رمان کوتاه حنا به صورت آنلاین

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون حنا رمان کوتاه

رمان کوتاه حنا به صورت آنلاین

نویسنده :محدثه سعادتی 

داستانهای نازخاتون

۱

حنا
بچه های عزیز خوب توجه کنید این طرحی که میخوام بهتون بگم حتما باید با لب تاب رسم کنید چون طرح فوق العاده حساسی هست و با دست نمیشه ترسیم کرد :حنا استاد اخه مایی که لب تاب نداریم چیکار کنیم؟ :استاد سرکار خانم حنا دانش شما الان یک ماهه که لب تاب نداری و من هر بار براتون با ارفاق طرح ها رو رد کردم اینبار اصلا بدون لب تاب سر جلسه نیا .لطفا. حنا ولى استاد اخه اخه استاد خواهشا اخه اخه نکن دیگه دست من نیست خب بچه ها کلاس تموم شد موفق باشید حنا در حیاط دانشگاه غرق توی فکرای خودش بود که چجوری بتواند لب تاب جور کند و امتحان بده با خودش فکر کرد بهتره از کامبیز پسردای غرض بگیره او نه اون دفعه کامبیز سری شوخی سرشو گرفت کوبید توی دیوار اوخ هنوزم بهش فکر میکنم دردم میگیره خب بهتره برم از دختر خاله نرگس بگیرم وای نه نرگس افاده ای کلی مدت میزاره که بهم لب تاب داده ثریا ثریا بهترین گزینه است ولی خیلی خسیسه که بزار حالای زنگ بهش بزنم ثریا بوق بوق بوق :حنا:بردار دیگه ثریا:الو سلام بفرمایید؟ حنا الو سلام ثریا جونم خوبی مامان خوبه ثریا : ببخشید شما درست به جا نیاوردم :حنا منم حنا دختر حمیرا ثریا ا وا حنا جان شمایی خوبی عزیزم جانم کار داشتی؟ :حنا راستش عزیزم لب تاب تو نیاز دارم میتونی بهم غرض بدی؟ :تریا برای چی میخوای عزیزم؟ حنا برای دانشگاه میخوام عزیزم تریا: عزیزم لب تاب من گرونه تازه خریدمش نمیتونم بهت بدم لطفا از یکی دیگه بگیرش حنا ثریا جون اذیت نکن دیگه همش برای دو و سه روز میخوامش ثریا ولى :حنا ولی نیار دیگه ثریا جان ثریا باشه عزیزم فردا بیا ببرش :حنا مرسی عزیزم لطف کردی فقط آدرس رو برام پیامک کن بیام بگیرم تریا باشه فعلا :حنا فعلا

ثریا :سلام عزیزم بیا اینم لب تاب فقط خیلی مراقبش باش به سختی تونستم بخرمش مثل جونت ازش مراقبت کن.حنا:مرسی عزیزم خیلی بهم لطف کردی منو از دردسر نجات دادی،چشم حتما ازش مراقبت میکنم، از خوشحالی تو پوست خودم نمی‌گنجیدم تا سر خیابون مثل دختر بچه ها که باباشون براشون ی عروسک تازه خریده لی لی کردم سر خیابون که رسیدم یک تاکسی درب داغون دیدم که سپر نداشت،نصف در عقبش رفته بود داخل و راننده ترسناکی داشت ولی کاری نمیتونستم بکنم باید همینو سوار میشدم چون ماشین دیگه ای نبود.
حنا: آقا لپاسر میری راننده: سوارشو حنا: همین که نشستم تلفنم زنگ خورد مامان بود. مامان: سلام بلا میسر کجایی تو مادر جان دیر کردی که .حنا: سلام مامان خانم تو راهم . مامان:باشه مادر بیا منتظرم
حنا:همین جا پیاده میشم آقا چقدر میشه؟ یهوی صدای کلفت و ترسناک توی ماشین پیچید .راننده :
پنج تومان آبجی البت باید بگم قابل شوما رو نداره حنا : مرسی ممنونم بفرمایید. پیاده شدم ساک دستی و کیفمو طبق عادت برداشتم ولی امان از دل قافل که فکر کردم همه چی رو برا برداشتم جناب سروان الان سه روز که از لب تاب خبری ندارم
سروان : خب خانم دانش مرسی از توضیحات تون سعی می‌کنیم حتما براتون پیدا کنیم و لطف کنید به همکارم توی چهره شناسی کمک کنید تا راحت تر راننده تاکسی رو پیدا کنیم .سروان : احمدی. احمدی : بله قربان  سروان : خانم دانش رو ببر پیش بچه های چهره شناسی مرخصی.  احمدی:  چشم قربان بفرمایید خانم .ستوان جباری: خب خانم من یکی یکی اعضای صورت رو میارم شما بگو کدوم، از بینی شروع میکنیم . حنا:  بله متوجه شدم .
                 
