رمان کوتاه آتانازی به صورت آنلاین
نویسنده:حمید درکی
داستان های نازخاتون
داستان : آتانازی
من حمید عنایتی هستم گاهی اوقات که مشتری نداشتم ، مغازه را می بستم و به پارک ملت که در همان نزدیکی ها بود، می رفتم. دوستان قدیمی من در آنجا گرد هم می آمدند و از هر جا سخنی می رفت و گاهی صدای خنده آنان فضای پارک را در بر می گرفت. محمد یکی از دوستانم همیشه خدا،از تنها پسرش تعریف می کرد و از قد و بالای او و قدرت بدنی و جوان عزیز دردانه خود میگفت. روزی پیرمردی ،دست پسرش را گرفته و از گوشه پارک به جهت هوا خوری می گذشت. پسر او گویا مشکل کند ذهنی داشت محمد با دیدن آن دو بلند گفت : شکر خدا ، پسری سالم دارم که دور بازوهای او بخدا قسم به اندازه تنه همین درخت اینجاست. پیرمردی که حالا به آرامی از کنار ما می گذشت نگاهی به محمد انداخت و بی آنکه به روی خود بیاورد با متانت تمام از کنارمان گذشت و رفت اما محمد با ولع تمام از شیک پوشی و باشگاه ورزش پرورش اندام پسرش که در آن ثبت نام کرده بود و تجهیزات مدرن آنجا می گفت . رسول که صاحب سه دختر بود ، خاموش و ساکت به سخنان محمد گوش می داد، می دانستم که از سخنان محمد سخت آزرده شده پس وسط حرفهای او پریدم و گفتم : ای بابا ، منم دو پسر دارم که خون ما زن و شوهر ریختند توی شیشه ایکاش یکی داشتم اونم دختر بود. دخترها دلسوز پدر و مادر هستند اما پسرها همیشه خدا جنگ و دعوا با هم دارند. محمد با پرحرفی ادامه داد : من عشق می کنم قد و بالای پسرم رو می بینم ، منو بیاد جوونی خودم می اندازه، حسابی اهل دعواست همین دیروز زده یکی از دوستاش رو هزار ماشاءاله ناکار کرده . گفتم : والا در جوانی هم یادم میاد تو هیچی نبودی، کار زشت پسرت رو طرفداری نکن که بد می بینی. اما محمد دست بردار نبود. در طی این مدت رسول که مرد جا افتاده و صاحب نوه نیز شده بود هم هیچی نمی گفت هر چند آثار ناراحتی در صورتش موج میزد.سالها گذشت، آن پدر که آقای رمضانی نام داشت با پسر معلول ذهنی خود از کنار ما به آرامی می گذشتند.موهای سر هر دوی آنان به سپیدی گرائیده بود.پسرش هم به میانسالی رسیده که بر اثر ریزش موهای سر و البته ضعف چشم هایش، عینکی شده بود . من و محمد و رسول هم پیرتر و شکسته تر شده بودیم . روزی محمد با دیدن آن دو گفت : عجب صبری خدا به این مرد داده ، رسول بلافاصله گوشزد کرد : محمد آقا آرومتر صحبت کن، پیرمرد می شنوه. خدا رو خوش نمیاد. محمد گفت : من که حرف بدی نمی زنم . اگر پسرم بود ولش می کردم بحال خودش زودتر بمیره. رسول که بسیار خشمگین شده بود گفت : مرد حسابی خودت پدری این چه حرفیه می زنی. اتفاقاً پدر و مادرها وقتی ببیند یکی اولادشون مشکل جسمی یا روحی داره ، بیشتر هوای بچه رو دارند. محمد : خب جامعه الان حدود چند میلیون معلول داره، هیچ میدونی هزینه درمان و نگهداری اینهمه جمعیت چقدره! بابا کشورهای اروپایی رو برید ببینید ، اینجور آدما رو با آمپول از بین می برند ، بهش می گن آتانازی و همینه که پیشرفته شدن و دارن به جهان حکومت می کنند. رسول با عصبانت بیشتر از حد معمول سرخ شده فریاد کشید: گور پدر اونا با تو مردک نفهم و بی شعور و سبک عقل. محمد با شنیدن این حرفها ژست حمله به خودش گرفت و گفت : نذار سابقه دوستی رو ندید بگیرم ، بخوابونم زیر گوشت. که با پا در میانی من اوضاع رو به وخامت بیشتری نرفت و آن دو برای مدتی با هم قهر کردند و دیگر کنار هم بر روی یک نیمکت در پارک ننشستند. این وسط من مانده بودم معطل که کنار کدامیک از آنان بنشینم. می دانستم که محمد برخلاف زبان تلخی که دارد مردی مهربان است اما متوجه نیش حرفهای خود به دیگران نیست و از سویی رسول هم مردی بسیار صبور و آرام و برای سه دخترش پدری فداکار و مهربان است و هرگز پشت سر کسی ندیدم غیبت کند و حرف نادرستی بزند. سعی من در بهم نزدیک کردن آن دو بی نتیجه می ماند، بنابراین هردفعه کنار یکی از آنان می نشستم و هر از گاهی این محمد بود که از حال و روز رسول از من خبر می گرفت. معلوم بود ک از گفته خود پشیمان است. مدتها گذشت آقای رمضانی و پسرش هر با پیرتر و لاغرتر از قبل به نظر می رسیدند. روزی چند بستنی خریدم شاید هم دوستانم را با هم آشتی بدهم و هم با تعارف از آن پیرمرد ، تجلیلی از او بابت رنجی که هر روز می کشد کرده باشم به طرف پیرمرد رفتم و بستنی ها را تعارف کردم : بفرمایید قابل شما رو نداره ، ببخشید اسم شما چیه ؟ پیرمرد آهی کشید و ضمن تشکر بابت بستنی در حالی که آنرا به کنار دهان پسرش می گذاشت تا او آنرا لیس بزند گفت : چاکر شما رمضانی هستم. من هم گفتم : مرتضوی. همین نزدیکی ها بنگاه معاملات ملکی دارم. پیرمرد : میدانم و با پدر شما آشنائی مختصری داشتم . نام پسرش را پرسیدم و او گفت که بهرام اسم اوست و اینک در آستانه ۴۵ سالگی است. گفتم خداوند به زندگی شما برکت عطا کند و سپس از آنها دور شده و دست محمد را گرفته به نیمکت رسول رسیدیم و آن دو را با هم آشتی دادم . محمد در این میان گفت: من منظوری که نداشتم برادر من، فقط عقیده دارم که مرگ خود خواسته حق مسلم هر بیمار مبتلا به مرض لاعلاج است، همین. رسول که همچنان خاموش بود به نقطه نامعلومی خیره شده بود. من گفتم : محمد جان ، فرض بر محال در شرایط ناگوار خودم از خداوند روزی ده بار طلب مرگ می کنم ولی همینکه مواهب زندگی را می بینم ، دوباره به زندگی امیدوار می شم. محمد در مخالفت با من گفت : هر گس باید حق تعیین سرنوشت خودش رو داشته باشه اگه همین آقایی که اسمش چی بود ؟! پاسخ دادم : رمضانی. محمد ادامه داد : حالا هر چی اگه پسرش یک ورزشکار و صاحب مال و خانواده بود، بیچاره اینطور کمر خم نمی کرد که ، رسول که کمی متغیر شده بود در جوابش گفت : ببین آقای محترم ، اصلاً بچه آدم فلج بدنیا بیاد ، پدر و مادر با حس شفقت و مهربان ، بیشتر به هم نزدیک می شوند اگر قرار باشه هر کس به دنبال مرگ خود خواسته باشه که با یک بحران اجتماعی کلی آدم باید سر به نیست بشن. کمی فکر کن بعد حرف بزن. من پریدم وسط حرف آن دو و گفتم : ای بابا موضوع بحث رو عوض کیند ، هیچ میدونید قیمت زمین و آپارتمان چقدر بالا کشیده؟! محمد گفت : خب این دلخوشی نداره برای کسی که سرمایه نداره و به فکر این روزها نبوده ، من رفتم با وام بانکی یک قطعه زمین مسکونی در حاشیه شهر خریدم و الان حسابی سود کردم. رسول با دلخوری گفت : پس بفرمایید مردمی که پول ندارند، دسترسی به وام بانکی ندارند و قربانی این تورم هستند ، برند و اتا نازی کنند.
چند روزی گذشت و خبری از پیرمرد یعنی همان آقای رمضانی و پسرش بهرام نشد که ناگهان اعلامیه فوتش را دیدم. سخت متأثر شدم و خبر درگذشت او را به دو دوستم دادم. محمد گفت : اگر این مملکت بجایی برسه که همون قانون رو اجرا می کرد ، الان باور کنید پیرمرد زنده بود و یک سر بار جامعه کم می شد. رسول دیگر حرفی نزد و از من پرسید : بنظرت تکلیف پسر معلولش چی می شه؟! گفتم حتماً فامیل دارند ، خانواده دارند، شاید بردنش خانه سالمندان، کسی چه می دونه، دنیا دست کیه!. در همان موقع حادثه تلخی رخ داد و پسر محمد در یک تصادف دلخراش بشدت مصدوم شد و در طی دو هفته از دنیا رفت. محمد که انگار ده ها سال بر عمرش اضافه کردند ، سخت گوشه گیر شد و به پارک نیامد و تا چیزی از او نمی پرسیدی ، خاموش بود. تمام امید و آرزوهایش بر باد رفته بود ، درست مانند تاجری ورشکسته بنظر می رسید مرگ فرزند داغی بر دلش گذاشته بود و چند ماه بعد سکته مغزی کرد و مدتها تحت مداوا قرار گرفت تا بتواند راه برود من و رسول هم از کار دنیا و دست تقدیر شگفت زده شده بودیم اما جرأت نمی کردیم آنچه در سر می پروراندیم بر زبان بیاوریم یعنی گاهی اوقات خاموشی بوده . کلی مطلب به همراه خود دارد، باری مدتی گذشت تا محمد بتواند به کمک فیزیوتراپی راه برود و دوستان فکر می کردند که محمد بخاطر حوادث ناگوار اخیر بزودی از دنیا خواهد رفت اما با کمال شگفتی چنین نشد و همه دوستان حتی اهالی پارک نشین هم از دیدن واقعه ای غیرمنتظره سخت یکّه خورده بودند. محمد را دیدیم که دست بهرام را گرفته و هر دو تن، آرام و خاموش از گوشه ای می رفتند. در دل آفرین بر او گفتم و به سوی آنان شتافتم. محمد با دیدن من به سخن آمده گفت : حمیدخان چطوری! محمد که تعجب مرا می دید گفت : خانه خدا بیامرز رمضانی را با پرس و جو پیدا کردم و همسایگان آنها به من گفتن که بعد از مرگ پدر آنان مختصر غذایی به بهرام می دادند و طفلک تمام مدت تنهایی را در جلوی درب خانه به انتظار پدرش می نشسته. من مدتی هست که با بهرام به گردش می رویم، به نوعی شده ایم عصای دست هم. بهرام ، حمیدخان الان شده جای پسرم. با خودم می برم خونه و حمومش می کنم خودم هم مرگ پسرم سروش اگرچه در دلم سنگینی می کنه اما مادر بچه م هم با دیدن بهرام خیلی خوشحال میشه ، بهرام هم زیاد دردسر برای ما نداره. خلاصه هر سه تایی با هم کلی حال می کنیم. محمد ادامه داد : حالا می فهمم که خدا بیامرز رمضانی اگر چه سختی بسیاری از نگهداری بهرام کشیده اما اون آرامش خاطری که داشت پاداش این همه زحمت پیرمرد بود. حمیدخان ، ایکاش سروشم زنده بود و به روز بهرام دچار بود، لااقل من هر روز با اون بیرون می اومدم./
پایان
نوشته : حمید درکی