قصه هاپی و مادربزرگش به صورت آنلاین
داستان های نازخاتون
هاپی و مادربزرگش
یکی بود ؛ یکی نبود؛ غیرازخدا هیچکس نبود روزی روزگاری هاپی سگ کوچولوی مهربون بازیگوش به همراه پدرومادرش درشهرکوچک زندگی می کرد. یک روز پدرومادرهاپی تصمیمم گرفتند برای کارمهمی به بیرون شهر بروند؛ آن ها ازمادربزرگ خواهش کردند که پیش هاپی بماند تا تنها نباشد؛ هاپی گفت : آخ جون مادربزرگ قراراست بیاید پیش من هورااا مامان هاپی گفت : پسرم سعی کن مادربزرگ زیاد خسته نکنی ؛ و شیطونی هم نکنی ؛ هاپی پرید بغل مادرش و گفت: باشه چشم مامان جون ناگهان زنگ خانه هاپی به صدا درآمد و مادربزرگ پشت دربود؛ هاپی دروا کرد و گفت : سلام مادربزرگ ازدیدنت خیلی خوشحالم ! مادربزرگ گفت: پسرعزیزم هاپی کوچولو من هم از دیدنت خوشحالم؛ وقتی که مادربزرگ به خانه آن ها آمد پدرومادرحاضرشدند که به بیرون شهر بروند آنها سفارش های لازم به هاپی و مادربزرگ کردند. هاپی برای پدرومادرش دست تکان داد. بعد به مادربزرگ گفت : مادربزرگ بیا باهم مسابقه دوبدهیم؛ مادربزرگ گفت : اوه هاپی پیشنهاد خوبی دادی موافقم ؛ هاپی و مادربزرگ به حیاط رفتند که آماده باشند باهم مسابقه دهند هاپی گفت : آماده ای مادربزرگ؟ مادربزرگ گفت: بله من آمادم؛ یک ؛ دو ؛ سه ؛ هاپی تند می دوید؛ اما مادربزرگ همین که یخورده دوید خسته شد و گوشه ای نشست ؛ هاپی گفت : وای من برنده شدم ؛ من برنده شدم مادربزرگ لبخندی زد وگفت : آفرین پسرباهوشم هاپی اینبارگفت: مادربزرگ بیا باهم قایم موشک بازی کنیم؛ مادربزرگ که یکم حالش جا آمده بود گفت : بسیار عالی بریم که بازی کنیم ؛ هاپی گفت: مادربزرگ شما چشم بزار؛ من قایم بشم مادربزرگ باشه ای گفت ؛ شروع کرد به شمردن بعد ازآن افتاد دنبال هاپی کوچولو ؛ اول رفت سراغ انباری ؛ دید هاپی اونجا نیست بعد رفت پشت درختان نگاه کرد ؛ دید اونجا نیست با خودش گفت؛ احتمالا هاپی درخانه قایم شده سریع به آن جا رفت ؛ اما دید هاپی اونجا هم نیست؛ مادربزرگ خیلی خسته شد ازبس که دنبال هاپی گشته بود بنابراین روی صندلی نشست یهویی هاپی ازداخل کمد اومد بیرون وگفت؛ مادربزرگ بازهم من برنده شدم شما منوپیدا نکردی! مادربزرگ گفت: هاپی کوچولومن دیگه خسته شدم بهتره کمی استراحت کنیم هاپی گفت : مادربزرگ بهتره باهم پازل بازی کنیم؛ مادربزرگ گفت؛ فکرخوبیه پازل بیار! هاپی رفت سراغ پازل ها اما دید که پازل بالای میزاست او هرکاری کرد نتوانست پازل بیاورد هاپی فهمید قد او به بالای میز نمی رسد پس غمگین ناراحت همانجا نشست مادربزرگ اورا صدا زد وگفت : هاپی عزیزم چرا اینجا نشستی چی شده ؟ چرا ناراحت هستی ؟ هاپی گفت : مادربزرگ پازل بالای میزاست؛ من هم قدم نمیرسد آن را بردارم؛ هرکاری میکنم نمیتونم چون خیلی کوچک هستم؛ مادربزرگ لبخندی زد وگفت : پسرعزیزم این که ناراحتی ندارد من یک فکربهتری دارم بهتراست چهارپایه بری برداری و بیاری اینجا؛ هاپی کمی با خودش فکرکرد بعد انگار متوجه موضوع شود با خوشحالی دوید سمت چهارپایه و آن را آورد .مادربزرگ چهارپایه نزدیک میز گذاشت و به هاپی گفت: پسرم حالا برو بالای چهارپایه پازل بیار؛ هاپی با هیجان وشادمانی گفت: آخ جون هورااا؛ ممنونم مادربزرگ حالا دیگه می توانم پازل بردارم ؛ چون دراین مواقع چهارپایه به کمک ما میرسد؛ مادربزرگ لبخندی زد و گفت البته عزیزم. هاپی پازل برداشت و ازچهارپایه اومد پایین و با مادربزرگ گوشه ای نشستند و مشغول بازی کردن شدند؛ درحین بازی درباز شد پدرومادرهاپی از راه رسیدند؛ هاپی تا پدرو مادرش را دید شادمان شد گفت ؛ سلام مامان ؛سلام بابا؛ امروز بهترین روزبرای من بود چون یاد گرفتم که ازچهارپایه برم بالا و ازش استفاده کنم؛ پدرومادرهاپی با خوشحالی او را درآغوش گرفتند؛ وگفتند: ما می دانیم که تو سگ کوچولو وپسرشجاعی هستی ؛ به شرطی که درهرکاری با دقت خوب فکرکنی بعد آن را انجام دهی ؛ مادربزرگ گفت؛ خب دیگه بهتره من بروم چون کلی درخانه کاردارم! اما هاپی گفت : مادربزرگ امشب باید پیش من بمانی و باهم کیک گوشت بخوریم ؛ مگه نه مامان جون؛ پدرومادرهاپی یک صدا گفتند البته پسرم ؛ مادربزرگ باید پیش ما امشب بماند؛ مادربزرگ با شادمانی به هاپی چشمکی زد وگفت : به شرط آنکه سهم کیک گوشت تو را من بخورم بعد کلی خندید؛ هاپی با هیجان گفت : باشه چشم مادربزرگ ؛ هاپی آن شب حسابی درکنارمادربزرگش خوش گذروند و شب را درکنار مادر بزرگش به خواب عمیقی رفت ؛ مادربزرگ او را بوسید و گفت: شب بخیرپسرکوچولوامیدوارم خواب های رنگی ببینی و یاد گرفته باشی درهرکاری باید خوب فکر کنی
پایان .
نویسنده : پرستو عبدالهیان ( مهاجر)