رمان کوتاه باسکول
نویسنده:زانا کوردستانی
داستانهای نازخاتون
گوشهی پرده را کناری زد و از آن کنج به در حیاط نگاهی انداخت. مردی طاس و خیکی، کت و شلوار به تن، با کفشهای قیطانی، به همراه مرد میانسالی با موهای جوگندمی و قدی بلند که پیراهن مانتیگل به تن داشت وارد شدند. صدای قهقهی مرد طاس، تمام فضای حیاط را پر کرده بود. خاله تعارف کنان، راه یکی از اتاقها را به آنها نشان داد.
در دل خدا خدا میکرد، که او را صدا نزنند. اصلن حالش خوب نبود.
نگاهی به مریم انداخت. با آن قیافهی معصوم و اندام ظریفاش، گوشهی اتاق کز کرده بود و با تنها عروسکاش، بیسر و صدا، بازی میکرد. سه، چهار یا پنج سالهش میشد. هنوز شناسنامه برایش نگرفته بود. دقیقن یادش نبود که مریم چند ساله است. پاییز بود یا زمستان، اما شبی که وضع حمل کرد، باران شدیدی میبارید. چند روز قبلش خاله، او را که آوارهی کوچه و خیابانهای اهواز بود، به خانهاش پناه داده بود.
یک ماه بعد از تولد مریم، خاله او را راضی به تنفروشی و کار در آن خانه کرده بود.
از کنار پنجره دور شد و کنار مریم نشست. سوسن جلوی آینهی قدی داخل اتاق، مشغول آرایش بود. مهناز هم که تازه پریود شده بود، روی تختاش دراز کشیده بود. او تا چند روز دیگه نمیتوانست سرویس دهی کند.
در اتاق روبروی آنها هم چهار زن و دختر دیگر زندگی میکردند. اغلبشان دهاتی بودند و بد زمانه آنها را به خانهی خاله کشانده بود.
دوباره صدای در آمد و باز خاله، تعارف کنان شخصی را به داخل دعوت کرد. ملیحه دیگر حال و حوصلهی آن را نداشت که پشت پنجره برود و مشتری را برانداز کند.
***
– ملیحه بلند شو دستی به سر و صورت خودت بکش، مشتری داری!
– کیه؟!
– نمیشناسم، تازه وارده!
– پس چطوره منو خواسته؟!
خاله پوزخندی زد و در حالی که به او پشت کرد و از اتاق بیرون میرفت، گفت:
– آقا از عربا خوشش میاد؟
***
ملحیه با اکراه و اجبار از جا بلند شد. قبل از رفتن بوسهای بر پیشانی مریم زد.
– مامان به فدات، چند دقیقه دیگه میام پیشت…
از اتاق بیرون زد. خاله جلوی راهرو، روی صندلی راگاش لم داده بود و نرمنرمک تاب میخورد.
قبل از اینکه ملیحه حرفی بزند، خاله گفت: توی اتاق در قرمزه منتظرته!
– حرومزادهی جاکش!
– کم غر بزن، از اون طوطی یاد بگیره، نصفه توه، و تموم قرضاشو بار کرده و دیگه خانوم خودش شده!. یه کم بیشتر به خودت زحمت بده تا که تو هم بتونی قرض و قولههاتو پاک کنی و خانوم خودت بشی…
– خاله همهشو باهات تسویه میکنم و دست دخترم رو میگیرم و از اینجا میرم.
– حالا برو به مشتری برس، هر وقت هم سفتههاتو پاس کردی قدمت رو جفت چشمام.
***
در اتاق را باز کرد و وارد شد. تختی دو نفره وسط اتاق بود. کنارش آباژوری رنگ و رو رفته قرار داشت. نور مستقیم آفتاب از تک پنجرهی بزرگ اتاق، کل فضای اتاق را روشن و گرم میکرد. گوشهای از اتاق یک یخچال کوچک و یک میز غذاخوری دو نفره بود.
مرد مشتری پشتاش به ملیحه بود و روی یکی از صندلیها نشسته بود. بطری ویسکی روی میز بود و او پیکاش را بالا کشید.
– فعلا بیا بشین لبی تر کنیم تا بعد!
ملیحه بدون کلامی جلو رفت.
مرد مشتری پیک دوم را بالا کشید و از روی صندلی بلند شد و روبروی ملیحه قرار گرفت. همینکه چشمان آبی و بیروح ملیحه، با چشمان مرد مشتری تلاقی پیدا کرد. هر دو در جای خود میخکوب شدند. دقایقی همانطور بیحرکت به هم زل زده بودند تا اینکه مرد مشتری به خودش آمد.
– ملیحه!
ملیحه زیر لب زمزمهکنان گفت: نامرد بیشرف!
– تو اینجا چکار میکنی؟!
اشک از چشمان ملیحه جاری شد و در حالی که دستان سفید و ظریفاش را مشت کرده و به سر و صورت مرد میکوبید، جواب داد:
– نامرد بیهمه چیز، چطور میتونی این حرف رو بزنی؟ بعد از اون بلایی که سرم آوردی، مگه جز اینجا جایی دیگه میتونستم پا بزارم؟!
***
پنج سال پیش ملیحه با حرفهای عاشقانهی ادریس، دل به عشقاش سپرد. هر روز دور از چشم خانوادهها و اهالی روستا در نخلستانهای اطراف قرار میگذاشتند و همدیگر را میدیدند. ادریس در میان آن ملاقاتهای پنهانی، به او قول ازدواج و خوشبخت کردنش، میداد. ملیحه که آنزمان هجده، نوزده ساله بود، خام حرفها و قول و قرارهایش شد و روز به روز بر دلبستگی و وابستگیاش به ادریس بیشتر میشد.
یک روز گرم تابستانی که در نخلستان شیخ میر عبدالله همدیگر را ملاقات کردند، اختیار از دست داد و به خواستهی ادریس تن داد.
بعد از پایان کار، بیخداحافظی و حتی بیآنکه به صورت ادریس نگاهی بکند، دوان دوان دور شد و به خانه برگشت.
ادریس پسری بیست و پنج ساله و خوش هیکل بود. بیشتر دخترهای ده در رویا و خیال، خود را عروس او میدیدند. ادریس هم پولدار بود و هم خوشتیپ. دست روی هر دختری که میگذاشت محال بود، که نه بشنود.
بعد از آن روز، چندین بار دیگر همدیگر را ملاقات کردند و طی آن ملاقاتها باز ملیحه به خواستههای ادریس تن داد. خود را خوشبخت میدانست و مطمئن بود که با ادریس خوشبخت خواهد بود، تا اینکه از تعداد و زمان ملاقاتها کم و کمتر میشد.
ملیحه وقتی به خودش آمد که حامله شده بود. خلق و خویاش تغییر کرد. هر روز حالت تهوع داشت و روز به روز برآمدگی شکمش بیشتر پیدا بود.
– ادریس باید همین روزها بیایی خواستگاریم، بخدا آبروم میره!
– چند وقتی دندون رو جیگر بزار یه فکری میکنم.
– یه فکری میکنم یعنی چی؟ تا دو سه ماه دیگه این تخم حرومت میاد بیرون، اون موقع من چه گلی به سرم بگیرم.
– گفتم یه فکری میکنم. الانم دیگه کمتر جلوی دست و پای من وول بخور…
***
چند وقتی همینطور سپری شد و از ملیحه خواهش و از ادریس بیمحلی، تا اینکه یک روز که میان نخلستانها به دیدن ادریس رفت.
– بخدا ادریس آبروم تو تموم ده رفته… هرکی منو میبینه با انگشت نشون میده… تو رو روح پدرت تا بیشتر از این آبروریزی نشده کاری کن!
– باشه! خودتو ناراحت نکن.
– یعنی منو میگیری؟!
– آره، اما الان نه!
– پس کی؟
– باید یه مدت برم گناوه دنبال کارام، بعد…
– یعنی کارات از آبرو و حیثیت من مهمتره؟
– نه ولی نمیشه که رو هوا بزارمشون…
– بخدا من خودمو میکشم و همه جا میگم تو این بلا رو سرم آوردی…
ملیحه در حالی که به شدت عصبانی بود و از شدت استرس صدایش گرفته بود، دستهایش به لرزه افتاده بودند. این جملات را به ادریس گفت.
ادریس چفیه دور گردناش را شل کرد. با پا تیپایی به شاخهی خشک نخلی که زمین افتاده بود زد.
– خب میشه یه کار دیگه بکنیم!
– چه کاری؟!
– تو هم با من راه بیفتی و بیایی گناوه.
– گناوه؟!
– آره! یه مدت اونجا میمونیم و تو زایمان میکنی و وقتی آبها از آسیاب افتاد بر میگردیم.
– به همین راحتی! آبها از آسیاب افتاد؟! دقیقا چطوری؟
– من که واقعا مغزم کار نمیکنه! کاری جز این از دستتمون بر نمیاد.
– میتونی بیایی خواستگاریم و عروسی کنیم… چرا اینقد منو سر میدوونی؟!
– من الان سرم خیلی شلوغه، وقت این کارها رو ندارم!
– پس اون موقعها که مثل یه دله سگ زیرت میخوابیدم تو اون لنج کوفتی چی؟! وقت داشتی؟ به فکر این موقع نبودی؟!
– یه غلطی کردم تاوونشم میدم!
– این غلط تو با پول و زور درست شدنی نیست، آبروی من تو تموم ده و دهات اطراف ریخته، بخدا خودمو میکشم و یه بلایی هم سر تو میارم.
– باز که رفتی سر خونهی اول.
– پس چه گلی سرم بگیرم ادریس؟!
– همون که گفتم!
ادریس آن روز ملیحه را راضی کرد که به همراه او به گناوه فرار کند. ملیحه چارهای جز این نداشت. تا صبح با خودش کلنجار رفت.
– ننهی بیچارهام حتما دق میکنه!
جز مادر پیرش کسی را نداشت. اما ترس از عموزادههایش او را در رفتن مصمم میکرد. شک نداشت اگر بچه را اینجا به دنیا بیاورد، حتمن خودش و بچه را زنده به گور میکردند و حتی بفهمند ادریس این بلا را سر او آورده، حتمن او را هم سر به نیست خواهند کرد.
ترس از پسر عموهایش و عشقی که از صمیم قلب به ادریس داشت، او را به همراهی با ادریس و فرار از ده و رفتن به گناوه تشویق کرد.
***
– امشب خودتو به نخلستان عبدو برسان از اونجا با بلم یکی از روستاییها، خودمون رو به محمره میرسونیم و از اونجا دیگه بیخطر و ترسی از کسی، به طرف گناوه میریم.
– من خیلی میترسم ادریس!
– از چی میترسی؟ تا من کنارتم هیچ احساس ترس نکن…
– وقتی تو کنارمی آرامش دارم…
– خیالت راحت بعد که از گناوه برگشتیم برات یه عروسی بگیرم که همه جا مث توپ صدا بده…
– تو رو خدا راست میگی ادریس؟!
– آره عزیزم! نگران نباش…
***
شب شد، ملیحه از گوشهی در اتاق، نگاهی به مادر پیرش که غرق خواب بود، انداخت و با خود زمزمه کرد: خداحافظ ننه! مواظب خودت باش عزیزم!
اشک، پردهای بر چشمانش کشیده بود. یک دست لباس و مقداری خوراکی و هرچه پول داشت با خودش برد. همه را در بقچهای گذاشت. گوشوارههایش را که مادرش به او داده بود، از گوش درآورد و روی قرآن بالای طاقچه گذاشت. دلش نمیآمد آنها را با خود ببرد.
وارد حیاط شد و در را باز کرد و به دل تاریکی زد. تک و توکی چراغهای نفتسوز خانهها، روشن بود. بغییر از آن، کل ده در خاموشی و سکوت غرق بود. هی با خودش فکر میکرد، الان یکی از پشت، شانهاش را میکشد و او را متوقف میکند.
به سرعت قدمهایش افزود. تا نخلستان عبدو یک ربع ساعت فاصله بود. توی تاریکی شب به سختی میشد راه رفت. چند باری سکندری خورد و روی زمین افتاد. وقتی به نخلستان رسید. ادریس از پشت یکی از نخلها بیرون زد.
– دیر کردی؟
– معطل موندم که ننهام بخوابه!
– عیب نداره، کسی که متوجه نشد؟!
– فک نکنم، کسی رو ندیدم!
– خوبه! زود بیا بریم سوار بلم.
***
از ده تا محمره، دو ساعت بر روی شط باید پارو میزدند.
– خیلی دیگه مونده محمره برسیم؟
– نه خیلی نمونده، اون چراغ رو میبینی؟ اون فانوس دریایی بندره…
– یعنی چقدر دیگه میرسیم؟
– کمتر از نیم ساعت دیگه.
***
نیم ساعت بعد به محمره رسیدند. بلم را در گوشهای از شط، با نیهای اطراف پوشاندند و رفتند. خانه و آلونکهایی از نی و چوب اطراف شط ساخته بودند که اغلب برای استراحت و اسکان جاشوها و ماهیگیرها طی روز استفاده میشد. شبهای جای ولگردها و بیخانمانها میشد. تا خانههای اصلی شهر حدود یک فرسخ راه بود. باید تا آنجا پیاده میرفتند.
– ادریس من واقعن دیگه نا ندارم پیاده بیام!
– میخوای بریم داخل یکی از این آلونکها و تا صبح استراحت کنیم و بعد طلوع آفتاب راه بیفتیم؟
– خطری نداره؟!
– نه چه خطری!
– باشه بریم…
ملیحه از فرط خستگی، در حالی که دست ادریس را در دست گرفته بود، به خوابی عمیق فرو رفت. ادریس به او دلداری میداد و از روزهای خوب آتی حرف میزد. ملیحه در رویا با لباس توری سفید عروس، خود را در حجله، منتظر ورود ادریس میدید. ادریس در را باز کرد.
– این چه نوریه؟! ادریس در رو ببند نور اذیتم میکنه.
اما انگار ادریس حرف او را نشنیده… دوباره گفت:
ادریس در رو ببند و بیا بغلم!
اما ادریس همانطور بیحرکت توی چهارچوب در ایستاده بود. نور شدید آفتاب مستقیم به چشمانش میتابید و او را میآزرد.
– ادریس…
ناگاه از خواب پرید. تابش خورشید از روزنههای سقف آلونک بر سر و صورت او میتابید. لحظاتی منگ و کرخت بود. بعد به خودش که آمد، فهمید همهاش خواب و رویا بوده است. نه حجلهای بود و نه لباس عروسی و نه ادریس!
– أه، ادریس پس کجاس؟
ادریس داخل آلونک نبود. بلند شد و بیرون را نگاهی انداخت. آنجا هم نبود. جاشوها و ماهیگیرها مثل مور و ملخ، ساحل شط را پوشانده بودند.
با خودش فکر کرد که حتمن رفته صبحانه بگیرد و الان سر و کلهاش پیدا میشود.
ساعتی گذشت و خبری از ادریس نشد. چند بار بیرون رفت و از ترس نگاههای حیز مردهای بیرون، فورن داخل بر میگشت.
– خدایا! ادریس چه گورستانی رفتی؟ زود بیا دیگه!
اما ادریس نیامد که نیامد… غروب شد. شب شد. اما باز نیامد. در این مدت خودش را داخل آلونک زندانی کرده بود. نه جرأت داشت بیرون برود و نه دلش میآمد که بیخبر از ادریس بماند.
– نکنه برم بیرون دنبال ادریس و اون برگرده و من نباشم ناراحت بشه!
گرچه مطمئن بود که ادریس رفته و او را به حال خود تنها گذاشته است، اما باز کور سوی امیدی داشت که ادریس به سراغش بیاید.
نیمههای شب بود. گرسنه و تشنه گوشهای کز کرده بود و در دلش امید داشت که ادریس بر میگردد. صدای عو عو چند سگ ولگرد که برای سر ماهیهای مانده از صید ماهیگیرها دعوایشان شده بود، بلند شد.
ملیحه سخت میترسید و نگرانی وجودش را پر کرده بود. صدای خش خشی از در چوبی آلونک آمد.
– ادریس؟!
جوابی نشنید.
– ادریس تو رو خدا اگه تویی جواب بده!
– نکنه سگهای ولگردن!
– چخه! چخخخ…
در آلونک باز شد و سایهای بلند و سیاه وارد آلونک شد و بر او افتاد.
– ادریس! کجا بودی مردم از دلهره!
و بلند شده و چند قدم جلو رفت.
– تو که ادریس نیستی!
و تا خواست که داد و فریاد و کمک خواهی کند، مردی که سایهاش صورت او را پوشانده بود، با دستی دهانش را گرفت و با دست دیگه خواباندش کف خاکی آلونک…
ملیحه میان بازوهای قوی و هیکل بو گندوی او اسیر شد. هر چه دست و پا میزد و تقلا میکرد، توفیری نداشت. مرد صورتش را نزدیک صورت ملیحه کرد و لبهای کلفت و سیاهش را به گونه و گردن ملیحه میمالید. یک دستش را دور کمرش گرفت. ناگهان از روی ملیحه بلند شد و عقب عقب از او دور شد و از آلونک خارج شد. انگار فهمید ملیحه باردار است و از قصد شوم خود پشیمان شد.
ملیحه در حالی که نفس نفس میزد و سوزشی در دل خود احساس میکرد. از جا بلند شد و به طرف در آلونک رفت. در را بست و خودش پشت آن نشست و به در تکیه زد. تا صبح همان حالت ماند.
صبح، آفتاب نزده از آلونک خارج شد و راه شهر را پیش گرفت.
***
نه راه پس داشت، نه راه پیش… سرگردان شهر شده بود.
– حتمن تا حالا عموزادههام خبردار شدن و دربدر دنبالم میگردن!
تا ظهر کوچه و خیابانهای محمره را پیاده و خسته طی کرد. جایی برای پناه و کسی را آشنا نداشت. بقچهاش را دو دستی چسبیده بود و با قدمهای خسته و حال نزارش در میان ازدحام و شلوغی کوچه پس کوچهها روان بود.
ترسی شدید احاطهاش کرده بود. میترسید هر لحظه از میان جمعیت کسی او را بگیرد و پسر عموهایش باشند.
– باید از اینجا برم!
– آره، حتمن میان اینجا و دیر یا زود پیدام میکنن!
– باید برم اهواز، اونجا شهر بزرگیه، میتونم خودم رو راحت قایم کنم.
یکریز با خودش حرف میزد و جواب خودش را نیز میداد. هرچند قدم، چند قدم، به پشت سرش نگاهی میانداخت. جرأت آن را نداشت که به چشمان عابرین نگاه بیاندازد. سرش را پایین انداخته بود و بیآنکه به چیزی توجه کنند، بیخود و بیهدف راه میرفت.
بوی نان تازه او را به خود آورد. حدود دو شبانه روز بود که هیچ چیزی جز مشتی آب نخورده بود. نانوایی را پیدا کرد. جلو رفت. یک ریال داد و مقداری نان گرفت و گوشهای نشست و با حرص و ولع آنها را خورد.
آن مقدار نان از صد پرس کباب و خورشت به کاماش بیشتر مزه داد.
از خستگیاش کم شد و نا به پاهای خستهاش آمد. از جا بلند شد و از چند نفری آدرس گاراژ تیبیتیها را گرفت و به آنجا رفت.
گاراژ سوت و کوری بود. دو دستگاه اتوبوس زوار در رفته و چند کامیون باری آنجا بودند. یکی از اتوبوسها برای اهواز مسافر میزد و دیگری هم برای بندر شاهپور.
تا وقتی که تمام مسافرهای اتوبوس تکمیل شد، ساعتی زمان برد. چند جوان هم که دیر رسیده بودند، وسط راهروی اتوبوس نشستند. نزدیک صلاه ظهر بود که اتوبوس به طرف اهواز حرکت کرد. از بیخوابی دیشب، کل راه را در چرت بود. بغل دستیاش زنی بختیاری بود و بچهای شیرخواره در بغل داشت. هر از گاهی با صدای گریه و زاری نوزاد چرتاش پاره میشد و باز از فرط خستگی و بیخوابی، به خواب میرفت.
***
وقتی به اهواز رسید، عصر شده بود. از گاراژ تپهاهواز تا میدان چهار شیر پیاده رفت. از اقوام و آشنایان شنیده بود که شبها در مسافرخانههای اطراف میدان میخوابیدند. آنجا سراغ مسافرخانهای رفت و شب را آنجا ماند. از ترس ماجرای دیشباش، تخت اتاق را جابجا کرد و به در چسباند و روی آن خوابید.
صبح از مسافرخانه بیرون زد و دنبال کار رفت. هر کجا میرفت و کار میخواست، با آن وضعیتاتش همه پشیمان میشدند.
یک هفته بیشتر همه جا را دنبال کار گشت. از کلفتی و نظافت و کارگری و هرکاری که از دستش بر میآمد. اما همه بخاطر حاملگیاش جوابش میکردند.
گرچه در این مدت روزانه یک وعده نان و پنیر یا نان و سبزی میخورد، اما پولهایش داشت ته میکشید و اگر کاری پیدا نمیکرد مجبور بود بجای مسافرخانه، شبها را در خیابان بخوابد.
***
ظهر شده بود. باد پاییزی در کوچهی خاکی میوزید و گهگاه گرد و خاکی بر پا میکرد. ملیحه کنار دیوار مدرسهای نشسته بود. صدای دانشآموزان دختر از داخل حیاط به گوش او میآمد. مقداری نان و خیار و گوجه خریده بود و همانجا مشغول خوردنش بود. آن طرف خیابان، زنی زیر نظرش داشت. ده قدمی با او فاصله داشت. چند لقمهای که خورد متوجه شد که زن او را زیر نظر دارد. با خودش فکر کرد که حتما گرسنه است. لقمهای بزرگ گرفت و رو به آن زن گرفت.
– بیا! گشنهای؟
زن جلو آمد و لقمه را از دستش گرفت.
– غریبهای؟!
ملیحه لقمهاش را قورت داد و جواب داد:
– نه! چرا میپرسی؟
– پس چرا تو خیابون داری خوراکیهاتو میخوری؟!
ملیحه جوابی نداد. همانطور بیسر و صدا مشغول خوردن بود.
– دو روزه اینجا میبینمت!
– خب که چه؟!
– اگه میخوای کمکت کنم؟
– چه کمکی؟
– هر چی؟
– من کار میخوام… کاری تو دست و بالت پیدا میشه؟!
– آره، با پول خوب…
– جان من؟!
ملیحه لقمهای دیگر برای زن ناشناس گرفت و به او داد. بعد خودش را معرفی کرد و از کاری که زن پیشنهاد کرد پرسید.
– اسم من سیماس! راستش من که خودم دستم به جایی بند نیست، اما یه آشنایی دارم به اسم خاله ناهید.
– خب این خاله ناهید چکارهس؟
– چه کاری از دستت بر میاد؟
– هر کاری!
– یعنی میتونی خونه و زندگیشو مرتب و تر و تمیز کنی؟
– آره، آشپزی و خیاطی هم بلدم.
– خوبه، ولی باید با خاله حرف بزنیم… ببینم قبولت میکنه یا نه.
– کی بریم؟
– غذاتو بخور ببرمت.
– خونهش کجاس؟
– نزدیکه! دو سه خیابون پایینتر.
دقایقی بعد ملیحه و سیما به طرف محلهی باسکول راه افتادند.
***
باسکول محلهی بدنام شهر بود. اغلب خانهی زنهای تنفروش آنجا بود. خاله ناهید و شهناز آبادانی دو نفر از صاحب خانههای مشهور و اصلی آنجا بودند که در منزل هر کدام از آنها سی، چهل زن و دختر جوان کار میکردند.
یک ربع ساعت بعد به خانهی خاله ناهید رسیدند.
– این که بارداره سیما؟
– خاله غریبه، دلم براش سوخت، گناه داره، سرپناهی نداره تو این شهر.
خاله نگاهی خریدارانه به سراپایش انداخت و لحظاتی سکوت کرد و بعد پرسید: اسمت چیه؟
– ملیحه.
– ملیحه؟!
– ملیحه چند سالته؟
– بیست!
– تخم حرومه این سگتولهی تو شکمت؟
ملیحه سرش را پایین انداخت جوابی نداد. سیما وسط حرفشان آمد.
– خاله اون پسره نامرد که این بلا رو سرش آورده پیچوندهش و قالش گذاشته.
– طفلک! حتما ننه باباتم خبر ندارن؟!
– بابا ندارم، ولی حتما ننهام تا حالا خبردار شده…
– اینجا نه خوابگاه ننه قمره، نه سفرهخونه کل عباس، بابت موندن و خوردن باید کار کنی و پول در بیاری… ضمنن بابت اینکه نپیچونی و چیزی از خونه کش نری باید زیر سی هزار تومن سفته هم انگشت بزاری.
– هر کاری بگید انجام میدم.
– هرکاری؟!
– آره… هر کاری…
– خب فعلا تا زمونی که بارتو بزاری، ور دست خودم باش، هم دست تنها نیستم و هم خم و چم کارهای خونه دستت میاد…
– چشم…
***
یک ماه بعد از وضع حمل و آشنا شدن با کار و بار خاله، ملیحه گرچه ابتدا اکراه داشت، اما به اجبار او هم مشغول به سرویس دهی به مشتریهای خاله شد. از یک سو سرپناهی نداشت و جرأت برگشت به خانه را هم نداشت. از سوی دیگر خاله سی هزار تومان سفته از او امضا گرفته بود. مجبور بود برای گرفتن سفتههایش تن به هر کاری بدهد.
هر روز و شب، مردهای هرزه و شهوتپرست وارد خانه میشدند و توسط خاله و دخترهایش پذیرایی میشدند. بعضیهایشان شب را هم همان جا میماندند و ملیحه و دیگر دخترها تا صبح به آنها خدمت میکردند. در این وضعیت، سه سال بیشتر بود، که ملیحه در آن خانه حضور داشت. بیشتر مبلغ سفتههایش را تسویه کرده بود. مانده بود هفت هزار تومان دیگر. قصد داشت تا مدتی دیگر که تمام بدهیاش را پرداخت کرد، دست دخترش را بگیرد و از آن خانه برود و زندگی تازهای را شروع بکند. از آن همه کثافت کاری خسته شده بود. نمیخواست دخترش در آن محیط پر از هرزگی و کثافت، بزرگ شود.
***
ادریس یکه خورده بود. هاج و واج به ملیحه خیره شده بود. دستهای ضعیف و ناتواناش را گرفت و گوشهای نشاندش.
خاله که صدای داد و بیداد ملیحه را شنیده بود، فورن در اتاق را باز کرد و وارد شد. با دیدن آن صحنه خشکش زده بود. وقتی ماجرا را فهمید. ملیحه را به آغوش کشید و از زمین بلندش کرد و روی یکی از صندلیهای کنار میز نشاند. دخترهای دیگر و چند مرد مشتری هم وارد اتاق شده بودند.
– یاالله بیرون کنید. برید به کارتون برسید. یاالله.
خاله همگی را بیرون فرستاد. ادریس سرپا خشکش زده بود. ملیحه از زور سردرد کلهاش را میان دو دستش میفشرد.
– من نمیخواستم که اون شب ولت کنم…
– خفه شو حروم زاده، خفه شو… دیگه هیچی نمیخوام ازت بشنوم… زندگیمو به اندازهی کافی به لجن کشیدی…
– برات جبران میکنم.
– همون یه بار جبران کردی از سرمم زیادی بود.
دیگه هرچه ادریس حرف میزد، نمیشنید. از شدت خشم و عصبانیت صورتش قرمز شده بود. چاقوی داخل ظرف میوه خوری را به دست گرفت و در حالی که فریاد میزد، بلند شد: حرام زاده زندگیمو نابود کردی، نابودت میکنم.
و در این حین، چند ضربه محکم و پشت سر هم به سینه و گردن ادریس زد. خون سرخ و داغ از بدناش فوران کرد و به در و دیوار و سر و صورت ملیحه پاشید.
– نفهم! ملیحه چی کردی تو…
خاله که از دیدن آن ماجرا شوکه و دستپاچه شده بود، شروع به داد و فریاد کرد و بار دیگر تمام دخترهای خانه و مشتریها به داخل اتاق سرازیر شدند.
ادریس میان خون خود در کف اتاق غوطهور بود. ملیحه که نای گریه را نداشت، بغض کرده، گوشهای کز کرده بود. نسرین یکی از دخترهای خانه که بیشتر با ملیحه صمیمی بود، کنارش نشست و به او دلداری میداد.
– نسرین، تو رو خدا مواظب دخترم باش!
– نگران نباش ملیح جان، نگران نباش!
– اگه تونستی ببرش روستامون بسپارش به ننهام.
– باشه عزیزم تو خودت رو نگران نکن.
– میری یه لیوان آب برام بیاری؟!
نسرین از جایش بلند شد. چند قدمی فاصله نگرفته بود که با فریاد بقیه دخترها به عقب برگشت و به ملیحه نگاهی انداخت.
ملیحه با چاقو چند بار به شاهرگ گردنش کشید و فوران خون از رگهای بریدهی ملیحه به در و دیوار پاشید.
#زانا_کوردستانی