رمان کوتاه آخرین ایستگاه به صورت pdf

فهرست مطالب

داستانهای کوتاه داستانهای نازخاتون

داستان کوتاه آخرین ایستگاه به صورت pdf

نویسنده :اکرم افلاطونی

داستانهای نازخاتون

الیه: پاشو!…پاشو دیگه لِنگِ ظهره! … چقدر می خوابی؟! …الهی خواب به خواب بشی من از دستت راحت بشم!

وحید: هوووووم؟ چه خبرته؟! االن بیدار می شم دیگه!

در اون خراب شده رو باز کن. چهار روز دیگه سر ماهه و صاحب مغازه،اجاره شو ِ عالیه: آفتاب همه جا رو گرفته! پاشو برو

می خواد!

وحید: تا از رختخواب در بیام،برام صبحونه حاضر کن.

عالیه: خجالتم چیز خوبیه؟ آخه مثل مردای مردم صبح زود بیدار شدی و رفتی نون تازه خریدی؟کله پاچه خریدی یا عدسی

وحلیم؟ که بیارم تو بخوری، هان؟!!

خو پدر ومادرتو شیشه کردی تا زنم بشی،یادت نرفته ِن وحید:خوب هر چی به زبونت میاد بارم می کنی ها! من همون آدمی ام که

که؟!

عالیه: اااااه پاشو! پاشو یه لیوان چای شیرین بریزم بخور و برو دنبال کارت.

اون موقع ها آدم بودی، دخترای یه آبادی خاطر خواهت بودن. تحصیالتت،تیپت،ادبت ، تربیتت و خانواده ات زبانزِد همه بود.اما

ببین چی به روز خودت آوردی؟!

ناسالمتی تو یه روز حسابدار یه شرکت بودی،امینشون بودی.

اگه اون وقتا این خونه و ماشینم نخریده بودی االن باید با دوتا

بچه ی دم بخت آواره ی کوچه و خیابان می شدیم.مگه این بدبختایی که کارتون خوابن،از اول کارتن خواب بودن؟

وحید: بس می کنی یا نه؟ مثل کنیز حاجی باقر همه اش می خوای ُغر بزنی؟!

عالیه: چی کار می کنی؟ چرا چایی

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
1 دیدگاه
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
1
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx