رمان کوتاه کلکسیونر به صورت آنلاین
نویسنده:حمید درکی
داستانهای نازخاتون
کلکسیـونـر
در جهان طبیعت همه موجودات شگفت انگیزند. اما پروانه ها داستان دیگری دارند، آنها همیشه توجه علاقمندان به حیات وحش را به خود معطوف کرده اند. مرادی دوست سالهای نوجوانی من، توانسته در طی ۳۵ سال کلکسیون مجموعه نفیسی از پروانه ها را جمع آوری نماید. در هنگام عصر یک روز تابستانی در یکی از بوستانهای محلات شمالی شهر طبق عادت هر روزه قدم میزدم و با هم از همه جا و همه چی سخن می گفتیم. آن روز صحبت از عشق و وفاداری بود و او رو به من کرده و پرسید: حمیدخان آیا می دانی که حیوانات هم گاهی بیش از ما انسانها نسبت به هم وابستگی و علاقه پیدا می کنند؟! من با سکوتم حین قدم زدن به او نگاهی کردم، مرادی ادامه داد : یادت می آید روزی به من گفتی چرا اینقدر به «پروانه ها» علاقه داری؟ پس بشنو که در جائی شنیدم که اگر هرگاه یکی از دو جفت این حشره رنگین بال زیبا را مورد زجر قرار دهی ، جفت او چنانچه در مسافتی بسیار دور هم که باشد متوجه وخامت اوضاع جفت خویش شده و اگر این شکنجه منجر به مرگ پروانه شود. آن دیگری هم می میرد! با شگفتی پرسیدم : اگر این آزمایش صورت گرفته باشد، واقعاً نتیجه آن تکان دهنده خواهد بود. مرادی لبخند زد وگفت : صرف نظر از این مورد بسیار به پروانه ها علاقمندم و همیشه شکل و ابعاد و اندازه بدن آن ها مرا مسحور خود می کند. من در تأیید حرف مرادی گفتم : براستی آدمی اگر در زندگی دلخوشی نداشته باشد و سرگرمی مهیج برای خودش درست نکنه زندگی رو به مفت باخته. اما این دلیل نمیشه دوست من که تو پروانه های بی زبون رو فقط بخاطر زیبایی شون اسیر کنی و با سنجاق اونا رو تا ابد درون یک محفظه دربسته محصور کنی. حیف این حشره زیبا نیست؟ مرادی لبخندی زد وگفت : حمید خان، بازم که زبون به نصیحت باز کردی، من نمیدونم علاقه تو در زندگی به چی هست؟ گفتم : شعر ، داستان. گفت : بله ، اما چند بار بگم که اگه دانشمندان علوم زیست شناسی از حیوانات استفاده نمی کردند، بشریت به این جایگاه در علوم پزشکی و حتی صنایع هوائی و غیره نمی رسید، اصلاً می دونی که رنگ ساز ویلون رو در قدیم از همین سوسکهای خشک شده درست می کردند! گفتم : ببین ، تمدنی که براساس مرگ و انهدام دیگری و طبیعت بنا شده باشه، یک روزم خودش رو نابود می کنه. درست شبیه مادری که دچار جنون میشه و دم خودش رو می بلعه. هر چند که پیش میومد ما دوتا در برابر هم جبهه بگیریم اما خب دیگه گاهی نمک دوستی همین اختلاف نظرها و سلیقه هاست. دوتائی سخت گرم گفتگو بودیم که ناگهان از کنار ما یک خانم که کلاهی بر سر داشت و روی کلاه نیز هدفنی بر گوش، به شتاب گذشت و مردی نیز که دست او گرفته بود و با هم قدم می زدند. به مرادی گفتم : ببین گویا خواهر، برادر و یا همسر باشند. چقدر با نشاط و پر انرژی راه می رن، نشد یه روز زن ما هم مانند این خانم ، لباس شاد بپوشه و بیاد داخل بوستان ورزش کنه و در کنار هم باشیم. والا مردم شانس دارندمرادی. مرادی خنده زنان گفت : آخه حمیدجان لابد همسرهای مهربون من و تو رو لایق چنین معاشرتهای اجتماعی نمی دونند و در شأن اونا نیستیم. مثلاً زن خود من هزار بار میگه مرادی برو این مجموعه کلکسیون رو بفروش ، جاش مبل خونه رو عوض کنیم، می گم خانم محترم ، نزدیک به ۴۰ ساله که با علاقه و تحمل سختی اینا رو جمع کردم ، اگه می خواستم کاسبی کنم که از همون اول وارد کار بازار می شدم. اونم میگه خوب عرضه نداری، برو ببین مردای همسایه تو، دنبال شغل دوم هستند برای راحتی خانوادشون ، اونوق تو مثل بچه ها با اینا سرگرم شدی. من برای ابراز همدردی او گفتم : میگم که شانس نداریم. هر کاری کنیم دهن همسرامون رو نمی تونیم ببندیم. نزدیک آن زوج شدیم. دیدم که خانم به زیر یک کاج بلند ایستاد و شروع کرد به رقصیدن . تا به حال چنین چیزی ندیده بودم. زنی با یک کلاه در مکان عمومی چنین شادمانه حرکات موزونی رو انجام بده. پیش خود گفتم لابد اینا توریستی چیزی هستند. زیاد توجه به آنان نکردم و با مرادی دو سه دور دیگه بوستان قدم زدیم اما آن زن همچنان می رقصید و مرد همراه او به روی چمن ها پشت به ما نشسته بود و او را تماشا می کرد. گفتم : مرادی ببین چقدر این خانم انرژی داره، چند دقیقه شده اما او همچنان داره می رقصه. مرادی، آره می بینم، خوش به حالش. واقعاً در این روزهای گرانی و بی قراری ، چقدر شاد و شنگوله، ای کاش منم حال او را داشته باشم. مثل اینکه خارجی باشند،روسری نداره. فقط کلاه گذاشته ، به نظرت صورت خوشی نداره اگه بایستیم و تماشا کنیم. گفتم : شاید اون آقا که همراهش اومده خوشش نیاد و به ما پرخاش کنه. مرادی گفت : چقدر ترسو شدی ، اگه خوشش نمی اومد که جلوی اون خانوم رو می گرفت. بالاخره ما هم ایستادیم و به اون دو تا نگاه کردیم . درست که به چهره هر دو خره شدم رو به مرادی گفتم : مثل اینکه با سایر مردم فرق دارند مرادی، نگاه به حالت چهره هاشون بنداز. مرادی گفت : آره حمیدخان گویا از بر و بچه های بهزیستی ، چیزی باشند. فکر کنم مبتلا به اوتیسم هستند. آن زن همانطور در عوالم خود بدون توجه به محیط غوطه ور بود و همچون پروانه ای زیبا بر روی چمن سبز و به زیر کاج بلند، می رقصید و می رقصید. من مسحور این سرخوشی فطری او شدم. انگار در یک کشور اروپایی بودم در این حین چند زن به جمع آن دو پیوستند و بدور آن زن حلقه زدند. گویا مددکار یا فامیل آن دو تن بودند ، بعد از دقایقی با مرادی به راه افتادیم و از بوستان خارج شدیم . روزهای بعد مجدداً آن دو را با همان حرکات موزون آن خانم در حالیکه هدفن بر روی کلاه گذاشته بود ، رقصان و چرخان دیدم . دل به دریا زدم و در کنار آن مرد برروی چمن نشستم. دست خود را بسوی او دراز کردم و گفتم : حمید هستم قربان و شما ؟ او نگاهی کرد و به گرمی و البته محکم دست مرا فشرد و با لکنت زبان و البته نه بصورت مفهوم اما گفت : م م من کو کورش ه ه هستم، به چهره او نگریستم صفا و صمیمت کودکانه ای در باطن او وجود داشت که در سیمایش منعکس بود. گفتم : ایشون دوست شما هستند، منظورم همان خانم رقصنده بود. گفت : نه نه او ز ز زن منه از سؤالم شرمنده شدم و سر به پایین انداختم . آن چند زن دیروزی سلام دادند و کنار ما نشستند . خودم را معرفی کردم و در توجیه حضورم در آنجا و کنار کورش گفتم : تازه با ایشون دوست شدم و بسیار خوشحالم. آنها نیز خود را معرفی کرده و گویا یکی از آن زنها ، خانم محمدی، مددکار بوده و به این زوج استثنائی کمک میکنه. او اطلاعاتی از بیماری شاید ژنتیکی آن دو و مراحل آشنائی و سپس ازدواج آنان را به من گفت. از این همه سادگی و صمیمیت تحت تأثیر قرار گرفتم و از ایشان خواهش کردم که اجازه دهند تا برایشان از مغازه همجوار آن بوستان بستنی بگیرم. چند روزی را در کنار آنان نشستم و در نبود دوستم مرادی ، دیگر بی هدف قدم نمی زدم و از اینکه آنان مرا در جمع خود پذیرفته بودند، سخت خوشحال بودم، کم کم همسرم نیز برای دیدن این زوج خوشبخت به بوستان آمد و از آنها دعوت کرد که جهت صرف شام به منزل ما بیایند. نام همسر کورش نگین بود . نگین بیشتر مواقع لبخند بر چهره داشت