قصه کوتاه موشی به نام مایک به صورت آنلاین
داستان های نازخاتون
موشی به نام مایک
یکی بود ؛ یکی نبود ؛ غیرازخدای هیچکس نبود روزی روزگاری دریک شهرپرجمعیت موشی به نام مایک و موشی به نام موش عاقل درهمسایه گی یکدیگرباهم زندگی می کردند . موش عاقل مدتی بود که بازنشست شده بود وسعی می کرد تمام اطراف شهررا زیرنظر داشته باشد . تا این که یک روز دید که دوستش مایک ناراحت وافسرده است موش عاقل به مایک گفت : سلام رفیق حالت چطوره ؟ چرا اینقدرناراحت وعصبانی هستی ! مایک گفت : دست رو دلم نزار رفیق که از دست آدم ها پرخون شده هرجا میرم و هرکاری می کنم آخرش باید کتک بخورم ؛ موش عاقل گفت : ای بابا من فکرکردم حالا چی شده ؟ این که غصه نداره اما مایک گفت : دیروز رفتم خانه یکی ازهمین آدم ها روی میز صبحانه اش کمی پنیر بود تا بوی پنیربه مشامم خورد هوس کردم ویهویی پریدم روی میز و شروع کردم به خوردن ! ناگهان متوجه نشدم که خانم آن خانه جارو برداشته تا اومدم فرارکنم محکم کوبید روی دمم من هم جیغ کشیدم وپا به فرار گذاشتم . بعد ازنیم ساعتی گرسنه ام شد دوباره هوس کردم برم خوراکی بخورم .این بارنزدیک یک رستوران رفتم و آهسته وآهسته اززیرمیزها رد شدم بوی خوش خیارتازه ؛ کیک پنیری و گردو بدجوری دلم به آب انداخت ؛ برای همین برای این که کسی متوجه نشه ازداخل میله هایی خانمی نشسته بود از روی میزبالا رفتم اما همین که نزدیک میزشدم یهویی اون خانم جیغ و فریاد راه انداخت که موش ؛ موش ؛ کمک ؛ کمک ؛ ناگهان کل آدم هایی اون جا بودند با کیف و کفش به جان من افتادند وشانس آوردم ازآن جا فرارکردم ؛ اما کل بدنم درد گرفت ازبس که کتک خوردم . موش عاقل گفت : عجب ماجراهایی را پشت سرگذاشتی ! اما بهتره که یک فکر درست وحسابی کنیم که این جوری برای تو حادثه پیش نیاید! مایک گفت : چیکارکنم؟ موش عاقل گفت : ازاین به بعد قول بده اصلا سمت خانه های آدمیزاد نروی و اگردنبال آب وغذا هستی بهتره درجاهایی که سطل زباله هست وآدمیزاد آشغال های خود را جای دورمی ریزند بروی و ازآن جا غذای خود را تهیه کنی ! اگربا عقل وحواس درست کارهایت را انجام بدهی دیگر هیچ اتفاقی برای تو پیش نمی آید متوجه شدی ! مایک لبخندی زد وگفت : وای ممنونم ازت ازاین به بعد قول میدم قبل ازشروع هرکاری فکرکنم بعدتصمیمم بگیرم متشکرم! موش عاقل با شادمانی گفت : امیدوارم مایک عزیز.
پایان .
نویسنده : پرستو عبدالهیان ( مهاجر)