ستوان جباری: مطمئنید خانم این شخص بود؟ حنا: راستش درست نه و تا جایی که از صورتش یادم بود رو گفتم چون یکم تاریک بود هوا بخاطر همین درست یادم نیست.  ستوان: باشه ممنونم ولی این مدرک زیاد استناد نیست ولی بازم ممنونم میتونید برید بهتون خبر میدیدم . حنا : باشه مرسی ، همین طور که از اداره آگاهی که بیرون اومدم به این فکر میکردم که چطور به ثریا بگم لب تابش گم شده  که یهو تلفنم زنگ خورد ای وای بر من ثریا بود حالا جوابشو چی بدم . ثریا:  الو سلام حنا جان چرا تلفن رو جواب نمیدی؟ حنا: سلام خوبی ثریا جون ببخشید صداشو نشنیدم . ثریا:  اشکال نداره عزیزم ،فقط میگم دو سه روز گذشته نمیخوای لب تاب رو بیاری . حنا: خب راستش ،راستش چطور بگم بهت
ثریا:  چی شد حنا طوری شده ؟ برای لب تاب اتفاقی افتاده؟  سوخته؟ ای وای حنا من بهت گفته بودم اون لب تاب  گرونه ولی تو چیکار کردی هان. حنا : ثریا جان تند نرو اتفاقی نیفتاده  من میام در خونتون بهت میگم ثریا: باشه من منتظرم فقط زود بیا . حنا: وای خدا حالا چیکار کنم جواب ثریا رو چی بدم وای وای چیمیشد فقط اون روز حواسم رو جمع میکردم .
           

۲

 
ثریا: چی چی گفتیییییی لب لب تاب رو گمم کردی
حنا: ببین ثریا جان بزار من برات همه چی رو توضیح میدم  اصلا اون طور که تو فکر میکنی نیست. ثریا: بند دهنتو اصلا چطوری روت میشه تو صورت من نگاه یکی آهان واقعا انقدر بی عرضی ازی لب تاب نتونستی مراقبت کنی آخه من چه طوری او دادم دست تو آهان وای خداحالا من چه غلطی کنم وای من هنوز قسط اولشم ندادم حنا: داشتم به حرفای ثریا گوش میدادم که یهو دیدم ثریا داره با سرعت به سمتم میاد همین که خواستم از دستش فرار کنم موهام رو تو ناخنهای مانیکور شدی صورتیش گیر انداخت  حنا : آی آی ثریا چکار میکنی داره دردم میگیره ثریا  پوست سرم کنده شده ترو خدا ول کن .ثریا: دختر بیچاره حقته من اومدم به توی بد بخت کمک  کنم این بود جواب لطفم.حنا :تا آومدم به درد پوست سرم عادت کنم ثریا شروع کرد به سیلی زدن به صورتم
شترق، شترق
ثریا :دختره دزد اصلا  از  کجا معلوم کار  تو نباشه هان  از دست شکایت میکنم و استا ببین بیچارت میکنم ی کاری میکنم مرغای آسمون به حالت گریه کنن حنا تر رو  خدا نزن بخدا از قصد نبود اشتباهی جا گذاشتم همین که اومد سیلی بعد رو بزنه  چشم رو بستم و استا ببینیم چرا دردم نگرفت؟ اروم آروم پلکمو  باز کردم دیدم دست ثریا توی دست بزرگی که روش آثار پیری دیده میشه گیر افتاده سرم رو که بالاتر آوردم چشم به یک صورت مهربون افتاد یک پیرمرد تقریبا  هفتاد ساله  یا شایدم کمتر. پیر مرد :چیکار میکنی دخترم چرا این بنده خدا رو گرفتی به باد کتک خدا رو خوش نمیاد
ثریا: وای حاج آقا محمدی به دادم برسید این خدا بی خبر اومده لب تاب منو  گرفته بعدم دزدیده حنا:بخدا  ندزدیدم، به پیر به پیغمبر کار من نبود فقط گم کردم حاج آقا مهدی: ثریا جان بابا شاید راست میگه این بنده خدا شما هم به خاطر ریش سفید من بهش مهلت بده حتما برات میاره لب تاب رو * دخترجان به اداره آگاهی  گفتی ؟ حنا: بله گفتم اونا گفتن پیگیری میکنن داشتم ادامه حرفم رو میزدم که یهو ثریا  با گریه نشست وسط  کوچه  ثریا:  ای وای خدا، حالا من چیکار کنم، اگر پیدا نشه چی خدا لعنتت کنه حنا. حاج آقا محمدی گریه نکن دختر جان خدا بزرگه حتما به دل بندهاش نگاه میکنه توهم برو  خونه دختر برو لب تاب این بنده خدا رو پیدا کن بیار  حنا: چشم حاج آقا چشم آروم سرم رو گرفتم پایین با یک خداحافظی که شک دارم خودم هم شنیده باشم رفتم، چرا من نمیتونستم یک روز خوش داشته باشم هوووف، دینگ دینگ وای ترسیدم چی بود
سعیده:
سلام جنا خوبی کجایی دختر چرا ازت خبری نیست میگم با بچه ها عصری قرار گذاشتم بریم کافه تو هم میای؟ بگی نه  ناراحت  میشم .
سلام خوبی، هیچ مشغول در سو کارم نمی تونم قول بدم ولی سعی میکنم بیام مرسی از دعوتت.
مامان حمیرا: حنا تی بالا میسر چیشده مادر جان تو فکری  چرا؟ چیزی شده ؟.حنا :  راستش ، راستش مامان حمیرا: جان به لب کردی که دختر جان بوگو دیگه بو خدا تو امروز یه چیزیت میشه ، تا به من نگی ولت نمی کنم ، آهان ده دختر جان حرف بزن حنا : آخه مامان جان چی بگم ،راستش، استادمون از مون لب تاب خواسته منم به غلطی کردم
رفتم از دوستم عرض کردم
مامان حمیرا : خب ، خب چیشد؟ حنا: ھیچی دیگه توی راه برگشت گم کردم مامان حمیرا : وای دختر از دست تو چه  خاکی به سر بگیرم ، حالا از کدومون دوستت غرض  گرفتی؟
حنا :از ثریا دختر منصوره خانم دوست شما .مامان حمیرا :تو چیکار کردی دختر رفتی از دختر منصوره غرض گرفتی بعد گم کردی.حنا : نزن خود تو مامان جان پیدا میکنم .مامان حمیرا تاکسی را نی رفتی دخترها آگاهی چی ما پاشو پاشو بریم :حنا بشین مامان جان آگا هی رفتم ولی تاکسی را نی  نه مامان: پاشو برو پاشو.  حنا :ولی مامان :ولی و آخر نداره باش حنا :باشه .همین طوری سمت تاکسی رانی می رفتم به این فکر میکردم امروز می تونم برم کافه پیش بچه ها  یا نه ؟
تاکسی رانی
رفتم داخل ده تا پیشخان اونجا بود پشت هر پیشخان   دو نفر نشسته بودن به سمت پیشخان  شماره ۶ رفتم
:حنا سلام خسته نباشید حقیقاً یکی از وسایل گردن قیمتم رو گم کردم داخل تا کسی میخواستم اگر امکانش هست برام پیدا کنید؟
کار منه شماره ۶ – سلام بله حتما فقط پلاک ماشین، جای که پیاده  شوید و جای که سوار شدید حنا: لپاسر پیاده شدم میدان ولیعصر هم سوار  شدم ولی پلاک ماشین راننده رو نمی دونم  . کارمند شماره ۶ :   خانم منو مسخره کردید من چه جوری بدون بدون پلاک ماشین راننده پیدا کنم منو با FBI اشتباه گرفتید یا فکر کردید اینجا اداره پلیسه بفرمایید بفرمایید خدا نگهدار 

۳


حنا :حرفی نزدم ناامید تر از همیشه اومدم بیرون تموم را رو  پیاده تا خونه اومدم.:حنا تازه یادم اومد باید برم کافه رفتم
آدرس نگاه کردم ای وای چقدر دوره باید برم کافه  خیام
یا خدا بلوار رازقی چقدر ترافیکه این ساعت تا کسی تاکسی بلوار رازقی راننده سوار شدم  حنا بعد بیست دقیقه بلاخره رسیدم بچه ها رو از دور دیدم  سعیده رو هم دیدم  که داشت با حامد حرف می زد رفتم داخل صدای جلیگ جلیگ زنگوله بالای در به صدا درآمد بوی سیگار، قهوه ،اسپرسو به بینیم خورد ترکیب این بوها خیلی اعتیاد آور بود داشتم  ترکیب بو فکر میکردم که با صدای سعیده بیرون اومدم : سلام قربونت برم من حناجانم کجا بودی تو دختر دلم برات تنگ شده بوده چه جذاب شدی کلک شوهر که نکردی هوم
حنا : سلام عزیزم دل منم برات تنگ شده بود نه با با شوهر کجا بود  سعیده :خب بیا بریم  بچه ها منتظرن حنا: بعد از پر حرفی سعیده   رفتیم به سمت طبقه بالا همین که از پله ها رفتیم بالا اول یک صدای بلند بعدش ریختن پولک و دبان به سرو صورتم برف شادی کل لباسمو سفید رنگ کرده بود اینجا چه خبر بود جمع : تولدت مبارک ،تولدت مبارک ،تولدت مبارک حنا، تولدت مبارک هو و و
حنا : امروز تولدمه ا اصلا یادم نبود وای
سعیده:الهی قربونت برم من تولدت مبارک فکر کردی ما یادمون میره .حامد: تولدت مبارک حنا دلم برات خیلی تنگ شده بود را ستش خیلی منتظر آمدنت بودم بعد از اون اتفاق فکر کردم دیگه نمیخوای منو ببینی ولی الان که اینجا خیلی خوبه یعنی خیلی خوشحال شدم خیلیامیدوارم بیشتر همو ببینیم حامد : با خودش چی فکر کرد که میخواست منو بغل که اونم بعد اون کاری حامد کرد  فکر کنم حامد فکرمو خوند
حامد: ببخشید  فکر کنم زیادی احساسی شدم .
:حنا سر موچه چرخوندم بچه های دیگه شروع کردن به تبریک و کادو دادن به پنجره داخل کوچه که نگاه کردم چی اون اون همون تاکسی بود  به سرعت از پله ها اومدم پایین سر پله آخر که بودم پام پبچ خورد قشنگ صدای شکستن استخون پام رو شنیدمممم  چیق ، قشنگ همچین صدای داد صدای جیغم تا سر خیابونم ر فت  صدای حامد که می‌گفت حنا خوبی رو شنیدم  اصلا گیج بودم حامد به سرعت اومد سمتم . حامد: حنا ،حنا جان خوبی صدای منو می‌شنوی  سعیده زنگ بزن آمبولانس  حنا:  صدای آمبولانس  رو شنیدم  بعدشم حس  کردم گذاشتنم داخل برانکارد آره خودش بود چقدر سفته ، بعدش دیگه چیزی یادم نیست  با احساس خشک بودن بیدار شدم   دیدم سعیده پایین تختم نشسته بود  آروم صداش کردم  سعیده  : جانم بیدار شدی عزیزم خوبی بهتری بزار دکتر رو خبر کنم  حنا  : رفت تا دکتر رو خبر کنه دیدم حامد اومد داخل با ی دسته گل بزرگ و یک کیف لب تاب  اه لب تاب اسمش پیاد کهیر میزنم .
حامد : خوبی حنا بهتری ، دکتر اومد چیزی گفت ،  حنا: واستا واستا ،ترمز   من خوبم  دکترم الان میاد . حامد:  راستی قضیه لب تاب رو فهمیدم این ی هدیه از طرف من به تو  . حنا : نمیدونم چی بگم یعنی خیلی شوکه شدم مرسی واقعا  لطف بزرگی در حقم کردی . حامد : این حرفا چیه قابل تو رو نداره . تق ، تق  دکتر : ببخشید مزاحم بحثتون میشم ولی بزارید من مریضم رو ی چک بکنم . حنا: داشتم از خجالت آب میشدم  وقتی دکتر پاچه شلوار    رو داد بالا  اونم جلوی حامد واییییییییییی  . حامد : راستی حنا جان زنگ زدم به ثریا خانم که بیاد لب تاب رو بدیم بهش  حنا : عه اینو اینو بدم بره پس خودم چی  حامد : نترس دختر یکی دیگه برای اون خریدم  حنا : حامد داشت حرف می‌زد که در با شدت باز شد ثریا اومد تو دختره بدبخت  ثریا : کو ، کجاس ، پیداش کردید  حامد : آروم خانم محترم اینجا بیمارستانه اینحا هم بیمار  داریم  لطفا آروم باش  ثریا : ببخشید یکم جو گیر شدم حالا لب تاب کجاست  حامد بفرمایید اینجاست  ثریا : واییییییییییی  لب تاب مرسییی پیدا کردید  حامد : نه خانم خودم براتون تهیه کردم الانم اگر کارتون تموم شده بزارید دکتر   کارش رو انجام بده   ثریا : مرسی ممنونم خدانگهدار   دکتر : خب فقط یکم پیچ خورده الانم برید دنبال کارای ترخیص  دارو هاشم از داروخونه بگیرید  حامد : مرسی چشم  حنا : دکتر که رفت شرمنده بهش زل زدم که یهو از حرفی که زد تعجب کردم و هم خوشحال شدم احساساتم قاطی شد اصلا  حامد : میشه لطفا ازت خواهش کنم اون خیانت رو فراموش کنی و و و یعنی اهان دوباره بهم فکر کنی هوووووف  حنا :  راستش نه دیگه دربارش حرف نزن  حامد با ناراحتی رفت بیرون منم لباس  بیرونم رو پوشیدم آروم   آروم از کنار دیوار    بیمارستان  رفتم به سمت خیابون  تاکسی، تاکسی   میدان آزادی   راننده: سوار شو  حنا : همین جور  که داشتم میرفتم به این فکر کردم  که  کاشکی من دوباره مدیون حامد  نمی‌شدم  ولی بازم بهتر از    زندان رفته نه ؟همین طور که داشتم میرفتم خونه  دیدم یکی صدام میکنه برگشتم  دیدم همون همون مردست که لب تاب رو داخل ماشینش جا گذاشتم  مرد: سلام آبجی  حنا : سسسلااام
مرد: تو که  ما رو کشتی آبجی میدونی من چقدر  روزه دارم این محله رو زیر رو میکنم آبجی حواست کجاست که لب تاب رو  جا گذاشتی حنا: مرسی آقا لطف بزرگی کردین بهم بخدا تا عمر دارم  یادم نمیره  این لطفتون  رو خدا از بزرگی کمتون نکنه مرد :بفرما آبجی اینم گمشده شوما فقط حواست باشد همه مثل من نیستن حنا: ،مرسی آقا ،مرسی ، همین که مرد رفت  به سرعت زنگ زدم به  ثریا  ثریا : بگو  حنا : سلام ی اتفاقی افتاده بیا دم در  خونه ما فقط سریع 

