قصه لئو پسرکوچولویی که دیربه مدرسه می رسد

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون داستان کودک

قصه لئو پسرکوچولویی که دیربه مدرسه می رسد

داستانهای نازخاتون

لئو پسر کوچولویی که دیر به مدرسه می رسد !

 

روزی روزگاری لئو پسر کوچولوی مهربون ودوست داشتنی به همراه پدرومادرش دریک جنگل سرسبزو خوش و آب هوا زندگی می کرد لئو پسرخیلی باهوش وزرنگی بود اما همیشه یک عادت خیلی بدی داشت واین بود که همیشه دیربه مدرسه می رفت، وپدرمادرش ازبابت این موضوع بسیارناراحت بودند. یک شب لئو مشغول کارتون نگاه کردن بود که مادرش گفت : لئو عزیزم از وقت خوابت گذشته بهتراست بروی وبخوابی چون زود باید به مدرسه بروی اما لئو گفت : مامان جون اجازه بدهید این برنامه ببینم حتما میرم میخوابم یکساعت گذشت ، دوساعت گذشت ، اما همچنان لئو مشغول نگاه کردن برنامه بود که یهو پدرش عصبانی شد وبه زور تلوزیون را خاموش کرد . ولئو بلاخره رفت که بگیرد بخوابد صبح روز بعدمادرش هرچه او را صدا زد وگفت : لئو پسرم ، لئو بیدارشد باید به مدرسه بروی ؟ اما لئو خواب ، خواب بود واصلا ازجایش تکون نخورد، پدرلئو فکری به سرش زد، او سوتی برداشت نزدیک گوشای لئوگرفت وشروع کرد به سوت زدن ناگهان لئو با سوت پدرش یهو ازجاش پرید ، و صبحانه خورده ونخورده ، به مدرسه رفت! اما دید که کلاس درس شروع شده و وخانم معلم به او گفت لئودیرآمدی ؟ بازهم خواب موندی تو چرا اینقدر بی نظم هستی اما ِلئو به حرفای خانم معلم گوش نکرد و کارخودش انجام میداد فردای آن شب بازهم لئو سرگرم نوشتن درس هایش شد و به ساعت توجهی نداشت، مادرش گفت : لئو زودتر برو بخواب تا دیربه مدرسه نرسی! لئوگفت : یکم ازمشق هایم مانده انجام بدم میروم بخوابم، تقریبا نیم ساعتی گذشت ، پدرش گفت : لئو تا کی میخواهی تنبلی کنی برو بگیر بخواب ، فهمیدی. لئو با شب بخیرگفتن رفت و گرفت خوابید . صبح روز بعد مادرش باز او را هرچه صدا زد او ازخواب بلند نشد پدرش اینبار یک سطل آب پر کرد و یهوع ریخت روی سروصورت لئو! لئو ازترس بیدارشد و سریعا آماده شد که به مدرسه برود درراه دید که همه دوستانش سرکلاس هستند خانم معلم باز دید که لئو دیر به مدرسه رسیده ، او اینبارگفت : لئو لطفا تمام آشغال های توی کلاس جمع آوری کن ، لئو گفت:اما آخه من تنهایی خسته می شوم نمیتوانم این کار انجام دهم . خانم معلم گفت: عوضش یاد میگیری دیربه مدرسه نرسی ! لئو: با ناراحتی چارو برداشت تمام آشغال های کلاس جمع آوری کرد اما این کاربدجوراو را خسته کرده بود . بعد از انجام کارش ، خیلی با خود فکرکرد چون دوستانش : کتی ، پیتر ، دنیل به او گفتند : سعی کن ساعت اطاق خوابت روی زنگ بزاری وسرساعت بیای مدرسه اینجوری هرگز دیرنمیکنی ، لئو با خوشحالی به خانه اش رفت ساعتش روی صدای زنگ گذاشت ، تکالیفش را به موقع انجام داد شامش خورد ، به پدر ومادرش شب بخیرگفت ، رفت که بخوابد صبح وقتی ساعتش زنگ خورد با خوشحالی بلند شد به پدر ومادرش سلامی کرد گفت : مامان جون ، بابا جون دیدید بلاخره من هم زود بلند شدم که به مدرسه بروم ، پدرومادرش با شادمانی اورا تشویق کردند لئو بعد از خداحافظی سریع به مدرسه رسید و دید که هنوزکلاس درس شروع نشده، خانم معلم ازراه رسید وقتی دید که لئو زودتراز بقیه به مدرسه رسیده او را تشویق کرد وقتی که بچه هاآمدند. بعد به لئو جایزه یه نمره ۲۰ قشنگ بخاطرانضباطش داد لئو با شوروهیجان گفت : آخ جونم بلاخره خیلی زود به مدرسه رسیدم مگه نه خانم معلم ! مگه نه بچه ها.

 

 

 

 

 

پایان.

 

 

 

نویسنده : پرستو عبدالهیان ( مهاجر)

 

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx