قصه کوتاه پیتر آرایشگر کوچولو
داستانهای نازخاتون
پیتر آرایشگر کوچولو !
یکی بود ، یکی نبود، غیرازخدا هیچکس نبود روزی
روزگاری پیترکوچولو به همراه پدرومادرش دریک
دهکده خوش آب وهوا وقشنگ زندگی می کرد. پدر پیتر
کوچولو آقای جان، آرایشگر ماهری دردهکده بود و اگر
کسی میخواست موهاش کوتاه کند پیش آقا جان می اومد و
موهاش کوتاه می کرد . پیتر کوچولو با دقت به کارهای
پدرش نگاه می کرد وآن را به حافظه می سپرد ، یک
روز پدرپیتر برای انجام کاری به شهر رفته بود وپیتر
درخانه مشغول بازی کردن بود ناگهان فکری به ذهنش
رسید با خوشحالی وشادمانی خواست بیرون برود که
مادرش خانم دالوی گفت : پیتر پسرم کجا میری این وقت
روز پیتر گفت : مامان جان باید برم بیرون کاردارم زود
برمیگردم ، خانم دالوی با تعجب نگاهش کرد و گفت :
باشه برو خیلی مواظب خودت باش پسرم ، پیتر با
هیجان به سمت آرایشگاه پدرش رفت کلید انداخت و در
بازکرد او با کنجکاوی تمام وسایل های پدرش بررسی
کرد، توی آینه به خودش نگاه کرد وگفت ، حالا که پدر
موهای مردم دهکده کوتاه می کند من هم میتوانم خودم
موهای خودم کوتاه کنم، او اول آب پاچ برداشت آب به
موهایش پاچید ، بعد قیچی برداشت شروع کرد تا قسمتی
موهای خود را قیچی کردن ، حسابی لذت برد ولی دید
که قیچی زیاد کاربرد ندارد او ماشین اصلاح مو برداشت
دوشاخه به برق زد وشروع کرد به موی خود کشیدن
یهویی جیغی کشید وگفت ، وای خدا جون موهام چرا این
شکلی شدند نصفش کوتاه شد باید دوباره ماشین بزنم اما
این بارطرف دیگر موهاش کوتاه شد وقتی خودش توی
آینه دید چنان گریه کرد سریعا از آرایشگاه پدرش اومد
بیرون ولی کلاهی به سرخودش گذاشت ، وقتی از دهکده
گذرمیکرد ، دوستانش ، جِنری ، جک ، کارل، سیمو ،
اورا دیدند وگفتند ، سلام پیتر حالت چطوره چرا توی این
هوای گرم کلاه گذاشتی سرت! جک گفت ، پیتر زده به
سرت ، جنری گفت ، نکنه کله ات آسیب دیده ؟ کارل
گفت ، شاید کله ات زخمی شده ؟ سیمو گفت ، یالا کلاه
بردار ببینیم چی شده ؟ پیترگفت : سلام دوستان چیزی
نشده فقط کمی سرما خوردم کلاه گذاشتم سرم که سرما
نخورم ! اما جنری حرف اوباورنکرد ، درگوش کارل
چیزهایی گفت ، سیمو شیطنتش گل کرد وهمگی سمت
پیتررفتند و یهویی کلاه ازسراو برداشتند که پیتر چنان
فریادی زد که جک ، سیمو ، کارل ،جنری اول با
تعجب وهاج وواج به هم نگاه کردند بعد یهویی پقی زدند
زیر خنده ، پیتر که از خنده آن ها بدجوری عصبانی شده
بود ، سریعا به خانه اش رفت و در را محکم به هم کوبید
خانم دالوی با دلشوره نزد او آمد گفت ، پیترپسرم چی شده
چرا اینقدرناراحتی ؟ آقای جان تازه رسید به خانه و دید
که پیترناراحت است اوهم سوال کرد که چی شده ؟ چرا
به سرس کلاه گذاشته ، پیتر با ناراحتی کلاه برداشت و
آقای جان وخانم دالوی اولش با تعجب بعد زدند زیر خنده
آقای جان گفت ، پیتر تو چیکارکردی ؟ چرا موهات این
شکلی کردی ؟ پیترگفت ، پدرجون خواستم فقط موهام
کوتاه کنم همش تقصیر اون ماشین اصلاح مو بود که
موهام این شکلی کرد ! خانم دالوی گفت پسرم تو نباید
اصلا بدون اجازه من وپدرت به آرایشگاه می رفتی
و دست به وسایل ها بزنی چون وسیله ها خطرناک بودند
وباعث می شد خودت آسیب بزنی ، حالا اشکالی نداره
مگه نه جان! آقای جان گفت : البته پسرم غصه نخور
خودم موهات کوتاه میکنم ، به شرطی هرگز در کارهایی
که مربوط به تو و سن تو نیست کنجکاوی نکنی قول
میدی! پیتر با شادی جواب داد البته پدر قول میدم ، آقای
جان پیتر به آرایشگاه برد وآن را نشاند روی صندلی
با دقت شروع کرد به مو کوتاه کردن پیتر ، البته پیتر
وسایل های کوتاهی مو را به پدرش میداد تا پدرش
با دقت وظرافت موهایش را بتواند کوتاه کند . پیتر بعد
از کوتاه کردن موهایش پدرش را بوسید ، به سمت
دهکده رفت تا با دوستانش ، جک ، کارل ، سیمو ،
بازی کند ، آن هم آرایشگر بازی .
پایان .
نویسنده : پرستو عبدالهیان ( مهاجر)