رمان اینک شوکران شهید منوچهر مدق به روایت همسر ( فرشته ) قسمت ۵۶تا۶۱(پایانی)
اینک شوکران – جلد اول: منوچهر مدق به روایت همسر شهید
?قسمت پنجاه و ششم
منوچهر هوس کرده بود با لثه هاش بجود. سال ها غذایش پوره بود، حتی قورمه سبزی را که دوست داشت برایش آسیاب می کردم. تا بخورد. اما آن روز حاضر نبود پوره بخورد.
جگرها را دانه دانه سرخ می کردم و می گذاشتم دهانش. لپش را می کشیدم و قربان صدقه ی هم می رفتیم. دایی آمده بود بمان سر بزند.
نشست کنار منوچهر گفت:این ها را ببین عین دو تا #مرغ_عشق می مانند. از یک چیز خوشحالم و تاسف نمی خورم؛ که منوچهر را دوست داشتم و بهش نگفتم. از کسی هم خجالت نمی کشیدم.
منوچهر به دایی گفت:«یک حسی دارم، اما بلد نیستم بگویم.#دوست_دارم به فرشته بگویم از تو به کجا رسیده ام، اما نمی توانم.» دایی شاعر است.
به دایی گفت:«من به شما می گویم. شما شعر کنید، سه چها روز دیگر که من نیستم، برای فرشته از زبان من بخوانید.» دایی قبول کرد، گفت: می آورم خودت برای فرشته بخوان.
منوچهر خندید و چیزی نگفت. بعد از آن نه من حرف رفتن می زدم، نه منوچهر. اما صبح که بیدار می شدم به قدری فشارم می آمد پایین که می رفتم زیر سرم.
من که خوب می شدم، منوچهر فشارش می آمد پایین. ظاهرا حالش خوب بود حتی سرفه نمی کرد. فقط عضلات گردنش می گرفت و غذا بالا می آورد.
من دلهره و اضطراب داشتم. انگار از دلم چیزی کنده می شد، اما به فکر رفتن منوچهر نبودم .
?قسمت پنجاه و هفتم
ظهر سه شنبه غذا خورد و خون و زرداب بالا آورد. به دکتر شفاییان زنگ زدم. گفت: زود بیاوریدش بیمارستان. عقب ماشین نشستیم. به راننده گفت:«یک لحظه صبر کنید.» سرش روی پام بود.
گفت:« سرم را بیاور بالا.» خانه را نگاه کرد. و گفت:«دو روز دیگر تو بر می گردی.» نشنیده گرفتم. چشم هایش را بست. چند دقیقه نگذشته بود که پرسید «رسیدیم؟» گفتم:نه چیزی نرفتیم.
گفت:«چه قدر راه طولانی شده. بگو تندتر برود.» از بیمارستان نفرت داشت. گاهی به زور می بردیمش دکتر. به دکتر گفتم: چیزی نیست. فقط غذا توی دلش بند نمی شود.
یک سرم بزنید، برویم خانه. منوچهر گفت:« من را بستری کنید.» بخش سه بستری شد، اتاق سیصد و یازده. توی اتاق چشمش که به تخت افتاد نفس راحتی کشید و خدا را شکر کرد که تخت رو به قبله است.
تا خواباندیمش روی تخت سیاه شد. من جا خوردم. منوچهر تمام راه و توی خانه خودش را نگه داشته بود. باورم نمی شد این قدر حالش بد باشد.
انگار خیالش راحت شد#تنها نیستم، شب آرام تر شد. گفت:« خوابم می آید ولی انگار چیز تیزی فرو می رود توی#قلبم » صندلی را کشیدم جلو.
دستم را بالای سینه اش گرفتم و حمد خواندم تا خوابید. هیچ خاطره ی خوشی به ذهنم نمی آمد. هرچه با خودم کلنجار می رفتم، تا می آمدم به روزهایی فکر کنم که می رفتیم کوه، با هم مچ می انداختیم، با عصا دور اتاق دنبال هم می کردیم و سر به سر هم می گذاشتیم؛ تفال دایی می آمد به دهانم.
آیتی بود عذاب اندُه حافظ بی تو /که بر هیچ کسش#حاجت تفسیر نبود
منوچهر خندیده بود، گفته بود«سه چهار روز دیگر صبر کنید.» نباید به این چیزها فکر می کردم. خیلی زود با منوچهر برمی گشتم خانه .
?قسمت پنجاه و هشتم
.
از خواب که بیدار شد، روی لبهاش خنده بود، ولی چشم هایش رمق نداشت. گفت:«#فرشته وقت وداع است.» گفتم: حرفش را نزن.
گفت:«بگذار خوابم را بگویم، خودت بگو اگر جای من بودی می ماندی توی دنیا؟» روی تخت نشستم، دستش را گرفتم. گفت:«خواب دیدم ماه رمضان است و سفره ی افطار پهن است.
رضا، محمد، بهروز، حسن، عباس، همه ی #شهدا دور سفره نشسته بودند. بهشان حسرت می خوردم که یکی زد به شانه ام. حاج عبادیان بود.
گفت: بابا کجایی؟ ببین چقدر مهمان را منتظر گذاشته ای. بغلش کردم و گفتم من هم خسته ام. حاجی دست گذاشت روی سینه ام ؛ گفت با فرشته وداع کن.
بگو دل بکند، آن وقت می آیی پیش ما. ولی به زور نه.»
اما من آمادگی نداشتم. گفت:«اگر مصلحت باشد خدا خودش راضیت می کند.» گفتم: قرار ما این نبود.
گفت:« یک جاهایی دست ما نیست. من هم نمی توانم دور از تو باشم.» گفت: «حالا می خواهم حرف های آخر رابزنم. شاید دیگر وقت نکنم. چیزی هست که روی دلم سنگینی می کند.
باید بگویم تو هم باید صادقانه جواب بدهی.» پشتش را کرد بهم . گفتم: می خواهی دوباره #خواستگاری کنی؟ گفت:«نه، این طوری هم من راحت ترم هم تو.» دستم را گرفت. گفت:« دوست ندارم بعد از من #ازدواج کنی.» کسی جای منوچهر را بگیرد؟ محال بود. گفتم: به نظر تو، درست است آدم با کسی#زندگی کند؛ اما روحش با کس دیگر باشد؟
گفت:«نه» گفتم: پس برای من هم امکان ندارد دوباره ازدواج کنم. صورتش را برگرداند رو به قبله و سه بار از ته دل خدا را شکر کرد.
او هم قول داد صبر کند
?قسمت پنجاه و نهم
گفت:«از خدا خواسته ام مرگم را #شهادت قرار بدهد، اما دلم می خواست وقتی بروم که تو و بچه ها دچار مشکل نشوید. الان می بینم علی برای خودش مردی شده. خیالم از بابت تو و #هدی راحت است.» نفس هایش کوتاه شده بود. کمی راهش بردم. دست و صورتش را شستم و نشاندمش و موهایش را شانه زدم. توی آینه نگاه کرد و به ریش هایش که کمی پر شده بودند دست کشید
.
چند روز بود آنکادرشان نکرده بودم. خوشش آمد که پر شده اند. تکیه داد به تخت و چشم هایش را بست. غذا آوردند. میز را کشیدم جلو. گفت:«نه آن غذا را بیاور» با دست اشاره می کرد به پنجره.
من چیزی نمی دیدم. دستم را گذاشتم روی شانه اش و گفتم: غذا این جاست. کجا را نشان می دهی؟ چشم هایش را باز کرد. گفت: «آن غذا را می گویم. چه طور نمی بینی؟»
.
چیزهایی می دید که من نمی دیدم و حرف هایش را نمی فهمیدم. به غذا لب نزد. دکتر شفاییان صدام زد. گفت:نمی دانم چه طور بگویم، ولی آقای مدق تا شب بیش تر دوام نمی آورد.
ریه سمت چپش از کار افتاده؛ قلبش دارد بزرگ می شود و ترکش دارد فرو می رود توی قلبش. دیگر نمی توانستم تظاهر کنم. از آن لحظه اشک چشمم خشک نشد. منوچهر هم دیگر آرام نشد.
از تخت کنده می شد. سرش رامی گذاشت روی شانه ام و باز می خوابید. از زور درد، نه می توانست بخوابد نه بنشیند. همه آمده بودند .
هدی دست انداخت دور گردن منوچهر و هم دیگر را بوسیدند. نتوانست بماند. گفت: نمی توانم این چیزها را ببینم ببریدم خانه. فریبا هدی را برد.
یکدفعه کف اتاق نگاه کردم دیدم پر از خون است. آنژیوکت از دست منوچهر در آمده بود و خونش می ریخت. پرستار داشت دستش را می بست که صدای اذان پیچید توی بیمارستان
.
منوچهر حالت احترام گرفت. دستش را زد توی خون ها که روی تشک ریخته بود و کشید به صورتش. پرسیدم:منوچهر جان چه کار می کنی؟
گفت:«روی خون #شهید وضو می گیرم.» دو رکعت نماز خوابیده خواند. دستش را انداخت دور گردنم. گفت:«من را ببر#غسل_شهادت کنم.» مستاصل ماندم
.
گفت:«نمی خواهم اذیت شوی.» یک لیوان آب خواست. تا جمشید لیوان آب را بیاورد، پرستار یک دست لباس آورد و دوتایی لباسش را عوض کردیم. لیوان آب را گرفت.
نیت شهادت کرد و با دست راستش آب ریخت روی سرش. جایی از بدنش نمانده بود که خشک باشد. تا نوک انگشت پایش آب می چکید . .
?قسمت شصت
سرم را گذاشتم روی دستش. گفت:«#دعا بخوان.» آن قدر آشفته بودم که تند تند فاتحه می خواندم. حمد و سه تا قول هوالله و اناانزلناه می خواندم.
خندید. گفت:«انگار تو#عاشق تری. من باید شرم حضور داشته باشم. چرا قاطی کرده ای؟» هم دیگر را بغل کردیم و گریه کردیم. گفت:«تورا به خدا ، تورا به جان عزیز زهرا دل بکن.»
.
من خودخواه شده بودم. منوچهر را برای خودم نگه داشته بودم، حاضر شده بودم بدترین دردها را بکشد، ولی بماند. دستم را بالا آوردم و گفتم: خدایا من راضیم به رضایت.
دلم نمی خواهد منوچهر بیش تر از این عذاب بکشد. منوچهر لب خند زد و شکر کرد. دهانش خشک شده بود. آب ریختم دهانش. نتوانست قورت بدهد
آب از گوشه لبش ریخت بیرون، اما «#یا_حسین » قشنگی گفت. به فهیمه و محسن گفتم وسایل را جمع کنند و ببرند پایین. می خواستند منوچهر را ببرند سی سی یو.
از سر تا نوک انگشتان پاش را بوسیدم. برانکار آوردند. با محسن دست بردیم زیر کمرش، علی پاهاش را گرفت و نادر شانه هاش را. از تخت که بلندش کردیم، کمرش زیر دستم لرزید.
منوچهر دعا کرده بود آخرین لحظه روی تخت بیمارستان نباشد. او را بردند
.
از در که وارد شدم، منوچهر را دیدم. چشم هاش را بست. گفتم:«تو را همه جوره دیده م. همه را طاقت داشتم، چون عاشق روحت بودم، ولی دیگر نمی توانم این جسم را ببینم.» صورت به صورتش گذاشتم و#گریه کردم. سر تا پایش را بوسیدم. با گوشه ی روسری صورت منوچهر را پاک کردم و آمدم بیرون. دلم بوی خاک می خواست
دراز کشیدم توی پیاده رو و صورتم را گذاشتم لب باغچه ی کنار جوی آب. علی زیر بغلم را گرفت, بلندم کرد و رفتیم خانه.#تنها بر می گشتم. چه قدر راه طولانی بود.
احساس می کردم منوچهر خانه منتظرم است . اما نبود. هدی آمد بیرون. گفت: بابا رفت؟ و سه تایی هم را بغل گرفتیم و گریه می کردیم. دلم می خواست منوچهر زودتر به خاک برسد
.
فکر خستگی تنش را می کردم. دلم نمی خواست توی آن کشوهای سردخانه بماند. منوچهر از سرما بدش می آمد. روز تشییع چقدر چشم انتظاری کشیدم تا آمد.
یک روز و نیم ندیده بودمش، اما همین که تابوتش را دیدم، نتوانستم بروم طرفش. او را هر طرف می بردند، می رفتم طرف دیگر؛ دورترین جایی که می شد
?قسمت شصت ویک (پایانی)
از غسالخانه گذاشتندش توی آمبولانس،#دلم پر می زد. اگر این لحظه را از دست می دادم دیگر نمی توانستم باهاش خلوت کنم. باعلی و هدی و دو سه تا از دوستانش سوار آمبولانس شدیم.
سالهاآرزو داشتم سرم رابگذارم روی سینه اش، روی قلبش که آرامش بگیرم؛ ولی ترکش هامانع بودآن روز هم نگذاشتند، چون کالبدشکافی شده بود
صورتش رابازکردم
روی چشمهاودهانش مهر#کربلا گذاشته بودند. گفتم: این که رسمش نیست حالابعدازاین همه وقت باچشم بسته آمدی؟ من دلم می خواد چشمهاترو ببینم
مهرها افتاد دو طرف صورتش و چشم هاش باز شد. هرچه دلم میخواست باهاش حرف زدم. علی و هدی هم حرف می زدند.گفتم: راحت شدی، حالا آرام بخواب
.
چشم هایش رابستم وبوسیدم. مهرهاراگذاشتم و کفن را بستم. دم قبرهم نمی توانستم نزدیک بروم. سفارش کردم توی قبررا ببینند، زیر تنش و زیر صورتش سنگی نباشد.
بعد مراسم خلوت که شد رفتم جلو. گل هارازدم کنار و خوابیدم روی قبرش. همان آرامشی که منوچهر می داد، خاکش داشت. بعد از چند روز بی خوابی، دو ساعت همان جاخوابم برد
تا چهلم هر روز می رفتم سرخاک. سنگ قبررا که انداختند، دیگرفاصله راحس کردم
?
رفتم کنار پنجره، عکس منوچهر راروی حجله دیدم#تنها عکسی بود ک با لباس فرم انداخته بود. زمان جنگ چه قدرمنتظر چنین روزی بودم، اماحالا نه
گفتم:«یادت باش تنها رفتی، ویزا آماده شده، امروز باید با هم می رفتیم…»#گریه امانم نداددلم می خواست برم جایی که انتهانداردومنوچهرراصدا بزنم
این چند روزه اسم منوچهر عقده شده بود توی گلویم. دویدم بالای پشت بام. نشستم کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زدم؛ انقدرکه سبک شدم.
تاچهلم نمی فهمیدم چه به سرم آمده. انگار توی خلا بودم. نه کسی رامی دیدم، نه چیزی می شنیدم. روزهای سختربعداز آن بود. نه بهشت زهرا و نه چیزی خواب هاتسلایم نمی دهد
.
یک شب بالای پشت بام نشستم و هرچه حرف روی دلم تلنبار شده بود زدم. دیدم کبوتر سفیدی آمد و کنارمنشست.عصبانی شدم.
داد زدم منوچهر خان با تو حرف می زنم، آن وقت این#کبوتر را می فرستی؟ آمدم پایین. تا چند روز نمی تونستم بروم بالاکبوتر گوشه ی قفس مانده بودونمی رفت
.
علی آوردش پایین هرکاری کردم، نتوانستم نوازشش کنم
می آدپیشمان گاهی مثل یک نسیم از کار صورتم رد می شود، بوی تنش می پیچید توی خانه، بچه ها هم حس می کنند.
سلام می کند و می شنویم. می دانم آن جا هم خوش نمی گذراند. او آن جا تنها است و من این جا. تا منوچهر بود، ته غم را ندیده بودم.
حالا شادی را نمی فهمم. این همه چیز توی این دنیا اختراع شده
اما هیچ_اکسیری_برای_دل_تنگی_نیست .
پایان