۴

باش  ثریا : برای چی باید بیام  حنا: باشه نیا منو لب تاب رو میندازم  توی سطل آشغال  اوکی  ثریا : نه نه الان میام واستا
چند دقیقه بعد
ثریا : کو ، کجاست باز بهم دروغ گفتی هه   حنا:   بیا اینم لب تاب  راننده اومد داد بهم  دیگه نمیخوام ببینمت اصلا و ابدا
ثریا : حنا من واقعا شرمنده ام  حنا: شرمندگی تو به بدرد من نمیخوره  وقتی آبروی منو توی ی شهر بردی  باعث شدی مادرم ناراحت  بشه  ثریا : ولی حنا اینا از  قصد نبود  حنا: هیچی نگو  فقط برو  خداحافظ  .  ثریا هیچ جوابی نداد آروم از کنار  خیابون رفت  واییییییییییی خدارو شکر  که پیدا  شد  مگرنه این ثریا و مامانش میخواستن آبروی منو توی کل فامیل ببرن  منم پشت دستمو داغ بزارم اگر بخوام اگر کسی غرض بگیرم .
هووووف کی میخواد حالا کار استاد رو انجام بده واییییییییییی اصلا حوصله ندارم بدنمممم درد میکنه از اون روز ، پاشدم رفتم لب تاب نو رو آوردم شروع کردم به باز کردن حفاظ دورش آورم باز کردم که خط روش نیوفته چقدر حساس شدم روش!!!! دکمه روش رو زدم همین که ویندوز بالا اومد شروع کردم به ساخت ایمیل بعد که درست شد نشستم درس پروژه سرم گرم پروژه بود که در به صدا در اومد مامان حمیرا:  تق ،تق بیام تو مار جان  حنا : بیا تو مامان جان بیا  مامان حمیرا:  عاا قربان تو بشم من  خوبی تی بلا میسر  حنا : خوبم مامان خوبم  مامان : باشه مادر بیا این چای رو بُخور خستگیت دراد حنا: دردست شما درد نکنه حمیرا خانم ببین چی کرده چه بوی چه عطری به به  مامان : قربان تو من رفتم به کارت برس  حنا: چای رو که خوردم شروع کردم به تایپ بلخره تموم شد رفتم سمت تخت خواب اخیشششششش کمرم  داشتم همین طور فکر میکردم که چشمام گرم شدم صبحم با صدای  لا لایی مامانم که داشت میخوند از خواب بیدار شدم

لالا بوکون لای لای لای لالابوکون لای لای لای
بوخوس می جانه دیل جانه زای
می کش تی گاواره
ماری تی ره بیداره
بوخوس میجانه دیل جانه زای 

چقدر آرامش بخش بود صدای مادرم همین طور که بلند میشدم تا لباس بپوشم به صدای مادرم گوش میدادم یک مانتوی سفید بلند پوشیدم به شلوار تنگ کوتاه با کتونی سفید رنگ  کوله ام رو هم برداشتم به همراه لب تاب از اتاق بیرون رفتم  مامان از پشت بوسش کردم مامان :زهر ترک شدم که دختر جان چی میکنی  حنا : مامان جونم من دارم میرم دانشگاه کاری نداری  مامان :نه دختر جان مراقب خودت باش  حنا : چشم  رفتم سمت ایستگاه اتوبوس سوار شدم ی بیست دقیقه ی توی راه بودم رسیدم دم دانشگاه رفتم داخل  سعیده رو دیدم  رفتم جلو سعیده : سلام دختر بهتری پات بهتره  حنا :  سلام خوبی آره بهترم خدا رو شکر  سعیده : خب خوبهه بیا بریممم سر کلاس تا استاد نیومده
حنا: رفتیم داخل کلاس با سعیده نشستیم بعد یک ربع بلخره استاد اومد این همه تاخیر  جایز واقعا  اصلا ولش کن همین که رسید شروع کرد  استاد : بچه ها برای تاخیر ببخشید ترافیک شدید بود و نتونستم سریع بیام خوب همه پروژه هاشون رو بیارن روی میزم  حنا : همه که رفتن نوبت به من رسید  استاد :چه عجب خانم دانش بلخره لب تاب خریدی پروژه رو اوردی خوبه کاملم هست موفق باشی حنا: به یاد اتفاقاتی که افتاد خندیدم واقعا پر از ماجرا بود هی فکرشو میکرد بی پولی آنقدر سخت باشه؟؟؟؟

 

پایان
نویسنده: محدثه سعادتی

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx