رمان کوتاه خوک وحشی

فهرست مطالب

رمان کوتاه خوک وحشی 

نویسنده :پرستو مهاجر

داستانهای نازخاتون

“خوک وحشی”

شیوا : چند بار باید به تو زبان نفهم بگم دستت به وسیله های من نزن تو احمق و کودن چرا حرف توی اون کله پوکت فرو نمی ره واقعاً حرف نمی فهمی، یا خودت رو به نفهمی زدی، بابا تو چرا سکوت کردی و به این پسره عقل کلت چیزی نمی گی. پدر: اون دکتر وقتی نصیحت حالیش نیست من چی کنم، چند بار بهش گفتم دست توی کیف دیگران نکن ، زشته آخر و عاقبت نداره این کار، ولی کو گوش شنوا، توام اینقدر نق نزن به جان من این دیگه درست بشو نیست. شیوا : یعنی چی که درست بشو نیست پسره اندازه خرس قد داره بره کار کنه صبح تا شب معلوم نیست که چه غلطی میکنه. پارسا : حرف دهنت بفهم خرس خودتی مواظب حرف زدنت باش تا نیومدم بزنم توی سرت. شیوا : تو کی باشی که دست روی من بلند کنی. شیوا: ول کن پسره نادون ، ولم کن آی دستم آی یام و ول کن و آی …  آی….. پدر : فقط صبح تا شب مثل خروس جنگی با هم بجنگید داد زدن فقط بلدید. شیوا : تو چی به توام میگن پدر. پدر : دختره پاک دیوانه اس صبح تا شب فقط جیغ جیغ کردن بلده. هاجر : راست می گه اصغر تو واقعاً گندش درآورده پسرت واقعاً دیگه شورش درآورده. پدر : تو یکی دیگه حرف نزن. زن، میگی چیکارش کنم از خونه بندازمش بیرون. هاجر : نمی گم بندازش بیرون برو تربیتش کن راه درست کردن زندگی سالم بهش یاد بده ، امروز از جیب خواهرش دزدی کرده فردا میره خونه مردم دزدی، بهش یاد بده این کارها آخر و عاقبت نداره از ما گفتن بود . سر میز ناهار …. اصغر : ببین پارسا برو دنبال یک کاری ، درس که نخوندی صبح تا شب نشستی با لپ تاپ بازی کردی هر موقع بهت گفتم درس بخون گفتی بلدم آسونه …. کاری نداره ، دیپلم نگرفتی که هیچ تازه دیپلم ردّی شناخته شـدی . پارسا : ای بابا من کی درس نخـوندم بعدش رفتـم ریاضی فیزیک سخت بود توی مغز من نمی رفت، بعدشم درس بخونم که چی بشه آخرش که چی. شیوا : نه درس نخون برو تو کیف مردم دزدی کن. پارسا : شیوا تو خفه شو دزد خود خودتی و هیکلت کاری نکن … شیوا : مثلاً چه غلطی میکنی . پدر: لااله الا..  باز این دو تا شروع کردند دختر بس کن بیخودی گیر نده ، پارسا ول کن پاشید جفت تون گمشید از خونه من بیرون ، یالا برید گم بشید . هاجر : اصغر جان عوض اینکه اینا رو بیرون کنی بفکر چاره باش پسرت درست بار بیار، تو واقعاً نمی بینی یا خودت به کوری زدی، پارسا سیگار میکشه ، آت و آشغال معرفی می کنه پسره اصلاً تو حال خودش نیست جای اینکه اینجا بشینی برو ببین پسرت کجا میره و با کی میره و دوستاش کیا هستند اصلاً چه جوری پول درمیاره… پدر : هاجر تو نیاز نیست به من درس اخلاق بدی خودم بلدم چه جوری بچه م رو تربیت کنم و تو کارهایی که به تو مربوط نیست دخالت نکن، راستی اگه از کیف توام دزدی کرده بگو چقدر است تا بهت پولش بدم . هاجر : متأسفم برات اصغر با این طرز فکرت ، من چی میگم تو چی میگی بخدا حرف زدن با تو بی فایده اس. میگم شیوا جان تو خواهرشی عاقل تری یک فکری بکن . شیوا : من هاجر جون چی بکنم چندین ساله دارم با این دیوانه ها زندگی میکنم کاری از دستم بر نمیاد این پارسا حرف هیچکس رو گوش نمیده برای همینه اکثراً سکوت می کنم . پدر من عقل نداره هر موقع پول میخواد بهش میده هر بار که اعتراض میکنم میگه … جوونه باید بهش رسید … پسر بچه اس گناه داره، واله یکی نیست برای ما اینجوری دلسوزی کنه پسره معلوم نیست کارش چیه ، درآمدش از کجاست ، تکون میخوره بابا پول بده، بابا ۵۰ تومن بده ، ۳۰ تومن بده ، جدیداً یاد گرفته از توی کیف من دزدی میکنه ، حرف که دیدم زدم چی شد نتیجه اش، میگذره . من دیگه به این ها عادت کردم تو سعی کن با اخلاقشون کنار بیای . هاجر : بخدا اینجوری ندیده بودم شیوا درسته نامادری هستم و خدا بیامرزه مادر تو روحش شاد ولی تا حالا به جان خودم قسم یکبار بچه هام نشده که دست توی کیف من کنند یا چیزی بدون اجازه بردارند ناراحت نشیا پدر تو واقعاً بی خیال و بی فکره … حرف که باهاش می زنیم صدتای دیگه جواب میده . شیوا : آره هاجر جون بابا رو کل بی خیال شو! فکر کن وجود خارجی نداره به قول خودش فقط فکر آبروشه به نظرم پدر من یک آدم دست و پا چلفتیه که مردونگی درونش رشد نکرده . اصغر : آخه پسر این زهرماری چیه که تو میکشی ، اصلاً حال کار کردن نداری قیافت شده عین مرده ها برو توی اون آینه خودت رو نگاه کن . پارسا : ول کن پدر من تو چه کار داری … قیافه ام هیچ ایرادی نداره . پدر : حداقل برو سرکار آخرش که چی پس فردا افتادم مردم میخوای چیکار کنی. پارسا : برم سر کار برای این مردم حمالی کنم صبح تا شب کار کنم برای ۵۰۰ هزار تومان ، اینا از آدم بیگاری میکشن من برای مردم کار نمیکنم. اصغر : سربازی که ادامه ندادی رفتی بهشون چرت و پرت تحویل دادی ، کارت پایان خدمت عرضه نداشتی بگیری بخدا موندم توی کار تو آخر تو چی میخوای بشی. پارسا : بس کن بابا یک چیزی میشم نگران نباش در ضمن زهرماری نمی کشم فقط سیگار میکشم. اصغر : بیخود میکنی میکشی ، جوون نباید سمت دود و دم بره سالم زندگی کن پسر منو نگاه چندین ساله سالم زندگی کردم سمت آشغال و دود نرفتم، سی ساله که توی کارخانه کار کردم زحمت کشیدم کارهام کردم و بازنشسته شدم منو نگاه کن بفکر آینده ات باش. پارسا : بابا کم غر بزن حوصله تو ندارم. اصغر : دست حرف بزن پسره نادون نون منو میخوری بلبل زبونی می کنی. پارسا:  کدوم نون واله آن چنانی غذا به خورد ما نمی دی . اصغر : خفه شو پسره احمق همین برنجی که میخوری از سرت زیادیه عرضه نداری بری برای خودت کار کنی تکون میخوری پول بده …. پول بده …. پارسا : نده به جهنم برای ۲۰ ، ۳۰ تومن پول منت می زاری. نخواستم پول. پسرای مردم میلیون میلیون خرج میکنن این آقا ۲۰ ، ۳۰ تومن پول میده کلی حرف می زنه….شیوا : هاجر جون این کاپ کیک هایی که توی یخچال گذاشتم شما برداشتین. هاجر : هاج و واج نگاهی بهم کرد و گفت واله من اصلاً دست به یخچال نزدم . شیوا : مهم نیست توی خونه مون جن داره . پارسا : جن خودتی دختره مسخره. شیوا : مسخره خودتی دراز زشت. پارسا : نشونت میدم. هاجر :  بسه ها به من گفت پارسا ول کن دستش شکست. شیوا : پسره بدترکیب گمشو از این خونه برو بیرون. پارسا : خودت گمشو برو بیرون صبح تا شب معلوم نیست با کی میگردی و پول از کجا در میاری. شیوا : هر چی باشه کار میکنم دستم توی جیب خودمه مثل تو دزد نیستم. پارسا : دزد خودتی و درست حرف بزن تا دندونات نریختم توی شکمت. شیوا : جرأت این کار و نداری مال این حرفا نیستی. هاجر : بابا بس کنید ، ترو خدا بس کنید . پارسا : ول کن کمرش شکست لعنتی برو بیرون . اصغر : باز این دو تا دیوونه افتادن به جون هم . هاجر : اصغر تو بزرگتری مثلاً یک حرفی یک کاری یعنی چی . اصغر : چی بگم این دو تا دیوونه هستند دختره که عقل نداره پسره از اون بدتر . هاجر : بخدا توی خونه شما اصلاً آرامش وجود نداره شده میدون جنگ یکسره با هم جنگ داری تو پدر خانواده هستی عقل و منطقت کجا رفته. اصغر : بشین بابا حالا تو یه الف زن اومدی به من درس اخلاق یاد بدی این ها حرف حالیشون نیست . هاجر : یعنی چی وقتی که تو بزرگتری دخالت نمی کنی اوضاع همینه دیگه، پدر وقتی که اینجوری باشه از بچه چه انتظاری داری … هاجر : شیوا جان حالت خوبه ؟ شیوا : ای خوبم گفتم که عادت کردم به این دیوونه ها …. توام سعی کنم عادت کنی به اون. هاجر : تو طول زندگیم با بچه هام این طرز رفتارها رو ندیده بودم ، پاشو برو یکم کمرت پماد بزن آروم بشه دردت. شیوا : خوب میشم هاجر جون نگران نباش…بعد از یک ماه :جناب آقای اصغر محمودی…. بله قربان خودم هستم بفرمایید شما ….سروان بابایی هستم از کلانتری مدرس …. بله امرتون آقای پارسا محمودی پسر شماست ….. بله جناب، سروان چیزی شده …. لطفاً برای مشخص کردن پرونده و شناسایی تشریف بیارید کلانتری ….هاجر : اصغر چی شده کی بود که تماس گرفت . اصغر : از کلانتری زنگ زدن گویا این پسره رو گرفتن چند بار گفتم پسر سالم زندگی کن و آدم باش کو گوش شنوا ، الان برم کلانتری چی بگم…. خدایا بچه چه دردسره اگه میدونستم خدا بهم همچین بچه ای میده عمراً بچه میخواستم . هاجر : حالا غرغر نکن میخوای همرات بیام . اصغر : بیای که چی بشه خودم می رم. ببینم موضوع از چه قراره … سلام سرکار دفتر افسر نگهبانی کجاست؟ سرکار : سلام انتهای راه رو دست چپ. اصغر : ممنون ، تق تق …. جناب سروان بابایی …. بله خودم هستم .. شما  ؟ ….. بنده اصغر محمودی هستم پدر پارسا محمودی . سروان بابایی : بله سلام بفرمایید بنشینید. اصغر : ممنون جناب سروان چی شده چه اتفاقی افتاده. سروان بابایی : جناب محمودی پسر شما چند ساله که مصرف داره . اصغر : یعنی چی که مصرف داره منظورتون متوجه نمیشم . سروان بابایی : خیلی واضح حرف میزنم منظورم مصرف مواد مخدره هرویین ، چند وقته که مصرف میکنه . اصغر : چی … هرویین شوخی میکنید جناب سروان….سروان بابایی: به نظر شما حرفای من شوخی هست، پسر شما امروز ظهر در پارک لاله با شخصی بنام فـریدون رازقـی قرار داشته گویا داشتن با هم مواد رد و بدل می کردن که یکی از مامـورهای ما آنها را می بینه ولی اونا تا می فهمن فرار می کنند که در حین فرار پارسا پسر شما دستگیر میشه تا الان هر چی ازش بازجویی کردم میگه من از این قضیه اطلاعی ندارم مواد مال من نیست ، هیچ میدونید آقای محمودی جرم هرویین چقدر سنگینه ؟ ممکنه به حبس ابد محکوم بشه . در هر حال شما را خبر کردیم هم شناسایی کنید هم چند دقیقه ای با پارسا صحبت کنید که اعتراف کنه وگرنه مجبورم که پرونده را با پسرتون بفرستم دادسرا… اصغر : والا جناب من گیج شدم …. هنوز توی شوکم …. هرویین توی دستای پارسا …. غیرممکنه …. پسر من فقط سیگار میکشه جناب سروان کار پارسا نیست. سروان بابایی : آقای محمودی بیخودی از پسرت دفاع نکن خلاف خلافه چه کوچیک چه بزرگ جای این حرفا می نشستی پسرت رو درست تربیت میکردی که کارش به اینجا کشیده نشه همین هرویین حمل کردن فکر می کنی از کجا شروع می شه ؟ هان … بهت میگم از این سیگار کشیدنا ، امروز سیگار میکشن فردا تریاک و پس فردا رو ببین در هر حال باید بهتون بگم آقای محمودی تو بد مخمصه ای گیر کرده تنها کمکی که میتونم بهتون بکنم اینه که پسرت اعتراف کنه مواد از کی گرفته و گرنه ….. خود دانید.سرباز رضایی … بله قربان ….. پارسا محمودی بیارش …… اطاعت قربان. پارسا محمودی : بله …. راه بیفت … پارسا : کجا ، اطاق جناب سرگرد . اصغر : آخه پسره نادون ببین چه جوری با آبروی من بازی کردی این چه غلطی بود که کردی؟ پارسا : من کاری نکردم هزار بار بهشون توضیح دادم مواد مال من نبود . اصغر: پس توی اون پارک لعنتی چه گهی میخوردی لندهور، سروان بابایی : آروم باشید آقای محمودی با داد و فریاد کردن چیزی درست نمیشه ببین پسر جون تو امروز در پارک با کی قرار داشتی چرا مأمورها رو دیدی فرار کردی از چی ترسیدی؟ پارسا : با کسی قرار نذاشتم خب هر کسی مأمور ببینه فرار میکنه منم ترسیدم فرار کردم. جناب سروان : هر کی که نمی ترسه فرار کنه در ضمن ۱۵۰ گرم هرویین از جیب تو موقع فرار افتاده زمین اینو چی میگی؟ باز انکار میکنی . پارسا : شماها دارید به من تهمت می زنید بخدا مال من نبود …. به قرآن مال من نبود… اصغر : پس مال کی بود پسره احمق …. سروان بابایی : ببین پسر جون همه چی علیه تو هست یا اعتراف کن خودت خلاص کن یا مجبورم فردا خودت با پرونده ات بفرستم دادگاه …. پارسا : من هیچی نمیدونم …. ولم کنید دست از سرم بردارید ….. سروان بابایی : بسیار خوب ….سرکار رضایی …. بله قربان … ببرش بازداشتگاه….. اطاعت قربان. هاجر : الو اصغر چی شده قضیه چیه ها ؟ اصغر : چی میخوای بشه فردا باید برم دادسرا. هاجر : آخه برای چی؟  اصغر : هیچی از پارسا ۱۵۰ گرم هرویین گرفتند . هاجر: چی خدا مرگم بده راست میگی اصغر ….. آره حالا تا فردا ببینم چی میشه قطع کن دارم میام خونه ! فردای دادگاه : لطفاً سکوت رعایت بفرمایید، لطفا قیام کنید، بفرمایید بنشینید. خب زندانی جناب پارسا محمودی فرزند اصغر محمودی متولد ۱۳۷۷ درست گفتم ……. بله جناب قاضی ….. چی بلند حرف بزن نشنیدم… بله جناب قاضی ….. حالا شد چیه زبونت موش خورده زمانی که هرویین حمل میکردی فکر این جا رونکرده بودی الان این جا صدات در نمیاد بگو ببینم این همه مواد و از کجا آوردی و از کی گرفتی. ببین درست واضح حرف بزن و حاشیه نرو وگرنه بلایی به سرت میارم که تا زمان پیری توی زندان باشی فهمیدی…. چی نشنیدم ….بلندتر حرف بزن…. بگو از کجا آوردی ؟ پارسا : جناب قاضی من روز چهارشنبه با دوستم فریدون رازقی قرار گذاشتم …. خب بعدش …. فریدون پشت تلفن بهم گفت مقداری هرویین همراشه که قراره بفروشه پول خوبی بدست میاره …. دروغه جناب قاضی بخدا دروغ میگه …. ساکت باش هر زمان صدات زدم بعد حرف بزن …. خب ادامه بده …..فریدون گفت بیام پارک اونجا با هم ببریم که بفروشیم بعدش از فریدون نپرسیدی که چرا این کار میخواد انجام بده ؟ اصلاً میدونی جرم مواد حمل کردن چیه ؟ میدونی یا نمیدونی ؟ …. پارسا : نه نمی دونم … قاضی : فریدون رازقی بیا جایگاه ، خب تو تعریف کن موضوع چیه …. جناب قاضی چند روزی بود که پارسا مدام بهم زنگ میزد فریدون پول ندارم ، بابا بهم پول نمیده ، مسافر نیست ، داغونم ، کمک کن ، من واقعاً دلم براش سوخت بهش گفتم باید محموله ای به کسی بفروشم پول خوبی گیر میارم پارسا اصرار کرد دو نفری این کارو کنیم؟ پارسا : چرا دروغ میگی که من کی این کار و کردم. قاضی : ساکت باش نظم دادگاه بهم نزن خب ادامه بده …. روز چهارشنبه با پارسا قرار گذاشتم داخل پارک … محموله درآوردم که نشونش بدم یهو پارسا گرفت دستش گذاشت جیبش که مأمورا او را دیدن ، من فرار کردم ولی پارسا گیر افتاد …. بسیار خوب برو بنشین ….. جناب قاضی مقصر نیستم بخدا مقصر نیستم برو بشین حرفن نزن. اصغر محمدی پدر پارسا محمودی به جایگاه بیاد … خب آقای محمودی قضیه رو شنیدید و اعترافات شنیدید پسر شما مجرم محسوب میشه . جرم سنگینی پاش خورده برای آخرین دفاع چی دارید بگید….والا جناب قاضی چی بگم …. پسر بزرگ کردم عصای دستم بشه شده بلای جونم من چند بار گفتم پسر نکن …. دنبال کار خلاف نرو …. سیگار نکس …. به گوشش نرفت که نرفت … صبح تا شب خورد و خوابید این شد عاقبت کارش هی …. هی …..قاضی : جناب محمودی چرا خودتون رو مقصر نمی دونید هیچ می دونید تربیت غلط ، بی هوا پول دادن، بچه رو از راه به در میکنه ، اونم توی این سن که شما بزرگترش بودید چرا با عقل و منطق رفتار نکردید که آخرش بشه این اتفاق …. به هر حال …. حکم دادگاه اعلام میکنم :مجرم پارسا محمودی فرزند اصغر محمودی به جرم حمل کردن ۱۵۰ گرم هرویین و مصرف کردن علف به به ۶ ماه حبس ابد و همچنین ۱۰۰ ضربه شلاق و مبلغ ۷۰ میلیون جریمه نقدی به دادگاه محکوم میگردد.ختم جلسه دادگاه …اصغر : جناب قاضی واقعاً برای پسرم نمیشه کاری کرد ؟ قاضی : آقای محمودی جای این حرفا امشب برو دقیق و عمیق فکر درست بکن که کجای زندگی اشتباه کردی کجا خطا کردی که این شد عاقبت پسرت …. بسلامت./

پایان

 

نوشته : پرستو مهاجر

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
1 دیدگاه
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
1
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx