رمان همکلاسی طبقه هفتم قسمت پنجم
همکلاسی طبقه هفتم
قسمت پنجم
بعد از شام میز رو جم کردمو ظرفها رو تو سینک ریختم مامان گفت..غزل بیا بابا کارت داره خودم ظرفها رو میشورم..دستکشها رو در آوردم وصندلی روبروی بابا روعقب کشیدم ونشستم ..بابا یکم با فنجون چای بازی کردو گفت..امروز دکتر قدیانی اومده بود مغازه ..یه کم لبمو کج وصاف کردمو گفتم..بله از من پرسید که بابا مغازه است یا نه؟
بابا یه جرعه از چای روسر کشید وگفت.خب پس میدونی که برای چی اومده بود.سرمو انداختم پایین ویه اوهوم گفتم.
بابا دوباره ادامه داد خب جواب…
سرمو بالا کردمو گفتم..بابا میدونی که روحیه ی من با دکتر قدیانی زمین تا اسمون فرق داره اصلا سلیقه هامون هم همینطور اون یه تیپ سنگین پدرانه داره ومن….
بابا اخمی کردو گفت..غیبت وعیبجویی ممنوع…
آخه بابا جون غیبت نیست اون دوازده سال ازمن بزرگتره بعدش من اصلادوست ندارم شوهرم پزشک باشه…
مامان روصندلی کناری نشست وگفت..وا برای چی؟ برای چی پس خودت رفتی, …
نگذاشتم حرفش تموم بشه گفتم …اشتباه کردم ای کاش رشته ی انسانی میخوندمو تو دانشگاه ادبیات..
مامان من از جک وجانور میترسم قبول دارم راهم رو اشتباه رفتم حالا هم یکسال دیگه مونده دلم نمیاد برگردم..ای کاش یکم رتبه ام پایین تر بود لااقل میرفتم دارو..اما چیکار کنم نشد دیگه …
بابا یه نگاه مهربون بهم کردو گفت..ما الان به انتخابت تو ازدواج کار داریم..
کمی تعلل کردمو گفتم..بابا ازدواجم هم میشه مثل رشته ام ,,,,
اصلا دکتر قدیانی خوب ,فهیم,مردایده آل من من دوستش ندارم…
مامان خندیدو گفت ماهم که اجبارت نکردیم بهش هم میگیم قبول نمیکنه…سرمو برگردوندمو گفتم اینم از از خودراضی بودنشه فکر میکنه خیلی بالاتر از ماست وباید جواب مثبت بدیم…یه نگاه به بابا کردم تو چشماش خوندم که گفت ..غیبت ممنوع..
تو افکارم گفتم..ای بابا بی غیبت که نمیشه حرفی زد این بابا هم چقدر سخت میگیره. مامان دوتا دستاش رو تکون دادو گفت..پس هیچی خودت میدونی ودکتر. در همون هنگام احسان پرید وسط موهاشو سیخ سیخی درست کرده بود وگفت مگه چیه خواهرم از این مدل شوهرا میخواد از این دنس دنسی ها از این شلواو تنگا ی زیر ابرو برداشته ها یه سیب از رومیز به سمتش پرتاب کردم سوم دبیرستان رشته ی ریاضی اما به نظر من اگه میرفت تاتر بهتر بود یه دلقک به تمام معنا .که یه سر شادی خانواده ی چهار نفریه ماست. اون شب هم مذاکرات بی نتیجه موند تا ببینیم خدا چی میخواد وچه سرنوشتی برام رقم زده.صبح صبحونه خوردمو مسواک زدم عادت داشتم فرق سرمو کج درست میکردم چون یکم موهامو بیرون میگذاشتم. یه مانتوی مشکی کتان کمری پوشیدم با یه شلوار جین سورمه ای کتونیهای سفید وبا تکه های زرد که دایی رامین از ترکیه برام آورده بود.
امروز با بابا میرم شقایق نیست وراهش از اونطرفه با..بابا سر موضوع علم وفرهنگ صحبت کردیم تا رسیدیم دم در بزرگ دانشگاه .شقایق برام دست تکون داد از بابا خداحافظی کردم بابا گفت امروز برات پول میریزم کم وکاستی داشتی هم بگو یه چشم گفتم وبه سمت شقایق رفتم..مشغول سخنرانی صبحگاهی وردو بدل کردن گزارشهای روز قبل بودیم که چشممون افتاد به یه پرادوی شاسی بلند سفید.وهمون پسر دیروزیه ازش پیاده شد عینک سیاه رنگش اولین چیزی بود که تو صورتش خودنمایی میکرد.