رمان آنلاین بازی خطرناک داستانی درباره احضار ارواح رمان جن گیری قسمت۶تا۱۰

فهرست مطالب

داستان های نازخاتون رمان ترسناک رمان آنلاین جن گیری احضار ارواح

رمان آنلاین بازی خطرناک داستانی درباره احضار ارواح رمان جن گیری قسمت۶تا۱۰

رمان آنلاین نازخاتون

اسم داستان: بازی خطرناک

نویسنده : نامشخص

رمان جن گیری , رمان احضار ارواح , رمان ترسناک
#قسمت_ششم
نگار
بعد از قرار گذاشتن با امی و پاتریشیا قرار بر این شد که با هم بریم غذا بخوریم تا اونا بیان.غذا رو که اوردن یه کم با مهسا حرف زدیم
+مهسا میگما به نظرت میتونیم از پس خودمون بر بیایم؟
-اره بابا انقدر نگران نباش
+نمیدونم چرا احساس خوبی ندارم…
-اااا اونجا رو امی و پاتریشیا
+مطمئنی خوشونن؟؟؟
-اره بابا اون امی و اونم پاتریشیا یه جور حرف میزنی انگار تا حالا ندیدیشون
+خب اره ندیدم
-دیوونه مگه ما از اسکایپ هزار بار حرف نزدیم
+اهان از اون لحاظ
سریع رفتیم طرفشون وای چقدر خوب بود. دوستایی که فقط از مجازی باهاشون در ارتباط بودم رو میبینم.
********
بعد از کلی سلام و احوال پرسی سوار ماشین شدیم.خب خوبیش اینه که حداقل زبان همدیگه رو میفهمیدیم هم من هم مهسا فرانسویمون عالی بود.تو ماشین کلی حرف زدیم قرار بر این شد که اونا هم از مونت کارلو(یه شهر تو فرانسه که امی و پاترشیا اونجا بودن)بیان پاریس پیش ما و اونا هم  دانشگاه ما بیان.فردا وسایلشون رو جمع میکنن که بیان هتل اپارتمان ما که بعدش خونه پیدا کردیم اونا هم با ما باشن.
********* با ماشین از جلو برج ایفل رد شدیم ولی چون خیلی خسته بودیم گفتیم فردا بیایم خوب ببینیمش که عکس هم بگیرم.
اول از همه که رسیدیم هتل به خانواده هامون تصویری زنگ زدیم و یکم باهاشون حرف زدیم بعد هم مهسا مشغول باز کردن چمدون هامون و مرتب کردنشون شد منم خوابیدم.

#قسمت_هفتم
مهسا
+نگار نگار پاشو دیگه
-هان چیه
+بابا پاشو دیگه گشنمه
-خب برو یه چیز درست کن
+ای بابا چیزی نخریدیم کههه
-ااا راست میگی باشه پاشو بریم اینجا کوچه پایینی یه فروشگاه بزرگ هست بریم خرید.
+اره میخوای تو نیا
-اگه میشه اخه من طول پرواز درست حسابی نخوابیدم ففط پول همرات هست
+اره من میرم یه چیز بپوشم هوا سرده
-باشه یه فیلم هم اگه داشت بگیر
+باشه
سریع لباس پوشیدم رفتم بیرون.هواش تقریبا خوب بود.خب گوگل مپ گوشیم رو باز کردم اره نگار درست گفته کوچه پایینی مغازه ست و طبق نقشه حرکت کردم
*********
وای چه قدر گرونه همه چی!همه چی گرفتم به غیر از سی دی دونه ای ۷ یورو بود اخه.تو مسیر برگشت یه مغازه بود که چیز های قدیمی و دست دوم داشت رفتم یه نگاهی کردم.همه چی برام عادی بود به غیر از یه تخته چوبی که که روش حروف الفبا انگلیسی بود و اره و نه و سلام خداحافظ چه جال احتمالا یه بازی چیزیه.یادم باشه از بچه ها بپرسم چیه.
*********
با نگار یه کم سوسیس تخم مرغ گرفتیم درست کردیم خوردیم و بعدش خوابیدیم
*********
(دینگ دینگ دینگ دینگ) نگار پاشو ببین تلفن.
سریع رفت جواب داد بعد اومد گفت سریع اماده شو امی و پاتریشیا اومدن بدو بریم کمک کنیم کلی وسیله دارن عین جت بلند شدم یه کم سر و وضعم رو از اون ژولیدگی دراوردم و با نگار رفتیم کمک.

#قسمت_هشتم
نگار
با مهسا رفتیم پایین پاتریشیا و امی با دو تا چمدون بزرگ با دو تا چمدون خلبانی.

نگار:سلام خوبین بابا چرا انقدر وسایل دارین؟!
پاتریشیا:اخه بابا قراره حالا حالا اینجا بمونیم
نگار:حالا ول کن.مهساااا
مهسا:هان جان چی شد؟
نگار:بابا کمک کن دیگه
مهسا:اهان چرا داد میزنی حالا
*********
با چیز هایی که مهسا گرفته بود یه غذایی درست کردیم خوردیم.همینجوری با بچه ها حرف میزدیم که
پاتریشیا:بچه ها من اینجا یه چیزی رو حس میکنم.
مهسا:منظورت چیه؟
پاتریشیا:نمیدونم احساس میکنم یه انرژی خاصی هست
مهسا:من که نمیفهمم
نگار:منم
پاتریشیا:حس میکنم به غیر از ما بینمون
نگار:دیوونه ول کنین بچه ها بیاین بریم برج ایف رو ببینیم
مهسا:اره خوبه
امی:باشه با ماشین من بریم
پاتریشیا:من نمیام بچه ها
امی:مطمئنی؟
پاتریشیا:اره شما ها برین

#قسمت_نهم
پاتریشیا
وای خدا نه دوباره اون حس عجیب من مطمئنم اینجا یه انرژی و نیروی خاصی هست.راستش من یه فرد مدیومم(کسی که میتونه راحت با دنیای غیر مادی ارتباط برقرار کنه) مثلا وقتایی که تنهام اگر جایی باشم که اون نیرو وجود داشته باشه راحت حسش میکنم مثل الان.یه کم رو تختم نشتم و تو یوتیوب فیلم دیدیم که احساس کردم صدای پا میاد.انگار یکی داشت درجا میزد به سمت صدا رفتم ولی هیچی نبود.همون موقع شیر حموم باز شد.سریع دویدم شماره امی رو گرفتم.
+سریع بیاین
-الو پاتریشیا اروم باش،حالت خوبه؟
+نه فقط سریع بیاین
-باشه باشه اروم باش ما تو راهیم.

#قسمت_دهم
مهسا
تو راه برگشت بودیم که گوشی امی زنگ خورد پاتریشیا بود سریع یه جا وایساد و جوابشو داد.قشنگ میشد فهمید با استرس داره حرف میزنه بعد از این که تلفن رو قطع کرد گفت برای پاتریشیا مشکل پیش اومده و باید هر چه سریع بریم دیگه تا رسیدن هیچکدوممون حرف نزدیم.
*********
تا درو باز کردیم دیدیم پاتریشیا یه گوشه مبل نشسته با ترسی اینور اونور رو نگاه میکنه.
+پاتریشیا عزیزم حالت خوبه!
تا مارو دید زد زیر گریه مشخص بود ترسیده ازش خواستیم همه چی رو بگه.وقتی حرفاش تموم شد هممون با تعجب نگاش میکردیم به غیر از امی انگار براش عادی بود وقتی من و نگار فهمیدیم مدیوم هست برام جای تعجب داشت.
پاتریشیا:بچه ها روی دیوار رو نگاه کنید شما هم میبینیدش اره؟؟؟
مهسا:منظورت چیه رو دیوار هیچی نیست!
پاتریشیا:وای خدای من وحشتناکه من همین الان دارم یه شبه صورت رو دیوار میبینم.
منو نگار و امی به شدت ترسیده بودیم.
امی:ای بابا تازه یک روز از ورودمون به اینجا میگذره من خیلی میترسم
پاتریشیا:منم، چطوره از امشب موقع خواب تخت ها رو بغل هم بیاریم و چراغ سالن و دستشویی رو روشن بذاریم.
نگار:موافقم.
مهسا:پاتریشیا شام خوردی؟
پاتریشیا:نه اشتها ندارم
مهسا:ای بابا اینجوری نمیشه میخوای یه سوپ قارچ درست کنم
پاتریشیا:نه مرسی فقط بیاین کمک تخت ها رو جا به جا کنیم
#ادامہ_دارد

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
3 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
3
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx