم.
عشرت اشاره ای به فراش باشی کرد و او رفت. سپس پیرمرد نزدیک آمد و با صدای آرامی پرسید:
– شما ملیحه خانم هستید؟
– بله.
– شما قاصد به فراهان فرستاده بودید؟
– بله.
– از کجا مطمئن بشوم که شما خود ملیحه خانم هستید؟
– دو ساعت آدم می فرستی دنبال آدم، بعد هم می پرسید چطور مطمئن بشوم؟ خوب از هر کس که دلت می خواهد بپرس.
– خیر از کسی نمی پرسم، اما شما خوشتان می آید نامه ای را که مال شماست به کسی دیگری بدهند؟
– نه عمو جان. من از این دقت شما خیلی هم ممنونم. خب بگو سر قاصد ما چه آمد؟
– او در منزل من عمرش را داد به شما و تا آخرین لحظه هم سعی کرد مأموریتش را درست انجام بدهد، ولی وقتی فهمید که عمرش یاری نخواهد کرد به من وصیت کرد پیش شما بیایم و حتماً پیغامش را به شما برسانم. قاصد ضمناً به من گفت که در مقابل این پیغام انعام خوبی از شما خواهم گرفت. حالا می خواهم بدانم این حرف درست بود یا نه؟
– البته اگر او مأموریتش را درست انجام داده باشد و پیغام شایسته ای آورده باشید انعام خوبی خواهید گرفت.
– خوب گوش کنید. قاصد گفته که من به فراهان رفتم و از اطرافیان آن زن و دختر تحقیق کردم. دختری که در فراهان است دختر خود حاجی است و تازگی هم به عقد پسرعموی خود درآمده است. زنی که در حرمسرا به نام دختر حاج مصباح معروف است دختر حاجی نیست. حاجی فقط یک دختر دارد که او را به فراهان فرستاده. ضمناً این کاغذ را طرف شما در فراهان نوشته و به یک یک سؤالات شما جواب داده است.
و کاغذی را از لای چین های شال خود درآورد و با دستی لرزان به عشرت داد. عشرت پرسید:
– عمو جان. شما خودتان این کاغذ را خوانده اید؟
– بله اگر نمی خواندم و مطالبش را به ذهنم نمی سپردم، در صورت گم شدن کاغذ چه کسی می توانست شما را از موضوع مطلع کند؟
– حق با شماست عمو جان. آیا قاصد شما مطلب دیگری نگفت؟
داستانهای نازخاتون, [۰۱٫۰۹٫۱۸ ۱۸:۱۶]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۲۶
چرا، نشانی خانه اش را به من داد که خبر فوت او را برای زن و برادرش ببرم و ضمناً از انعامی که مرحمت خواهید کرد مبلغی به آنها بدهم.
عشرت با اضطراب پرسید:
– شما که هنوز به آنجا نرفته اید؟
– چرا، اتفاقاً خانه آنها درست سر راه من بود و قبل از این که اینجا بیایم رفتم و به زن بیچاره سر سلامتی دادم. نمی شد که آنها را از سرنوشت نان آورشان بی خبر گذاشت. مخصوصاً به آنها اطمینان دادم از انعامی که خواهم گرفت سهمشان را می دهم.
عشرت فکر کرد گرفتار عجب مخمصه ای شده اند. از جا بلند شد تا هر چه زودتر خود را به نگین برساند تا نامه را بخواند. به پیرمرد گفت:
– شما همین جا منتظر باش. من امشب انعامت را می فرستم، ولی شرطش این است که دیگر با کسی صحبت نکنی و به ده خود برگردی و رسیدگی به امور قاصد را بر عهده من بگذاری. من آنها را می شناسم و خودم به وضع آنها رسیدگی می کنم.
و بلافاصله از اتاق خارج شد و در راهرو به فراش باشی که با بی صبری منتظر او بود گفت:
– نگذارید این پیرمرد خارج شود. پیرمرد دیوانه خیالبافی است که بدجوری کار دستمان می دهد و بودنش در این شهر ابداً صلاح نیست.
فراش باشی پرسید:
– کاغذ چه بود؟ او یکریز درباره کاغذ حرف می زد.
– کاغذش هم مثل حرفهایش بی سر و نه بود. حالا وقت این حرفها نیست.بعداً همه چیز را به شما خواهم گفت.
عشرت معطل نشد و به سرعت از در بیرون رفت و فراش باشی را متحیر و متفکر در جای خود باقی گذاشت.
نگین داشت وسایل حمام خود را آماده می کرد که عشرت سراسیمه وارد شد و دست او را گرفت و به سرعت به اتاق نشیمن برد. نگین با اضطراب پرسید:
– کاغذ را آوردی؟
– هم کاغذ را آوردم و هم خیلی چیزهای دیگر.
و همه ماجرا را برای او تعریف کرد . رنگ صورت نگین از عصبانیت سرخ شده بود. با خشم پرسید:
– چند نفر از مضمون این نامه خبر دارند؟
– این طور که پیرمرد می گفت فقط خودش خبر داشت و قاصد هم که مرده.
– پیرمرد و هرکس دیگری که از این موضوع مطلع است باید به درک برود.
لحن نگین در هنگام ادای این حرف بقدری محکم بود که دل عشرت لرزید. کمی فکر کرد و پرسید:
– از جلال چه خبر؟
– جلال امیدش از منوچهر میرزا قطع شده است و دارد در زندان روزشماری می کند.
– رابطه فراش باشی با ما چگونه است؟ آیا حاضر است کارهایی را که ما می خواهیم برایمان انجام دهد؟
– اگر موضوع این پیرمرد مشکوکش نکرده باشد ، گمانم حاضر است.
– دیگر کار از این حرفها گذشته . نباید افسار کار را به دست شما می دادم. چرا باید قاصدی به سوی فراهان برود و ما نفهمیم؟ دشمنان من با آزادی کامل عمل می کنند و حالا شما آمده اید برای من نوحه سر داده اید. از این به بعد فقط باید دستورات من اجرا شود. چند وقت دیگر اوضاع به همین منوال بگذرد باید منتظر میرغضب باشیم.
– بگو چه باید بکنم.
– الساعه می روی پیش فراش باشی و به او می گویی امشب منتظر او هستم. بگو یک ساعت بیاید اینجا. با او کار لازمی دارم.
– گمان نمی کنی اگر موضوع آمدن او به اینجا آشکار شود، وضع خطرناکی پیش بیاید؟
– از همین چیز است که عصبانی می شود. اگر نمی توانی به دستورات من عمل کنی ، همین الان از هم جدا می شویم.
عشرت شروع به گریه کرد و گفت:
– من عمرم را کرده ام و برای خودم ترسی ندارم ، همه نگرانی من برای توست. آخر فراش باشی جلوی چشم این همه آدم چطور به اینجا بیاید؟
– فکرش را کرده ام. اینجا یک در مخفی به باغ وجود دارد. وقتی هوا تاریک شد دو نفری کشو را بالا می کشیم. به فراش باشی هم بگو از داخل باغ و پشت عمارت از همان در بیاید.
– با پیرمرد چه کنیم؟ به او انعام بدهم یا خیر؟
– همه ای چیزها بعد از ملاقات با فراش باشی مشخص خواهد شد.
عشرت پیغام نگین را به فراش باشی رساند. فراش باشی باورش نمی شد که سوگلی حضرت والا او را به عمارت خود دعوت کند. چهار ساعت از غروب آفتاب گذشته بود که فراش باشی از در مخصوص وارد عمارت شد.
رانوهایش می لرزیدند و صدای قلبش را در گوش هایش می شنید. او بمحض این که دستش را به در نزدیک کرد، در باز شد و عشرت آهسته او را به داخل عمارت دعوت کرد. از چند پله پرپیچ و خم گذشتند و وارد تالار مجللی شدند که بوی عطر گلهای کاشان در آن موج می زد و فرهشا و تزئینات قیمتی آن هوش از سر فراش باشی می ربود. بیچاره تا آن روز گمان می کرد خانه خودش از همه جا مجلل تر است. هنوز از بهت منظره اتاق بیرون نیامده بود که صدای خش خش لباس ابریشمی نگین را شنید.
داستانهای نازخاتون, [۰۱٫۰۹٫۱۸ ۱۸:۱۶]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۲۷
فراش باشی که تا آن روز جز عیالش زن دیگری را ندیده بود ، تعظیم بلند بالایی کرد و از شدت خجالت همان طور باقی ماند. او سوگلی حاکم را همه جور فرض کرده بود. امّا این همه جلال و شکوه و زیبایی حتی در خیالش هم قابل باور نبود.
نگینن فهمید که حریف به کلی قافیه را باخته است و با لحنی دل انگیز و مهربان گفت:
– جناب فراش باشی واقعاً لطف کردید که تشریف آوردید. خاله خانم از زحمات و محبت های شما بسیار برایم تعریف کرده اند و من مخصوصاً می خواستم حضوراً از شما تشکر کنم و رضایت خودم را شفاهاً به شما بگویم.
لحن مهربان نگین کم کم از خجالت و ترس فراش باشی کم کرد.
نگین آرام پرسید:
– راستی در زندان به جلال چگونه می گذرد؟
– به مرحمت خانم ، از روزی که دستور فرمودید همه نوع توجهی به او می شود.
– می خواستم از شما خواهش کنم او را یک ساعتی اینجا بیاورید. شنیده ام آدم زرنگ و باهوشی است.
فراش باشی از این تعریف خوشش نیامد ، ولی در مقابل نگین نمی توانست مقاومت کند لذا بی درنگ گفت:
– هر ساعتی مقرر بفرمائید اینجا حاضر می شود.
هنوز حرف فراش باشی تمام نشده بود که عشرت سراسیمه آمد و سرش را نزدیک گوش نگین برد و آهسته گفت که شاهزاده منوچهرمیرزا دارد از پله ها بالا می آید. یکمرتبه قلب نگین ریخت و دست و پایش را گم کرد، ولی چون قرار بود کار را به سر و سامان برساند ، سعی کرد لحن مهربان و خونسردی به خود بگیرد و ادامه داد:
– قبل از طلوع فردا جلال باید از زندان آزاد شود. اول او را با خودتان به اینجا می آورید، ولی دیگر به زندان بر نمی گردد. همین امشب هم خبر فرار او را پخش می کنید . بخصوص منوچهر میرزا همین امشب باید از این موضوع خبردار شود.
فراش باشی خواست اعتراض کند و موانع کار را برای او شرح دهد ، ولی قیافه پرالتماس و زیبای نگین برایش راه چاره ای باقی نگذاشت. نگین او را تنها گذاشت و با سرعت فاصله بین تالار و اتاقی را که منوچهر میرزا در آن ایستاده بود را طی کرد و در این فاصله همه تلاشش این بود که آثار اضطراب و تشویش را از سیمای خود رفع کند.
منوچهر میرزا با بی صبری در اتاق قدم می زد . وقتی نگین وارد شد ، او پشت به در و رو به پنجره ایستاده بود . نگین برای این که او را متوجه کند ، آرام گفت :
از آمدن شما واقعا” خوشوقت شدم .
