رمان آنلاین شاهزاده عقیم قسمت ۸۱تا ۱۰۰
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۸۱
تکلیف وهاب چه می شود؟بچه را که نمی شود همراه برد.
او نزد دایه اش می ماندو به ما کاری ندارد.عشرت هم که هست.
نگین یکمرتبه حس کرد حالش کاملا خوب شده است.دیگر احساس خستگی و کسالت نمی کرد و به عشق فردا تا صبح خوابش نبرد.
***
فردا صبح وسایل حرکت از هر حیث فراهم شد.سواران رشید ایل سوار بر اسبهای خود،انتظار شاهزاده را می کشیدند.خبر همراه بودن نگین در همه جا انعکاس عجیبی پیدا کرده بود.از همه بیشتر منوچهر میرزا خوشحال شده بود و خود را به مقصود نزدیکتر می دید.علیرضا خان چون شنید که شاهزاده نگین را هم همراه می برد،فورا دستور داد چند تن از دختران ایل که در سواری و تیر اندازی مهارت بسیار داشتند حاضر شوند و در معیت سوگلی حضرت والا حرکت کنند.
دو ساعت از طلوع افتاب گذشته بود که جمعیت سواران به راه افتاد.چند تفنگچی در جلو وچند نفر در چپ و راست شاهزاده در حرکت بودند.شش دختر نیز را در میان گرفته و با حفظ مسافت معینی از سواران پیش می رفتند و پشت سر انها عده ای تفنگچی در حرکت بودند.
جاده تا دشت هموار و صاف و هوا افتابی بود و طی سه فرسخ راه بیش از دو ساعت طول نکشید.به دستور علیرضا خان کنار دشت چادرها را برافراشتند و استراحتگاهی تدارک دیدند.شکارگردانها که از شب پیش اماده بودند،با بوق و کرنا،جاهایی که احتمال وجود شیر را می دادند،می گشتند و به علیرضا خان خبر دادند که ان روز نشانی از شیر ندیده اند.
شاهزاده و همراهان بناچار ان شب را در چادرها گذراندند و چون نمی خواستند دست خالی برگردند،تصمیم گرفتند فردا خودشان به جنگل بروند،شاید بر حسب اتفاق شکاری پیدا شود.نگین باز هم همراه شاهزاده به راه افتاد و هر قدر شاهزاده خواست او را منصرف کند،قبول نکرد.
اوایل حرکت همه سواران جمع بودند.کم کم به دسته های چند نفری تقسیم شدند و چون چیزی پیدا نکردند،بر جسارت سواران افزوده شد.جنگل در بعضی نقاط انبوه و متراکم و در بعضی قسمتها بازو کم درخت بود.گهگاه روباه و خرگوشی در جلوی سواران از لای درختی بیرون می امد و فرار می کرد و سوارها عقب انها می تاختند.سگهای شکاری و تازیها هم موقع را برای هنرنمایی مناسب یافته بودندو دنبال انها راه می افتادند.
بتدریج اطراف فرخ میرزا و نگین خلوت شد و همه سواران در اطراف بیشه متفرق شدند.منوچهر میرزا سایه به سایه شاهزاده و نگین می امد و خود را پشت درختها از دید انها پنهان می کرد.همه امیدش این بود که بالاخره نگین تنها بماند و او به ارزویی که یک سال در عمارت حکومتی نرسیده بود،برسد.
شاهزاده و نگین بدون اینکه حرفی بزنند،پیش می رفتند.نگین مرتبا به اطراف نگاه می کرد تا شاید علیرضا خان را ببیند. در این دو روز درد خود را فهمیده بود ، چون هر وقت علیرضا خان را می دید ، قبلش بی اختیار فرو می ریخت ، ولی در عین حال لذت می برد. شاهزاده در خیالات خود بود و صد بار به خود لعنت فرستاد که چرا چنین هوس بیهوده ای کرده و خود را به دردسر انداخته است.
در این موقع که هیچ یک به یاد و فکر شکار نبودند ، ناگهان اسب شاهزاده گوش هایش را تیز کرد و سر جایش ایستاد. حیوان بیچاره نفس های کوتاه و تند می کشید. شاهزاده بر اثر این توقف ناگهانی یکه ای خورد و نزدیک بود از اسب بیفتد. اسب نگین هم ایستاد ولی انگار چندان احساس خطر نکرد . اسب شاهزاده از اسب های اصیل عربی بود که علیرضا خان با زحمات و مخارج زیاد خریده بود و علاوه بر زیبایی و تناسب اندام ، از هوشی سرشار برخوردار بود و بوی صاحبش را از کیلومترها آن طرف تر می شنید و خطر را خیلی زود تشخیص می داد.
علیرضا خان در روز گذشته محسنات اسب را برشمرده بود و شاهزاده با یادآوری حرفهای او احساس می کرد حتما خطری آن ها را تهدید می کند
اسب ایستاده بود و قدم از قدم بر نمی داشت و مدام سم به زمین می کوبید. شاهزاده رو به نگین کرد و گفت :
– حس می کنم باید حیوان خطرناکی جلوی روی ما باشد. بهتر است برگردیم.
– مثلا چه حیوانی؟
– شاید شیر باشد
– خوب باشد ، مگر ما برای شکار شیر نیامده ایم؟
شاهزاده نگاهی به اطراف انداخت و گفت :
-هیچ کس همراه ما نیست. همه سواران متفرق شده اند. بهتر است برگردیم . زود باش
هر دو به سرعت سر اسب ها را برگرداندند و از همان راهی که آمده بودند ، برگشتند . منوچهر میرزا که پشت درختی مخفی شده بود ، وقتی مراجعت ناگهانی شاهزاده و نگین را دید ، او هم سر اسب را برگرداند و به تاخت حرکت کرد. صدای برخورد سم اسب با برگ های خشک درختان ، در دل شاهزاده ایجاد وحشت زیادی کرد و به خیال این که شیر در مقابلش است ، بلاتکلیف و متحیر بر جای خشکید. سپس ناگهان با دست گوشه ای از جنگل را نشان داد و گفت :
داستانهای نازخاتون, [۱۰٫۰۹٫۱۸ ۰۸:۱۰]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۸۲
شیر!
حیوان مهیب و بزرگی با بالهای بلند و شچمهایی مثل دو کاسه خون ، باوقار و آرام مستقیم به طرف آنها می آمد و چوبها و برگهای خشک را زیر پنجه های خود فرو می کرد. هر دو اسب چنان می لرزیدند که نزدیک بود سواران خود را به زمین بیفکنند. نگین که تا آن روز فقط اسم شیر را شنیده بود و هیچ تصوری از او نداشت ، دستش را برای کمک به طرف شاهزاده دراز کرد ، اما شاهزاده چنان دستخوش اضطراب شده بود که دنیا را از یاد برده بود و شاید هیچ متوجه نبود که نگین از او کمک می خواهد
او که همه چیز را از یاد برده بود ، ناگهان چشمش به طپانچه ای که در یک سوی زین قرار داشت افتاد ، آن را برداشت و با سرعتی که از او بعید بود به طرف شیر قراول رفت و نشانه گرفت. گلوله به بازوی راست حیوان خورد و او را عصبانی کرد و به طرف شاهزاده خیز برداشت و پنجه نیرومند خود را به پشت کفل اسب فرخ میرزا فرو برد و حیوان بی نوا را مثل فانوس تا کرد
نگین دست از جان شسته بود و مرگ شاهزاده را حتمی می دید.
بی اختیار طپانچه ای را که به زین اسبش بسته بود برداشت و به طرف شیر نشانه گرفت. گلوله به پشت حیوان خورد و هر چند آسیب چندانی به او نرساند ، اما سوزشی که احساس کرد ، حیوان را از شاهزاده متوجه نگین کرد.
فرخ میرزا چون دید موقتا خطر از او گذشته و شیر متوجه نگین شده ، با تمام قدرت شروع به فرار کرد. نگین از ترس به گریه افتاد و با همه قدرتش فریاد زد :
– خدایا به دادم برس.
حیوان زخمی با همه قدرت خود به طرف نگین حرکت کرد. اسب نگین با نزدیک شدن شیر تکانی به خود داد و او را تا مسافت دوری پرتاب و خودش با سرعت عجیبی به داخل جنگل فرار کرد. نگین هنگامی که از روی اسب پرت شد ، صدای محکم و مردانه ای را شنید که می گفت :
– خودت را نگه دار ، نترس
شیر آرام آرام به نگین نزدیک می شد و دیگر فاصله چندانی با او نداشت که ناگهان گلوله ای به وسیط پیشانیش خورد و حیوان از پشت به زمین افتاد و تا خواست خود را جمع و جور کند ، حریف بی آن که به او مهلتی بدهد با پنجه های قوی خود گلوی او را گرفت و جدال انسان و حیوان شروع شد. مرد با یک دست گلوی شیر را می فشرد و با دست دیگر با قداره ضربات محکمی به سر و کله حیوان می شد.
نگین با شنیدن صدای پای گلوله به هوش آمده بود ، اما جرأت این که صدایی را از گلویش بیرون آورد نداشت. کم کم چشم هایش را باز کرد و موقعیت خود را تشخیص داد. محجوب دو روزه اش ، علیرضا خان ، برای نجات او جان خود را به خطر انداخته و با شیر گلاویز شده بود. خیلی دلش می خواست برخیزد و محبوبش را یاری کند ، اما خودش نمی فهمید چرا قادر به حرکت نیست. شاید از شدت ترس بود که نمی توانست تکان بخورد و یا حرف بزند.
نگین در آن دقایق عجیب و بی سابقه هر چه دعا بلد بود خواند و صدها نذر و نیاز کرد . شربات کاری قداره کار شیر را تمام کرد. نگین زیرچشمی دید که علیرضا خان با همان قداره سر شیر را برید ولی دستش در اثر فشار دندان های حیوان مثل لخته بزرگی از خون بود که هیچ حس و حرکتی نداشت . او پس از فراغت از کار شیر ، چند لحظه نگاهی به دست مجروح خود کرد و تکانی به آن داد و وقتی مطمون شد که دستش جدا نشده است ، از روی رضایت لبخندی زد و مثل این که کوچکترین اتفاقی نیفتاده است قطعه بزرگی از پوست شیر را جدا کرد و روی دست مجروح خود گذاشت و با تکه ای از پارچه شلوارش و به کمک دست سالم و دندات ، زخمش را بست و به طرف نگین آمد
نگین نیم توانست تکان بخورد. در تمام این مدت جدال علیرضا خان به خود می گوید :
(( این زن که اسب سوار می شود و به شکار می آید ، آن قدر ترسیده که حتی کوچکترین کمکی هم به من نکرده است . ))
اسبها از مشاهده شیر رم کرده و به جنگل گریخته بودند و نگین هم از شدت ترس ، قدرت حرکت نداشت و پریدگی رنگ و نفس های نامرتبش ، علیرضا خان را نگران کرده بود و با خود گفت :
(( اینها مهمان من هستند. اگر پیشامدی بکند و این زن بمیرد ، حتما فرخ میرزا خیلی غصه می خورد. الحق که زن زیبایی است و شاهزاده حق دارد او را به همه ترجیح بدهد. حتی در میان دختران همه ایل ، زنی به این زیبایی و با این اندام تناسب ندیده ام.
داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۰۹٫۱۸ ۱۹:۵۹]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۸۳
علیرضا خان به نگین کمک کرد تا کنار چشمه برود. سپس مقداری آب به صورت او پاشید. نگین سعی کرد به خود مسلط شود. علیرضا خان وقتی دید حال او بهتر شده است گفت :
– خدا را شکر که نجات یافتید.
نگین خود را به تجاهل زد و گفت :
– از چه چیز نجات یافتم؟ آه…شیر! شیر چطور شد؟ آیا شاهزاده را کشت؟
– خیر ، به اقبال حضرت والا شیر را کشتم و سرش را از تن جدا کردم
– پس شما جان مرا نجات دادید؟ شما نجات دهنده من هستید؟ من فقط یادم هست که سوار اسب بودم و دیگر نفهمیدم چطور شد. همین قدر یادم هست که شاهزاده سیر را زد و فرار کرد. شما کجا بودید و از کجا آمدید؟
– من داخل جنگل بودم که صدای فریاد شما را شنیدم. وقتی رسیدم دیدم شما بیهوش افتاده اید و شیر دارد به طرف شما می آید. یک گلوله شلیک کردم که به پیشانیش خورد بعد هم با او گلاویز شدم
نگین همه اینها را زیر چشمی دیده بود و می دانست ولی چنان با اشتیاق گوش می داد که انگار واقعا بیهوش بوده است
نگاهی تشکر آمیز به او انداخت و گفت :
– چطور این همه فداکاری و از خودگذشتگی شما را جبران کنم؟
شما مرا از یک مرگ حتمی نجات دادید.
– برعکس ، برای من اسباب نهایت شرمندگی است که شما مهمان من بودید و این حادثه روی داد.
– نه این طور نگوئید. شما کاری را کردید که هیچ کس نمی کرد.
ـ برعکس، من خیال می کنم هرکس دیگری هم که جای من بود و می دید که یک زن در چنگال شیر اسیر شده است، همین کار را می کرد. این کار عادی و پیش پا افتاده و شاید هم یک وظیفه است.
نگین که اشک در چشمهایش موج می زد گفت:
ـ شوهر من فّرخ میرزا، مرا در چنگال شیر گذاشت و فرارکرد، د رحالی که ار من نبودم قطعاً شیر او را از هم دریده بود.
علیرضا خان که چشمهایش داشت از تعجب از حدقه در می آمد گفت:
ـ شاهزاده شما را در مقابل شیر تنها گذاشت و فرار مرد؟ قطعاً این طور نیست.
ـ متاسفانه این حقیقتی است که با چشم خود دیدم.
ـ بسیار خوب، این چه حرف را جای دیگری نگویید. حالا هم زودتر بلند شوید تا برویم و گرنه شب مس شود و دچار زحمت می شویم. راه بیفتم شاید بتوانیم اسبهایمان را هم پیدا کنیم.
نگین از جا بلند شد و خواست بتهایی راه بیفتد، ولی ضعف و ناتوانی او را امان نداد. علیرضا خان جلو آمد و زیر بازویش را گرفت و از جا بلندش کرد. او بی توجه به زخم دستش که بشدت می سوخت، سعی می کرد از شکار و جنگل و کوه و دشت بگوید و حواس نگین را از موضوعی که مطرح کرده بود، پرت کند. او می حواست سر شیر را بردارد و هراه ببرد، ولی وقتی به آن نقطه از جنگل رسیدند، اثری از سر شیر مشاهده نکردند. هر دو تعجب کردند که چه کسی پس از آنها به آنجا آمده و سر شیر را برده است. جسد حیوان در وسط جنگل افتاده بود، اما از سر او خبری نبود. مدتی جستجو کردند، ولی چون سرشیر پیدا نشد و اسبها را هم نتوانستند پیدا کنند، پیاده به راه خود ادامه دادند و حوالی غروب به چادرها رسیدند. گرسنگس و تشنگی، هر دو را آزار می داد، هر چند نگین از این که در کنار مردی چنین با شهامت گام برمی داشت، تاب و توان از کف داده بود.
****
جلال موقعی که وارد کوچه پشت حکومتی شد با خود گفت:
« حالا کجا بروم و چه بکنم؟ آنطور که دلم می خواست نشد. با این که به هزار اسلحه مجهز هستم و می توانم در هر آن دمار از روزگار این دختر در آوردم، نمی دانم چرا دلم داضی نمی شود.»
بالاخره بعد از مدتی فکر به طرف پناهگاه خود به راه افتاد. از لحاف و تشکی که اقدس برجا گذاشته بود، بستری فراهم کرد و خوابید.
یکی دو روزی وضع به همین منوال گذاشت و جلال با آن که می دانست در شهر کسی نیست که مزاحمش شود، روزها را احتیاط می کرد و در خانه می ماند و شبها بیرون می رفت. بالاخره حوصله اش سر رفت و تصمیم گرفت دنبال نگین برود. به خود گفت:
« جایی که دیوارهای بلند حکومتی نتوانست جلوی مرا بگیرد و با نگین ملاقات کردم، چادر ایلیاتی چطور جلوی مرا می گیرد؟ مطمئنم هر جا که نگین باشد اتفاقات شیرینی روی می دهند که دانستن آنها برای من واجب است، مگر نه این که منوچهر میرزا هم رفته، پس قطعاً چیزهای تماشایی در آنجا هست. بروم و از قافله عقب نمانم. فایده ماندن در شهر و خوردن و خوابیدن چیست؟»
به دنبال این فکر به بازار رفت و یک دست لبای عشایری برای خود تهیه کرد و خود را کاملاً به صورت یکی از افراد دشتستان در آورد. او با همه لهجه ها کاملاً آشنا بود و با آن قیافه و لهجه هر کسی که او را می دید تصور می کرد یکی از افراد عشایر همان نواحی است.
داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۰۹٫۱۸ ۲۰:۰۰]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۸۴
روز سوم بود که منتظره چادرهای متعدد و اسبهایی که به کمند کشیده بودند، توجه او را جلب کرد و فهمید به محل اردوگاه رسیده است. جلال پس از این که اطمینان پیدا کرد به متصد رسیده است، راه خود را کج کرد و وارد یکی از چادرهای طایفه ای که برای قشلاق آمده و در همان نزدیکی سکنی گزیده بودند، شد. جلال که خود را فردی از طواف دور دست معرفی کرده و در چادر مرد همان نوازی، خود را همان کرده بود، همان روز و شبی که آنها بود از کل قضایای اردوی شاهزاده با خبر شد و فهمید که علرضا خان مهماندار آنهاست و منوچهر میرزا هم در معیت آنها حرکت کرده و فقط شمس آقاق در اردو مانده است. جلال پس از آنکه دقیقاً از اوضاع مطلع شد، برای پیدا کردن محل چادر نگین، ب اتفاق چند زن و مرد که شیر و پنیر به اردو می بردند، راه افتاد.
برخلاف شهر در اینجا خواجه ها مزاحمتی ایجاد نمی کردند و زنها و مردهای ایل آزادانه از جلوی چادرها می بردند و می فروختند. علیرضاخان دستور داده بحد کافی برای مهمانها و سوارها غذا تهیه کنند، ولی باز هم ماست و شیر تازه جزو خوراکی هایی که کم پیدا می شدند و مشتری زیادی هم نداشتند.
جلال از این که میدید چادر نگین در نقطه دور افتاده ای قرار دارد خیلی خوشحال شده بود. در همین خیالات بود که ناگهان چشمش به محترم افتاد، بکلی دست و پایش را گ کرده و مضطرب شد و سرش را زیر انداخت و سعی کرد خود را پشت سر همراهانش مخفی کند، اما دیگر دیر شده و محترم با تعجب گفت:
ـ آیا درست می بینم؟ جلال تو هستی؟ اینجا چه می کنی؟
زبان جلال به لکنت افتاده بود. محترم وقتی اضطراب او را فهمید، متوجه شد که جلال نمی خواهد هویتش آشکار شود و بلافاصله گفت:
ـ عجب شباهتی من اشتباه کردم.
وقتی فروشندگان ماست و پنیر رفتند، محترم خود را به جلال رساند و گفت:
ـ تو با اینها نرو. در همین حوالی باش با ت کار لازمی دارم.
جلال کاملاً ترسیده بود و با خود گفت:
« ببین چطور مفت و مجانی گیر افتادم. محترم مرا یدد و کافی است به منوچهر میرزا بگوید و نوکرها مرا دستگیر کنند و تحویلش بدهند، آنوقت من باید آرزوهای دور و دراز خود را به گور ببرم. از طرفی هم گمان می کنم او از حرفهایش منظوری دارد. باید بمانم و ببینم چه می گوید.»
بالاخره گودالی پیدا کرد و در آن نشست وپاهایش را دراز کرد. از آنجا چادر محترم را می دید. بعد از مدتی محترم آمد و به اطراف نگاه کرد. جلال ریگی به سوی او انداخت و جایش را به او نشان داد. محترم به طرفش آمد و در گودال روی زمین نشست و گفت:
ـ من خوب از کارهای تو باخبرم و می دانم چطور از زندان خلاص شده ای. ضمناً می دانم که منوچهر میرزا به خون تو تشنه است و اگر بو ببرد که تو در این اطراف هستی به هر نحو که شده دستگیرت می کند.
ـ دستگیری و کشته شدن من چه نفعی برای شما دارد؟
ـ زیاد عجله نکن من و تو همدیگر را خوب می شناسیم و لازم نیست برای هم ادا در بیاوریم. تو نوکر و محرم منوچهر میرزا بودی. درست نمی گویم؟
ـ چرا؟
ـ پس خبر داری که چه می کرده. تا حدّی. شما چه می خواهی بدانید.
ـ اگر که قول بدهی که راست بگویی، یقین داشته باش که منافع سرشاری خواهی برد، ولی اگر بخواهی کلک بزنی مطمئن باش جز ضرر چیزی نصیحت نحواهد شد.
ـ بگوئید چه می خواهید تا ببینم می توانم جواب بدهم با نه، بخصوص این که وعده پاداش و انعام می دهید، ندارد نگویم.
ـ می خواهم هر چه از روابط این دختره بی سر و پا با منوچهر میرزا میدانی بگویی.
ـ دختره ی بی سر و پا کیست؟ کمی واضح تر صحبت کنید.
ـ خودت را به کوچه علی چپ نزن. قرار این بود که رک و راست حرف بزنیم. منظورم نگین سوگلی حرم حضرت والاست که دل و دین خواهرزاده اش را ربوده و از هیچ و پوچ صاحب این همه جاه و جلال شده. همان کسی که تو را از زندان نجات داد، ولی در واقع بدبخت کرد، چون منوچهر میرزا هیچ کس را به اندازه تو دوست نداشت و اگر این دختر ناجنسو خاله عفریته اش دخالت نمی کردند، بطور قطع بعد از چند روز تو را آزاد می کرد و از ظلمی که به تو کرده بود عذر می خواست، اما حالا که فکر می کند به او خیانت کرده ای، کمر به قتلت بسته است.
جلال مدتها بود که همین فکر ها را می کرد و بارها به خود گفته بود که نگین دارد از او به نفع خودش استفاده می کند. محترم از حالات چهره او فهمید که حرفهایش موثر افتاده اند و ادامه داد:
ـ زیاد هم فکر نکن. هر کاری علاجی دارد. تو برای رسیدن به پول به بیراهه رفتی، در حالی که آدم عاقل همیشه کوتاه ترین راه را انتخاب می کند.
ـ من در عمرم آدمی به دلسوزی شما ندیده ام. راست است تا به حال گول خورده ام و راه عوضی رفته ام. از حالا به بعد شما هر چه بگوئید
اطاعت کنم.
-پس مغلوم می شود می خواهی با ما راه بیایی .به من بگو آیا این بچه ای که نگین ادعا می کند مال شاهزاده است مال منوچهرمیرزا نیست؟
داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۰۹٫۱۸ ۲۰:۰۱]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۸۵
جلال یکه ای خورد و گفت:
-این چه حرفی است که می زنید؟ خیر!نگین هیچ وقت تسلیم منوچهرمیرزا نشد.
-بسایر خوب عصبانی نشو.مردم هزار جور حرف می زنند. آخر فرخ میرزا چندین زن گرفته و از هیچ کدام صاحب اولاد نشده حالا چزور شده این دختر برایش بچه آورده است؟
-من نمی دانم ولی می شد فهمید.
-از کجا ؟ مطمئن باش اگر این اطلاعات را به دست بیاوری زندگی آینده ات تأمین خواهد شد.
-من از این وعده ها زیاد شنیده ام.اگر بفهمم بچه مال کیست چقدر به من می دهید؟
-همه چیز حتی کل ثروت شمس آفاق را .
-ثروت شمس آفاق به چه درد من می خورد؟ یک مبلغی را معین کنید که من مزد خود را بدانم و با دل خوش دنبال موضوع بروم .من الان هیچ چیز ندارم و از دوندگی و این در و آن در زدن هم خسته شده ام.دلم می خواهد کنجی بروم و آسوده زندگی کنم.
-من از طرف شمس آفاق قول می دهم که هر چیز بخواهی بپردازد.آیا دوهزار اشرفی کافی است؟
-دوهزار اشرفی ؟ من فقط ماهی دویست اشرفی خرج دارم. من بریا بیرون کردن نگین از حرمسرا ده هزار اشرفی نیاز دارم.
-ده هزار اشرفی؟ این ثروت یک مالک بزرگ است.
-همین که گفتتم خواستید معامله را تمام می کنیم.
-من نمی توانم خودم قولی بدهم .باید با شمس آفاق صحبت کنم و خبرش را برایت بیاورم.
محترم رفت و جلال در خواب و روییاهایش غرق شد .در خیال خود باغها و چهار پایان فراوان خریده بود و به رعایای خود دستور می داد. در این رویا نگین هم در کنارش نشسته بود و با او گل می شنید. محترم چند بار صدایش زد تا او خود آمد .جلال آهی کشید و پرسید:
-چه شد قبول کرد؟
-بله قبول کرد به شرط آن که تو نگین را از حرمسرا بیرون کنی.
-من به تو قول داده ام و عمل می کنم ولی از کجا بدانم که شما هم سرقولتان می مانید؟
-فکر این را هم کرده ایم.در این دو کیسه هر کدام هزار اشرفی است. آن را الان به تو می دهم .چهارهزار اشرفی هم وقتی شروع به کار کردی و معلوم شد که به نتیجه می رسی.چهار هزار اشرفی هم در آخر کار که به سلاممتی بروی دنبال کار خود.
جالا بی اختیار دستش را دراز کرد تا کیسه ها را بگیرد ولی محترم آنها را زیر چادرش مخفی مرد و گفت:
-اول تو بگو نقشه ات جیست.اگر قابل قبول بود کیسه ها را می دهم.
تصویر ده هزار اشرفی چنان در ذهن جلال برق زد که بکلی قول و قرارهایش را با نگین از یاد برد و گفت:
-فرخ میرزا الان در شکار است.من آنچه را که می دانم روی کاغذی می نویسم و به دست او می رسانم .او هم وقتی حقه بازیهای نگین را بفهمد او را نگه نمی دارد و از حرمسرا بیرونش خواهد کرد.
محترم گفت:
-اگر کار به این آسانی بود که هیچ لازم نبود ده هزار اشرفی به تو بدهند.اصل موضوع این است که تا به فرخ میرزا ثابت نشود که نگین او را فریب داده دست به ترکیبش نمی زند و مسلم است که با یک نوشته اعتماد شاهزاده از او سلب نمی شود.
– مطمئن باشید من آن قدر سند و مدارک دارم که پدر نگین هم نمی تواند انکار کند چه رسد به خودش.
-اگر نوشته و کاغذ تو بر فرخ میرزا اثر نکرد چه می کنی؟
-شما قراری با من می گذارید دیگر به بقیه کارها چه کار دارید؟منظور شما این است که نگین از حرمسرا دور شود و شاهزاده فقط خدمت بیگم شمس افاق باشد.من این کار را می کنم.
-ظرف چه مدت؟
-قبل از این که شما به شهر برگردید.
-آیا وسیله ای چیزی هم می خواهی ؟
-فقط یک آدم باسواد می خواهم که نامه را بنویسد .او باید محرم هم باشد.من خودم آن قدرها سواد ندارم که همه چیز را بنویسم.
-من که کسی را سراغ ندارم مگر خود شمس آفاق .آدم باسواد محرم فیر از او سراغ ندارم.
یک بار دیگر محترم به چادر شمس آفاق رفت و جریان را گفت. شمس آفاق که در اثر شنیدن اخبار جدید آمئن جلال حالش بهتر شده و در بستر نشسته بود وقتی منظور محترم را همید گفت:
-من خوب می توانم خط خود را تغییر دهم طوری که هیچ کس تشخیص ندهد .اوایل شب جلال را به چارد من بیاور تا هر چه می گوید برایش بنویسم.
اوایل شب بود که جلال وارد چادر شمس آفاق شد و به دستور محترم نزدیک بستر شمس افاق که پشت پرده ای کسترده بودند نشست .شمس افاق از لای پرده به چهره جلال دقیق شد و فهمید که او حاضر است برای پول همه کاری بکند .بعد با ناله ای که جلال دقیق شد و فهمید که او حاضر است برای پول همه کاری بکند بعد با ناله ای که جلال بلافاصله متوجه شد تصنعی است از شیراز از حکومتی و منوچهرمیرزا سوال کرد و از جلال پرسید که اکنون چگونه امرار معاش می کند ولی حتی یک کلمه از نگین نام نبردوجلال منتظر بود که شمس آفاق قثط از نگین سخن بگوید بالاخره طاقت نیاورد و گفت:
-مثل اینکه بیگم فراموش کرده ما حرفهای واجب تر از اینها هم داریم .
داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۰۹٫۱۸ ۲۰:۰۱]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۸۶
شمس آفاق هم دقیقا همین را می خواست که خود جلال شروع کند .هر چه به ذهنش فشار می آورد به این قیافه موذی نمی دید که راست بگوید و فکر می کرد این هم یکی از حقه بازیهای نگین است که جلال را مأمور کرده تا به اسرار آنها دست پیدا کند . پس از اطلاع از نقشه آنها رازشان را آشکار سازد و حرف آنها را نقل کوچه و بازار کند .شمس آفاق بقری به نگین سوئظن داشت که حتی در خواب هم از او می ترسید. وقتی خسابش را می کرد که اوچطور با هیچ و پوچ صاحب همه چیز شود برخود می لرزید.
شمس آفاق چون جلال را منتظر پاسخ خود دید گفت:
-راجع به کارهای دیگر هر چه با محترم صحبت کرده اید کافی است هر قراری دارید با او بگذارید. من فقط خواستم به شما بگویم هر زحمتی که بکشید بی مزه نخواهد ماند.
جلال وسط حرف او دوید و گفت:
-اما مقصود از احضار من چیز دیگری بود .مثل این که بیگم قرار بود چیزی بنویسند.
بریا لحظه ای محترم خواست دخالت کند که شمس افاق با اشاره ای به او فهماند که سکوت کند و جلال را از چادر بیرون ببرد.محترم منظور شمس آفاق را نفهمید ولی متوجه شد شمس آفاق فکر تازه ای به ذهنش رسیده است که نمی خواهد جلوی جلال مطرح کند برای همین به جلال کفت:
-باز حال بیگم به هم خورد و فعلا نمی تواند با تو صحبت کند.بهتر است کمی بیرون چادر باشی.باز خبرت می کنم .از این اطراف دور نشود.گمانم بهتر باشد به همان گودالی که بودی بروی که کسی تو را نبیند.
محترم پس از رفتن جلال رو به شمس آفاق کرد و گفت:
-چرا این طوری کردی؟ ما از این آدم بهتر نمی توانیم پیدا کنیم.
-محترم من از قیافه این مرد ترسیدم.مگر بار اول است که این دختره بلا به سرمان می آورد؟ از کجا معلوم که این هم مأمور او نباشد. می دانی اگر اسرارمان به ست نگین بیفتد چه بلایی سرمان می آورد؟
داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۰۹٫۱۸ ۲۰:۰۲]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۸۷
البته احتیاط شرط اول است ولی جلال بیش از هر چیز پول را دوست دارد و ار آن گذشته فراری است و خیال نمی کنم بتواند صدمه ای به ما بزند.
-عجب خرفی می زنی .مگر نگین پول ندارد که به او بدهد ؟ تازه از کجا معلوم که این مردک حقه باز دوسره بار نکند هم از ما پول بگیرد و هم دستمان را در حنا بگذارد.در هر حال من که حاضر نیستم مستقیما با او وارد معامله شوم چه رسید به این که با خط خودم چیزی بنویسم و به دست او بدهم. کسی که پول می گیرد همه کارها را باید خودش بکند.
محترم فکر کرد و حرفهای شمس آفاق را منطقی دید. آن گاه به سراغ جلال رفت و خود را به گودال رساند و گفت:
-شمس آفاق نمیتواند آنچه را که تو میخواهی بنویسد.فکر دیگری برای اینکار بکن.
-منکه کسی را اینجا نمیشناسم که به او متوسل شوم.
-بالاخره بین اینهمه آدم یک نفر با سواد پیدا میشود و تو میتوانی با پرداخت چند اشرفی به منظور خود برسی.
-میترسم همان شخص اسباب زحمت ما بشود و نقشه مان را فاش کند.
-در هر حال چاره ای نیست.اگر پول میخواهی باید وسیله اش را هم فراهم کنی.
جلال کمی فکر کرد و گفت:بسیار خوب قبول دارم.اینکار را هم خودم انجام خواهم داد اما باید پول بیشتری بدهید.
-عجب طمعی دارد.مثلا چقدر باید بیشتر داد؟
-من پانزده هزار اشرفی میخواهم.میدانید که اینکار آسانی نیست..بعلاوه پای جان من در میان است.
بالاخره پس از چانه زدن زیاد جلال حاضر شد با گرفتن دوازده هزار اشرفی همه کارها را خودش انجام دهد.
نزدیکی های غروب بود که جلال دو هزار اشرفی به نام مساعده گرفت و بطرف یکی از دهاتی که در آن نزدیکی بود براه افتاد.سنگینی پولها او را ازار میداد و از طرفی از راهزنها میتسید.اشرفی ها را در گودالی گذاشت و چند سنگ دور آن چید و راه خود را در پیش گرفت.
نیمه شب بود که به ده رسید و منزل یکی از اشنایان قدیمی خود که کور سوادی داشت رفت و در زد.مرد از خواب بیدار شد و در را باز کرد ولی مدتی طول کشید تا جلال را بیاد اورد و او را بداخل خانه برد.
جلال پس از احوالپرسی دور و دراز و یادآوری خاطرات گذشته شام مختصری را که برای او حاضر کرده بودند خورد و گفت:میرزا از این طرف میگذشتم گفتم احوالی هم از شما بپرسم.ضمنا عرض کوچکی هم داشتم که انجام آن برای شما اشکالی ندارد.
میرزا چشمهایش را به علامت تعجب از هم دراند و گفت:از دست من پیرمرد فرتوت چه می اید و چه خدمتی میتوانم به شما که نوکر حکومتی و صاحب همه چیز هستید بکنم؟
جلال گفت:میرزا جان خبر نداری که مدتهاست دست از نوکری کشیده ام.اصلا از روز اول هم از اینطور نان خوردن بدم می آمد.چه فایده دارد که آدم خود را به مردم بفروشد و برای خاطر سایرین وبال دنیا و آخرت را برای خود بخرد.خوشا بحال شما که با این زندگی کوچک و محقر میسازید و به دنیا و مافیها اعتنا ندارید.
میرزا کارهای گذشته جلال را از خاطر میگذراند و از تغییر حالت او دچار شگفتی شده بود و پشت سر هم دست به ریش خود میبرد و زیر لب استغفار میکرد.آخر سر گفت:انشالله که اینطور است.حالا بگو از دست من چه کاری برایت بر می اید.
-پدر جان انسان هیچوقت از فردای خود خبر ندارد.از منهم دیگر عمری گذشته.میخواستم قبول زحمت کنید و وصیت نامه ای برای من بنویسید.
-وصیت نامه؟پدر جان تو هنوز جوانی و وقت مردنت نیست هر پند مرگ حق است ولی مگر توی محل خودتان کسی پیدا نمیشد این را برایت بنویسد؟
-من عبورا از اینجا میگذشتم و بیاد شما افتادم که مرا بهتر از هر کس دیگری میشناسی.انسان که نمیتواند اسرارش را به همه کس بگوید.تازه فکر کردم چند اشرفی حق الزحمه را چرا به کس دیگری بدهم؟
اسم اشرفی چشمهای میرزا را از هم باز کرد و بخصوص وقتی رنگ زرد و قشنگ اشرفی ها را در دست جلال دید اب دهانش راه افتاد و گفت:راست است
داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۰۹٫۱۸ ۲۰:۰۲]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۸۸
.آدم باید همیشه به فکر عاقبت کار باشد.آفرین بر تو.حالا بگو ببینم کس و کاری هم داری که وارث داراییت باشد؟
-متاسفانه هیچکس را ندارم و غصه ام همین است که این صنار سه شاهی ای که به هزار خون جگر فراهم کرده ام معلوم نیست بعد از مرگم چه کسی بخورد و فاتحه هم برایم نخواند.از همه مهمتر اینکه مسافرت دوری هم در پیش دارم و مبلغی پول که میترسم با خودم ببرم و میخواهم پیش شما امانت بگذارم.اگر برگشتم که امانتم را میگیرم و اگر برنگشتم هیچکس از شما مستحق تر نیست.
این حرفها بقدری میرزا را ذوق زده کرده بود که سر از پا نمیشناخت و پیش خود میگفت:اینهمه التماسی که به درگاه خدا کرمد بالاخره بی نتیجه نماند و از خزانه غیب این مردک آمده که ثروت خود را بدست من بسپارد.
جلال برای آن که طمع مرد را زیاد کند گفت:فعلا بهتر است بخوابیم و فردا صبح اینکار را انجام دهیم.
میرزا که طاقتش طاق شده بود گفت:در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست.برای چنین کاری هر چه زودتر اقدام کنیم بهتر است.حالا که همه بچه ها خواب هستند بهتر میشود کار کرد.
جلال که حریف را حاضر و آماده دید گفت:آخر فقط وصیت نامه که نیست.باید نامه ای هم برای یکی از رفقایم که خیلی حق به گردن من دارد و بیچاره در دام یک عده شیاد و حقه باز افتاده بنویسم و موقع رفتن او را هوشیار کنم.برای همین زحمت شما زیاد میشود و بهتر است بماند برای صبح.
میرزا با کمی بی صبری جواب داد:حالا که باید بنویسم چه یک صفحه چه ده صفحه.
و فورا قلمدان و کاغذ را آورد و گفت:پسرجان هر چه میخواهی بگو تا بنویسم.
جلال گفت:وصیتنامه را هر جور دلتان میخواهد بنویسید.من از مال دنیا هزار اشرفی دارم که پیش شما امانت میگذارم و سال دیگر می ایم.اگر هم نیامدم مال شما.چند سالی نماز و روزه برایم بخرید و باقی را بردارید؟
-مطلب دیگری نداری؟
-خیر همین است که گفتم.
دیگر صدایی جز کشیده شدن قلم بر کاغذ شنیده نمیشد.جلال به سرخی گونه های میرزا نگاه کرد و با خود گفت این احمق به عشق گرفتن هزار اشرفی هر چه را که من بخواهم خواهد نوشت.
چند دقیقه بعد میرزا کاغذ را جلوی جلال دراز کرد و گفت:همین را میخواستی که بنویسم؟میخواهی برایت بخوانم؟
-خیر احتیاجی نیست شما که آدم نامطمئنی نیستید.
-پس مهرت را بده تا وصیتنامه را مهر کنم.
جلال مهر برنجی کوچکی را از جیب در آورد و به میرزا داد.میرزا زیر نوشته را مهر کرد و کاغذ را جلوی نور شمع گرفت و بی اختیار فریاد زد:اینکه مهر تو نیست.این مهر بنام اسد است در حالیکه نام تو جلال است.
جلال با خونسردی گفت:اسم اصلی من اسد است منتهی در بچگی از بس شیطان بودم بچه ها مرا جلال صدا میزدند.
-خیر نمیشود همه تو را به اسم جلال میشناسند.مهری به اسم جلال نداری؟
-خیر.
-پس بیا و پایین نامه را انگشت بزن.
جلال همین کار را کرد و گفت:میرزا جان.این کارها لازم نیست.منکه از شما قبض و سند نمیخواهم.
-نه پسرجان تو نمیدانی.هر کاری را باید مطابق اصولش انجام داد.
-بسیار خوب حالا چیزهایی را که میگویم عینا مثل حرفهای من بنویس.
میرزا قلم را بدست گرفت و آماده شد.جلال گفت:بنویسید زن سوگلی تو به تو خیانت میکند و با خواهرزاده ات ارتباط نامشروع دارد.فرزندی را هم که برایت آورده اولاد تو نیست.اگر میل داری از حقایق باخبر شوی، به او بگو اقرارنامه ای را که نوشته است ، به دستت افتاده است. اگر با هم قبول نکرد، من حاضرم عین اقرارنامه را برایت بفرستم ، اما این را هم بگویم که بیشتر تقصیرات متوجه خواهرزاده خودت است.
داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۰۹٫۱۸ ۲۰:۰۳]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۸۹
جلال پس از گفتن این حرفها ساکت شد. میرزا پرسید:
– مُهر و امضا نمی خواهد؟
– نه ، رفیقم خواهد فهمید که من نوشته ام.
میرزا قلم را زمین گذاشت و گفت:
– این کاری شیطانی است که معلوم نیست عاقبتش چه شود.
– برعکس ، خدمتی است که به یک شخص نجیب می شود.
– در هرحال گناهش به گردن خودت.
جلال کاغذ را از میرزا گرفت و تا کرد و در جیب گذاشت و از جا بلند شد تا برود در رختخوابی که برایش انداخته بودند ، بخوابد. میرزا پرسید:
– پس پولها کو؟
– چه آدم ساده ای هستی. این وقت شب هزار اشرفی را با خودم این طرف و آن طرف ببرم؟ حالا یک بار دیگر وصیتنامه را بخوان ببینم چه نوشته ای.
میرزا که عصبانی شده بود، وصیتنامه را به طرف او انداخت و گفت:
– خودت بخوان…
و لحافش را سرش کشید و خوابید. فردا صبح زود جلال از جا بلند شد ، پنج اشرفی کنار دست میرزا گذاشت و از خانه بیرون زد. میرزا وقتی از جا بلند شد، اثری از جلال ندید ، ولی دلش با همان چند اشرفی هم خوش بود.
جلال بمحض این که از خانه میرزا بیرون آمد به طرف اردوگاه به راه افتاد و خود را به محترم رساند و گفت:
– این نامه را به شاهزاده برسانید.
محترم کاغذ را گرفت و تا کرد و در جیب خود گذاشت و گفت:
– مطمئنی کار دخترک با این نامه یکسره می شود؟
– برایم مثل روز روشن است. اگر هم نشد آن قدر مدرک دارم که مقصود شما را عملی کنم.
محترم دیگه معطل نشد و با عجله به طرف چادر مخصوص شاهزاده رفت . در چادر کسی نبود و محترم بسرعت کاغذ را زیر متکّای فرخ میرزا گذاشت و با عجله خود را به جلال رساند و گفت:
– امشب را یک جایی در همین اطراف باش تا نتیجه کار معلوم شود.
سپس نزد شمس آفاق رفت و مژده انجام این کار بزرگ را به او داد.
شمس آفاق گفت:
– کاش اول نامه را می دادی من بخوتمم تا بفهمیم این مردک حقه باز چه نوشته.
– می گفت طوری نوشته که شاهزاده حرفش را باور می کند.
– این همه عمر از خدا گرفته ای باز هم ساده ای. کاغذ را کجا گذاشته ای؟
– زیر بالش شاهزاده.
– زور برود آن را بیاور تا ببینم.
محترم غرغرکنان به راه افتاد و خود را به چادر شاهزاده رساند، ولی هنوز وارد چادر نشده بود که صدای پای اسب فرخ میرزا را شنید و شتابان از آنجا دور شد.
از روزی که شاهزاده و همراهانش به شکار رفته بودند، دیگر در دارالحکومه و اطرافش سر و صدایی نبود. فراش ها و عمله و خلوت و سایر عمّال حکومتی از زور بیکاری دو دو و یا سه سه در آفتاب نشسته بودند و چپق دود می کردند و درباره قهرمانی های عجیب و غریبی که در خواب هم ندیده بودند و حالا به خود نسبت می دادند، دروغ به هم می بافتند. چون شاهزاده به مسافرت رفته بود و کسی برای رسیدگی در شهر نبود، دیگر مردم به آنجا نمی آمدند و خودشان اختلافاتشان را حل می کردند و تصادفاً کارهایشان خیلی بهتر و کم خرج تر از کار در می آمد. فراش ها که از بیکاری و بی دخلی به جان آمده بودند، در صدد به دام انداختن شکار بودند و گاهی با هزار زحمت آدم بی تجربه و بی اطلاعی را به دام می انداختند و به حکومتی می آوردند و پس از آن که دار و ندارش را می گرفتند، او را نالان و گریان راهی می کردند تا دیگر توبه کند و یادی از حکومت و حکومتی نکند و به فکر دادخواهی و شکایت نیفتد. روزهایی که این کار هم میسر نمی شد، داخل شهر می گشتند و مادر مردۀ بدبختی را به بهانه های مختلف دستگیر می کردند و به فراشخانه یم آوردند و به هر نحوی بود، حتی با فروختن لباسهای او، سور و ساتی راه می انداختند.
یکی از این روزها فراش ها در طاق نماها مقابل آفتاب نشسته و مشغول صحبت بودند که صداهای غیرعادی و جار و جنجال جمعیت توجهشان را به ورود شخص تازه واردی جلب کرد. ابتدا خیال کردند شاهزاده مراجعت کرده ، ولی بلافاصله متوجه اشتباه خود شودند. کسی که تازه از راه رسیده بود، ناصر میرزا یکی از شاهزادگان جوان بود که برای رساندن پیامهای محرمانه به شیراز آمده بود و می خواست به کمک فرخ میرزا عده ای سرباز جمع کند و برای مقابله با روس ها به آذربایجان بفرستند.
در میان همراهان ناصر میرزا علاوه بر پیشکا رو فراش باشی خود، جبّه دار باشی شاه هم حضور داشت که خلعت گرانبهایی را برای فرخ میرزا فرستاده و خدمات او را در مدت حکومت شیراز ستوده بود. او علاوه بر جبّه داری ، حامل تمثال شاه هم بود. معمولاً خلعت همایونی تشریفاتی داشت که باید از طرف حاکم گیرنده خلعت به عمل می آمد. حاکم عده ای را به استقبال می فرستاد و بعضی اوقات ، خودش پیشواز می رفت و مبالغ زیادی خلعت به حامل تمثال پرداخت می شد، ولی این بار چون شاهزاده در شهر نبود، هر قدر ناصرالدین میرزا انتظار کشید، خبری از استقبال نشد. او چون مطمئن شد که شاهزاده به شکار رفته است، دیگر در شهر معطل نشد و یکسره به اردوگاه رفت.
داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۰۹٫۱۸ ۲۰:۰۳]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۹۰
ناصر میرزا از بچگی با منوچهر میرزا همبازی بود و با او بزرگ شده بود. او منوچهر میرزا را خوب می شناخت و خیلی دلش می خواست او را ببیند، به همین جهت از نایب فراشخانه پرسید که منوچهر میرزا کجاست و وقتی فهمید او هم با شاهزاده همراه است، عزمش برای رفتن به اردوگاه جزم شد.
قاصد دوم ناصر میرزا به اردو رفته و درست در همان شب که فرخ میرزا از شکار برگشته بود، خدمت او رسید و خبر ورود نماینده مخصوص شاه را به اردو داد.
فرخ میرزا با عجله زیاد دستور تهیه وسایل استقبال را صادر کرد، ولی با همه فعالیتی که کردند آن طور که شایسته بود تشریفات لازمه آماده نشد. شاهزاده دستور داد منوچهر میرزا تا چند فرسخی به استقبال ناصر میرزا برود، اما هرچه گشتند منوچهر میرزا را پیدا نکردند. خود شاهزاده از طرفی از ناصر میرزا بزرگتر بود و از سوی دیگر پسر شاه بود و نباید شخصاً به پیشواز او می رفت. بالاخره یکی دو تن از شاهزادگان همراه به چند تن از خوانین و محارم برای استقبال حرکت کردند.
هیات مستقبلین در یک فرسخی به موکب ناصر میرزا رسید. طرفین از اسبها پیاده شدند. از طرف نمایندگان شاهزاده خطابه مفصلی خوانده و مبلغی پول طلا نثار خلعت و تمثال شاه شد. آن وقت هر دو قافله یکی شدند وب طرف مقر فرخ میرزا حرکت کردند.
ناصر میرزا هر چه به اطراف نگاه کرد همبازی کودکیش را ندید، اما هنوز وارد چادر شاهزاده نشده بود که دید منوچهر میرزا سر شیر بزرگی را به دست گرفته است و با تکبّر هرچه تمامتر جلو می اید. دیدن سر شیر تعارف و احوالپرسی را از یاد ناصر میرزا برد و با تعجب پرسید:
– این چیست؟
منوچهر میرزا با تکبّر گفت:
– همان طور که می بینی سر شیر است. این شیر امروز دو سه نفر را از هم درید و اگر من نبودم جان چند نفر دیگر هم تباه می شد.
ناصر میرزا زد زیر خنده و گفت:
– معلوم می شود آب و هوای فارس تغییر غریزه هم می دهد. باور نمی کردم تو بتوانی روباهی را هم شکار کنی چه رسد به شیر.
و دست در بازوی منوچهرمیرزا انداخت و وارد چادر فرّخ میرزا شد. شاهزاده که یکی دو ساعتی بود انتظار ناصرمیرزا را می کشید با محبت زیادی او را پذیرفت و از احوال قبله عالم و یکایک شاهزادگان پرسید. بلافاصله تمثال و خلعت شاه را آوردند. فرّخ میرزا به احترام آنها بلند شد و جلوی چادر آمد و در تمثال را از دست جبّه دارباشی گرفت و بر سر گذاشت.
آن شب ناصرمیرزا و منوچهرمیرزا با شاهزاده شام خوردند و سپس به چادر منوچهرمیرزا رفتند تا بنشینند و از خاطرات گذشته سخنی بگویند. منوچهرمیرزا مدام آه می کشید و ناله می کرد که در شیراز تفریحی وجود ندارد و کسالت دارد دمار از روزگار او برمی آورد. ناصرمیرزا گفت:
– من شنیده ام که شیراز از همه شهر ها باصفاتر است و وسایل تفریحی که در شیراز هست حتی در تهران هم پیدا نمی شود. چطور است که تو کسل شده ای؟
– بعضی اوقات می شود.
– ببین رفیق جان، به من نگو طیّب و طاهری. من تو را می شناسم. نکند دل در گرو ماهرویی نهاده ای که دست و دلت به کار نمی رود؟
– درست است. ماهرویی است که ماههاست دل و دین از من ربوده و مرا دچار غم و اندوه کرده است. گاهی اوقات فکر می کنم کاش به شیراز نمی آمدم و دچار این مصیبت نمی شدم. اگر بدانی چه حال و روزی دارم.
– دیدی اشتباه نکردم. مرد عاقل! کدام آدم باشعوری عاشق می شود؟ عشق یعنی چه؟ این حرفها کدام است؟ مگر آدم عاقل خودش را پایبند زن می کند؟ تو با این همه زرنگی و مهارت نتوانستی حریف یک دختر بشوی؟ لابد او یکی از همین دخترهای شیرازی است. تو که در شیراز رقیب نداشتی، چطور تا به حال به مقصود نرسیده ای؟
داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۰۹٫۱۸ ۱۴:۰۳]
اگر دختر عادی و معمولی بود که غمی نداشتم و همان طور که می گویی به مقصود می رسیدم. بدبختی من همین جاست که او دور از دسترس من است. برادر! من خیلی بدبخت و بیچاره ام. خداوند از من بدبخت تر خلق نکرده.در میان اشک و آه و ناله های منوچهرمیرزا، بالاخره ناصرمیرزا متوجه شد که او عاشق نگین، سوگلیشاهزاده شده است و به خود گفت:
«حتماً این دختر خیلی زیبا و دلرباست که این طور دل و دین از منوچهرمیرزا ربوده.»کم کم میل شدیدی به دیدن نگین در خود احساس کرد و به منوچهرمیرزا گفت:
– من اقلاً تا یک ماه در شیراز هستم، اگر اقبالت یاری کند، موفق خواهی شد. فعلاً برخیز تا بخوابیم. فردا مفصلاً صحبت خواهیم کرد.
شاهزاده پس از آن که از خوش آمدگویی ناصرمیرزا فارغ شد، از تصور این که نگین زیر پنجه های شیر از بین رفته باشد، ناراحتی و اضطراب شدیدی را در خود احساس کرد. دلش می خواست هر چه خدمه دم دستش می آید به خاک و خون بکشد، ولی خوشبختانه جز خدمتکار مخصوص و آبدارباشی کسی در آن اطراف نبود و آنها هم خوب اخلاق شاهزاده را می دانستند و در اطراف او نمی چرخیدند.
دیگر چیزی به غروب نمانده بود. نه خبری از نگین بود و نه علیرضاخان به چادر برگشته بود. هر قدر بیشتر فکر می کرد، زشتی رفتارش را بیشتر می فهمید. او، یعنی شاهزاده مقتدر و حاکم بزرگ، زن ضعیف و بیچاره ای را که تازه جان او را نجات هم داده بود به چنگ شیر خونخواری رها کرده و گریخته بود. اگر مردم می فهمیدند به او چه می گفتند؟ یاد چهره زیبای نگین آتش به دل او می زد و قلبش را می فشرد، آن وقت به هر کسی که مسبب این مسافرت شده و فکر شکار شیر را به او تلقین کرده بود ناسزا می گفت. حتّی تصمیم گرفت همه اشخاصی را که در آن روز موجب عملی شدن هوس او شدند سخت مجازات کند. آن قدر فکر کرد و حرص خورد که دیگر نتوانست سر پا بایستد، اجباراً خود را روی تختی که برایش آماده کرده بودند انداخت و سرش را میان دو دست گرفت و به فکر فرو رفت.پس از مدتی که به این حال باقی ماند، به خود گفت:
«این خیلی بد است که من همین طور ساکن بنشینم. خوب است تظاهر به دلواپسی و نگرانی کنم و چند نفر را دنبال نگین بفرستم. سکوت من باعث می شود همه بفهمند که زن بیچاره ام را زیر چنگال شیر گذاشته و فرار کرده ام.»بلافاصله آبدارباشی و پیشخدمت مخصوص را احضار کرد و فریاد زد:
– از بیگم و سوارها خبری شد؟
– خیر قربان.
– زود باشید الساعه چند نفر را بفرستید ببینند چطور شده. اگر سوار کم است خودتان سوار شوید و حرکت کنید.هر دو تعظیم کنان بیرون آمدند، امّا کسی جز چند عشایری در اطراف نبود که آنها هم از کسی جز علیرضاخان حساب نمی بردند. آبدارباشی دستور شاهزاده را به آنها گفت، ولی آنها شانه هایشان را بالا انداختند و به پاک کردن تفنگهای خود مشغول شدند. آبدارباشی داشت از ترس می مرد که ناگهان چشمش به چند سیاهی افتاد که نزدیک می شدند و چون علیرضاخان را شناخت، از شادی فریاد کشید و خود را به طرف چادر فرّخ میرزا انداخت و گفت:
– قربان، مژده! مژده! بیگم آمدند.شاهزاده بی اختیار از جا پرید و می خواست از چادر بیرون برود که ناگهان بر جای خود خشک شد و از رفتن باز ماند. سرش را به زیر انداخت و دو مرتبه به جای خود برگشت. یک لحظه بعد نگین با لباس ایلیاتی، در حالی که تبسّمی عجیب و پرمعنا بر لب داشت، وارد چادر شد.هیچ کدام حتی یک کلمه هم از آنچه اتفاق افتاده بود بر زبان نیاوردند. مثل این که هر دو مصلحت را در آن دیدند که از رفته ها حکایتی نکنند و یادی ننمایند، امّا شاهزاده دیگر در چشم نگین، آدم چند روز پیش نبود و کمترین ابهتی نداشت. نگین با خود می گفت:
«این آدم ترسو و زبون چه احترامی دارد؟ چه احمقند آنهایی که از چنین آدمی می ترسند و بر خود می لرزند.»نگین بدون این که بنشیند و صحبتی کند، عزم رفتن کرد و به بهانه کسالت و خستگی اجازه گرفت که به چادر خود برود. این طور به نظر می رسید که فرّخ میرزا هم از رفتن او ناراضی نیست و تنهایی را بیشتر دوست دارد. شاید از کار خود خجالت می کشید و از حضور نگین در خود احساس ناراحتی می کرد، به این جهت سری به علامت رضایت و قبول فرود آورد.اضطراب طولانی آن روز و درد پا باعث شد که شاهزاده حتی منتظر شام هم نشود و لحاف را به سویی بزند تا بخوابد. در این موقع چشمش به کاغذی افتاد که از زیر بالش بیرون بود. کاغذ را با احتیاط بیرون آورد و آرام خواند.یک جفت چشم کنجکاو از پشت چادر او را می نگریست و مواظب همه حرکات و تغییرات قیافه او بود. صاحب آن چشمها قلبش بشدّت می تپید و زانوهایش می لرزید و وقتی شاهزاده کاغذ را باز کرد و مقابل نور یکی از شمعدانها گرفت و زیر لب گفت:
«دیگر کار تمام شد. خدا می داند یک ساعت دیگر چه غوغایی در اردو برپا می شود. حتماً این مرد سبکسر صبر نخواهد کرد و هم امشب کار را خاتمه می دهد. من خودم مناظر زیادی از فجایع این شخص دیده ام و مطمئنم که حساب دخترک متکبر و تازه به دوران
داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۰۹٫۱۸ ۱۴:۰۳]
رسیده هم امشب تصفیه می شود و خانم بیچاره من از فردا شب خواب راحتی خواهد کرد.»امّا هیچ اتفاقی نیفتاد. فرّخ میرزا کاغذ را دو سه بار خواند، سپس مچاله کرد و دور انداخت و لحاف را روی سرش کشید و خوابید. دو سه ثانیه بعد دستی از لای چادر دراز شد و کاغذ گلوله شده را برداشت و بسرعت در تاریکی راه چادر شمس آفاق را در پیش گرفت.شمس آفاق که از انتظار جانش به لب رسیده بود تا چشمش به محترم افتاد گفت:
– چه کردی؟ آیا کار تمام شد؟ شاهزاده کاغذ را خواند؟
محترم که بُق کرده بود، پس از سکوتی طولانی گفت:
– بله فرّخ میرزا کاغذ را خواند، اما کاری نکرد. این هم کاغذش. بگیر ببین چه نوشته است.و کاغذ مچاله شده را به دست شمس آفاق داد. شمس آفاق مثل گرسنه قحطی زده ای که به نان حمله ور شود، کاغذ را از دست محترم قاپید و شتابان شروع به خواندن کرد. دو سه بار که کاغذ را خواند، فریاد زد:
– این بود کاغذی که این قدر برایش آق و داغ قائل بودی؟ برای این کاغذ هزار اشرفی پول دادی؟ من حماقت تو را می دانستم، ولی من از تو احمق ترم که عقلم را به تو می سپارم .
محترم که از فحش های شمس آفاق رنگ و رویش برافروخته بود گفت :
بگو ببینم چه نوشته است ؟
هیچ ، وقتی کسی دو نفر آدم احمق مثل من و تو پیدا می کند چه می نویسد ؟ یک مشت چرند و حرف مفت .
پس ، از خیانت نگین اسمی نبرده است .
برو عقلت را عوض کن . من این مرد حقه باز و متقلب را می شناختم و می دانستم ما را فریب می دهد . به همین جهت هم به تو گفتم اول کاغذ را بیاور من ببینم .
داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۰۹٫۱۸ ۱۴:۰۴]
محترم که رگ های گردنش بالا آمده بود ، گفت :
می دانم با او چه کار کنم . همین دو روزه طوری حساب او را برسم که تا عمر دارد فراموش نکند .
جلال دو زانو جلوی عشرت نشسته بود و نمی دانست با چه زبانی حرف هایش را بزند . خیالات و هوس های دور و دراز خود را در مغز مجسم می کرد و عقب عبارت و جمله مناسبی می گشت که مقصود خود را ادا کند . عشرت که نگران نگین بود ، اول که چشمش به او افتاد ، بی اختیار فریاد زد:
تو اینجا چه می کنی ؟
وقت این حرف ها نیست . من باید الان باید بیگم را ببینم .
نگین خسته و کوفته الان از راه رسیده و خوابیده است . بگو چه کار داری ؟ هر کاری داری به من بگو ، من خواهم گفت .
وقت را تلف نکن . موضوع جان همه ماها در بین است . بلند شو اگر هم خوابیده بیدارش کن . فرصت از دست می رود .
عشرت که آثار راستگویی را در قیافه جلال خواند و دید که واقعا” مضطرب است ، از جا برخاست و به طرف خوابگاه نگین رفت . نگین هنوز نخوابیده بود . او در عالم خیال با دل خود گفتگوها داشت و حوادث گوناگون و ترسناک آن روز ، او را به خود مشغول ساخته بود ، اما فکر علیرضا خان مافوق همه خیالاتش بود . این عشق مثل اخگر سوزانی قلب او را آتش می زد ، اما چقدر تعجب می کرد که از این سوختن لذت می برد و میل داشت بیشتر به او بیندیشد و در نتیجه زیادتر بسوزد .
او آن قدر به خود مشغول بود که متوجه ورود عشرت هم نشد و عشرت ناچار شد جلو برود و او را صدا بزند و آمدن جلال را اطلاع دهد . نگین با حرکتی ناشی از بی حوصلگی روی خود را به سوی دیگر گرداند و گفت :
خاله جان ! می بینی که حال ندارم و خسته هستم . حالا چه موقع ملاقات با جلال حقه باز است . این مرد اینجا هم دست از سر من بر نمی دارد ؟ حتما” پول می خواهد . برو هر چه می خواهد به او بده و روانه اش کن . هیچ حوصله ندارم او را ببینم و مهملاتش را بشنوم .
من هم می دانستم حال نداری . به او هم گفتم ، اما موضوع چیز دیگری است . او می گوید کار لازمی دارد که جان همه ما بسته به آن است . حالا چه اشکال دارد چند دقیقه او را بپذیری ؟ شاید همان طور که می گوید کار لازمی داشته باشد و فرصت از دست برود .
ماشاءالله چقدر اذیت می کنی . من این مرد را می شناسم و مقصود او را می دانم .
و چون باز عشرت را به حال تعجب و انتظار ایستاده دید ، از روی کمال بی میلی ادامه داد :
چه کار کنم ؟ بگو بیاید ، اما دقت کن که کسی در اطراف مراقب ما نباشد و او را نبیند .
مطمئن باش هیچ کس متوجه ما نیست .
به این ترتیب جلال وارد شد و گوشه ای نشست . نگین گفت :
مگر قرار نبود تو تا مراجعت من در شهر بمانی . چطور شد که باز راه افتادی و اینجا آمدی ؟
اگر این موضوعی که می گویم پیش نیامده بود ، هیچ وقت برخلاف دستور شما رفتار نمی کردم و از شهر خارج نمی شدم .
چه اتفاقی افتاده ؟ زود بگو . می بینی که خسته هستم و حال ندارم .
درست گوش کنید . من برحسب تصادف فهمیدم که شخصی به راز ما پی برده و مطالبی را که نباید افشا شود و کسی بداند در کاغذی نوشته است و می خواهد به حضرت والا برساند .
نگین با تعجب آمیخته به اکراهی گفت :
راز ما ؟ کدام راز ؟
جلال با غروری که ابدا” به هیکل و قیافه اش نمی خورد ، گفت :
بله رازهای شما که من هم خودم را در آنها شریک کرده ام .
نگین که از قیافه حریف ، افکارش را می خواند ، کمی برخود مسلط شد و گفت :
خیلی خوب حرفت را بزن . این شخص کیست که می خواهد راست و دروغ های خود را به گوش شاهزاده برساند ؟
شما دوست و دشمن خود را بهتر می شناسید . فرض کنید شمس آفاق .
خوب چه نوشته است ؟
درست خبر ندارم ، ولی مطمئنم که خیلی از مطالب و اسرار را فهمیده و در کاغذی نوشته و زیر بالش شاهزاده گذاشته است و حتما” امشب شاهزاده کاغذ را می خواند و آن وقت نمی دانم چه خواهد شد .
جلال وقتی این حرفها را می زد ، زبانش به لکنت افتاده و لرزه محسوسی در عضلات صورتش آشکار بود . موج بزرگی از اضطراب و نگرانی سراسر وجود نگین را فرا گرفت و به خاطر آورد که اگر شاهزاده به اسرار او واقف شود ، دیگر کارش تمام است و به خاطر از بین بردن شاهد منظره امروزی هم که شده است ، او را نابود خواهد ساخت و بهانه کوچکی برای از بین بردن او کافی است ، این بود که با لحنی ملایمتر و آهنگی گرمتر گفت :
حالا تو اطمینان داری که این کاغذ به شاهزاده نوشته شده است ؟
کاملا” مطمئنم و حتی نویسنده کاغذ را هم دیده ام و از زبان او شنیده ام .
نگین ناله ای را که از دل بر آورده بود ، در گلو خفه کرد و با خود گفت :
افسوس دیگر کار من تمام است و باید با همه آرزوها و خیالات شیرین خود وداع کنم .
داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۰۹٫۱۸ ۱۴:۰۴]
منظره دستگیری و رسوایی جلوی چشمش مجسم شد و خود را بی پناه و بیچاره در چنگال دژخیم مشاهده کرد و قطره اشکی از گوشه چشمش به روی صورتش غلتید . یاد علیرضا خان افتاد و اضطراب و نگرانیش زیادتر شد ، چه فکر می کرد وقتی علیرضا خان به راز او پی ببرد و خفت و خواری او را مشاهده کند ، به چه چشمی به او می نگرد ؟ مثل غریقی که دست خود را به سوی هر تخته پاره ای دراز می کند با آهنگی ملتمسانه گفت :
جلال ، تو را خدا راست می گویی و این کاغذ برای فرخ میرزا نوشته شده است ؟
بخدا قسم اطمینان دارم . وقتی شنیدم چنین کاغذی برای شاهزاده نوشته شده است ، با عجله نزد نویسنده آن که در یکی از همین دهات نزدیک است رفتم و او را فریب دادم و گفتم می خواهم به کربلا بروم و آمده ام هزار اشرفی دارایی خود را نزد او بگذارم و وصیت کنم . او همه به طمع افتاد و وصیت نامه را برای من نوشت و من کم کم حرف را به جای اصلی برگرداندم و سوال کردم که این چند روزه برای کسی کاغذی نوشته است یا نه و او گفت که نوشته و مطالبش چه بوده است .
چه نوشته اند ، زود بگو .
این طور که می گفت نوشته است بچه ای که خدا اخیرا” به حضرت والا داده ، متعلق به او نیست و خیلی چیزهای دیگر که حالا وقت گفتن آنها نیست ، چون می ترسم فرصت از دست برود .
وقت چه کاری بگذرد ؟ مثلا” خیال می کنی اگر الان شاهزاده کاغذ را خوانده باشد تا فردا صبر می کند ؟
معلوم است که نمی کند ، برای همین یک دقیقه هم نباید معطل شد باید فرار کرد .
مگر دیوانه شده ای و عقل از سرت پریده ؟ من که جا و مکانی ندارم .
اینجا با شهر خیلی فرق دارد . در مدت کوتاهی از دسترس شاهزاده و مامورینش دور می شویم و خود را به نقطه امنی می رسانیم .نگین طوری دستخوش اضطراب و نگرانی بود که جلال را به عنوان پهلوانی افسانه ای که مامور نجاتش است ، می دید و به هیچ وجه فکر نمی کرد با تائید سخنان او چه عواقب خطرناک تری را برای خود می خرد . جلال که می دید نگین حسابی ترسیده و تسلیم اوست ، گفت :
وقتی می امدم دو تا اسب را در نزدیکی این چادرها دیدم.با این اسبها از بیراهه به کازرون و بوشهر می رویم و و از انجا هم با کشتی به جایی می رویم که دست احدی به ما نرسد.
جلال طوری خطر را در نظر نگین بزرگ جلوه می داد که نگین کاملا مسحور شده بود و تصمیم داشت خود را به دست او بسپارد و راه فرار را در پیش بگیرد،اما در همین موقع عشرت که از اول حرفهای جلال را شنیده بود،پرده را به سویی زد و با لحنی امرانه و در عین حال مادرانه گفت:
دخترجان،به نظرم تو عقلت را از دست داده ای که حرفهای بی سر و ته این مرد را باور کرده ای و می خواهی به همه چیز پشت پا بزنی.
سپس رو به جلال کرد و گفت:
من خوب از کارهای تو خبر دارم و می دانم به بعضی از اسرار ما واقف شده ای،اما فراموش نکن که من هم تو را خوب می شناسم و از همه حقه بازیهایت خبر دارم.تو خیال می کنی با این حرفهای سراپا دروغ می توانی ما را فریب بدهی و در اختیار خود بگیری.بلند شو و زود از اینجا خرج شو،والا هم اکنون فریاد می زنم تا فراش ها بیایند و حقت را کف دستت بگذارند.
عشرت خاموش شدن چراغهای چادر فرخ میرزا را دیده بود و یقین داشت که او خوابیده است و حرفهای جلال را دروغ می دانست و رو به نگین ادامه داد:
دخترجان،بگیر راحت بخواب و کمترین دغدغه ای به خود راه مده.من ضمانت می کنم که کوچکترین اتفاق سوئی روی ندهد.از این مرد دروغگو سوال کن اگر تو راست می گویی و از ان مردک شنیده ای که کاغذی با این مشخصات نوشته است و خودت هم می گویی که من با نوشتن وصیت نامه ام او را اغفال کردم،وصیت نامه ات کو؟اگر وصیت نامه اش را نشان داد،همه حرفهایش درسا است.
با شنیدن این حرف،قیافه جلال از هم باز شد و با عجله دست در جیب کرد و کاغذ چهارتایی را بیرون آورد و آن را به طرف نگین دراز کرد و گفت:
این حرف خوب و حسابی است.بفرمایید ببینید.
نگین که تکلیف خود را نمی دانست و دیگر مغزش کار نمی کرد،با بی میلی کاغذ را از جلال گرفت و پرسید:
وصیت نامه به چه درد من می خورد؟
جلال گفت :
مخصوصا خواهش می کنم بگیرید و بخوانید تا ببینید آیا او را اغفال کرده ام یا نه و ایا آنچه گفته ام درست است یا نه.
نگین کاغذ را باز کرد و جلوی نور شمع گرفت و شروع به خواندن کرد.هر چه بیشتر می خواند،بیشتر تعجب می کرد.سرانجام سرش را بلند کرد و در حالی که عقل و هوش خود را دوباره به دست اورده بود،با لحنی ملایم پرسید
داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۰۹٫۱۸ ۱۴:۰۵]
[Forwarded from داستانهای نازخاتون]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۹۱
این وصیت نامه توست؟
بله،گفتم که برای اغفال آن مردک وصیتنامه را درست کردم.
پس اینهایی را که در کاغذ نوشته شده تو گفته ای و او نوشته؟
بله،بله،همینطور است که می فرمایید.
نگین که به تدریج خونسردی خود را به دست اورده بود،نامه را تا کرد و در جیب خود گذاشت و گفت:
از خدمات تو ممنونم.انشالله بیش از انچه که انتظار داری پاداش خواهی گرفت،اما من امشب نمی توانم حرکت کنم.باید سر صبر فکر کرد و تصمیم عاقلانه ای گرفت.همان طور که خاله ام می گوید فرار کردن به این ترتیب که تو می گویی هیچ شایسته نیست.قطعا ما را دستگیر می کنند.چطور ممکن است بتوانیم از میان این همه سوار فرار کنیم؟وقتی هم که دستگیرمان کنند،راهها از هر سو بسته می شوند.
جلال که از تغییر عقیده ی ناگهانی نگین تعجب کرده بود با اضطراب محسوسی گفت:
پس جواب شاهزاده را چه می دهید؟او الان کاغذ را دیده و اگر هم ندیده باشد،حتما فردا صبح می بیند و وقت از دست می رود.
نگین با ارامش زیادی که تعجب جلال را صد چندان کرد گفت:
در هر حال ماندن بهتر از رفتن است.شاید یک وقتی لازم شود که بروم،اما حالا وقتش نیست.تو هم همانطور که تا به حال خود را مخفی کرده ای باز هم بکن تا وقتی که من خبرت کنم.
اما بیگم من می ترسم که خدای نکرده اتفاق بدی پیش بیاید.
نه،خاطر جمع باش که من حواسم هست و می دانم چه کنم.تو هم هر چه من می گویم گوش کن.صلاح تو در همین است.
جلال که از لحن قاطع نگین فهمید که دیگر وسوسه هایش کارگر نیست و نگین نمی خواهد همراه او فرار کند،سری جنباندو آهسته گفت:
من خدمت خود را کردم،حالا بیگم نمی پذیرند،تقصیری متوجه من نیست.
و اهسته از چادر خارج شد و در تاریکی به راه افتاد،در حالی که نمی دانست چه اتفاقی افتاد و نگین چرا از عقیده خود برگشت و حاضر به فرار نشد.
عشرت وقتی مطمئن شد که جلال رفته است،نزدیکتر آمد و گفت:
عجب مرد حقه باز و دروغگویی است.نمی دانم چه نقشه ای کشیده بود.من یکساعت قبل با چشم خودم دیدم که چراغهای چادر شاهزاده خاموش شد.حرفهای جلال را شنیدم یقین کردم قصد دارد شما را فریب بدهد.راستش را بخواهی من از چشمهای این پسره می ترسم.
نگین لبخندی زد و گفت:
خاله جان.حق داری از این مرد بترسی چون او تمام اسرار ما را می داند.
از شنیدن این حرف رنگ عشرت مثل گچ سفید شد و با عجله صحبت نگین را قطع کرد و گفت:
تو را به خدا راست می گویی؟او از همه اسرار ما مطلع شده؟
شاید از من وتو هم بهتر بداند.
پس تهدید های او حقیقت داشت و فرخ میرزا از همه چیز اگاه شده است؟
تهدید های او حقیقت داشت،اما شاهزاده هنوز چیزی نمی داند و کاغذی که جلال خیال می کند فرخ میرزا ان را خوانده و همه چیز را فهمیده است،همین کاغذی است که به من داده و من ان را در جیب نیمتنه ام گذاشته ام.خوب شد این کاغذ را به من داد،وگرنه حسابی ترسیده بودم و داشتم راه می افتادم.
عشرت با بیخبری هر چه تمامتر گفت:
من که سر در نمی اورم.تو را بخدا واضحتر صحبت کن.وصیتنامه چیست؟در این کاغذ چه نوشته؟
گوش کن.راستش من خودم هم اولش موضوع را نفهمیدم،ولی حالا حدس می زنم چه کرده است.جلال از همه اسرار ما خبر دارد،اما نمی دانم چطور.خیال می کنم دشمنان ما با جلال ارتباط برقرار کرده و اورا فریفته اند.او هم کمی از چیزهایی را که می دانسته به خط دیگری روی کاغذ نوشته تا به شاهزاده برساند و یک وصیتنامه هم برای فریب دادن من یا به قول خودش گول زدن نویسنده نامه نوشته.گمان می کنم وصیتنامه را برای فرخ میرزا فرستاده و کاغذ اصلی را به دست من داده است.
حالا تکلیف چیست؟اگر شاهزاده چیزی فهمیده بود تا به حال صبر نمی کرد.فعلا باید کاری کنیم که جلال از این حوالی دور شود.
چطور می توانیم او را دور کنیم؟او حالا از هر حیث از ما قویتر است.
بلند شو بخواب،بگذار فکر این کار را بکنم؟راهی به نظرم رسیده است،اما نمی دانم تا چه حد موفق خواهم شد.
فرخ میرزا خیال داشت خیلی زود به شیراز برود،ولی علیرضا خان که فکر می کرد تا به حال به شاهزاده خیلی بد گذشته و آن طور که دلخواه او بوده،پذیرایی به عمل نیامده است،تقاضا کرد که چند روز دیگر را برای گردش در بین ایلات اختصاص دهند.ناصر میرزا هم که طرف مشاوره شاهزاده قرار گرفته بود،این نظر را برای پیشرفت کارخ ودش پسندید و گفت
با چند روز گردش در بین ایلات و عشایر می توانیم تعداد زیادی داوطلب برای جنگ آذربایجان تهیه کنیم و این خود حسن تصادفی است که رخ داده و در این موقع که حضرت والا در ناحیه حضور دارید،اگر بخواهیم این کار را به دست اعمال حکومتی انجام دهیم،علاوه بر انکه مدت زیادی طول می کشد،نخواهند توانست عده قابل توجهی جمع اوری کنند.بازار رشوه گرم شده و آن چیزی که به دست نخواهد آمد سرباز است.گذشته از این موقعی که حضرت خاقانی بفهمند خود حضرت والا برای انجام اوامر شاهانه کمر همت بسته اند فوق العاده خوشنود خواهند شد.
داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۰۹٫۱۸ ۱۴:۰۵]
[Forwarded from داستانهای نازخاتون]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۹۲
.این دلایل عقاید شاهزاده را تغییر داد و از مراجعت به شیراز منصرف شد.سران ایلات و عشایر هر یک به نسبت جمعیت خود تعدادی سواره و پیاده آماده کردند و به خدمت فرستادند و ناصر میرزا پس از مشاهده و معاینه انها،همه را به شیراز فرستاد تا در انجا جمع شوند و به اتفاق خود او به سوی تهران حرکت کنند.منوچهر میرزا لحظه ای از فکر نگین بیرون نمی رفت و هر وقت با ناصر میرزا تنها می شد،صحبت هایشان همه در اطراف نگین دور می زد.حالا دیگر ناصر میرزا خیلی خوب از همه وقایع خبر داشت.در عین حال چند بار هم نگین را هنگام سواری مشاهده کرده و در دل به زیبایی او آفرین گفته بود.اوایل توجه او به این زن زیبا هوسی گذرا بیش نبود،ولی کم کم به او علاقمندتر شد و هر وقت با منوچهر میرزا تنها می شد،زودتر سر صحبت را باز می کرد و موضوع نگین را پیش می کشید و از دور هم مراقب رفتار نگین بود و متوجه نگاههای او به علیرضا خان شده بود.ناصر میرزا با ان که زیبا و خوش قامت بود،به زیبایی اندام علیرضا خان حسد می برد و در مقابل نگین،او را رقیب اصلی خود می دید،اما به ظاهر چیزی نمی گفت و با روی باز با او برخورد می کرد،چون می دانست که بدون کمک او نمی تواند ده نفر هم جمع کند.جوان ساده دل هم مهر ناصر میرزا را در دل گرفته بود و سعی می کرد هر چه بیشتر به او خدمت کند.ناصر میرزا بارها صحبت را به داستانهای عاطفی کشیده و سعی کرده بود بفهمد که کار علیرضا خان و نگین به کجا رسیده است ، اما تلاشش فایده نداشت
در ذهن علیرضا خان تنها خاطره ای از نگین می درخشید و خاموش می شد ، خاطره روز شکار که دل او را لرزانده و قلبش را به تپش در آورده بود. او به قدری جوانمرد بود که حتی به خود اجازه نمی داد که در باره ی آم روز تأمل کند ولی هر وقت صحبت از عشق می شد ، به یاد دخترعموی خود می افتاد که از بچگی با او بزرگ شده بود. ناصرمیرزا سرانجام چون از طریق علیرضا خان به نتیجه ای نرسید ، فکر کرد همان بهتر که از منوچهر میرزا استفاده کند ، زیرا منوچهرمیرزا چندین بار به نگین اظهار علاقه و در واقع مقدمات کار را فراهم کرده بود و هرچند هم روی خوشی از او ندیده بود ولی او می توانست دنباله کار را بگیرد ، به خصوص این که تصور می کرد منوچهر میرزا بی عرضه و بی دست و پا نیست که بعد از یک سال هم نتواند کاری صورت دهد.
وقتی از طرف فرخ میرزا سر و صدایی نشد ، نگین مطمئن شد که هنوز اسرار او فاش نشده است . این اطمینان موقعی بیشتر شد که عشرت ماغذ مچاله شده ای را که تصادفا کنار چادرشان پیدا کرده بود به او داد و گفت :
– ببین در این کاغذ چه نوشته اند
نگین وقتی کاغذ را خواند از خوشحالی فریاد بلندی کشید و گفت :
– دیدی درست حدس زدم؟ این همان کاغذی است که برای شاهزاده فرستاده اند. خدا به دادمان رسید. حالا هر طور می توانی خودت را به علیرضا خان برسان و بگو که می خواهم با او ملاقات کنم.عشرت که تعجب از سر و رویش می بارید گفت :
– شما با علیرضا خان چه کار دارید؟ به نظرم باز مصیبت تازه ای در کار است ؟
– نه خاله جان. مصیبت در کار نیست. دیشب مگر نپرسیدی که جلال را چطور می شود از اینجا دور کرد؟
– راست است. من از این آدم می ترسم. برای این که شر او کنده شود هر کاری که بگویی می کنم.
– تنها کسی که می تواند شر جلال را از سر ما کم کند همان علیرضا خان است.
– گمان نکنم او حاضر باشد به ملاقات شما بیاید .
– اگر هم نیاید من به دیدنش می روم ، ناچارم که او را ببینم
عشرت در صدد بود موقعیت مناسبی پیدا کند و دور از انتظار خود را به علیرضا خان برساند ، چرا که در هر حال منوچهرمیرزا و ناصرمیرزا مزاحم او بودند و از آنها بدتر جاسوسان محترم و شمس آفاق بودند که لحظه ای چشم از او بر نمی داشتند و به همین علت او تا دو ، سه روز بعد از حرکت از کحل اردوگاه نتوانست علیرضا خان را ببیند.
روزی که موکب فرخ میرزا برای گردش در دهات و سیاه چادرها حرکت می کرد ، شمس آفاق که از نامهربانی و بی اعتنایی شاهزاده به جان آمده و از جلال هم جز پرداخت مبلغی پول نتیجه ای نگرفته بود به بهانه بیماری اجازه گرفت که به شهر برگردد . شاهزاده هم اصراری به ماندن او نکرد و شمس آفاق با خدمه ای در معیت چند سوار به شهر برگشتند.موقعی که کجاوه شمس آفاق از مقابل چادر فرخ میرزا عبور می کرد او با چشم های اشک آلود از داخل کجاوه به بیرون نگاه می کرد و زیر لب می گفت :
داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۰۹٫۱۸ ۱۴:۰۵]
[Forwarded from داستانهای نازخاتون]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۹۳
گر چه این بار هم شکست خوردم ، اما فراموش نمی کنم. انتقام من سخت تر و شدیدتر از حرکات شماست. به زودی همه حساب های خود را با شما تسویه خواهم کرد.از فاصله ای دور جلال مراقب حرکت این قافله بود و با خود می اندیشید :
(( چطور شاهزاده که از کوچکترین اشتباه چشم پوشی نمی کند ، در مقابل آن نامه عجیب کوچکترین عکس العملی نشان نداده است؟
افسوس که نقشه ام نگرفت. حال هم نباید مأیوس شوم ، چون نگین مثل یک گنجشک در دست من اسیر است . ))مراجعت شمس آفاق به شیراز ، راه را برای کارهای عشرت باز کرد.او حالا آزادی عمل بیشتری داشت و بهتر می توانست خود را به علیرضا خان برساند و پیغام نگین را به او بگوید.آن شب صحبت علیرضا خان و ناصرمیرزا خیلی گرم شده بود.منوچهرمیرزا هم گیج و منگ گوشه ای افتاده بود و برای خودش فال حافظ می گرفت و آواز می خواند.ناصرمیرزا بر خلاف همه شبها پا را از دایره ی احتیاط بیرون گذاشته بود و حرف هایی می زد که روح علیرضا خان از آنها بیزار بود و به همین دلیل بیش از حد احساس کسالت می کرد ، ولی به خاطر مهمان نوازی حرفی به او نمی زد .سرانجام چون ناصرمیرزا هم گیج کنار منوچهرمیرزا افتاد ، آرام از چادر بیرون آمد و به طرف چادر خود که دور از همه چادرها برپا شده بود ، راه افتاد.نزدیک چادر متوجه شد که زنی منتظر او ایستاده است. با تعجب پرسید :
– شما کی هستید؟ با کی کار دارید؟
– شما علیرضا خان هستید؟
ـ بله خودمم. چه شده.
ـ من خودم با شما کاری ندارم. برای یکی از آشنایان شما گرفتاری پیش آمده و می خواهد هر چه زودتر شما را ببینید.
ـ آشنایی من؟ اینچه جور آشنایی است که خودش برای دین من نیامده؟
ـ چه فراموشکار هستید. هنوز چند روز هم از ماجرای جنگل و شکار نگذاشته است.
صورت علیرضا خان سرخ شد و سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت . بالاخره پس از مدتی تامل آهسته گفت:
ـ پیغام ایشان را بگویید.
ـ می خواهند شما را ملاقات کنند.
خان که درعمرش هرگز تنها با زنی مواجه نشده و گفتگو نکرده بود، یکه ای خورد و پرسید:
ـ چرا؟
ـ حرفی هست که باید با خود شما بزنند.
علیرضاخان مردد مانده بود که چه کند. زنی ا او تقاضای کمک می کرد ودر عین حال حسی درونی به او می گفت که نباید تسلیم مکرهای زنانه شود. عشرت که او را مردد دید گفت:
ـ کاری است که جر شما از عهده کسی برنمی آید.
علیرضا خان به فکر فرو رفت و گقت:
ـ به ایشان بفرمایید که من برای شنیدن فرمایشاتشان حاضرم.
ـ من آمدم شما را به چادر بیگم صلاح نمی دانم، چون توجه همه اردو جلب می شود، در حالی که بیگم صلاح نمی دانم، چون توجه همه اردو جلب میشود، در حالی که بیگم می توانند بدون سرو صدا به اینجا بییاید، بخصوص که چادر شما در این نقطه دور افتاده برپا شده و کسی مراقب اینجا نیست.
علیرضا خان در مقابل عمل انجام شده ای قرار گرفته بود گفت:
ـ هرجور صلاح میدانید عمل کنید.
ـ من تا یک ساعت دیگر بیگم را به اینجا می آورم.
هنور یک ساعت نگذشته بود که نگین و عشرت از پشت چادرها و از پشت چادرها و از راههایی که کمتر احتمال برخورد با اشخاص وجود داشت، به طرف چادر علیرضا خان راه افتادند. فقط چادر چراغ خان روشن بود که راه را گم نکنند. آنها گمان می کردند کسی مراقبشان نیست، در حالی که از فاصله ای دور یک نفر تعقیبشان می کرد.
بالاخره عشرت و نگین به چادر رسیدند. عشرت که دید علیرضا خان هنوز هم در وسط چادر ایستاده است و انتظار می کشد و وقتی به نگین گفت که از موضوع جدا شدن از او، او همان ایستاده بودنده است، نگین لبخند رضایتی زد و او را مرخص کرد.
بالاخره عشرت و نگین به چادررسیدند. عشرت که دید علیرضا خان هنوز هم در وسط چادر ایستاده است و انتظار می کشد و وقتی به نگین گفت که از موقع جدا شدن از او، او همان جا ایستاده بوده است، نگین لبخند رضایتی زد و او را مرخص کرد.
نگین در جواب تعظیم علیرضا خان سری تکان داد و گفت:
ـ گمانم زحمات آن روز شما در جنگل کافی نبود که باز اسباب زحمت شدم.
علیرضا خان که از این حرف صورتش سرخ شده بود، سرش را پائین انداخت و با همان لهجه شیرین خود گفت:
ـ من خدمت قابلی انجام نداده ان که بیگم مرا خجالت می دهند. هر مرد دیگری هم غیر از من آنجا بود همین کار را می کرد.
ـ نه علیرضاخان. دیدید که مرا گذاشتند و فرار کردند.
علیرضا خان از شدت شرم فراموش کرده بود به نگین تعارف کند که بنشیند. نگین با خود گفت:
« این همان جوان دلیر و شجاعی است که با شیر درنده در می افتد، ولی حالا مثل بچه ها دست و پای خود را گم کرده است.»
داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۰۹٫۱۸ ۱۴:۰۵]
[Forwarded from داستانهای نازخاتون]
برای این که به صحبت ادامه بدهد گفت:
ـ مثل این که به اگر بنشینم و صحبت کنیم بهتر باشد.
تازه علیرضاخان متوجه شد که حتّی به همان خود تعارف نرکده است که بنشیند و لذا با عجله و دستپاچگی گفت:
ـ همین طور است که میی فرمائید، بنشینیم بهتر است.
صورت یکی از شدت شرم و دیگری از شوربرافروخته شده بود. شعله های سوزان از قلب نگین سر می کشید و گاه به صورت شراره ای از چشمهای سیاه او بیرون می جست و پوست جوان محبوب را می سوزاند. علیرضا خان یکی دو بار زیر چشمی متوجه این نگاهها شد، ولی حتی یک بار هم این اجازه را در خود ندید که این همه شور را پاسخ دهد. سرش را پایین انداخته و در دلش هنگامه ای برپا شده بود و با خود می گفت:
« از من چه می خواهد؟ چرا بین این همه آدم مرا انتخاب کرده است؟ اگر آمدن او به چادر مرا بفهمد چه خواهند گفت؟ چه کار بدی کردم که به درخواست او پاسخ مساعد دادم. اگر این موضوع آفتابی شود چه کسی باور می کند که من در این میانه تقصیر نداشته ام.»
این افکار و هزاران فکر اضطراب آور دیگر ولوله ای در دل این جوان برپا کرده بود، با وجود این نمی دانسا چرا از این که مورد توجه چنین زنی واقع شده است، آن قدر احساس رر و شادی می کند. نگین دید که اگر دو ساعت هم منتظر شود، این مردی که دل و دینش را ربوده است لب به سخن نخواهد گشود، بنابراین با صدایی روح پرور و آمیخته با ناز و کرشمه گفت:
ـ مثل این که از آمدن من به اینجا ناراحت شده اید. من که بدون اطلاع و خبر نیامدم.
داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۰۹٫۱۸ ۱۴:۰۵]
[Forwarded from داستانهای نازخاتون]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۹۴
علیرضا خان سخت یکه خورد و همانطور که سرش زیر بود گفت:
ـ برعکس، تشریف فرمایی بیگم به چادر محقر بنده باعث سرافرازی و افتخار است.
ـ پس چرا در فکر فرو رفته اید و حرف نمی زنید؟
ـ منتظرم بیگم تشریف آوردن خود را بگویید تا اگر امری هست از جان ودل اطلاعات کنم.
این جواب با همه خشکی و رسمی بودنش، به خاطر کلمات آخری که بی اراده بر زبان جوان گذشت؛ تازهای قلب نگین را به لرزه در آورد و برای این که رشته سخن پاره نشود گفت:
ـ لابد حدس می زنید کار مهمی و لازمی دارم که این وقت شب باعث زحمت شما شده ام.
ـ همین طور است که می فرمائید. منتظرم ببینم چه خدمتی از بنده ساخته است تا برای انجامش آماده باشم.
ـ به آنجا هم میرسیم، ولی قبلاً باید مطالبی را با شما در میان بگذارم که تا به حال به کسی نگفته ام. آیا حوصله دارید حرفهای مرا گوش کنید؟
ـ عرض کردم که برای شنیدن فرمایشات شما حاضرم.
ـ ببیند علیرضاخان! من دختر غریب و بی پناهی هستم هستم که تصادفاً و شاید هم به اجبار، گرفتار زندگی ای شده ام که زیاد هم مطابق دلخواهم نبست. نمی دانم چرا این اطمینان را درقلب خود نیست به شما حس
می کنم که می توانم چرا این اطمینان را در قلب خود نسبت به شما حس می کنم که می توانم اسراری را که تا به حال به هیچ کس نگفته ام، به شما بگویم و شما را محرم خود بدانم.
ـ بففرمائید هر چه می خواهید بگوئید. هر کاری از دستم ساخته باشد، مثل یک برادر، اگر به برادری قبولم داشته باشید انجام می دهم.
نگین چندان هم از کلمه برادر بدش نیامد و در پاسخ علیرضا خان گفت:
ـ خیلی ممنونم، من هم همین را می خواستم. لابد روزی را که شیر را کشتید خوب به یاد دارید و یادتان می آید که من چگونه گرفتار چنگال آن حیوان شدم. من تا عمر دارم خاطره آن روز را از یاد نمی برم. مردانی هستند که زنی را در چنگال درنده ای رها می کنند و ادعای مردانگی هم می کنند. در هر حال من از ان روز حس کردم خداوند شما را برای کمک من فرستاده است و تصمیم گرفتم تا با شما ملاقات و دست مساعدتم را به شما دراز کنم.
ـ من به اسرار شما که ندارم، بفرمائید چه باید بکنم؟
ـ لارم است به شما بگویم که دشمنان زیادی مرا احاطه کرده اند و از هیچ کاری ابا ندارند. آنها صدها تهمیت و افترا به من می زنند و لابد شما از اخلاق فرّخ میرزا کم و بیش خبر دارید و میدانید که آدمی بسیار سختگیر و شدیدالعمل است.
ـ بفرمائید این دشمنان شما چه کسانی هستید؟
ـ لابد می خواهید بفرمائید که اگر از بزرگان باشند خدای ناخواسته ملاحظه آنها را خواهید کرد.
ـ خیر بیگم. من در عمرم از کسی نترسیده ام. اگر شما نیاز به مساعدت من داشته باشند، بزرگترین اشخاص هم از دشمنی با شما سودی نخواهند برد.
نگین با خود گفت:
« این را می گویند مرد. از هیچ کس و هیچ چیز نمی ترسد، فقط از این می ترسد که به او لقب ترسو بدهند.»
آن وقت با صدای بلند گفت:
-منظورم این نبود که شما می ترسید.خواستم بفهمم که چقدر می توانم به مساعدت شما امیدوار باشم؟
علیرضاخان که غیرتش به جوش آمده بود با آهنگی مردانه گفت:
-مطمئن باشید.
-خیلی ممنونم.حالا می گویم که مدتی است یک شخص حقه باز و متقلب مرا تعقیب می کند و هرجا می روم دست از سرم برنمی دارد.هر قدر به او مهربانی می کنم و پول می دهم،باز هم دست بردار نیست طوری که روزگار مرا سیاه کرده و جانم را به لبم رسانده است.اولین تقاضایم از شما این است که هرطور می دانید شر او را دفع و ما را راحت کنید.
علیرضاخان مشتهایش را گره کرد و گفت:
-این حقه باز کیست؟او را نشانم بدهید تا دمار از روزگارش برآورم.
-آن قدرها قابل نیست که شما این قدر خشمگین شوید.مرد بی سر و پایی است و از هیچ کاری رویگردان نیست و دفع او برای شما از آب خوردن هم آسانتر است.
-هرکس هست باشد،فقط شما او را به من نشان بدهید،بقیه اش را خودم می دانم.
-او از شهر به تعقیب ما آمده است و همین طور به دنبال اردو حرکت می کند،منتهی به دلایلی خود را کمتر نشان می دهد،یعنی جرات نمی کند آشکار شود.اگر میل داشته باشید عشرت او را به شما نشان می دهد یا به بهانه ای او را نزدتان می فرستد.
-پس فقط برای همین کار بود که اینجا تشریف آوردید؟این پیغام را به وسیله خدمه می رساندید.
نگین آه سوزناکی کشید و با لحنی گلایه آمیز گفت:
-نه،تنها مقصودم این نبود.اگر این خار از سر راه من برداشته شود،آن وقت بقیه تقاضاهای خود را می گویم.بعلاوه همین حرف را هم نمی توانستم به کس دیگری بگویم،چون برخلاف آنچه که تصور می کنید این مرد حقه باز،شیطان را درس می دهد و اگر کوچکترین بویی ببرد،مثل ماهی از چنگ شما فرار می کند.
-آیا من او را دیده ام؟اسمش چیست و چه کاره است که آن قدر از او می ترسید؟بالاخره باید با او چه کرد؟
-خیال نمی کنم او را دیده باشید.اسمش جلال و از بدجنس ترین آدمهای روی زمین است.او یا باید نابود شود یا طوری از اینجا دور شود
داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۰۹٫۱۸ ۱۴:۰۵]
[Forwarded from داستانهای نازخاتون]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۹۵
که دیگر امکان مراجعت برایش نباشد.
علیرضاخان با خود گفت:
«عجب تکلیف شاقی!من چطور با کسی که با من هیچ کاری نداشته و خصومتی نورزیده و حتی او را نمی شناسم،در بیفتم؟»
اما نگاه ملتمس نگین همه خیالش را به هم زد و به او گفت:
-مظمئن باشید من رفع زحمت او را می کنم.
نگین از جا بلند شد و گفت:
-پس فردا همین موقع عشرت را نزدتان می فرستم و او راه کار را به شما خواهد گفت.
و چون دیگر بهانه ای برای ماندن نداشت و از اتفاقات احتمالی می ترسید از جا بلند شد و راه افتاد.
علیرضاخان برای بدرقه راه افتاد و چند قدمی بیرون چادر،او را مشایعت کرد.موقعی که با افکاری در هم به چادرش برمی گشت ناگهان ناصرمیرزاخان را دید که به او نزدیک می شود.ناصرمیرزا خونسرد و آرام گفت:
خوب ما را تنها گذاشتی و در رفتی.این شرط مهمان نوازی نیست.
-قدری کسالت داشتم،خواستم زودتر بخوابم.بعلاوه دیدم با بودن من مجلستان به هم می خورد.
ناصرمیرزا با لحنی رندانه گفت:
-بله دارم می بینم که چه خوب خوابیده ای.بگو تا به حال چه می کردی؟
و با دقت نگاهی به همه جای چادر انداخت و دستمال زنانه ای را روی زمین دید و درست مثل عقابی که چشمش به گنجشکی می افتد،به طرف آن رفت و به بهانه ای دولا شد و آرام دستمال را برداشت و بعد هم خود را روی مخده ای که تا چند لحظه پیش نگین روی آن نشسته بود انداخت.
***
چرا اذیت می کنی؟بگذار بخوابم.این رسم شماست که با مهمان این کار را بکنید؟
صدای داد و فریاد جلال که تازه در رختخواب دراز کشیده بود بلند شد،اما دست قوی و بزرگی جلوی دهان او را گرفت.جلال هیچ نمی دانست چه کسی و چرا این معامله را با او می کند.او هر شب از مهمان نوازی عشایر بهره برده بود و آن شب هم در خانه ای روستایی می خواست بخوابد که ناگهان حس کرد دو سه نفر دارند،دست و پای او را می بندند.داد و فریاد جلال باعث شد که دهان او را هم محکم ببندند،سپس مردی قوی او را روی شانه اش انداخت.آنها مثل مجسمه،بدون آن که حتی یک کلمه حرف بزنند،در تاریکی پیش می رفتند. جلال هر چه فکر کرد عقلش به جایی قد نداد.گاه گمان می کرد منوچهرمیرزا دستور این کار را داده و گاهی به شمس آفاق و محترم شک می کرد.آخر سر هم به یاد نگین و عشرت افتاد،ولی نگین این گونه افراد را در اختیار نداشت.بالاخره حوصله اش سر رفت و به خود گفت:
«بالاخره می فهمم.تا قیامت که اسب نمی تازند.ناچار هوا روشن می شود و اینها هم یک جایی اطراق می کنند.آن وقت می فهمند که مرا اشتباهی دستگیر کرده اند.»
بالاخره به یک آبادی رسیدند و جلوی قلعه ای که برج و باروهای بلندی داشت ایستادند.یکی از سواران رفت و در قلعه را باز کرد.جلال در دل گفت:حس می کنم روز شده و هوا روشن شده است.چطور این آقایان هنوز متوجه نشده اند که مرا اشتباهی دزدیده اند؟
از راهروی دراز و تاریکی گذشتند و وارد اتاقی شدند.یکی از آن سه تن با لهجه ای عشایری گفت:
-دست و پایش را باز کنید؟
دیگری جواب داد:
-بالاخره تا قیامت که نمی شود او را دست و پا بسته گذاشت.
مثل این که هر سه این حرف را پسندیدند و طنابهای دست و پا و پارچه روی دهانش را باز کردند.بمحض این که دهان جلال باز شد،با همان لهجه محلی سواران گفت:
-رفقا خسته نباشید.حالا که مرحمت کرده و مرا از آن وضع خلاص کردید.اقلا چشمهایم را هم باز کنید تا شکل دوستان عزیز خود را که برای خاطر بنده ناقابل متحمل این همه زحمت شده اند زیارت کنم.
وقتی چشمهایش باز شد،جلال قبل از هر چیز به اطراف نگاه کرد.اتاق معمولی بزرگی مفروش به فرشهای محلی و وسایل پذیرایی از مهمان بود.جلال پس از دقت به اتاق،به یکی از سواران که بزرگتر و قویتر از دیگران بود رو کرد و پرسید:
-جناب خان!ممکن است بفرمائید نوکر خودتان را چرا به اینجا آورده اید؟
مخاطب جلال بادی به غبغب انداخت و گفت:
-این طور دستور داده اند.
-چه کسی این دستور را داده؟
-حالا موقع این حرفها نیست.آخر سر همه چیز را خواهی فهمید.
-جناب خان!این حرف را برای این گفتم که می ترسم خدای نکرده اشتباهی رخ داده باشد و من بیچاره را به جای کس دیگری دستگیر کرده باشید و آن کسی که گناهکار است حالا از موقع استفاده و فرار کرده باشد و خدای نکرده ناخواسته اسباب زحمتی برای رفقای عزیزم فراهم شود.من مرد بیچاره ای هستم که عازم کربلا بودم و تا به حال هم آزارم به هیچ کس نرسیده و گمان نکنم کسی با من خصومتی داشته باشد.اگر شما بفرمائید مرا به جای چه کسی گرفته و اینجا آورده اید تا عمر دارم رهین منت شما هستم.
یکی از سواران عشایری که قد کوتاهی داشت گفت:
-این کارها به ما مربوط نیست.ما ماموریتی داشتیم و انجام دادیم.خان خودش می آید.هر چه می خواهی به او بگو.
جلال گفت:
-من برای صلاح خودتان گفتم که فردا گرفتار نشوید.بالاخره ارباب می آید و حتما برای این اشتباهی که کرده اید از شما مواخذه می کند.
سپس چند سکه طلا و نقره از جیب بیرون آورد و شروع به بازی با آنها کرد.آن سه نفر با ن
داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۰۹٫۱۸ ۱۴:۰۵]
[Forwarded from داستانهای نازخاتون]
گاه،یکدیگر را سرزنش می کردند که چرا قبلا جیب های او را نگشته و سکه ها را برنداشته بودند.جلال از نگاه حریص آنها مکنونات قلبیشان را فهمید و گفت:رفقا من که خیلی گرسنه ام مگر شماها اشتها ندارید؟
مرد قوی هیکل به رفیق کوتاه قد خود گفت:این حرف درست است منکه دارم از گرسنگی میمیرم.بلند شو برو پیش مباشر و بگو برای ما غذا بیاورد.
جلال بار دیگر پولها را در دست چرخاند و گفت:بالاخره رفقا نگفتید چه کسی دستور دستگیری مرا داده و به اینجا فرستاده.
مرد قوی هیکل که میخواست هر چه زودتر سهم خود را از سکه ها بگیرد گفت:والله ما خبر نداریم خان اینطور دستور داد.
-کدوم خان؟
-چطور خان را نمیشناسی علیرضا خان.
-گمان نمیکنم او عداوتی بامن داشته باشد.او خودش نشانی مرا به شما داد؟
-خیر یک پیرزن جای تو را نشانمان داد.خان هم گفت هر کس که او نشان میدهد دستگیر کنیم و به اینجا بیاوریم.
-اینجا کجا هست و تا شیراز چقدر فاصله دارد؟
-اینجا آبادی خودمان است و تا شیراز چهل فرسخ فاصله دارد.
جلال نشانی های پیرزن را پرسید و فهمید که این خواب را عشرت برایش دیده است ولی عشرت چگونه میتوانست با علیرضا خان رابطه پیدا کند؟حتما اینکار را هم نگین انجام داده بود.جلال پس از سوال و جوابهای مفصل سهم هر یک را داد.در این موقع نفر سوم با سینی بزرگ که چند نان داغ و مقداری کره و سر شیر در آن بود وارد شد و چهارنفری با اشتها به سینی صبحانه حمله کردند.
داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۰۹٫۱۸ ۱۴:۰۵]
[Forwarded from داستانهای نازخاتون]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۹۶
عشرت و نگین روبروی هم نشسته بودند و صحبت میکردند.عشرت با آب و تاب شرح دستگیری جلال را حکایت کرد و گفت:هر چه به علیرضا خان اصرار کرمد که برای همیشه شر او را از سر ما کوتاه کند راضی نشد و فقط قول داد او را به یکی از دهات دوردست ببرند و پس از مراجعت از اردو به شهر با چند نفر مامور او را از سرحدات هم بیرون کند.
-با اینحال باز هم خیالم از دست این حقه باز و متقلب راحت نیست.
-خدا بزرگ است آنقدر هم فکر نکن.
صحبت آندو گرم شده بود که یکی از کنیزها وارد شد و بسته کوچکی را به نگین داد و در گوش او حرفی زد.نگین بسته را از هم گشود و با تعجب از کنیزی که پیغام آورده بود پرسید:این را خودش آورده بود؟
-بله.
-خیلی خوب تو برو بیرون.
وقتی کنیز رفت عشرت با اضطراب گفت:دستمال تو کجا بود؟
-ناصر میرزا آورده و گفته میخواهد تا یکساعت دیگر مرا ببیند.این دستمال در چادر علیرضا خان جا مانده بود.
-چرا؟مگر خدای ناکرده عقلت را از دست داده ای؟
-شاید اصلا از کجا معلوم که من عقل داشته باشم.حالا بمن بگو چطور این دستمال به دست ناصر میرزا افتاده و منظورش از فرستادن این دستمال چیست؟
-لابد به عنوان برگه و نشانی فرستاده و به این وسیله خواسته به ما بفهماند که از کارهایمان خبر دارد.
-به فرض که اینطور باشد چه میخواهد بگوید؟
-والله این را دیگر باید از خودش بپرس منکه در دل او نیستم.
-گوش کن خاله جان.آنها جیک و پوکشان با هم است و از بچگی با هم بزرگ شده اند.منوچهر میرزا هم که دل و اندرونش درو طاقچه ندارد.لابد هر چه در دل داشته به ناصر میرزا گفته و به او متوسل شده.
عشرت گفت:شاید اینطور باشد.
-شاید ندارد حتما همینطور است حالا خواهی دید.
-منکه از کارهای تو سر در نمی آورم و راستی راستی نزدیک است دیوانه شوم.آخر اینهم شد کار؟هر روز یک نفر در میان می آید و اسباب زحمت ما را فراهم میکند.مگر برای یک لقمه نان چقدر باید خون دل خورد؟خدایا روزی را از من بگیر.نه یکساعت اسایش داریم نه یک لحظه خواب راحت.همه اش باید خواب پریشان ببینم.اصلا راستش را بخواهی همه اینها تقصر خودت است.
-خاله جان من چه تقصیری دارم؟خدا قسمت ما را اینطور معین کرده.انشالله از این به بعد روزگارمان بهتر میشود.من که دلم نمیخواهد هر ساعت برای خودم اسباب زحمت درست کنم.حالا اوقاتت تلخ نشود.بگذار ببینم آخر و عاقبت کارمان به کجا میرسد.تا به حال هم خیلی کارها را با کاردانی و لیاقت تو انجام داده ام.حالا که با این زحمت ماهی را به دمش رسانده ای حیف است دنباله اش را ازدست بدهیم من یقین دارم اگر پای خودر ا کنار بکشی روزگار من تیره و تار خواهد شد.
معلوم نشد دو سه قطره اشکی که نگین ریخت دل عشرت را نرم کرد و یا یک جفت گوشواره مرواریدی که همان موقع از گوش خود بیرون آورد و با فشار ملایمی کف دست عشرت گذاشت د رهر حال با مهربانی و شفقت گفت:دختر جان من بد تو را نمیخواهم و آنقدر هم شعور دارم که بفهمم اگر خدای نکرده روزی روزگاری مشکلی برای تو پیش بیاید دودش اول از همه به چشم خود من میرود اما حرفم این بود که کمی بیشتر مراقب خودت باش اینهمه دشمن ریز و درشت اطراف ما را گرفته و همه شان منتظر فرصت و پیدا کردن بهانه هستند و اگر یک ذره غفلت کنیم حسابمان پاک است.مثلا ما دلمان خوش بود که شمس آفاق و محترم به شهر برگشته اند اما امروز به من خبر دادند که ملیحه باجی همان زن حقه باز و عیار اینجاست و خود را بین کنیزهای آشپزخانه پنهان کرده است.
-برای چه او را فرستاده اند؟
-صبر کن میفهمیم.آدمهای من مو را از ماست بیرون میکشند.این کارها خیلی خرج بیمدارد و تو هم که ماشالله حواست به چیزی نیست.
نگین از طمع بی حد و حصر خاله اش تعجب کرد و گفت:خاله جان منکه از تو مضایقه نکرده ام؟خودت بهتر خبر داری که از وقتی به شکارگاه آمده ایم فرخ میرزا پولی بمن نداده است با این حال من از ذخیره خود هر چه لازم داشتی بتو داده ام و باز هم خواهم داد.حالا بگو ببینم تکلیف ما با این قلتشن آقا چیست؟الان سر و کله اش پیدا میشود.
-باید او را دید و فهمید چه میگوید و مقصودش چیست.
-پس مراقب باش که کسی از آمدنش مطلع نشود تا من با او ملاقات کنم و منظورش را بفهمم.
-بسیار خوب ولی شرطش این است که نگذاری زیاد روده درازی کند و به بهانه اینکه شاهزاده برای خوابیدن به اینجا می اید هر چه زودتر روانه اش کن.
داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۰۹٫۱۸ ۱۴:۰۵]
[Forwarded from داستانهای نازخاتون]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۹۷
چند دقیقه بعد ناصر میرزا وارد چادر نگین شد و نگین با لحن بسیار رسمی پاسخش را داد و صورتش را محکم گرفت.ناصر میرزا که گمان میکرد نگین از دیدن دستمال روحیه اش را باخته است و فورا به التماس می افتد از لحن او جا خورد و با خود گفت حریف آنطورها هم که من خیال میکردم ترسو و ضعیف نیست اما او نمیداند که من از خیلی چیهزا مطلعم.
و برای آنکه یکراست سر اصل مطلب برود پس از رد و بدل کردن تعارفات با صدای آرامی که نشان میداد میخواهد محرمانه و خصوصی صحبت کند گفت:حتما بیگم نشانه ای که خدمتشان فرستادم ملاحظه فرمودند.
-مقصودتان دستمال است؟بله دیدم و ممنونم اما چیزی نفهمیدم چون چند روز قبل دستمالم را گم کرده بودم فقط نمیدانم چطور شده که به دست شما افتاده.
-تصادفا بدست من افتاد ولی د رجایی که خیلی موجب تعجب من شد و لابد بیگم بمن حق میدهند که از دیدن دستمالشان در آنجا تعجب میکنم.
-من دستمال را در بین راه گم کردم و از این دستمالها هم زیاد دارم.
حالا نمی دانم حضرت والا آن را در کجا یافته اند.
– برعکس ، در بین راه آن را پیدا نکردم، بلکه در یک چادر آن را یافتم و اگر عرض کنم بلافاصله پس از حرکت شما از همان محل برداشتم، لابد تعجب می کنید. ضمناً حرفهایی را هم شنیدم و این که مزاحم شدم شدم بیشتر برای پرسش در اطراف همین موضوع بود.
با همه خونسردی ای که نگین داشت حس کرد خون به چهره اش دویده است ولی خوشبختانه پیچه ، مانع از این بود که ناصر میرزا متوجه تغییر حال او بشود. نگین گمان می کرد علیرضاخان دستمال را پیدا کرده و ناصر میرزا هم آن را در دست او دیده و متوجه شده که متعلق به چه کسی است و تصمیم گرفته آن را به او بدهد، ولی حالا می دید که ناصر میرزا به حرفهای او اشاره می کند و محل پیدا کردن دستمال را هم می داند. نگین بعید می دانست مردی چون علیرضاخان، آن حرفها را برای ناصرمیرزا یا هرکس دیگری نقل کرده باشد. چون انکار را بی فایده دید، کمی ناز چاشنی لحنش کرد و گفت:
– پس شما در آن حوالی بودید و صحبت های ما را شنیدید؟
– شاید.
– حضرت والا خوب مطلع هستید و لابد می دانید وقتی انسان به بعضی اشخاص احتیاج دارد ناگزیر می شود حضوراً با آنها گفتگو کند، چه تمام حرفها را نمی شود با پیغام برگزار کرد و اگر شما حرفهای ما را شنیدید، لابد فهمیدید که غیر از کارهای رسمی صحبتی نشد. کاش من مثل حضرت والا قوم و خویشی در دسترس داشتم و احتیاج مراجعه به اشخاص بیگانه نبود، هر چند به دولت خواهی و علاقه این شخص به شاهزاده اطمینان دارم.
ناصر میرزا نتوانست منظور نگین را از این مغالطه دریابد، فقط حس کرد او مایل است به ملاقات خود با علیرضا خان جنبه رسمی بدهد و کار را مربوط به مصالح حکومتی و منافع شاهزاده نماید، ولی او هم حریف سرسختی بود و با این چیزها از میدان در نمی رفت و با خود گفت:
« حالا که توانسته ام نگین را تنها ملاقات کنم و از او اقرار هم بگیرم، نباید کارم را بی نتیجه بگذارم.»
و با این نیّت در جواب نگین گفت:
– با تمام این حرفها من چیزهایی غیر از این که شما الان می گوئید شنیده ام. اصلاً چرا این قدر در لفافه و پرده صحبت کنیم؟ بیگم من خوب می دانم شما آن شب را برای چه کاری به چادر علیرضاخان رفتید و حتی بیشتر از آن هم از خیلی چیزها خبر دارم. منوچهر میرزا هم داستان خود را برای من گفته است. خوب گوش کنید ببینید چه می گویم. من مدت زیادی در اینجا نخواهم بود و ماموریتم بیشتر از یکی دو ماه طول نمی کشد. پس از آن مجبورم به پایتخت مراجعه کنم. این چیزهایی را هم که دیده و حرفهایی را هم که شنیده ام نمی توانم ندیده و نشنیده بگیرم و از طرفی نمی توانم با بعضی اشخاص در میان بگذارم. من جوان هستم، شما هم جوانید. هر دو هم احساسات داریم. حیف است از این موقع و محصوصاً از این فصل بهار استفاده نکنیم. حالا آیا راضی هستید با هم راه بیائیم یا خیر؟ ضمناً بگویم من مثل منوچهرمیرزا نیستم و به اندازه او هم صبر و حوصله ندارم. گذشته از این ، وقت من کم است و اجازه نمی دهد که مدت مدیدی صبر کنم. میل دارم هم اکنون جواب مرا صاف و پوست کنده بدهید.
نگین در مقابل این سخنان بیشرمانه داشت اختیار از کف می داد. هیچ مردی حتی با یک زن روسپی این طور حرف نمی زد که برادرزاده شوهرش با او سخن می گفت. می خواست همان جا از جا بلند شود و هر چه دستش می رسد بر سر و مغز این مرد بی شرم بکوبد و با داد و فریاد ، شاهزاده را خبر کند و جزئیات زندگی خود را از ابتدا تا انتها برای او شرح دهد و تقاضای وقاحت آمیز ناصر میرزا را به گوش او برساند، با عصبانیت گفت:
-آیا تمام شد یا حرف دیگری هم دارید؟
ناصر میرزا با چشم های دریده ای نگاهش کرد و گفت:
– خیر حرفی ندارم و منتظر جواب شما و تعیین تکلیف خودم هستم.
– اگر کسی که منظور شماست و در مقابل خوتسه حیوانی و خصلت ناپسندیده شما سر تسلیم فرود نیاورد چه خواهید کرد؟
داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۰۹٫۱۸ ۱۴:۰۵]
[Forwarded from داستانهای نازخاتون]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۹۸
ناصر میرزا با گردنی افراخته و چشمانی برافروخته گفت:
– آن وقت شما بهتر می دانید چه خواهد شد. باید با همه چیز حتی جان شیرین نیز وداع کرد و من ناچارم آنچه را می دانم بگویم.
نگین با صدایی رسا و محکم که در آن اثری از ترس نبود گفت:
– پس همین الان برخیز و دیگر معطل نشو و هرکاری که می توانی بکن.
و سپس برای آن که نشان دهد دیگر حرفی ندارد و صحبتش تمام شده است، روی خود را برگرداند و سکوت کرد.
ناصر میرزا که فهمید قافیه را باخته است ، در جالی که زیر لب می غرید بلند شد و از چادر بیرون رفت و صدها لعنت به خود فرستاد که چطور با عجله همه راههای وصال نگین را بسته است.
وقتی ناصر میرزا از چادر بیرون رفت، نگین دیگر تاب و توان از دست داد و شروع به گریه کرد. عشرت بلافاصله وارد چادر شد، سر او را در دامان گرفت و گفت:
– چه شده؟ چرا گریه می کنی؟
نگین در حال گریه شدید، آنچه را که بین او و ناصر میرزا گذشته بود، مفصل شرح داد و گفت:
– خاله جان. دیگر طاقت ندارم. اگر بدانی این بی چشم و رو با چه وقاحتی صحبت می کرد. افسوس که قدرت نداشتم ، وگرنه با دستهای خودم چشمهایش را از حدقه بیرون می کشیدم و زبانش را می بریدم.
– دخترجان ، کسی که خربزه می خورد پای لرزش هم می نشیند.حالا به من بگو آیا دشمنی به دشمن های ما اضافه شده یا هنوز می شود جلوی او را گرفت؟
– من بقدری از دست او عصبانی شدم که این چیزها را نفهمیدم.
– ین طور که تو می گویی این مرد به این آسانی ها از میدان به در نمی رود و جا خالی نمی کند و همین اسباب امیدواری است. به عقیده من این مرد به هوای دوستی تو دست به اقدامی نمی زد و کاری نمی کند، بلکه سعی می کند کار امشبش را جبران هم بکند.
– می خواهم هفتاد سال سیاه کثافت کاریش را جبران نکند. حاضرم بمیرم و یک مرتبه دیگر چشمم به صورت او نیفتد.
– عصبانیت فایده نداره. این خاری است که سر راه ما پیدا شده است و باید به هر نحوی که شده او را دور کنیم. کاش لااقل جلال اینجا بود. شاید می توانستیم به وسیله او کاری انجام دهیم.
– من همیشه از دست منوچهر میرزا عذاب می کشیدم، ولی حالا می بینم منوچهر میرزا در مقابل این یکی فرشته است.
-آفرین ، همین است. باید آنها را به جان هم انداخت. بالاخره هم کدام که از بین بروند به نفع ماست.
– این کار هم دست خودت را می بوسد. فردا منوچهر میرزا را دعوت کن به دیدن من بیاید. ضمناً مراقب باش ناصر میرزا متوجه نشود. این طور که من فهمیدم ناصر میرزا از سادگی منوچهر میرزا استفاده و او را اغفال کرده و به همه اسرار او پی برده است. حالا اگر بفهمد ما در صدد ملاقات با منوچهر میرزا هستیم ، کار خراب می شود.
– از این بابت خیالت راحت باشد. روح منوچهر میرزا برای دیدن تو پرواز می کند و من برای فردا او را نزد تو می اورد.
یکی دو روزی بود که ناصر میرزا بر خلاف عادت در چادرهای سواران علیرضاخان دیده می شد و بدون رعایت تشریفات با بیشتر آدمهای علیرضاخان شوخی و صحبت می کرد و زیر زبانشان را می کشید. او فهمیده بود که علیرضا خان هنوز زن نگرفته ، ولی نامزدی به نام سرور دارد که دختر عموی خود اوست. این دختر در کودکی پدرش را از دست داده و تحت سرپرستی مادر علیرضا خان بزرگ شده بود. مادر علیرضاخان از بچگی سرور را نامزد او کرده و بارها گفته بود که آرزوی جز دیدن عروسی آندو ندارد. سرور هم با قلب پاک و بی آلایشی عشق علیرضاخان را در دل می پروراند و او را شوهر طبیعی و حقیقی خود می دانست و شبها و روزها به یاد او بود و از دوریش رنج می برد، اما ابداً به روی خود نمی آورد.علیرضاخان به دختر عموی خود علاقه داشت ، ولی چون از بچگی در کنار هم بزرگ شده بودند، احساساتش جوش و خروشی نداشت و او را مانند خواهری می پنداشت.
ناصر میرزا هرچه بیشتر به اسرار خانوادگی علیرضاخان پی می برد، خوشحالتر می شد. در نقشه ای که کشیده بود احتیاج به یک دستیار زن حیله گر و مکار داشت و تصادف کار خود را کرد و ملیحه را سر راه ناصر میرزا قرار داد.
ملیحه به دستور محترم در اردو باقی مانده بود و در گوشه و کنار مشغول تفحص و تجسس بود. رفتار ناصر میرزا در نظر ملیحه که به خلق و خوی درباریان و شاهزادگان کاملاً آشنایی داشت، عجیب و غریب جلوه می کرد.
او در احوال این شاهزاده جدیدالورود کنجکاوی کرد و به این نتیجه رسید که ناصرمیرزا مشغول تحقیق در اطراف علیرضاخان است. این اخبار و خبرهایی را که با هزار حقه بازی از کنیز نگین گرفته بود، با هم جمع کرد و اطلاعات شخصی خود را به آن افزود و تصمیم گرفت به هر نحوی که هست با طرفدار جدبد نگین روبرو شود و کمکهای خود را به او عرضه کند.
دو سه شبی بود که ناصرمیرزا هر شب در چادر یکی از خوانین عشایر مهمان می شد. معلوم بود خوانین با هم به رقابت پرداخته و برای نشان دادن اهمیت خود به فرستاده شاه، هر یک برای سرگرمی و تفریح شاهزاده، آنچه را که در آن بیابان و دهات دورافتاده مقدور بود
داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۰۹٫۱۸ ۱۴:۰۵]
[Forwarded from داستانهای نازخاتون]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۹۹
فراهم می کردند. در بعضی از این مجالس علیرضاخان و منوچهرمیرزا هم حضور داشتند، امّا یکی از شبها علاوه بر ساز و آواز، پیرزن فالگیری هم با پیشگویی های عجیب و غریبش بر شور مجلس افزود. این پیرزن بطرز خاصی پیشانیش را بسته و نیمی از صورتش را هم با دستکهای چادری که بر سر داشت، پوشانیده و چند ردیف مهره زرد و سیاه و قرمز و آبی جلوی پیشانیش آویخته و آن قسمت از صورتش را هم که مانده بود با خالهای آبی پوشانده بود، طوری که جز یک جفت چشم سیاه و نافذ در صورت او چیزی آشکار نبود.
زن فالگیر بازار ساز زن ها و خواننده ها را کساد کرده بود. حاضرین برای فهمیدن آینده خود و نیت هایی که در دل داشتند به طرف فالگیر هجوم آورده بودند و هر یک می خواستند زودتر راز سرنوشت خود را بفهمند. زن فالگیر ادعا کرده بود که همان روز از نقاط دوردست وارد شده است و کسی را نمی شناسد. محمدخان صاحب چادر هم همین فکر را می کرد و چون همه به فهم و ادراک او معترف بودند، هر چه بیشتر از فالگیر تعریف می کرد، دیگرام بیشتر به آن زن اعتقاد پیدا می کردند.
هنگامی که نوبت به منوچهرمیرزا رسید، چنان وحشتی از شنیدن حرفهای زن پیدا کرد و چنان گفته های او به حقیقت نزدیک بود که بلافاصله سردرد و کسالت را بهانه کرد و خود را کنار کشید. ناصرمیرزا اعتقادی به خرافات و اوهام نداشت، ولی پیرزن چنان دقیق از وضع منوچهرمیرزا سخن گفته بود که ناصرمیرزا می ترسید دستش را جلو ببرد.
علیرضاخان که احساس می کرد کوچکترین رازی در زندگی ندارد، چون خودداری آندو را دید، دستش را با شهامت جلو برد و گفت:
– بیا طالع مرا ببین.
زن فالگیر دست او را در دست گرفت و آن را قدری زیر و رو کرد و بعد با لحن مخصوصی گفت:
– زندگی یکنواخت و آرام، عشق خانوادگی، صفا و صمیمیت را پشت سر گذاشته ای و به جایش وضعیت مضطرب و آمیخته به نگرانی و وحشت و ترس داری. صبر کن ببینم چرا این طور شده؟ علت این تغییر وضع چیست؟ عجب! یک جفت چشم سیاه دنبال توست. این چشمها از تو چه می خواهند که همه جا پشت سر تو هستند؟ خیلی عجیب است. مثل این که قلب تو هم متوجه این چشمها شده. خیلی دور نیست. همین نزدیکی هاست.
شنیدن این عبارت رنگ از روی علیرضاخان پراند و دل او را به تپش درآورد، امّا کسی که غیر از خود او بیش از همه توجهش جلب شد، ناصرمیرزا بود. زن فالگیر با تظاهر به این که متوجه این تغییرات نشده است، گفته های خود را ادامه دا:
– این چشمهای سیاه همه جا تو را تعقیب می کنند و تو چاره ای نداری و بالاخره تسلیم خواهی شد.
قلب منوچهرمیرزا و ناصرمیرزا داشت از حلقشان بیرون می آمد. هر دو منظور زن فالگیر را فهمیده بودند و هر دو صاحب چشمهای سیاه را می شناختند، امّا انتظار شنیدن خبر آخری را نداشتند. منوچهرمیرزا در آتش حسد می سوخت، ولی ناصرمیرزا آرزو داشت می توانست زبان زن فالگیر را برگرداند تا بگوید چشمان سیاه دشمن تو هستند و جان و آبرویت را در خطر می اندازند تا این رقیب از سر راه او دور شود. با خود گفت:
«هیچ کاری غیر ممکن نیست. پول حلّال همه مشکلات است. باید زن فالگیر را به خود متوجه کنم. باید او را در جای خلوتی ببینم و دستوراتی را به او بدهم.»
زن فالگیر به کار خود مشغول بود و توجهی به جوش و خروش درونی مشتری های خود نداشت.
علیرضاخان بلند بلند نفس می کشید و حرفهای عجیب و غریب زن فالگیر را در ذهن خود زیر و رو می کرد. او چشمهای سیاهی جز چشمهای نگین سراغ نداشت و نشانی هایی هم که زن فالگیر می داد با نگین تطبیق می کرد. در دل گفت:
«پس درست است که او به من علاقه دارد و مرا می خواهد.»
ناصرمیرزا که ادامه سخنان فالگیر را به نفع خود نمی دید برای قطع کردن حرف او گفت:
– بس است ننه جان. تو فقط از رفیقمان صحبت می کنی و هیچ توجهی به ما نداری. آخر ما هم سهم داریم.
علیرضاخان هم بی میل نبود که از دست فالگیر خلاص شود، چون کم کم توجه همه جلب شده بود و رؤسای ایلات می خواستند از سرنوشت خان بزرگ خود آگاه شوند و همین موضوع علیرضاخان را خیلی ناراحت می کرد.
وقتی زن فالگیر اصرار ناصرمیرزا را دید به علیرضاخان گفت:
– حالا که این ارباب نمی گذارد، امّا خیلی چیزهای دیگر باقی مانده است که باید برایت بگویم و راه و چاه را نشانت دهم.
آن وقت به طرف ناصرمیرزا برگشت و دست او را گرفت و بعد از یکی دو لحظه نگاه کردن گفت:
– چیز غریبی است، اینجا هم همان…
فشار محکمی که ناصرمیرزا به دست فالگیر داد به او فهماند که باید حرفش را قطع کند و آرام زیر لب گفت:
– پس باید در خلوت به شما بگویم که چه چیزهایی می بینم.
ناصرمیرزا آهسته گفت:
– دو ساعت دیگر در چادر من.
فالگیر یک مشت حرفهای بی سر و ته ردیف کرد، ولی در مورد گذشته ناصرمیرزا چنان دقیق اطلاعات داد که دهان حضار از تعجب باز ماند.
داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۰۹٫۱۸ ۱۴:۰۵]
[Forwarded from داستانهای نازخاتون]
منوچهرمیرزا که می ترسید این زن عجیب همه اسرارش را فاش کند، با قلبی مضطرب و با نگاههای آمیخته با التماس، به ناصرمیرزا خیره شده بود و از او کمک می خواست. ناصرمیرزا که فهمید حال رفیقش از طالع بینی خراب شده است، گفت:
– مثل این که امشب ما را برای طالع بینی دعوت کرده اید. این کار را وقت دیگری هم می شود کرد.
میزبان که از این تذکر میهمانش خجالت کشیده بود، فوراً دستور داد
شام بیاورند و از زن فالگیر خواست بقیه کار خود را به وقت دیگری موکول کند . زن فالگیر با خود گفت :
(( همین دو تا را که به دام آوردم کافی است . اگر مجالی شد به منوچهر میرزا هم خواهم رسید . ))
سپس از جا بلند شد و سکه های طلا و نقره ای را که هر کس به فراخور شان خود به او داده بود ، در جیب بزرگ و گشاد خود ریخت و در آخرین لحظه ای که می خواست از چادر بیرون برود به اشاره ای به ناصر میرزا فهماند که منتظر اوست .
آن شب با آن که سور و سات از همیشه بهتر و مرتب تر بود ، اما هر یک از حضار در عالم خود سیر می کردند و در فکر گفته های فالگیر بودند ، از همه بدتر حال علیرضا خان بود که با خود می گفت :
(( آرامش و صفای زندگی من به هم خواهد خورد ؟ مادر مهربان و سرور زیبا را پشت سر خواهم گذاشت ؟ نه ، این حرف دروغ است . من هیچ وقت چنین کاری نخواهم کرد . من دست از زندگی آزاد و راحت خود بکشم ؟ غیر ممکن است . تمام حرف های این زن دروغ بود . بیهوده خود را دستخوش اضطراب کردم . ))
منوچهر میرزا از ناصر میرزا بسیار ممنون بود که شر زن کولی را از سر او کم کرده است ، ولی باطنا” دلش می خواست زن کولی را در کنج خلوتی ببیند و آینده عشقش را از او بپرسد ، برای همین از میزبان پرسید که زن فالگیر را از کجا پیدا کرده است و محل فعلی او کجاست . ناصر میرزا که از این سوال به نیت اصلی دوستش پی برده بود ، سرش را جلو آورد و گفت :
به نظرم خیلی میل داری او را ببینی . من خودم فردا شب او را نزد تو می آورم
داستانهای نازخاتون, [۱۳٫۰۹٫۱۸ ۲۰:۵۸]
#شاهزاده_عقیم
#قسمت۱۰۰
چطور ؟ مگه تو او را می شناسی و از محل او مطلعی ؟
نه ، او را نمی شناسم و از محل او هم خبر ندارم ، ولی یقین دارم که او تا تو را نبیند از اینجا نمی رود.
پاسی از شب گذشته بود که خواب چشمها را گرفت ، مجلس به هم خورد و هر کسی به خوابگاه خود رفت .
ناصر میرزا که دعوت زن فالگیر را به یاد داشت ، از سایرین خداحافظی کرد و به بهانه کسالت و سردرد به چادر خود رفت و حتی به اصرار منوچهر میرزا که همیشه او را به چادر خود می برد ، جواب منفی داد . بمحض اینکه وارد چادر شد قبل از هر چیز هیکل زن فالگیر را دید که در گوشه ای خزیده بود . بی اختیار با تعجب گفت :
چطور به این زودی اینجا را پیدا کردی و چطور آمدی که نگهبانهای چادر من تو را ندیدند .
زن فالگیر گفت :
به این کارها کاری نداشته باش . من هر جا بخواهم بروم می روم و کسی هم نمی تواند جلوی مرا بگیرد . حالا به من بگو چرا وقتی خواستم طالعت را بگویم دست مرا فشار دادی و مانع شدی ؟
ناصر میرزا خیره نگاهش کرد و گفت :
هر حرفی را هر جایی نمی شود گفت .
پس معلوم می شود راست گفتم و تو ترسیدی رازت آشکار شود .
راست بگو تو کیستی . من گمان نمی کنم فالگیر و رمال باشی . احتمالا” مدتی است بین ماها زندگی می کنی و از بعضی چیزها خبر داری . من مثل منوچهر میرزا و علیرضا خان ابله نیستم که حرف های بی سر و ته تو را بپذیرم . می دانم که این قیافه واقعی تو نیست ، ولی هر چه می کنم یادم نمی آید تو را کجا دیده ام .
شما مرا ندیده اید ، ولی من هر که هستم از همه چیز خبر دارم و می دانم با آن که کارتان تمام شده ، به هوای دیدن نگین مراجعت خود را عقب می اندازید و روزها در چادر آدمهای علیرضا خان می گردید تا اطلاعاتی به دست بیاورید .
اسم نگین که این طور بی پرده در میان آورده شد ، ناصر میرزا را سخت تکان داد و به خود گفت :
(( این زن منظور خاصی دارد . شاید هم دشمن نگین باشد ، هر که باشد خدا او را سر راه من قرار داده است تا به مقصود خود برسم . مگر نه این که من برای کار خود به یک زن احتیاج داشتم . ))
با لحنی ملایم گفت :
من ندیده و نشناخته به تو اعتماد می کنم و حرفی را که تا به حال با احدی در میان نگذاشته ام به تو می گویم . آیا قول می دهی که تا مرحله آخر با من مساعدت کنی ؟
ملیحه که جز این منظوری نداشت با خونسردی گفت :
اطمینان داشته باشید که من آدم محرمی هستم و اگر با کسی پیمانی ببندم ، ولو به قیمت جانم تمام شود ، بر سر عهد و پیمان خود باقی خواهم ماند .
درست است که تو با نگین دشمنی یا حداقل خرده حسابی داری ؟
آیا درست است که شما دلباخته او شده اید ؟
بله ، درست است .
پس حرف شما هم درست است و من با نگین خرده حساب دارم . البته این حساب به من مربوط نیست ، بلکه از طرف شخص دیگری ماموریت دارم . اختلاف ما با نگین مغایرتی با دوست داشتن شما ندارد ، بلکه برعکس ، اگر شما موفق شوید و به وصال او برسید ، مقصود ما هم زودتر عملی می شود .
این موضوع فقط یک راه دارد و آن هم رسوا کردن ماست ! معنی مساعدت را هم فهمیدم !
خیر ، رسوا کردن شما منظور ما نیست . کمی صبر کنید ، همه چیز را می فهمید . لابد می دانید که نگین ، علیرضا خان را می خواهد .
بله می دانم .
خوب وقتی شما به وصال نگین برسید ، علیرضا خان جلو نمی آید ، یعنی ما نمی گذاریم جلو بیاید و نگین به جای آن که به وصال او برسد ، به دست شما می افتد و شما هم وقتی از او سیر شدید ، او را دور می اندازید و آن وقت ما می دانیم با او چه کنیم .
من چندان قانع نشده ام ، ولی تا حدی قبول کردم که شما منظور سوئی به من ندارید . آیا برای رسیدن به مقصود فکری هم کرده ای ؟
فکر نکرده ام ، ولی وقتی نفع دو آدم باهوش یکی شد ، راهش را هم پیدا می کنند .
من نقشه ای داشتم که به یک زن زرنگ احتیاج بود . وقتی چشمم به تو افتاد فهمیدم که به هدف رسیده ام .
ناصر میرزا نقشه خود را برای ملیحه تعریف کرد و صحبت آنها تا نیمه شب طول کشید . سرانجام ملیحه از جا بلند شد و گفت :
چه موقع حرکت کنم ؟
هر چه زودتر بهتر . همین فردا