رمان همکلاسی طبقه هفتم
قسمت چهارم
داستانهای نازخاتون
همکلاسی طبقه ی هفتم
قسمت چهارم…….
به قلم….ز.محمدولی
یه چرت کوچولو زدم وبلند شدم کار خاصی نداشتم انجام بدم ..رفتم تو آشپزخونه پیش مامان .طبق معمول داشت تمیز کاری میکرد.امروز بابا ناهار نیومده بود وقتی بابا ناهار نمیاد مامان یه دلخوری تو صداش ورفتاراش به وجود میاد.روبهش کردمو با خنده گفتم..رویا خانم همسر عزیزتون ناهار نیومده…یه چین کوچولو تو پیشونیش انداختو گفت..وقتی ناهار نمیاد تا شب کلافه ام .انگار سر گردون میشم…مامان وبابام واقعا عاشق هم بودند.مامانم تبریزیه وبابام تهرانی والاصل تو دوران دانشجویی پدرم که تبریز بوده عاشق مامانم میشه وبا هزارویک مشکل بالاخره رویا خانم زن آقا خسرو میشه…مامانم زن سفید رو خوش چهره ای هست وصد البته بابام هم با اون موهای پرپشت حالتدارش وصورت سبزه چیزی از مامان کم نداره من واحسان هم حدووسط این دوتا هستیم اما من موهای قهوه ای سیر وچشمایی عسلی دارم که وجه تمایز من واوناست ..اگه بخوام خودمو توصیف کنم از لحاظ قیافه واندام بدک نیستم واز نظر بیشتر افراد متمایل به زیبایی هستم صورت گرد وسفید وابروهای معمولی که یکم حالت دخترونه اصلاح شده ویه بینی کوچیک آریایی ولبانی معمولی وچشمهای به رنگ عسل…
صدای احسان از تو اتاقش بیرون اومد که دنبال فلشش میگشت.فلش رو برداشت واومد تو آشپزخونه کلی حرف برای تعریف داشت برعکس من که همیشه اتفاقات اطرافم بایگانی ذهنم میشد.شب بابا با کلی خرید وارد شد وقتی بابا وارد میشه نبض زندگی بیشتر به تلاطم می افته انگار یه شعله ی گرما بخشه که بهمون نیرو میده هممون دورش جم میشیم واون با خوش زبونیش بهمون آرامش میده…