منوچهر میرزا که توقع شنیدن این حرف را از نگین نداشت ، برگشت و با تعجب نگاهی به او کرد و گفت :
شما واقعا” از دیدن من خوشحال شده اید ؟
نگین حالت دختران کمرو را به خود گرفت و گفت :
وقتی انسان امیدواری و پناهش منحصر به یک نفر باشد آیا از دیدن او خوشوقت نمی شود ؟
منوچهر میرزا که با نیت دعوا آمده بود ، با این لحن دوستانه نگین بکلی خشم و غضب خود را فرو برد و پرسید :
راستی شما مرا پشتیبان خود می دانید و به من امیدوار هستید ؟
دلیلی ندارد که دروغ بگویم . وقتی که انسان در میان یک عده دشمن حسود گرفتار می آید ، باید تکیه گاهی پیدا کند و برای من چه تکیه گاهی بهتر از شما ؟
منوچهر میرزا داشت عنان خود را از دست می داد . نگین با فراست تمام این نکته را دریافت و با چالاکی خود را از دسترس او دور و با صدای بلند عشرت را احضار کرد . منوچهر میرزا که باز شکار را از خود دور می دید ، عصبانی شد و گفت :
خودتان بتنهایی برای فریب دادن من کافی هستید . نیازی نیست کس دیگری را به کمک بطلبید .
نگین حالت متعجبی به خود گرفت و گفت :
فریب ؟ خدا نکند که من قصد فریب شما را داشته باشم . درست گفته اند که شاهزاده ها حالت ثابتی ندارند . شما همین الان به من اظهار لطف می کردید ، چطور شد که یکمرتبه عصبانی شدید ؟
کار من و شما از این حرف ها گذشته . حالا دیگر همه اهل حرمسرا می دانند که شما دارید مرا فریب می دهید . این کاغذ را بخوانید و ببینید چه نوشته اند .
نگین انگار نه انگار از متن نامه خبر دارد ، آن را با دقت تمام خواند و زیر لب گفت :
درست حدس زده بودم . اطراف مرا دشمنانی بدتر از گرگ احاطه کرده اند . خدایا از دست این گرگ های آدمی صورت به تو پناه می برم .
آن وقت خطاب به منوچهر میرزا گفت :
می بینید چطور طشت رسوایی من از بام افتاده و آرزوهایم بر باد رفته اند . موجب همه این بدبختی ها شما هستید که انتظار داشتم یار و مددکار من باشید .
منوچهر میرزا با تعجب پرسید :
من ؟ به من چه مربوط . مگر من چه کرده ام ؟
اگر این قدر بی محابا به عمارت من رفت و آمد نمی کردید و اسرار خود را به دیگران نمی گفتید ، این وضع پیش نمی آمد . من ابدا” به فکر خود نیستم ، بلکه به فکر شما هستم . می دانید اگر فرخ میرزا بفهمد چه ها خواهد کرد؟
منوچهر میرزا با تمام صلابتی که داشت ، از تصور چنین چیزی بر خود لرزید و ادامه داد :
چه باید کرد ؟ بگوئید حدستان چیست . بخدا قسم هر کس که این نامه را نوشته باشد نابود خواهد شد .
باید چند روزی صبر کنید . با این عجله فقط کارها خرابتر می شوند . اطراف ما پر از جاسوس است .
داستانهای نازخاتون, [۰۱٫۰۹٫۱۸ ۱۸:۱۹]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۲۸
. کمی مراقب باشید .
منظورتان این است که به دیدن شما نیایم ؟
من خیلی هم از دیدن شما خوشوقت می شوم ، ولی اگر کسی شما را این جا ببیند برای خودتان بد می شود .
در این موقع عشرت وارد شد . نگین نامه را به طرف او گرفت و گفت :
خاله جان ! ببینید چه چیزهایی درباره من می نویسند .
عشرت گفت :
خاله جان من که سواد ندارم . خودتان بفرمائید چه نوشته اند .
منوچهر میرزا گفت :
این را خطاب به من نوشته و به درختی بسته بودند .
پس حتما” مطمئن بودند که شما کاغذ را می بینید . این آدم ها هر که باشند فقط به ما کار ندارند ، بلکه مراقب شما هم هستند .
منوچهر میرزا از این حرف منطقی به فکر فرو رفت . او این جسارت را نمی توانست ببخشد . ابتدا به محترم شک کرد ، ولی بعد به این نتیجه رسید که او آن قدرها زرنگ و عیار نیست . بالاخره سرش را بلند کرد و گفت :
فعلا” سر در نمی آورم . از امشب درصدد پیدا کردن این آدم خیره سر هستم و اگر پیدایش کنم طوری ادبش می کنم که دیگر از این فضولی ها نکند .
منوچهر میرزا کاملا” بی قرار بود و به یاد آورد که جز جلال محرم رازی ندارد و صد افسوس خورد که چرا او را به زندان انداخته است . تصمیم گرفت نویسنده کاغذ را پیدا کند . این کار جز از جلال بر نمی آمد ، بنابراین باید هر چه زودتر او را آزاد می کرد .
عشرت راهروهای عمارت را بازرسی کرد و به منوچهر میرزا گفت که می تواند برود . در بین راه منوچهر میرزا با خود فکر می کرد که تا به حال کسی به رفت و آمد او به عمارت نگین مطلع نشده است ، ولی حق با نگین است و نباید این چنین بی ملاحظه به آن جا بیاید . البته او خبر نداشت یک جفت چشم کنجکاو دارد از پشت درخت ها او را می بیند و با حیرت آمیخته به شادی او را بدرقه می کند .
منوچهر میرزا با عجله خود را به عمارتش رساند و به علی دستور داد که از صندوقخانه یک خلعتی بردارد و بعد از شام به سراغ جلال در زندان برود و به فراش باشی بگوید که جلال را آزاد کند . علی با پاهای لرزان به صندوقخانه رفت و خلعتی را گرفت و به طرف فراشخانه به راه افتاد .
منوچهر میرزا تنها نشسته بود و به ملاقات های خود با نگین فکر می کرد و این که او هر دفعه به شکلی دست به سرش کرده بود . تصمیم گرفت به محض آمدن جلال نامه را در اختیارش بگذارد و از او بخواهد نویسنده آن را پیدا کند ، اما ، یکمرتبه متوجه شد که نامه را نزد نگین جا گذاشته است . با خود گفت :
مراجعت من به عمارت او که صورت خوشی ندارد ، بهتر است بگویم یکی از پیشخدمت ها به عمارت نگین برود .
و گوهرآغا را صدا زد . چند دقیقه بعد گوهرآغا وارد اتاق منوچهر میرزا شد . شاهزاده گفت :
گوهرآغا ، من همیشه قدر زحمات تو را دانسته ام و می دانم که خواجه ای صمیمی و با وفا هستی . حالا گوش کم ببین چه می گویم . از دایی جان نامه ای رسیده است که باید به دست خود بیگم نگین برسد . ضمنا” جوابی دارد که تو باید بگیری و برایم بیاوری .
سپس یاداشت خود را به دست گوهرآغا داد و او با آن که به سن و سالش نمی آمد با چالاکی عجیبی نامه را گرفت و دوید .
چند ساعتی گذشته بود و انتظار منوچهر میرزا برای آمدن جلال خیلی طولانی شده بود ، برای همین خدمتکار دیگری را دنبال علی فرستاد و چون او هم برنگشت ، خودش به طرف فراشخانه حرکت کرد. وسط راه بود که یکباره همهمه چند نفر را شنید . فریاد زد:
این جا چه خبر است ؟
یکی از فراش ها با ترس و لرز جلو آمد و گفت :
داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۰۹٫۱۸ ۱۴:۳۵]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۲۹
قربان! جلال در زندان نیست . انگار فرار کرده .
موقعی که نگین برای استقبال از منوچهر میرزا رفت ، فراش باشی مات و مبهوت وسط تالار ایستاد و قدرت هیچ کاری نداشت . عشرت خیلی زود موقعیت را فهمید و به طرف او آمد و گفت :
جناب فراش باشی . شرمنده ام که بیگم ناچار شدند بروند ، ولی دیدید که چقدر به شما احترام می گذارند . من تا به حال ندیده بودم که ایشان به هیچ یک از اهل دربخانه این قدر التفات داشته باشند . البته من از همان شب که به منزل حاجی آقا آمدید متوجه شدم که چه شخصیت والایی دارید و از مراتب خدمتگذاری شما خدمت خانم مفصل صحبت کرده بودم ، اما چهره شما تاثیر دیگری دارد و خانم باید خودشان شما را می دیدند . درست مثل این که با پدرشان حرف بزنند ، با شما حرف زدند . حالا شما چرا این قدر متحیر مانده اید؟
فراش باشی که مترصد آمدن عشرت نبود ، خیال داشت ساعت ها همان جا بماند ، ولی حالا هر قدر عشرت بیشتر حرف می زد ، شادمانی هم بیشتر می شد . البته در این فاصله نگاهی به آئینه انداخت ، دستی به ریش خود کشید و در دل گفت :
البته انقدرها پیر نیستم که خانم مرا جای پدرشان بگیرند.پدر خانم اقلا شصت سال سن دارد،درحالی که من هنوز چهل و پنج سال هم ندارم.تازه من از حضرت والا هم جوانترم.این پرزن هم عجب حرف مهملی می زند.از حرکات نگین خانم معلوم بود که به من بی علاقه نیست.بعضی زنها مردهای جا افتاده ای مثل مرا می پسندند.
فراش باشی در این خیالات سیر می کرد و با لحن گلایه امیزی گفت:
خانم با این اصرار و در این وقت شب مرا احضار می کنند و بعد با عجله از اتاق بیرون می روند.
عشرت که هیچ نمی دانست در ذهن فراش باشی چه می گذرد گفت:
اگر ورود نا بهنگام مهمان نبود حتما خانم شما را تنها نمی گذاشتند.ایشان قبلا به من گفته بودند که چقدر تمایل دارند شما را از نزدیک ببینند و با خود شما صحبت کنند.از این گذشته،یادتان نرود که خانم میل داشتند جلال همین امشب از زندان بیرون بیاید و قبل از اینکه آزادش کنید،او را به اینجا بیاورید.
فراش باشی با شنیدن این حرف عشرت،یکه خورد و با لکنت گفت:
شما می دانید فرار جلال چه عواقب وخیمی خواهد داشت.حتما درباره خلق و خوی منوچهر میرزا چیزهایی شنیده اید و می دانید چقدر بی رحم و سختگیر است.من که در خود چنین جرات و جسارتی نمی بینم.
فراش باشی نترسید.کسی که پشتیبانی مثل خانم دارد نباید از چیزی بترسد.من که از بچگی او را بزرگ کرده ام می دانم تا حساب همه جای کار را نکند،دست به کار نمی شود و خود و دیگران را به زحمت نمی اندازد.شما باید خوشحال باشید که او کارهایش را با شما در میان می گذارد.همین نشان می دهد که او نهایت اعتماد را به شما دارد.
فراش باشی در حالی بود که اگر به او می گفتند به خاطر نگین،خودش را از بالای عمارت هم به پایین پرت کند،این کار را می کرد.با خوشحالی پرسید:
اگر من جلال را از زندان ازاد کنم،نگین خانم از من راضی می شوند؟
البته که راضی می شوند.برایم مثل روز روشن است که ایشان هیچ وقت این خدمتگزاری شما را بدون اجر نخواهند گذاشت.
پس راه را نشانم بدهید.
عشرت فراش باشی را از در مخفی بیرون فرستاد و گفت:
من همین جا منتظر می مانم.جلال را به بهانه ای از زندان فراری دهید و فردا به اینجا بیاورید.اگر خانم کار دیگری هم داشت،به شما خواهم گفت.
فراش باشی به سرعت به فراشخانه رفت.تصادفا انجا بسیار خلوت بود و فراشها برای بازی سه قاپ به منزل یکی از فراشها که نزدیک حکومتی بود رفته بودند.بارها اتفاق افتاده بود که فراش باشی به فراشخانه می امد و فراشها را نمی دید،ولی چون حق و حسابش می رسید به روی خود نمی اورد.فراشها فقط وقتی حاضر بودند که حاکم دستور می داد کسی را فلک کنند.
قفل های زندان همه دو کلید داشتند.یک کلید دست زندانبان و کلید دیگر در دسته کلید بود.فراش باشی که چند روز قبل به سفارش عشرت،جای جلال را از از بقیه زندانی ها،جدا کرده بود،با قدمهای لرزانی به طرف زندان جلال رفت.جلال بر خلاف بقیه زندانی ها که روی کاه می خوابیدند،روی تشک خوابیده بود.فراش باشی آهسته جلال را صدا زد.جلال چشمهایش را باز کرد و در محیط نیمه تاریک زندان،فراش باشی را شناخت و فکر کرد حتمام وضوع مهمی پیش آمده که فراش باشی این موقع شب به سراغش امده است.مات و متحیر از جا بلند شد و به اشاره فراش باشی به دنبال او به راه افتاد.او حتی گمان هم نمی برد که فراش باشی برای ازاد کردن وی امده باشد.تصورش این بود که منوچهر میرزا دستور سر به نیست کردنش را داده است.
داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۰۹٫۱۸ ۱۴:۳۶]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۳۰
هنگامی که از حکومتی بیرون رفتند،متوجه شد که کسی فراش باشی را راضی کرده که او را فرار بدهد.جلال می دانست فراش باشی به هیچ وجه حاضر نمی شود شغل خودش را از دست بدهد،چه رسد به این که خود را در معرض مجازات هم قرار دهد و متحیر مانده بود که این کیست که فراش باشی را به چنین کاری واداشته است.بالاخره طاقت نیاورد و پرسید:
فراش باشی،می شود بفرمایید کجا می رویم؟
جای بدی نمی رویم.همین الان می فهمی.
جلال منزل فراش باشی را می شناخت،اما نمی دانست که خانه او در دیگری هم دارد.بالاخره فراش باشی مقابل همان در مخفی ایستاد و ان را باز کرد.جلال گمان می کرد او را به جایی اورده اند که دست کمی از زندان ندارد،ولی موقعی که غذا و شربت عالی برایش اوردند و ان جا را با شمع و چراغ روشن کردند،متوجه شد که آن زیرزمین در واقع اتاقی است با فرشها و اثاثیه قیمتی.فراش باشی گفت:
بعد از خوردن غذا،یک دست رختخواب بردار و راحت بخواب و مشمئن باش به زندان بر نمی گردی.باقی کارها با من.ضمنا حواست باشد که اگر بدون اطلاع من از اینجا بیرون بروی،عواقب بدی در انتظارت خواهد بود.
فراش باشی با سرعت به فراشخانه برگشت تا صحنه را طوری تنظیم کند که انگار جلال خودش فرار کرده است.سپس با تیشه و سوهانی که از قبل آماده کرده بود به جان چفت در زندان افتاد،طوری که هر لنگه در در یک سو آویزان ماند تا به این ترتیب هر کس قفل را ببیند گمان کند که جلال با سوهان از داخل زندان چفت را بریده و فرار کرده است.
پس از انجام این کار،فراش باشی شتابان به عمارت نگین رفت و سه بهر به در مخفی زد.عشرت با عجله رفت و در را باز کرد.فراش باشی خبر فرار جلال را به او داد.نگین تازه خوابیده بود.عشرت او را بیدار کرد و ماجرا را برایش گفت.نگین گفت:
از او بپرس آیا منوچهر میرزا از ماجرا خبر دارد؟به فراش باشی بگو پیش از روشن شدن هوا هر وقت موقعیت مناسب بود جلال را پیش من بیاورد و تا ان موقع هیچ اطلاعی به او ندهد و اسمی از من نبرد.
عشرت نزد فراش باشی برگشت و پیغام نگین را به او رساند.فراش باشی به عشق ملاقات مجدد با نگین به طرف فراشخانه راه افتاد.در همین موقع بود که خبر فرار جلال به گوش منوچهر میرزا رسید.چیزی نمانده بود که از شدت عصبانیت قالب تهی کند.در اثر سر و صدای او فراش هایی که در منزل حکومتی بودند با عجله خودشان را رساندند و بقیه هم بیدار شدند.معرکه عجیبی به راه افتاده بود.
فراش باشی که اوضاع را اینطور دید به خانه رفت و به اهل خانه سفارش کرد اگر دنبالش آمدند،به انها بگویند که حال فراش باشی خوب نیست و سر شب به خانه آمده و بدون خوردن شام خوابیده است.حدس فراش باشی درست بود چون دقایقی نگذشته بود که در خانه او را زدند.منوچهر میرزا دستور داده بود بلافاصله او را حاضر کنند.فراش باشی خود را مریض و مضطرب نشان داد و وقتی مقابل منوچهر میرزا رسید با قیافه حق به جانبی گفت:
قربان،یک امشب حالم خوب نبود و به منزل رفتم تا استراحت کنم،ببینید چه افتضاحی به بار اورده اند.من به این فراشهای بی عرضه سفارش کردم،اما ملاحظه می فرمایید که چه کرده اند.به قول حضرت والا قول می دهم حداکثر تا سه روز دیگر زندانی را دستگیر کنم.من حقیقتا تعجب می کنم که چرا فرار کرده است،چون می دانستم که او مورد توجه حضرت والاست و به او بسیار محبت می کردم.
منوچهر میرزا با عصبانیت فریاد زد:
چه کسی گفته که این دزد فراری مورد علاقه من است؟اگر او را گیر بیاورم پوستش را پر از کاه می کنم.
فراش باشی باز هم خضوع و خشوع کرد و گفت:
قربان!من ریش خود را در خدمت به این دستگاه سفید کرده ام،سزاوار نیست این جور آبروی مرا ببرید.
و ان قدر از این حرفها زد تا شاهزاده ارام شد.سرانجام غائله با چوب و فلک کردن فراشها و فرستادن چهار نفر از انها به زندان خاتمه پیدا کرد.فراش باشی که نقش خود را خوب بازی کرده بود،پس از ان که منوچهر میرزا به عمارتش برگشت،به سراغ جلال رفت و او را از خواب بیدار کرد و ماجرا رابه طور خلاصه برایش گفت و تذکر داد که منوچهر میرزا دستور داده سه روزه او را پیدا و بمحض دستگیر کردن پوستش را پر از کاه بکنند.رنگ از روی جلال پرید و گفت:
پس بهتر بود که در زندان می ماندم،لااقل جانم در خطر نبود.
اتفاقا اشتباه تو در همین است.امشب دستور داده بودند قبل از طلوع صبح کلک ات را بکنند و من درست موقعی به سراغت امدم که قرار بود چند دقیقه بعد نقشه شان را عملی کنند.
برای چی؟مگر من چه گناهی کرده ام؟
مگر هر کس را که می کشند گناه کرده است؟تو لابد از چیزهایی خبر داری که نباید داشته باشی و می دانی که فقط مرده ها هستند که حرف نمی زنند.
– درست است. من چیزهایی می دانم که نباید بدانم. این هم نتیجه خدمت!
– حالا بلند شو که کسی در انتظار توست؟
– او کیست؟ زن است یا مرد؟
– خودت می فهمی. من اجازه ندارم چیزی به تو بگویم. ولی نترس. من همراه تو هستم
داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۰۹٫۱۸ ۱۴:۳۷]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۳۱
جلال متوجه شده بود که فراش باشی بدون دستور شخص دیگری او را از زندان فراری نمی داده است. حدس زد که این شخص باید نگین یا شمس آفاق باشد که با منوچهر میرزا سر و کار دارد.
جلال لباس یکی از فراش ها را پوشید و همراه فراش باشی به طرف عمارت نگین رفت. در مخفی را زدند و از پله ها بالا رفتند. چند دقیقه بعد نگین آمد. فراش باشی تعظیم بلند بالایی کرد ولی جلال که دلش می خواست ببیند این کیست که دل و دین منوچهر میرزا را بروده است با دقت به او خیره شد و به اربابش حق داد که این طور واله و شیدا شود. صدای دلنشین نگین ، فراش باشی و جلال را از عالم خود بیرون آورد.
– باید قبل از هر چیز از زحمات فراش باشی نهایت تشکر را بکنم.
سپس رو به جلال کرد و افزود :
– به وسیله ایشان توانستم خواهش یکی از دوستانم را انجام دهم و شما را از زندان و شاید از مرگ خلاصی بخشم.
شنیدن کلمه مرگ ، مو را بر تن جلال صاف کرد. نگین بلافاصله متوجه اضطراب او شد و گفت :
– البته به موقعش این دوست را خواهید شناخت ولی در حال حاضر خود من هم به رهایی شما بی علاقه نبودم ، چون حس می کردم بخشی از گرفتاری های شما به کارهای من مربوط می شود.
و سپس به اشاره ای به او فهماند که در مقابل فراش باشی به این شکل حرف می زند ، اما فراش باشی به قدری غرق تماشای نگین بود که متوجه این اشاره نشد. نگین گفت :
– لابد سپاسگذار زحمات فراش باشی هستید؟
جلال همیشه به حاضر جوابی در میان دوستانش شهرت داشت و هر وقت می خواستند حرفی را با آدم بزرگی مطرح کنند ، او را می فرستادند ، ولی نمی دانست چرا حالا زبانش به لکنت افتاده است. با هزار جان کندن گفت :
– البته تا زنده هستم محبت های فراش باشی را فراموش نخواهم کرد.
نگین که خیلی خوب به اثر چشم های زیبای خود اعتماد داشت ، نگاه نافذی به جلال انداخت و گفت :
– من هم همین فکر را می کردم. لابد می دانی که هر قرضی را باید ادا کرد و حالا من و فراش باشی به گردن تو حق داریم. گمان می کنم فراش باشی هم حاضرند حق خودشان را به من واگذار کنند. درست می گویم؟
فراش باشی که مات شده بود و ابدا معنی حرف های نگین را نمی فهمید بی اختیار گفت :
– بله قربان. همین طور است که می فرمایید
– پس می دانی که همه خلاصی خودت را مرهون من هستی و اگر امشب در زندان مانده بودی طلوع فردا را نمی دیدی؟
– بله ، من جانم در اختیار شماست.
نگین لبخندی زد و گفت :
-فراش باشی مهمانی دارد که از نزدیکان من است. تو باید فردا شب همراه او به آبادیش بروی و وسائل حرکتش را به شهر فراهم کنی
فراش باشی تو را با او آشنا می کنند. فهمیدی که چه گفتم؟
فراش باشی تعظیم دیگری کرد و گفت :
– من نمی دانستم که آن پیرمرد از بستگان شماست. شرمنده ام که آن طور که شایسته بود پذیرایی نکردم ، گرچه عشرت خانم شاهدند که هر چه در توان داشتم کردم.
عشرت که تا به حال سکوت کرده بود گفت :
– بله ، جناب فراش باشی حقیقتا زحمت کشیدند.
نگین گفت :
– بله مطمئنم و سپاسگذرام. در هر حال دیگر چیزی به صبح نمانده است و جلال اگر هنگام روز در ملاء عام دیده شود دستگیرش می کنند.
فردا شب بیائید تا دستورات لازم را به شما بدهم. ضمنا این کیسه پول را بگیر ، نصفش را به پیرمرد بده و نصفش را برای خودت بردار . گمانم باید کمی به سر و ضع خودت برسی.
فراش باشی و جلال میلی به رفتن نداشتند. عشرت دخالت کرد و گفت :
– مثل اینکه خانم مرخص می فرمایند.
نگین گفت :
– فعلا تا فردا شب کاری ندارم ، فقط جلوی پیرمرد نامی از من نبرید و بگوئید پول را همان خانمی که امروز با او ملاقات کرده ، فرستاده است و باز هم می فرستند. از حرکت خودت هم با او تا فردا شب حرفی نزن.
شاید فردا تصمیم من عوض شد. دلم می خواهد اهل حکومتی و حرمسرا نفهمند که من به بستگانم پول می دهم.
چند دقیقه بعد فراش باشی و جلال از عمارت نگین بیرون آمدند. هر دو واقعا گیج بودند . فراش باشی فکر می کرد که اگر پیرمرد با محترم و ملیحه کار داشته ، چطور از بستگان نگین از کار در آمده است ، اصلا چرا می خواهد او را به شهر بفرستد ؟
جلال هم مات و متحیر مانده بود که دوست نگین کیست که او را نجات داده است و بدرقه یک پیرمرد تا شهر آنقدر مطلب مهمی نیست که به خاطرش او را از زندان نجات بدهند.
فردا صبح جلال برعکس فراش باشی که یکی دو ساعتی بیشتر استراحت نکرده بود ، تا ظهر خوابید . فراش باشی به فراشخانه رفت و برای رد گم کردن ، چند سوار را به اطراف فرستاد که دنبال جلال بگردند.
منوچهرمیرزا برای رسیدگی به امور زودتر از همیشه به دیوانخانه آمد. بسیار مضطرب و کج خلق بود و اطرافیانش این را به حساب فرار جلال گذاشتند در حالی که عصبانیت او علت دیگری داشت. میرزاحیان حکیم باشی همان روز صبح به خبر داده بود که شاهزاده از بوشهر به قصد شیراز حرکت کرده است. منوچهر میرزا خاطرات چند ماه گذشته را به یاد می آورد و حرص می خورد .
داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۰۹٫۱۸ ۱۴:۳۸]
. او که در غیاب دائیش نتوانسته بود به وصال نگین برسد ، حلال با حضور دائمی او در کنار نگین چه می توانست بکند؟ تنها خبری که خوشحالش می کرد این بود که شاهزاده قصد داشت سر راهش از ایل ها و قبال دیدن کند و همین دیدارها یکی دو ماهی وقت او را می گرفت. منوچهرمیرزا روی شناختی که از خود داشت می دانست که اگر به وصال نگین برسد ، آتش عشقش فروکش خواهد کرد و دیگر این طور با بی تابی نخواهد سوخت ، برای همین تصمیم گرفت آن شب خبر ورود فرخ میرزا را به نگین بدهد و او را تهدید کند که اگر به خواهش او گردن ننهد ، رازش را بر ملا خواهد کرد.
از فراز گلدسته های مسجد وکیل ، صدای مؤذن در شهر شیراز پیچید.
فراش باشی وارد اتاقی که جلال را در آن جا داده بود شد و اوضاع دیوانخانه و عصبانیت منوچهرمیرزا را تعریف کرد و گفت که جارچیانی به اطراف فرستاده و برای دستگیر کردن او جایزه تعیین کرده است. جلال که با شنیدن هر جمله فراش باشی وحشتزده تر می شد ، گفت :
– من از کارهای شما سر در نمی آورم. مگر نگین خانم به من دستور نداده که این پیرمزد را به ابادیش برسانم.
– چرا؟
– پس این کارهای شما چه معنی دارد؟ شما از یک طرف مرا مأمور انجام کاری می کنید که به خاطر آن باید از شهر خارج شوم و از طرفی سوار و پیاده را مأمور دستگیری من می کنید؟ مگر من دیوانه ام که با این اوضاع ، خودم را آفتابی کنم؟
– عجیب است . چطور متوجه این موضوع نبودم. اما تو که شب از شهر بیرون می روی.
– نکند مردم در شب کور می شوند و مرا نمی شناسند. یعنی در تمام شهر شیراز و اطراف آن زن و مرد و بچه اى نیست که مرا دیده باشد؟
فراش باشى به تردید افتاد و با خود فکر کرد:
داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۰۹٫۱۸ ۱۴:۳۸]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۳۲
نگین براى چه به من گفت که خبر فرار جلال را در همه جا ژخش کنم؟ نکند من هم عقلم را از دست داده ام. سر در نمى آودم
جلال به اندازه فراش باشى احمق نبود، ولى او هم سر از این موضوع در نمى آورد و به خودش وعده مى داد که اگر بى قید و شرط دستورات نگین را اطاعت کند، بهتر مى تواند به او نزدک شود. هر دو غرق این خیالات بودند که نوکر فراش باشى خبر داد ناهار حاضر است.
سر سفره غیر از فراش باشی و جلال، شخص دیگری هم حضور داشت. این همان شخصی بود که قرار بود جلال او را به منزلش برساند. فراش باشی عمداً پیرمرد را سر سفره آورده بود تا اسباب آشنایی آن ها را فراهم سازد. پیرمرد که مدتها تنها مانده و حوصله اش سر رفته بود، با لحنی گلایه آمیز گفت:
-انشاءالله که به من اجازه مرخصی می دهید. خدا بکند که یک بار گذار شما به طرف ما بیفتد تا بتوانم محبت های شما را جبران کنم.
فراش باشی گفت:
– پدر جان، حتماً به شما خیلی بد گذشته، خدمت دربخانه آدم را از آدمیت می اندازد.من از اینکه شما را تنها گذاشته و از خانه بیرون رفته ام عذر می خواهم. انشاءالله که مرا می بخشید.
– مانعی ندارد، فقط خدا کند زودتر حرکت کنم و به سر زندگی خودم بروم.
– خاطر جمع باش که همین امشب روانه ات می کنم.
– چرا شب؟ مگر روز خدا را از ما گرفته اند. من چشم درستی ندارم که شب بتوانم راه بروم. اگر اینجا اسباب زحمت هستم، همین که خانم انعام مرا بدهد می روم و شب را در کاروانسرا می مانم و فردا حرکت می کنم. از آن مهمتر آین که آدم سالی ماهی گذارش به شهر می افتد و باید سوغاتی چیزی برای بچه ها بخرد.
چانه پیرمرد گرم شده بود و جلال نمی دانست که او می خورد یا حرف می زند. برای آن که ساکتش کند، کیسه ای را که نگین داده بود به او داده بود از جیب آورد و به فراش باشی داد و گفت:
ـ این انعام را خانم داده اند.
فراش باشی کیسه را در دست چرخاند و گفت:
ـ گفتم شب باید حرکت کنی چون شب هوا خنک تر از روز است و تو هم طاقت گرما نداری. بعلاوه این رفیقمان هم همسفرت است و در همان حوالی آبادی شما کار دارد. هر سوغاتی هم که می خواهی بخری به نوکر من بگو که با قیمت ارزان تر و جنس بهتر برایت از بازار تهیه کند.
پیرمرد با دقت مشغول نگاه کردن به همسفرش شد. نگاه جلال با مگاه او گره خورد و یکمرتبه دلش لرزید، امّا پیرمرد خونسرد به خوردن ادامه داد. وقتی سفره را برچیدند پیرمرد گفت:
ـ حالا ببینم خانم چقدر انعام داده. آیا این قدر هست که سر و صورتی به زندگی من و زن و بچه قاصد بیچاره بدهد؟
فراش باشی گفت:
ـ خیالت از طرف زن و بچه قاصد راحت باشد. ما به وضعمان رسیدگی می کنیم. کل این پول مال خودت است.
و کیسه اشرفی را جلوی چشم های حریص پیرمرد خالی کرد. پیرمرد گفت:
ـ این ها چند اشرفی است؟
ـ نشمرده ام، ولی معمولاً در این کیسه ها پنجاه اشرفی می گذارند.
ـ تمام انعامی که بیگم داده پنجاه اشرفی است؟
ـتازه نصف آن مال توست نه همه اش.
ـ یعنی بعد از این همه زحمت و مرارت فقط بیست و پنج اشرفی انعام داده اند؟
ـ انتظار داشتی چقدر بدهند؟
ـ جناب فراش باشی فراش باشی، من می خواستم غیر از سوغات، تکه زمین کوچکی هم که نزدیک آبادیمان است بخرم و آخر عمری یک لقمه نان راحت بخورم.
ـ ای بابا مگر چه کرده ای که اینقدر توقع داری؟ من یک عمر خون دل خورده و خدمت دولت کرده ام، سالی ده اشرفی مستمری ندارم، تو برای ده قدم راه که آمده ای بیست و پنج اشرفی گرفته ای و می گویی کم است؟
ـ اگر گذاشته بودید که خودم کاغذ را به حضرت والا برسانم خیلی بیشتر از این ها نصیبم می شد.
ـ چند بار بگویم حضرت والا به بوشهر رفته اند.
ـ خب پیش خواهر زاده اش می رفتم.
فراش باشی که کم کم حوصله اش سر رفته بود گفت:
ـ حالا هم دیر نشده. کاغذ را ببر برای حضرت والا.
ـ شما خیال کردید کاغذ را که از دست دادم، دیگر هیچ چیز یادم نیست؟ من کلمه به کلمه آن نامه را حفظ هستم. تازه اطلاعاتی که قاصد به من داد خیلی بیشتراز آن بود که در کاغذ نوشته شده بود.
جلال هرچه سعی می کرد بین حرف های آن ها و رفتار نگین ارتباطی برقرار کند، موفق نمی شد. بالاخره وقتی احساس کرد سر و صدای آن ها کار دستش می دهد و ممکن است پیرمرد از خانه بیرون برود،عده ای را دور خود جمع کند و منوچهر میرزا از محل اختفای او مطلع شود و نگین او را آدم بی عرضه ای بداند، گفت:
ـ بیا پیرمرد، من ده اشرفی برمی دارم و دو اشرفی هم به فراش باشی می دهم، سی و هشت تای باقی مال تو. حالا این قدر سرو صدا نکن.
سوغاتی های پیرمرد را نوکر فراش باشی خرید و در خورجینی ریخت. پیرمرد وقتی چشمش به خورجین افتاد، گفت:
ـ چیز خوبی است، امّا من خیال نمی کنم زور کشیدن آن را داشته باشم.
جلال گفت:
ـ آقای فراش باشی یکی از الاغ هایش را به ما امانت می دهد و خورجین را روی آن می اندازیم. من موقع مراجعت، الاغ فراش باشی را بر می گردانم.
داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۰۹٫۱۸ ۱۴:۳۹]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۳۳
فراش باشی با دلخوری در خواست جلال را پذیرفت. هوا کاملاًتاریک شده بود که فراش باشی به جلال اشاره ای کرد و به پیرمرد گفت:
ـ ما تا یک ساعت دیگر برمی گردیم. تو همین جا باش.
عشرت خبر ورود آن ها را به نگین داد، نگین همین که چشمش به فراش باشی افتاد، کمی چهره اش در هم رفت، چون قصد داشت پنهانی با جلال صحبت کند، اما چاره نداشت و نمی دانست چگونه از شر فراش باشی خلاص شود. این تغییر حالت نگین از نگاه جلال پنهان نماند. نگین از حال پیرمرد سؤال کرد و فراش باشی مفصل ماجرای او را تعریف کرد و خصوصاً درباره طمع او حرف زد و مراتب خدمتگزاری و حفظ منافع نگین را شرح داد. نگین گفت:
ـ اشکالی ندارد، بالاخره این پیرمرد به امیدی این راه دور و دراز را آمده است و درست نیست او را نا امید برگردانیم.
ـ خیر خانم، این پیرمرد پوسیده در همه عمرش اینقدر پول ندیده است. من نمی گذارم پول شما به جیب این جورآدم های طمّاع برود.
ـ برعکس من میل دارم به او کمک بیشتری شود و با کمال میل این کار را می کنم. خاله جان، لطفاً یک کیسه دیگر از آن اشرفی ها بیاورید.
عشرت فوراً از جعبه چوبی منبت کاری شده بالای بخاری یک کیسه اشرفی آورد و نگین آن را به فراش باشی داد و گفت:
ـ مایلم تا وقتی که من دستوراتم را به جلال می دهم، شما این کیسه پول را به پیرمرد برسانید، سپس او را با خودتان به اینجا بیاورید که از همین جا حرکت کنند.
فراش باشی در مقابل این دستور گیج شد و به لکنت افتاد و با جملاتی نا مفهوم اشکال آوردن پیرمرد را به اندرون بیان کرد. نگین با اشاره دست و چشم او را به سکوت دعوت کرد و گفت:
ـ من نگفتم پیرمرد را به اندرون بیاورید. شما راه های اطراف حکومتی را خوب بلدید. دیوار پشت عمارت من فاصله چندانی با کوچه ندارد. پشت دیوار هم خرابه ایست که هیچکس از آنجا عبور نمی کند. شما می توانید پیرمرد را به پشت دیوار بیاورید.
ـ آن وقت جلال چه می شود؟
ـ جلال از دیوار بالا می رود و خودش را پایین می اندازد.
ـ دیوار از این طرف خاکریز دارد و کوتاه است، ولی از آن طرف گود است .و گردنش می شکند.
ـ شما نگران خرد شدن گردن جلال نباشید. پیرمرد را بیاورید و سوت بزنید. جلال می آید.
این دستور را چنان صریح و در عین حال با سیاست ادا کرد که فراش باشی چاره ای جز اطاعت ندید و از اتاق بیرون رفت.
بمحض بسته شد در وقتی که نگین مطمئن شد که فراش باشی از عمارت بیرون رفته است نزدیک جلال آمد و بالحنی مهربان گفت:
-می خواستم محرمانه با تو حرف بزنم ولی نمی دانم چقدر می شود به تو اطمینان کرد.
زانوهای جلال می لرزیدند وه رچه می کرد از لرزش خود جلوگیری کند نمی تواست .قبلاً خیلی از حرفها را در ذهنش ردیف کرده بود ولی حالا حتی یک کلمه هم به زبانش نمی آمد .نگین خیلی خوب متوجه بود چه غوغایی در دل جلال برهاند در اتاق شروع به قدم زدن کرد و به عشرت هم گفت که هر وقت صدای سوت فراش باشی را نید فورا! اطلاع بدهد.
جلال کم کم دست و پایش را جمع کرد و با صدایی که انگار از ته چاه در می امد گفت:
-من جانم را به شما مدیونم و برای ادا کردن این دین جز همین جان چیزی ندارم که بدهم .نمی دانم این برای اطمینان شما کافی است یا نه .
-بسایر خوب برای گفتن مطلب ناچارم برای تو مقدمه ای بگویم .تو محرم اسرار منوچهرمیرزا بوده ای و همه چیز را درباره اش می دانی درست است؟
-تا اندازه ای بله.
-پس حتما اطلاع داری که او به من نظر خوشی ندارد .درست می گویم؟
جلال متحیر مانده بود که چه بگوید چون درست به عکس این وضوع اعتقاد داشت و حالا فکر می کرد که نکند نگین دارد او را امتحان می کند زیر لب گفت:
-برعک .من صور می کنم او به شما علاقه شدیدی دارد.
-عجب!به چه دلیل این حرف را می زنی؟
جلال یک لحظه تردید کرد که شاید در فاصله ای که در زندان بوده متجرای جدیدی اتفاق افتاده است که خبر ندارد لذا سکوت کرد.نگین ادامه داد:
-در هر حال او بدترین دشمن من است و من واقعاًاز او متنفرم طوری که زندگی را بر من حرام کرده است .من زن تنها و بدبختی هستم که به دست جانورهای امثال او افتاده ام و کسی نیست که دلش به حال من بسوزد .
چرا این حرف را می زنید؟ خیلی ها هستند که حاضرند همه گونه فداکاری در حق شما بکنند.
-اشب اولین بار است که چنین حرفی را از زبان کسی می شنوم .به هر صورت مأموریت تو نشان خواهد داد که چقدر در ادعایت صادق هستی.
-بفرمائی چه باید بکنم.
نگین کمی مکث کرد و سپس گفت:
-این پیرمرد همسفر تو نباید به خانه اش برسد.
جلال توقع شنیدن هر حرفی را از نگین داشت جز این که به او دستور بدهد آن پیرمرد مردنی و بدبخت را به دیار عدم بفرستد .جالا می فهمید که چرا در خانه فراش باشی موقعی که نگاهش به نگاه پیرمرد دوخته شده دلش لرزید.جلال گمان کرده بود نگین می خواهد چیزهایی درباره منوچهرمیرزا از او بپرسید و حتی به خاطرش خطور هم نکرده بود که موضوع قتل کسی در بین باشد .آرام پرسید:
داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۰۹٫۱۸ ۱۴:۴۱]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۳۴
همین پیرمردی که به او پول دادید؟
-بله تو از اوضاع و احوال خبر نداری ونمی دانی این پیرمرد می تواند چه بلاهایی سر من بیاورد.نکند می ترسی و من در انتخاب تو اشتباه کرده ام؟
جلال فکر می کرد وقتی زنی زیبا و ریف از کشتن پیرمرد طورری حرف می زند مه انگار می خواهد مرغی یا جوجه ای را بکشد او چرا باید بترسد.با صدای بلند گفت:
-نه من نمی ترسم و حاضرم جانم را بدهم.
-پس بلند شو برو کارت را انجام بده و وقتی تمام شد اینجا بیا .
این بهترین وعده ای بود که جلال شنیده بود .بدون تردید از جا بلند شد در این موقع عشرت آمد و گفت:
-گمانم فراش باشی پشت دیوار باشد.سه بار صدای سوت او را شنیدم.
جلال به اتفاق عشرت تا پای دیوار رفت و کمندی ابریشمی را از او گرفت تا از سوی دیوار به سلامت پایین برود.فراش باشی و پیرمرد کمی دورتر از دیوار ایستاده بودند و صحبت می کردند. پیرمرد گفت:
-پس این رفیق همسفر ما چه شده؟چرا اینجا ایستاده ایم؟
در این موقع جلال یکمرتبه چلوی آنها شد و سلام داد.چند لحظه ای به حرفهای متفرقه گذشت.جلال و پیرمرد که راه افتادند فراش باشی برگشت .پیرمرد یک نفس حرف می زد و جلال ارام کنار الاغ او راه می رفت .پس از مدتی پیرمرد چون دید که جلال جوابش را نمی دهدسکوت کرد و در افکار خود غرق شد و به خود گفت:
حالا راه و چاه شهر را فهمیدم.دفعه دیگر نمی گذارم این حقه بازها سرو ته قشیه را با چند اشرفی هم بیاورند.خدا روزی هرکسی را از جایی می فرستد.شانس اوردم که ان پدر بیامرز در خانه من مرد. بد کردم به سراغ زن و بچه اش نرفتم .دفعه دیگر که به شهر امدم حتماً به آنها سری می زنم.
جلال در این فکر بود که هر چه زودتر کار را تمام کند و نزد نگین برگردد. با خود گفت:
تا به حال هر جنایتی را مرتکب می شدم برای پول بو د اما این دفعه پولی هم در بین نیست قردادی هم با کسی نبسته ام و نمیدانم چرا باید دست به این جنایت بزنم.
اما خاطره یک جفت چشم سیاه و شورانگیز جواب سوالات او بود.
راه سراشیب شده بود و جاده از کنار دره ای عمیق می گذشت.الاغ بیچاره که زیر بار سنگین کمرش خم شده بود سرازیری با احتیاط قدم بر می داشت.یک فکر شیطنت آمیز به ذهن جلال رسید و در جایی که جاده بسیار باریک و سنگلاخ بود با لگد به پهلوی الاغ زد و او و پیرمرد را به قعر دره پرتاب کرد.صدای ناله ای دلخراش و ریزش سنگ و خاک در دل کوه پیچید.جلال مأموریتش را به همین اسانی انجام داد.حالا باید قبل از طلوع سپیده خود را به شهر می رساند.
***اواخر شب بود که منوچهرمیرزا وارد عمارت نگین شد ونگین تازه خیالش از فرستادن جلال راحت شده بود و می خواست بخوابد که متوجه ورود من.چهرمیرزا شد.درچهره و اضطراب عجیبی موج می زد و نگین در دل با تنفر گفت:
باز آمد.حالا دیگر چه می خواهد بگوید .این بار او را چطور دست به سر کنم؟
منوچهرمیرزا انگار افکار او را خواند باشد بدون مقدمه گفت:
-امشب آمده ام که تکلیف خودم را معلوم کنم.دیگر خسته شده ام.
-از چه خسته شده اید؟
-از بلاتکلیفی و سرگردانی.
-تقصیر من چیست؟
-اختیار دارید.همه بدبختی ها و گرفتاریهای من زیر سر شماست.اگر شما را نمی دیدم این قدر زجر نمی کشیدم و صدمه نمی خوردم.
-بخدا نمی فهمم شما چه می گویید.چطور ممکن است وجود ناقابل من باعث صدمه خوردن و زجر کشیدن شما بشود؟ راستی اگر این طور است من شبانه حکومتی و حرمسرا را ترک کنم و دنبال سرنوشت خود بروم و گرنه حصرت والا حقیقتاًجا ندارد که شما یک زن بی پشت و پناه را این طور در فشار قرار بدهد و تازه او را موجب آزار و اذیت خود هم معرفی کنید.
نگین با گفتن این حرفها شروع به گریه کرد .گریه های او سنگدل ترین انسانها را هم از خود بیخود می کرد.منوچهرکیرزا تحت تأثیر احساسات مختلف کلافه شده بود ولی ناگهان به خود گفت:
باز دارد مرا فریب می دهد .نباید خود را به سمت احساسات بسپارم و سست اراده و بی اختیار باشم.
و گفت:
-هر چه اشک ریخته و گریه کردید بس است. آمده ام بگویم این روزها شاهزاده می آید. این که قرار است چه جوابی به او بدهید به من مربوط نیست من فقط می خواهم تلکیف خودم روشن شود قلب و روح من بیشتر از این تاب تحمل ندارد .هر چه مسخره ام کردید و مرا سر دواندید کافی است.
نگین با ملاطفت گفت:
-ماشاالله شما مثل بچه ها هستید .مگر ما قرار داد نداشتیم؟ چرا این قدر عجول و کم حوصله هستید؟قرار شد سه ماه بمن فرصت بدهید.حالا هم خیلی مانده تا سه ماه تمام شود.
-سه ماه مهلت؟برای چه؟آنموقع که ما این قرار را با هم گذاشتیم من گمان میکردم شما حامله هستید ولی حالا که هر دو از واقعیت خبر داریم دلیل ندارد که من روز و شب زجر بکشم و ناراحت باشم.احساس میکنم شما از من متنفر هستید اینطور نیست؟
داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۰۹٫۱۸ ۱۴:۴۳]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۳۵
میشناسید و میدانید چقدر به همه سوء ظن دارد پس کمی صبر کنید.
-چطور صبر کنم؟خسته شده ام؟
-همانطور که تابحال صبر کرده اید.شما ادعا میکنید به من علاقه دارید آنوقت از یکی دوماه صبر کردن عاجزید؟چطور عشق و علاقه شما را باور کنم؟
-من چطور عشق خود را ثابت کنم؟
-آبروی مرا مثل آبروی خودتان حفظ کنید و اینقدر بی ملاحظه به اینجا رفت و آمد نکنید.متوجه نیستید که دشمنان ما همیشه در کمین هستند؟
-یعنی دیگر اینجا نیایم و شما را نبینم؟
-تا موقعیکه مطمئن نشده ایم کسی مراقب ما نیست خیر.
-هر چند که اینکار برایم خیلی مشکل است ولی بخاطر علاقه ای که به شما دارم اینکار را خواهم کرد ولی اگر باز هم قصد فریب مرا داشته باشید خیلی به ضررتان تمام میشود.
-از این جهات خاطر جمع باشید.من کبوتر بال و پر شکسته ای هستم که اسیر چنگال عقاب شده ام اما شما با همه ادعاها و اظهار عشقها به هیچ وجه پایبند قولتان نبوده و مراعات حال مرا نکرده اید.
-چطور توجهی به شما ندارم؟منکه همه شب و روزم به فکر و خیال شما میگذرد.
-مگر نگفتید که یک قابله برایم خواهید فرستاد؟
منوچهر میرزا یکدفعه یادش آمد که قولش را فراموش کرده است و شرمنده شد و گفت:همین فردا دستور میدهم دنبال قابله بفرستند.شما به عشرت خانم دستور بدهید هر کسی را که صلاح میداند بیاورد.
-شما به منزل پدرم دستور بدهید خودشان میفرستند.
-حرفی ندارم اینکار را هم میکنم.ولی من بروم و دیگر پشت سرم را نگاه نکنم؟
نگین از اینکه موفق شده بود منوچهر میرزا را از سر خود باز کند از شادی درپوست خود نمیگنجید و با مهربانی گفت:فقط تا اندازه ای مراعات وضع و حال مرا بکنید.
-پس فعلا خداحافظ.
منوچهر میرزا گیج تر از یکساعت پیش به طرف عمارت خود میرفت و نمیدانست چرا هر بار که تصمیم میگیرد نگین را شکست بدهد شکست خورده تر از دفعه پیش باز میگردد.
خیلی وقت است که قاصد ما رفته و برنگشته قرار بود یکماهه بیاید.نمیدانم چه اتفاقی افتاده که اینقدر دیر کرده.
-معلوم میشود خبر نداری من برای همین اینجا آمده بودم منتهی جلوی کنیزها نمیشد حرف زد.
-زودتر حرف بزن که شمس آفاق مرا بیچاره کرده.
قاصدی که فرستاده بودیم وسط راه فوت کرده و امروز زنش پیش من آمده بود و گریه و زاری میکرد که شوهرم جان خودش را روی کار شما گذاشته و باید کاری کنید.اما موضوع مهم دیگری پاک حواس مرا پرت کرده.
-چه چیزی باعث نگرانی تو شده؟
-زن قاصد میگفت که پیرمردی که شوهرش در منزل او مرده به شیراز آمده است.
-برای چه؟
-برای اینکه نامه و پیغام را به ما رساند.
-پس کجاست؟
-موضوع همین است چهار روز پیش پیرمرد به منزل قاصد رفته و آخرین پیغامهای او را به آنها رسانده و بعد هم برای دیدن من به حکومتی آمده؟
-عجیب!پس کجاست؟هیچ تحقیقی نکردی؟
-از چه کسی تحقیق کنم؟شما که بهتر میتوانید مطلب را کشف کنید گمانم قاصد اخبار مهمی داشته چون به زن و بچه قاصد گفته که اگر مطلب را به صاحبش برساند انعام خوبی میگیرد و بخاطر همین هم از ده به شهر آمده.منکه هر چه فکر میکنم نمیدانم او کجاست.انگار یک قطره اب شده و به زمین فرو رفته.
-تو مطمئنی که او به حکومتی آمده؟
-در این که به حکومتی آمده هیچ شکی نیست ولی اینکه چرا ما را پیدا نکرده نمیفهمم.
حرف ملیحه که به اینجا رسید محترم از جا بلند شد و گفت:اینکه کاری ندارد همین الساعه میفهمم که ایا در این چند روز پیرمردی با این مشخصات به حکومتی آمده یا نه.
-از کجا میفهمی؟
-تو کاری نداشته باش.آن فراش قد بلند سیاه را میشناسی؟
-اصغر را میگویی؟
-بله او همه ماهه از من حقوق میگیرد که خبر بدهد چه کسی به حکوتی می آید و چه کسی از آنجا میرود.
-پس زودتر از او بپرسید که آیا در این چند روز پیرمردی با قد خمیده و شال قرمزی به کمر به دیوانخانه آمده یا نه؟من همینجا منتظر میمانم.
محترم با عجله رفت و دقایقی بعد با اضطراب و نگرانی برگشت و گفت:چیز عجیبی شنیده ام پیرمرد چند روز پیش به دیوانخانه آمده و سراغ حضرت والا را گرفته. او خبر نداشته که حضرت والا در شیراز نیست و به بوشهر رفته.
– این خبر که عجیب و غریب نبود.
– نه، هر چند تقاضای پیرمرد برای ملاقات با حضرت والا خیلی هم عادی نیست، ولی عجیب تر از آن کاری است که فراش باشی کرده، او پیرمرد را به خانه اش برده.
– عجب! فراش باشی با پیرمرد چه کار داشته؟
– من هم در همین فکرم. از این گذشته جلال هم از زندان فرار کرده.
– من هم این خبر را شنیده ام، ولی ربط آن دو تا را با هم نمی فهمم. شاید هم پیر و خرف شده ام که از این کارها سر در نمی آورم.
– نه خواهر جان، پیر و خرف نشده ای. اگر تو هم به اندازه من از اوضاع خبر داشتی و می دانستی که در همان روزی که پیرمرد به حکومتی آمده، عشرت دوبار به خانه فراش باشی رفته و جلال هم همان شب از زندان فرار کرده، حتماً یک چیزهایی دستگیرت می شد.
– من که از این معماها سر در نمی آورم. صاف و پوست کنده بگو چه فهمیده ای؟
داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۰۹٫۱۸ ۱۴:۴۳]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۳۶
خود من هم هنوز دقیق اصل مطلب را نفهمیده ام، اما حس می کنم اینها به شکلی به هم ربط دارند و حتماً دست عشرت و نگین در کار است.
– محترم، من چند سال است در شیراز هستم و جدّ اندر جد فراش باشی را می شناسم. او آدم درستی است و خودش را وارد بعضی کارها نمی کند. این که می گویی پیرمرد به خانه فراش باشی رفته و حالا هم سر به نیست شده است، من باور نمی کنم. از اینها گذشته، فراش باشی را با نگین و عشرت چه کار؟ او غیر از چپق بلند و چماق نقره اش چیزی را نمی شناسد و یک روز منصب فراش باشیگری را با دنیا عوض نمی کند.
– ای خواهر. چه خوش باوری. آدم هر چه قدر هم خوب و درست باشد دل دارد و سکه های طلا و نقره بی پیر دل آدم را می برد. من و تو اینجا نشسته ایم و نمی دانیم در چند قدمی ما چه می گذرد. طفلک شمس آفاق راست می گوید که من پولهایش را دور می ریزم. این همه پول به این کنیزها و خواجه های نمک نشناس دادیم، نتیجه چی شد؟ اگر زن قاصد سراغت نمی آمد اصلاً خبردار نمی شدیم که قاصد مرده یا زنده است. هر خبری که می شود من و تو آخرین نفری هستیم که می فهمیم.
– خوب به عقیده تو حالا چه باید بکنیم؟
– به نظر من باید قبل از هر چیز بفهمیم که پیرمرد چطور شده.
– محترم باجی جان زن قاصد به من گفت که پیرمرد قصد ملاقات با شما را داشته و کاغذ را هم برای ما آورده بود، اما حالا می گوئی وقتی به حکومتی آمده، تقاضای ملاقات حضرت والا را کرده.
– بله، مخصوصاً اصغر می گفت که در این کار خیلی هم سماجت به خرج داده و فراش ها او را مسخره کرده اند.
– سر در نمی آورم. قاصد موقع مردن کاغذی به پیرمرد داده و سفارش کرده که آن را به شما یا من برساند. ضمناً نشانی منزل خودش را هم به پیرمرد داده که خبر مردنش را به خانواده اش برساند، پس چرا پیرمرد اصرار داشته حضرت والا را ببیند؟
– اگر بفهمم چه بر سر پیرمرد آمده، همه اینها معلوم می شود.
– از کجا بفهمیم؟
– از منزل فراش باشی. بهانه ای پیدا کن و سری به آنجا بزن.
– من نمی توانم به منزل فراش باشی بروم.
– چرا؟
– ماشاءالله شما می خواهی از همه کارها سر در بیاوری. دلیلی دارد که به خود من مربوط است.
– خواهر، من که غریبه نیستم. هر چه هست بگو.
ملیحه از خجالت سرخ شد و سرش را پائین انداخت و گفت:
– سالها پیش تازه از شوهر اولم طلاق گرفته بودم. این فراش باشی جوان بود و آوازه خوشگلی مرا از این و آن شنیده بود و ندیده و نشناخته یک دل نه، صد دل عاشق من شده بود و با این که من یک خرده بزرگتر هم بودم پایش را توی یک کفش کرده بود و می خواست مرا عقد کند، ولی مادر هفت خط و بی چشم و رویش که می خواست خواهرزاده خود را به او بدهد، مانع شد و نگذاشت عروسی ما سر بگیرد. لابد متوجه شدید که من چرا نمی توانم به آنجا بروم؟
– خواهر جان، خوب زودتر می گفتی. حالا فهمیدم چرا این قدر از فراش باشی طرفداری می کنی و راضی نیستی بد او را بشنوی. بسیار خوب، این کار را می کنم. زن فراش باشی یک بازدید هم از من طلبکار است. وقتی به شیراز آمدیم، او اولین کسی بود که به دیدن ما آمد. شمس آفاق که نمی تواند و نباید بازدید او را پس بدهد، پس من خودم به این بهانه فردا به آنجا می روم و سر و گوشی آب می دهم.
فراش باشی در رختخواب از این دنده به آن دنده می غلتید و خوابش نمی برد. بالاخره بلند شد و چپقش را روشن کرد و دود غلیظ آن را بیرون داد و صد لعنت به خود فرستاد که چطور سر پیری عاشق شده است. ماجراهای چند ماه گذشته از جلوی چشمش رژه می رفتند و لحظه به لحظه، او را معذب تر می کردند. به خود گفت:
” این چه مصیبتی بود که برای خودم درست کردم؟ یکی نیست از من بپرسد مرد حسابی تو را چه به این کارها؟ راحت و آسوده برای خودت لقمه نانی را می خوردی، معقول عنوانی و احترامی داشتی. این کارها به تو چه مربوط؟ منوچهر میرزا هر غلطی دلش می خواهد بکند، جلال توی زندان بمیرد، نگین خانم هر کاری دلش می خواهد بکند، تو چرا در کارهایی که به تو مربوط نبود دخالت کردی؟ از همه بدتر سر پیری و معرکه گیری؟ خدایا این چه جور بدبختی بود که گریبان مرا گرفت؟ من کجا نگین کجا؟ زن سوگلی حضرت والا چه دخلی به من بیچاره دارد؟”
هر چه بیشتر به کارها و حرفهای نگین فکر می کرد، کمتر سر در می آورد. نمی دانست نگین چرا جلال را با پیرمرد فرستاد؟ و چرا در حضور او با جلال حرف نزد؟ اصرارش برای آوردن پیرمرد و راهی کردن او چه بود؟
نفهمید چند تا چپق کشیده و چه مدت بیدار نشسته است، فقط یکمرتبه چشم باز کرد و دید سپیده صبح زده و کیسه توتون خالی است. پلکهای چشمش سنگینی می کردند و سرش به دوار افتاده بود و می خواست حتی یک ساعت هم که شده است بخوابد، اما هنوز دراز نکشیده بود که صدای در اختصاصی عمارت آمد. این در به کوچه دیگر راه داشت و جز خود فراش باشی، کسی از آنجا رفت و آمد نمی کرد. با عجله بلند شد و با خود گفت:
“یعنی سر صبح این کیست که به سراغ من آمده؟”
داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۰۹٫۱۸ ۱۴:۴۴]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۳۷
با اضطراب و اوقات تلخی، خود را پشت در رساند و آن را آهسته باز کرد و چون در تاریک و روشن صبح چشمش به هیکل جلال افتاد و از پیرمرد و الاغ هم اثر ندید. بی اختیار فریاد زد:
– پس چرا برگشتی؟ مگر قرار نبود با پیرمرد تا آبادیش بروی؟ او که می گفت تا آنجا سه چهار روز راه است. الاغ و خورجین را چه کردی؟
– اینجا که جای این حرفها نیست. بگذار بیایم داخل، با صبر و حوصله همه چیز را برایت می گویم.
جلال همین که وارد اتاق شد، بدون معطلی خودش را در رختخواب فراش باشی انداخت. فراش باشی عصبانی شد و گفت:
– مگر عقلت کم شده؟ چرا صبر نمی کنی برایت رختخواب بیندازم؟
– به جان فراش باشی دارم از حال می روم. هزار بار دعا کردم که بیدار باشی و قبل از زدن سپیده راهم بدهی که کردم مرا در کوچه ها نبینند. به جان خودت فردا همه چیز را برایت تعریف می کنم. فعلاً بگذار بخوابم که دارم می میرم.
و بلافاصله لحاف را روی سر کشید و نفیر خرناسش بلند شد. فراش باشی چاره ای جز سکوت نداشت. یک دست رختخواب از صندوقخانه بیرون آورد و همانجا انداخت و خوابید و جلال موقتاً توانست از شرّ سؤال و جوابهای او خلاص شود.
دو سه ساعت از روز می گذشت که فراش باشی غلتی زد و با آن که هنوز هم خسته بود، بیدار شد. لابد تا به حال چندین مرتبه او را خواسته بودند. اگر یکی از نوکرهایش یا فراش ها برای بیدار کردن او وارد اتاق می شد و جلال را آنجا می دید صورت خوشی نداشت. از ترس از جا پرید و با نوک پا به پهلوی جلال زد و بیدارش کرد و گفت:
– بلند شو. اینجا جای خواب نیست.
– دستم به دامنت فراش باشی. من دارم از خستگی می میرم. شما را بخدا بگذارید یک ساعت دیگر بخوابم. امروز خیلی کار داریم و اگر خسته باشم، هیچ کاری نمی توانم بکنم.
– پسر جان. می گویم اینجا جای خوابیدن نیست. الان می آیند و تو را می بینند. جلال نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
– پس اجازه بدهید بروم داخل صندوقخانه بخوابم. من که نمی توانم با شما از خانه بیرون بیایم.
جلال می خواست به این شکل خود را از شرّ سوال و جواب فراش باشی خلاص کند. برای همین فوراً به صندوقخانه رفت و خود را به خواب زد. فراش باشی با عجله مشتی آب به سر و صورت خود زد و برای صرف صبحانه به اندرون رفت. موقع مراجعت هم کمی نان و پنیر برداشت و برای جلال برد و بالای سرش گذاشت. جلال بمحض این که از رفتن فراش باشی مطمئن شد، به نان و پنیر حمله کرد و با حرص و ولع عجیبی آن را خورد. در این موقع صدای زنانه ای به گوشش خورد. گوش ها را تیز کرد و صدای محترم را که در اتاق مجاور با زن فراش باشی حرف می زد، شناخت. زن فراش باشی جزئیات دقیق را نمی دانست ولی معلوم می شد همان حرفهایی که به محترم می زد، برای او کافی است.
هنگامی که پس از حدود یک ساعت محترم خداحافظی کرد و راه افتاد ، جلال از جای خود بلند شد و زیر لب گفت:
« معلوم می شود که این زن عیّار از همه چیز خبر دارد و بین فرار من گم شدن پیرمرد، رابطه ای می بیند. اگر قدری کنجکاوی کند و پیش برود، همه چیز را به منوچهر میرزا خواهد گفت و او هم خانه فراش باشی را تفتیش می کند و من مثل موش گیر می افتم. اینجا جای ماندن من نیست. باید جای امنی پیدا کنم و مخفی شوم. حالا که روز است و نمی شود بروم.می مانم سرشب می روم. قبل از آن هم باید نگین را ببینم و نتیجه ماموریت را به او بگویم. ضمناً این زندگی هم که من می خواهم در پیش بگیرم پول می خواهد و پول را هم ناچار نگین باید بدهد.»
داستانهای نازخاتون, [۰۴٫۰۹٫۱۸ ۲۲:۱۲]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۳۸
منوچهر میرزا برای رفتن به دیوانخانه آماده می شد که گوهر آغا وارد شد. منوچهر میرزا به هیچ وجه به افراد اجازه نیم داد سرزده و بدون وقت قبلی وارد اتاقش شوند، ولی از ورود خواجه گوژپشت و قد کوتاه ، اوقاتش تلخ نشد، بلکه لبخندی زد و احوالپرسی کرد.گوهرآغا از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و با حرکات مضحک دولّا و سه لّا می شد. سرانجام پس از چندین بار تعظیم و تکریم گفت:
– خانم ضمن عرض سلام تقاضا داشتند امر بفرمائید امروز قابله ای را به اندرونی بفرستید.
– چطور؟ مگر خبری است؟
– چه عرض کنم قربان . به بنده این طور فرمودند.
– خیلی خوب. این که کاری ندارد. تو خودت بیشتر از همه آشنا داری. بعلاوه عشرت خانم حتماً تا به حال فکر این را کرده. به او بگو هر قابله ای را که می شناسد احضار کند. اگر لازم شد خودت با یک فراش برو عقبش.
گوهرآغا باز تعظیم کرد و گفت:
– جسارت است، ولی گمانم نظر خانم این بود که از طرف حکومتی قابله حرمسرا احضار شود.
– چرا حرف زیادی می زنی؟ حرمسرا قابله اش کجا بود؟ همان کاری را که گفتم بکن.
برای یک لحظه گوهرآغا از عصبانیت منوچهر میرزا ترسید، ولی شاهزاده که وجود او را برای خود مفید می دید و دوست داشت او را در اختیار داشته باشد ، خندید و دستی به شانه او زد و گفت:
– این که گفتم تو و عشرت اقدام کنید برای این است که شخصاً به تو اعتماد دارم و می دانم بسیار کاردان و باهوشی. راستی برای احوالپرسی خانم خواهم آمد. مراقب باش آن اطراف کسی نباشد.
گوهر آغا که از رفت و آمدهای شاهزاده به عمارت نگین خبر داشت ، تعظیم دیگری کرد و گفت:
– غلام در خدمتگزاری حاضرم.
منوچهر میرزا چند سکه طلا در دست او گذاشت و خرسندش کرد.
نگین وقتی از پیغام منوچهر میرزا باخبر شد، به عشرت گفت:
– معطل نشو. به من الهام شده که شاهزاده به همین زودی بر می گردد. باید قبل از مراجعت او به کارها سر و سامان داده باشیم. چند روزی بیشتر به اتمام ماه نهم نمانده. نفهمیدم بالاخره کاری را که از چند ماه پیش به تو گفته بودم انجام دادی یا نه.
– دیگر مراقبت و زحمت از این بیشتر نمی شود. مطمئن باش که همه کارها رو به راه است.
– درست است که خیلی زحمت کشیده ای ، ولی هرکاری موقعی ارزش دارد که به نتیجه برسد. می ترسم درست در آخرین لحظه همه چیز به باد برود.
– انشاءالله که این طور نیست. بد به دلتان راه ندهید.
– از احوال آن زن خبر داری و مطمئنی که از دست ما بیرون نخواهد رفت؟
– بله، هفته ای یک بار و حتی این روزها یک روز در میان به دیدنش می روم و پرستاری برایش تعیین کرده ام کهز ا آدمها خودمان است.
– از محلی که او را در آنجا خوابانده ای مطمئنی و یقین داری کسی به آنجا رفت و آمد نمی کند؟
– محل امن و دور افتاده ای است و از آنجا جایی بهتر پیدا نمی شود.
– من همه جای شیراز را بلندم. این خانه ای که می گویی کجاست؟
– همان خانه ای است که یک شب جلال مرا در آنجا زندانی کرد. از کوچه آن کسی عبور و مرور نمی کند و شهین هم هرچند روز یک بار به آنجا سر می زند.
– در هرحال همین امروز بلند شو و همراه شهین به دیدن آن زن برو.مخصوصاً با دقت معین کن که چه موقع فارغ می شود. این موضوع برای ما خیلی اهمیت دارد. موقع مراجعت از فراش باشی احوال جلال را بپرس. قرار بود زود برگردد، دیر کرده است.
عشرت با عجله به راه افتاد و یکسر به اقامتگاه شهین که در خانه خواهرش بود رفت. طلعت هنوز از او و شهین احتراز می کرد و میل داشت او را به حال خود بگذارند و باعث زحمتش نشوند. او حتی هدایای نگین را هم که چند دفعه برایش فرستاده بود قبول نکرده و همه را پس داده بود و هر دفعه هم که عشرت به دیدنش می رفت ، از صحبت کردن با او شانه خالی می کرد و به بهانه ای می رفت و به حاج مصباح و حاجیه خانم که این وضع را برای او درست کرده بودند لعنت می فرستاد و از عشرت می خواست که هر چه زودتر شهین را از خانه او ببرد و او را آسوده بگذارد.
داستانهای نازخاتون, [۰۴٫۰۹٫۱۸ ۲۲:۱۳]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۳۹
این بار هم که عشرت وارد خانه شد، طلعت مشغول آه و ناله بود و همین که خواهرش را دید مثل خروس جنگی به او پرید و گفت:
– بخدا اگر امروز شهین را نبری، صاف به دارالحکومه می آیم و همه چیز را می گویم. من یک عمر با هزار بدبختی لقمه نان حلالی فراهم کرده و با بیچارگی ، اما آبرومندی زندگی کرده ام ، روا نیست که حالا هرجا می روم هزار طعنه و کنایه از مردم تحویل بگیرم. هیجده سال خون دل خوردم و دختر بزرگ کردم که سر پیری دستم را بگیرد. او را از من گرفتید و مرا به این روز نشاندید، حالا دیگر از جانم چه می خواهید؟چرا دست از سرم بر نمی دارید؟
عشرت با ملایمت و مهربانی گفت:
– خواهرجان! چرا جوش الکی می زنید؟ همه دنیا آرزو دارند دخترشان چنین شانی نصیبش شود. شما خودتان نیم خواهید وگرنه در یک چشم برهم زدن نوکر و کلفت و خانه و لباس برایتان فراهم می شود.
– ببین خواهر . من نه خانه می خواهم نه نوکر و نه کلفت نه لباس. فقط تمنّا می کنم کاری به کار من نداشته باشید و بگذارید با بدبختی خودم بسازم. من دیگر سر پیری طاقت داع و درفش ندارم. از اول عاقبت این کار را خوب ندیدم ، حالا هم خوب نمی بینم. شما اگر خیلی به من محبت دارید شهین را بردارید و جای دیگری ببرید.
– خواهرجان خوب نیست که ما را از خانه خودت بیرون کنی. بخدا فردا پشیمان می شود.
– حرف همان است که گفتم. خوب یا بدش برای من فرقی نمی کند.
عشرت که پافشاری خواهرش را دید، شهین را صدا زد و گفت:
خواهرمان ما را از خانه اش بیرون می کند . بلند شو اسبابت را جمع کن تا برویم .
کجا برویم ؟
بالاخره خدا بزرگ است و برای بنده جا قحط نیست .
شهین اثاثیه مختصر خود را جمع کرد و در گوشه ای گذاشت و بقچه اش را زیر بغلش زد و همراه عشرت که تظاهر به عصبانیت و اوقات تلخی می کرد ، راه افتاد تا به همان خانه ای که نزدیک دروازه قرآن بود و عشرت شبی را در آن گرفتار جلال شده بود بروند . شهین چون قصد خواهرش را فهمید با نارضایتی گفت :
خواهر ، من از آن خانه خیلی می ترسم . چند باری هم که در آنجا به دیدن اقدس رفتم ، داشتم از ترس می مردم . اصلا” مثل این که هوای خانه سنگین است . حتما” هم همین طور است ، وگرنه دلیل نداشت کسی در آن سکونت نکند . گمانم در همسایگی اش هم کسی نباشد . این اقدس بیچاره خیلی دل و جرات دارد که آنجا مانده . مرا از فراهان آورده اید که در آن خانه به دست از ما بهتران بسپارید ؟
نه خواهر . خاطر جمع باش . بعلاوه تو به همین زودی نزد خودمان خواهی آمد و تلافی این زحمت ها خواهد شد . این خانه هم هیچ عیبی ندارد و نزدیک منزل حاج مصباح است و تو می توانی بیشتر اوقاتت را آنجا باشی . سه چهار شب که هزار شب نمی شود .
در طول راه از همین نوع صحبت ها جریان داشت تا آن که وارد خانه شدند . زائو در بالا خانه خوابیده بود و ناله می کرد و سخت بی تاب بود .
دو نفری به بالین او رفتند . عشرت پرسید :
اقدس جان! حالت چطور است ؟ چرا این قدر بی تابی می کنی ؟ مگر ناراحتی داری ؟ کم و کسری داری ؟
اقدس چشمان بی فروغ خود را بزحمت باز کرد و چون عشرت را بالای بالین خود دید دست انداخت و گوشه چادر او را گرفت و گفت :
خانم جان کم و کسری ندارم . خدا به شما عمر بدهد . همه چیز مرتب است ، اما درد می کشم و رنج می برم . از دیشب تا به حال بدتر شده است .
خیال می کنی خبری باشد ؟
اقدس از خجالت چشمهایش را روی هم گذاشت و گفت :
تصور می کنم این طور باشد و موقعش شده است . نمی دانم چطور این همه زحمت و محبت شما را تلافی کنم . من که عوضی ندارم . خداوند خودش به شما عوض بدهد .
عشرت کم و بیش دلش به حال زن بخت برگشته می سوخت . اشک های او را با گوشه چادرش پاک کرد و گفت :
دختر جان ، چرا گریه می کنی ؟ انشاءالله به سلامتی وضع حمل خواهی کرد .
اقدس با همان آهنگ جواب داد :
آدم زائو یک پایش این دنیا و یک پایش آن دنیاست ، اما من از مرگ ترسی ندارم ، بلکه از زندگی می ترسم . مدام از خودم می پرسم آخر و عاقبت این بچه بدبخت که به دنیا می آید چه خواهد شد ؟ من که در خود قوه ای نمی بینم که بتوانم کار کنم و بچه را بزرگ کنم ، پدر بیچاره اش هم که چند ماه قبل عمرش را به شما داد و به دست سواران حکومتی کشته شد و مرا به این روز سیاه نشاند . خداوند هیچ کس را به روزگار من دچار نکند .
دختر جان . تو از کار خدا چه خبر داری ؟ انسان هیچ وقت نباید مایوس شود . همان خدایی که تا به حال از تو نگهداری کرده ، بعدا” هم خواهد کرد . حالا هم صبر کن و به خدا امیدوار باش . من مخصوصا” امروز خاله شهین را آورده ام اینجا که کاملا” از تو پرستاری کند و نگذارد که به تو سخت بگذرد .
شما را بخدا این قدر خجالتم ندهید . من تا دارم زیر بار منت شما هستم .
در مدت دو سه ساعت با کمک ننه خوشقدم که از نزدیکان خود عشرت بود ، اطاقی برای شهین درست شد و اقدس کاملا” تحت نظر شهین قرار گرفت .
داستانهای نازخاتون, [۰۴٫۰۹٫۱۸ ۲۲:۱۳]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۴۰
آنچا را لازم داشتند از خانه حاج مصباح آوردند و قرار شد شهین و ننه خوشقدم به نوبت مراقب حال زائو باشند .
عشرت پس از فراغت از این کارها ، شهین را داخل حیاط آورد و آهسته پرسید :
مقدمات کار که از هر حیث آماده شده است . خیال می کنی بچه چه موقع به دنیا بیاید ؟
این طور که من می بینم یکی دو روزی طول دارد .
خیلی خوب . پس امشب دنبالت می آیند . مواظب باش که بهترین لباست را بپوشی و همراه خواجه و فراشی که خواهند آمد به دارالحکومه بیایی . در آنجا هم که تکلیف خودت را می دانی . باید به حکیم باشی و بقیه بگویی که بیگم تا دو روز دیگر فارغ می شوند . مبادا دست و پایت را گم کنی و دستپاچه شوی .
من درسم را خوب بلدم . تو مطمئن باش .
عشرت بعد از سفارش های دیگر به دارالحکومه برگشت و درست وقتی رسید که فراش باشی از در حکومتی بیرون می آمد . او بلافاصله عشرت را شناخت و در کنار هم راه افتادند . عشرت هم فهمید که جلال برگشته و در حال حاضر در منزل فراش باشی است و چون فکر کرد با کارهایی که پیش رو دارند ممکن است به وجود جلال احتیاج داشته باشند گفت :
بهتر است جلال یکی دو روزی در منزل شما باشد و مخصوصا” روزها بیرون نیاید تا بیگم تکلیفش را معلوم کند .
اما الاغ و خورجین من چه می شود ؟
کدام الاغ و خورجین ؟
موقعی که جلال می خواست حرکت کند الاغ و خورجین مرا برای آن پیرمرد امانت گرفت . حالا که برگشته دست خالی آمده است .
جناب فراش باشی یک الاغ و یک خورجین که این قدر قابل نقل نیست . من به بیگم می گویم قیمت آن را بپردازد . ضمنا” امروز عصر یک فراش نفهم را که شعوری ندارد معین کنید که همراه یکی از خواجه ها دنبال کاری بفرستم .
دست شما درد نکند عشرت خانم . مگر فراش نفهم هم داریم ؟
مقصودم این نبود که خدای ناخواسته بی احترامی کرده باشم . می خواستم یکی از آن فراش هایی را که زیاد کنجکاو نیستند معین کنید . شما که خبر دارید عادت این جور آدم هاست که آن ها را هر جا بفرستی می خواهند خودشان را نخود هر آشی بکنند و وقتی هم از قضیه ای خبر دار می شوند آن را یک کلاغ چهل کلاغ می کنند .
صحبت آن ها تمام که شد عشرت دور حکومتی را گشت و از طرف دیگر وارد دارالحکومه شد و بلافاصله رختخواب نگین را انداخت و وسایل او را مرتب کرد و به انتظار نگین که حمام رفته بود نشست . نگین وقتی از حمام برگشت از دیدن بساط گسترده و سایر وسایلی که نمایانگر وجود یک زائو بود تعجب کرد و علت را از عشرت پرسید :
عشرت گفت :
شما فردا و پس فردا و شاید هم امشب وضع حمل می کنید و به سلامتی صاحب یک دختر یا یک پسر کاکل زری می شوید . این رختخواب هم مال شماست .
تبسمی کرد و گفت :
پس از این قرار من بیچاره باید داخل این بستر بروم و اقلا” تا ده پانزده روز تکان نخورم ؟
چاره ای جز این نیست .
نگین با نارضایتی وارد رختخواب شد و عشرت بعد از مرتب کردن وسایل ، چند نفر از خدمه را صدا زد و دستورات مختلفی را به آن ها گوشزد کرد . آنهایی که باید خبر را از عمارت بیرون می بردند ، در ظرف چند دقیقه این کار را کردند .
یک ساعت بعد فراش مخصوص و گوهرآغا ، شهین را در حکومتی حاضر کردند و بلافاصله میرزاحیان حکیم باشی هم احضار شد و از پشت پرده حال زائو را پرسید . شهین از حکیم باشی دستور می گرفت و شرح حال بیمار را به او می گفت . بالاخره طبق نظر قابله که حکیم باشی هم تصدیق کرد ، مشخص شد که موقع وضع حمل نزدیک است و شاید در کمتر از یک روز ، مولود حضرت حاکم قدم به عرصه وجود می گذارند . بیا بروی عجیبی راه افتاد . هر کسی دنبال کاری می رفت . دو سه تا از فضولباشی هایی هم که همیشه همه جا هستند تا نفعی برای خود دست و پا کنند ، تصمیم گرفتند زودتر حرکت کنند و خبر را به فرخ میرزا برسانند و مژدگانی دریافت کنند . آنها بدون این که به کسی خبر بدهند سوار بر اسبهای بادپا شدند و راه افتادند .
عشرت با دقت کامل مراقب جریان کار بود . همین که هوا تاریک شد به شهین گفت :
حالا باید بروی سراغ اقدس و ببینی در چه حال است.نمی دانم تکلیف خود را می دانی یا نه؟
از هر جهت خیالت راحت باشد.
پس بلند شو و به هوای آوردن بعضی از وسایل و دواهای مخصوص به منزلت برو،اما حواست را حسابی جمع کن که بچه باید باید کاملا محرمانه و بی سر و صدا به اینجا آورده شود.خیلی باید دقت کرد که حتی یک نفر هم از این موضوع سر در نیاورد.
آوردن بچه درست،اما جواب زن بیچاره را چه بدهیم؟
من فکر ان را هم کرده ام.چیز مهمی نیست.خودم تا یکی دو ساعت دیگر به انجا می ایم.
شهین پس از یک ساعت مقدمات حرکت خود را فراهم کرد و به اطرافیانی که دور بستر زائو جمع شده بودند و هر کدام طبابتی می کردند گفت:
بهتر است زائو را تنها بگذاریم تا یکی دو ساعتی استراحت کند.این طور که معلوم است وضع حمل به این زودی نخواهد بود.
یکی دو نفری اعتراض کردند و گفتند:
این جور مواقع نباید زائو را خواباند و باید او را بیدار نگاه داشت.ولی بالاخره
داستانهای نازخاتون, [۰۴٫۰۹٫۱۸ ۲۲:۱۳]
در مقابل دستور قابله و امر عشرت،همه بیرون رفتند و زائو را تنها گذاشتند.شهین هم برای انجام دستور عشرت حرکت کرد