رمان کوتاه لباس عروس
نویسنده حمید درکی
لباس عروس …
ناهید ازکودکی عروسک خیلی دوست داشت مخصوصا
عروسکهائی که لباس عروس برتن داشتند شاید نزدیک
به ۲۰ عروسک با دقت ووسواس بسیارازسالها پیش
نگهداری کرده بود وبرکسی پوشیده نبود که اواغلب
خودش برای آنها لباس می دوخت شاید به همین دلیل
دوزنده لباس عروس قابلی شده بود حتی درشب عروسی
دوستانش بعنوان ساقدوش وهمراه عروس، چنین لباسی
برتن می کرد وآرزوی بزرگش این بود که درشب
ازدواجش با لباس عروس حسابی خوش بگذراند وکلی
عکس های زیبا داشت درحالیکه لباس عروس برتن
کرده بود درآلبوم بزرگ پرعکس خود همانند یک مدل
زیبا خودنمائی می کرد تقریبا تمام لباس عروس با مدل
های ماهی وپرنسس وگل دارچه کوتاه وچه بلند عکس
گرفته بود. ولی یکدست لباس زیبای دست دوزبرای خود
کنارگذاشته بود تا شب عروسی با مختصردستکاری در
سایزآن بتواند بپوشد. بگذریم گذشته ازهمه اینها ناهید در
هنگام تحصیلی دردانشگاه هنر، دلباخته جمشید یکی از
دانشجویان خوش قد وقامت دانشگاه شده بود ورابطه
گرمی بین آنها بوجود آمده بود وتصمیمم قطعی برای
ازدواج داشتند وآماده می شدند تا به محض اینکه جمشید
بتواند شغل مناسبی پیدا نماید. جشن نامزدی را بدون
مخالفت والدین شان برگزارکنند. زینب دوست دخترخاله
ناهید دریک آموزشگاه توانبخشی بکارپرستاری و
مددکاری مشغول بود وبسیاررابطه صمیمانه ای مانند
دو خواهرباهم داشتند وازکلیه اسرارومکنونات هم با خبر
بودند. ناهید : زینب جون به نظرت جمشید موفق میشه
تا یک شغل آبرومند وپردرآمد برای خودش دست وپا
کنه؟ زینب : دخترجون اینقدربی تاب نباش جمشید مرد
با عرضه وانگیزه ایه آخه یکی نبود به شما دوتا آدم
رمانتیک بگه تورشته هنرم نون وآب درنمی آد. ناهید :
نه زینب جون شراره رو یادته زینب : کدوم شراره ،
سلطانی رومیگی ؟ ناهید : نه جونم همون موخرمائیه
که توجشن تولدت آوردم حسابی مجلس رو گرم کرد و
می رقصید. زینب : آره آره راستی می بینیش الان
کجاست؟ خیلی وقته خبری ازش نیست، ناهید : همینه
دیگه الان برای خودش حسابی نقاش قابلی شده وتابلوهاش
خوب فروش می ره حتی توکشورهای امیرنشین حاشیه
خلیج هم آثارش رفته وحسابی پولی به جیب زده حالا تو
به منمیگی رشته هنرآب ونون نداره؟ زینب : حالا یکی
مثل شراره تونسته راهش روپیدا کنه ، دیگران چی یه
گوشه بیکارافتادند؟ ناهید : پری احمدی که یادته ببین
چطوردارقالی زده وفرش ابریشمی می بافه . زینب :
باشه قبول اما جمشید می تونه دارقالی بزنه یا نقاشی
بکشه ؟ ناهید : رشته ما تئاتره ، اون طفلک با توجه به
شرایط روزخب خیلی زحمت داره وبیشتراززحمت هم
شانس لازم داره تا بتونه ازتئاتربه سینما راه پیدا کنه و
برای خودش کسی بشه ، می دونی شاید ازهر۱۰۰ نفر
دانشجو، یکی ودوتا شانس داره بره جلوی دوربین،
زینب : خب منم مگه چی میگم، اون می تونه الان بره
سینما خودشو نشون بده، نمی تونه دیگه درگیرمی شد که
تا حالا لااقل بعنوان سیاهی لشکرهم گریمش می کردند
بشکل یک گدای دوره گرد بره داخل صحنه. ناهید :
بدجنس نباش جمشید بالاترازاین حرفها استعداد داره
ولی اول باید یک شغل خوب پیدا کنه بعد بعنوان زنگ
تفریح شانس خودشو درسینما وتئاترامتحان کنه . آن دو
سرگرم گفتگو بودند که گوشی همراه ناهید زنگ خورد
وجمشید با خوشحالی زیادی به او گفت که کاری دریک
مغازه فرش فروشی عمویش پیدا کرده وازقرارمعلوم
می تواند روی کمک های فامیلش حساب کند. ناهید که
بسیارخوشحال شد بعد ازپایان تماس روبه زینب کرد
وگفت : زینب جون مژده بده خانومی، بدوبروزود جشن
نامزدی من لباس شیک بخروببینم اون روزچی می کنی
دختر؟ زینب که حسابی به هیجان آمده بود گفت : خدارو
شکرناهید جون برات خیلی خوشحالم حالا دیگرمی تونی
به زودی لباس عروس خوشگلت روبپوشی، زود پاشو
بروتن بزن ببینم اندازه هست یا نه . ناهید : نگران نباش
اندازه خودمه ، بعد ازعروسیم می دم برای خودت شب
عروسیت بپوشی . زینب : ای دخترخاله بدجنس ، اولا
می دونم برای تو امکان نداره اون لباس روازخودت دور
کنی، ثانیا من بیام لباس دست دوم چه عرض کنم والا ده
باردرمراسمهای نامزدی وشب عروسی دوست وفامیل
بگیرم با خودم ببرم که چی بشه؟ همه اون لباس رومی
شناسند برای توئه بعد بگن زینب پول خرید لباس رو
نداشت ازناهید اجاره کرده! ناهید: ای ناقلا من دوزنده
لباس بیام اجاره بدم به مردم، اینقدرهنرمنوپایین آوردی؟
خواهرم چند مترتوری وپارچه می خرم وصد برابر
قیمت خرید اونو می فروشم به مردم، حالا میای میگی
هنرنون وآب توش درنمی آد؟ وخندیدن وآنروز گذشت.
ناهید هرروزشاداب وپرامید به زندگی ادامه می داد و
حسابی لباس می دوخت وجهت تناسب اندامش ورزش
تنیس می کرد ولی گاهی اوقات دچارسرگیجه وضعف
عمومی بدن می شد. اما توجهی به این عوارض نداشت
وهمچنان فعال وشاد منتظرتعیین روز جشن نامزدی
بود تا اینکه چند باردرپیاده روی ، بی اختیاربرزمین
افتاد. بنابراصرارجمشید بنزد پزشک عمومی رفت ولی
تشخیص پزشک خستگی ناشی ازتحرک زیاد بود وبدون
تجویز هیچ داروئی اورا تاکید به استراحت کرد. مدتی
گذشت ولی هرروز برضعف عمومی ناهید افزوده شد
تا اینکه به یک پزشک معالج متخصص اعصاب به نام
دکترپارسا مراجعه نمود وآزمایشاتی چند بنا به توصیه
پزشک انجام داد ومنتظرجواب آن شد . دراین میان
جمشید هم روزجشن نامزدی را مقارن سالروز تولد
ناهید که حدودا ماه دیگربود تعیین کردند وبسرعت به
دنبال مقدمات مراسم رفته وکم کم آماده توزیع کارت
دعوت مراسم عقد ونامزدی می شدند ودرست درروزی
که کارتهای دعوت آماده تحویل به آنان بود جواب آزمایش
را به نزد دکتربردند، دکترپس ازمکثی طولانی با دیگر
یک آزمایش ویژه سی تی اسکن مغزبرایش نوشت آن دو
دریک نگرانی حاد فرو رفتند وازپزشک توضیح خواستند
ولی دکترپارسا. ضمن دعوت به آرامش به آنان گفت :
بگذارید جواب این آزمایش را هم با شورای پزشکان
درمیان بگذارم تا بطورقطع تشخیص بیماری ونظرم را
اعلام کنم. جمشید با دستپاچگی ازتعیین روزمراسم جشن
نامزدی گفت که درهفته پیش رو بود دکتربه آنان گفت :
به نظرم البته بسته به انتخاب وموافقت شما، تا جواب
آزمایش وتشخیص شورای پزشکی صبرکنید بهتراست
من الان هیچ گونه تشخیص روشنی ازبیماری سرکارخانم
ندارم واحتمال اینکه ایشان با این علائم وجواب آزمایشات
که آوردند، میان تشخیص ابتلا به ۲بیماری مردد هستم و
اما با انجام این آخرین آزمایش به صراحت جواب را به
شما خواهم داد، با اصرارناهید دکترپارسا به سخن آمده
گفت: تشخیص من بین یک تومورمغزی ویا بیماری
ام اس هست که می تواند احتمالا تومورخوش خیم مغزی
باشد که دراین صورت جای نگرانی چندانی نیست اما
صلاح می دانم مراسم جشن را با عرض تبریک فراوان
من به شما دو زوج خوشگل وبرازنده کمی به عقب
انداخته شاید مجبورباشیم تا عملیات درمان را هرچه
زودتر وفوری انجام دهیم ویا اینکه با صلاح شما، اگر
دارای رابطه گرم ونظرقطعی جهت وصلت دارید وبرای
آقا مهم نیست که همسرش درکدام مرحله درمان بسرمی
برد پس هرچه زودترمراسم را برگزارکنید. جمشید گفت:
قصد ما قطعی وغیرقابل تردید وتغییر روزمراسم هست
اما ناهید به دکترگفت: لطفا ۲۰ دقیقه ما باهم مشورت
کنیم وبعد تصمیمم خواهیم گرفت اما شما نسخه آزمایش را
بدستم بدید جناب دکتروازابرازمحبت وتبریک شما
متشکریم. آن دو به اطاق انتظاررفتند وبعد ازیک جر و
بحث نفس گیربلاخره ناهید توانست جمشید را راضی به
تعویق زمان جشن کند. پس جهت اجرای آزمایش تا
مرحله جواب تشخیص بیماری صبرکردند ودرنهایت
جواب پزشکان ابتلای اوبه بیماری مهلک ام اس بود.
جمشید بعد ازشنیدن جواب آنان ، به کلی درهم فروریخت
ودربرزخ تصمیمم بزرگی گرفتارآمد، آیا باید درکنارناهید
باشد وطبق قول وقرارآن دوتا لحظه شاید دم مرگ ناهید
را ترک نگوید؟ دراین صورت لازم است با اوازدواج کند
و شاهد رنج او وچه بسا مرگ اوباشد. دراینصورت آینده
مبهم وشاید تاریکی درانتظارش باشد وهرچند این این
تصمیمم می تواند شجاعت مردانگی اورا به رخ بکشد اما
خوب می دانست که باید عمری را درمطب پزشک ودنبال
دارو ومواظبت ازناهید ازسربگذراند ویا اینکه راه دیگری
برگزیند وهمسردیگرجستجوکند سالهاست که دخترعمویش
منیژه چشم براه اعلام خواستگاری اومجرد مانده و با
وجود خواستگاران بسیار، فقط جمشید را دوست دارد
وبعید نیست به همین دلیل پدرش که عموی با تجربه
جمشید است ، او را درمغازه بعنوان صندوقدارمال خود
پذیرفته . جمشید دریک دوراهی عجیبی گیرکرده بود واما
ناهید بطرزعجیبی هنوزدارای روحیه مناسبی بود واتفاقا
اوبه جمشید دلداری می داد وازاعتماد به نفس بالائی
برخورداربود. وبه معجزه اعتقاد فراوان داشت ومطمئن
بود تا با ورزش ورژیم غذائی گیاهخواری وموتیشین و
امید به درمان بیماری براثرپیشرفت های داروئی
پزشکی بتواند ازدام این بیماری بیرون رود وبه زندگی
شیرین وپرانگیزه ای برسد . اما ازدیگرسوء اگرنتواند
چه ؟ هرچند جمشید را ازدل وجان دوست می داشت اما
اخلاق وانسانیت حکم می کرد تا اورا ازحق داشتن یک
زندگی شاد وزیبا محروم نکند، آن دوبعد ازکلی حرف
زدن واشک ریختن ، مدتی را درکنارهم بسرعت بردند و
موافقت کردند تا یکی ، دوسال دیگرنیزصبرکنند تا نتیجه
درمان بیماری را ببینند ولی درمدت زمان بسیارکوتاهی
پاهای ناهید ازایستادن بازماند واورا به روی صندلی
چرخدارنشاند، دیگرازکسی پوشیده نماند که امید چندانی
به بهبودی ناهید نیست فقط بسته به روند پیشرفت بیماری
زمان ازقوانین عواطف درونی وعلاقه آن دوهرگز
تبعیت نمی کند وبا شتاب به راه خود ادامه می دهد .
جمشید دیگرنا امید شده بود وکمتربه ملاقات ناهید می آمد
وبلاخره بدون تماس تلفنی با یک تکه نامه به ناهید بر
خلاف معمول که همیشه اورا عزیزم خطاب می کرد
اینبارنوشت : خانم محترم ودوست عزیز برایتان از
خداوند متعال طلب شفای عاجل دارم . سپس بعد ازاین
عبارت کوتاه نوشت : جمشید . ودیگرهرگزسراغی از
ناهید نگرفت. ناهید که بسیاردلشکسته وافسرده، درحالیکه
با عوارض بیماری دست وپنجه نرم می کرد وزندگی را
با ملال وغصه ورنج پشت سرمی گذاشت بجززینب،
کم کم کلیه دوستانش وحتی فامیلش اورا ترک کردند و
ناهید پریشان دل ازنظرها پنهان ماند. تلاش زینب جهت
پرستاری وهدمی با اونتوانست ازروند پیشرفت بیماری
جلوگیری نماید، زینب ازروی سهل انگاری به او خبر
مراسم ازدواج جمشید با دخترعمویش را درهمان شب
داد که ناگهان وقتی تاثیرحرفش را بروی ناهید دید متوجه
اشتباه خود شد ناهید به سختی ساکت وسرد به گوشه ای
خیره شد وتا دقایقی طولانی هیچ سخن نگفت تا اینکه
روبه زینب کرد وازاو خواست اورا نزدیک به خیابان
محل مراسم جمشید که درخانه مجلل عمویش برگزار
می شد ببرد. هرچه زینب التماس کرد تا این فکر را از
ذهن ناهید دورسازد موفق نشد بلاخره تسلیم خواسته
ناهید شد واو را قسم داد تا هیچ عکس العملی نشان ندهد
وبا خوردن چند قرص آرامبخش ومفرح زاناکس به آنجا
بروند. ناهید قبول کرد وبا هم راهی آن محله که نزدیک
محل سکونت ناهید نیزبود رفتند ودرآن خنکای شب
به نزدیک محل چراغانی جشن رسیدند وسرد وخاموش
درحالیکه پتویی بروی پاهای ناهید انداخته بود. ایستادند.
ساعتی چند جمشید به همراه عروسش ازماشین پیاده
شدند وبعد ازاجرای مراسم وقربانی وذبح گوسفند داخل
خانه رفتند با دیدن لباس عروس منیژه به ناگهان ناهید
کنترل اعصابش را ازدست داد وفریاد زد: ببین زینب
ببین چطوردارم چوب می خورم وگریه کنان ادامه داد :
بخدا لباس عروسی که تنش بود رومن خودم دوختم، آخه
ازبین این همه لباس عروس باید امشب این لباس دست
دوختم تنش باشه، زینب چه خبره ؟ تو که نمازمی خونی
ازخدا بپرس چرا باید اینهمه منوزجربده ، لباس دست
دوخت من چجوری به دست اون رسیده زینب .…
زینب .... بعد گریه تلخی کرد، زینب هم ضمن آرام
کردن اوبا زحمت فراوان آرامبخش دیگری به اوخوراند
واو را به سرعت به خانه اش برد وتا سپیده صبح پیشش
ماند . ناهید بینائی خودش را نیزازدست داد و دیگربه
زحمت می توانست تکلم کند. درچند هفته بعد شبی از
زینب خواست تا به دیدنش برود ودرخواست عجیبی از
او کرد. زینب که خصوصیات ورفتارناهید کاملا آشنا
بود، چاره ای جزقبول آن نداشت اما درخواست ناهید
بسیارعجیب بود، اززینب خواست تا لباس دست دوخت
زیبای عروسش را به تن اونماید واوچنان کرد، سپس
قسم یاد کرد که هیچوقت درخواستی اززینب نکند، وتا
پایان عمربرطبق نصایح او، ناهید اززینب خواست تا او
را درحالیکه موزیک مورد علاقه اش پخش می شود،
درآغوش بگیرد وگفت : می بینی که دشوارحرف
می زنم وچشمام جائی رو نمی بینند وپاهام هم بکلی
ناتوان شدند، زینب جون دیگه ازبس وزن بدنم کم شده
لباس بکلی برام بزرگ شده وازتنم می افته، موزیک را
تا آخرزیاد کن تا بهتربشنوم، توروخدا زینب جون منو
بلند کن کف پاهام رو دورپاهای خودت بذاردرست شدم
مثل دختربچه های ۸، ۹ ساله ، دستت رو دورکمرم
حلقه کن وباهم برقصیم ، به روح خاله قسمت می دم این
آخرین خواسته من ازتوست بیا با هم برقصیم بین موهای
سرم تمامش ریخته وتاج عروس روسرم بزرگ شده و لق
می زنه تا چشمام میفته پایین ، بیا باهم برقصیم زینب
جون منو برقصون، تمام عمرم منتظراین لحظه بودم
با مرد زندگیم درشب عروسیم برقصم ، بیا دیگه شروع
کنیم . زینب درحالیکه به آرامی اشک می ریخت اورا
ازصندلی چرخدارش بلند کرد ودستان خود را به دور
کمرناهید حلقه کرد وهردوپایش را بروی دوپای خود
قرارداد وناهید با آخرین رمقی که دربدن داشت دستانش
را به دورگردن زینب حلقه کرد وبا هم با موسیقی
مورد علاقه ناهید، رقصیدند …. آنشب اگرازلای پرده
پنجره به داخل اتاق نگاه می کردی، می دیدی که زنی
درحالیکه عروسکی را درآغوش گرفته به راحتی دارد
می رقصد . با به پایان رسیدن موسیقی ، آخرین نفس
ناهید هم دیگربالا نیامد .
پایان
نویسنده : حمید درکی