و پوست بدنش به روشنی آفتاب بود و کورش ۲۹ سال داشت با موهای خرمائی و چشمانی سبز، بسیار مفتون و شیفته نگین ۲۰ ساله بوده و مانند پروانه ای بدور شمع ، سخت وابسته او بود. شاید این دو تن از بهترین آدمهای زمانه ما بودند. نه به کسی حسادت می ورزیدند و نه پشت سر دیگران غیبت می کردند، زبان هم را خوب می فهمیدند و بیش از آنکه بر زبانشان کلام جاری شود ، از دلشان چشمه مهر می جوشید. در اندک زمانی آن دو مانند فرزندان نداشته من و همسرم فاطمه شده و دیگر به حضور آنها عادت کرده بودیم و به قول مرادی ، آن دو تن کلکسیون مهربانی خانه من بودند. زندگی آنان به سختی سپری می شد و مستمری ناچیزی از بهزیستی دریافت می کردند و والدین آنها گویا بعلت نوع بیماری که داشته آنان را در یتیم خانه رها کرده بودند، کسی چه می داند، شاید هم مرده بودند. هر چه بود انجمن خیریه ، برایشان جشن ازدواج گرفته و وسایل معیشتی آنان نرا هر چند اندک اما فراهم نموده بودند. خانم محمدی مددکار آنان بعد از مدتی به شهر دیگر نقل مکان کرد. گاهی آن خانواده کوچک را با خود به مسافرت می بردیم و کنارشان شاد بودیم تا اینکه روزی در بوستان کورش با عجله در نقطه ای که با همسرم نشسته بودم آمد و بر روی چمن ها دراز کشید و با صدای نسبتاً بلندی گریه می کرد. رفتار عجیب او برایمان قابل پیش بینی بود ، پس در کنارش نشستم و علت ناراحتی او را جویا شدم . بریده بریده گفت : نگین با چشمانی باز خوابیده است. سراسیمه به اتفاق فاطمه و او به سمت محل سکونت شان رفتیم. درب منزل باز بود دیدم همسر کورش بی حرکت بر زمین افتاده است، دستپاچه همسرم اورژانس را خبر کرد و من در این فاصله نبض او را گرفتم، به سختی می توانستم نبض ضعیف او را تشخیص دهم، عینکم را از روی چشم برداشته و مقابل بینی او گرفتم، خوشبختانه شیشه عینک را بخار گرفت. بنابر این هنوز نبض داشت . اورژانس بسرعت خود را رساند و عملیات احیا و نجات را صورت داد و او را با خود به بیمارستان بردند ، مشخص شد که نگین دچار نوعی مسمومیت داروئی شده بود، هر چه بود ساعاتی بعد بهوش آمد و سلامت خود را بازیافت. اما نکته عجیب رفتار کورش در دل این مدت بود او بشدت می گریست و هرگاه که او را آرام می کردیم به گوشه ای کز می کرد و آثار افسردگی شدید را میشد در سیمای او دید. چند روزی گذشت و زندگی آنان روال عادی خود را از سر گرفت و توجه همسرم فاطمه به نگین بیشتر از قبل شد، بعد از چند هفته متوجه بارداری نگین شدیم و علاوه بر خوشحالی از وضعیت پیش آمده سخت نگران چگونگی وضع حمل او نیز بودیم. پزشک معالج اطمینان داد که همه چی میتونه بخوبی تا بدنیا آمدن نوزاد پیش بره، اما متأسفانه چنین نشد و نگین هنگام وضع حمل ، طاقت نیاورد و از دنیا رفت. کورش بعد از مرگ همسرش هیچ گریه نکرد و بسیار آرام بود. تصمیم گرفتیم تا چند روز دائماً در کنار او باشیم او به ما می گفت : آسوده است . چرا که همسر و بچه او هردو مهمان خدا شده اند. کورش هر روز بر سر مزار همسرش می رفت و خاموش و بی حرکت آنجا تا پاسی می نشست. سخت می توانستیم او را راضی کنیم که به خانه مراجعت نماید. او هیچ نمی گفت : الا « آنان در مهمانی پیش خدا هستند » هنوز هفته ا ی از خاکسپاری نگین نگذشته بود که با فاطمه بدنبال کورش همه جا راگشتیم عاقبت او را در کنار مزار همسرش در حالی که به خواب ابدی فرو رفته بود یافتیم. تصمیم گرفتیم که بر سنگ مزار آن دو این تک بیت سعدی را بنویسیم :
ای مرغ سحر ، عشق ز پروانه بیاموز کان سوخته را جان شد و آواز نیامد.
پایان
حمید درکی
۰۹/۰۱/۱۴۰۲